مصاحبه با فرهاد جعفری نویسنده کافه پیانو

  • شروع کننده موضوع YASHAR
  • بازدیدها 534
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

YASHAR

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/25
ارسالی ها
3,403
امتیاز واکنش
11,795
امتیاز
736
محل سکونت
تهران
ازتاب های «کافه پیانو» را که می بینی ، امیدوار می شوی به نوشتن و زندگی کردن. به این که اگر دهه سوم و چهارم را هم رد کرده ای و به جایی که می خواستی نرسیده ای هنوز هم وقت هست برای مشهور شدن و در معرض دید قرار گرفتن. به این که اگر آن قدر به آخر خط رسیده ای که مجبور شده ای شغل «قهوه چی گری» را برای خودت انتخاب کنی در همان کافه هم می توانی راه هایی پیدا کنی برای چشیدن طعم لـ*ـذت بخش زندگی. پس از آن که رمان را یک نفس می خوانی ذوق زده می شوی از این که به زندگی خصوصی یک نفر شبیه خودت سرک کشیده ای و حس فضولی ات ارضـ*ـا شده است. بعد می فهمی که همه اش یک بازی بوده و از این که در این بازی غافلگیر کننده رودست خورده ای شوکه می شوی.



هم اکنون که من و شما این مقدمه را می خوانیم «کافه پیانو»، نخستین رمان «فرهاد جعفری» احتمالا چاپ چهاردهم و پانزدهم را هم رد کرده است. کتابی که نویسنده اش کلی بد و بیراه شنیده و کلی هم تشویق شده است.



rg178wqpjhwv7cmnshgm.jpg







▪ من پیشنهاد می کنم یک فصل به کافه پیانو اضافه کنید که شما در کافه نشسته اید و یک عده روزنامه نگار می آیند با شما مصاحبه می کنند. فکر می کنید اصلا بشود داستان چنین اتفاقی را نوشت؟


ـ بله. چرا نشود؟ اما همین الان نمی توانم داستانش را بگویم. باید توی فضایش قرار بگیرم.



▪ این که نقد ها و مصاحبه ها را می آورند و شما می خوانید نتیجه اش داستان شیرینی می شود یا …



ـ مصاحبه هایی که انجام می شود، کارکرد اجتماعی خوبی دارد. ازین جهت چرا شیرین نباشد؟!



▪ حتی مصاحبه با آن هایی که مخالف جدی کتابتان هستند؟



ـ خب خیلی طبیعی است که عده ای مخالف باشند. اما همین که فرصت گفتگو به من داده می شود، خیلی خوب است.



▪ اگر انتقادشان غیر منطقی باشد چی ؟



ـ سعی می کنم متقاعدشان کنم. یا متقاعد می شوند یا نمی شوند. اگر نشدند اهمیتی ندارد.



▪ و اگر انتقادشان مغرضانه باشد



ـ خیلی از انتقادها مغرضانه بودند که من واکنشی نشان ندادم. برعکس؛ همه شان را برداشتم روی سایتم گذاشتم تا بقیه هم بخوانند. مثلا همین مطلبی که فردی با نام " مجید عاصمی" در وبلاگش نوشته. تلقی اش این بوده که ‹‹کافه پیانو›› ناشی از عقده های تلنبار شده کسی است که از پست ترین لایه های اجتماعی می آید و تربیت خانوادگی درستی هم ندارد. مطلب ایشان را به نقل از وبلاگ شان، روی سایتم گذاشتم و هیچ واکنشی نشان ندادم.



▪ احساس می کنم شما از دیدن این نقدها خوشحال می شوید، چون به هر حال به روند مشهور شدنتان کمک می کنند.



ـ بله. البته نه فقط به این خاطر. این هم هست که با این کار، دیگران را هم ترغیب می کنم که صداهای مخالف را – حتی اگر مغرضانه باشند – بشنوند و واکنش های خشمگینانه ای از خود بروز ندهند.



▪ نقدهایی هم داشتید که به قول «برنامه نود» نقد دلسوزانه باشند؟



ـ بله. بسیار زیاد. عمده این ها را از خوانندگانم دریافت کرده ام و نه منتقدان. من تا الان حدود ۱۷۰۰ تا نامه الکترونیک از خوانندگانم دریافت کرده ام. افرادی که عمدتا کتاب را دوست داشتند اما به برخی جاهاش هم انتقاد داشتند. بیشترشان را سعی کردم جواب دهم. البته این را بگویم که اصلا آن شیوه ای که من داستان می نویسم، شیوه ای نیست که نقد منصفانه یا مغرضانه شما بتواند تاثیری در کار بعدی من بگذارد. من به شیوه ای می نویسم که اسمش را گذاشته ام پیامبرانه. در این طرز از نوشتن، نویسنده در فرآیند تولید قصه کاره ای نیست. یعنی دخل و تصرفی در رویدادها و وقایع ندارد. یا هیچ طرح از پیش اندیشیده شده ای ندارد که بر اساس چنان طرحی، ساختمان قصه اش را روی آن بنا کند. چون چنین است؛ شما در کتاب من هر ایرادی ببینی و به من متذکر شوی، ممکن است من بپذیرم اما به این معنا نیست که در کار بعدی من موثر واقع خواهد شد. نقدهای مغرضانه و دلسوزانه، هیچکدام تاثیری در کار من ندارند. ضمن این که برای نظرات هر دو گروه احترام قائلم.



▪ پشت کتاب اشاره کرده اید که کتاب را در پاسخ به سوال ‹‹گل گیسو›› نوشته اید، این که اگر کسی از او پرسید پدرت چه کاره است، بگوید نویسنده. حالا اگر این کتاب را ننوشته بودید، فکر می کنید او چه جوابی به دوستانش می داد؟



ـ احتمالا جوابی نداشت. می آمد از من می پرسید و من هم مثل قبل، هیچ پاسخی نداشتم که بهش بدهم.



▪ پس اعتراف می کنید که پیش از نوشتن کتاب یک مدت طعم بیکاری را چشیده اید؟



ـ بله. من در اعتراض به همین مسئله، توضیحات پشت جلد را داده ام. آن نوشته فقط اشاره به آن چه بین من و دخترم گذشته، نیست. بلکه تلویحا نوعی اعتراض به وضعیت اجتماعی ماست. چرا باید آدمی که نسبت به تلقی رسمی اجتماعی طور دیگری فکر می کند، باید در شرایطی قرار گیرد که شغل و امنیت اجتماعی کافی نداشته باشد؟



▪ این راوی یک خط مشی در پیش گرفته که هم در زندگی خانوادگی و هم در زندگی مشترک شکست می خورد. پس می شود گفت روش زندگی اش قابل تایید نیست



ـ خب نباشد. با داوری شما این روش جواب نمی دهد. اما یک آدمی روی این سبک از زندگی ایستاده است. از دید خودش قضاوتش درست است. از دید شما شاید درست نباشد.



▪ نکته متناقض ‹‹کافه پیانو›› این است که همین آدم ناموفق با نوشتن کتاب به یک موفقیت خوب دست پیدا می کند.



ـ راوی و نویسنده در یک جاهایی مشترک اند. اما در بیشتر جاها اشتراک ندارند. این که نویسنده موفق شده کتابی بنویسد که با استقبال مواجه شود شاید دلالت کند بر این که به شخصیت قهوه چی حق بدهیم که انتقادش نسبت به وضعیت اجتماعی درست بوده است. یعنی اگر شرایط بهبود پیدا کند و آمادگی دگرپذیری بیشتری داشته باشیم، استعدادهایی می توانند خودشان را بروز دهند. چه بسا اگر کافه پیانو ده یا پانزده سال پیش نوشته می شد، به این سهولت تایید نمی شد. یعنی فضای سیـاس*ـی، اجتماعی ما از خیلی جهات بهبود پیدا کرده و برای نویسنده، فضایی فراهم شده که چنین کیفیتی را از خودش بروز دهد. اما قصه، درباره وضعیتی و موقیعتی قبل از این بهبود نسبی ست.



▪ تناقض دیگرش هم این است که از یک طرف عامه مردم را نقد می کند و از طرف دیگر از طرف همان عامه مردم با استقبال روبرو می شود.



ـ به خدا من تقصیری ندارم! شاید کتاب آن چنان زندگی اجتماعی شهروندان و مناسبات میان آنها را به دقت تصویر کرده که آن ها با این وضعیت احساس نزدیکی کرده اند.



▪ این که آدم در ۴۴ سالگی اولین کتابش را بنویسد و در این سن به موفقیت دست پیدا کند عجیب نیست؟



ـ داستایوسکی تازه توی پنجاه سالگی اش نخستین رمانش را نوشت. موفقیت یک فرآیند بسیار سخت و زمان بر است. شما ممکن است فرصت های بسیاری برای بروز کیفیت داشته باشید، اما در نتیجه کم کاری و سهل انگاری یا شرایط نادرست جامعه نتوانید روی صندلی موفقیت بنشینید. شاید در اثر متعادل شدن وضعیت، فرصتی پیش بیاید و شما بتوانید روی صندلی ای بنشینید که پیشتر نمی توانستید روی آن بنشینید یا از شما دریغ می شد. می گویند کامیابی مثل یک چرخ و فلک می ماند که همه صندلی هایش پر است. مگر یکی شان که برای شما خالی نگه داشته شده است. در لحظه ای که صندلی به برابرتان می رسد، اگر سوار شدید، شدید وگرنه معلوم نیست آن صندلی، کی دوباره پیش روی شما باشد. من در یک موقعیت مناسب توانستم روی صندلی بنشینم، در حالی که پیش از این، کنترل چی چرخ و فلک، بنا به دلایل موهومی مانع نشستن من می شد.



▪ سن شما سنی است که معمولا آدم ها به آرزوهای سرکوب شده شان فکر می کنند و دچار «بحران میانسالی» می شوند.



ـ بله. قطعا این جوری است.



▪ پس چطور موفق شدید روی صندلی بنشینید؟



ـ به گمانم چون دچار این بحران شده ام، آن موفقیت به دست آمده. به این معنی که چه بسا خیلی های دیگر هم دچار این بحران بوده اند و به همین دلیل با این کتاب ارتباط برقرار کردند.




▪ توصیفاتی که از کافه مورد نظر می کنید بیشتر زاییده تخیلات شماست؟



ـ بله. من هیچ وقت نه کافه چی بوده ام، نه با این شغل و جوانبش آشنا بوده ام. نه هیچوقت این تخصص را داشته ام که ‹‹قهوه›› چطور ساخته می شود. شاید روزی ده پانزده فنجان چای بخورم اما در ماه فقط یکی دو فنجان قهوه.



▪ به خاطر همین نابلدی در یک جای کتاب به اشتباه نوشته اید ‹‹کافه گلاسه›› را هم می زنند.



ـ بله. مدیر یک کافی شاپ هم به من گفت که برای ساختن کافه گلاسه ، شیر و بستنی را صرفاً مخلوط می کنند و هم نمی زنند. و مشاوره داد که بهتر است که در آن قسمت، از اصطلاح " میلک شیلک" به جای کافه گلاسه استفاده کنم.



▪ بعد از این که یک هفتم تعطیل شد، شغل خاصی نداشتید؟



ـ یک وب سایت شخصی داشتم که آن را به روز می کردم. برای یکی دو تا سایت هم تحلیل سیـاس*ـی و اجتماعی می نوشتم.



▪ این طوری که خیلی سخت است؟



ـ سخت است. اما وقتی انتخاب خودت باشد تحملش ممکن می شود.



▪ چرا مثل راوی یک کافه راه نیانداختید؟



ـ به اتفاق یکی از دوستانم تصمیمش را داشتیم که کافه ای مخصوص هنرمندان در مشهد دایر کنیم. منتها به خاطر دشواری های مالی به سرانجام نرسید. تقریباً در همان روزها هم بود که تصمیم گرفتم دوباره داستان بنویسم و به نظرم رسید که حالا که یک کافه واقعی راه نیانداخته آم، چه بسا بد نباشد که آن را به صورت مجازی راه بیاندازم.



▪ داستانتان را که خواندم یاد سریال های ‹‹مرضیه برومند›› افتادم که آدم های داستان یک پاتوقی دارند و همان جا داستان شکل می گیرد.



ـ چقدر خوب. اما من از هیچ کار دیگری تاثیر نگرفتم؛ مگر «عقاید یک دلقک» هاینریش بل و «ناتور دشت» سالینجر آن هم به شکلی ناخودآگاه. باید بگویم سبک روایی «کافه پیانو» متاثر از «ناطور دشت» است و بحران ها و موقعیت هایی که راوی با آن مواجه است، متاثر از «عقاید یک دلقک».



▪ چرا در این کتاب زوایای پنهان زندگی شخصی تان را برای خواننده شرح داده اید؟



ـ در صفحه آخر توضیح داده ام که اسامی واقعی اند؛ اما داستان ها و موقعیت ها تطابق صد در صدی با واقعیت ندارند. من زوایای پنهان زندگی شخصی ام را آشکار نکرده ام.



▪ مثلا من می دانم که اسم دختر شما «گل گیسو» است و خیلی از کارهایی که تعریف کرده اید، انجام می دهد



ـ یعنی اسم دختر من یکی از زوایای پنهان زندگی من است؟! اسم شخصیت می توانست یک چیز دیگر باشد. اما وقتی این اسامی شروع می کنند به عمل کردن داستانی، محتوای رفتاری شان الزاما تطابقی با واقعیت ندارد. بله، شما نشانه های کوچکی از واقعیت در کافه پیانو می بینید. برای این که خودتان را همراه با قصه بدانید و فکر کنید همه اش واقعی است. خیلی ها دچار این اشتباه شدند. از هر صد تا نامه ای که دریافت می کنم، هشتاد تایش از من نشانی «کافه پیانو» را خواسته اند و من باید مدام توضیح دهم که کافه ای ندارم!



▪ شما در داستان مدام تاکید می کنید که راوی دوست دارد یک حریم شخصی داشته باشد ؛ اما خودتان با نوشتن «کافه پیانو» این حریم را می شکنید.



ـ مشکلی که رخ می دهد این است که تعریف من و شما از حوزه شخصی با هم فرق می کند وگرنه من حوزه شخصی ام را مطابق تعریفی که خودم دارم نشکسته ام. این که شما بدانید احتمالا من بر سر اینکه پدرم، مثل خیلی از هم نسلان خودش، کوشش داشته نظر خودش را یا سبک زندگی خودش را به من تحمیل کند، یا من و همسرم بر سر کشیدن سیگار اختلاف داشته ایم؛ حوزه شخصی من محسوب نمی شود. چون احتمالاً مشکل خیلی از زن و شوهرهای دیگر هم هست. بنابراین اگر این امور بتوانند کارکرد داستانی پیدا کنند تا اثری اجتماعی داشته باشند و به اقتضای داستانی شدن، چند درجه ای هم در اندازه آنها اغراق شود، از دید من که اشکالی ندارد. در مورد شخص من، چیزهایی از جمله اعتقادات مذهبی یا آن اموری از مسائل خانوادگی حوزه شخصی من محسوب می شوند که میان جمع کثیری از افراد حوزه شخصی محسوب می شوند. حوزه شخصی، امری قابل تعریف است و زاین جهت نسبی ست و از جامعه به جامعه، تا منطقه به منطقه و فرد به فرد تفاوت می کند.



▪ خب کسی که خانواده شما را می شناسد با خواندن کتاب نگاهش نسبت به دخترتان عوض می شود.



ـ چه اهمیتی دارد؟ چه من این کتاب را می نوشتم چه نمی نوشتم مردم یک دیدگاهی درباره من و دخترم داشتند.



▪ شاید دخترتان دوست نداشته باشد



ـ فعلا که مخالفتی نشان نداده است.



▪ یعنی شما برای این که داستانتان جذاب شود از یک جای دیگر خرج کرده اید؟



ـ آن ها باید معترض باشند نه شما (می خندد) شما چرا کاسه از آش داغ تر شده اید؟



▪ یک سری تصویرها و شخصیت ها در کتابتان هستند که دوست دارم بدانم ایده اش از کجا آمده. مثلا این که صفورا خودش را داخل قفس بیاندازد؟



ـ در دوره ای که به کافه کنج تهران می رفتم، خانمی بود به نام «ژینوس تقی زاده» که هفتم هر ماه آن جا پرفورمانس داشت. یکی از آن پرفورمانس ها این بود که یک روز آمد و تمام مدت را داخل آن قفس نشست. که اتفاقآ گزارش آن پرفورمانس او را در مجله ام «یک هفتم« هم منتشر کردیم.



▪ این که آدم ها داخل کمد همدیگر را بو کنند؟



ـ همین طوری به ذهنم رسید. مبنایی در واقعیت ندارد.



▪ این که همسر راوی یعنی « پری سیما » شخصیت اعصاب خرد کنی دارد؟



ـ اعصاب خردکن؛ البته تعبیر شماست. اما یکی از صحبت هایی که همیشه با خانمم دارم این است که تو بیش از اندازه قانونمندی و بیش از اندازه در چارچوب زندگی می کنی. زندگی این قدرها هم که تو فکر می کنی سخت و قانونمند نیست. شخصیت پری سیما تا اندازه ای، نه به آن صورتی که در داستان مشاهده می کنید؛ تحلیلی بود که من از برخی خصوصیات همسرم داشتم که به شان انتقاد داشتم. آن را گسترش دادم و البته بیش از اندازه واقعی هم بزرگ شان کردم تا کارکرد داستانی پیدا کند.



▪ اما در عین حال راوی همسرش را دوست دارد



ـ به نظر من «کافه پیانو» در مدح و ستایش و بروز عشق بسیار زیاد نویسنده به همسرش نوشته شده است در عین اینکه انتقاداتی به او دارد. از این جهت است که معتقدم شخصیت مرکزی «کافه پیانو» پری سیماست. راوی توضیحات زیادی درباره او می دهد که نشانگر این احساس نویسنده هست. از جمله می گوید: او فرشته ای است که من تعجب می کنم چطور از بین ما آدم ها سر درآورده.



▪ این جمله که وقتی زن ها وارد می شوند،تازه داستان آغاز می شود.



ـ این یک جمله معروف در سینما و ادبیات و تئاتر است. حتی در سیاست هم عده ای معتقدند بحران ها و صلح ها و جنگ ها، ناشی از حضور زنانی بوده که مردانی را وادار به این کار کرده اند.



▪ رمان شما یک دیالوگ کلیدی دارد. یک جا یک نفر از راوی می پرسد، چه جوری حلش کردی و او جواب می دهد این جوری که حلش نکردم.



ـ راوی آدم واقع بینی است و معتقد است مسیر تکاملی ای که زندگی آدم ها و باورهای اجتماعی طی می کنند، یک مسیر گریزناپذیر و جبری است که باید طی شود و تحمل شود تا سرانجام به یک وضعیت بهتری برسیم. می خواهد بگوید خیلی اصرار نداشته باشیم چیزی را به زور و پیش از موعد حل کنیم. سیب وقتی بخواهد برسد، خودش می رسد.



▪ به همین خاطر راوی آدم منفعلی از آب درآمده است؟



ـ گویا ما تعریف هایمان از مفاهیم و پدیده ها فرق می کند. شما می گویید «منفعل» من می گویم «واقع بین».



▪ به نظر شما زندگی این آدم منفعل در نهایت چه سرانجامی پیدا می کند؟



ـ من آدم منفعلی در کافه پیانو نمی بینم!



▪ داستان شما پایان بازی دارد. به نظر شما راوی آخرش طلاق می گیرد؟



ـ من هیچ طرح از پیش اندیشیده ای ندارم که داستان از کجا شروع می شود و وسط و آخرش کجاست. من به بسته به موقعیت و لحظه می نویسم. یک جمله برای شروع انتخاب می کنم و آن را گسترش می دهم. گاهی اوقات می شد پستچی در می زد. من می رفتم نامه را می گرفتم. بعد می دیدم چقدر این پستچی محل ما مرد خوبی است. همان لحظه می آمدم و پستچی را در قصه می گذاشتم و می دیدم جواب داد.



جارو برقی مان را می دیدم و یادم می آمد که چهارده سال است با آن زندگی کرده ایم. اما هنوز یک بار هم کارش به تعمیرگاه نکشیده است. تصمیم می گرفتم یک جوری به این جاروبرقی که طی همه این سال ها نجابت به خرج داده و با بد و خوب مان ساخته، ادای دین کنم. بعد می دیدم عجب وسیله ای شد برای کاویدن شخصیت همسر راوی.



. همه وسیله ها و شخصیت های دور و برتان را که خرج این کتاب کرده اید. برای کتاب بعدی کم نمی آورید؟



- نه. مثلاً خود شما می توانید یکی از شخصیت های داستان بعدی ام باشید. چیزی که دور و برمان ریخته اما بهش توجه نمی کنیم شخصیت است. به گمان خودم که کتاب بعدی ام یک سر و گردن از «کافه پیانو» بالاتر است و بیشتر حرف برای گفتن دارد.




▪ با داستان «کافه پیانو» مرتبط است؟



ـ بله.«قطار چهار و بیست دقیقه عصر» در واقع ادامه همین کتاب است. و این طور شروع می شود که راوی ورشکست می شود و می خواهد کافه را ببندد. قبل از آن به نظرش می رسد که باید برود پیش یک کشیش اعتراف کند. برای این مجبور می شود با یک قطار به تهران برود و ...



▪ مسلمان که پیش کشیش اعتراف نمی کند؟



ـ به نظر شما راوی کافه پیانو یک آدم معمولی درست و حسابی است که انتظار دارید کار عادی بکند؟ (می خندد)



▪ وقتی اخبار مربوط به تجدید چاپ کتاب را می شنوید، خوشحال می شوید؟



ـ فوق العاده. به نظر من اگر کسی خوشحال نشود باید در عقلش شک کرد.



▪ حتی اگر به این قیمت باشد که بگویند شما نگـاه دانلـود عامه پسند نوشته اید؟



ـ چه اهمیتی دارد؟ واقعیتش این است که من هم جزئی از این عموم مردم هستم و از حیث مردم بودن، هیچ تمایزی بین خودم و آن ها قائل نیستم. چه خوب که عامه پسند باشم. هرچه بیشتر بهتر!



▪ فرهاد جعفری اگر یک دیوار سفید داشته باشد، رویش چه می نویسد؟



ـ می نویسد: با یکدیگر مهربان باشیم و به همدیگر اجازه بدهیم، همان طوری باشیم که دوست داریم باشیم.

 

برخی موضوعات مشابه

بالا