از اینجا که نگاه میکنم در حیاط به اندازههای گوناگون فرومیبارد. آن وسط پردهای (تور) ناصاف را ماند، یکریز اما گاه آرام ریزدانههای سبک شاید قطرههای نور، شدّتی نیست، چون قطعهای فشرده از شهاب. نهچندان دور از دیوارهای سمت چپ و راست، قطرههای سنگینتر جداجدا با صدای بیشتری میافتند. ازاینجا به قدرِ یکدانه گندم به چشم میآیند، جاهای دیگر اندازه یک نخود، و جایی تیلۀ مرمری. تقریباً از پشت پنجرهها بر ریلها افقی میرود تا بایستد جایی شکل دانه آبنباتهای گردِ چسبیده آویزان. به نسبت سطح داخلی سقف کوچک فلزی، پیش چشمهایم، روان میشود لایه نازکی با موجهای کوچکش که از آبراهههای چندگانه و پست و بلندِ سطح سقف شکل میگیرد. از آبگذرهای پیوسته جایی که جاری است شاخابهای باریک و در شیبی اندک، ناگاه فرومی افتد رشته باریک آب بر زمین و فرومی پاشد چون سوزنهای درخشان هر سو شتک میزند.
هر یک از شکلهایش سرعتِ ویژهای دارد، که با صدای خاصی همراه است. اینها هرکدام با شدّت و حدّتِ یک سازوکارِ پیچیده در تکاپوست. آنقدر دقیق و کامل که غیرقابلپیشبینی است. مثل ساعتی که شاهفنرش وزنِ تودهای از بخارِ درحالِ بارش است.
زنگ یکریز بارش عمودی بر زمین، شرشر ناودانها، ضربههای سنج کوچک، درهمآمیخته و در همنوازی که نه یکنواخت است و نه فشرده، بازپژواک میشوند.
وقتیکه شاهفنر از کوک میماند، بعضی چرخها تا مدتی به گردش ادامه میدهند، آرام و آرامتر تا وقتیکه ماشین یکسره میایستد. پس اگر آفتاب دوباره پدیدار شود این همه ناپدید خواهد شد: آن سازوکار پتپتکنان محو میشود: باران باریده است.
من دیگری است – کشف اخیر آدمی است که درباره خویش انجام داده است تا زندگی را دشوار کند و به نگرانیهای خویش بیفزاید.
آیا این همان چیزی است که درباره خویش به آن اعتقادداری؟ مرا به خنده میاندازی. بگذار برایت شرح بدهم که تو کیستی. تو قربانی تاریخی(مارکسیسم). تو تودهای از عقدههایی(فروید). تو یک جنایتکاری، یک خائن شهوانی، یک بورژوای کوچک(بلشویسم). دراینباره کاری از دست تو ساخته نیست. تو گناهکاری (تمام مذاهب). باید به تخریب و نابودی خویشتن امیدوار باشی(ما نگران آنیم اگر تو نیستی). خودانتقادی. اعتراف.
این تعریف جدیدی است از مسئله “زیبندگی” ِ “سرنوشت”.
این ترور است (درست مثل “ترور در ادبیات”).
این است چگونگی پریشان شدن ضعیفان و ناتوانها، چگونه مجاب و متقاعد میشوند از بیعدالتیشان، حتی از لغزش کاری خودشان.
آدمی اغلب آنچه او را کاسته است، میستاید. آنچه او را به دردسر انداخته است، چیزی که به برخی فرقهها یا به خدا جواز قانونی تسلط بر او را میدهد. او همزمان با مازوخیسم و اراده قدرت چنین میکند. ایده قدرت را دوست دارد (خواه بر او حکم راند یا تسلیم او گردد).
و ایده آزادی، از تنهایی در میان جهان (رابینسون)، آن را نیز دوست دارد و غرق ستایش آن است. او تندیسِ “شکارچی مرجح است بر قربانی” را دوست دارد، یک حیوانِ نسبتاً قدرتمند و باهوش بودن، یک حیوان، یکی از بهترین استعدادها. در رابـ ـطهاش با جهان او یک ورزشکار است.
اگر او را به دستهایم بمالم، کف میکند، جستوخیز میکند…
نرمخویی بیشتر با او نرماش میکند،
صاف، رام، نرمتر و آبش میآید
نرمخویی بیشتر جوش و خروشش را حجیمتر و مرواریدگون میکند
عجب سنگ جادویی!
بیشتر و بیشتر با آب و هوا
خوشههای انگورِ خوشبوی
انفجاری میسازد…
آب، هوا و صابون
بر هم سوار میشوند
جفتک چارکش بازی میکنند
و ترکیباتی میسازند
کمتر شیمیایی
و بیشتر فیزیکی، ژیمناستیکی، آکروباتیک
صنایع بدیعیاند؟…
چقدر میشود از صابون گفت. دقیقاً همان حرفهایی که او از خویش تا محو خویش و تحلیل کامل موضوع، میگوید. این است چیزی که مناسب من است.
***
چقدر حرف برای گفتن دارد، صابون. بگذار با شور و شوق بگوید. زیرا وقتی حرفهایش تمام میشود، نیست دیگر.
***
نوعی سنگ است صابون که نمیگذارد طبیعت بغلتاندش: در دستهای آدمی میلغزد و پیش چشمتان آب میشود کمکم، با آب نمیغلتد اما.
نکته همینجاست که آن را بین انگشتهایمان بگیریم و با مقدار مناسبی آب آنقدر سربهسرش بگذاریم که در او واکنشی پرحجم و مرواریدگون برانگیزیم…
برعکس، اگر آن را در آب بگذاریم از پریشانی میمیرد.
***
او نوعی سنگ است اما (بله! یک ــ نوع ــ سنگ اما) نمیگذارد که نیروهای طبیعت یکسویه با او رفتار کنند: از بین انگشتها میلغزد و میدود و پیش چشمها کمکم آب میشود.
پیش چشمها آب میشود اما نمیگذارد او را بغلتانند.
***
در طبیعت هیچچیز قابل مقایسه با صابون نیست. نه سنگریزه، نه قلوهسنگ خیلی لغزان و صاف، چیزی که واکنش آن در انگشتهایت، اگر بخواهی بگیری، وقتی که با مقدار مناسبی آب می مالیاش، حجیمتر و مرواریدگون شدن باشد و آبش جاری شود، خوشههای خوشبوی انگور انفجاری بسازد.
دانههای انگور توخالی، انگورهای انفجاری از صابون
متراکم شده.
حبابهایی در هوا، حبابهای بر آب و دور انگشتانت.
هرچند در ابتدا او آرمیده و آسوده است، راکد و بیشکل در ظرف، انرژی در دستهای صابون نهفته است تا به ارادهی ما پاسخ گوید، نرمخویی در استفاده از آب یا سوء استفاده از آب با حداقل شرح و تفصیل.
اینگونه است که ما از واژه به معنا میلغزیم با مـسـ*ـتی شفاف، بلکه سرخوشی شادمانه، نوعی گرمی و طراوت شفافِ رنگینکمانی که حاصل آن دستهایی پاکتر از پیش است، زمانی که این تجربه را آغاز کردیم.
***
صابون نوعی سنگ است، اما نه طبیعی: حساس، مستعد و پذیرا، پیچیده.
او شأن و مقام ویژهای دارد.
او بسی دور از لذتجویی (یا دستکم وقتگذرانی) از غلتیدهشده با نیروهای طبیعت، از بین انگشتها میلغزد، و پیش چشمها آب میشود، به جای آنکه بگذارد به شکلی یکسویه آب او را بغلتاند.
لذتی بیاندازه بردن از هیچ کاری نکردن
جز تحـریـ*ک (با حضور محض خویش
پرشده از نوعی کشش
برای هستی اشیا، این هستی محض
به نحوی شایان: از فرط
آرامشاش (خندان، سهل گیر)،
از نیروی شکیباییاش،
نیروی مثالیِ هستیاش
پرورده در آرامش، در سکون
از نیروی مثالی تندرستیاش)
جز برانگیختنِ تشدیدِ حقیقی و راستینِ طبیعتآراستهی
موجودات و اشیاء
هیچ جز انتظار، انتظار آن لحظهی محتوم
هیچ کاری نکردن جز انتظار
اظهار دقیقشان
و سپس ثبتاش، بیحرکت، سنگ کردناش (سارتر چنین نامید) برای جاودانگی، برآوردن آن، بلکه کمک کردن به آن (بدون من این امر ممکن نیست) تا خود را به انجام رساند.
هیچ نکردن جز نوشتن بهآرامی سیاه بر سپید
بسی آرام، دقیق، سیاه بر سپید
کش میآیم
در امتدا هستی و اشیا
قلم در دست، میز تحریرم
(صفحه ای تهی) روی زانویم.
من نوشتهام، منتشر شده است، من زیستهام.
من نوشتهام، آنها زیستهاند، من زیستهام.
از این لـ*ـذت هیچ نمیدانند: به نرمی یا تندی روبروی خود یکی از آن تختههای بزرگ آشنا را گشودن، سپس به عقب برگشتن برای بهجای خود بازگرداندنش – دری را در آغـ*ـوش گرفتن.
.. لـ*ـذت بهدستگرفتن نیمهی یکی از این حصارهای بلند در اتاق با دستگیرهی چینیاش، تنبهتن شدنی کوتاه که پاها میایستد از جنبش، چشمها گشوده میشود؛ و بدن به تمامی در فضای تازهی اطرافاش خو میگیرد.
پیش از آن که آن را هل دهد قاطعانه ببنددش، دستی دوستانه هنوز آن را گرفته است ــ تا وقتی صدای تقهی فنر سفت اما روغنخورده آسوده خاطرش کند.
بر حرفنگارهی بوتههای شعر در جادهای که نه به دوردست اشیا میرود و نه راهی به ذهن میبرد، میوههای خاصی از تراکم فضاهای پرشده از یکقطره جوهر ساخته شدهاند.
*
سیاه، قرمز و خاکی همه بر خوشه، به تصویری از یک خانوادهی عجیب در سنین مختلف بیشتر شبیهاند تا یک تلاش پرزحمت برای چیدنشان.
نظر به بیقوارگی دانهها نسبت به گوشت، پرندگان رغبتی به آنها ندارند، پس چیز کمی از آنها باقی میماند که از منقار تا مقعد پیموده میشود.
*
اما شاعر در مسیر پرسه زدنهای حرفهی خویش دانهای را به تأمل برمیدارد: یا خود میگوید:
«پس این گونه است که تلاش ساقهی ترد گلی هرچند در حفاظ خاربوتهها به شکیبایی بر میدهد. شاهتوتها رسیدهاند ـ درست مثل شعر من.»
آتش از کبریت جسم مییابد
نفسی زنده با سیمای خود،
با درخشش خود، عمر کوتاه خود.
از شعلههایش گازها برمیخیزند،
بخشیدنِ بال، لباس، حتا بدن:
شیئی کاملاً جنبنده، پرتحرک.
اینها همه سریع اتفاق میافتد!
تنها سر است که قدرت آتشگرفتن دارد
وقتی که با واقعیت خشن برخورد میکند
صدایی شبیه شلیک تپانچه!
اما زود آرام میگیرد
راست میایستد، سریع، بادبانی بادافتاده
مثل قایق مسابقه
سفری بهدرازای چوب خویش
به دشواری به پایاناش میبرد
به جا میگذارد کلاهی سیاه مثل کلاه کشیش دهکده.
روزی چند پس از زایش کودک، زیبایی زن تغییر کرده است.
چهرهی اغلب روی سیـ*ـنه خمیدهاش، کمی کشیدهتر شده است.
چشمهایش بهدقت اشیاء پیرامون را نگاه میکند، گاهی به نظر کمی حیران و گیج میرسد.
خیرهگی آن چشمها پر از اطمینان است آنگاه که هر لحظه گویی در جستجوست.
بازوان و دستهایش با هم خمیدهاند به شکل هلالی که از دو سر نگه داشته شده باشد.
پاهایش لاغرتر و ضعیفتر به خرسندی نشستهاند، با زانوانی بالا کشیده. شکم برآمده، کبود، هنوز ظریف و لاغر: زهدان دارد آرامآرام به آرامش خو میگیرد، به شبها، در لایههای پوشیده.
.. اما زود قامت راست میکند باز، این بدن به تمامی میگردد و میچرخد میان پارچههای سفید آویزان، شسته که دستهای آزادش هر لحظه پهن میکند و برمیدارد سپس تا میزند یا بسته به نظر خود دوباره پهن میکند.