از وهم تاواقعیت | N...B کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع N...B
  • بازدیدها 240
  • پاسخ ها 18
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

N...B

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/19
ارسالی ها
19
امتیاز واکنش
30
امتیاز
61
به نام خالق منان، خالق انس و جن
نام رمان: از وهم تا واقعیت!
ژانر: عاشقانه، ترسناک
ناظر: @*SetAre
خلاصه رمان:
افسون نویسنده موفقی که با نوشتن آخرین کتابش حوادث عجیبی برایش رخ می‌دهد. حوادثی که افسون را در شوک می‌برد و زندگیش را دگرگون می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    1636616581963.png

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    قوانین بخش کتاب انجمن نگاه دانلود
    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک جامع درخواست ها و پرسش و پاسخ های نویسندگی عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    N...B

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/19
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    30
    امتیاز
    61
    مقدمه:
    وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد،آدم زمینی تر شد وعالم به آدم سجده کرد،من بودم وچشمان او نه آتشی و نه گلی ،چیزی نمیدانم از این دیوانگی وعاقلی...
     

    N...B

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/19
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    30
    امتیاز
    61
    پارت اول:
    دست از نوشتن کشیدم سرموبالااوردم وباخستگی پشت گردنم گذاشتم عینکمو ازچشمام دراوردم دستی به چشمای ملتهبم کشیدم ازروی صندلی روبروی میز مطالعه ام بلندشدم سرموبالااوردم نگاهی به ساعت انداختم بادیدن ساعت پنج صبح چشام گردشد ازساعت هشت شب یکسره نوشتم تااینکه این رمانم هم تموم شد. باخیاال راحت سمت تختم رفتم موهامو ک گوجه ای بسته بودم بازکردم وروی تخت ولوشدم باخیال راحت خوابیدم.
    نورشدیدی توچشمم بود کلافه چشمام روبازکردم‌ نگاهی به پنجره ی اتاقم انداختم پرده هاکشیده شده بودن میدونستم کارمامانه..من از نورخورشید بیزاربودم
    پتو‌روکشیدم روسرم سعی کردم بخوابم ولی دیگه خوابم نبرد روی تخت نشستم نگاهی به ساعت روی عسلی انداختم یک بعدازظهر بلندشدم دمپایی کنار تخت روپوشیدم خونه توی سکوت غرق بود من بامادرم تنهازندگی میکردیم بابام راننده ماشین سنگین بود دوسال پیش توی جاده تصادف کرد.
    مادرم توی یه فروشگاه اطراف خونمون کارمیکرد زندگی ساده ای داشتیم امامن راضی بودم.
    یادم اومد امروز باید برم دفترنشریات قبلا درمورد کارجدیدم باناشر صحبت کرده بودم وتاحدودی از داستان باخبربود واین تاحدودی خیالم روراحت میکرد
    دست از فکروخیال کشیدم و به سمت اشپزخونه پاتندکردم.
    هیچی برای خوردن پیدانمیشد غیرازچند تاتخم مرغ. نیمرو درست کردم بعدازخوردن وجمع کردن ب سمت اتاقم رفتم سعی کردم تیپ رسمی بزنم مانتو سرمه ای که نه کوتاه بود ونه بلند با شلوار پارچه ای مشکی ومقنعه مشکی عینکمم ب چشمم زدم کیفم روبرداشتم وبه سمت بیرون رفتم باید بااتوبوس میرفتم منتظر اتوبوس بودم همزمان به رمان جدیدم فک میکردم به نظر خودم بدون عیب بودودعامیکردم که به رمانم گیرندن وبتونم به چاپ برسونمش.
    اتوبوس ازراه رسید واردش شدم و به سمت یکی از صندلی های خالی رفتم وروش نشستم .
    خوشبختانه ادمای زیادی توی اتوبوس نبودن.
    فکرم رفت سمت نقاشی های میکردم من عاشق شخصبت های رمانم بودم وازاونجایی که نقاشیم خوب شخصیت های رمانم رو میکشیدم وبه دیوار اتاقم میزدم عاشق این کاربودم ازاین کارم لـ*ـذت میبردم.
    بعداز عوض کردن چندتااتوبوس به دفتر رسیدم واردش شدم نمیخواستم معطل بشم پس به ناشر زنگ زدم واطلاع دادم که اومدم دفتر خوبی بود رنگ بندی قهوای سوخته پارکت ها مبلمان رنگ دیوار همه چیز باهم همخوانی داشت وبه من حس خوبی روالقامیکرد.
    به ادمای ک رفت وامدمیکردن خیره شدم همهمه بود واین برای من که عاشق تنهایی خودم بودم خوب نبود
    ب ساعتم نگاه کردم داشت چهارمیشد خسته روی یکی ازمبلانشستم ودوباره مشغول دیدن کل دفتر شدم. بادیدن اقای رسولی ک به سمتم می اومد ازجام بلندشدم ودستی ب مانتوم کشیدم تا چروک های احتمالی صاف بشن اقای رسولی نزدیکم ایستاد.
    رسولی:سلام خانم افسون بهرام خیلی خوش اومدین ببخشید معطل شدین بفرمایید توی اتاقم
    من:سلام ممنونم ازتون
    بااشاره دستش ب سمت یکی ازدرها رفتیم ووارداتاق اقای رسولی شدیم اتاقش مثل سالن دفتر رنگبندی قهوه ای داشت با ی میز وصندلی وچند تامبل اتاق ساده ای بود والبته جمع وجور
    تعارف کرد روی مبل بشینم وخودش روبرم نشست
    اقای رسولی:خب خانم بهرام خوب هستین
    من:ممنونم اقای رسولی حقیقتش درجریان هستین که رمانم به تازگی تموم کردم وشماهم درجریان کل داستانش هستین میخواستم ببینم میتونم چاپش‌کنم
    اقای رسولی:بله خبردارم ولی الان که تموم شده باید کل داستان روبخونم تانظربدم
    من:بله حتما دست بردم سمت کیفم و دفتری که توش رمانم رونوشته بودم بیرون کشیدم وبه دست اقای رسولی دادم
    بعدازگفتن چندکلمه دیگه بلندشدم وعزم رفتن کردم اقای رسولی تادم در اتاقش بامن همراه شد بعدازخداحافظی کوتاهم به سمت بیرون رفتم واقعا عجیب بود ولی همین دیدار کوتاه باعث خستگیم شده بود نفسم روبه شدت ب بیرون فرستادم ورفتم که سواراتوبوس بشم تابرسم خونه همزمان به رمانم فکر میکردم رمانی با ژانر ترسناک دختری که یک جن عاشقش شده بود درحالی که نامزدداشت ومشکلاتی که بعدازاون باهاش دست وپنجه نرم میکرد...
     

    N...B

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/19
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    30
    امتیاز
    61
    پارت دوم.


    دوهفته اززمانی که رمانم روبرای بررسی فرستاده بودم میگذشت وامروز ب من خبرداده بودن همه چیز درسته ومیتونم ب چاپ برسونمش انقدر خوشحال بودم که ازگردن مامان اویزون شدم وچندتاماچ ابدار روگونش‌نشوندم که البته با پس گردنی که نصیبم شد عقب‌کشیدم.
    مامان:حالاچقدر هزینه برمیداره؟
    من:نمیدونم مامان هنوز معلوم نیست.
    مامان:اگه هزینش سنگین بشه چیکارمیخای بکنی؟
    من:یکم پس انداز دارم ببینم چی میشه.
    مامان راست میگفت هزینه هاش اگه خیلی سنگین باشه نمیتونم ازپسش بربیام باید دنبال کارباشم.
    مامان برگشت توی اشپزخونه منم جلوی تلویزیون لم دادم کانالاروبالا پایین میکردم ولی فکرم مشغول بود
    بادمپایی که توکله ام خورد هینی کشیدم وبه مامان نگاهی کردم که از اپن اشپزخونه باچشمای برزخی داره نگام میکنه تودلم فاتحه ای برای خودم خوندم چون هروقت دسته گل به اب میدادم مامان اینجوری نگام میکرد اب دهنم رو به شدت قورت دادم ولی هرچی فکر میکردم یادم نمی اومد کاربدی کرده باشم
    من:چیشده مامان ؟بخدامن کاری نکردم.
    مامان درحالی که باچشماش برام خط ونشون میکشید گفت میخاستی چیکارکنی داشتی چی میدیدی؟ والا دخترای این دوره وزمونه حیاروقورت دادن من موقع جوونیام..
    به بقیش گوش‌نکردم برگشتم سمت تلویزیون تاببینم رو‌چه کانالیه چی شده چشمتون روز بدنبینه یه صحنه ی مثبت هجده در حال انجام بود هول شدم کنترل ازدستم افتاد بادست زدم توسرم هرچی چشم چرخوندم کنترل روپیدانکردم مامان هنوزهم داشت از حیاوعفت دخترای زمان خودش میگفت این بیشتر هولم میکرد خم شدم زیر مبل رو نگاکردم ولی خبری نبود نزدیک بود گریع ام بگیره که همون موقع برق رفت ازخوشحالی نزدیک بود گریه شوق سربدم وبرم سراغ تلفنم وبه اداره برق زنگ بزنم وازشون تقدیر وتشکرکنم
    مامان:عه چیشد بازاین ....برق روقطع کردن خداخیرشون نده وسط روز تواوج گرما برق روقطع میکنن.
    خندم گرفته بود من توچه فکری بودم مامان تو چه فکری بود ولی واقعا دستشون دردنکنه به دادم رسیدن باعث شدن مامان یادش بره.
    یواشکی نگاهی به اشپزخونه کردم مامان پشتش به من بودتند خودم روبه اتاقم رسوندم ودروبستم نفسم روبااسودگی بیرون فرستادم .
    ولی باید حتمابه فکر یه شغل باشم هم اینکه مامان داشت سنش بیشترمیشد ونمیتونست کارکنه هم خرج ومخارج زیادشدن.

    گوشیم روبرداشتم توبرنامه دیوار اگهی گذاشتم حالاخودمم خندم گرفته بود چه اگهی مزخرفی وخنده داری بود نگاهی ب متن خنده دارم کردم ..سلام دختری ۲۶ساله هستم لیسانس حسابداری درحال حاضر بیکار ودنبال یه کار مناسب میگردم لطفا فقط درچت دیوار پیام بگذارید
    بعدازگذاشتن اگهی گوشیم رو روی تختم انداختم خیلی باید خوش خیال میبودم تا فکرکنم میتونم ازطریق این اگهی به ی شغل درست وحسابی برسم چه کنم‌ منم‌واینهمه خوش خیالی .
     

    N...B

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/19
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    30
    امتیاز
    61
    پارت سوم.

    ازشدت گرما داشتم هلاک میشدم چشم‌چرخوندم بلکه یه چیزی پیداکنم بتونم خودم روبادبزنم چشمم به کنترل تلویزیون افتاد ک حالاروی صندلی میز مطالعه ام‌بود چشمام نزدیک بود ازکاسه دربیاد یعنی چی ولی من مطمئنم کنترل توسالن ازدستم افتاد وپیداشم نکردم اب دهنم‌روپرسر‌وصدا قورت دادم رفتم سمتش وورش داشتم داشتم بهش نگاه میکردم ک دراتاقم به شدت بازشد‌وبه دیوارخورد ک‌باعث شدکنترل ازدستم بیافته وجیغ بنفشی‌ بکشم شوکه برگشتم سمت در دیدم مامان اونجابود که نفسم روبااسودگی بیرون فرستادم ولی بادیدن کیف پولش که دیروز صبح ازش کش رفته بودم وهرچی پول توش بود روخرج کرده بودم نفسم به شماره افتاد ریز ریز سرمو بالابردم وبه چهره مامان نگاه کردم باددیدن چهره ش که ازشدت خشم وعصبانیت به قرمزی میزد ارزوکردم ای کاش الان سکته کنم بمیرم داشتم فکرمیکردم چیکارکنم یهو عین فیلما یه پامو پیچوندم توی پای دیگم وحالت غش کردن به خودم گرفتم نرم خودمو انداختم روزمین صدای وای چیشد ؟گفتن مامان روشنیدم تمام تلاشم روداشتم میکردم که نخندم لپام روازداخل دهن گازمیگرفتم مامان نزدیکم شد بعدصدای قدمای سریعش اومد که دورشد یه چشمم روبازکردم که ببینم مامان رفت یانه که دیدم دم در اتاقم دست به سـ*ـینه وایستاده وبهم زل زده تیک عصبی گرفتم چشمم هی می‌پرید .
    من:م...م...مامان
    مامان:برای من فیلم بازی میکنی دختره ی خیره سر من بزرگت کردم همه حرکاتت روازبرم یه چشم غره ی خفنم بهش اضافه کرد وچرخید ازاتاق رفت بیرون
    اخیش به خیرگذشت...
    بلندشدم نشستم بازم خوبه که قضیه کیف پول روفراموش کرد.
    گوشیم رودستم گرفتم نت روروشن کردم چندتا پیام ازچت دیوارداشتم.
    دوسه تاش که مسخره کرده بودن خب معلومه که مسخره میکنن اینم شد آگهی؟
    حوصلم سررفته بود میخاستم برم بیرون آماده شدم
    ازاتاق اومدم بیرون.
    مامان؟من دارم میرم بیرون یکم قدم بزنم شاید دیربیام نگران نشی.
    مامان:باشه دخترم مواظب خودت باش.
    ازخونه زدم بیرون فکرم مشغول بود..نویسندگی رودوست داشتم شخصیت های رمانم نقاشی های که از شخصیت های رمانم میکشیدم همه ی اینا باعث خوب شدن حالم میشد..دستام رو توجیب مانتوم کردم...
    به ویترین مغازه ه ی نزدیکم نگاه کردم صورت خودم رودیدم صورت گرد پوست سبزه چشمای قهوه ای درشت مژه های پرپشت ابروهای کمانی دماغ معمولی لبای باریک‌.. خوشگل نبودم زشتم نبودم..چشمم به دستی خورد که داشت به سمت شونم میومد چشمام گشاد شد....
     

    N...B

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/19
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    30
    امتیاز
    61
    پارت چهارم.

    چون کسی کنارم نبود به سرعت پشت سرم رونگاه کردم نه کسی نبود ولی دست کی بود؟باسردرگمی به پیاده رویی که وایستاده بودم نگاه کردم کسی نزدیک من نبود حتما رمان جدیدی که نوشتم رومن تاثیرگذاشته اره حتما همینه،ولی ته دلم وحشت روحس میکردم.
    دوباره به ویترین نگاه کردم چه پالتوی قشنگی پالتوی پاییزه قشنگ خوش دوختی بود مانکنی که پالتو تنش بود قشنگ تربود خیلی زیبا بود نمیتونستم‌چشم ازش بردارم انگار مسخ شده بودم هیچوقت انسانی رو تااین حد زیباندیده بودم چه برسه یه یک مانکن نمیدونم چنددقیقه بود داشتم به اون تندیس زیبایی نگاه میکردم ولی احساس کردم کم کم مانکن داره محومیشه به حدی که چندلحظه بعد خبری ازاون مانکن نبود.عرق سردی روی پیشونیم قرارگرفت ولی من مطمئن بودم توهم نزدم
    هیچ‌چیزی که نشون بده چنددقیقه پیش مانکنی اینجا وجودداشته نبود.
    استرس تمام وجودم روگرفت نکنه دچار مشکل روانی شدم؟من عاشق داستان های ترسناک بودم حتی ژانر رمان اخرم روترسناک انتخاب‌کرده بودم زیرلب باخودم حرف میزنم نه امکان نداره نمیشه اینا فقط مال داستان هاست اره درسته..ولی یه چیزی ته ذهنم داشت تکذیب میکرد..
    حتماوقتی حواسم نبود فروشنده مانکن روبرده
    اره حتماهمینه .
    ولی چهره مانکن خیلی برام اشنابود انگار قبلادیدمش شاید تورویا!
    حس خیلی بدی داشتم میخاستم‌ هرچه زودتر ازاونجا برم...
    به قدم هام سرعت بخشیدم بیخیال بقیه پیاده رویم شدم رفتم سمت خونه.
    درروباکلید بازکردم حوصله هیچی رونداشتم حتی مامان!
    یه سلام بلنددادم منتظرجواب نشدم رفتم تواتاقم
    تنهاجایی که بهم حس امنیت میداد همینجابود اتاق ساده ام میتونستم ساعت ها تو اتاقم بمونم ودست به قلم بشم کاری که به شدت ازش لـ*ـذت میبردم
    با یه قهوه ونوشتن من مـسـ*ـت میشدم...
     

    N...B

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/19
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    30
    امتیاز
    61
    پارت پنجم.
    نشستم روتختم گوشیم رودستم گرفتم تا یکم حال وهوام عوض بشه!
    عه !چندتا پیام داشتم از چت دیوار!
    زدم روپشیونیم به کل آگهی که گذاشته بودم رو یادم رفته بود!
    بازکردم ازبین پیام ها یه پیام نظرم روجلب کرد دستمو دراز کردم ازروی عسلی کنار تخت عینکم رو برداشتم وبه چشمم زدم تابهتربتونم بخونمش!
    نوشته بود سلام من حرفه ام عکاسیه وخیلی وقته دنبال یه عکاس خانم میگردم اگه مایل بودید میتونم اموزش بدم وبعد شمارواستخدام میکنم...
    چشمام گرد شد وا!اگهی من چه ربطی به عکاسی داره حسابداری!عکاسی؟چه ربطی میتونن به هم داشته باشن؟حتما خواسته برای کسی دیگه بفرسته اشتباه فرستاده!
    اینم ازبرنامه دیوار ...
    خطاب به گوشی توی دستم گفتم:به دردهیچی نمیخوری هیچییییی!....زبونمم تاته دراوردم چشامم لوچ‌کردم!
    باید ازفردا بی افتم دنبال کاراینجوری نمیشه!
    عینکم گذاشتم توجعبه اش وگذاشتم سرجاش
    گوشیم رو زدم به شارژ واز اتاق بیرون رفتم...
    من:مامان؟مامان؟مامان خانم؟کجایی ؟
    مامان:دختر کمتر سروصداکن سرم دردمیکنه میخوام استراحت کنم!
    من:عه!الهی بمیرم چیشده؟
    خیلی نگران شدم پاتندکردم سمت اتاق مامان.
    درزدم،مامان:بیاتو دختر.
    رفتم بالاسرش سرشو بادستمال بسته بود
    چیشده مامان؟
    مامان:هیچی نشده دختر یکم سرم دردمیکنه!استراحت کنم بهترمیشم.
    من:مامان قرص خوردی؟
    مامان :اره خوردم.
    من درحالی که سرمامان رومیبوسیدم گفتم:مامان جان پس من میرم شام روآماده کنم بخواب بهترشی عزیزدلم...
     

    N...B

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/19
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    30
    امتیاز
    61
    پارت ششم.
    دراتاق مامان رو اروم بستم ورفتم سمت اشپزخونه.
    اول یه جوشونده برای مامان درست کردم وبردم به اتاقش.
    حالاشام چی درست کنم؟
    یکم به مخم فشاراوردم اخرش تصمیم گرفتم هم سوپ وهم کباب تابه ای درست کنم.
    وسایل رواز تو یخچال بیرون اوردم که صدای زنگ گوشیم روشنیدم.
    من:عه الان وقت زنگ خوردن بود؟
    دستام روشستم وباحوله خشک کردم رفتم که ببینم کیه!
    وارداتاق شدم قدمهام روسریعتر برداشتم تاقبل ازاینکه قطع بشه ببینم کیه!
    ولی باچیزی که دیدم نزدیک بود شاخ دربیارم!
    شارژ رداشت توهوا تکون میخورد و اثری ازگوشیم نبود!
    ولی صدای زنگ خوردنش همچنان میومد!
    یعنی چی؟ولی من زدمش به شارژ ورفتم بیرون.
    صداش ازفاصله ی دورتری میومد قطع میشد وباز شروع به زنگ‌ خوردن میکرد.
    یعنی مامان گوشیم روبرداشته؟
    ازاتاق اومدم بیرون رفتم سمت اتاق مامان.
    دراتاق روبازکردم،عه مامان که خوابه صدای گوشی ام ازاینجانمیاد.
    کلافه دستم روبه سرم گرفتم،داشتم دیونه میشدم.
    بازبرگشتم به اتاقم درکمال تعجب گوشیم سرجای اولش بود.
    چشمام دیگه ازاین گشادتر نمیشد!
    رفتم طرفش دستم می لرزید برداشتمش ولی هیچ تماس بی پاسخی نداشتم!
    نکنه تلویزیون روشن بود وصدای زنگ خوردن گوشی ازتلویزیون بود؟
    سردرگم شده بودم حتی یادم نمیومد که تلویزیون روشن بود یا نه!
    گوشی روگذاشتم همونجا رفتم توسالن.
    عه اره تلویزیون روشنه!حتما صداازتوی تلویزیون بود!
    بیخیال برگشتم تواشپزخونه که به بقیه اشپزیم برسم!
    نگاه توروخدا این حواس پرتی ام برای من دردسرشده،بخاطر هیچی داشتم سکته میکردم.
    ولی انگاراین صحنه ها برام اشنابود!
    شاید توخواب هام این صحنه هارودیدم!
    سعی کردم مغزم روازاین افکارخالی کنم وتاحدودی موفق شدم.
     

    N...B

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/19
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    30
    امتیاز
    61
    پارت هفتم.
    شام رو آماده کردم رفتم که مامان روصداکنم تا باهم شام بخوریم،تنهایی از‌گلوم پایین نمیرفت.
    سمت اتاق مامان رفتم،تقه ای به در زدم صدایی نیومد آروم در رو بازکردم مامان خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم.
    بیخیال شامی که درست کرده بودم جلوی تلویزیون دراز کشیدم تنهایی ازگلوم پایین نمیرفت.
    کنترل رودستم گرفتم کانالا رو بالا پایین کردم،من هروقت کنترل رودستم میگیرم به هر کانال سه ثانیه فرصت میدم از خودش دفاع کنه!
    بلاخره یه فیلم درست درمون دیدم،اخ جون!برم ظرف تخمه روبیارم.
    باهیجان شروع به فیلم دیدن کردم!فیلم هندی بود،منم که عاشق فیلم هندی.
    اخیییی!دختره چقدر نازه!چشام شبیه دوتاقلب شده بود همچین به دختر وپسر تو فیلم نگاه میکردم وذوق میکردم که نگووو....
    نازبشن الهیییی چقد خوشگلن چقدر خوش هیکل!
    به سقف نگاه کردم وگفتم:خدایا انصافه منم تو افریدی ایناروهم توافریدی؟چرامن این شکلی ام؟هن؟
    باحرص پوست تخمه رو ازدهنم دراوردم!بیخیال منم یه سری چیزارو دارم که ایناندارن!
    یه چیزی ته ذهنم میگفت مثلاچی؟
    که البته اهمیتی بهش ندادم!چون به خودم مربوطه!
    درست جای حساس فیلم آگهی شروع شد.
    اه اه همشون روحفظم.قربونتون برم یکم خلاقیت یکم تغییربدین که ما بیکارها اینارومیبینیم یکم بااشتیاق نگاه کنیم که همون لحظه چشمم به پسر خیلی خیلی خیلی خوشگل وجذاب افتاد!
    چقد خوشتیپه اینو من یه جایی دیدم ولی کجا؟
    زل زده بودم بهش.چشام روریز کردم که بهترببینم!
    چقدر...چقدر...شبیه اون مانکنیه که دیدم.
    آب دهنم رو پرسروصدا قورت دادم.
    اره خیلی شبیه اونه!حس بدی تموم وجودم روگرفت.
    شاید قبلا این یارو رو تو تلویزیون دیدم بخاطرهمین مانکن روشبیهش فرض کردم!
    پسره نیم رخش رو‌به دوربین بود همون لحظه ی جوری به دوربین نگاه کردکه احساس کردم قلبم از جاش در‌ اومد!
    بادستای لرزونم کانال روعوض کردم ولی همه ی کانال ها همون پسره رونشون میدادن!
    دکمه ی خاموشی‌روفشار دادم ولی خاموش نمیشد.
    نکنه هنگ‌کرده!نکنه کنترل خرابه شده.
    یکی دو تاضربه به کنترل زدم نه کارنمیکرد!بلندشدم سیم تلویزیون رو در آوردم.
    ی نگاه به تلویزیون خاموش شده انداختم نفسم رو بیرون دادم.نه فیلم دیدن به من نیومده برم تو اتاقم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا