با دل غمگین من فریاد کن من خسته ام
اشک را از دیده ام آزاد کن من خسته ام
آرزوهایم همه گم گشت بی صبر و قرار
شکوه از این جور و این بیداد کن من خسته ام
غمسرای این دل بی طاقتم ویرانه شد
عاقبت فکری بر این غمباد کن من خسته ام
قاصدک بیهوده میرقصی بگرد من چرا
تن رها کن آشیان بر باد کن من خسته ام
بی خبر یا باخبر در گرد این خونین جگر
دور باطل را تو استرداد کن من خسته ام
در رگ این خسته دل اندوه و ماتم جاری است
جای دیگر این شعف بنیاد کن من خسته ام
از غم نامردمیهای رفیقان زخمی ام
چاره ای بر جمع این اضداد کن من خسته ام
در دلم آشوب و غم همسان کرمانشاه و بم
رو به مرگم این زمان امداد کن من خسته ام
اشک را از دیده ام آزاد کن من خسته ام
آرزوهایم همه گم گشت بی صبر و قرار
شکوه از این جور و این بیداد کن من خسته ام
غمسرای این دل بی طاقتم ویرانه شد
عاقبت فکری بر این غمباد کن من خسته ام
قاصدک بیهوده میرقصی بگرد من چرا
تن رها کن آشیان بر باد کن من خسته ام
بی خبر یا باخبر در گرد این خونین جگر
دور باطل را تو استرداد کن من خسته ام
در رگ این خسته دل اندوه و ماتم جاری است
جای دیگر این شعف بنیاد کن من خسته ام
از غم نامردمیهای رفیقان زخمی ام
چاره ای بر جمع این اضداد کن من خسته ام
در دلم آشوب و غم همسان کرمانشاه و بم
رو به مرگم این زمان امداد کن من خسته ام