رمان و بعد از رفتنت | Maryam_23 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
*
جاوید:

در بطری گلاب رو باز می کنم و روی سنگ مزارش می ریزم. با دست کمی تمیزش می کنم و می گم:

_اینجا دیدنت سخته بابا! عادت ندارم.
در بطری خالی گلاب رو می بندم و راحت می شینم، چهار زانو! بی استرس از کثیف شدن شلوار اتو کشیده ی تر و تمیزم! نگاهی به خورشید میندازم که رنگش نارنجی شده و داره جاش رو به ماه میده! با انگشت چند ضربه به سنگ مزارش می زنم و زیر لب فاتحه می خونم. نفس عمیقی می کشم و می گم:
_خسته ام بابا! زندگی بدون تو واقعا سخته.
ذهنم به گذشته ها سفر می کنه! برخلاف همیشه به خودم نهیب نمی زنم و اجازه ی مرور گذشته ها رو میدم.
*
جعبه ی مورد نظر مشتری رو، روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:
_قابل نداره.
_خودت قابلی داداش!
کارت بانکیش رو به طرفم گرفت و حرفی نزد. بدون حرف کارتش رو گرفتم و کشیدم روی دستگاه! مبلغ رو وارد کردم که گوشیم زنگ خورد، از توی جیبم کشیدمش بیرون و با دیدن اسم دلناز اخمام در هم شد، ازش دلخور بودم! قبل از اینکه تماس رو وصل کنم رمز رو از مشتری پرسیدم و اونم بعد از گرفتن کارت و رسیدش با خداحافظی از مغازه بیرون رفت.
جواب دادم:
_بله؟
بدون اینکه صدای سردم رو به روم بیاره، طلبکار گفت:
_چه عجب جواب دادی بالاخره!
نشستم روی صندلی و دستی به پیشونیم کشیدم، گفتم:
_دلناز تو مثل اینکه واقعا شرایط منو درک نمی کنی!
با تمسخر تک خنده ای کرد و گفت:
_شرایطت چشه که من درکش نمی کنم اونوقت؟
همونطور که سعی می کردم صدام بالا نره عصبی گفتم:
_تو واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟ بابام تازه دیروز از بیمارستان مرخص شد، تازه عمل کرده، می فهمی؟ بابای من مریضه، سرما نخورده ها! سرطان داره، الان همه کارای خونه به عهده منه، الان باید دو برابر کار کنم، تو باید تو این شرایط درکم کنی و کمک حالم باشی نه اینکه حالمو بدتر کنی! اینکه می گم کمک حالم باشی منظورم این نیست که بهم پول بدی، ازت می خوام فقط یکم درکم کنی تا این روزای بد تموم بشه، همین! انتظار داشتم تو این چیزا رو بفهمی، اما پاک نا امیدم کردی دلناز!
صدای فین فین کردنش نشون می داد که داره گریه می کنه، بی طاقت شدم، دوست نداشتم اشکش رو در بیارم! کلافه گفتم:
_گریه ات واسه چیه؟
هیچی نگفت و دوباره فین فین کرد. ملایم تر گفتم:
_گریه نکن عزیزم، چت شد آخه؟ من که حرف بدی بهت نزدم، تو قراره زن من بشی، دوست دارم منو بفهمی و درکم کنی، این خواسته ی زیادیه؟
با بغض جواب داد:
_نه!
_پس دیگه گریه نکن.
_خب منم دلم برات تنگ می شه، الان چند روزه ندیدمت، کمتر بهم زنگ می زنی، کمتر بهم پیام میدی! خب به منم حق بده. دیشبم که زنگ زدم باهات حرف بزنم جانان جواب داد، دلتنگ بودم به جای اینکه صدای تو رو بشنوم یهو صدای جانانو شنیدم عصبی شدم، بهش می گم گوشی جاوید دست تو چیکار می کنه خیلی عادی بدون اینکه تعجب کرده باشه چرا من به تو زنگ زدم می گـه خوابه، می گم جاوید می گفت کسی از رابـ ـطه امون خبر نداره یهو با یه لحن بدی می گـه خب که چی؟
از اینکه ادای جانان رو در اورد عصبی شدم، اما خودم رو کنترل کردم و سعی کردم مهربون بگم:
_دلناز جان! جانان که از خودمونه، دوست صمیمی توئه بعدشم من می شناسمش، دهنش قرصه! لازم نیست اینقدر خودتو بابت یه مسئله ی به این کوچیکی ناراحت کنی.
بازم سکوت کرد و فقط فین فین کرد! صدام رو ملایم تر کردم و گفتم:
_بابت کوتاهیمم من شرمنده ام عزیزم. چشم از این به بعد بیشتر بهت زنگ می زنم، بیشتر پیام میدم، هر موقعم وقت خالی پیدا کردم میام دیدنت! آخه مگه من چند تا عشق دارم؟
میون گریه خندید! همین برام بس بود، انگار تموم دلخوریام دود شده بود رفته بود هوا! از اینکه بخاطر دلتنگی بهونه گیر شده بود ناراحت که نبودم هیچ، از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. گلوش رو صاف کرد و گفت:
_باشه بخشیدم.
خندیدم و گفتم:
_مرسی! لطف کردی.
اونم خندید و گفت:
_شب می خوایم بیایم خونه اتون!
لبخند پهنی روی لبام نشست. گفتم:
_قدم رنجه می کنین بانو.
خندید! با ناز و آروم. قلبم بی قرار شد! گفت:
_می خوایم بیایم به بابات سر بزنیم.
هول گفتم:
_راستی بابات اینا از کجا خبردار شدن؟ تو که بهشون نگفتی؟
_نه بابا! امروز سر حرفو در مورد جانان باز کردم مامانمم گفت خوب شد یادم انداختی، یه زنگ بزنم به مهری احوالشونو بپرسم. مامانت بهش گفت، دیگه مامان بابا هم تصمیم گرفتن بیایم اونجا.
هومی گفتم و ادامه دادم:
_خب خوبه! پس شب می بینمت.
_آره! راستی جاوید یه شارژ برام بفرست.
اخم دوباره مهمون ابروهام شد. گفتم:
_من که همین دو روز پیش یه شارژ ده تومنی برات فرستادم!
برای اینکه حرف دیگه ای نزنم سریع گفت:
_خب تموم شد دیگه! تو که خسیس نبودی.
خسیس نبودم؟ معلومه که نبودم! هورمون های مردونه ام توی مغزم ترشح شد و فکرای بد به سمتم هجوم اوردن! دیگه دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم، می ترسیدم حرفی بزنم و شکاک خطاب بشم. گفتم:
_باشه می فرستم. خدافظ.
حتی اجازه ندادم خداحافظی کنه و گوشی رو قطع کردم. موهام رو چنگ زدم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم! تا جایی که خبر داشتم اینترنتش با مودم بود، پس شارژی که وارد گوشیش می کرد صرف خرید بسته ی اینترنتی نمی شد! مگه چقدر توی این دو روز تماس و پیامک رد و بدل می کرد که به این زودی تموم شده بود؟ سرم رو تکون دادم تا فکرای بد رو از خودم دور کنم و توی دلم گفتم:
_بدبین نباش جاوید! لابد به دوستای دانشگاهش زنگ می زنه.
*
اونقدر توی طول روز مشغول کار شده بودم که به کل ذهنم از مسئله ی شارژ دور شده بود. جلوی آینه ایستادم و تیپم رو چک کردم. موهام رو مجددا شونه زدم که صدای جانان رو شنیدم:
_الهی من قربونت برم خوشتیپ!
از توی آینه دیدمش که توی درگاه در ایستاده بود. یکی از ابروهام رو بالا انداختم و با لبخند گفتم:
_خدا نکنه.
صدای آیفون که به صدا در اومد جانان از اتاق فاصله گرفت و رفت تا در رو برای مهمونا باز کنه. ادکلنم رو برداشتم و خالی کردم روی خودم! از اتاق بیرون رفتم که دیدم آقا مهدی و طاهره خانوم و دلناز و دلارام توی حیاط مشغول سلام و احوال پرسی با مامان و جانان هستن. خواستم برم توی حیاط استقبالشون، که تلاش بابا برای نشستن منصرفم کرد. جلو رفتم و گفتم:
_دراز بکش بابا، چرا بلند شدی؟
سرش رو به نشونه نه بالا برد و گفت:
_زشته جلوی مهمون.
مخالفت نکردم، نمی خواستم معذب باشه. بالشش رو پشتش مرتب کردم و بهش کمک کردم تکیه بده. بالاخره مهمونا اومدن داخل و صدای سلام و احوال پرسی بلندتر شد، آقا مهدی جلو اومد و گفت:
_خدا بد نده!
بابا دست آقا مهدی که به طرفش دراز شده بود رو گرفت و گفت:
_شرمنده نمی تونم جلوی پاتون بلند بشم.
آقا مهدی دست دیگه اش رو گذاشت روی دست بابا و گفت:
_راحت باش!
چشم ازشون گرفتم و رو به جمع سلام بلندی گفتم، اصلا حواسم به احوال پرسی طاهره خانوم نبود و تموم مدت داشتم به دلناز که پشت سرش ایستاده بود و بهم لبخند می زد، نگاه می کردم! اصلا نفهمیدم چی گفت و من چی جواب دادم. با آقا مهدی هم که کمی خم شده بود تا کنار بابا بشینه دست دادم و احوال پرسی کردم. بالاخره جمع به حالت عادی برگشت و همه نشستیم، فقط جانان بیچاره چپیده بود توی آشپزخونه و مدام در حال پذیرایی بود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    گوشیم توی جیبم لرزید. چشم از آقا مهدی و بابا گرفتم که داشتن با هم حرف می زدن و گوشیم رو از توی جیبم در اوردم. پیام داشتم، از دلناز!
    بازش کردم، نوشته بود:
    _باهات قهرم!
    نگاهی به اطرافم انداختم، کسی حواسش به من نبود. دلارام که طبق معمول سرش توی تبلتش بود، مامان و طاهره خانوم هم گوشه ای نشسته بودن و سخت مشغول صحبت بودن، بابا و آقا مهدی هم ایضا. جانان هم که توی آشپزخونه مشغول چایی ریختن بود. جوابش رو دادم:
    _چرا؟
    تموم مدتی که داشتم پیامش رو می خوندم و جوابش رو تایپ می کردم با لبخند بهم خیره شده بود، انگار داشت از این پیام بازی یواشکی لـ*ـذت می برد! بهش نگاه کردم که به صفحه ی گوشیش خیره بود و داشت تند تند تایپ می کرد. با صدای مامان از جا بلند شدم:
    _جانان جان دستت درد نکنه مامان.
    به طرف جانان رفتم و سینی چایی رو از دستش گرفتم، لبخند تشکر آمیزی بهش زدم و گفتم:
    _بشین خسته شدی! دستت درد نکنه.
    لبخند عمیق و قدرشناسانه ای بهم زد و نشست کنار دلناز. گوشیم دوباره لرزید، به دلناز نگاه کردم که دست پاچه صفحه ی گوشیش رو قفل کرد و به جانان لبخندی مصنوعی تحویل داد. جانان دستی روی پاش زد و گفت:
    _چه خبر؟
    چشم ازشون گرفتم و به طرف آقا مهدی رفتم تا بهش چایی تعارف کنم. طاهره خانوم:
    _خسته نباشی جانان جان.
    آقا مهدی چایی رو برداشت و همونطور که گوشش به حرفای بابا بود تشکر کرد. بابا هم برداشت و گفت:
    _ممنون پسرم.
    جانان در جواب طاهره خانوم گفت:
    _سلامت باشین، ممنون.
    به طاهره خانوم و مامان هم چایی تعارف کردم و رفتم سمت دلناز و جانان. رو به روی دلناز کمی خم شدم و آروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
    _الان من باید هول بشم چایی رو بریزم روت؟
    چشم غره ای بهم رفت و نامحسوس به جانان اشاره کرد، جانان متوجه شد و از جا بلند شد. رفت توی آشپزخونه و سرش رو به کاری بند کرد. ناخواسته اخمام در هم شد. مگه جانان غریبه بود؟ مگه صمیمی ترین دوست دلناز نبود؟ چرا دوست نداشت جانان از روابطمون چیزی بفهمه؟ جانان که آدم دهن لقی نبود! از اینا گذشته، جانان دیگه می دونست که ما با هم در ارتباطیم، پس این چشم و ابرو اومدنش دیگه چی بود؟ چایی رو برداشت و آروم گفت:
    _الان من باید بپسندمت؟
    جوابش رو ندادم. یه جورایی حالم رو گرفته بود! ازش فاصله گرفتم و رو به دلارام گفتم:
    _دلارام چایی می خوری؟
    بدون اینکه از تبلتش نگاه بگیره گفت:
    _نه ممنون.
    حرفی نزدم و رفتم توی آشپزخونه. آروم به جانان گفتم:
    _ناراحت شدی؟
    همونطور که داشت ظرف های خشک شده رو سرجاشون میذاشت با لبخند گفت:
    _نه واسه چی؟
    لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
    _پس بیا چایی بخور.
    چشماش رو برام باز و بسته کرد و چایی رو برداشت. با محبت گفت:
    _دستت درد نکنه!
    سینی رو گذاشتم روی اپن و برگشتم سرجای قبلیم نشستم. گوشیم دوباره توی جیبم لرزید! با طمانینه گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و پیام هاش رو باز کردم:
    _چون امروز نذاشتی من باهات خدافظی کنم، زود قطع کردی.
    _چرا باهات حرف می زنم جواب نمیدی؟
    دلم نمی خواست جوابش رو بدم. بی تفاوت گوشیم رو توی جیبم برگردوندم و چشمم رو به بابا و آقا مهدی دوختم! تا آخر مهمونی هم نیم نگاهی هم سمتش ننداختم، اما صداش رو می شنیدم که آروم و یکی در میون به زور جواب جانان رو می داد که داشت باهاش حرف می زد.
    *
    جانان:

    توی کلاس نشستم اما تمام حواسم پیش شاهرخه! اونقدر جدیدا تلخ و سرد شده که باور نمی کنم یه روزی دوستم داشت. اونقدر باهام عادی برخورد می کنه که حس می کنم یادش رفته من جانانم! تقه ای که استاد با ته ماژیک به تابلوی وایت برد می زنه باعث میشه سرم رو بلند کنم و نگاه از زمین بگیرم. هول و خجالت زده بهش نگاه می کنم که با اخم می گـه:

    _حواستون هست خانوم نیک منش؟
    دستی به مقنعه ام می کشم و می گم:
    _بله استاد ببخشید!
    نگاه از من می گیره و دوباره به توضیح دادن مشغول می شه. صدای پسری که صندلی پشتم نشسته رو می شنوم که آروم می گـه:
    _خیلی بهش فکر نکن! یا خودش میاد یا نامه اش.
    بعد خودش و دوستش آروم می خندن. جواب طعنه ی بی نمکش رو نمیدم و یواشکی طوری که استاد نبینه سرکی توی گوشیم می کشم. خنده داره که فکر می کنم الان بهم پیام میده، خنده داره که گوشیم رو چک می کنم تا ببینم بهم زنگ زده یا نه. نفسم رو آه مانند بیرون می فرستم و گوشیم رو توی جیب مانتوم میذارم. دوباره همون پسره می گـه:
    _به خدا لیاقت نداره بهش فکر نکن.
    کلافه چشمام رو توی حدقه می چرخونم و جوابش رو نمیدم. می شناسمش! البته نه به اسم، فقط چند باری پاپیچم شده بود و توی چند تا کلاس مشترکی که داشتیم سعی می کرد کنارم یا پشت سرم بشینه. با خودکارم روی جزوه ام خطوط نامفهومی می کشم که دوباره می گـه:
    _اگه دلت گرفته می خوای با هم درد دل کنیم؟
    جواب من بازم سکوته! بلافاصله ادامه میده:
    _می خوای شماره امو بدم بهت؟ قول میدم من مثل اون منتظرت نذارم و تند تند بهت پیام بدم.
    با صدای استاد که تشر می زنه:
    _آخر کلاس چه خبره؟
    ساکت میشه. استاد کمی کمی چپ چپ به من و پسر نگاه می کنه و دوباره به درس دادن مشغول میشه. نمی فهمم کلاس چطوری تموم میشه. استاد با گفتن:
    _خسته نباشید!
    وسایلش رو جمع می کنه و از کلاس بیرون میره. بچه ها هم یکی یکی پشت سرش از کلاس خارج میشن. وسایلم رو جمع می کنم و توی کوله ام میذارم که کاغذی روی دسته ی صندلیم قرار می گیره، به محتوای کاغذ که نگاه می کنم یه شماره موبایل می بینم و یه اسم! "کیانوش رستمی"
    سرم رو بلند می کنم و به شخصی که کاغذ رو گذاشته نگاه می کنم. همون پسره ست! چشمام رو با عصبانیت گرد می کنم و نفسم رو فوت می کنم بیرون. بدون اینکه به کاغذش دست بزنم یا بهش حرفی بزنم از جا بلند میشم و تصمیم به خارج شدن از کلاس می گیرم.
    سد راهم میشه و سریع می گـه:
    _وایسا یه لحظه کارت دارم.
    می ایستم و توی چشماش خیره میشم. سریع آنالیزش می کنم! موهای مشکی حالت دار که به همت آرایشگر مدل دار شده و به لطف تافت صاف ایستاده. بوی عطرش توی بینیم می پیچه، یه بوی ملایم و گرم. تی شرت خاکستری پوشیده با یه شلوار لی آبی کاربنی و کفشای اسپورت سفید. چهره اش معمولیه و برای من معمولی تر! چشمای قهوه ای و بینی متناسب و ابروهای مرتب شده با لب هایی متوسط. نگاه منتظرم رو که می بینه با لبخند می گـه:
    _می خوام باهات حرف بزنم. موافقی بریم یه کافه ای جایی بشینیم با هم صحبت کنیم؟
    برای جواب دادن به گفتنِ:
    _نوچ!
    اکتفا می کنم و قصد رفتن می کنم، دوباره جلوی راهم می ایسته و می گـه:
    _خواهش می کنم! به خدا من ازت خوشم اومده.
    بی حوصله تر از اونم که باهاش کل کل کنم. کلافه می گم:
    _باشه مرسی. حالا میذاری برم؟
    ابروهاش از تعجب بالا می پره و می گـه:
    _یعنی قبول کردی؟
    دستی به پیشونیم می کشم و می گم:
    _نه می گم مرسی که ازم خوشت اومده.
    دوستش که کمی اونطرف تر ایستاده و سرش توی گوشیشه، تو دماغی می خنده. پسر که حالا می دونم اسمش کیانوشه، دلخور می گـه:
    _پس جواب من چی میشه؟
    اصلا حوصله ندارم! کلافه تر می گم:
    _وقتی شمارتو برنداشتم جوابت معلومه دیگه. حالا خواهش می کنم برو کنار بذار رد شم!
    سرش رو پایین میندازه و راه رو برام باز می کنه. مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده، از حصاری که برام درست کرده خارج می شم و با سرعت از کلاس بیرون میرم.
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    خسته و کوفته کلید میندازم توی در و در رو باز می کنم. وارد خونه که میشم صدای وفا و مهیار رو می شنوم که دارن با هم حرف می زنن و می خندن. خسته تر و بی حوصله تر از اونم که از خوب شدن حال وفا و رابـ ـطه ی خوبش با مهیار، لبخند بزنم!
    کفشام رو در میارم و توی جا کفشی میذارم. نگاهی به آشپزخونه میندازم، مهیار رو می بینم که روی اپن نشسته و وفا داره غذا درست می کنه. "سلام" بلندی می گم که هر دو به طرفم برمی گردن، وفا لبخند می زنه و می گـه:
    _سلام جانی، خسته نباشی!
    مهیار از اپن پایین می پره و به طرفم می دوه، با شادی جیغ می کشه:
    _جانان!
    سعی می کنم بهش لبخند بزنم. آغوشم رو براش باز می کنم و مهیار خودش رو توی بغلم پرت می کنه. دستام رو دورش حلقه می کنم و خم میشم سرش رو می بوسم. با ذوق می گـه:
    _جانان مامان برامون ژله درست کرده.
    جوابش رو با یه لبخند نصفه نیمه میدم. حوصله ندارم حرف بزنم، می چرخم تا به طرف اتاقم برم که وفا می گـه:
    _جانان خوبی؟
    بدون اینکه برگردم سمتش می گم:
    _آره.
    وارد اتاقم می شم و کوله و مقنعه ام رو گوشه ای پرت می کنم. دراز می کشم روی تخت و ساعد دستم رو روی چشمام میذارم. در اتاق زده می شه و وفا میاد داخل، تغییری توی حالتم نمیدم اما از صداش می فهمم که خودشه:
    _جانان؟
    در جواب جانان گفتن نگران و ناراحتش فقط می گم:
    _هوم؟
    صدای قدم هاش رو می شنوم که بهم نزدیک میشه، لب تخت می شینه و دستم رو از روی چشمام برمی داره، به صورتش نگاه می کنم که با اخم می گـه:
    _چی شده؟
    بی حوصله می گم:
    _هیچی، خسته ام می خوام بخوابم.
    دلخور می گـه:
    _الان داری دکم می کنی دیگه؟
    بلند می شم و چهار زانو می شینم. نمی خوام ناراحتش کنم! لبخندی می زنم و برای اینکه حرف رو عوض کنم، می گم:
    _پسره بود که بهت گفتم تو دانشگاه خیلی بهم گیر میده، یادته کیو می گم؟
    کنجکاو می گـه:
    _آره یادمه! خب؟
    _امروز دوباره بهم گیر داد، سر کلاس هی تیکه می پروند بعدم که کلاس تموم شد شماره اشو نوشته بود رو یه کاغذ گذاشت روی دسته ی صندلیم، امروز فهمیدم اسمش کیانوشه!
    می خنده و می گـه:
    _تو دو ساله داری تو اون دانشگاه درس می خونی، تازه فهمیدی اسم طرف چیه؟
    لبخندی می زنم و می گم:
    _خودت که می دونی هدف من فقط رسیدن به اون جایگاهیه که می خوام، واسه رسیدن بهش کم تلاش نکردم، اونقدر سرم به درس و پروژه و جزوه و کتاب گرمه که حتی اسم خودمم یادم رفته!
    دستی به شونه ام می زنه و می گـه:
    _ولی خوشم میاد خیلی با جنبه ای.
    _چطور؟
    لباش رو کمی به پایین انحنا میده و می گـه:
    _خب دو ساله از شهرستان اومدی تهران، توی دانشگاهش داری درس می خونی ولی ندیدم خودتو گم کنی، مثل دخترای هم سنت خودتو تو یه سری چیزا غرق نکردی!
    لبخندی بهش می زنم که آروم تر ادامه میده:
    _واسه همینه که شاهرخ عاشقته و منم از خدامه که بشی عروسمون!
    آدرنالین خونم می زنه بالا، سعی می کنم هیجانم رو بروز ندم و برای منحرف کردن بحث می گم:
    _این چه عادت زشتیه که شما تهرانیا به ما که تو شهرای دیگه زندگی می کنیم می گین شهرستانی؟
    می خنده و شونه هاش رو بالا میندازه، من هم می خندم و حرفی نمی زنم که مهیار وارد اتاق می شه، جام ژله ی قرمز رنگ توی دستشه و همونطور که عمیقا خیره شده بهش می گـه:
    _مامان این دیگه درست شده من می خوام بخورم.
    وفا دستش رو به طرفش دراز می کنه و می گـه:
    _بیار ببینمش.
    مهیار جلو میاد و جام رو به وفا میده، وفا کمی جام رو تکون میده و می گـه:
    _نه مامان، هنوز کامل بسته نشده! یکم دیگه باید صبر کنی.
    مهیار پاش رو به زمین می کوبه و با اخم می گـه:
    _من ژله می خوام.
    وفا اخمی به مهیار می کنه و از جا بلند می شه، دستش رو می گیره و می گـه:
    _بیا بریم بیرون جانان یکم استراحت کنه.
    مخالفت نمی کنه و همراه وفا از اتاق بیرون میره، در که بسته میشه دوباره دراز می کشم روی تخت و نفسم رو محکم بیرون می فرستم. سعی می کنم بخوابم تا بی حوصلگی امروزم یادم بره.
    *
    با صدای جیغی از خواب می پرم. می شینم روی تخت و با یه آنالیز سریع تشخیص میدم صدای جیغ متعلق به وفاست. از جا بلند می شم و به سرعت از اتاق بیرون میرم. وفا رو می بینم که توی هال ایستاده و به شیشه خورده های ریخته شده کف زمین خیره شده، بهش نزدیک می شم. حسابی ترسیده و خودش رو بغـ*ـل کرده، اشکاش بی محابا روی صورتش می ریزه و رنگش پریده. مثل بید داره می لرزه!
    نگران از پشت بغلش می کنم که از جا می پره و جیغ می زنه، کف دستام رو تسلیم وار بالا می گیرم و سریع می گم:
    _وفا منم! جانان.
    توی دو قدمی من ایستاده و نفس نفس می زنه. با دیدن من خیالش راحت میشه و روی زمین ولو می شه، به طرفش میرم و شونه هاش رو ماساژ میدم. با صدای آرامش بخشی می گم:
    _چیزی نیست وفا، نترس عزیزم. من اینجام!
    نگاهم می کنه و می گـه:
    _چرا دست از سرم برنمی داره؟
    سوالی که همیشه ازم می پرسه! لبخند می زنم و می گم:
    _بهش فکر نکن عزیزم. نباید اینقدر بترسی، چیزی نشده!
    بازوهاش رو می گیرم و همونطور که سعی می کنم بلندش کنم می گم:
    _پاشو برو تو اتاقت تا من برات آب قند بیارم.
    مخالفت نمی کنه و از جا بلند میشه، تا در اتاقش همراهیش می کنم و برمی گردم، به طرف شیشه ی خورد شده ی بالکن میرم. بیرون رو نگاه می کنم و جز خیابون خالی و ساکت چیزی نمی بینم. صدای میوی ضعیف گربه ای توجهم رو جلب می کنه، دنبال صدا می گردم که توی بالکن پیداش می کنم، دقیقا زیر پنجره ای که شیشه اش شکسته. بی حال افتاده و ناله می کنه، پاش خونیه! شیشه خورده هم ریخته روش. دستی به پیشونیم می کشم و کلافه زیر لب می گم:
    _خدا لعنتت کنه شاهین! معلوم نیست چیکار کردی با این دختر بیچاره که هر اتفاقی می افته فکر می کنه تقصیر توئه.
    به طرف آشپزخونه میرم و لیوان آبی از یخچال پر می کنم، چند تا حبه قند توش میندازم و با قاشق هم می زنم، به طرف اتاق وفا میرم. مهیار روی تخت دو نفره ی خودش و مادرش غرق خوابه و وفا هم کنارش دراز کشیده و محکم بغلش کرده، پشتش به منه و صورتش رو نمی بینم. جلو میرم و از زاویه ی بین شونه و کتفش بهش نگاه می کنم، خوابش بـرده!
    سری به تاسف تکون میدم و لیوان رو بالای سرش روی عسلی تختش میذارم. از اتاق بیرون میرم و سعی می کنم با کمترین صدای ممکن در اتاقش رو ببندم. جارو برقی رو از توی اتاقی که موقتا مال منه برمی دارم و شیشه خورده های کف سالن رو جارو می کنم.
    وارد بالکن میشم و سعی می کنم جوری به طرف گربه برم که شیشه توی پام نره. بلندش می کنم که جیغ بلندی می کشه و سعی می کنه به دستام چنگ بزنه! می برمش توی حموم و پاش رو می شورم، از جعبه ی کمک های اولیه برای بستن پاش کمک می گیرم و دوباره به بالکن برمی گردم. گوشه ای ترین جایی که پیدا می کنم می خوابونمش و شیشه خورده های بالکن رو هم جارو می کنم.
    نهایت لطفی که می تونم بهش بکنم اینه که جلوش یه کاسه آب بذارم. گربه نداشتم و نگه داری گربه رو بلد نیستم!
    بازم دلم نمیاد توی همین حالت رهاش کنم، از توی کمد رخت خواب ها بالشی برمی دارم و زیر بدنش قرار میدم. در بالکن رو می بندم و میرم توی آشپزخونه! خوابم پریده و دیگه نمی تونم بخوابم. هـ*ـوس قهوه کردم، برای خودم قهوه درست می کنم و توی فنجون می ریزم. پشت میز ناهار خوری می شینم و همراه کاکائوهای توی ظرفِ روی میز، قهوه ام رو جرعه جرعه سر می کشم.
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    چشمام رو باز می کنم و چند بار پلک می زنم تا به نور عادت کنم. تموم دیشب رو خوابم رو نبرد و نزدیکای صبح خوابیدم! گوشیم رو از روی عسلی برمی دارم و به ساعتش نگاه می کنم، ساعت یازده و نیمِ صبحه!
    از جا بلند میشم و از اتاق بیرون میرم. خواب آلود دستی توی موهام می کشم که صدای دست پاچه ی وفا رو می شنوم:
    _سلام.
    متعجب از هول بودنش سرم رو بلند می کنم و بهش نگاه می کنم، توی آشپزخونه ایستاده. تا می خوام جوابش رو بدم با چشم و ابرو به هال اشاره می کنه، سرم رو به طرف جایی که اشاره کرده می چرخونم و شاهرخ رو مقابلم می بینم. روی مبل نشسته و فنجون چایی توی دستاشه، پاهاش رو کمی باز کرده و آرنج دستاش رو گذاشته روی زانوهاش، سرش پایینه و نگاهم نمی کنه، چشمام گرد میشه و خجالت زده به طرف اتاقم می دوم که صدای خنده ی وفا رو می شنوم.
    در رو پشت سرم می بندم و بهش تکیه میدم. قلبم محکم خودش رو به دیواره ی سـ*ـینه ام می کوبه! چشمام رو می بندم و تند تند نفس می کشم.
    جلوی آینه می ایستم و به خودم نگاه می کنم، دم صبح که خواستم بخوابم لباسای دانشگاهم که هنوز تنم بود رو با یه شلوارک سفید و تاپ صورتی عوض کردم، موهای بلند مشکیم رو هم باز کرده بودم. رد کمی از آرایشِ روز قبلم روی صورتم مونده و در کل شلخته و بهم ریخته که نیستم هیچ؛ خیلی هم مرتب به نظر میام!
    گونه هام از خجالت گل انداخته، شاهرخ تا حالا من رو اینطوری ندیده بود! یعنی هیچ مردی!
    به خودم نمی تونم دروغ بگم، می خوام تا نرفته کمی نگاهش کنم! همین برام کافیه. موهام رو با کلیپس بالای سرم جمع می کنم، شلوارکم رو با یه شلوار لی آبی کاربنی و تاپم رو با یه تونیک گلبهی عوض می کنم. حریره و زیرش آستر داره، بلندیش تا بالای زانومه و کمرش یه کمربند طلایی می خوره. شال سورمه ایم رو هم سرم می کنم و از اتاق بیرون میرم. وفا کنارش نشسته و دارن با هم حرف می زنن، فعلا حواسشون به من نیست. دستم رو روی قلبم میذارم و آب دهنم رو قورت میدم.
    جلوتر میرم و بلند می گم:
    _سلام.
    وفا نگاهم می کنه و با لبخند می گـه:
    _سلام عزیزم، صبح بخیر.
    اما شاهرخ تنها نیم نگاه سردی بهم میندازه و فقط سرش رو تکون میده، و این یعنی سلام!
    دلم می گیره اما به روی خودم نمیارم و با لبخند زوری ای رو به وفا می گم:
    _صبح توام بخیر!
    _جانی برات صبحونه آماده کردم، روی میزه، بشین بخور.
    _دستت درد نکنه.
    اشتهام به کل کور شده! به طرف سرویس بهداشتی میرم و خودم رو پرت می کنم داخل. بغض توی گلوم چنبره زده و داره خفه ام می کنه! مشتی آب سرد به صورتم می پاشم و به خودم نهیب می زنم:
    _گریه نمی کنیا!
    نفس عمیقی می کشم و دست و صورتم رو می شورم و با حوله خشک می کنم. از سرویس بیرون میرم و سعی می کنم بدون نگاه کردن به شاهرخ وارد آشپزخونه بشم. برای خودم چایی می ریزم و جلوی خودم رو می گیرم که نپرسم:
    _براتون چایی بیارم؟
    پشت میز که می شینم شاهرخ از جا بلند می شه و می گـه:
    _من دیگه برم، کاری نداری؟
    سعی می کنم خودم رو بی تفاوت و عادی جلوه بدم. اما گوشام رو تیز می کنم تا حتی یه کلمه از حرف هاش رو هم از دست ندم. وفا:
    _کجا؟ تو که تازه اومدی.
    _دیگه بیشتر از این موندن رو جایز نمی دونم.
    لقمه بین راه توی دستم خشک می شه، بغض دوباره توی گلوم جا خوش می کنه و راه نفسم رو می بنده! یعنی چون من از اتاق اومدم بیرون دیگه نمی خواد بمونه؟ دستم می لرزه و لقمه از دستم روی میز می افته. با دست لرزون فنجون رو به لبم نزدیک می کنم و چایی رو سر می کشم، از داغی بیش از حدش لب و زبونم می سوزه و کاسه ی چشمام پر از اشک میشه. "آخ" آرومی می گم که وفا می گـه:
    _این حرفا چیه؟ جانان که غریبه نیست، بمون ناهار دور هم باشیم.
    نمی دونم چرا سرم رو بلند می کنم و بهش نگاه می کنم، انگار انتظارش رو نداره، سریع نگاهش خیره اش رو از من می گیره و با صدای گرفته فقط می گـه:
    _نه!
    دوباره سرم رو پایین میندازم و سعی می کنم به خودم بیام. با قدم های بلند خودش رو به در می رسونه و با یه خداحافظی سرسری از خونه بیرون میره. صدای بسته شدن در رو که می شنوم فنجونم رو میذارم روی میز و آه عمیقی می کشم.
    *
    شاهرخ:

    به محض اینکه سوار ماشین میشم روشنش می کنم و راه می افتم. وقتی چهره ی خواب آلودش رو دیدم با اون لباسای توی تنش، گر گرفتم! به زور نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم، و حالا تصویرش از جلوی چشمام کنار نمیره.
    وقتی داشتم با وفا حرف می زدم تموم حواسم بهش بود که بی خیال داشت صبحونه می خورد، تا صدای آخش رو شنیدم نگاهش کردم، نگاهم رو غافلگیر کرد و خیره شد بهم! چشمای پر از اشکش دیوونه ام کرد. نفهمیدم چطوری از اونجا فرار کردم! با کف دست کوبیدم روی فرمون و داد زدم:
    _خدا بگم چیکارت کنه وفا!
    اگه برای تعویض شیشه بهم زنگ نمی زد هیچوقت پام رو اونجا نمیذاشتم. ماشین رو گوشه ای نگه می دارم، نمی تونم رانندگی کنم.
    چنگی توی موهام می زنم و سرم رو روی فرمون میذارم. خسته ام! کاش نمی رفتم خونه ی وفا، کاش یه بهونه ای می اوردم. من در برابر فراموش کردن جانان ضعیفم، نمی تونم ببینمش و بی تفاوت از کنارش رد بشم.
    نمی تونم فکرم رو از اینکه چطوری میره دانشگاه و میاد، کسی توی راه یا توی دانشگاه مزاحمش میشه یا نه؛ پرت کنم!
    سرم رو از روی فرمون بلند می کنم و با مشت می کوبم روش! کلافه داد می زنم:
    _دوستش دارم خب لامصب!
    کف دستام رو می کشم روی صورتم و ماشین رو روشن می کنم. به خودم اخطار میدم:
    _بسه جمع کن خودتو!
    راه می افتم و صدای آهنگ رو زیاد می کنم. سعی می کنم تصویر جانان رو از حافظه ی مغزم پاک کنم! جانان هیچوقت مال من نمیشه، در این صورت فکر کردن بهش خودکشیه؛ یه خودکشی تدریجی!
    *
    وفا:

    سر و صدایی که از توی کوچه می اومد توجهم رو جلب کرد. کتابم رو گذاشتم روی عسلی و از جا بلند شدم! پرده رو کنار زدم و از پنجره ی اتاقم خیابون رو نگاه کردم. از چیزی که دیدم چشمام چهار تا شد!
    شاهین جلوی در بود و بابا هم رو به روش ایستاده بود و فقط داد می زد:
    _من دختر به تو نمیدم، محترمانه بهت گفتم هر وقت کار پیدا کردی بیا خاستگاری! ولی تو آبرو برام نذاشتی، وقت و بی وقت سرکار و جلوی خونه ام مزاحمم میشی، برو تا زنگ نزدم پلیس بیاد.
    دستم رو روی دهنم گذاشتم و "هین" خفیفی کشیدم. شاهین سرش رو پایین انداخته بود و حرف نمی زد. تا بابا حرفش تموم شد گفت:
    _من وفا رو دوست دارم، اونقدر میرم و میام تا راضیتون کنم. حاضرم بخاطرش گدایی کنم اما بهتون قول میدم خوشبختش کنم، نمیذارم بهش سخت بگذره!
    بابا دیگه صبر نکرد، سیلی محکمی توی گوش شاهین خوابوند و شاهین صورتش سمت سیلی بابا کج شد. دستش رو گذاشت روی صورتش، بابا چرخید تا وارد خونه بشه که شاهین سریع گفت:
    _آقای پارسا! خواهش می کنم اجازه بدین بیام خاستگاری، از در پرتم کنین بیرون از پنجره میام. من تا شما اجازه ندین بیام خاستگاری از جام تکون نمی خورم.
    بابا دوباره داد زد:
    _اونقدر بمون اینجا تا زیر پات علف سبز بشه!
    صدای بسته شدن در رو که شنیدم بغض توی گلوم نشست. شاهین بخاطر من سیلی خورد! به جرم دوست داشتنم. پنجره رو باز کردم و صداش زدم:
    _شاهین!
    سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد، لبخندی زد و گفت:
    _به خاطرت همه کار می کنم. من به دستت میارم وفا، بهت قول میدم.
    از ذوق توی پوست خودم نمی گنجیدم. خندیدم که بغضم ترکید و اشکام روی گونه هام جاری شد. صدای بابا رو می شنیدم که داد می زد:
    _سهیلا گوشی منو بیار، این پسره ی علاف باز پا شده اومده اینجا، باید ادبش کنم. گوشی منو بیار زنگ بزنم به پلیس.
    رو به شاهین بلند و با ترس گفتم:
    _شاهین از اینجا برو، بابام داره زنگ می زنه به پلیس.
    همونطور که عقب عقب می رفت داد زد:
    _آقای پارسا من میرم ولی دوباره برمی گردم.
    همسایه ها تک و توک از پنجره یا از در بیرون اومده بودن و داشتن به معرکه ی شاهین نگاه می کردن. شاهین دوید و سوار ماشین شد و رفت. پرده رو انداختم و خودم رو پرت کردم روی تخت. از خوشحالی دلم می خواست جیغ بزنم! بالشم رو برداشتم و سرم رو فرو کردم توی بالش و از ته دل جیغ زدم و خندیدم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا