داستانک مجموعه داستان های ملانصرالدین

  • شروع کننده موضوع آیدا.ف
  • بازدیدها 3,990
  • پاسخ ها 132
  • تاریخ شروع

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
مهمان شدن ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین به عده ای رسید که مشغول غذا خوردن بودند. رفت جلو و گفت السلام یا طایفه ی بخیلان!
یکی از آن ها گفت: این چه نسبتی است که به ما می دهی؟ خدا گواه است که هیچ یک از ما بخیل نیست.
ملانصرالدین گفت: اگر خداوند این طور گواهی می دهد، از حرفی که زدم توبه می کنم، و نشست سر سفره ی آن ها و شروع کرد به غذا خوردن.
 
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    شکایت الاغ
    الاغ ملانصرالدین روزی به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضی شکایت کرد. قاضی ملا را احضار کرد و گفت: ملا ماجرا را توضیح بده. ملا هم گفت : جناب قاضی. فرض کنید شما خر من هستید. من شما را زین می کنم و افسار به شما می بندم و شما حرکت می کنید. بین راه سگها به طرفتان پارس می کنند و شما رم می کنید و به طرف چراگاه حاکم می روید. حالا انصاف بدید من مقصرم یا شما؟!!!
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    دو تا خر
    روزی ملانصرالدین و دوستش دو خر خریدند.
    دوست ملا گفت: چه طور بفهمیم کدام خر از آن کیست؟ ملاگفت: خوب من یه گوش خرم را میبرم آن که یه گوش دارد مال من و آنهم که دو گوش دارد مال تو!
    فردای آن روز خر ملا گوش خر دیگر را از سر حسادت خورد!!!
    دوست ملا گفت: حالا چیکار کنیم ملا گفت: من هر دوگوش خر خود میبرم!!!
    و فردا باز ماجرا تکرار شد...
    دوست ملا دگر بار گفت: حال چه کنیم؟ و ملا گفت: من دم خرم میبرم!
    فردا بازهم قضیه دیروز شد...
    دوست ملا با عصبانیت گفت: حال دیگر چه کنیم؟
    ملانصرالدین هم پاسخ داد: عیبی ندارد خب حال خر سفید مال تو خر سیاه هم از آن من.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    عقل سالم
    زن ملا به عقل خود خیلی می نازید و همیشه پیش شوهرش از خود تعریف می کرد. روزی گفت: مردم راست گفته اند که دارای عقل سالم و درستی هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به کار نمی بری به همین دلیل سالم مانده است!
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    کفاره گـ ـناه
    ملا را زنی بدشکلی نصیب شده بود شبی مدتی از چهره او تفرس کرد. زن پرسید سبب اینکه این همه مرا نگاه می کنی چیست. گفت امروزچشمانم به صورت زن خوبروئی افتاد وهرچه خواستم از صورتش چشم بردارم میسر نشد امشب بکفاره آن برای اینکه گناهم بخشیده شود دو برابر آنچه به او نگاه کردم، چشمم را به صورت تو می اندازم !!!
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    تعارف بی موقع ملا
    روزی ملا در مزرعه ای نشسته بود، سواری عبور می کرد.
    گفت: بفرمائید!
    سوار از اسب پیاده شد.
    پرسید: افسار اسب را کجا بکوبم؟
    ملا که گمان نداشت تعارفش چنین نتیجه ای بدهد، گفت: بر سر زبان من.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    سوختن ملا
    روزی ملا غذایی بخورد از زیادی فلفل اندرونش بسوخت. بی تاب شد و فریاد برآورد: آب در اندرون من بریزید که سوختم.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    داستان گم شدن ملا
    روزی ملا خرش را گم کرده بود و در کوچه ها راه می رفت و شکر می کرد. در این میان شخصی او را دید، پرسید: حالا خرت را گم کرده ای، دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
    ملا گفت: به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    سیاه پوش شدن ملا
    ملا روزی قبای سیاهی در برداشت.
    پرسیدند: این لباس را چرا پوشیدی؟
    گفت: پدر پسرم مرده است.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    روشنایی
    انگشتر ملا در اطاق گم شده بود و او قدری تجسس کرده آن را نیافت از اطاق خارج شد در حیاط آمد زنش گفت که انگشتر در اطاق گم کردی در حیاط چرا می گردی گفت اطاق تاریک بود حیاط روشن است چشمم اینجا را بهتر می بیند.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    523
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    1,289
    پاسخ ها
    39
    بازدیدها
    1,607
    پاسخ ها
    39
    بازدیدها
    1,674
    بالا