◘♠ اجرای مسابقه داستان کوتاه ♠◘

  • شروع کننده موضوع YASHAR
  • بازدیدها 2,266
  • پاسخ ها 13
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

YASHAR

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/25
ارسالی ها
3,403
امتیاز واکنش
11,795
امتیاز
736
محل سکونت
تهران
71.gif


Please, ورود or عضویت to view URLs content!
هوالطیف
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

Please, ورود or عضویت to view URLs content!



اجرای مسابقه داستان کوتاه
Please, ورود or عضویت to view URLs content!



خدمت همه دوستان سلام و عرض ادب داریم

27.gif



از امشب داستان های کوتاه نویسندگانی که لطف کردند و داستان فرستادند را خواهیم گذاشت تا کاربران مطالعه کنند و لـ*ـذت ببرند.

شما خوانندگان گرامی باهر تشکری که زیر هرکدوم از داستان ها میزنید در واقع دارید بهش رای میدید و هر تشکر شما یک امتیاز با ارزش محسوب می شه.


ما در نظر داشتیم زیر هر اثر نام نویسنده رو بگذاریم تا خواننده بدونه اثری رو که داره میخونه ماله کی هست اما با توجه به نظر سنجی که شد ،

بیشتر کاربران ترجیح دادند که

آثار بدون مشخص بودن نام نویسنده گذاشته بشه که ماهم به نظر شما احترام گذاشتیم و فقط در ابتدا اسم شرکت کنندگان رو قرار دادیم وترتیب

گذاشتن اسم ها با
ترتیب داستان ها هم خوانی نداره.


و حرفی دیگر با شرکت کنندگان :


44.gif
ما پیشنهادمون به همه دوستان این بود تاجایی که امکان داره مشترک بنویسند اما شاید بخاطر اینکه حتما وقت هماهنگی نبود بیشتر دوستان تکی نوشتند که این هم هیچ اشکالی نداره.


44.gif
و دیگر سخن اینکه : قرار بود داستان ها همرا ه با عکس باشه اما بعضی از دوستان نفرستادند که البته هر موقع بفرستند ما میگذاریم ،وسط مسابقه هم شد اشکال نداره.

44.gif
این پست مسابقه 15 روز گذاشته میشه و در پایان زیر هر داستان که تشکر بیشتری که خورده شده باشه اون داستان برتر محسوب میشه.

اسامی شرکت کنندگان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!



46.gif
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


46.gif

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


46.gif

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

مهسا طاهری


Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


79975yk3ulkvbq5.gif
79975yk3ulkvbq5.gif
79975yk3ulkvbq5.gif
79975yk3ulkvbq5.gif
79975yk3ulkvbq5.gif
79975yk3ulkvbq5.gif
79975yk3ulkvbq5.gif

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    [FONT=&quot]
    vgih_img_20151009_215403.jpg

    [/FONT]​
    [FONT=&quot]
    به نام خدای مهربان و بخشنده[/FONT][FONT=&quot]خواننده گرامی![/FONT][FONT=&quot]با دیدن این عکسا چه حسی بهت دست میده؟ آیا بغضت میگیره؟ غمت میگیره؟ این عکسا تورو به تفکر وادار میکنه؟ واسه چند دقیقه یا حتی چند ثانیه به فکر فرو میری؟ دیدن این عکسا و خوندن این داستان کوتاه ممکنه حتی کمتر از پنج دقیقه وقتت رو بگیره، اما کسانی هستند که صاحب و مالک این عکساند...[/FONT][FONT=&quot]خواننده گرامی! دوست من...خواهرمن ! برادر من![/FONT][FONT=&quot]هرکسی از هر قومیتی هستی لطفا واسه خاطر دل کوچیک همه بچه های سرطانی هم که شده این داستان رو بخون...این داستان قسمتی از آرزوهای یه دختربچه کوچیک و یه مادر تنها رو بیان میکنه...و راجب بیماری لوسمی توضیحاتی میده...حتی اگه از داستانی که با تمام عشق و گریه هام خط به خطش رو نوشتم،خوشت نیومد و تشکر نکردی،عیبی نداره! فقط واسه سلامتی این بچه ها که تو دنیای بچگیشون با هزار سورنگ و آزمایش و تیغ سروکار دارن دعا و صلوات بفرست.[/FONT][FONT=&quot]آغاز:[/FONT][FONT=&quot]به همکارم که داشت میکروفون کوچیک رو روی یقه ی لباس صورتی رنگش وصل میکرد نگاه کرد و پرسید:[/FONT][FONT=&quot]-این چیه؟[/FONT][FONT=&quot]با خنده بخاطر لحن دلنشین و صدای نازک بچه گونه اش گفتم:[/FONT][FONT=&quot]-یه وسیله کوچیکه که باعث میشه صدات بلندتر به گوش همه برسه.[/FONT][FONT=&quot]به یکی دیگه از همکارام که داشت پایه دوربین رو تنظیم میکرد نگاهی انداخت و پرسید:[/FONT][FONT=&quot]-پس این یکی چیه؟[/FONT][FONT=&quot]روی صندلی کمی به جلو خم شدم و گفتم:[/FONT][FONT=&quot]-اینم یه وسیلست که تصویرت رو به همه نشون میده.[/FONT][FONT=&quot]با تعجب نگام کرد...گفت:[/FONT][FONT=&quot]-چرا میخواید منو به همه نشون بدید؟[/FONT][FONT=&quot]لبخند تلخی زدم...[/FONT][FONT=&quot]-که همه ببینن که زهرا چه دختر گل و ماهیه![/FONT][FONT=&quot]سرشو زیر انداخت و با لحنی مظلومانه و معصومانه سوالی پرسید:[/FONT][FONT=&quot]-اونوقت همه میان منو ببینن؟[/FONT][FONT=&quot]دلم گرفت...این دختر چقدر تنها بود...[/FONT][FONT=&quot]و چقدر کمبود محبت تو تک تک حرفای پر از دلخوریش دیده میشد.[/FONT][FONT=&quot]با محبتی عمیق و از ته دل گفتم:[/FONT][FONT=&quot]-معلومه که میان...وقتی این فیلم رو ببینن همه عاشقت میشن...میان میبیننت...واست کادو میارن.[/FONT][FONT=&quot]فورا سرشو بلند کرد و با هیجان گفت:[/FONT][FONT=&quot]-عروسکم میارن واسم؟[/FONT][FONT=&quot]لبخند زدم...[/FONT][FONT=&quot]-معلومه که میارن عزیزدلم...واست گل هم میارن.[/FONT][FONT=&quot]لبخند قشنگی زد...[/FONT][FONT=&quot]همکارم که میکروفون رو به یقه لباس زهرا وصل کرد خودشو عقب کشید و حینی که محل میکروفون رو بررسی میکرد گفت:[/FONT][FONT=&quot]-مهسا ببین! معلوم نیست که![/FONT][FONT=&quot]ایستادم و یقه زهرا رو کمی مرتب کردم و میکروفون رو زیرش بردم...[/FONT][FONT=&quot]-الان بهتر شد.[/FONT][FONT=&quot]همکار: خوبه...من میرم.[/FONT][FONT=&quot]نگاهی به فیلمبردار کردم و گفتم:[/FONT][FONT=&quot]-دوربین رو آماده کن.[/FONT][FONT=&quot]رو به زهرا کردم...[/FONT][FONT=&quot]-تو آماده ای؟[/FONT][FONT=&quot]-اما من که نمیدونم باید چی بگم![/FONT][FONT=&quot]خم شدم و روی سر بدون موش رو بوسیدم....[/FONT][FONT=&quot]-قرار نیست چیزی بگی که استرس گرفتی...فقط چندتا سوال ازت میپرسم توام جواب میدی...باشه؟[/FONT][FONT=&quot]مردد نگام کرد...[/FONT][FONT=&quot]ترسیده و مضطرب به نظر میرسید و این حس ها تو نگاهش هویدا بود.[/FONT][FONT=&quot]-باشه زهرا؟[/FONT][FONT=&quot]پس از مکث کوتاهی سرشو تکون داد...[/FONT][FONT=&quot]-باشه.[/FONT][FONT=&quot]لبخند فاتحی زدم...رو به فیلمبردار که داشت دوربین رو روی پایه میذاشت گفتم:[/FONT][FONT=&quot]-تو برو...[/FONT][FONT=&quot]بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت...[/FONT][FONT=&quot]روسری ای که واسه زهرا خریده بودم رو سرش کردم و روی سرش مرتب کردم تا معلوم نباشه که مو نداره...[/FONT][FONT=&quot]عروسکش رو دستش دادم...[/FONT][FONT=&quot]نگاه آخر رو بهش انداختم و بررسیش کردم...[/FONT][FONT=&quot]همه چیز مرتب بود...[/FONT][FONT=&quot]نفس عمیقی کشیدم...[/FONT][FONT=&quot]پنجره رو بستم تا صدای باد تو فیلم پخش نشه...[/FONT][FONT=&quot]به طرف دوربین رفتم و روی تایمر گذاشتمش...[/FONT][FONT=&quot]خودم هم پشت دوربین ایستادم تا فقط صدام تو فیلم پخش بشه...رو به زهرا گفتم:[/FONT][FONT=&quot]-نگاهت به اینجا( به لنز دوربین اشاره کردم) باشه و عادی باش.[/FONT][FONT=&quot]سرشو تندتند تکون داد و آب دهنش رو قورت داد با سرو صدا...[/FONT][FONT=&quot]تایمر روی ضبط رفت...[/FONT][FONT=&quot]شمردم: 3...2...1! شروع![/FONT][FONT=&quot]صدامو بالا بردم...[/FONT][FONT=&quot]-اسمت چیه عزیزم؟[/FONT][FONT=&quot]زهرا با تعجب نگاهش رو از لنز به چشمام دوخت...[/FONT][FONT=&quot]با حرکت دستم بهش اشاره کردم که حرف بزنه...[/FONT][FONT=&quot]دوباره آب دهنش رو قورت داد و نگاهشو به لنز دوخت...[/FONT][FONT=&quot]-زهرا![/FONT][FONT=&quot]-خب زهرا جونم میشه بلندتر حرف بزنی؟[/FONT][FONT=&quot]زیر لب و کمی بلندتر از قبل گفت:[/FONT][FONT=&quot]-چشم![/FONT][FONT=&quot]-آفرین دختر خوب...خب! چند سالته؟[/FONT][FONT=&quot]سرشو زیر انداخت و گفت:[/FONT][FONT=&quot]-نه سالمه...[/FONT][FONT=&quot]-زهرا جون چند کلاس درس خوندی؟[/FONT][FONT=&quot]تو همون حالت گفت:[/FONT][FONT=&quot]-تا دوم ابتدایی بیشتر نخوندم.[/FONT][FONT=&quot]-عزیزدلم...پس خوندن نوشتن بلدی؟[/FONT][FONT=&quot]کمی موهای عروسکش رو کشید و گفت:[/FONT][FONT=&quot]-آره...[/FONT][FONT=&quot]-خوبه...پس بلدی برامون داستان زندگی خودت رو بگی؟[/FONT][FONT=&quot]سرشو تا یقه اش پایین کشید...[/FONT][FONT=&quot]حسابی معذب شده بود...[/FONT][FONT=&quot]این دختربچه غرور داشت و من با سوالام داشتم نقطه ضعف براش درست میکردم...[/FONT][FONT=&quot]اما چه کنم؟ کار منم همین بود دیگه![/FONT][FONT=&quot]مصاحبه با یه همچین دختری...[/FONT][FONT=&quot]-عزیزم نمیخوای حرف بزنی؟[/FONT][FONT=&quot]موهای بهم ریخته عروسکش رو مرتب کرد...تو همون حال گفت:[/FONT][FONT=&quot]-چی بگم؟[/FONT][FONT=&quot]-اسم مامان باباتو بگو...خواهر یا برادر داری؟ چندتا داری؟ خانوادتو دوست داری؟ مامانتو دوست داری یا باباتو؟ کدومو بیشتر دوست...[/FONT][FONT=&quot]با شنیدن صداش حرفمو قطع کردم...[/FONT][FONT=&quot]-دوستشون دارم...[/FONT][FONT=&quot]-خب...ادامه بده![/FONT][FONT=&quot]-اونا منو دوست ندارن.[/FONT][FONT=&quot]آهمو تو دلم خفه کردم...چه مظلوم این جمله کوتاه رو گفت![/FONT][FONT=&quot]دلم براش کباب شد...[/FONT][FONT=&quot]-چرا اینجوری فکر میکنی؟[/FONT][FONT=&quot]دوباره مشغول بهم ریختن موهای عروسکش شد...[/FONT][FONT=&quot]کمی که به سکوت و انتظار حرف و جواب از دهن زهرا گذشت واسه ادامه فیلم خودم صحبت رو ادامه دادم:[/FONT][FONT=&quot]-حتما دوستت دارن...پدر و مادر عاشق بچه هاشونن.[/FONT][FONT=&quot]سرشو به چپ و راست تکون داد...[/FONT][FONT=&quot]تو دلم گفتم: چرا سرشو بالا نمی گیره؟[/FONT][FONT=&quot]بازم سکوت...و حرکت دستای کوچیک و بچه گونش رو موهای عروسکش...[/FONT][FONT=&quot]چرا موهای عروسکش رو ول نمیکنه؟ چه علاقه ی وافری به مو داره این دختر 9 ساله؟[/FONT][FONT=&quot]-زهرا جون! اولین داستانی که مامانت موقع خواب برات گفت رو یادته؟[/FONT][FONT=&quot]سرشو به نشونه آره بالا پایین کرد....[/FONT][FONT=&quot]-برامون میگی؟ البته اگه یادته.[/FONT][FONT=&quot]دوباره موهای عروسکش رو کشید...البته اینبار از روی حرص...[/FONT][FONT=&quot]صداش اینبار در ولوم معمولی بود...اما گرفته و پر از غم...و شایدم کمی حرص و آز![/FONT][FONT=&quot]-یه شب که خوابم نبرد رفتم پیش مامانم تا واسم قصه بگه...[/FONT][FONT=&quot]مکث کرد...[/FONT][FONT=&quot]موهای عروسکش رو صاف کرد و بالا اومدن گونه هاش از خنده رو دیدم...[/FONT][FONT=&quot]-وقتی پیشش رفتم موهامو ناز کرد و گفت به زندگی خودمون فکر کن...این خودش قشنگ ترین قصه ست...متوجه حرفاش نبودم اما...وقتی به این سن و این بیمارستان رسیدم فهمیدم که چی میگفت بهم.[/FONT][FONT=&quot]لبمو گزیدم...[/FONT][FONT=&quot]زهرا چقدر دلش پره...[/FONT][FONT=&quot]این دختر به ظاهر 9 ساله اما در باطن بیشتر از نه ساله و یا شاید بیشتر![/FONT][FONT=&quot]-خیلی وقتا که تنهام تو فکرم با عروسکم یه قصه میسازم...یه قصه براش میگم...من مادرش میشم و اون دخترم...مادر فقیری که پول نداره که لباس جدید واسه بچش بخره...مادر فقیری که خودش هنوز بچست...اما عاشق دخترشه.عاشق عروسکشه![/FONT][FONT=&quot]نفس عمیقی کشیدم...[/FONT][FONT=&quot]این زهرا بود که این حرفا رو میزد؟ پس چرا سرشو بلند نمیکرد؟[/FONT][FONT=&quot]-وقتی بازیگوشی نمیکرد بیشتر دوستش داشتم...موهاشو شونه میکردم تا بلند و قشنگ بشه اما هربار که موهاشو با انگشتام شونه میزدم بدتر موهاش رو دستام میریخت...[/FONT][FONT=&quot]مکثی کرد...[/FONT][FONT=&quot]-عروسک من! دختر من! با همه دخترا فرق داره...قلب نداره...یه عروسک اجباریه...یه دختر رویایی...لبخندش هیچوقت نمیره...هیچوقت گریه نمیکنه...حتی اگه بزنمش....حتی اگه بازیگوشی کنه و بهش بگم تو دیگه دختر من نیستی...بازم لبخندشو داره...لبخندشو دوست داره! کوکی نیست ولی...مال منه...موهاشم مال منه.[/FONT][FONT=&quot]بغضم گرفت...چونه ام شروع کرد به لرزیدن...[/FONT][FONT=&quot]عروسکش رو تو بغلش گرفت و با لحن به خصوصی ادامه داد:[/FONT][FONT=&quot]-وقتی میخنده بغلش میکنم و باهاش حرف میزنم...وقتیم من گریه میکنم اون منو بغـ*ـل میکنه...اون دوست داره که موهاشو بده به من تا خوشحالم کنه و من دوست دارم قلبمو بهش بدم...من دوتا چیزایی رو داریم که دیگری آرزوی داشتنش رو داره.وقتی خودمو واسه بار اول تو آینه دیدم که دیگه مو ندارم با ماژیک رنگی تو آینه واسه خودم مو نقاشی کردم و...[/FONT][FONT=&quot]گلوم از شدت بغضم درد گرفته بود...[/FONT][FONT=&quot]بی توجه به حرفاش که ادامه اش میداد بدو بدو از اتاق بیرون رفتم و بدون اینکه در رو ببندم و بی توجه به همکارام که جلوی در پرسه میزدند خودمو به دستشویی ته سالن رسوندم...[/FONT][FONT=&quot]چند مشت آب پر کردم و رو صورتم پاشیدم...[/FONT][FONT=&quot]تو چته مهسا؟ چته؟[/FONT][FONT=&quot]چرا مصاحبه رو نصفه ول کردی؟[/FONT][FONT=&quot]داشت خوب پیش میرفت...[/FONT][FONT=&quot]داشت خوب حرف میزد...[/FONT][FONT=&quot]زهرا که خوب عنان فیلم رو تو دست گرفته بود...[/FONT][FONT=&quot]از استرس و تشویش هم خبری نبود...[/FONT][FONT=&quot]فقط حرفش با عروسکش بود...[/FONT][FONT=&quot]دنیاش عروسکش بود...[/FONT][FONT=&quot]از زندگیش با عروسکش میگفت...[/FONT][FONT=&quot]این چی داشت که ازش ترسیدی و فرار کردی؟[/FONT][FONT=&quot]این حرفا مگه چه چیزش غیرعادی بود که دلتو لرزوند و بغض رو مهمون گلوت کرد؟[/FONT][FONT=&quot]جلوی ریزش اشکام رو گرفتم و دوباره یه مشت آب تو صورتم پاشیدم...[/FONT][FONT=&quot]خودمو دلداری دادم: آروم باش مهسا...آروم و ریلکس![/FONT][FONT=&quot]اما نمیدونم چرا ته دلم حسی به غلیان افتاده بود...[/FONT][FONT=&quot]حسی که حرفای زهرا اونو تشدید میکرد...[/FONT][FONT=&quot]زهرا خیلی معصوم بود...خیلی![/FONT][FONT=&quot]بعد از اینکه از دستشویی بیرون اومدم فیلمبردار جلوم سبز شد...[/FONT][FONT=&quot]-چیشد مهسا؟ چرا داشتی می دوئیدی؟[/FONT][FONT=&quot]بی حوصله درحالیکه قدم میزدم و همراهم میومد گفتم:[/FONT][FONT=&quot]-نتونستم ادامه بدم...مصاحبه با دکتر زهرا رو خودت بگیر. [/FONT][FONT=&quot]ایستاد که ایستادم...[/FONT][FONT=&quot]-چرا؟[/FONT][FONT=&quot]نفس سنگین و خسته ام رو از سـ*ـینه ام خارج کردم...[/FONT][FONT=&quot]بی هوا با فکر کردن به حرفای زهرا زمزمه کردم:[/FONT][FONT=&quot]-بعضی چیزا طاقت میخواد که من یکی طاقت شنیدن حرفای این دختر رو ندارم.[/FONT][FONT=&quot]-چرا؟ اینم یه دختر معمولیه مثل بقیه...یه دختر بچست.[/FONT][FONT=&quot]تیز نگاهش کردم...[/FONT][FONT=&quot]-نگو معمولیه...هیچوقت نگو! زهرا با بقیه دخترایی که دیدم خیلی فرق داره...تو تمام مصاحبه بجای حرف و حسرت از آرزوهای به باد رفته اش همش از یه موضوع گفت که...[/FONT][FONT=&quot]منتظر گفت:[/FONT][FONT=&quot]-که چی؟[/FONT][FONT=&quot]-هیچی...من حالم خوب نیست. برمیگردم خونه. مصاحبه با دکتر به عهده خودت...فقط واسه میکس فیلم یه سر میام پیشت.[/FONT][FONT=&quot]خواست چیزی بگه که با بقیه سرسری خدافظی کردم...[/FONT][FONT=&quot]به در نیمه باز اتاق زهرا نگاه کردم...[/FONT][FONT=&quot]دلم نمیومد بدون خدافظی ازش برم اما...نتونستم...[/FONT][FONT=&quot]پاقدم هام دست خودم نبود که از اون محیط خفقان آور دور و دورتر میشد...[/FONT][FONT=&quot]بیمارستان چه محیط دلگیری داره![/FONT][FONT=&quot]بیچاره زهرا![/FONT][FONT=&quot]و بیچاره تمام آدمایی که مجبورن روز و شبشون رو اینجا بگذرونن![/FONT][FONT=&quot]آهی کشیدم و به خونه رفتم...[/FONT][FONT=&quot]**[/FONT][FONT=&quot]به زبون سوم شخص:[/FONT][FONT=&quot]-وای اینو ببین! چه بچه ی تپل و خوشگلیه ماشاالله! [/FONT][FONT=&quot]وقتی که دختر بچه کوچک را در بغلش گذاشتند اصلا باورش هم نمیشد که این نوزاد کوچک اما تپل نه ماه در شکمش زندگی میکرد و حال در دنیای واقعی ای که خود او نیز زندگی میکرد، قرار بود که زندگی کند...[/FONT][FONT=&quot]در هوایی که او نفس میکشید او اکنون در حال تنفس است...[/FONT][FONT=&quot]در اتاقی که برای استراحت اوست آن نوزاد کوچک به مادرش پناه آورده...[/FONT][FONT=&quot]به او...به او که مادر واقعی اوست...[/FONT][FONT=&quot]به او که نه ماه در شکمش نوزادی را پرورش داد...[/FONT][FONT=&quot]در شکمش رشد کرد و بزرگ و بزرگ تر شد...[/FONT][FONT=&quot]به نوزادی که باور محال بود برایش، داشتنش...اینگونه دیدنش...و در آغـ*ـوش کشیدنش...[/FONT][FONT=&quot]به نوزادی که شرعا و قانونا برای او بود اما...[/FONT][FONT=&quot]قانون هایی در زندگی این مادر وجود داشت که اورا وادار میکرد که این نوزاد را نتواند دوست داشته باشد...[/FONT][FONT=&quot]حسی بهش میگفت این هنوز اول راه است...[/FONT][FONT=&quot]گویی خود را باور نداشت...[/FONT][FONT=&quot]مادر شدنش را...بچه دار شدنش را...[/FONT][FONT=&quot]گویی کسی که ساعت ها پیش در اتاق عمل از درد زمین را چنگ میزد خود او نبوده و کسی دیگر بوده...[/FONT][FONT=&quot]گویی در آن لحظه های پر درد، کسی جز او بوده و این خاطره برای او بیگانست...[/FONT][FONT=&quot]یا در آن دم های پر از درد و عذاب،حس خوش مادر بودن را به دست فراموشی سپرده بود...[/FONT][FONT=&quot]-نمیخوای بهش شیر بدی؟[/FONT][FONT=&quot]پر حیرت و گویی که تازه از خواب غفلت بیدار شده باشد به پرستاری که بالا سرش با لبخند ایستاده بود نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:[/FONT][FONT=&quot]-من؟[/FONT][FONT=&quot]و به نوزاد که سرجایش دست و پا میزد و چشمانش نیمه باز بود نگریست...[/FONT][FONT=&quot]به راستی که مادر بودن چگونه است؟ [/FONT][FONT=&quot]پرستار به او کمک کرد تا به نوزاد شیر بدهد...[/FONT][FONT=&quot]سرش را خم کرد و روی موهای تازه نوزاد گذاشت و بو کشید...[/FONT][FONT=&quot]بو میداد...بوی عجیبی میداد...بوی تازگی...بوی نوئی...[/FONT][FONT=&quot]بویی که در هیچ کجا تابحال اشتمام نکرده بود...[/FONT][FONT=&quot]بویی که عجیب خواستنی و دلنشین بود و بینی را نوازش میکرد...[/FONT][FONT=&quot]بویی که در هیچ لباس و اجناس نو در هیچ مغازه ای نمیتوان آن را یافت...[/FONT][FONT=&quot]بویی که خریدنی بود اما به شرط و بها...[/FONT][FONT=&quot]به شرط مادر شدن...و به بهای درد کشیدن...[/FONT][FONT=&quot]آری! مادر بودن اینگونه است...[/FONT][FONT=&quot]و این هنوز آغاز مادر بودن بود برایش![/FONT][FONT=&quot]**[/FONT][FONT=&quot]دستان کوچکش را در دست گرفته بود و در راه رفتن بهش کمک میکرد...[/FONT][FONT=&quot]پوست نرم و لطیف دخترش را با انگشت شصت نوازش کرد و با محبت های مادرانه و لحن قشنگ و تشویقانه گفت:[/FONT][FONT=&quot]-آفرین دخترم...همینجوری راه بیا...آفرین گلکم.[/FONT][FONT=&quot]و دختربچه 1 ساله با ذوقی از روی شنیدن تشویق های مادرش قدرتی در وجودش بوجود آمده بود که اورا به وادار به انجام کاری که مادرش میخواهد میکرد...[/FONT][FONT=&quot]یعنی راه رفتن...[/FONT][FONT=&quot]دختر 1 ساله تازه راه رفتن را داشت می آموخت...[/FONT][FONT=&quot]و از چهار دست و پا رفتن به دو پایی راه رفتن میرسید...[/FONT][FONT=&quot]راه رفتن در زمینی که اگر حواست نباشد خار به پایت میرود...[/FONT][FONT=&quot]زمینی که با کفش یا بدون کفش، برایش فرقی ندارد...[/FONT][FONT=&quot]روی همین زمین، انسان هایی متولد شدند که بعده ها سرنوشت یک دختر و یا حتی یک پسر را تغییر خواهند داد...[/FONT][FONT=&quot]دختربچه ها و پسربچه های 1 ساله هایی که با تشویق مادرشان بر زمین قدم گذاشته و شروع به راه رفتن می کنند...[/FONT][FONT=&quot]اما بعضی در آنها در آینده چنان روی زمین راه میروند و کفر می ورزند و به خود غره میشوند که گویی آن ها هیچ زمان بچه نبوده و از بدو اینگونه بزرگ بودند...[/FONT][FONT=&quot]راه رفتن و قدم زدنی با پاهایی که گاه روی قلب بعضی انسان ها میگذارند و بدون آنکه متوجه باشند چنان زندگی یک نفر را متزلزل میکنند که خود نیز در شگفت می مانند که یک قدم اشتباه، یک انتخاب نادرست و یک دل شکستن ساده، این انسان را به این حال واداشته است...[/FONT][FONT=&quot]آری! اینگونه است دنیای این روزهای ما...[/FONT][FONT=&quot]دنیای بچه هایی که از چهاردست و پارفتن به راه رفتن تشویق میشوند...[/FONT][FONT=&quot]و بعده ها به پیاده رفتن...[/FONT][FONT=&quot]و بعده ها به...به...به...[/FONT][FONT=&quot]و هزار «به» و مقصد نامعلوم و نامشخص...[/FONT][FONT=&quot]مادر دستان کوچک دخترش را رها کرد تا او خود روی پاهایش بایستد و تعادلش را حفظ کند اما...[/FONT][FONT=&quot]دخترک روی زمین افتاد...[/FONT][FONT=&quot]و گریه را سر داد...[/FONT][FONT=&quot]براستی که این دختر جز حمایت مادر و تشویق مادر چیز دیگری نمیخواست...[/FONT][FONT=&quot]این دختر نه قدم های تند داشت و نه پاهای قوی...[/FONT][FONT=&quot]این دختر فقط قلب داشت...[/FONT][FONT=&quot]این دختر همان فاطمه زهرای مادرش بود...[/FONT][FONT=&quot]**[/FONT][FONT=&quot]فاطمه زهرا روی پاهایش درحال تکان خوردن برای خوابیدن بود...[/FONT][FONT=&quot]مادر دلشکسته و تنهایش دستش را روی شکم برآمده زهرایش گذاشت و حینی که ضربه های آرام و کوتاه روی آن میزد و پاهایش را تکان میداد با کشیدن آهی زمزمه کرد:[/FONT][FONT=&quot]-لالایی ماه محکومم لالایی...دل غمگین محرومم لالایی...[/FONT][FONT=&quot]لالایی که هنوزم بی گناهی لالایی...زندگی زندونه گاهی...[/FONT][FONT=&quot]تو معصومی تو خوبی تو حریری...نباید پشت دیوارا بمیری...[/FONT][FONT=&quot]از ته دل آه کشید...[/FONT][FONT=&quot]برای سرنوشت خود...برای سرنوشت دختربچه ی 3 ساله اش...[/FONT][FONT=&quot]برای آینده ی هنوز نیامده ی فاطمه زهرایش...[/FONT][FONT=&quot]برای تنهایی شان...[/FONT][FONT=&quot]برای مادری خودش...برای حس مادرانه اش...[/FONT][FONT=&quot]برای تکیه گاه بودنش...برای لالایی خواندنش...[/FONT][FONT=&quot]غمش گرفته بود...بغضش گرفته بود...[/FONT][FONT=&quot]از 3 سال تنهایی بزرگ کردن این دختر...[/FONT][FONT=&quot]از 3 سال بی خبری از همسرش...[/FONT][FONT=&quot]از 3 سال مادرانه زندگی کردن...[/FONT][FONT=&quot]درآغوش کشیدن فاطمه زهرایش و با غم و گریه برایش آواز دلداری از آینده ای روشن را سر دادن...[/FONT][FONT=&quot]و محکم به خودم فشردن و حس لطیف دختر داشتن را لمس کردن...[/FONT][FONT=&quot]اینکه این دختر...فاطمه زهرا...از جنس خود اوست...[/FONT][FONT=&quot]دختر است...از خون اوست...هم خون اوست...[/FONT][FONT=&quot]پاک و لطیف است...هنوز بچه است...[/FONT][FONT=&quot]اما سرنوشتش معلوم نیست...[/FONT][FONT=&quot]زمانی که برای بار اول او را «مادر» خطاب کرد گویی تمام دنیا را به این مادر داده اند...[/FONT][FONT=&quot]چنان فاطمه زهرا را در آغـ*ـوش فشرد و اشک شوق ریخت...[/FONT][FONT=&quot]و از ته دل گریست و گریست...و هق زد...[/FONT][FONT=&quot]چه لذتی بود در شنیدن صدای لطیف و بچه گانه فاطمه زهرا و از زبان او مادر خطاب شدن...[/FONT][FONT=&quot]هنگامی که انتظارش را نداری...و دختربچه ات به آشپزخانه می آید و با صدای قشنگش میگوید:[/FONT][FONT=&quot]-ماما آب به![/FONT][FONT=&quot]و تو انتظار این حرف را نداری...[/FONT][FONT=&quot]ناباور به او زل میزنی و میگویی:[/FONT][FONT=&quot]-دوباره بگو![/FONT][FONT=&quot]و او ریز می خندد...شیطون و بازیگوش است...با دست به یخچال اشاره میکند و تکرار میکند:[/FONT][FONT=&quot]-آب به.ماما![/FONT][FONT=&quot]کنترل این هیجان از دست هر مادری خارج است...[/FONT][FONT=&quot]چنان دوست داشتنی در این لحظه شکوفا میشود و زیبا میشود و خوشرنگ... که از تمام گل های دنیا هم زیباتر و دیدنی تر است...[/FONT][FONT=&quot]این صحنه ی زیبا، در هیچ نمایشنامه ای ثبت نمیشود[/FONT][FONT=&quot]اما در حافظه یک مادر،چرا.[/FONT][FONT=&quot]در هیچ فیلمنامه ای نوشته نمیشود اما در حس یک مادر با قلم دلش، چرا.[/FONT][FONT=&quot]در هیچ تئاتری نمایش داده نمیشود اما در صحنه زندگی یک مادر...[/FONT][FONT=&quot]در این لحظه...در کنار دختری از جنس خود...چرا.[/FONT][FONT=&quot]میشود![/FONT][FONT=&quot]میشود مادر باشی و نطق گفتن دختر شیرین زبانت را ببینی و برای بوسیدنش دلت غنج برود...[/FONT][FONT=&quot]میشود مادر باشی و هنگامی که دخترت خواب است صورت ناز و تپلش را ببوسی و رویش پتو بکشی...[/FONT][FONT=&quot]میشود که مادر باشی و برای او لباس بخری اما خودت کهنه پوش باشی...[/FONT][FONT=&quot]میشود مادر بود...اما با حس های مادرانه...[/FONT][FONT=&quot]اما با دلی بزرگ...[/FONT][FONT=&quot]با کمری سفت همانند پشتی برای به کول کشیدن دخترت و به گردش بردنش...[/FONT][FONT=&quot]و با سـ*ـینه ای مملو از عشق برای بچه ای که از جنس و خون خودت است...[/FONT][FONT=&quot]تیکه ای از وجودت است...[/FONT][FONT=&quot]با اینکه تنها باشی، اما او را داری...[/FONT][FONT=&quot]تو یک مادری...و فاطمه زهرایت را داری![/FONT][FONT=&quot]**[/FONT][FONT=&quot]تکه ای روزنامه در دستش بود و با آن خود را باد میزد...[/FONT][FONT=&quot]از گرما کلافه شده بود اما انتظار آمدن دخترش را میکشید...[/FONT][FONT=&quot]دختری که حالا 5 سالش شده بود و تازه به مهد کودک میرفت...[/FONT][FONT=&quot]لـ*ـذت بزرگتر از مادر بودن، دیدن دخترت در یونیفرم مهد کودک است...[/FONT][FONT=&quot]زمانی که او قد کشیده و با لبخند لباس های تازه اش را پوشیده تا توی مادر اورا در آن لباس ببینی و مثل همیشه تشویقش کنی:[/FONT][FONT=&quot]-وای چقدر ماه شدی عزیزم![/FONT][FONT=&quot]-بزرگ شدی فاطمه زهرا...دیگه خانوم شدی.[/FONT][FONT=&quot]-خیلی این لباسا بهت میاد دخترکم.[/FONT][FONT=&quot]و او را در آغـ*ـوش بکشی و سرش را روی سـ*ـینه ات بگذاری و موهای طلایی رنگ اورا ببوسی و عطر نوئیِ موهای تازه بلند شده اش را به ریه هات بکشانی و از خدا بابت داشتن چنین دختری سپاسگذار باشی...[/FONT][FONT=&quot]زمانی که درِ مهد کودک باز شد دختربچه و پسربچه ها با هیجان و بدو بدو از در بیرون آمدند...[/FONT][FONT=&quot]در بین جمعیت چشمانش برای دیدن صورت آشنای دخترش کار کرد...[/FONT][FONT=&quot]فاطمه زهرا وقتی از دور مادرش را دید بدو بدو طرفش آمد و خود را در آغـ*ـوش او پرت کرد...[/FONT][FONT=&quot]مادرش او را دو دور در آغوشش چرخاند و صدای جیغ های خوشحال فاطمه زهرا گوش مادر را نوازش کرد...[/FONT][FONT=&quot]و معنی این جمله در اینجا درک میشود:[/FONT][FONT=&quot]-خوشحالی یعنی داشتن دختر...خوشحالی یعنی به خنده انداختنش.[/FONT][FONT=&quot]و خوشحالی برای این مادر و دختر در آن لحظه به درجه تکمیلی رسیده بود...[/FONT][FONT=&quot]**[/FONT][FONT=&quot]زمستان سرد آمده است...[/FONT][FONT=&quot]در هر کوچه و حتی در خیابان های بزرگ و پر رفت و آمد سوز و سرما موج میزد و حتی شلوغی و ماشین های گران قیمت هم حریف این فصل سوزناک نبود...[/FONT][FONT=&quot]این فصل سه ماهه اما سوزناک زمانی سوزناک تر شد که...[/FONT][FONT=&quot]شب شده بود...[/FONT][FONT=&quot]تاریک و تاریک...[/FONT][FONT=&quot]نور های چراغ ها کم...[/FONT][FONT=&quot]سوز و سرما خیابان ها و کوچه هارا از رهگذران پیاده و سواره کم کرده بود...[/FONT][FONT=&quot]عقربه ها روی ساعت و عدد نحس 3 شب ثابت مانده بود...[/FONT][FONT=&quot]ساعت خواب رفته بود...[/FONT][FONT=&quot]باطری اش گویی تمام شده بود...[/FONT][FONT=&quot]پنجره باز شده بود و سوز و سرما همچو سیلی در صورت مادر میخورد...[/FONT][FONT=&quot]او را وادار به بیدار شدن کرد...[/FONT][FONT=&quot]خمیازه ای کشید و از جایش بلند شد...[/FONT][FONT=&quot]پرده پنجره را از لای پنجره باز جمع کرد که نگاهش به نور روشن ماشینی که زیر پنجره خونه اش پارک بود افتاد...[/FONT][FONT=&quot]ترس عجیبی در دلش افتاد...[/FONT][FONT=&quot]صداهایی از راه پله های ساختمان به گوشش رسید...[/FONT][FONT=&quot]فورا سرش را چرخاند و به جای خواب فاطمه زهرا نگاه کرد...[/FONT][FONT=&quot]دیدن پتوی کنار رفته و جای خوابِ خالی از فاطمه زهرا، دلش را از ترس لرزاند...[/FONT][FONT=&quot]بدو بدو به آشپزخانه و حمام و بقیه جاها سرک کشید اما...[/FONT][FONT=&quot]فاطمه زهرا نبود...[/FONT][FONT=&quot]در را باز کرد و در راهرو دوید...[/FONT][FONT=&quot]صدای گریه ی خفه ی دخترش به گوش تیز شده اش رسید...[/FONT][FONT=&quot]نفس نفس زنان از پله ها پایین رفت...[/FONT][FONT=&quot]درِ اصلی ساختمان نیمه باز بود...[/FONT][FONT=&quot]قلبش را در دهانش احساس میکرد...[/FONT][FONT=&quot]وقتی در را کامل باز کرد و خود را در کوچه پرت کرد، دو نفر فاطمه زهرا را سوار ماشین کردند و صدای جیغ آخر فاطمه زهرا در دویدن های مادرش گم شد...[/FONT][FONT=&quot]فاطمه زهرا در صندلی عقب ماشین به شیشه پشت می کوبید و مادرش را در حال دویدن پشت ماشین می دید و با گریه و جیغ صدایش میزد...[/FONT][FONT=&quot]احساس ترس و غریبی در این ماشین، حس بدی را به او القا کرده بود...[/FONT][FONT=&quot]اما مادرش...[/FONT][FONT=&quot]با تمام توان تا یک مسیری دنبال ماشین دوید و با چشم ضربه های ناتوان دست دخترش به شیشه را دید...[/FONT][FONT=&quot]و چشم های اشکی او و حرکت لب هایش که «مامان» «مامان» میکرد...[/FONT][FONT=&quot]و با چشم هایش به او عجز و التماس و کمک را تقاضا میکرد...[/FONT][FONT=&quot]سوز و سرما در گوش ها و دهان نیمه باز و صورت و سر خالی از روسری اش ضربه ی بدی میزد...[/FONT][FONT=&quot]اما ضربه بدتر مال زمانی بود که سرعت ماشین بیشتر شد و...[/FONT][FONT=&quot]مادر تنها، نتوانست خود را به ماشین برساند و در اثر سکندری خوردن، روی زمین افتاد...[/FONT][FONT=&quot]و فاطمه زهرای 5 ساله اش جلو چشمانش دور و دورتر شد...[/FONT][FONT=&quot]و صدای خنده های قدیمی اش همانند قاب، در دیوار دلش شد...[/FONT][FONT=&quot]و صدای گریه ی آخرش و نگاه عجز آلودش پیش زمینه دل شکسته اش شد...[/FONT][FONT=&quot]و دو چشمانش قاب چشمان اشکی اش را به رخ او کشید...[/FONT][FONT=&quot]با جیغ کف دو دستش را روی سرش کوفت...[/FONT][FONT=&quot]و گریست و گریست و گریست و ناله کرد...[/FONT][FONT=&quot]**[/FONT][FONT=&quot]حافظه دوربین رو با کابل به کاپیوتر وصل کردم و تو همون حین پرسیدم:[/FONT][FONT=&quot]-میکسش کامل شده؟[/FONT][FONT=&quot]فیلمبردار سرشو تکون داد...[/FONT][FONT=&quot]-آره...مصاحبه با دکتر و یکی از پرستارا هم کردیم.حرفای زهرا اول از همه تو ضبطه.[/FONT][FONT=&quot]بهش نگاه کردم و کنجکاوانه پرسیدم:[/FONT][FONT=&quot]-دکترش از خانوادش چیزی نگفت؟[/FONT][FONT=&quot]-نه...اطلاعات کاملی از خانوادش بهمون نداد...فقط گفت کسیو نداره که بهش مغز استخون پیوند بزنه.[/FONT][FONT=&quot]آهی از ته دل کشیدم...[/FONT][FONT=&quot]مرگ واسه زهرا زود بود...[/FONT][FONT=&quot]-آهان راستی![/FONT][FONT=&quot]منتظر نگاهش کردم...[/FONT][FONT=&quot]-اینو از بین وسایلای زهرا وقتی آوردنش اینجا و دیگه بهش سر نزدن پیدا کردم.[/FONT][FONT=&quot]آلبوم رو ازش گرفتم و گفتم:[/FONT][FONT=&quot]-تو عکساشو دیدی؟[/FONT][FONT=&quot]-آره...همشو دیدم...به نظر من واسه تاثیرگذاری بیشتر روی بیننده، چندتا از عکسای قبلی زهرا رو هم تو فیلم نشون بدیم تا تفاوت قبل از سرطان و بعد از سرطانش رو ببینن.[/FONT][FONT=&quot]با کشیدن آهی گفتم:[/FONT][FONT=&quot]-ای بابا! چرا دل مردمو خون کنیم؟به اندازه کافی هرکسی تو زندگیش مشکل داره...[/FONT][FONT=&quot]-آره میفهمم...فقط یه نفر میخواد ببینتت![/FONT][FONT=&quot]پوشه فیلم رو باز کردم و پرسیدم:[/FONT][FONT=&quot]-کی؟[/FONT][FONT=&quot]-خودش میاد میفهمی...من دیگه باید برم. کاری نداری؟[/FONT][FONT=&quot]-نه مرسی از کمکات...اگه فیلم اشکالی داشت بهت خبر میدم.[/FONT][FONT=&quot]-حتما خبر بده...خدافظ.[/FONT][FONT=&quot]وقتی فیلمبردار که همکارم بود، رفت...فیلم رو پلی کردم...[/FONT][FONT=&quot]اول از مصاحبه فیلمبردار با پرستار اون بخش اومد...[/FONT][FONT=&quot]نچی کردم و تو دلم گفتم: این که گفت فیلم اول با زهرا شروع میشه![/FONT][FONT=&quot]پرستار تو فیلم گفت:[/FONT][FONT=&quot]-ما خیلی بهش انس گرفتیم...خیلی ماهه. اگه بره کل بخش ناراحت میشن.[/FONT][FONT=&quot]و اشکاشو پاک کرد...[/FONT][FONT=&quot]دوباره بغضم گرفته بود...[/FONT][FONT=&quot]یاد خاطرات خودم افتادم...[/FONT][FONT=&quot]سرمو تکون دادم و افکارمو پراکنده کردم...[/FONT][FONT=&quot]فیلم رو زدم جایی که مصاحبه دکتر بود...[/FONT][FONT=&quot]واسم جالب بود که راجب بیماری زهرا دقیق بدونم...[/FONT][FONT=&quot]پس گوش کردم...[/FONT][FONT=&quot]دکتر پشت میزش نشسته بود و نگاهش به دوربین بود و با جدیت توضیح میداد:[/FONT][FONT=&quot]-لوسمی یا سرطان خون یکی از رایج ترین سرطان ها تو اطفاله.[/FONT][FONT=&quot]فیلمبردار: علائمش چیه؟ یعنی هرکسی چجوری باید بفهمه که لوسمی داره یا نه؟[/FONT][FONT=&quot]دکتر: اول باید تعریف کاملش رو بگم که این بیماری برای همه اونایی که فکر میکنن لوسمی دارن جا بیفته! [/FONT][FONT=&quot]خون از مایع لزیجی به نام پلاسما و یاخته های شناور که توسط مغز استخون تولید میشه تشکیل شده...مغز استخون ماده ای نرم و اسفنجی شکله داخل استخونهاست...این ماده حاوی یاخته هایی هست که [/FONT]stem sell[FONT=&quot] نامیده میشه و وظیفش تولید یاخته های خونی ست.[/FONT][FONT=&quot]سه نوع یاخته خونی وجود داره که گویچه سفید خون یا همون گلبولهای سفید یکی از نوع اوناست که وظیفه دفاع بدن در مقابل عوامل خارجی رو داره.[/FONT][FONT=&quot]لوسمی (سرطان خون) نوعی بیماری پیشرونده و بدخیم اعضای خون ساز بدنه که با تکثیر این گلبول های سفید خون در رگ ها و خون و مغز استخون ایجاد میشه...[/FONT][FONT=&quot]و علائمی روی بدن میذاره که ممکنه مزمن باشه و دیر علائم رشدش رو نشون بده که بیماری زهرا از این نوعه و دیر تونستند کشف کنند که یه چیزی تو بدن این دختربچه غیر عادی پیش میره.[/FONT][FONT=&quot]فیلمبردار: چه علائمی داشت که فهمیدن؟[/FONT][FONT=&quot]دکتر: بیماری زهرا از نوع لوسمی لنفوئیدی یا لنفو بلاستی حاد هست که این نوع لوسمی بیشتر تو سنین زهرا رایجه...و علائمی از جمله تب و لرز و نشانه های سرماخوردگی...رنگ پریدگی...تورم و بزرگی حجم غده های طحال و کبد...کم خونی...احساس سیری و بی اشتهایی...خواب آلودگی...خونریزی مکرر بینی...خونریزی لثه و ضعف و لاغری و منعقد شدن خون هنگام بریدگی در محل زخم باشه...که متاسفانه نیمی از این علائم تو بدن زهرا مشهود بود که بخاطر نوع بیماریش دیر علائم خودشون رو نمود کردن.[/FONT][FONT=&quot]فیلمبردار: از چه راه هایی میتونیم بفهمیم که همچین بیماری ای داریم یا نه؟[/FONT][FONT=&quot]دکتر کمی مکث کرد...[/FONT][FONT=&quot]-مرحله اول آزمایش خونه که اگه مورد مشکوکی تو نتیجه آزمایش مشاهده بشه سراغ نمونه برداری از مغز استخون میریم که مطمئن ترین روش برای تشخیص لوسمی هست...و با فهمیدن بیماری به ترتیب روش های درمانی رو روش آزمایش میکنیم.[/FONT][FONT=&quot]فیلمبردار: چجوری میشه درمانش کرد؟[/FONT][FONT=&quot]دکتر: گاهی با جراحی...یا درمان بیولوژیکی که تو این روش سیستم های دفاعی بدن رو تحـریـ*ک میکنیم علیه مبارزه با سرطان. اما معمول ترین روش که نتیجه قطعی میده پیوند مغز استخون از بستگانه بیماره.[/FONT][FONT=&quot]فیلمبردار: کسی تاحالا واسه پیوند به زهرا آزمایش داده؟[/FONT][FONT=&quot]دکتر: چون زهرا برادر یا خواهر هم خون نداره و پدر و مادرش هم ازش سراغی نگرفتن، ما چند نوع مغز استخون رو با آزمایش مقایسه کردیم اما هیچکدوم روی سیستم دفاعی بدن زهرا نتیجه نداده متاسفانه![/FONT][FONT=&quot]آهی کشیدم...زهرا چقدر تنهاست...[/FONT][FONT=&quot]کاش میتونستم من بهش مغز استخون بدم...[/FONT][FONT=&quot]یکم فیلم رو جلو عقب کردم تا به صحنه مصاحبه من و زهرا برسم...[/FONT][FONT=&quot]وقتی صورت زهرا رو تو فیلم دیدم، دستم رو از روی موس برداشتم و تمام حواسمو به حرفاش جمع کردم...[/FONT][FONT=&quot]-وقتی عروسکمو بغـ*ـل میکنم یاد زمانی میفتم که مامانم منو بغـ*ـل میکرد...وقتی که تشویقم میکرد و همش باهام بود...[/FONT][FONT=&quot]دست به سـ*ـینه شدم...حالا سرشو بلند کرده بود و حرف میزد...[/FONT][FONT=&quot]-تو این روزایی که اینجام روزای سختیه...خیلی دیر میگذره...من و این دیوارها و ساعت باهم خو گرفتیم...من جز اینا و این عروسک کهنه هیچ دوستی ندارم...هیچکس تو اینجا حاضر نیست باهام دوست بشه...من چندبار از زبون چندتا پرستار شنیدم که بیماریم خطرناکه...نمیدونم مردن و مرگ چجوریه! اما وقتی که از مامانم دور شدم تو دلم آرزو کردم که بمیرم...که خدا مرگ رو بهم نشون بده...بعدش همون شب خواب دیدم که همه ی وسایل خونمون چشم درآوردن و نگام میکنن...نگاهشون منو ترسوند...راه فراری نداشتم واسه همین آرزومو پس گرفتم از خدا...[/FONT][FONT=&quot]ولی دیشب یه خواب عجیبی دیدم...خواب دیدم یه نفر اومده دنبالم و همش بهم اشاره میکنه که باهاش برم...منم باهاش رفتم...ترسیدم اونم نخواد باهام دوست بشه...اما باهام دوست شد...بهش گفتم:[/FONT][FONT=&quot]فرشته جون چرا خدا کمکم نمیکنه؟ من که شنیدم خدا خیلی بزرگه و چون قلب ما بچه ها پاکه زود دعامونو برآورده میکنه! پس چرا آرزوی من برآورده نمیشه؟[/FONT][FONT=&quot]منم دوست دارم مثل همه یه روز خوبِ خوب بشم و از اینجا برم...دوست دارم برم دنبال مامانم بگردم...دوباره بغلش کنم...دوست دارم موهام بلند بشه و شونشون کنم...دوست دارم ابرو داشته باشم...مژه هام بلند باشه...چرا من اینارو ندارم؟ مگه خوشگلی دختر به موهاش و ابروهاش نیست؟ پس چرا من متفاوتم؟ منم دوست دارم یه خونه داشته باشم...یه اسباب بازی...یه عروسک نو...لباسای عروسکی بپوشم...لباسا و پیرهنای خوشگل بپوشم و پیش همه پز بدم...دوست دارم موهامو خرگوشی ببندم و روش مقنعه بپوشم که سرم بامزه دیده بشه بعدش برم مدرسه و دوست پیدا کنم...دوست دارم انقدر درس بخونم که خانوم معلم بشم و به همه الفبا یاد بدم...میخوام خوشبخت زندگی کنم.پس چرا من نمیتونم؟ یا میتونم هوم؟[/FONT][FONT=&quot]فرشته همه حرفامو شنید...دستمو گرفت و منو با خودش به یه جایی برد...[/FONT][FONT=&quot]یه خونه بزرگ رو نشونم داد...با دیدن خونه گفتم:[/FONT][FONT=&quot]-وای چقدر بزرگه! اینجا بهشته؟[/FONT][FONT=&quot]فرشته گفت: دوست داری اینجا زندگی کنی؟[/FONT][FONT=&quot]منم خندیدم و گفتم: خب آره...از خدامه.[/FONT][FONT=&quot]فرشته منو برد داخل خونه...[/FONT][FONT=&quot]وقتی داخلش رفتم انقدر ترسیده بودم که میخواستم برگردم...[/FONT][FONT=&quot]اونجا پر بود از فرش های سیاه رنگ و کثیف...از مجسمه های کثیف و خاکی...تمام وسایلش کثیف و زشت بود...[/FONT][FONT=&quot]چندتا آدم اونجا دیدم...آدم بزرگ بودن...[/FONT][FONT=&quot]اونا داشتند همو کتک میزدند...دست یکیشون چاقو بود...دست یکیشون کمربند...[/FONT][FONT=&quot]وای! وقتی داشتند همو میزدند چشماشون قرمز میشد...خیلی ترسیده بودم...[/FONT][FONT=&quot]میخواستم فرار کنم که فرشته جلومو گرفت و گفت:[/FONT][FONT=&quot]-اگه بخوای زنده بمونی اینه عاقبتت![/FONT][FONT=&quot]گریه کردم و گفتم:[/FONT][FONT=&quot]-من میترسم...[/FONT][FONT=&quot]دوباره دستمو کشید و منو برد یه جای دور...[/FONT][FONT=&quot]یه جایی که خیلی قشنگ بود...[/FONT][FONT=&quot]توش پراز رودخونه و آب جاری بود...[/FONT][FONT=&quot]آدم هایی که سیاه رنگ نبودند مثل مداد سیاه...[/FONT][FONT=&quot]همشون سفید رنگ بودند و تمیز...[/FONT][FONT=&quot]دلم میخواست اونجا بمونم اما تا خواستم فرشته رو پیدا کنم اونم رفته بود...[/FONT][FONT=&quot]اما فقط همین خواب نبود...[/FONT][FONT=&quot]انگار همین چند دقیقه پیش وقتی داشتم با خدا درد و دل میکردم که:[/FONT][FONT=&quot]خدایا مامانمو برام پیدا کن![/FONT][FONT=&quot]بازم اون فرشته رو دیدم که بهم لبخند زده بود...[/FONT][FONT=&quot]من دیگه نمیترسم...[/FONT][FONT=&quot]من قبل از این تو این یک سال اینجا خیلی خیلی تنها بودم...[/FONT][FONT=&quot]هنوزم تنهام...[/FONT][FONT=&quot]حسرت بزرگ شدن و مثل آدم بزرگا زندگی کردن به دلم بمونه شاید...[/FONT][FONT=&quot]اما مطمئنم که نمیخوام مثل اون مداد سیاه ها تو برگه سفید روزگار خط سیاه باشم...[/FONT][FONT=&quot]نمیخوام کثیف باشم...[/FONT][FONT=&quot]من میخوام تمیز و حموم کرده باشم...[/FONT][FONT=&quot]من مریضی دارم...این مریضی خیلی عذابم داده...[/FONT][FONT=&quot]هنوزم خیلی عذاب میکشم و هنوزم دوست دارم موهام بلند و خوشگل باشه...[/FONT][FONT=&quot]اما بزرگترین آرزوی من دیدن دوباره مامانمه...[/FONT][FONT=&quot]من بعد از 6 سالگی رفتم پیش یه مرد و زن...[/FONT][FONT=&quot]مرد میگفت که بابای واقعیمه ولی اون زن مادر واقعیم نیست اما میخواد مراقبم باشه...[/FONT][FONT=&quot]اما انقدر باهم دعوا میکردن و منو زجر میدادن که دلم میخواست فرار کنم...[/FONT][FONT=&quot]من اونجا فقط یاد مامانم بودم...[/FONT][FONT=&quot]من یه مامان داشتم...یه مامان خوشگل...[/FONT][FONT=&quot]یه مامان تک و تنها که تو دنیا منو بزرگ کرد اما بعد از یه شب سرد که منو به زور بردن دیگه ندیدمش...[/FONT][FONT=&quot]من یه مامانِ...[/FONT][FONT=&quot]دیگه ادامه حرف هاش رو نشنیدم...[/FONT][FONT=&quot]بلند شدم و در حالیکه اشکام جاری بود آلبوم رو باز کردم...[/FONT][FONT=&quot]اولین عکس آلبوم، عکس دختری با موهایی بور و طلایی با چشمای اشکی بود که روی مبل تکی نشسته بود...[/FONT][FONT=&quot]با دامن کوتاه و تاپ نارنجی...[/FONT][FONT=&quot]فاطمه زهرای من![/FONT][FONT=&quot]دختر من![/FONT][FONT=&quot]آلبوم رو بغـ*ـل کردم...[/FONT][FONT=&quot]دیر کرده بودم...[/FONT][FONT=&quot]خیلی دیــــــــــــــــــر![/FONT][FONT=&quot]زهرا...فاطمه زهرا![/FONT][FONT=&quot]تا برگشتم نگاهم افتاد به مردی که جلوی در بود...[/FONT][FONT=&quot]به مردی که 10 سال از آخرین دیدارمون میگذشت...[/FONT][FONT=&quot]نادم و پشیمون بهم نگاه کرد....[/FONT][FONT=&quot]اشکامو کنار زدم...[/FONT][FONT=&quot]و از کنارش رد شدم...[/FONT][FONT=&quot]اما صداشو میشنیدم:[/FONT][FONT=&quot]-مهسا...مهسا! صبر کن! من برگشتم که بمونم...پشیمونم...پشیمونم که ولتون کردم...اما این یک سال هوای زهرا رو داشتم...مهسا! به حرفم گوش کن...من عاشق تو و دخترمم.[/FONT][FONT=&quot]من واسه چی اسم دخترمو زهرا نذاشتم؟[/FONT][FONT=&quot]گذاشتم: فاطمه زهرا...[/FONT][FONT=&quot]به عشق خانوم فاطمه زهرا (س)[/FONT][FONT=&quot]من...یه مادرم...[/FONT][FONT=&quot]شوکه شدم...ناباور شدم...[/FONT][FONT=&quot]قلبم به تاپ و توپ افتاد...[/FONT][FONT=&quot]هیجان زده شدم...تمام بدنم و وجودم به لرزه افتاد...[/FONT][FONT=&quot]ستون های دلم لرزید و تلنگر زد...[/FONT][FONT=&quot]اما...من...هنوز همون مادرم...[/FONT][FONT=&quot]همون مادر...همون مهسای فاطمه زهرا...[/FONT][FONT=&quot]هجوم خاطرات قدیمی پاقدم هام رو سست کرده بود...[/FONT][FONT=&quot]اما اینبار ماشینی نیست که جلوم رو بگیره...[/FONT][FONT=&quot]یا ازم دور بشه و فاطمه زهرا رو ازم بگیره...[/FONT][FONT=&quot]هیچی جلودارم نیست...[/FONT][FONT=&quot]من باید خودمو به دختر بیمارم برسونم...[/FONT][FONT=&quot]سرطان مریضی نیست...[/FONT][FONT=&quot]سرطان یه درده...[/FONT][FONT=&quot]مادر بودن فقط یه حس نیست...[/FONT][FONT=&quot]مادرانه زندگی کردن، یه دنیائه خاصه...[/FONT][FONT=&quot]سرطان فقط یه کلمه کوچیک نیست...[/FONT][FONT=&quot]سرطان یه دنیای نزدیک به مرگه...[/FONT][FONT=&quot]سرطان یه غده بد و کشنده ست...*[/FONT][FONT=&quot]دلم واسه به آغـ*ـوش کشیدنش تنگ شده بود...[/FONT][FONT=&quot]چطور نفهمیدم این همون دختر خودمه؟[/FONT][FONT=&quot]من...منی که بعد از دزدیده شدن زهرا به هر دری زدم تا پیداش کنم...[/FONT][FONT=&quot]اما در نهایت خودمو با شغل پر مشغله خبرنگاری مشغول کردم...[/FONT][FONT=&quot]و 4 سال دوری رو تحمل کردم...[/FONT][FONT=&quot]اما الان دقیقه ها برام کم اومده بود انگار...[/FONT][FONT=&quot]هر ثانیه واسم مهم شده بود...[/FONT][FONT=&quot]من باید فاطمه زهرام رو می دیدم...[/FONT][FONT=&quot]آلبوم تو بغلم و صدای قدم هام تو راهرو خالی بیمارستان منعکس میشد...[/FONT][FONT=&quot]وقتی به در رسیدم و دستگیره رو بالا پایین کردم، [/FONT][FONT=&quot]در باز شد و جلوی در با نفس نفس ایستادم...[/FONT][FONT=&quot]ماشین زمان...[/FONT][FONT=&quot]مسافت...[/FONT][FONT=&quot]صدای بلند ضربان قلبم...[/FONT][FONT=&quot]و...[/FONT][FONT=&quot]تیک تاک ساعت...[/FONT][FONT=&quot]تیک...تاک...تیک...تاک...[/FONT][FONT=&quot]سوالی از خواننده ها:[/FONT][FONT=&quot]دوست دارید مهسا به دخترش برسه و اونو درحالیکه زندست بغـ*ـل کنه یا وقتی بهش برسه که به گفته خود فاطمه زهرا، با فرشته رفته و دوست نداره برگرده تا مداد سیاه بشه واسه ورق سفید تقدیرش؟[/FONT]
    [FONT=&quot]امیدوارم تاثیر گذار نوشته باشم...[/FONT][FONT=&quot]«تقدیم به همه مادران تنها و بچه های سرطانی»[/FONT][FONT=&quot] [/FONT]
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    %D8%AA%D8%B2%DB%8C%DB%8C%D9%86-%D8%AD%D8%AC%D9%84%D9%87-%D8%B9%D8%B1%D9%88%D8%B3-%D9%88-%D8%AF%D8%A7%D9%85%D8%A7%D8%AF-7.jpg

    [FONT=&amp]

    تخت


    -آقای زاهدی این وضع کار کردن نیست. این پرونده سه ماهه دست شماست. هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدی. اگه نمی خوای کار کنی به ما بگو یه فکری بکنیم.[/FONT]

    - [FONT=&amp]ولی خانم مهندس من که...[/FONT]

    - - [FONT=&amp]ولی نداره زاهدی. تا آخر همین هفته جواب میگیری وگرنه خودتو به واحد اداری معرفی کن جهت کاریابی.[/FONT]

    [FONT=&amp]بدون توجه به عصبانیت من در حال بیرون رفتن از اتاق بود که روی پاشنه ی بلند کفش چرخیدو گفت: میتونی از خانم علوی هم کمک بگیری. هم از تو کاربلدتره و هم رابطتون خوبه.[/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخندی زدو ادامه داد: درست نمیگم؟[/FONT]
    [FONT=&amp]بدون حرف به لیوان روی میزم خیره شدم. صدای کوبیده شدن در نشون از این بود که کریمی غر غرو از اتاقم بیرون رفته.[/FONT]
    [FONT=&amp]لیوانو برداشتمو با تمام عصبانیتم به دیوار کوبوندمش. لیوان بی گـ ـناه قربانی عصبانیت من شدو هرتیکش یه گوشه افتاد.[/FONT]
    [FONT=&amp]در اتاقم به سرعت باز شدو مینا اومد تو.[/FONT]
    [FONT=&amp]با استرس بهم نزدیک شدو گفت: عشقم باز چی شده؟ کریمی جادوگر عصبانیت کرد؟[/FONT]
    [FONT=&amp]به صورت نگرانش نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم. لحظه ای چشمامو بستم.[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای مینارو شنیدم: امید خوبی عزیزم؟[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو باز کردمو با ته مونده ی عصبانیتم گفتم: زنیکه میگه خودتو به اداری معرفی کن. بعد از این همه سال سابقه و این همه زحمت تو این خراب شده بهم میگه کاریابی کن.[/FONT]
    [FONT=&amp]عصبی پوزخندی زدمو ادامه دادم: تازه به رابـ ـطه ی من و تو هم تیکه پروند.[/FONT]
    [FONT=&amp]به جای اینکه ناراحت بشه لبخند زدو گفت: دیگه همه میدونن من چقدر عاشق توام.[/FONT]
    [FONT=&amp]خدایا چرا این دختر اینقدر سرخوشه؟ من دارم از اخراج شدن و بیکاری حرف میزنم، اون از عشق و عاشقی حرف میزنه. من دارم دق می کنم از عصبانیت و ناراحتی، اون چقدر راحت لبخند میزنه. واقعا زنها موجودات پیچیده و غیرقابل درکی هستن. [/FONT]
    [FONT=&amp]مینا دستشو دور بازوم گذاشتو گفت: عشقم حواست کجاست. با توام. امشب کارو یه سره میکنی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]از فکرو خیال بیرون اومدم. ازش جدا شدمو گفتم: مینا خل شدی؟ اگه یکی بیاد تو چی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]ابروهای خوش فرمشو بالا کشیدو جواب داد: خوب بیاد. اصلا بذار همه ببینن. امید من دیگه خسته شدم. باید فردا تکلیف منو روشن کنی. این چه وضعیه آخه؟ حتی نمی تونم راحت دستتو بگیرم. [/FONT]
    [FONT=&amp]مکث کرد. اخماش بیشتر درهم رفتو ادامه داد: ببینم، نکنه بخاطر مه لقا خانم میخوای بیخیال منو عشقمون بشی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]دستامو روی صورتم گذاشتم. حس مگسی رو داشتم که روی تار عنکبوت افتاده، هرچقدم دست و پا میزنم بیشتر به تارها میچسبم.[/FONT]
    [FONT=&amp]با صدای مینا بهش زل زدم.[/FONT]
    - - [FONT=&amp]امید فردا باید تاریخ عقدمون مشخص بشه. همین امشب هم با مه لقا خانم جونت حرف میزنی. وگرنه دیگه نه من نه تو. این حرف آخرمه.[/FONT]

    [FONT=&amp]دوباره در به هم کوبیده شد. اگه این در حس داشت تنها حسش به من تنفر بود چون هر روز بخاطر من به هم کوبیده میشد. لولاهای درو که دیگه نگو. حسابی ازم شاکین.[/FONT]
    [FONT=&amp]روی میزو مرتب کردم. از نظافتچی شرکت خواستم شیشه خورده هارو جمع کنه و راهی خونه شدم.[/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی ماشینو توی پارکینگ گذاشتم تازه به سختی کاری که میخواستم انجام بدم فکر کردم. از ماشین پیاده شدمو به چراغ روشن خونه نگاه کردم. [/FONT]
    [FONT=&amp]نوری که از خونه مشخص بود باعث شد صورت خندون مه لقا توی ذهنم نقش بگیره. دختر کم سن و سالی که شش ماهه تازه عروس خونمه. شش ماهه به جز لبخند و مهر و محبت ازش چیزی ندیدم اما حیف که دل من پیش مینا گیره.[/FONT]
    [FONT=&amp]با یاد مینا عزممو جزم کردمو به خودم گفتم: امید همین امشب باید به مه لقا بگی که این ازدواج از اولش هم به اصرار خانواده ها بوده و سرانجامی نداره. باید بهش بگی که یا خیلی محترمانه جدا بشیمو بره یا اجازه بده مینا هم توی زندگیمون باشه.[/FONT]
    [FONT=&amp]با اراده ی قوی به سمت خونه رفتمو درو باز کردم.[/FONT]
    [FONT=&amp]مثل همیشه مه لقا جلوی در با صورت خندون انتظارمو میکشید.[/FONT]
    [FONT=&amp]با دیدنم کیفو کتمو گرفتو گفت: سلام آقا. خسته نباشین.[/FONT]
    [FONT=&amp]با صورت بی حال همیشگی گفتم: خسته نیستم. گرسنمه.[/FONT]
    [FONT=&amp]در حالی که به سمت اتاقم میرفت گفت: میز آمادست آقا. الان میام خدمتتون.[/FONT]
    [FONT=&amp]به میز مرتب و پر از رنگ و لعاب نگاه کردم. گل سرخ وسط میز اراده ی قوی منو نیست و نابود کرد.[/FONT]
    [FONT=&amp]به دقیقه نرسید که مه لقا برگشتو به میز اشاره کرد.[/FONT]
    - [FONT=&amp]بفرمایید آقا. انشالا دوست داشته باشین. [/FONT]
    [FONT=&amp]و باز هم فقط لبخند بود روی صورت دختر بینوا. و باز هم دست پخت این دختر کدبانو.[/FONT]
    [FONT=&amp]شاممو که خوردم رفتم توی اتاق. مثل هر شب بدون هیچ حرفی.
    [/FONT]
    [FONT=&amp]روی تنها مبل اتاق نشستمو به تختی دو نفره ای که از شب عروسیمون تا حالا دست نخورده مونده بود خیره شدم.[/FONT]
    [FONT=&amp]یادم افتاد به چند هفته ی قبل از عروسی با مه لقا، اصرار من برای ازدواج با مینا و انکار مادرم، دعواهای بین اعضای خانواده و اعصاب خوردی های من، غر زدنها و اشک ریختنای بی وقفه ی مینا و خون جگرخوردنای من و در نهایت برد مادر و پیدا کردن یه دختر به اسم مه لقا برای ازدواج با من به میل خودش. و صدالبته برای دور شدنم از مینا که به قول مادر، زن زندگی نبود.[/FONT]
    [FONT=&amp]تا روزی که با مه لقا سر سفره ی عقد نشستیم ندیدمش. عقد کردم فقط بخاطر اینکه از جنگ اعصابی که راه افتاده بود نجات پیدا کنم. برعکس من مه لقا خوشحال بود. دختری با اختلاف سنی دوازده ساله با من که تمام فکرو ذکرش خونه داری و خدمت به شوهره. یه دختر کاملا سنتی با عقاید قدیمی. زن خونه دار و در خدمت شوهر. مه لقا خوب بود، از خوب هم خوبتر اما عشقم نبود. [/FONT]
    [FONT=&amp]تختمونو خودش تزیین کرده بود. یک روز کامل وقت گذاشت تا مرتبش کنه. به قول مادرم با کلی هیجان و شوق و ذوق. اما من بد زدم تو برجکش. همون شـب زفــ*ـاف. ازش خواستم برای باهم بودنمون صبر کنه. دلیل هم آوردم که هنوز آماده نیستم. همون شب هم فهمیدم دلش شکسته اما بازم لبخند زدو گفت: صبر می کنم آقا.[/FONT]
    [FONT=&amp]و این آقا گفتن این دختر هجده ساله باعث وجدان درد من میشه. و حالا من روبروی این تخت بین وجدان و دلم گیر افتادم. وجدانم میگه مه لقا بی گناهه، خوردش نکن. دلم میگه پنج ساله عاشق مینایی. پنج ساله مینا به پات نشسته، به عهدت وفا کن.[/FONT]
    [FONT=&amp]وای از این جدال بین وجدان و خواسته ی دل.[/FONT]
    [FONT=&amp]آهی کشیدمو نگاهی به ساعت موبایلم انداختم. چهارتا صفر نشون میداد که دیروقته.[/FONT]
    [FONT=&amp]باید میخوابیدم تا بتونم صبح زود بیدار بشمو برم شرکت تا پرونده ی روی میزمو به نتیجه برسونم. در حال حاضر مهمترین زن توی زندگیم خانم مهندس کریمی، رییسم بود. زنی که میتونست با یه اشاره اخراجم کنه.[/FONT]
    [FONT=&amp]مثل هرشب بالش و پتومو روی زمین پهن کردمو دراز کشیدم.[/FONT]
    [FONT=&amp]با خودم گفتم: بعدا به مینا و مه لقا فکر میکنم. فردا کلی کار دارم.[/FONT]
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران

    « به نام خدا »
    فراموشی مادر

    19x98d0oq3j257jrv0mv.jpg

    در آشپزخانه مشغول سرخ کردن سبزی بود برای شام... آپارتمان کوچکی داشت با دو اتاق خواب، به نظرش کافی شان بود... مگر چند نفر بودند؟... خودش، همسرش، و بچه های خردسالش... چهار نفر در یک خانه ی نود متری... اما نه... انگار کس دیگری هم بود که خلوت خانه اش را بر هم زده بود... یک پیرزن هشتاد ساله با بیماری آلزایمر...

    پیرزنی که حتی خودش را نمیشناسد، حتی بچه هایش را... از زمانیکه شوهرش فوت کرده بود این بیماری را گرفته بود... کسی چه میدانست، شاید هم خودش را به فراموشی سپرده بود...
    تقریبا سه سالی میشد که در خانه اش زندگی میکرد... پیرزن پنج فرزند داشت که با شرایط آنروزهای شوهرش به سختی آنها را بزرگ کرده بود... و اکنون که عاجز بود از بر طرف ساختن احتیاجاتش... اکنون که محتاج بود به یاری فرزندانش، دریغ میکردند مادر را حتی از لیوانی آب... هر کدام به نحوی شانه خالی کردند از نگهداری این مادر رنجور و ناتوان

    سه ساله پیش که پیرزن ترجیح داد فراموش کند تمام گذشته اش را، فرزندانش به فکر خانه ی سالمندان افتاده بودند، اما پسر ارشدش... همان که شور و ذوق داشت برای به دنیا آمدنش ننگ این کار را نپذیرفت و پیشنهاد داد که تا زنده است او را به خانه اش میبرد... و این را هم اضافه کرده بود که چند ماهی بیشتر زنده نمیماند
    اما اکنون سه سال بود در خانه اش میخورد و میخوابید و هنوز هم دنیا را رها نکرده بود
    زن خسته شده بود از تر و خشک کردن مادر شوهرش... خسته شده بود از دادن آب و لقمه به دستان چرولیده و لرزانش... یکی از بزرگترین آرزوهایش مردن او بود

    در افکارش غوطه ور بود که صدای بهم خوردن درب را شنید... اهمیتی نداد، میدانست پسرهای شیطانش برای تفریح و بازی به کوچه رفته اند... محله ی امنی بود و نگرانی ای نداشت...
    اما درست در چند دقیقه ی بعد، از پنجره ی باز آشپزخانه صدای داد و فریادی را شنید... صدای جیغهای زنی پیر...
    اخمهایش را در هم کشید: این پیرزن باز دوباره رفت تو کوچه داد و هوار کنه
    به سرعت چادرش را سرش کرد و از پله ها پایین رفت... پیرزن لاغر و خمیده را دید که داد میکشد، فریاد میزند و مردم با تمسخر، با دلسوزی، با بهت و تعجب به او نگاه میکنند...
    با عصبانیت به سمتش رفت و دستش را کشید، طوری که پیرزن به سمتش پرتاب شد... با قدمهای تند به سمت خانه رفت و درب را بست... به سمتش برگشت و دستش را بلند کرد بر گونه ی استخانی پیرزن... صورتش از شدت ضربه به طرفی رفت... سرش داد کشید:
    ـ برای چی میری تو کوچه پیرزن؟... آبرو برا ما نذاشتی تو... چرا نمیمیری من از دستت راحت شم

    دوباره دستش را کشید و برد به طرف اتاق خوابش
    ـ اینجوری نمیشه باید به مسعود زنگ بزنم بیاد... خسته شدم از دستت... آخه منه مادر مرده چقدر جون دارم که مدام باید دنبالت باشم... هر روز برات غذا بپزم تو کوفت کنی و اینجوری هار شی
    رو ی زمین پرتش کرد و درب را بست... و ندید چهره ی در هم رفته ی پیرزن را از سوزش گونه و زانوهای ناتوانش
    گوشی را برداشت و به شوهرش زنگ زد... با فریاد، با عصبانیت از او خواست برگردد... و شوهرش در عرض ده دقیقه با اخمهایی در هم در خانه بود... غرغرهای همسرش در گوشش اکو میشد... با عصبانیت کمربندش را درآورد و به طرف اتاق خواب رفت

    صدای پسرش به مراتب بلند تر از عروسش بود: مگه من نگفتم داد و فریاد نکن؟ ها؟... چی میخوای تو؟... برا چی داری با آبروی من بازی میکنی؟ ها؟... براچی نمیمیری تو یه عده رو از خودت راحت کنی؟
    صدای ترک خوردن قلبش را فقط خودش شنید... با همان گوشهای کم شنوایش... پسر ارشدی که آنهمه سختی را تحمل کرده بود برای به دنیا آوردنش، برای بزرگ کردنش، آرزوی مرگش را داشت

    کمربند را پیچید به مشتش... بلند کرد و ضربه ی اول را زد به تن مادر نحیفش... فریاد میزد و کمربند را فرود می آورد بر پیکر مادر... ضربه هایش پشت هم بود و محکم...

    پسر ندید رد برجای مانده از کمربند را بر روی تن چروک شده ی مادر... ندید سیل اشک را بر گونه های مادر... ندید خونهای جاری شده را بر لباسهای نازک پیرزن... نشنید صدای ترک خوردن قلب شیشه ای مادرش را... نشنید صدای رعد را از دل آسمان... نشنید غرش خدا را از عرش...

    سرش را برگرداند به طرف در اتاق... کودکانش... پسرهای 7 و 9 ساله اش، با بهت، با تعجب، با ترس، میدیدند رفتار پدر و مادرشان را با مادربزرگ پیرشان... در ذهنشان ماند این کتک ها، این سیلی ها بر تن زنی سالخورده...

    پایان

     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    33hv_53c3_img_۲۰۱۵۱۰۱۵_۲۱۳۳۳۲_۶۱۶.jpg


    * هدفی برای زندگی *

    غزالی با چشمان فریبنده، در میان دشتی دلندشت، به انتظار یارش ایستاده بود.. آری یارش! کسی که قرار بود در آینده ای نه چندان دور، جفت وی شود! اما معشوق دیر کرده بود.. در دل آهو، ولوله ای برپا شد و همانگونه که به دوردست ها خیره مانده بود و دوستانش را تماشا میکرد که با شادمانی مشغول دویدن در میان علفزار ها بودند، آهسته با خود زمزمه کرد:پس چرا دیر کرده است؟! نکند یک وقت اسیر شیر یا شغالی بی رحم شده باشد؟!
    با فکر کردن به این اتفاق، چشمانش لحظه ای سیاهی رفت:خدای من نه! نه او نباید برایش اتفاقی بیفتد برای من مانند او، هرگز دیگر پیدا نخواهد شد. خدایا آهویی تنها درمیان اینهمه حیوان درنده خواهم شد! به دنباله ی این حرف، خیسی اشک را زیر چشمانش احساس کرد..
    آهوی طفلک! چقدر از تنهایی وحشت داشت…!
    دلم برای آهوی جوان میسوخت! حیوان زبان بسته، لحظات سختی را سپری میکرد..
    در این میان، شیری گرسنه در انتظار یک لقمه ی چرب و نرم، چشمش به آهوی تنها افتاد..استوار از جایش برخاست و چشمانش را تنگ تر کرد تا آهو را بهتر ببیند..بی رحمانه به او چشم دوخت. آری! قطعا شکاری قابل دار بود! چطور است لاشه اش را هم به لاشخور بدهم؟! درست است که حیوانات ضعیف طعامم هستند. اما گاهی اوقات ، خوب است وظیفه ی"سلطانی را هم بجا آورم". اگر لاشه را به لاشخور دهم، زان پس او را بـرده ی خود کرده و همچنین قدرتم را نیز به رخش میکشم! بیهوده نیست که تابحال جز شیران کسی سلطان این جنگل های مخوف نبوده و نخواهد شد.
    با این فکر، معطل نکرد.. و از پشت آرام آرام به آهوی زبان بسته نزدیک شد و لحن بی رحمش، تا عمق وجود آهو نفوذ کرد و تنش را لرزاند:مثل اینکه اینبار، نوبت توست که طعمه ی سلطانت شوی!
    زبانش بند آمد و نتوانست جوابگوی شیر باشد ... توان اینکه پشت سرش را هم نگاه کند نداشت! پاهایش سست شد.. با ناامیدی سر به زیر افکند و با خود اندیشید:من.. باید همین جا بمانم. نه! من نمیتوانم فرار کنم. اگر او بیاید و من نباشم.. قطعا از من دلگیر خواهد شد!
    شیر از سکوت آهو خشم دروجودش تزریق شد و. نعره کنان فریاد زد:ای حیوان بی عقل! سلطانت نزد تو آمده ولی تو همچنان پشتت به اوست؟؟آیا لایق آن نیستی که الان با دندان هایم تو را شکار کرده، گوشتت را بلعیده، و لاشه ی بی جانت را تقدیم لاشخور کنم؟!
    به راستی که چه سلطان مغروری بود!
    آهو چشمانش را بست.. نزدیک بود خود را به دست شکارچی بدهد ، اما در لحظه ای فکری از سرش گذشت و مانع کار احمقانه ای شد....
    :اگر من الان فرار کنم، ممکن است او دلخور شود اما شاید زنده بمانم. ولی اگر من بمیرم، برای همیشه معشوقم را از دست خواهم داد! پس.. برای او هم که شده، باید زنده بمانم. آری! جان خود را از چنگال این شکارچی سنگدل نجات خواهم داد…!
    دیگر معطل نکرد و بی درنگ پا به فرار گذاشت..
    شیر درجایش تکان محسوسی خورد.. انتظار نداشت آهو فرار کند! آخر با خود فکر میکرد، اگر آهوی سالمی بود همان لحظه که صدایش را شنید، باید فرار میکرد پس حتما زخمی شده است که اینگونه در سکوت به نقطه ای خیره شده و تکان نمیخورد...
    شیر خشمگین تر شد و نعره ی بلندتری سر داد.. و با تمام سرعت ، بدنبال شکارش دوید.. حس خودخواهی تمام وجودش را دربر گرفته بود..آهو خیلی در مقابلش جسارت به خرج داده بود که فرار کرده و توانست او را گمراه کند.
    شیر چابک و زیرک را فریب دادن، کار آسانی نبود و به یقین این عمل، با تقاصی دردناک، برای غزال معصوم به همراه بود…!
    سلطان هم تا به حال به این اندازه در مقابل طعمه ای حریص نشده بود!
    به راستی که این سخن حقیقت دارد:دست نیافتنی تر ها، دوست داشتنی ترینند!!
    خشم و حس جاه طلبی شیر را تشنه تر میکرد تا به دستش آورد !
    :آن حیوان نادان که بالاخره روزی طعمه ی حیوانی درنده خواهد شد! پس تلاش بیهوده اش برای چیست؟؟من هرچه را بخواهم به دست خواهم آورد.گستاخیش را بی جواب نخواهم گذاشت. او فقط باید طعمه ی سلطانش شود!
    آهو نیز با تمام سرعتش میدوید.. انگار آن لحظه، تمام اعضای بدنش، پاهایش شده بودند! احساس قدرت میکرد... فاصله ی زیادی با شیر داشت.. اما ترس همچنان در چشمان زیبایش هویدا بود..
    :خدایا.. من حیوانی ناچیز و ضعیف هستم ای بزرگوار! میدانم که بدون تو هیچم. خودت مرا از دست این حیوان ظالم برهان! نگذار به این شکل فجیع به سویت بازگردم.. نگاهی به سمتم کن. خدایا تو را میخوانم صدایم را بشنو در این لحظات خفقان آور! من نیز یکی از مخلوقات تو هستم ای خالق تمام هستی. کمکم کن ای بهترین یاری دهنده…!
    با گفتن این سخن، آهو به سرعتش افزود... میدانست که اگر پشت سرش را نگاه نکند قطعا میتواند خود را نجات دهد! زیرا از سرعتش کاسته نمیشود...
    هر دو حیوان، مسافت زیادی را طی کرده بودند.. آهو با امید به خدایش جان دیگری گرفته بود و پر قدرت تر میدوید... اما شیر خسته شده، و لحظه به لحظه سرعتش کند تر میشد..
    …آنقدر دویدند که دیگر رمقی در پاهای شیر نمانده بود.. ناله ای خفیف میکرد و دیگر جانی برای دویدن نداشت...
    اینگونه نمیتوانست ادامه دهد! باید برای لحظه ای هم که شده می ایستاد و نفسی تازه میکرد!
    همانطور که نگاه تیزبینش را به طعمه ش دوخته بود، شاید برای ثانیه ای دست از دویدن کشید…!
    اما از شانس بدش، در همان زمان کم، غذایش از مقابل چشمانش ناپدید شد.....
    کم نبود سرعت آهو! تمام قدرتش آن لحظه پاهایش بودند! شیر چه توقعی داشت؟! چه راهی داشت جز تسلیم شدن؟! او دیگر محال بود بتواند غزال تیزپا را پیدا کند! آن هم با این تن خسته و بی رمق.…!
    شیر دیگر به دویدن ادامه نداد.. و ناتوانی خود را اینگونه توجیح کرد:گویا آن حیوان کوچک قسمت من نبود که اسیرم نشد! و البته... شاید هم خدا میدانست که من با بلعیدن چنین حیوان نحیفی سیر نخواهم شد و به این دلیل او را از چنگالم رهانید!
    .. آهو هم دیگر خسته شده بود.. چشمانش را بست و همانگونه که نفس نفس میزد لحظه ای در دویدن درنگ کرد...
    صدای نعره های شیر هنگام دویدن قطع شده بود و همین آهو را کنجکاو میکرد...
    :خدای من! انگار که واقعا، دیگر نه صدای نعره می آید و نه صدای پای شکارچی! عجیب است.. من تازه خسته شده ام ولی شیر، به این زودی تسلیم شد؟! باور نکردنیست..
    آهو به پشت سرش نگاهی انداخت.. آری! حدسش درست بود…! شیر مغرور، در برابر اراده ی آهو، همان حیوانی که از ضعیفیش دم میزد و در مقابلش کوچک و حقیر به نظر می آمد ، به زانو در آمده بود!
    "پس چه خوب است هدف داشتن(برای ادامه ی زندگی)، تسلیم نشدن در برابر سختی ها و مشکلات، اراده داشتن، به پشت سر نگاه نکردن ! و یاری گرفتن از خداوند مهربان و توانا. و چه ناکام میماند، کسی که جاه طلب و به خود مغرور است زیرا غافل از این است که خداوند دارنده ی واقعی همه چیز و همه کس است و تا او نخواهد، هیچ کس دارای هیچ چیز نمیشود ! "

    پایان
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    itm_2012-11-20_07-01-22_1.jpg


    پرنده کوچک خوشبختی
    - امیر میخوای بخوابی؟
    آره فرشته خستم امروز خیلی کارم زیاد بود اصلا جون نشستن ندارم
    -خب بیا حداقل شام بخور بعد بخواب
    -نه بیرون یچیزی خوردم بخوابم بهتره صبح زود بایدبرم
    -دیشب هم که همینوگفتی ، خب نیم ساعت بشین باهم یکم حرف بزنیم کارت دارم
    -توکه ازصبح تاشب داری حرف میزنی خسته نمیشی ؟شب ماله خوابه ها باشه یه شب دیگه باهم حرف میزنیم
    -آخه حرف زدن با بقیه فرقی با همسرآدم نداره؟هیچی بابا ولش کن بخواب منم حالشو دیگه ندارم.
    عادت کردم باهات توی خیالم حرف بزنم ، امشبم مثل دیشب ، مثل پریشب ، چه فرق میکنه
    امیر روزی که باتو ازدواج کردم دنیای اینطرف باهم بودن رو اونقدر رنگارنگ و قشنگ میدیدم که هرشب و روز دعا میکردم این لحظه بسه که کنارت باشم.
    وقتی دستموگرفتی انگار از لای انگشتای تو خوشیه یه عالم به وجودم ریخت،انگار قلبم یه دریچه توش باز شدو خوش های دنیا یکجا توش جاشدن.
    یادته وقتی باهم سفر رفیم شمال؟یادته اون روز دریا موج داشت طوفانی بود و بهم گفتی دلم اینجوری واست آشوبه یادته؟
    اون روز من باتمام جود احساس کردم یه پرندم باور کن پریدن برام آسون شده بود ،اونقدر ازحرفای اون روزت جون گرفتم که تا حالا، تا همین حالا که پیشت دراز کشیدم و پشت بهم خوابیدی دووم آوردم ،
    آره امیر بخدا گاهی هیچ چیز نمیتونه جای یه دوستت دارم و بگیره ، جای یه هنوز تا همیشه میخوامت رو بگیره جای یه بـ..وسـ..ـه داغ عاشقونه رو بگیره...
    چیزایی که بعد ازاون سفر تویادت رفت .. یا شاید همونجا توی جنگلای سبز شمال ،لابلای موجهای آبی دریا جا گذاشتی.هر روز توچشمات که نگاه میکنم التماس یه نگاه عاشقانه رو می بینی و میگی چرا برو بر نیگام میکنی فرشته ؟ مگه ادم ندیدی و خندت به آسمون میره..
    هرشب نیاز یه آغـ*ـوش گرم رو در وجودم میبینی و خستگی های و مشکلات عالم رو روی دوشت میزاری و میای خونه.
    -فرررشته اون چراغ لعنتی رو خاموش کن اوف نمیشه خوابید. بگیر بخواب دیگه چی می نویسی آخه شب تاصبح سر تواون گوشیه...
    -باشه باشه بیا اینم چراغ
    ..
    داشتم میگفتم برات
    آره امیر آره ، اینا توی دلم مونده بود و خیلی چیزهای دیگه میخواستم بهت بگم ، تو رو خدا یکاری کن ، دارم ته میکشم دارم تموم میشم دارم خراب میشم دارم میریزم.
    زندگی رو باهات شروع نکردیم که 12 ساعت تنهایی 6 ساعت در سکوت و 6 ساعت توی خواب باشم ..
    امیر بهم جون بده ، من نون نمیخوام ...بهم عشق بده نزار غرو رم به قلبم غلبه کنه نزار ..
    -واااای فرررررشته دیوونم کردی چرا نمیزاری بخوابم بابا خستم ، خسته چرا نمیفهمی؟
    -چیه امیررر من که باتو کاری ندارم من که ساکتم چراغ هم که خاموشه
    -هی وول میخوری هی تکون میخوری روی تخت میخوابن نمیشینن واااای اصلا من رفتم رو مبل بخوابم توبشین رو تخت تا صبح باخودت حرف بزن..
    -باشه شب بخیر
    ...
    ....
    .....
    -فرشته؟ فری جان؟ بیدارشو
    -هوم چی شده مگه ساعت چنده بزار بخوابم باز تو زود بلند شدی
    -نترس بابا چیزی نشده عزیزم بیا صبحانه آماده کردم باهم بخوریم پاشوپاشو
    -نه امیر اشتها ندارم خودت بخور من بعداً میخورم خوابم میاد.
    -اههههه چیکارمیکنی لهم کردی دیوونه بلند شو از روممممم ...
    -ببین پانشی همین بساطه ها من ولت نمیکنم امروز هم کارتعطیله میخوام باعشقم باشم میخوام ...میخوام ..فرشته منوببخش خیلی بد شدم
    چی؟ چی داشتم میشنید؟ عشقم؟ خدایا دارم خواب میبینم باز؟ اما ...
    روی تخت نشستم و چشمامو که پراز اشک شوق و تعجب بود پاک کردم
    -امیر داری اذیت میکنی؟داری سربه سرم میزاری؟
    -نه دیووونه راستش خودم میدونم چیکارکردم میدونی فرشته من اون وقت که دیده بودمت اینقدر زیبا و خواستنی بودی اینقدر عاشقت شده بودم که برای رسیدن بهت هرکاری کردم و بلاخره بهت رسیدم و فکر کردم که تمومه دیگه ماله من شدی دیگه کسی نمیتونه تو رو ازمن بگیره.
    اما الان فکر میکنم خیلی بهت ظلم کردم چون خواستنم ، میل به تو رسیدنم و عاشقانه های هر روز و شبم همونجا پشت در اتاق شب عقدمون برای من تموم شد.فکر میکردم همین که بهت رسیدم کافیه غرق زندگی شدم فکرمیکردم همین که خوب بپوشیم و خوب بخوریم یعنی زندگی روبراهه.
    -خب چی شد که یهو متحول شدی؟ دیشب که ...
    -راستش وسطای شب اووومم دلم خواستت و اومدم سراغت ،بدنت سرد بود اونقدر سرد که که ترسیدم خدا نکرده...اما وقتی دیدم نفس می کشی خیالم راحت شد اما سردی بدنت برام عجیب بود صورتت رو دیدم که رد اشک هنوز همونده بود روش تو که همیشه بدنت گرم بود و به ادم حس خوبی میداد اینبار همه حسم ازبین رفت و برگشتم رو کاناپه بخوابم ولی خوابم نبرد و به این چیزها فکرکردم ..به خودم به تو به این چندسال باهم بودنمون به این چند وقت که تشنه حرف زدن باهام بودی من میفهمیدم اما حوصله نداشتم و خودموم به اون راه میزدم..
    اون حرف میزدو من مثل شعله ای نیمه جان که داره کم کم جون میگیره گرمیگرفتم و داغ میشدم ،هیچان و حس تازه ای به جونم افتاده بود و دیگه دوتا چشم سردو بی احساس نگاهم نمیکردن دیگه اون دوتا چشم برام منبع انرژی بودن ..و

    امیر این مدت هروقت دلش میخواست کاری بکنه ، انجامش میداد و میرفت ولی اینبار تشنه عشق بود نه هـ*ـوس و این چیزی بود که من میخواستم، دلم دوباره گرم شد ..خدایا چه زود صداموشنیدی چه خوبی خدا جون..تو هم عاشق عاشق شدن بنده هاتی ..
    خودمو توی آغوشش رها کردم و داغ بودم ..داغه داغ......
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    w990_image(2).jpg


    جرقه
    به سمت محل قرار قدم برداشتم !نميدونم كارم درست يا نه؟!نميدونم چرا قبول كردم!
    با پريدن روي برگ هاي خشك شده ي پاييزي و شنيدن صداي خش خشون كه نشون دهنده خورد شدنشون بود سعي كردم افكار ضد و نقيضمو متفرق كنم!
    اما مثل هميشه موفق نشدم!
    اروم باش سحر اروم..مطمن باش كار اشتباهي نكردي!
    نفس عميقي كشيدم و ببوي باران كه هوارو بدجور هـ*ـوس انگيز كرده بود و به ريه هام كشيدم!
    اروم و يواشكي به غريب اشنام نگاه كردم..چقدر عوض شده بود !به خودم نگاه كردم منم توي اين ٣٦٥ روز عوض شده بودم !
    اما انگار هنوزم عشق اون ،اتيشي زير خاكستر بود كه نياز به يه جرقه براي به اتيش كشيده شدن بود !
    اينو خودم بهتر از همه ميدونستم و چقدر بد كه نميشه ادم به خودش دروغ بگه...
    نفس عميقي كشيدم و وارد كافه شدم؛صداي برخورد اهنگين فلزات بهم ،حسابي قلقلكم ميداد!
    با لبخند ظاهري و اعتماد بنفسي كه از پايه خراب بود و هر ان احتمال ريزش ان وجود داشت به طرفش رفتم!
    اينقدر حول شده بودم كه از احوال پرسيمون چيز زيادي متوجه نشدم!
    سكوت بينمون قلبم رو سنگسار ميكرد ..ايا اونم همين حس رو داشت؟ناخونامو توي پوستم فشار دادم و به خودم قبطه زدم..دوباره شروع كردي ،اونم اونم رو ؟
    با صداي بمش كه حرف (خب)رو ادا ميكرد به خودم اومدم و سرم رو بلند كردم!
    با تعجب و شگفتي به كسي كه باعث شده بود يك سال تمام از تمام زيبايي هاي زندگيم دست بكشم نگاه كردم!
    كسي كه عشق رو بهم ياد داد ..كسي كه عشق رو برام معني كرد !
    اما يك دفعه ميون زمين و اسمون ولم كرد!
    اون شخص حالا درباره ي بخشيده شدن حرف ميزد!
    ارزش عشق در مقابل بخشيدن؟!
    سراسيمه از جام بلند شدم و از در بيرون رفتم .
    سحر!
    ايستادم اما برنگشتم تا جشماي نمناكم و ببينه'
    لطفا..خواهش ميكنم يه فرصت ديگه بهم بده!ببين من خودمو تميتونم ببخشم اما از تو ميخوام كه ببخشي تا شايد خودم هم بتونم ببخشم خودمو !
    خب.خب..مگه نميكفتي عشق ارزش بخشيدن داره..
    با اعصابنيت بركشتم و گفتم:اره من گفتم اما ن اينكه بري و هركاري كه دلت خواست بكني بعدش برگردي و بگي ببخش!
    سحر لطفا ببين ..ميدونم اشتباه كردم ..به همون خداي كه ميگيم هست و بخشندس و بهش اعتقاد داري!
    بخدا توبه كردم ..سحر ببخش و اين عذاب و تموم كن!
    به سرعت ازش دور شدم و اجازه دادم تمام احساسات دخترونگيم به نمايش گزاشته بشه!
    ،،،
    از فرياد هاي مامان و بابا خسته بودم از دوگانگي احساساتم !
    بابا:سحر به ولاي علي بري طرف اون مرتيكه بايد غيد خانوادت و بزني و گورتو براي هميشه از اين خونه گم كني!
    اصلا به چي اجازه اي رفتي هان!
    مامان:اخه دخترم اين همه بهت بد كرد تازه هم دينمونم نيست ..دخترم عاقل باش!
    اخه عشق و عاشقي مگه همه چيه!
    حرفاي بابا و مامان از يه طرف و دوگانكي عقلم و قلبم داشت ديوونم ميكردم!
    به سمت تراس رفتم و سرم و رو به اسمون گرفتم و گفتم(اخه من دوسش دارم)!
    پايان
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    90846096052668710843.jpg

    عقربه هایی که هر شصت ثانیه یکبار در صفحه دایره شکل نصب شده به دیوار در تحرک بودند،نگاه محزون و غم زده فردی از همان حوالی رادر پی داشتند!
    تکاپو و همهمه ی قابل توجهی که در سالن پا برجا بود، معیار هماهنگی و ارامش را برهم میزد و او را اشفته و حتی پریشان تر از قبل نشان میداد، دو سال بود که درست؛ همین موقع...همین ساعت.. همین لحظات ،...همین شوق و شور برپا بود و او از این عالم، دور تر یا شاید پرت تر از همیشه قرار داشت.
    اما هرگز قصد رنجاندن این فرشته های معصوم و پاک اسمانی را نداشت... اصلا مگر چنین کاری از دستش ساخته بود؟مگر میتوانست دل این فرشته های دوست داشتنی را تنها بابت خودخواهی و طلب سکوت خودش برنجاند و در کمال خونسردی به بغض های کوچک اما زندگی شکن این موجودات بی گـ ـناه نگاه کند؟!
    هرگز...!
    او فقط دلش کمی سکوت میخواست...سکوتی از جنس تنهایی، و خلوتی از جنس خدا!
    با احساس حلقه شدن شی ای کوچک به دور گردنش، انگار دستی اورا از خلوت دوست داشتنی اش بیرون کشید و به خیابانی پر از ازدحام روز مره رها کرد. به ارامی قصد چرخیدن کرد که همان شی کوچک با ذوقی وصف ناپذیر بالاتر امد و این بار روی پلکهایش نشست
    لبهایش به نقش خنده ای باز شدند ودستش را روی دست لطیف و کوچک دخترکی گذاشت که ندیده اورا میشناخت...حسش میکرد...خودش را...شیطنتهای دل نشینش را:
    -من میترسم، اینجاهمه چی تاریک شده!!
    دخترک از پشت سرش تنها ریز خنده ملوس و پر از نازی کرد که دلش را برای لحظه ای زیر و رو کرد:
    -ببینم...نکنه تو از طرف اقا غوله اومدی تا منو بخوری؟ اره؟!توروخدا منو نخور..من خیلی بد مزه ام...قول میدم یه چیزی بخورم چاق و چله بشم خوشمزه که شدم بیا منو بخور باشه؟!
    این بار دخترک از لحن بانمک و کودکانه او، از ته دلش قهقهه ای زد دستش را برداشت... به محض اینکه جلو رفت بـ..وسـ..ـه ای سرشار از عطر محبتهای خالص و بی غل و غش کودکانه روی لپهایش کاشت و با ذوق بالا پایین پرید:
    - تولدت مباااااارککک طلا جــونی خودم.. خیلییی دوست دارممم
    طلا با خنده به ذوق کودکانه شیلا خیره شد...خنده ای که کمی هم چاشنی حسرت به همراه داشت. این بارهم در جلد کودک دوستی اش فرو رفت و با اخم تصنعی گفت:
    -ای موش موشیه بدجنس..تو بودی منو ترسوندی؟الان نشونت میدم..این بار شروع به قلقلک دادن شیلا کرد ..کمی بعد بچه های قد و نیم قد وارد اتاق شدند و از سرو کول طلا بالا میرفتند.سروصدای اتاق اجرهای مهدکودک بهار را به لرزه دراورده بود.. هنگامیکه طلا اتش بس داد و برگشت؛ در استانه در آرمانی را دید که با لبخند و چشمهایی که از انها جرعه جرعه نوشید*نی عشق میباریدند به طلا خیره شده بود...طلایی که چیزی از طلای ناب روزگار کم نداشت!
    ارمان قدمی جلو امد و در حالیکه شیلا را بغـ*ـل میزد رو به طلا گفت:خب دیگه... میتونی بیای بیرون...کارمون تموم شد شیلا دخالت کرد:
    -طلاجونی یه عالمه باکنک باد کردم برات..اونم خودم تنهایی..
    طلا از لحن حرف زدن شیلا دلش ضعف رفت و بلافاصله بـ..وسـ..ـه ای بر روی لپهایش کاشت ارمان در حالیکه سعی میکرد بچه هارا بیرون بکشاند تا با طلا تنها شود گفت:
    -خوشگلای من برین تو سالن تا طلا جونم اماده شه بیاد..بدویین ببینین چیزی کم و کسر نداشته باشه. و بچه ها با ذوق و عطش تولد طلا، اتاق را ترک کردند... با رفتن بچه ها انگار دل طلا را مالامال غصه فرا گرفت
    ارمان: باز که تو فکری؟
    طلا گوشه ای نشست...زانوهایش را بغـ*ـل زد..تاب نداشت مقابل این مرد بایستد و بغضش را مخفی کند:
    -هرسال...این روز...خودمو لعنت میکنم...که چرا یه همچین روز نحسی باید متولد میشدم..چرا باید این همه سختی میکشیدم!چرا باید تو اوج جوونیم خاکستر میشدم! الانم که هیچی نیستم..امروزو دوست ندارم ارمان..هرسال این روز رو دوست ندارم..کاش این روز از تقویم پاک میشد!
    ارمان که حالا تب و تاب قلبش دو برابر شده بود به سمت طلا حرکت کرد..طلایش نارام بود..باید ارامش میکرد..باید!....درست مثل همان سه سالی که مداوم تلاش کرده بودو به هرحال نتیجه اش را گرفته بود.مهم نبود که طلا بارها و بارها،گاه و بی گاه به سمت ان مخـ ـدر لعنتی پناه اورده بود..مهم نبود که مداوایش سه سال طول کشید و پس از ان افسردگی اش دوچندان شده بود...مهم نبود که طلا با هر بار تنهایی و بی کسی به مخـ ـدر روی می اورد..مهم موفقیت طلا بود..مهم حالا بود..حالایی که طلایش پاکه پاک بود...درست به ارزشِ با ارزش ترین طلاهای جهان!
    طلا صدایش لرزید:ارمان اگه تو نبودی...اگه از تو اون کمپ لعنتی نجاتم نمیدادی..اگه برام این کار مربی مهد رو کنار این فرشته ها جور نمیکردی شاید تا الان با مصرف بیش از اندازه اون لعنتیا اون دنیا بودم..
    ارمان جایی کنار طلا برای خود باز کرد:
    -هیس...امروز جای کالبد شکافی گذشته نیست.. طلا تو دیگه پاکی.. مهم نیست که یه زمانی معتاد بودی..مهم الانه. امروزه..ببین چقدر بچه ها دوست دارن که میخواستن اینجوری خوشحالت کنن؟حتی خوده منم جزو همونام.. هنوز دلم نمیخواد تورو اینجوری غمگین و نا امید ببینم...گذشته رو فراموش کن طلا.زندگی زود میگذره...قدر لحظه هاشو ندونی بیخودی تلف میشه و تو خودت میمونی و یه دنیا حسرت.
    نیم خیز شد: امروز رو به خاطر من،بخاطر بچه ها بخند.. بلند شو دختر.. بلند شو برو پیش بچه ها تا منم برم از سر کوچه کلاه های سفارشی شیلا خانومو بگیرم که از صبح صد دفعه بهم گفته.. این بار با لحن که کمی شیطنت در ان هویدا بود و چشمکی دوست داشتنی بیان کرد:
    -برم و برگردم تو سالن باشیا
    با لبخند نیم بند طلا ارمان رفت.. و طلا هرگز نفهمید شاید ان امیدواری اخرین انگیزه زندگی طلا باشد..و یا شاید هم اولین..! طلا هرگز ندانست و نتوانست جلوی رفتن ارمان را بگیرد تا روز نحس تولدش نحس تراز اینی که هست و بود نشود..طلا ندانست با مرگ مغزی شدن ناگهانی ارمان توسط خودروی سواری ای در خیابان در روز تولدش،هنگام گرفتن سفارشات شیلا چگونه زندگی را بعد از این سر کند...
    ندانست...نتوانست!!
    سه روزی که از مرگ ناگهانی ارمان میگذشت طلا تنها روزه سکوت را در برنامه اش جای داده بود. بی هوا در کوچه پس کوچه های شهر میان سلاخی سوز و سرمای زمستان قدم میزدو میان قدم های سرما زده اش تنها سکوت بود و سکوت بود و سکوت...
    دیگر هیچ افتادنی سقوط نبود،وقتی عزیز ترینش سقوط زندگی را تجربه کرده بود. میان قدمهای نامنظمش ایستاد...نگاهش همچنان رو به پایین ..رو به شی ای بود که روزی، هستی اش را نیست کرده بود!.
    دستانش لرزید..تنش هم همینطور..حالش منقلب شد با دیدن ان شی وحشتناک... با یک اشاره میتوانست خودش را رها کند... شاید در جایی میان اسمان و زمین! اما تکلیف بی قراری های شیلای دوست داشتنی چه؟
    سُرنگ نحسی که بی رحمانه کنار جدول خیابان در محدوده دیدش قرار داشت و خودش را به رخ چشمان طلا میکشید،پیکره وجود طلا را به لرزه وادار کرد..گذشته ی حال بهم زنش را مقابل چشمانش به نقش دراورد. گذشته ای که شب و روزش یکسان، و تنها با تزریق مخـ ـدر توسط سرنگهای گوناگون سپری میشد.
    طلا میلرزید... ولی نه از سرمای بهمن ماه...
    بین راهی که در دل کوچه ها ختم میشد و بین سرنگی که میتوانست "شاید" راهی برای رسیدن به وجود ارمان باشد.سرانجام یک گزینه باید منتخب میشد!
    آسمان سرد و ارغوانی رنگ ، و سوز زمستان همچنان بی رحمانه چهره معصوم طلا را مورد حملات یخ زده خودش قرار داده بود..
    .... و شیلا هنوز بی قراری میکرد...!
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    قلب تو

    گوشیم زنگ خورد میدونستم ارتام با این حال برش داشتم:
    -جونم عزیزم؟
    ارتام-سلام بر خانوم خودم خوبی؟
    -مرسی تو خوبی خسته نباشی گلم
    ارتام-مرسی خانوم چه خبر عزیزم؟
    -خبر خاصی نیست سلامتی عشقم.
    ارتام-فدای خانوم قلبمم براش میدم.شب بریم بیرون؟
    -بریم حالا کجا؟
    ارتام-شام بریم رستوران؟
    -اوکی هرچی اخامون بگه
    ارتام-خب گلم کاری نداری؟
    -نه مراقب خودت باش خدافس.
    ارتام-خدافس.
    تصمیم گرفته بودم برم بیرون.با ماشین رفتم خونه ستایش اینا دوستم که هم دانشگاهیم بود منو ارتام چهار ماه بود که نامزد بودیم. با یگانه رفتیم بیرون کافی شاپ اینا یخورده هم گشتیم گفتیم خندیدیم وقتی رفتم خونه ساعت هفت ماشینو تو پارکینگ پارک کردم ظاهرا ارتام اومده بود چون ماشینش تو پارکینگ پارک بود.
    با شوق رفتم بالا مامان بابا خونه نبودن خونه عمه مارال بودن.ارتام هم کلید خونه رو داشت با شوق رفتم بالا مثل همیشه مهربون بود پریدم بغلش دوباره لباسمو عوض کردم ارایشمو تمدید کردم رفتیم رستوران شیک غذامونو سفارش دادیم.
    *************
    داخل بیمارستان بودیم فکرشم نمیکردم ارتام این کارو بکنه حتی یه ملاقات ساده هم نیومد چرا این کارو کرد اون که میگفت من قلبمو هم بهت میدم الان من قلبشو نمیخواستم چرا حتی بهم سر هم نزد؟
    اون چرا خــ ـیانـت کرد اون روز انقدر گریه کرده بودم که دیگه نا نداشتم معلوم نبود قلب کی بهم پیوند زده بودن کی قلبشو بهم هدیه داده بود.
    دکتر به همراه دوتا پرستار وارد اتاقم شد دکتر یه نامه از داخل جیبش دراورد داد بهم گفت:این نامه از شخصی که قلبشو به شما پیوند زدیم.
    ارتام:
    سلام خانوم میدونم فکر میکردی بی وفا بودم ولی من بهت گفته بودم که قلبمم بهت میدم میدونستم اگه بیام ملاقات نمیزاری قلبمو بهت بدم گلم
    با ارزوی بهترینا خوشبخت بشی عمرم
    موفق باشی عشق من
    ارتام شهرزاد
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    563f80aa39c3e9e6841837cf6e4d2cc8.jpg


    به نام خدای مهربانی که بعد از او فقط خاتون عزیزم را دارم.

    سلام...نمی دانم اسمت را چه بگذارم...اسم خودت را از بَرَم ها. اسمت که مسـ*ـتانه است.

    مانند اسمت سرخوش و شاد هستی. فارغ از دنیای دیگرانی. انگار نه انگار دخترکی هم در

    این سوی دنیا داری! اسمت هرگز فراموشم نمیشود که هربار با چشم غره میگفتی:" به

    من نگو مامان! بهم بگو مسـ*ـتانه!" خب دوست داشتم تو را مادر خطاب کنم اما تو آنقدر

    بدجنس و بی احساس بودی که میگفتی:" شیک باش یه کم! مامان کلاس نداره! شیک

    نیست!" آخر من کلاس را میخواهم چکار؟ من مادر میخواهم! اه...انقدر از دستت دلگیرم که

    رشته کلام از دستم خارج شد.داشتم درباره آن یکی اسمت حرف می زدم...اسم معنوی

    ات...هنوز هویت معنوی نداری برایم و این یعنی... چیست؟نکند انتظار داری معنایش هم

    بگویم؟ مگر تو جواب سوال های من را میدادی که من بدهم؟ اصلا دوست ندارم به تو

    بگویم.تو را دوست ندارم.مگر زور است؟ نه تو را دوست دارم و نه آن کسی که تو میگویی

    پدرم است.مادر و پدرهای خوب از هم جدا نمیشوند. بچه شان را تنها نمیگذارند. کاری

    نمیکنند که بچه شان هر روز با شنیدان صدای اذان قلبش درد کند و اشک هایش جاری

    شود. کاری نمیکنند که غرور تک فرزندشان از لا به لای ذرات آب های زیر زمینی هم بگذرد و

    به هسته زمین برسد. مسخره ام نکن بابت تشبیهات مسخره ام. در علوممان یاد گرفتم.

    درس هفتم : سفره های آب زیر زمینی... تازه ; نمره ام هم بیست شد...اصلا خوب شد که

    تنها شدم. پیش خاتون عزیزم می مانم. هرچه باشد بهتر از شماست. طعم خورشت قیمه

    های خوش مزه اش از بیف استراگانوف های رستوران های تهران خیلی هم خوشمزه تر

    است. امروز میخواهم ثابت کنم که تو و آن کسی که گفتم، همان کسی که در کودکیم ، بابا

    صدایش میکردم و او به بهانه مشغله کاری، دَکَم میکرد ; من را دوست نداشتید. خودم این

    را میدانم. نی نی کوچولو که نیستم. چهارده سال دارم... یعنی اگر حساب کنیم که مثلا از

    هفت سالگی به مدرسه رفتم، هفت سال است که به مدرسه میروم. اوووووووو چه صبری

    داشتم من ! فکرش را بکن. هفت سال با معلم ها سر و کله بزنی.خب اینجانب نمونه بارز

    حضرت ایوب هستم با آن صبر بی اندازه اش. دیگر چه میخواهید از خدا؟ یک دختر دارید که

    در سوم راهنمایی علومش بیست شد ، صبرش مانند صبر ایوب است و کلی چیزهای

    دیگر.البته مدیانی اگر فکر کنی من مغرورم و یا قصد ریا دارم ها... گفته باشم!!!!می

    خواستم چه بگویم ؟ آهان ... میخواستم درباره آن چیزی بگویم که ثابت کنم شماها مرا

    دوست نداشتید..." امروز ده اسفندماه است. یک روز خوب و قشنگ در استان

    سرسبز گیلان ، شهر قشنگ رشت. امروز روز خانه تکانی است. صدای در آمد. ای جانمی

    جان! به بالا میپرم و میگویم:" ایول!!! خاتون اومد!" خاتون را میبینم که نان بدست همراه

    زنبیل قشنگ حصیری اش و چادرِ بسته به کمرش و عصای دستش می آید. می دوم

    سمتش و گونه های سرخ و چروکیده اش را میبوسم و وسایل را از دستش میگیرم.

    میگویم:" خاتون!" با مهربانی و با لهجه شیرین رشتی اش میگوید:" آ جان دل خاتون؟"

    میگویم :" من میتونم برم تو انباری خونتون؟" _:" آره دخترکم. اینجا خونه خودته عزیز خاتون.

    فقط یه ذره کر و کثیفه ها.." با ذوق گفتم:" عیبی نداره خاتون جون جونم. خودم تمیزش

    میکنم!" لبخندی میزند و میگوید :" باشه دخترکم! هرکاری دلته بکن!" و بازهم صورت

    قشنگش را میبوسم. در انباری را با نوک انگشتانم هل دادم. نمیدانم چرا اما همیشه از

    جاهایی مثل انباری میترسیدم در باز شد و تارهای عنکبوت نمایان ... چنان جیغ بنفشی زدم

    که حس کردم جیغم جلوی رنگ بنفش لنگ می اندازد و میگوید:" خوش اومدی داداش!!!"

    ای خاک بر سرت آتوسا ! تار عنکبوت است. تار فیل نیست که !!! مگر فیل تار دارد اصلا؟؟؟

    در انباری را بیشتر را هول دادم که صدای خاصی داد . حالا همچین میگویم خاص که انگار

    پیتبول را گذاشته اند در لولای در تا آنجا کنسرت دهد. از لج چند باری در را باز و بسته کردم

    تا صدای پیتبول را بیشتر بشنوم. خب خاتون اینجا ام پی تری پلیر ندارد که آهنگ گوش

    دهم.واقعا اف بر من باد بادوست داشتن هایم ! آخر چه کسی عاشق لولای در میشود؟

    البته عشق است دیگر .. یکهو در قلب آدم جوانه میزند...بی خیال عشقم در شدم و جلوتر

    رفتم . چراغ را زدم و فضا کمی روشن شد.انبار خیلی بهم ریخته و کثیف بود. الک ها و

    قابلمه ها روی در و دیوار آویزوان بودند . کتابهای قدیمی روی هم تلنبار شده بودند. وای من

    عاشق کتابهای قدیمی هستم.پس عشقم در چه؟ اوووووف من مابین عشقی بین در و

    کتابهای قدیمی گیر کرده ام. گمان کنم رمان " مثلث زندگی من " را بر اساس زندگی من

    نوشته اند. مثلا در ، " هاوش" است. کتابها " شاهرخ" اند و الکی مثلا من هم " همتا"

    هستم! چشمم خورد به صندوقهای اطراف اتاق. دو صندوق... یکی کوچکتر و یکی بزرگتر...

    اول به سراغ کوچکتر رفتم و درش را باز کردم . کلیدی را دیدم .. حدس زدم که شاید کلید

    صندوق بزرگتر باشد. برش داشتم کلید را و به سمت صندوق بزرگتر رفتم... خوراک این

    صحنه آهنگ پلنگ صورتی ست..دیرین دیرین دیرین دیرین دیرین دیرین دیریییییییین

    دیریریرین...با کلید در صندوق را باز کردم. باز هم صدای عشقم در را شنیدم ... همه جا

    صدایش است!!!! گرد و غبار روی وسایل صندوق بدجور به چشم میخورد . چندتا آلبوم

    قدیمی عکس دیدم . آلبوم اولی را برداشتم و آن را ورق زدم. ورق هایش به هم چسبیده

    بودند که نشان از این بود مرور زمان تاثیر زیادی رویش گذاشته است . آلبوم خود به خود در

    اثر همان چسبندگی صفحاتش متوقف شد و عکسی از ان افتاد .. یک زوج جوان و زیبا بودند

    و در آغوششان یک نوزاد... آن قدر قشنگ بود که چند دقیقه ای خیره به عکس ماندم..

    عکس را برگرداندم و پشتش را خواندم : " ثمره عشق مرضیه و کوروش ، یه دختر کوچولو و

    ناز به نام آتوسا."
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    1,048
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    859
    پاسخ ها
    41
    بازدیدها
    1,694
    پاسخ ها
    63
    بازدیدها
    2,822
    پاسخ ها
    74
    بازدیدها
    5,022
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    3,438
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    4,520
    پاسخ ها
    45
    بازدیدها
    2,236
    پاسخ ها
    134
    بازدیدها
    6,200
    پاسخ ها
    57
    بازدیدها
    3,234
    پاسخ ها
    94
    بازدیدها
    7,165
    پاسخ ها
    67
    بازدیدها
    2,925
    پاسخ ها
    97
    بازدیدها
    7,557
    Z
    • قفل شده
    • نظرسنجی
    پاسخ ها
    86
    بازدیدها
    6,573
    Z
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    2,409
    Z
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    595
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    2,076
    پاسخ ها
    46
    بازدیدها
    2,116
    بالا