دلنوشته کاربران دلنوشته ها | Reyhan.R کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Reyhan.R
  • بازدیدها 244
  • پاسخ ها 1
  • تاریخ شروع

Reyhan.R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
30
امتیاز واکنش
675
امتیاز
241
محل سکونت
تهران
رفتن کلیشه ای که همیشه پشتم را می لرزاند. رفتن کسی که دوستش داریم آسیب پذیرمان می کند مخصوصا وقتی دیگر بازگشتی نداشته باشد. بعد از رفتن تو کافه ها پر از سکوت بود و آرامشی که شهر به من می داد تکرارنشدنی بود . لحظاتی که کنار هم بودیم شادی خالص بود . نسکافه های تلخ کافه وقتی با عطرنفس هایت درمی آمیخت شیرین ترین طعم دنیا بود و چشمهایت که در آبی دریایش غرق می شدم تا زمان از یادم رود و صدایت که گرم ترین آتش دنیا است ،هنوز شعرهای شاملو را در گوشم زمزمه می کند. کمی نزدیک تر، آغوشت مأمن آرام من بود و کنار تو بودن تنها هدف من ، تا اینکه بعد رفتنت از تهران چیزی نماند جز خرابه ای از خاطرات من، تو شدی فردای غم انگیز من و من نمی گریم و تو را فراموش نخواهم کرد. خاطراتت هر روز با کفش های مردانه روی قلب من راه می روند. هر تشابه اسمی مسخره به نظرم غم انگیز خواهد آمد و هر کوچه و خیابان و پیاده روی که با هم قدم زدیم ،دوباره قدم خواهم زد با چهره ای اندک بی حس تر ، دستانی سردتر و آغوشی که هرگز دیگر رو به کسی باز نخواهد شد. حتی تو! بعد از رفتنت... روزها تکراری شده است و شب ها تکراری تر آنقدر که جای بـ..وسـ..ـه هایت را دیازپام گرفته است و خاطره عطر تنت را دود سیگار محو کرده است...
یقین دارم که روزی دوباره خواهم دیدت، میان همین خیابان هایی که خیلی وقت است دلتنگ شده اند ، برای من ،برای تو و نغمه هایی که در گوش هم بخوانیم.
آنروز مثل یک غریبه از کنار هم رد می شویم و چهره ای آشنا و عطری ملایم برای تو یادآور چیزیست. هنگامی که به پشت سر نگاه کنی خواهی دید که دیگر نمی ایستم . تو را پشت سر خواهم گذاشت. خاطره ی دوست داشتنی من، می روم تا با شهر قدمی بزنم و آرامش را با آن تقسیم کنم...
Reyhan.R
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Reyhan.R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    30
    امتیاز واکنش
    675
    امتیاز
    241
    محل سکونت
    تهران
    چهره ای سفید با چشمانی قهوه ای رنگ ، ابروان نازک و خوش نقش و لبانی بی رنگ ؛ صورتش بیش از اندازه پف کرده بود گویی که اجزا جلوه ی خود را در آن گم کرده بودند ؛ این چهره نجیب ، خسته و کلافه می نمود ، این خستگی در همه احوالات و حرکاتش هویدا بود حتی در موهای عـریـ*ـان مشکی رنگش که به سادگی در پشت سرش بسته بود اما چشمهایش بیشتر از همه خبر از رنج و محنت می داد ، چشمانی که به رسم مادرش با سرمه قاب گرفته می شد ، چشمانی که مطمئنا روزی آتش شور و شیدایی در آن زبانه میکشید ... در کل اگر از ورم صورت و لکهایی که سوغات بارداریش بود می گذشتیم به زیبایی و متانت می رسیدیم ،اما این زن زیبایی و جوانیش را نمی دید ، آن را در سالیان زندگی گم کرده بود ، از ظاهرش خجل بود ، می گفت :(( اینهایی که میبینی به خاطر بارداریم است ، مادرم میگوید پس از زایمان با عرق تنم از میان می رود ... )) بحث را عوض کرد نمی خواست بیش از این درباره ی بارداریش صحبت کند انگاری که از من شرمش میامد در طول گفتگو بارها به من می گفت :((شما هنوز دختری خوب نیست که اینها را به تو بگویم ولی یادت باشد ...)) بحث را به خیلی جاها پیش برد ، از خانواده اش گفت ، از آشنایی با شوهرش ، از بارداریش ، عکسهای خانوادگیشان را نشانم داد و در پی هرکدام خاطرات از هر کنجی سر در می آوردند ... تمام ماجراها و داستان هارا همراه با نرمشی تلخ روایت میکرد ، به خاطر بارداریش کمی نفس نفس می زد ولی انگار نمیخواست این سفره ی باز شده را جمع کند ، در کلامش دلتنگی بیداد می کرد ، دلش را در گذشته گم کرده بود ، خیلی چیزها را در گذشته جا گذاشته بود ولی تمامی آنهارا در ذهنش ثبت کرده بود ، باریکی کمرش را ، پیرهن سبز حنابندانش را ، بله گفتنش ، نامزد بازیهایشان ... ده سال زندگی را مو به مو برایم شرح می داد آنقدر که من خودم را در خاطرات او می دیدم ، با این حرفهایش من در زندگی اش بودم ، از عشقش سرمست بودم ، من از عشقبازیشان سرخ می شدم ، جای او می خندیدم ، پاسخ می دادم ، اشک می ریختم ولی قصاوتی که ناگهان در کلامش آشکار شد همه ی دنیایش را خراب کرد یا شاید این دنیا بود که او را به گفتن این جمله وا میداشت :((در این ده سال من حتی یک روز خوش را به چشم ندیدم ! )) خشکم زد ، بعد از آن هرچه گفت نفهمیدم . از در خانه که خارج می شدم رویم را به رویش برگرداندم ، من نمیخواستم این حرف را باور کنم ، برگشتم تا در چشمهایش چیزی را بخوانم که اعتراف کند دروغ گفته یا اشتباه آن جمله را به زبان آورده خواستم چیزی بگویم ولی همه ی چیزهای گنگی که در ذهنم بود در دهانم ماسید . از خانه اش دور میشدم که بی اختیار برگشتم ، من جای او نبودم ولی بلند گفتم :((مگر تو عاشق نشده بودی ؟ پس مرگت چیست ؟)) به مسیرم بازگشتم فکر کردم تا کنون چند بار این جمله را از دهان زنان دور و برم شنیده ام ، چرا همه شان از زندگیهاشان مینالند ؟ شاید این زنها انقدر در وظایفشان و در مادرانگیشان گم می شوند که وجود خود را از یاد میبرند ، فراموش میکنند عشق را ، شاید در میان پیراهن های خیس و شسته شده ی روی بند آن را به باد میسپارند. مرگ این زنان زندگی ست ...
    Reyhan.R
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    139
    بالا