جنازه ای را بر راهی می بردند
درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید :
بابا در اینجا چیست ؟
گفت : آدمی
گفت کجایش می برند ؟
گفت : به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب ، نه هیزم ، نه آتش ، نه زر ، نه سیم ، نه بوریا ، نه گلیم
گفت : بابا
مگر به خانه ما می برندش ؟
شخصی با نردبان در باغ دیگری میرفت
تا میوه بدزدد صاحب باغ او را گفت
در باغ من چه کنی ؟
گفت : نردبان فروشم
گفت : در باغ من فروشی ؟
گفت : نردبان از آن من است هر کجا خواهم فروشم .
شخصی با نردبان در باغ دیگری میرفت
تا میوه بدزدد صاحب باغ او را گفت
در باغ من چه کنی ؟
گفت : نردبان فروشم
گفت : در باغ من فروشی ؟
گفت : نردبان از آن من است هر کجا خواهم فروشم .
یهودی از نصرانی پرسید: موسی برتر است یا عیسی؟ گفت: عیسی مردگان را زنده می کرد، ولی موسی مردی را بدید و او را به ضربت مشتی بیفکند و آن مرد بمرد؛ عیسی در گهواره سخن می گفت، اما موسی در چهل سالگی میگفت: خدایا! گره از زبانم بگشای تا سخنم را دریابند.
زنی نزد قاضی رفت و گفت: این شوی من حق مرا ضایع میسازد و حال آنکه من زنی جوانم. مرد گفت: من آنچه توانم کوتاهی نکنم. زن گفت: من به کم از پنج مرتبه راضی نباشم! مرد گفت: لاف نزنم که مرا بیش از سه مرتبه یارا نباشد! قاضی گفت: مرا حالی عجب افتاده است، هیچ دعوی بر من عرض نکنند مگر آنکه از کیسه من چیزی برود! باشد آن دو مرتبه دیگر را من بر گردن گیرم!!