تو رمان پشت کوه اونجایی که کوهان داشت برای زینب توضیح میداد بابا و مامانش چه کاره ان....سر قسمتی که گفت پرچم وطن پرستی رو کردن تو حلقومش خیلی خندیدم...خیلی باحال بود....البته صحنه های باحال زیادی داشت که بلا استثنا به کوهان ربط داشت...
اها....اون قسمت که کوهان و بقیه تو کلاس اهنگ مستر بومباستیک رو میخوندن...رفتم اهنگ رو دان کردم و فضا رو تجسم کردم...ینی پوکیدم از خنده...وای خدا...
باهات موافقم، دیگه صحبت از نماز و حجاب و شرم و حیا نیست، البته! یه جاهایی دخترها خیلی باشرم و حیا میشن، وقتی مقابل یه پسری قرار می گیرن که پولداره، جذابه، خشنه، نوشیدنی جای آب می خوره، هرشب هم با یه دختر سر می کنه، بعد هم میاد و جذب حیا و نجابت این دختر میشه و احیانا یه کوچولو ت*ج*ا*و*ز نثارش می کنه و اتفاقا این دختره هم یه دل نه صد دل عاشقش میشه!
بهتره بپرسی چی توی داستان ها پررنگ شده عزیزم تا بهت بگم.....!
نه اتفاقا از نظر من برعکسه توی اوایل رمان دختر یا پسر خیلی بی قید و بندن ولی از وسطش به بعد با یه تلنگر زندگیشون عوض میشه به خدا رو میارن نماز میخونن و...