- عضویت
- 2019/01/08
- ارسالی ها
- 731
- امتیاز واکنش
- 3,560
- امتیاز
- 481
- سن
- 28
من ای گیتی گل تو را چیدم
و آن را بر قلب خود فشردم.
خار آن در قلبم خلید
هنگامیکه روز سپری شد و شب گسترش یافت
دانستم که گل پژمرد ولی درد خار همانگونه بماند.
تو ای گیتی
گلهای معطر فراوان خواهی داشت
و افتخار از آن تو خواهد بود، ای گیتی!
اما زمان گل چیدن من سپری گردیده است
و در این شب تاریک
من گلی ندارم
ولی درد خار را بر دل دارم، ای گیتی!
*
*
*
*
*
*
تو ای جوان
با ما بگو که چشمانت لبریز از دیوانگی چراست؟
– راستی را نمیدانم
نمیدانم کدامین بادهٔ خشخاشهای وحشی را نوشیدهام که چشمانم
لبریز از دیوانگی است.
– آه و افسوس –
– چنین است!
بعضی عاقلند و گروهی دیوانه،
برخی محتاطند و برخی دیگر سرکش و بیاحتیاط
چشمانی هست که میخندد و چشمانی هست که اشک میریزد،
و چشمان من لبریز از دیوانگی است...
– ای جوان
در سایه درخت، این چنین آرام چرا ایستادهای؟
– بار سنگین اندوه دل
پاهای مرا خسته کرده است و اینک در سایهٔ درخت ایستادهام.
– آه و افسوس –
– چنین است!
بعضی حرکت میکنند و گروهی میایستند،
برخی آزادند و برخی در زنجیر،
و بار سنگین اندوه دل،
پاهای مرا خسته کرده است
و چشمان من لبریز از دیوانگی است!...
و آن را بر قلب خود فشردم.
خار آن در قلبم خلید
هنگامیکه روز سپری شد و شب گسترش یافت
دانستم که گل پژمرد ولی درد خار همانگونه بماند.
تو ای گیتی
گلهای معطر فراوان خواهی داشت
و افتخار از آن تو خواهد بود، ای گیتی!
اما زمان گل چیدن من سپری گردیده است
و در این شب تاریک
من گلی ندارم
ولی درد خار را بر دل دارم، ای گیتی!
*
*
*
*
*
*
تو ای جوان
با ما بگو که چشمانت لبریز از دیوانگی چراست؟
– راستی را نمیدانم
نمیدانم کدامین بادهٔ خشخاشهای وحشی را نوشیدهام که چشمانم
لبریز از دیوانگی است.
– آه و افسوس –
– چنین است!
بعضی عاقلند و گروهی دیوانه،
برخی محتاطند و برخی دیگر سرکش و بیاحتیاط
چشمانی هست که میخندد و چشمانی هست که اشک میریزد،
و چشمان من لبریز از دیوانگی است...
– ای جوان
در سایه درخت، این چنین آرام چرا ایستادهای؟
– بار سنگین اندوه دل
پاهای مرا خسته کرده است و اینک در سایهٔ درخت ایستادهام.
– آه و افسوس –
– چنین است!
بعضی حرکت میکنند و گروهی میایستند،
برخی آزادند و برخی در زنجیر،
و بار سنگین اندوه دل،
پاهای مرا خسته کرده است
و چشمان من لبریز از دیوانگی است!...