بارش باران را ندیدی
چشم انتظاران را ندیدی
در پینههای دست دورانت
مردن جانان را ندیدی
آجر گواهی بود بر چشمها
ماستمالان را ندیدی
طلا شدهست خاک زیر پوتینم
نفت سیاه آبادان را ندیدی
شاعر اگرچه مرده بود، دلزنده بود
اشعار ناب ناشناس بهاران را ندیدی
گم شدهست کفشی در تاریخ یک کشور
تیغ و رگ خودکشی اکباتان را ندیدی
در ایستگاه سرد متروی بهارستان
چشمهای سرد «داغان» را ندیدی
لکی نشسته روی پیراهن شبت
صد حیف که پاکسان را ندیدی !!
بازماندهء یک جنگ تن به تنم
خاطرات تلخ من پایان ندارد
جغد و کلاغ ها را از خود نمی رانم
درد بی درمان من درمان ندارد
مردم بس که گشت زدم در پی آدمی
کاین زمین خاک آلوده، انسان ندارد
چرا سنگ به طلوع آسمانت میزنی ؟
غم پنجرهء مهتابی ات که کتمان ندارد !
از پس شیشه، تهران جور دیگری ست
یک دانه «چشم» را دگر کرمان ندارد
تقویم سبز زمستان را ورق نزن !
دگر سوز و گداز عشق را آبان ندارد
یلدا هم گذشته ست و خانهء بی بی
مادربزرگ و چایی و دیوان ندارد
ماهی ندارد، حوضی ندارد، رنگی ندارد
باغ هم ندارد، گل هم ندارد، ایوان ندارد
دست امید و رفاقتت به هیچ کس مده
کز پی خیانتها، اعتباری پیمان ندارد
دست از رصد آسمان شب بردار
دگر هیچ ستاره ای این کیوان ندارد
دیماه 1398 / پرنده سار
[ سعی کردم یه مقدار جدی تر به مقولهء شاعریم توجه کنم :) بعد از شیش ماه تمرین، چنین شعری گفتن، نشانهء پیشرفت است یا خیر؟ امیدوارم خوب شده باشه ^.^ ]
من تاریخ رنگ و رو رفته ای هستم
که فرزندی از "خون دلها" دارم
مادرم، سرزمین من، ایران!
قسم به کودتای مردادها
و به چشمهای خالی کرمان
و شهیدان عاشورای سیزده-هشت-هشت
و پای بریدهء جانبازی که بر گسل شمال تهران می لغزد...
به فریاد بهارستان و
ماشه ای که
چکیده نشد اما
پرچم صلح را هزار و پانصد
تکه کرد ...
چه بسا کاخ که با چشم سیاه تو به خاک می افتد
و بسا دل که از لمس صدای تو به چاک می افتد
مگرم معجزه انگاشته شود چشم سیاه و مژه ات
و گرم مـسـ*ـتی و شوریدگی ام با تو به پاکی افتد
من
کمربندی بودم
با سگکی شکسته
بسته به کمر مردی که
فرزندانش را نبوسیده بود
آب با خودش نیاورده بود
به کسی خبر نداده بود
من
کمربندی بودم
با نارنجکی که به ام وصل بود
با کیف پول پر از عکسی که
پشت یکی از عکس هایش
زنی
با دست های لرزان نوشته بود:
«مراقب خودت باش...»
من
کمربندی بودم
که سالها بود،
زیر اجساد زنده به گور شدهء مردهای بسیاری که
فرزندانشان را نبوسیده بودند
آب با خودشان نیاورده بودند
به کسی خبر نداده بودند،
پوسیده بودم،
و کسی نمی دانست،
عکس آن زن،
همچنان در من زندگی می کند.
با همان لبخند،
همان موهای پریشان،
و همان دستهای لرزانی که نوشته بود:
«مراقب خودت باش»...