داستانک مجموعه داستان های ملانصرالدین

  • شروع کننده موضوع آیدا.ف
  • بازدیدها 3,986
  • پاسخ ها 132
  • تاریخ شروع

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
داستان مرشد شدن ملا
مریدی از ملا نصرالدین پرسید:
-" چطور مرشد عرفان شدید؟"
ملا نصرالدین گفت:" همه ما می دانیم در زندگی چه باید بکنیم، اما هیچ وقت این موضوع را نمی پذیریم.
برای درک این واقعیت مجبور شدم وضعیت عجیبی را از سر بگذرانم.
یک روز کنار خیابان نشسته بودم و فکر می کردم چه کنم. مردی از راه رسید و جلو من ایستاد.
خواستم از جلو من کنار برود و دستم را تکان دادم. او هم همین کار را کرد.
فکر کردم چه بامزه! حرکت دیگری کردم و او هم از من تقلید کرد.
شروع کردیم به آواز خواندن و هر ورزشی که بگویی انجام دادیم.
مدام احساس می کردم حالم بهتر است و از رفیق جدیدم خوشم آمده بود.
چند هفته گذشت و از او پرسیدم:" استاد بگو چه کار باید بکنم؟"
پاسخ داد:" اما من فکر می کردم تو مرشدی!"
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    گریه بر مرده
    روزی ملانصرالدین به دنبال جنازه ی یکی از ثروتمندان می رفت و با صدای بلند گریه می کرد. یکی به او دالداری داد و گفت: این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟
    ملا جواب داد: هیچ! علت گریه ی من هم همین است.
     
    آخرین ویرایش:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    میخ کوبیدن ملا
    روزی ملا میخی بر دیوار طویله می کوفت. اتفاقا دیوار طویله سوراخ شد وطویله خانه همسایه که در جنب آن بود نمودار شد و اسب وشتر بسیاری در آنجا دید. به زن مژده داد، گفت: بیا طویله ای پر از اسب و شتر پیدا کردم. گمانم این است که اینها را کسی از قدیم الایام در اینجا پنهان کرده است واز عهد دقیانوس در اینجا مانده است .
     
    آخرین ویرایش:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    سن زن ملا
    ملا از زنش پرسید تو چطور سن خود را نمی دانی؟ زن گفت من همه اسباب خانه را مراقبم وهر روز می شمرم برای اینکه مبادا دزد آمده آنها راببرد اما سنم را که کسی نمی برد که هر روز بشمرم.
     
    آخرین ویرایش:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    هرکس از زن خود ناراضي
    روزی ملا در بالاي منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضي است بلند شود.
    همه ي مردم بلند شدند جز يک نفر.
    ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضي هستي؟
    آن مرد گفت : نه! ولي زنم دست و پامو شکسته نمي تونم بلند شم!
     
    آخرین ویرایش:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    شیرینی
    روزی ملا از شهری می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
    شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!
     
    آخرین ویرایش:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    دندان درد
    ملا دندانش درد می کرد دستمالی به صورتش بسته بود، یکی از دوستانش او را دید و گفت: بلا دور است ترا چه شده است؟
    ملا گفت: دندانم درد می کند، دوستش گفت اینکه کاری ندارد زودتر آنرا بکش.
    ملا گفت: اگر در دهان تو بود می دادم آن را بکشند!
     
    آخرین ویرایش:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    خواستگاری کردن از دختر ملا
    روزی ملا گاوی لاغر داشت که می خواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد.
    ملا به زنش گفت:
    - این گاو لاغر به درد ما نمی خورد.
    زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد. ملانصرالدین ادامه داد:
    - گاو را به بازار می برم تا به کسی بفروشم و از شرش خلاص شوم.
    گاو همان طور که سرش پایین بود و دم تکان می داد، همراه ملا از حیاط بیرون رفت.
    زن ملا به طرف در حیاط دوید و فریاد کشید:
    - آهای ! با تو هستم! مگر صدایم را نمی شنوی؟
    ملا برگشت و با چهره ای درهم کشیده گفت:
    - چه خبره؟! چرا فریاد می کشی؟
    همسرش با همان صدای بلند گفت:
    - بهتر است زود به خانه برگردی؛ چون قرار است برای دخترمان خواستگار بیاید.
    ملانصرالدین که با شنیدن این خبر خوشحال شده بود، با مهربانی گفت:
    - بسیار خوب؛ خیلی زود برمی گردم.
    بعد هم به راه افتاد و زیرلب با خوش گفت:
    - سال ها از وقت شوهر کردن دختره گذشته است. خدا کند خواستگار این دفعه ، او را بپسندد.
    بازار شهر شلوغ بود و مردم همه چیز خرید و فرش می کردند؛ اما هیچ کس سراغ گاو ملا نمی آمد؛ چون خیلی لاغر و بی حال به نظر می رسید.
    کم کم غروب می شد و ملانصرالدین که چند ساعتی برای فروش گاو فریاد بی نتیجه کشیده بود، خودش هم مثل گاو، خسته و بی حال در گوشه ای نشست.
    مرد دلالی که زمان زیادی ملا را زیر نظر داشت و منتظر همین لحظه بود، جلو آمد و گفت:
    - اگر من بتوانم این گاو مردنی را بفروشم، چه قدر به من می دهی؟
    ملانصرالدین که باور نداشت کسی آن گاو را بخرد، بدون معطلی گفت:
    - هر چه فروختی، نصف نصف شریک هستیم.
    مرد دلال پذیرفت و چند قدم دورتر از ملا و گاوش ایستاد و فریاد کشید:
    - آی مردم! بیایید که یک معامله سودمند در انتظارتان است.
    چند نفری که نزدیک او بودند ، دورش حلقه زدند. مرد دلال در حالی که با انگشت به گاو اشاره می کرد، گفت:
    - یک گاو فروشی داریم که خیلی کم خوراک است. اما روزی ده من شیر میدهد و تازه، شش ماهه هم آبستن است. هر کس این گاو را بخرد، به زودی صاحب گوساله ای خواهد شد.
    عاقبت ، یک نفر آدم زودباور که حرف دلال را درست می دانست، حاضر شد تا پول خوبی برای گاو بدهد.
    ملانصرالدین با رضایت و خوش حالی فراوان از انجام آن معامله، به قولش عمل کرد و نصف پول را به مرد دلال داد. بعد هم با عجله به سوی خانه راه افتاد و زیرلب گفت:
    - باید زودتر به خانه بروم تا از زبان تند و تلخ همسرم در امان باشم.
    وقتی به خانه رسید، متوجه شد که خواستگاران ، قبل از او به خانه اش آمده اند. همسرش در حالی که تندتند از دخترشان تعریف می کرد ، به ملانصرالدین چشم غره رفت که چرا دیر آمدی؟
    ملانصرالدین که هنوز هم از خوشحالی گاو بیرون نیامده بود، خواست زنش را راضی کند؛ برای همین بود که بدون مقدمه وارد گفت و گو شد:
    - زنم درست می گوید و این دختر ما خیلی خوب و مفید است.
    جوان خواستگار به خواهر و مادرش نگاه کرد. انگار که هیچ کدام آنان از حرف ملا سر در نیاوره بودند. زن ملا هم چشم درانیده بود و ملا را نگاه می کرد.
    ملا که به یاد بازار گرمی مرد دلال افتاده بود، خواست حرف های او را تقلید کند و در ادامه حرف خودش گفت:
    - از همه ی حرف ها من و همسرم که بگذریم، باید بگویم که دختر ما شش ماهه آبستن است و تا چند ماه دیگر صاحب یک بچه خواهد شد و...
    همسر ملا هر چه را دم دستش بود، به سمت ملا پرتاب کرد و خواستگاران پا به فرار گذاشتند.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    آنجا که خدا هست
    یکی از دوستان ملا نصر الدین به کنایه از او پرسید:
    -"اگر بگویی خدا کجاست، یک سکه به تو می دهم.
    ملا نصرالدین پاسخ داد: اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    الاغ مرده
    ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ به قیمت ۱۵درهم خرید و قرار شد کدخدا الاغ را فردا به او تحویل دهد.
    ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
    «ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا, ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!»
    ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
    «ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ.»
    كدخدا ﮔﻔﺖ : «ﻧﻤﻲﺷﻪ !ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ»
    ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.»
    كدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟»
    ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.»
    كدخدا ﮔﻔﺖ: «مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!»
    ملا ﮔﻔﺖ: « ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣيشه. ﺣالا ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ الاﻍ ﻣﺮﺩﻩ.»
    ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟»
    ملا ﮔﻔﺖ:
    «به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت 2درهم در قرعه كشي شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب يك الاغ شوید.
    به پانصد نفر بلیت ۲درهمی فروختم و ۹۹۸ درهم سود کردم.»
    كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟»
    ملا ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
    من هم ۲درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.
    و این شد كه همراه اول و ايرانسل جریان پیامک های شرکت در مسابقات رو راه انداختن!!!
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    523
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    1,288
    پاسخ ها
    39
    بازدیدها
    1,607
    پاسخ ها
    39
    بازدیدها
    1,674
    بالا