*
جاوید:
در بطری گلاب رو باز می کنم و روی سنگ مزارش می ریزم. با دست کمی تمیزش می کنم و می گم:
_اینجا دیدنت سخته بابا! عادت ندارم.
در بطری خالی گلاب رو می بندم و راحت می شینم، چهار زانو! بی استرس از کثیف شدن شلوار اتو کشیده ی تر و تمیزم! نگاهی به خورشید میندازم که رنگش نارنجی شده و داره جاش رو به ماه میده! با انگشت چند ضربه به سنگ مزارش می زنم و زیر لب فاتحه می خونم. نفس عمیقی می کشم و می گم:
_خسته ام بابا! زندگی بدون تو واقعا سخته.
ذهنم به گذشته ها سفر می کنه! برخلاف همیشه به خودم نهیب نمی زنم و اجازه ی مرور گذشته ها رو میدم.
*
جعبه ی مورد نظر مشتری رو، روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:
_قابل نداره.
_خودت قابلی داداش!
کارت بانکیش رو به طرفم گرفت و حرفی نزد. بدون حرف کارتش رو گرفتم و کشیدم روی دستگاه! مبلغ رو وارد کردم که گوشیم زنگ خورد، از توی جیبم کشیدمش بیرون و با دیدن اسم دلناز اخمام در هم شد، ازش دلخور بودم! قبل از اینکه تماس رو وصل کنم رمز رو از مشتری پرسیدم و اونم بعد از گرفتن کارت و رسیدش با خداحافظی از مغازه بیرون رفت.
جواب دادم:
_بله؟
بدون اینکه صدای سردم رو به روم بیاره، طلبکار گفت:
_چه عجب جواب دادی بالاخره!
نشستم روی صندلی و دستی به پیشونیم کشیدم، گفتم:
_دلناز تو مثل اینکه واقعا شرایط منو درک نمی کنی!
با تمسخر تک خنده ای کرد و گفت:
_شرایطت چشه که من درکش نمی کنم اونوقت؟
همونطور که سعی می کردم صدام بالا نره عصبی گفتم:
_تو واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟ بابام تازه دیروز از بیمارستان مرخص شد، تازه عمل کرده، می فهمی؟ بابای من مریضه، سرما نخورده ها! سرطان داره، الان همه کارای خونه به عهده منه، الان باید دو برابر کار کنم، تو باید تو این شرایط درکم کنی و کمک حالم باشی نه اینکه حالمو بدتر کنی! اینکه می گم کمک حالم باشی منظورم این نیست که بهم پول بدی، ازت می خوام فقط یکم درکم کنی تا این روزای بد تموم بشه، همین! انتظار داشتم تو این چیزا رو بفهمی، اما پاک نا امیدم کردی دلناز!
صدای فین فین کردنش نشون می داد که داره گریه می کنه، بی طاقت شدم، دوست نداشتم اشکش رو در بیارم! کلافه گفتم:
_گریه ات واسه چیه؟
هیچی نگفت و دوباره فین فین کرد. ملایم تر گفتم:
_گریه نکن عزیزم، چت شد آخه؟ من که حرف بدی بهت نزدم، تو قراره زن من بشی، دوست دارم منو بفهمی و درکم کنی، این خواسته ی زیادیه؟
با بغض جواب داد:
_نه!
_پس دیگه گریه نکن.
_خب منم دلم برات تنگ می شه، الان چند روزه ندیدمت، کمتر بهم زنگ می زنی، کمتر بهم پیام میدی! خب به منم حق بده. دیشبم که زنگ زدم باهات حرف بزنم جانان جواب داد، دلتنگ بودم به جای اینکه صدای تو رو بشنوم یهو صدای جانانو شنیدم عصبی شدم، بهش می گم گوشی جاوید دست تو چیکار می کنه خیلی عادی بدون اینکه تعجب کرده باشه چرا من به تو زنگ زدم می گـه خوابه، می گم جاوید می گفت کسی از رابـ ـطه امون خبر نداره یهو با یه لحن بدی می گـه خب که چی؟
از اینکه ادای جانان رو در اورد عصبی شدم، اما خودم رو کنترل کردم و سعی کردم مهربون بگم:
_دلناز جان! جانان که از خودمونه، دوست صمیمی توئه بعدشم من می شناسمش، دهنش قرصه! لازم نیست اینقدر خودتو بابت یه مسئله ی به این کوچیکی ناراحت کنی.
بازم سکوت کرد و فقط فین فین کرد! صدام رو ملایم تر کردم و گفتم:
_بابت کوتاهیمم من شرمنده ام عزیزم. چشم از این به بعد بیشتر بهت زنگ می زنم، بیشتر پیام میدم، هر موقعم وقت خالی پیدا کردم میام دیدنت! آخه مگه من چند تا عشق دارم؟
میون گریه خندید! همین برام بس بود، انگار تموم دلخوریام دود شده بود رفته بود هوا! از اینکه بخاطر دلتنگی بهونه گیر شده بود ناراحت که نبودم هیچ، از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. گلوش رو صاف کرد و گفت:
_باشه بخشیدم.
خندیدم و گفتم:
_مرسی! لطف کردی.
اونم خندید و گفت:
_شب می خوایم بیایم خونه اتون!
لبخند پهنی روی لبام نشست. گفتم:
_قدم رنجه می کنین بانو.
خندید! با ناز و آروم. قلبم بی قرار شد! گفت:
_می خوایم بیایم به بابات سر بزنیم.
هول گفتم:
_راستی بابات اینا از کجا خبردار شدن؟ تو که بهشون نگفتی؟
_نه بابا! امروز سر حرفو در مورد جانان باز کردم مامانمم گفت خوب شد یادم انداختی، یه زنگ بزنم به مهری احوالشونو بپرسم. مامانت بهش گفت، دیگه مامان بابا هم تصمیم گرفتن بیایم اونجا.
هومی گفتم و ادامه دادم:
_خب خوبه! پس شب می بینمت.
_آره! راستی جاوید یه شارژ برام بفرست.
اخم دوباره مهمون ابروهام شد. گفتم:
_من که همین دو روز پیش یه شارژ ده تومنی برات فرستادم!
برای اینکه حرف دیگه ای نزنم سریع گفت:
_خب تموم شد دیگه! تو که خسیس نبودی.
خسیس نبودم؟ معلومه که نبودم! هورمون های مردونه ام توی مغزم ترشح شد و فکرای بد به سمتم هجوم اوردن! دیگه دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم، می ترسیدم حرفی بزنم و شکاک خطاب بشم. گفتم:
_باشه می فرستم. خدافظ.
حتی اجازه ندادم خداحافظی کنه و گوشی رو قطع کردم. موهام رو چنگ زدم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم! تا جایی که خبر داشتم اینترنتش با مودم بود، پس شارژی که وارد گوشیش می کرد صرف خرید بسته ی اینترنتی نمی شد! مگه چقدر توی این دو روز تماس و پیامک رد و بدل می کرد که به این زودی تموم شده بود؟ سرم رو تکون دادم تا فکرای بد رو از خودم دور کنم و توی دلم گفتم:
_بدبین نباش جاوید! لابد به دوستای دانشگاهش زنگ می زنه.
*
اونقدر توی طول روز مشغول کار شده بودم که به کل ذهنم از مسئله ی شارژ دور شده بود. جلوی آینه ایستادم و تیپم رو چک کردم. موهام رو مجددا شونه زدم که صدای جانان رو شنیدم:
_الهی من قربونت برم خوشتیپ!
از توی آینه دیدمش که توی درگاه در ایستاده بود. یکی از ابروهام رو بالا انداختم و با لبخند گفتم:
_خدا نکنه.
صدای آیفون که به صدا در اومد جانان از اتاق فاصله گرفت و رفت تا در رو برای مهمونا باز کنه. ادکلنم رو برداشتم و خالی کردم روی خودم! از اتاق بیرون رفتم که دیدم آقا مهدی و طاهره خانوم و دلناز و دلارام توی حیاط مشغول سلام و احوال پرسی با مامان و جانان هستن. خواستم برم توی حیاط استقبالشون، که تلاش بابا برای نشستن منصرفم کرد. جلو رفتم و گفتم:
_دراز بکش بابا، چرا بلند شدی؟
سرش رو به نشونه نه بالا برد و گفت:
_زشته جلوی مهمون.
مخالفت نکردم، نمی خواستم معذب باشه. بالشش رو پشتش مرتب کردم و بهش کمک کردم تکیه بده. بالاخره مهمونا اومدن داخل و صدای سلام و احوال پرسی بلندتر شد، آقا مهدی جلو اومد و گفت:
_خدا بد نده!
بابا دست آقا مهدی که به طرفش دراز شده بود رو گرفت و گفت:
_شرمنده نمی تونم جلوی پاتون بلند بشم.
آقا مهدی دست دیگه اش رو گذاشت روی دست بابا و گفت:
_راحت باش!
چشم ازشون گرفتم و رو به جمع سلام بلندی گفتم، اصلا حواسم به احوال پرسی طاهره خانوم نبود و تموم مدت داشتم به دلناز که پشت سرش ایستاده بود و بهم لبخند می زد، نگاه می کردم! اصلا نفهمیدم چی گفت و من چی جواب دادم. با آقا مهدی هم که کمی خم شده بود تا کنار بابا بشینه دست دادم و احوال پرسی کردم. بالاخره جمع به حالت عادی برگشت و همه نشستیم، فقط جانان بیچاره چپیده بود توی آشپزخونه و مدام در حال پذیرایی بود.
جاوید:
در بطری گلاب رو باز می کنم و روی سنگ مزارش می ریزم. با دست کمی تمیزش می کنم و می گم:
_اینجا دیدنت سخته بابا! عادت ندارم.
در بطری خالی گلاب رو می بندم و راحت می شینم، چهار زانو! بی استرس از کثیف شدن شلوار اتو کشیده ی تر و تمیزم! نگاهی به خورشید میندازم که رنگش نارنجی شده و داره جاش رو به ماه میده! با انگشت چند ضربه به سنگ مزارش می زنم و زیر لب فاتحه می خونم. نفس عمیقی می کشم و می گم:
_خسته ام بابا! زندگی بدون تو واقعا سخته.
ذهنم به گذشته ها سفر می کنه! برخلاف همیشه به خودم نهیب نمی زنم و اجازه ی مرور گذشته ها رو میدم.
*
جعبه ی مورد نظر مشتری رو، روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:
_قابل نداره.
_خودت قابلی داداش!
کارت بانکیش رو به طرفم گرفت و حرفی نزد. بدون حرف کارتش رو گرفتم و کشیدم روی دستگاه! مبلغ رو وارد کردم که گوشیم زنگ خورد، از توی جیبم کشیدمش بیرون و با دیدن اسم دلناز اخمام در هم شد، ازش دلخور بودم! قبل از اینکه تماس رو وصل کنم رمز رو از مشتری پرسیدم و اونم بعد از گرفتن کارت و رسیدش با خداحافظی از مغازه بیرون رفت.
جواب دادم:
_بله؟
بدون اینکه صدای سردم رو به روم بیاره، طلبکار گفت:
_چه عجب جواب دادی بالاخره!
نشستم روی صندلی و دستی به پیشونیم کشیدم، گفتم:
_دلناز تو مثل اینکه واقعا شرایط منو درک نمی کنی!
با تمسخر تک خنده ای کرد و گفت:
_شرایطت چشه که من درکش نمی کنم اونوقت؟
همونطور که سعی می کردم صدام بالا نره عصبی گفتم:
_تو واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟ بابام تازه دیروز از بیمارستان مرخص شد، تازه عمل کرده، می فهمی؟ بابای من مریضه، سرما نخورده ها! سرطان داره، الان همه کارای خونه به عهده منه، الان باید دو برابر کار کنم، تو باید تو این شرایط درکم کنی و کمک حالم باشی نه اینکه حالمو بدتر کنی! اینکه می گم کمک حالم باشی منظورم این نیست که بهم پول بدی، ازت می خوام فقط یکم درکم کنی تا این روزای بد تموم بشه، همین! انتظار داشتم تو این چیزا رو بفهمی، اما پاک نا امیدم کردی دلناز!
صدای فین فین کردنش نشون می داد که داره گریه می کنه، بی طاقت شدم، دوست نداشتم اشکش رو در بیارم! کلافه گفتم:
_گریه ات واسه چیه؟
هیچی نگفت و دوباره فین فین کرد. ملایم تر گفتم:
_گریه نکن عزیزم، چت شد آخه؟ من که حرف بدی بهت نزدم، تو قراره زن من بشی، دوست دارم منو بفهمی و درکم کنی، این خواسته ی زیادیه؟
با بغض جواب داد:
_نه!
_پس دیگه گریه نکن.
_خب منم دلم برات تنگ می شه، الان چند روزه ندیدمت، کمتر بهم زنگ می زنی، کمتر بهم پیام میدی! خب به منم حق بده. دیشبم که زنگ زدم باهات حرف بزنم جانان جواب داد، دلتنگ بودم به جای اینکه صدای تو رو بشنوم یهو صدای جانانو شنیدم عصبی شدم، بهش می گم گوشی جاوید دست تو چیکار می کنه خیلی عادی بدون اینکه تعجب کرده باشه چرا من به تو زنگ زدم می گـه خوابه، می گم جاوید می گفت کسی از رابـ ـطه امون خبر نداره یهو با یه لحن بدی می گـه خب که چی؟
از اینکه ادای جانان رو در اورد عصبی شدم، اما خودم رو کنترل کردم و سعی کردم مهربون بگم:
_دلناز جان! جانان که از خودمونه، دوست صمیمی توئه بعدشم من می شناسمش، دهنش قرصه! لازم نیست اینقدر خودتو بابت یه مسئله ی به این کوچیکی ناراحت کنی.
بازم سکوت کرد و فقط فین فین کرد! صدام رو ملایم تر کردم و گفتم:
_بابت کوتاهیمم من شرمنده ام عزیزم. چشم از این به بعد بیشتر بهت زنگ می زنم، بیشتر پیام میدم، هر موقعم وقت خالی پیدا کردم میام دیدنت! آخه مگه من چند تا عشق دارم؟
میون گریه خندید! همین برام بس بود، انگار تموم دلخوریام دود شده بود رفته بود هوا! از اینکه بخاطر دلتنگی بهونه گیر شده بود ناراحت که نبودم هیچ، از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. گلوش رو صاف کرد و گفت:
_باشه بخشیدم.
خندیدم و گفتم:
_مرسی! لطف کردی.
اونم خندید و گفت:
_شب می خوایم بیایم خونه اتون!
لبخند پهنی روی لبام نشست. گفتم:
_قدم رنجه می کنین بانو.
خندید! با ناز و آروم. قلبم بی قرار شد! گفت:
_می خوایم بیایم به بابات سر بزنیم.
هول گفتم:
_راستی بابات اینا از کجا خبردار شدن؟ تو که بهشون نگفتی؟
_نه بابا! امروز سر حرفو در مورد جانان باز کردم مامانمم گفت خوب شد یادم انداختی، یه زنگ بزنم به مهری احوالشونو بپرسم. مامانت بهش گفت، دیگه مامان بابا هم تصمیم گرفتن بیایم اونجا.
هومی گفتم و ادامه دادم:
_خب خوبه! پس شب می بینمت.
_آره! راستی جاوید یه شارژ برام بفرست.
اخم دوباره مهمون ابروهام شد. گفتم:
_من که همین دو روز پیش یه شارژ ده تومنی برات فرستادم!
برای اینکه حرف دیگه ای نزنم سریع گفت:
_خب تموم شد دیگه! تو که خسیس نبودی.
خسیس نبودم؟ معلومه که نبودم! هورمون های مردونه ام توی مغزم ترشح شد و فکرای بد به سمتم هجوم اوردن! دیگه دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم، می ترسیدم حرفی بزنم و شکاک خطاب بشم. گفتم:
_باشه می فرستم. خدافظ.
حتی اجازه ندادم خداحافظی کنه و گوشی رو قطع کردم. موهام رو چنگ زدم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم! تا جایی که خبر داشتم اینترنتش با مودم بود، پس شارژی که وارد گوشیش می کرد صرف خرید بسته ی اینترنتی نمی شد! مگه چقدر توی این دو روز تماس و پیامک رد و بدل می کرد که به این زودی تموم شده بود؟ سرم رو تکون دادم تا فکرای بد رو از خودم دور کنم و توی دلم گفتم:
_بدبین نباش جاوید! لابد به دوستای دانشگاهش زنگ می زنه.
*
اونقدر توی طول روز مشغول کار شده بودم که به کل ذهنم از مسئله ی شارژ دور شده بود. جلوی آینه ایستادم و تیپم رو چک کردم. موهام رو مجددا شونه زدم که صدای جانان رو شنیدم:
_الهی من قربونت برم خوشتیپ!
از توی آینه دیدمش که توی درگاه در ایستاده بود. یکی از ابروهام رو بالا انداختم و با لبخند گفتم:
_خدا نکنه.
صدای آیفون که به صدا در اومد جانان از اتاق فاصله گرفت و رفت تا در رو برای مهمونا باز کنه. ادکلنم رو برداشتم و خالی کردم روی خودم! از اتاق بیرون رفتم که دیدم آقا مهدی و طاهره خانوم و دلناز و دلارام توی حیاط مشغول سلام و احوال پرسی با مامان و جانان هستن. خواستم برم توی حیاط استقبالشون، که تلاش بابا برای نشستن منصرفم کرد. جلو رفتم و گفتم:
_دراز بکش بابا، چرا بلند شدی؟
سرش رو به نشونه نه بالا برد و گفت:
_زشته جلوی مهمون.
مخالفت نکردم، نمی خواستم معذب باشه. بالشش رو پشتش مرتب کردم و بهش کمک کردم تکیه بده. بالاخره مهمونا اومدن داخل و صدای سلام و احوال پرسی بلندتر شد، آقا مهدی جلو اومد و گفت:
_خدا بد نده!
بابا دست آقا مهدی که به طرفش دراز شده بود رو گرفت و گفت:
_شرمنده نمی تونم جلوی پاتون بلند بشم.
آقا مهدی دست دیگه اش رو گذاشت روی دست بابا و گفت:
_راحت باش!
چشم ازشون گرفتم و رو به جمع سلام بلندی گفتم، اصلا حواسم به احوال پرسی طاهره خانوم نبود و تموم مدت داشتم به دلناز که پشت سرش ایستاده بود و بهم لبخند می زد، نگاه می کردم! اصلا نفهمیدم چی گفت و من چی جواب دادم. با آقا مهدی هم که کمی خم شده بود تا کنار بابا بشینه دست دادم و احوال پرسی کردم. بالاخره جمع به حالت عادی برگشت و همه نشستیم، فقط جانان بیچاره چپیده بود توی آشپزخونه و مدام در حال پذیرایی بود.
آخرین ویرایش: