داستانک مجموعه داستان های ملانصرالدین

  • شروع کننده موضوع آیدا.ف
  • بازدیدها 3,982
  • پاسخ ها 132
  • تاریخ شروع

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
داستان مرکز زمین
یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.
 
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    طلب بخشش
    جمعی در میدان بزرگ ده بر سر ماجرائی حقیر دعوا می کردند و دشنه و خنجر از چپ و راست بر همدیگر حوالت می نمودند. در گوشه ی میدان الاغی بایستاده و خاموش در هیاهوی آنان می نگریست. ملانصرالدین به آرامی سر در گوش الاغ برد و گفت: اینان را ببخشایید که نام خود بر شما نهاده اند!
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    خر نخریدم ان شاءالله ...!
    ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت: به بازار تا درازگوشی بخرم.
    مردگفت: ان شاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازگوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
    چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
    گفت: از بازار می آیم ان شاءالله، پولم را زدند ان شاءالله ، خر نخریدم ان شاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    وظیفه و تکلیف
    روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
    یکی گفت: جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟
    ملانصرالدین جواب داد: اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی داند. من وظیفه ی خودم را می دانم و هیچ وقت از آن غافل نمی شوم.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    علت نا معلوم
    ملانصرالدین به یکی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟
    دوستش گفت: نه! علت مرگش چه بود؟
    ملا گفت: علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    ماهی ای که زندگی کسی را نجات داد
    ملا نصرالدین از جلو غاری می گذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه می گردد.
    مرتاض گفت:" بر حیوانات مطالعه می کنم، از آن ها درس های زیادی می گیرم که می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند."
    ملا نصرالدین پاسخ داد:" بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه را که می دانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت می گویم."
    مرتاض از جا پرید:" این اتفاق فقط می توانست برای یک قدیس رخ بدهد."
    بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت.
    -" حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال می شوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟!"
    ملا نصرالدین پاسخ داد:" خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام بیاورم"
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    سر پشت پنجره
    ملا نصر الدین به خانه مرد ثروتمندی رفت تا برای فقرا صدقه ای از او بگیرد.
    کلفت پیری در را باز کرد.
    ملا گفت:" بگو ملا نصر الدین آمده تا برای فقرا صدقه جمع کند."
    کلفت به داخل خانه رفت و چند دقیقه بعد برگشت.
    -" اربابم در خانه نیست."
    -" پس با این که به فقرا کمک نمی کند، توصیه ای برایش دارم: به او بگو دفعه بعدکه در خانه نیست، سرش را پشت پنجره جا نگذارد- آدم فکر می کند دارد دروغ می گوید!"
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    دیرباور
    روزی یکی از همسایه ها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه ملا رفت.
    ملانصرالدین گفت: خیلی معذرت می خواهم خر ما در خانه نیست. از بخت بد همان موقع خر بنا کرد به عرعر کردن.
    همسایه گفت: شما که فرمودید خرتان خانه نیست؛ اما صدای عرعرش دارد گوش فلک را کر می کند.
    ملا عصبانی شد و گفت: عجب آدم کج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    بوقلمون
    روزی ملانصرالدین از بازار رد می شد که دید عده ای برای خرید پرنده ی کوچکی سر و دست می شکنند و روی آن ده سکه ی طلا قیمت گذاشته اند.
    ملا با خودش گفت مثل اینکه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالی، بوقلمون ملا را خوب سبک سنگین کرد و روی آن ده سکه ی نقره قیمت گذاشت.
    ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سکه ی نقره و پرنده ای قد کبوتر ده سکه ی طلا؟
    دلال گفت: آن پرنده ی کوچک طوطی خوش زبانی است که مثل آدمیزاد می تواند یک ساعت پشت سر هم حرف بزند.
    ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون که داشت در بغلش چرت می زد و گفت: اگر طوطی شما یک ساعت حرف می زند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فکر می کند.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    کرامت ملا
    روزی ملانصرالدین ادعای کرامت کرد.
    گفتند دلیلت چیست؟
    گفت: می توانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه می گذرد؟
    گفتند: اگر راست می گویی بگو.
    گفت: همه ی شما در این فکر هستید که آیا من می توانم ادعایم را ثابت کنم یا نه!
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    522
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    1,287
    پاسخ ها
    39
    بازدیدها
    1,606
    پاسخ ها
    39
    بازدیدها
    1,671
    بالا