کاش، قبل از رفتنت
بیشتر در آغـ*ـوش میگرفتمت...
کاش، بیشتر عطر تنت را میبلعیدم...
کاش، دستانت را بیشتر لمس میکردم...
کاش، لبانم اندکی بیشتر تو را میبوسیدند...
کاش، ابریشمهای طلاییات را بیشتر نوازش میکردم...
کاش، زمزمههای عاشقانهام را به پایان نمیرساندم...
اما، حیف که دل دیوانهام خبر نداشت، لیلیِ بیرحمش، دیگر او را نمیخواهد...
رویا_نوشت :)
جانا؟!
من دلم برای تو تنگ شده.. تو چطور؟ :)
من دلم برای خندههای گاه و بیگاهمان تنگ شده.. تو چطور؟ :)
من دلم برای حرف زدنهای بیانتهایمان تنگ شده.. تو چطور؟ :)
من دلم برای دیوانهبازیهایمان تنگ شده.. تو چطور؟ :)
راستش را بخواهی.. من دلم برای برق چشمان آهوییات هم تنگ شده.. تو چطور؟ :)
جانانم؟! من دلم برای آغـ*ـوش پر مهرت هم تنگ شده.. تو چطور؟ :)
رویا_نوشت :)
بعضیا، از همون بچگی یهو بزرگ میشن..!
یهو نابود میشن، میشن یکی که روحش مرده ولی جسمش زندست...
غم داره ولی رو صورتش همیشه خندست...
قلب داره ولی تیکه تیکهاس...
مرده ولی زندست...
رویا_نوشت :)