رمان آرامش بعد از سختی | صوفیا جابری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

صوفیا 73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
227
امتیاز واکنش
3,934
امتیاز
536
محل سکونت
خوزستان
کارم که تموم شد تصمیم گرفتم برم با رویا حرف بزنم وقتی رفتم خونه خاله رویا تنها بود برام میوه آورد بهش گفتم
-میشه بشینی کارت دارم
بله حتما
- اومدم تا کمی باهات درد دل کنم خیلی داغونم خیلی واقعا حالم بده
با من ؟
- بله باتو چون تنها کسی هستی که میتونم باهات حرف بزنم ،بهش نگاه کردم سرشو انداخته بود پایین و انگشت سبابه دست راستشو به روی انگشت شصت دست چپش میکشید منتظر جوابش بودم هیچی نگفت صداش کردم
رویا ؟
-بهم نگاه کرد چشمای جذاب و گیرایی داشت به جرات میتونم بگم چشماش دل هر پسری رو میتونه ببره بهم گفت
این که منو محرم اسرارتون میدونین خیلی برام با ارزشه
- براش توضیح دادم اون چه را که بین خودم و محیا اتفاق افتاده بود بهش گفتم
بعداز سه سال برگشته اونم امروز بهم گفت بیا دوبراه مثل هم بشیم ولی من دیگه نمیتونم گولشو بخورم
هنوز دوسش داری ؟
- هنوز دوسش دارم ؟عجب سوالی پرسیدی هنوز که هنوزه عاشقشم نتونستم دل به هیچ دختری ببندم هرشب به عکساش نگاه میکنم ولی میدونم اگه قبولش کنم باز ضربه میخورم
خب تو که دوسش داری چرا یه فرصت دیگه بهش نمیدی ؟
-چون میترسم این دفعه بره و عذابم بده مثل دفعه قبل
امتحانش کن
-چجوری
من کمکت میکنم
-واقعا ؟
آره کمکت میکنم
- از رویا خداحافظی کردم و به خونه رفتم منتظر شدم تا رویا بهم بگه چجوری محیا رو امتحان کنم .

یک هفته به سرعت گذشت چند بار دیگه محیا اومد هربار دست رد به سینش میزدم تواتاقم دراز کشیده بودم که پیامکی از طرف رویا دریافت کردم نوشته بود
سلام آقا مهرداد شمارتون رو از آرام خانوم گرفتم میخوام ببینمتون اگه وقت دارین امروز بیاین اینجا
-براش نوشتم
سلام رویا باشه میام
- مامانو قانع کردم تا امروز بعداظهر با خاله بره خرید وقتی اونا رفتن منم به خونه خاله رفتم با رویا صحبت کردم نقشه خوبی کشیده بود محیا باید امتحان میشد پس منتظر شدم تا دوباره محیارو ببینم و بهش بگم میخوام دوباره باهم باشیم
انتظارم دوروز بیشتر طول نکشید چون محیا دوباره اومد ولی این بار جلو در خونه وقتی میخواستم برم سرکار جلو در دیدمش به سرعت از ماشین پیاده شدمو و بهش گفتم
-تو اینجا چیکار میکنی هاااان ؟
اومدم باهات حرف بزنم
- آخه چه حرفی براگفتن داری؟
همون حرفای همیشگی
-زود سوار شو نمیخوام کسی ببینه تو اومدی اینجا ،سوار ماشین شد و حرکت کردیم توراه بهش گفتم
ببین محیا من مسخره تو نیستم
مهرداد بخدا دوست دارم اینو بفهم
- باشه پس منم یه فرصت دیگه بهت میدم امیدوارم خرابش نکنی
واقعا قبولم کردی
-آره
وااای عاشقتم
-دستاشو بهم زد وگفت
هیچ وقت نمیزارم اذیت شی
- ماشینو گوشه خیابون پارک کردم وبهش نگاه کردم به صورت معمولی ولی زیبا به چشمای قهوه ای ودرشتش به موهای سیاه خوش حالتش واقعا من عاشق این دختر بودم ،بهش نگاه میکردم که دیدم داره گریه میکنه جلو رفتم و به آغـ*ـوش گرفتمش واقعا دلتنگش بودم ،یه لحظه به خودم اومدم نباید زیادبهش محبت میکردم باید بی محلی میکردم تا ببینم باز منو میخواد از خودم جداش کردم و ماشینو به حرکت درآوردم محیا بهت زده از حرکتم فقط بهم نگاه میکرد بهش گفتم
-چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی ؟
هیچی
-آدرس خونشو ازش گرفتم و به خونش رسوندمش وقتی پیاده شد گفت
مهرداد روز اوله باهمیم اونم بعداز سه سال چرا نمیخوای یکم بیشتر باهم باشیم
- وقت ندارم خداحافظ ،اجازه گفتن هیچ حرف دیگه ای رو بهش ندادم وحرکت کردم

"رویا "

تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم و دانشگاه ثبت نام کنم بخاطر همین رفتم پیش آرام خانوم که باهاش صحبت کنم
داشت کتاب میخوند عینکشو از چشمش برداشت گفت
کاری داری ؟
- بله خانوم
بشین
- نشستم و بهش گفتم
راستش خانوم اینجا کار زیادی ندارم انجام بدم نصف روزبیکارم خواستم اگه اجازه بدین درسمو ادامه بدم
فکر خوبیه ،راستی رویا تو اصلا از خودت هیچی به من نگفتی از خانوادت از خودت از شهرت برام بگو
- خانوادم وقتی سیزده سالم بودتو یه تصادف مردن مامانم داداشم وبابام ولی من زنده موندم
بعدش چیکار کردی ؟
- داییم منو برد پیش خودش داییم خیلی مرد مهربونی بود
بود ؟مگه اتافقی براش افتاده ؟
- آره مرد منم چون زن داییم اذیتم میکرد نتونستم تحمل کنم و به تهران اومدم
با مهتاب خانوم دوستی ؟
- نه شوهر دوستم با پسرش رفیقه وقتی از اهواز اومدم تهران یه ماه خونشون بودم تا اینکه منو به شما معرفی کرد
چه جالب حالا بگو ببینم چرا نتونستی اهواز درستو بخونی الان اگه خونده بودی به نظرم لیسانستو میتونستی بگیری
-زن داییم نزاشت امتحان کنکور بدم رشته ام ادبیات بود علاقه زیادی به درس خوندن داشتم اگه میزاشت بخونم الان ترم آخرم بود
پس چهار سال عقب افتادی
-بله خانوم
خب باشه حالا دوست داری چی بخونی
-مدیریت بازرگانی
میتونی بخونی برا کنکور ؟اینم بدون معلوم نیست تهران قبول بشی
-حالا سعی خودمو میکنم
نه نمیخواد برا کنکور بخونی دانشگاه آزاد همین رشته که دوست داری بخونی ثبت نامت میکنم کل مخارجش با خودم
- آخه خانوم اینجوری اصلا خوب نیست
فکر کن من بهت یه وام میدم هرماه از حقوقت کم میکنم چطوره ؟
-ممون خانوم نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم با خوشحالی به اتقم رفتم و به چند ماه آینده فکر کردم به درس خوندم به آرزوهایی که قبلا فکر میکردم دست نیافتنی هستند واقعا از خدای خودم شاکر بودم بخاطر اینکه آرام خانوم رو سر راهم قرار داد ،چگونه میتونستم این همه لطفی که این انسان شریف درحقم کرده بود رو جبران کنم...
-

شش ماه به سرعت برق و باد گذشت شش ماه پراز اتفاق پراز هیجان محیا بالاخره عشقشو به مهرداد ثابت کرد سختی های زیادی کشیدن تا بالاخره تونس مریم مادر مهرداد رو راضی کنن اوایل اصلی راضی نمیشد مهرداد با هر جون کندنی که بود مادرشو راضی کرد منم دانشگاه رشته مدیریت بازرگانی ثبت نام کردم اول مهر درسمو شروع میکنم
امشب جشن عروسی مهرداد و محیاس روز قبلش با آرام خانوم رفتم خرید چون پایبند به عقایدم بودم و برا حجاب ارزش زیادی قائل بودم لباس مجلسی بلند وساده سیاه رنگی به همراه کت قرمز و شال فیروزه ای و یک جفت صندل پاشنه بلند مشکی خریدم با پولی که پس انداز کردم تونستم این لباسارو بخرم البته کمی برا دانشگاه هم خرید کردم
به حیاط رفتم و روتاب نشستم تابستان گرم داشت جای خودش رو به پاییز سرد میداد به ساعت رو دستم نگاه کردم ساعت سه بودتا ساعت هشت وقتی زیادی داشتم کمی به گلای حیاط آب دادم حیاطو جارو کردم حیاط که نه زمین فوتبال بگم بهتره احساس کردم کمرم شکست کارم که تموم شد آرام خانوم اومد بیرون وگفت
رویا ....
-وقتی دید دست به کمر وایسادمو از درد صورتمو جمع کردم حرف تو دهنش ماسید نزدیکم اومد وگفت
چت شد چرا کمرتو گرفتی ؟
- هیچی خانوم
بگو ببینم چیشده
- حیاطو جارو کردم
خودت تنهایی ؟
- مگه کسی هم بود که گفت خودت تنهایی بهش گفتم
بله ،داد زد خیلی صبانی شد از ترس نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم یه گوشه نشستم که گفت
اخه دختر خوب چرا این کارو با خودت میکنی من کی بهت گفتم این حیاط به این بزرگیو جارو کن مگه آقا رضا هفته نمیاد که تو این کارو کردی
-دستشو به نشونه تهدید به سمتم گرفت وگفت
ببین رویا بار آخرت باشه وگرنه جور دیگه ای باهات برخورد میکنم
-باشه خانوم ببخشید دیدم حیاط کثیفه گفتم یکم بهش سر وسامون بدم تمیزشه
مگه من بهت نگفتم بهم نگو خانوم
- اخه یادم میره
دیگه نشنوم
-چشم
آدمو عصبی میکنی نمیدونم خواستم چی ازت بپرسم
-خو یکم فکر کنین
بیخیال
- رفت منم به عصبانی بودنش خندیدم تو این مدت خیلی باهام صمیمی شده حقوقمو بیشتر کرده که ناراحت نشم از خانوم گفتنم بدش میاد بهم میگه بگو خاله منم
به ساعتم نگاه کردم ساعتی که آرام خانوم برا روز تولدم خرید ساعت شش رو نشون میداد داخل رفتم تا کم کم آماده رفتن به جشن عروسی بشم
 
  • پیشنهادات
  • صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    کمرم درد میکردهم بخاطر مشکل زنانه ام هم بخاطرجاروکردن حیاطی که به اندازه زمین فوتبال بود دراز کشیدم تا حالم بهتر بشه حدودای ساعت هفت بلند شدم تا لباس بپوشم بعداز پوشیدن لباسام کمی به صورتم رسیدم کرم پودر زدم ورژلب قرمزی به لبهایم زدم خط چشم سبزی زیر چشمام کشیدم به خودم نگاه کردم عالی شده بودم موهامو ساده پشت سرمن بستم و شالم رو به حالت محجبه سر کردم مانتوی سیاه رنگمو پوشیدم و پایین رفتم خاله آرام آماده بود تصمیم گرفتم دیگه بهش بگم خاله رو کرد بهم وگفت
    چه خوشگل شدی البته خودت خوشگلی الانم ماه تر شدی ماشالا
    - ممنون خاله جون
    به به میبینم بهم گفتی خاله
    - آره دیگه
    آفرین دخترم بریم
    -همین که خواستیم بریم صدای آیفون بلند شد به سمتش رفتم از دیدنش کپ کردم بدون گفتن چیزی درو براش باز کردم خاله آرام گفت
    کی بود رویا ؟
    - با گیجی نگاهش کردم که باز گفت
    چیشده چرا اینجوری شدی کی بود
    -امیر علی
    امیررر؟
    -بله
    مطئنی درست دیدی ؟
    -آره خودش بود ،ورودش به خونه اجازه هیچ حرف دیگه ای رو بهم نداد سلام بلند بالایی دادو گفت
    سلامممم مامان جونم خوبی
    - خاله با شوق زیاد به استقبالش رفت و بـ..وسـ..ـه بارانش کرد منم جلو رفتم و بهش سلام دادم که گفت
    سلام پرنسس چقد زیبا شدین بسلامتی کجا تشریف میبرین ؟
    -خاله با شوق زیاد گفت
    عروسی مهرداد توهم میای
    آره چرا که نه صبر کنین تا یه دوش بگیرم و بیام
    - تو سالنم منتظر امیر علی بودیم بعداز نیم ساعت اومد خوش تیپ و زیبا اساسی به خودش رسیده بود کت و شلوار مشکی باپیراهن سفید و کراوات مشکی به جرات میتونم بگم دل هر دختری رو میتونه ببره ،همینجور محوش بودم که گفت
    چطورم ؟
    - نگاهمو ازش گرفتم که خاله آرام گفت
    عالی شدی پسر گلم
    - بدون گفتن حرفی از خونه زدیم بیرون یک ساعتی توراه بودیم تا رسیدیم
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    داخل شدیم مانتو وکیفم را به دست خدمه تالار دادم و همراه امیر علی وخاله آرام به سالن جشن رفتم خیلی بزرگ و شیک بود دور یک میز نشستیم پنج دقیقه ای نشسته بودیم که خدمه تالار اومدن و ازمون پذیرایی کردن زیر نگاه های امیر علی داشتم ذوب میشدم سرمو انداختم پایین صدام کرد
    رویا ؟
    - این آقا چرا اینقد خودمانی با من حرف میزد به من میگفت رویا سرمو بلند نکردم و گفتم بله
    چرا ایقد تو خجالتی هستی دختر
    - من خجالتی نبودم ولی دوست نداشتم پسری مدام بهم نگاه کند
    سرمو بلند کردم وگفتم
    نه من خجالتی نیستم
    راستی امیر پسرم تا کی ایران میمونی ؟
    برا همیشه اومدم
    - مستقیم به تیله های آبش نمگاه کردم باورم نمیشد برا همیشه برگشته بود از درون احساس خوشحالی میکردم دلیلش را هم نممیدونستم
    واقعا پسرم تو میخوای برا همیشه ایران باشی
    آره مامانم
    پس من برم این خبر خوش رو به خالت اینا بدم
    - خاله اینو گفت و به سرعت از ما دور شد
    چیه تو فکری نکنه از اومدن من خوشحال نیستی
    - برام فرقی نداره اینجا باشین یا آلمان
    اینجوریاس
    -بله اینجوریاس
    باشه حالا خواهیم دید برات فرقی داره یا نه
    -حس کنجکاویم بهم اجازه داد تا سوالی رو که تو پرسیدنش دو دل بودم رو ازش بپرسم بهش گفتم
    راستی از کاترین خانوم چه خبر
    پوزخندی زد و گفت
    عالیه انشالا به همین زودی میاد ایران
    - منم با پوزخندی جوابش را دادم وگفتم
    انشالا ،به جلو نگاه کردم ملیکا و مریم داشتن میومدن اونم با چه شوق و ذوقی به میز ما که رسیدن سلام کردن جوابشون رو دادیم ملیکا ایشی نثارم کرد و امیر علی رو بـ..وسـ..ـه باران کرد صدای کل و هورا توفضای سالن پیچید عروس و داماد وارد شدن مهردا با کت و شلوار سفیدش ست جالبی رو باتور سفید محیا ایجاد کرده بود هردو جوان وزیبا بودن هردو سراسر پراز عشق بودن
    بعداز دست زدن وکل کشیدن دی جی شروع کرد به آهنگ خونداول با ریتم آروم میخوند گروهی از دخترا و پسرا به همراه عروس و داماد ریختن وسط میرقصیدن بعدها دی جی شروع کرد به خوندن آهنگای تند ملیکا اومد دست امیرعلی رو گرفت و رفتن وسط
    بعداز اینکه خوب رقصیدن و خسته شدن برای خوردن شام به سالن غذا خوری رفتیم
    بعداز غذا دوباره به سالن برگشتیم
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    اون شب تمام شد ومهرداد ومحیا به خونشون رفتن روز بعدش اینقد خسته بودم که برا صبحونه بیدار نشدم و تا ساعت یازده بیدار شدم پایین رفتم کش و قوسی به بدنم دادم و وارد آشپزخونه شدم برا خودی چای ریختم مشغول خوردن نون وپنیرم شدم که امیر علی اومد تو آشپزخونه و رو صندلی روبروییم نشست و صبحونه خورد با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
    چیه چرا اینجوری نگام میکنی ؟
    - شماهم تا الان خواب بودین ؟
    آره مگه اشکالی داره؟
    -نه ولی شما که سحر خیز بودین
    خب چه اشکالی داره منم یه بار مثل تو که اندازه خرسا میخوابی بخوابم
    -به من گفته بود خرس به من گفته بود زیاد میخوابم در صورتی که اصلا اینطور نبود امروزم چون خسته بودم تا الان خوابیدم بهش گفتم
    کی گفته من اندازه خرسا میخوابم ؟
    خودم
    -خودت ؟
    آره درضمن ممنون بابت صبحونه خانوم کوچولو الانم وقت ندارم باید برم بیمارستان
    -بیمارستان ؟
    آره شیفت کارمه دیگه
    -به همین زودی تونستی
    نخیر چند ماهه اونجا داشتم کارامو میکردم
    -دیگه مهلت نداد و رفت
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    ***
    صبح ساعت هشت نمازمو که قضا شده بود خوندم و مانتو مشکی و شلوار کرم رنگمو پوشیدم مقعنه مشکیمو سر کردم چادرمم سر کردم و آماده رفتن به دانشگاه شدم از خاله آرام خداحافظی کردم و بیرون رفتم به انتهای کوچه که رسیدم با عجله میرفتم که دیرم نشه و زود به اتوبوس برسم که امیر علی جلوم ترمز کرد و گفت
    سوار شو میرسونمت
    - ممنون خودم میتونم برم
    گفتم سوار شو
    -بدون گفتن حرفی سوار شدم
    رویا کلاست تموم شد بهم پیام بده بیام دنبالت
    -از تعجب داشتم شاخ در میاوردم شده بود راننده شخصیم بهش گفتم
    نه دیگه مزاحمتون نمیشم خودم میام خونه
    امروز کارت دارم حتما باید باهات حرف بزنم
    -ولی من شمارتونو ندارم
    خب یادداشت کن
    - شمارشو تو گوشیم ذخیره کردم و قتی رسیدیم جلو در دانشگاه تشکری کردم و از ماشین پیاده شدم به حیاط دانشگاه رفتم ..


    "امیرعلی"

    تصمیم خودمو گرفته بودم باید با رویا حرف میزدم باید نظرش رو میدونستم باید جلو مادرم رو میگرفتم قبول داشتم که خیلی رویا رو رنجانده بودم و حرفهای بدی بهش زدم ولی اگه قرار بر ازدواج من بود نباید با ملیکا بدبخت میشدم هیچ وقت از دخترای افاده ای مثل ملیکا خوشم نیومد نه اینکه شیفته رویا بودم ولی اورا به ملیکا ترجیح میدادم عاشقش نبودم دوستشم نداشتم ولی کمی ازش خوشم میومد از متانتش از وقار و حجابش از معصومیتش حتی از ازدواج با رویا هم خوشم نمیاد اگر مجبور باشم که قضیه اش فرق میکند مادرم چند وقتی بود که بهم گیر میداد که امیر دیر شده الان سی و سه سالته تا کی میخواهی ازدواج نکنی خانواده تشکیل ندی همیشه برای مادرم احترام زیادی قائل بودم وهستم دختری که بهم معرفی کرد کسی نبود جز ملیکا میگفت باید با دختر خاله ات عروسی کنی ولی اون نمیدونست که من از ازدواج کردن و پایبند بودن خوشم نمیاد من سالها تو کشوری
    آزاد زندگی کردم و دوست نداشتم به این زودی اسیر غر غرای یک زن بشم اونم ملیکا پس لازم بود رویا رو معرفی کنم
    لازم بود تا باهاش حرف بزنم تا کمکم کند تا مدتی نامزدم باشد بلکه از شر ملیکا راحت شم

    ساعت یک ونیم پیامی از طرف رویا دریافت کردم نوشته بود
    سلام منتظرتون بمونم یا نه
    براش پیام فرستادم
    -تا یک ساعت دیه میام
    کارامو انجام دادم و رفتم تا با رویا حرف بزنم ماشین رو گوشه ای از خیابون پارک کردم و به گوشی رویا زنگ زدم بعداز دو بوق صدای خسته اش تو گوشی پیچید
    الو
    -بیا جلو در دانشگام
    بعداز پنج دقیقه اومد سلام نکرد تعجب کرده بودم انگار از چیزی ناراحت بود بهش گفتم
    -سلامم خانم بداخلاق
    پوفی کرد و مقنعه اش رو درست کرد و گفت
    آخه آقا امیر علی میدونین ساعت چنده
    -نه ساعت چنده ؟
    دست چپشو ساعت داشت جلوم گرفت و گفت
    ببینین ساعت سه و نیمه
    -دوست داشتم کمی سر به سرش بزارم بهش گفتم
    خب ساعت سه ونیم باشه چیکار کنم
    یعنی چی من ساعت یک ونیم بهتون زنگ زدم گفتین یه ساعت دیه میام ولی شد دوساعت فکر منو نکردین خسته میشم
    - ببخشید یکم سرم شلوغ بود ،خب کجا بریم
    بریم خونه دیگه
    -توقع نداری که بخاطر رسوندت گفتم صبر کن تا بیام یا نه خیال کردی عاشق چشم وابروتم گفتم باهات کار دارم پس ساکت باش تا اول بریم یه رستورانی یه کوفتی بخوریم بعد باهات کار دارم
    باشه حالا چرا ترش میکنین
    -از عصبانیتم ترسید و خودشو به درماشین چسبوند بدون حرفی حرکت کردم و به رستورانی نزدیک رفتیم بعداز ناهار به پارک رفتیم و رو نیمکتی نشستیم گفت
    خب من میشنوم
    - استرس نداشتم برعکس آروم آروم بودم به خودم فهموندم این قبول نکنه برام مهم نیست یه جور دیگه به مامانم میفهمونم که من آدم ازدواج نیستم اونم با زنی از جنس ملیکا
    از سکوتم حرصش در اومده بود حرصشو رو پشت دستش خالی میکرد بهش گفتم
    -نکن بچه دستت زخمی میشه
    بهم نگاه کرد وگفت
    خب گفتین باهام کار دارین گفتین یک ساعت منتظرتون وایسم شد دو ساعت حالاهم که منو آوردین اینجا و حرف نمیزنین
    -از دستش نزدیک بود محکم بزنم تو سر خودم بس غر میزد
    بگین دیگه
    -تند بهش نگاه کردم که جا خورد و سرش رو انداخت پایین کم کم شروع کردم به حرف زدن
    وقتی چهارده سالم بود خالم همش میگفت ملیکا و امیر علی بزرگ بشن باید باهم ازدواج کنن مامانمم باشوق قربون صدقه دوتامون میرفت ولی بابام همیشه از این حرف بدش میومد میگفت اینا هنوز زوده براشون زوده از این حرفا بزنین گـ ـناه دارن منم که خیلی از دستم خالم عصبانی میشدم حرصمو رو کتابامخالی میکردم دلیلم برای رفتن به آلمان همین قضایا بود چون میخواستن ما دوتا رو به عقد هم دربیارن ملیکا از خداش بود ولی من نه ،ملیکا رو دوست داشتم ولی به عنوان یه خواهر
    چه جالب هیچ وقت خاله آرام بهم نگفتن
    -چون من نخواستم همیشه هم مخالفت میکردم
    پس بگو ملیکا این همه امیر امیر میکرد بدبخت دوستون داره
    -ولی من دوسش ندارم
    چرا ؟
    - میزاری حرفامو بزنم
    ببخشید
    - مامانم پاشو کرده تو یه کفش که باید تا آخر همین ماه ازدواج کنم اونم با ملیکا
    واقعا
    -آره
    خب ببخشیدااااا ولی چرا اینارو به من میگین ؟
    -چون میخوام تو کمکم کنی
    چه کمکی؟
    - میخوام به مامانم بگم که عاشق توام و توهم دوسم داری
    من ؟
    - آره تو
    من نمیتونم
    -همش یه مدت کوتاهه تا از شر ملیکا خلاص شم اون اگه بدونه من عاشق یکی دیگه م دست از سر م برمیداره امیدش از من قطع میشه پسر داییم عاشقشه اومد خاستگاریش ولی جواب رد داد چون خیال میکنه من باهاش ازدواج میکنم مطمئنم بفهمه من یکی دیه رو میخوام به پسر داییم جواب مثبت میده
    ولی من همچین خیانتی به خاله آرام نمیکنم
    - این خــ ـیانـت نیست
    هست هست هست
    - با گریه رفت هر چی صداش زدم جوابمو نداد و رفت

    سر در گم شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم فشار زیادی رو تحمل میکردم اصرارای مادرم از یک طرف رفتار رویا از طرف دیگه میترسیدم همه چیز را به مادرم بگوید چند سال پیش بخاطر همین اصرارای مادرم به آلمان رفتم
    به خونه رفتم ملیکا و خاله به استقبالم اومدن سلام سردی بهشون کردم و به اتاقم رفتم رو تخت دراز کشیدم تو فکر بودم که تقه ای به در خورد
    بفرما
    -ملیکا بود واقعا از دستش عصبی بودم
    امیر چرا تو خودتی چیزی شده
    - نمیدانست از دست خودش عصبی بودم نمیدوانست که من اونو نمیخواستم واقعا مونده بودم چجوری اینو بهش ثابت کنم بهش گفتم
    -یکم خسته ام
    باشه من میرم توهم استراحت کن
    -هیچی نگفتم دو قدم رفت ولی ایستاد انگار دو دل بود انگار میخواست حری بزند برگشت و گونه ام رو بوسید و گفت
    خیلی دوستت دارم امیر
    - به سرعت از اتاق خارج شد با دست گونه ام رو تا تونستم پاک کردم دوست نداشتم اثری از بوسش بر صورتم باشد اون نمیدانست که من اصلا به او فکر نمیکنم چه برسد به اینکه دوستش داشته باشم واقعا تو کار این دخترا مونده بودم چشمامو بستم وخوابیدم
    نمیدونم چند ساعتی خواب بودم که رویا در زد و اومد داخل وگفت
    شام حاضره
    - خواست بره که صداش زدم
    رویا
    -ایستاد ،گفتم
    -رویا خواهش میکنم ناراحت نشو بهم کمک کن من از ملیکا خوشم نمیاد من نمیخوام ازدواج کنم کلا از ازدواج و متاهل بودن و این چیزا خوشم نمیاد حتما فکراتو بکن و خبرم کن
    خاله آرام گفتن برا شام بیدارتون کنم
    - رفت و جوری رفتار کرد که انگار به حرفام اصلا گوش نداد به حمام رفتم دوشی گرفتم و پایین رفتم دور میز نشسته بودن سلام کردم مامان با خوش رویی جوابمو داد غذا میخوردیم که مامان گفت
    امیر پسرم من با خالت حرف زدم قراره همین هفته برین خرید هفته بعدی هم جشن نامزدی میگیریم
    - خرید چی؟
    خرید نامزدی دیگه باید لباس بخرین و کلی چیزای دیگه
    - به رویا نگاه کردم چشمای پر التماسمو بهش دوختم رو به مامان کردم وگفتم
    -آخه مادر من چرا الکی برا خودت بریدی دوختی الانم میخوای تنم کنی
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    -بعداز کلی جر و بحث با مامانم میز شامو ترک کردم و به اتاقم رفتم ذهنم مشغول بود متوجه گذر زمان نشدم ساعت یک شب بود که از طرف رویا پیامکی دریافت کردم نوشته بود
    سلام میشه باهاتون حرف بزنم
    -براش پیام دادم
    - سلام حوصله نصیحت ندارم
    جواب داد
    نصیحت نیست کار واجب دارم
    -خب فردا چه ساعتی بیام دنبالت؟
    نمیخواد بیای دنبالم صبح که میرم دانشگاه شما منو برسونید توراه بهت میگم
    -باشه
    -کنجکاو شده بودم دلم میخواست بدونم رویا چی میخواد بهم بگه سعی کردم بخوابم بالاخره موفق شدم و خوابیدم ساعت نه صبح آماده رفتن شدم رویا آماده بود باهم از خونه بیرون رفتیم توراه هیچی نگفت وقتی رسیدیم جلو در دانشگاه گفت
    آقا امیر علی اصلا درکتون نمیکنم شما میتونی یه جواب نه قاطع به مامانتون بدی و قضیه رو تموم کنی
    -بهش نگاه کردم این دختر هیچی از زندگی من نمیدونست هیچی از من نمیدونست بهش گفتم
    - ببین مامانم ملیکا رو بهانه خودش کرده تا مثلا من ازدواج کنم ایقد اصرار داره با ملیکا ازدواج کنم بخاطر این نیست که حتما باید با ملیکا ازدواج کنم اون دختر خالمورو بهونه کرده اون فقط دوست داره من ازدواج کنم و سر وسامون بگیرم اگه من بهش بگم تورو میخوام اول یکم مخالفت میکنه ولی از تح دلش راضیه چون فکر میکنه سنم بالارفته
    واقعا؟
    - آره من مامانمو میشناسم اون زن مهربونیه مطمئن باش باهات بد رفتاری نمیکنه و خیلیم خوشحال میشه ولی زمان میبره
    خب من راستش من ...
    - انگار تو گفتن حرفش تردید داشت انگشتای دستشو به بازی گرفته بود بهش گفتم
    -توچی ؟
    من کمکتون میکنم ولی به شرطی که حریم هردومون حفظ بشه به من ضربه ای وارد نشه
    -خیلی خوشحال بودم نمیدونستم چی بایدبگم ..
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    با خوشحالی به بیمارستان رفتم بعداز اتمام کارم خونه رفتم تصمیم گرفتم وقت شام همه چیو به مامانم بگم ساعت هفت دوش گرفتم وپایین رفتم مامانم با خوشحالی اومد کنارم وگفت
    امیرپسرم برو یه لباس خوب و شیک بپوش مهمون داریم
    - مهمون ؟
    آره خونه داییت اینا دارن میان خالت و میلیکا و مهرداد و زنشم دعوتن
    - پوفی کردم و به اتاقم رفتم لباس مناسبی پوشیدم شلوار کتون کرم رنگ با پیراهن سفید باید جلو همه حرفامو میزدم وقت مناسبی بود پس پایین رفتم رویا مشغول آشپزی بود خیلی خسته به نظر میرسید تک وتنها همه کارارو انجام میداد دلم براش سوخت واقعا این دختر مظلوم بود کنارش رفتم وگفتم امشب میخوام جلو همه بگم
    -سرخ شدن صورتش رو دیدم از خجالت نبود از ترس بود با ترس بهم نگاه کرد لبخندی به رویش پاشیدم لبخندی پراز آرامش دوست داشتم استرسش کم شود پس بهش گفتم
    -خیال راحت اصلا نترس به من اعتماد کن
    باشه امیدوارم اتفاق ناخوشایندی پیش نیاد ولی میدونم ملیکا ساکت نمیمونه
    -هر اتفاقی که بیفته تو هیچی نگو باشه ؟
    -باتکون دادن سرش خیالم راحت شد و به هال رفتم ده دقیقه ای جلو تی وی نشسته بودم که مهمونا اومدن اول خالم ایناو بعدخونه داییم تک داییم وقتی منو دید بغلم کرد و گفت
    چه عجب ما تورو دیدیم پسر جان
    - خیلی خوشحالم د ایی خیلی خیلی خوش اومدین
    ممنون
    - نشستیم زن دایی زهرا گفت
    بهمون خبر دادن که هفته بعدی جشن نامزدیته پسرم مبارکت باشه
    -به ملیکا نگاه کردم با خوشحالی گفت
    ممنون زن دایی انشالا عروسی محمود
    - محمود پسر داییمه تشکری کردم و به اتاقم رفتم خیلی عصبی بودم ولی با فکر این که امشب همه برنامه هاشون خراب میشه لبخندی مهمون لبام شد از اتاق بیرون رفتم وقت شام رویا میز بزرگ رو آماده کرد و گفت شام حاضره همه دور میز نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    - شام در سکوت کامل صرف شد تو هال نشسته بودیم و از کار و زندگی حرف میزدیم زن دایی گفت
    امیر علی عروسی کردی ایران میمونی یا میری آلمان ؟
    -وقتش بود که حرفمو بزنم رو کردم بهش وگفتم
    زن دایی جان کی گفته قراره من عروسی کنم ،تعجب تو صورت تک تکشون بود رویا پر استرس بهم نگاه میکرد محمود انگار خوشحال بود ولی ملیکا حال خوبی نداشت خاله مریم به صورتش زد وگفت
    وااا خاله این حرفا چیه میزنی مثلا هفته بعدی نامزدیته
    - پوزخندی زدم و گفتم
    خاله کی این حرفو زده اصلا از خود ملیکا بپرسین تا الان من یک بار بهش ابراز علاقه کردم که بخوام باهاش ازدواج کنم
    آرام پسرت چی میگه ؟
    -مامانم شونه ای بالا انداخت و به خاله گفت نمیدونم از خوش بپرسین ولی خاله کوتاه نمیومد دوباره گفت
    آرام تو که میدونی ملیکا چقد خواستگار رد کرده اونم بخاطر شازده پسر تو حالا هم که میگه ملیکا رو دوست ندارم و نمیخوام ازدواج کنم یعنی چی این حرفا تو که میدونی ملیکای من چقد امیر علی رو دوست داره میدونی دخترم چقد خاطر خواه داشت یکیشم همین محمود که الان اینجا نشسته
    -محمود سرشو پایین انداخت ولی زن دایی انگار منظر همچین لحظه ای بود که باعصبانیت گفت
    محمود غلط کرده دیگه از این غلطا نمیکنه همون یه بار کافی بود
    -موقعیتو مناسب دیدم و گفتم
    دعوا نکنین الان دورهم جمع شدین اونم بعداز دوسال حرف آخرمو بگم من یکی دیگه رو میخوام خیلیم دوستش دارم پس دیگه حرف عروسی من وملیکا رو نزنید اوکی
    اون یه نفر کیه ؟
    - به ملیکا نگاه کردم از عصبانیت سرخ شده بود چشماش اشکی بود در جواب سوالش گفتم
    اون دختر الان اینجاس ،به رویا اشاره کردم که بیاد کنارم اونم مخالفت نکرد و اومد تعجب رو توصورت تک تکشون دیدم مامان هال رو ترک کرد و به اتاق خوابش رفت خاله که سرخ بود از عصبانیت بهم گفت
    لیاقتت همین کلفته متاسفم برات
    -در جوابش هیچی نگفتم اما ملیکا خیز برداشت سمت رویا و گلوشو فشار میداد با گریه بهش گفت
    تو یه دختره عوضی بی پدر ومادر عشقمو ازم گرفتی مطمئن باش حسابتو میرسم
    -از رویا جداش کردم با گریه رفت محیا ومهرداد هم رفتن دایی تا اون لحظه فقط نظاره گر بود جلو اومد و بهم گفت
    الان حوصله حرف زدن ندارم فردا باهات حرف دارم فعلا میرم بخوابم شب خوش
    -شب خوش دایی
    محمود و زن دایی هم رفتن تا استراحت کنن به رویا نگاه کردم آروم وبیصدا داشت اشک میریخت وقتی خواستم باهاش حرف بزنم نموند ورفت تو اتاقش
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    با خیالی راحت به اتاقم رفتم تا استراحت کنم رو تخت دراز کشیدم ونفس راحتی از سر آسودگی کشیدم باورم نمیشد به همین راحتی از شر ملیکا خلاص شدم
    صبح ساعت ده بیدار شدم وقتم آزاد بود با روی باز و خوشحالی پایین رفتم همه صبحونه خورده بودن رویا برام صبحونه آماده کردبعداز خوردنه صبحونه رویا اومد پیشم وگفت
    خاله آرام کارت داره تو اتاقش منتظرته
    -با توهم حرف زد ؟
    نه
    -خوبه بابت صبحونه دستت درد نکنه رفتم پیش مامان پنجره بزرگ اتاقشو باز کرده بود و روصندلی نشسته بود و به خیابون نگاه میکرد تک سرفه ای کردم تا متوجه اومدنم بشه بدوناینکه نگاهم کنه گفت
    -بیا بشین
    -رو گوشه تختش نشستم که گفت
    از کی فهمیدی دوسش داری ؟
    -چیکار این حرفا داری مادر من فقط اینو میدونم میخوامش
    میدونی کس و کار نداره اصلا از خانوادش خبر داری ؟
    -قبلا بهم گفته بود تو یه تصادف مردن
    تصمیمت برا ازدواج قطعیه ؟
    -مامان این سوالا چیه میپرسی دیشب همه حرفامو به همتون گفتم
    خوبه
    -پس من برم
    برو ولی هفته بعدی باید جشن نامزدیتو برگزار کنیم درسته عروس عوض شد ولی نظرمون در مورد زمان جشن عوض نمیشه
    -مامان چه عجله ایه بزار ما بیشتر همدیگرو بشناسیم
    امیرعلی تا الان هرچی گفتی گفتم باشه ولی این یکی رو نه
    -من میگم هنوز زوده یعنی زوده حرفمم عوض نمیشه
    خب وقتی اینجوری میخوای باشه ولی مطمئن باش من نمیزارم یه دختر مجرد با یه پسر مجرد همدیگرو بخوان و بهم محرم نباشن و زیر یک سقفم باشن تا آخر همین ماه فکراتو بکن
    -چشم مامان
    الانم از جلو چشمام برو
    - از اتاق مامان بیرون رفتم نمیدونستم چجوری این خبرو به رویا بدم واقعا گیج شده بودم
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    بهترین راه این بود که به رویا چیزی نگم تا همه چیو درست کنم تو هال دایی رو دیدم رفتم پیشش به شونه ام زد و گفت
    دیشب همه رو متحیر کردی خوشم اومد پای عشقت وایسادی آفرین پسرم
    - با لبخندی جوابشو دادم واقعا خجالت میکشیدم از این که همشونو به بازی گرفته بودم از دروغم نمیدونستم وقتی بفهمن دوست داشتنی در کار نبوده چه برخوردی باهام میکنن .
    ***

    "رویا "

    یک ماهی از بازی عجیب امیر علی میگذشت یک ماه پراز استرس پراز نگرانی واقعا خسته شده بودم همش باید جلو خاله آرام نقش بازی میکردیم نقش دوتا عاشق روزای که کلاس داشتم با امیر علی میرفتم دانشگاه تا خاله شک نکنه امیر علی بهم قول داده بود همه چی درست میشه و من راحت میشم از این بازی احمقانه ولی درست که نشد هیچ بدترم شد برخلاف تصورات من وامیرعلی خاله تو تصمیمش کاملا محکم بود مخالفت های امیر علی برای جشن نامزدی بی ثمر بود خاله محکم اعلام کرده بود که همین هفته دوشنبه جشن نامزدی رو برپا میکنه دو روز باقی مونده تا جشن رو از اتاقم بیرون نرفتم اجازه دادم خودشون هر چی میخوان برام بخرن چون اصلا علاقه ای به این نامزدی نداشتم چند باری خواستم با خاله حرف بزنم وهمه چی رو بهش بگم ولی هر بار امیر علی جلوم وایساد و مهلت ازم خواست
    با صدای در زدن کسی از فکر وخیال بیرون اومدم و بفرماییدی گفتم
    سلام خانوم
    -سلام
    خانوم گفتن الان آرایشگر میاد گفتن خبرتون کنم
    -ممنون گوهر جون
    گوهر خدمتکار جدیده خاله بعداز فهمیدن عشق من وامیر علی به من گفت دیگه تو خدمتکار این خونه نیستی تو دیگه خانوم این خونه ای چندهفته بعدم گوهر خانوم رو استخدام کرد چون زیر بار خرید حلقه و لباس و این چیزا نرفتم خاله به آرایشگر گفت بیاد خونه از فکر اومدن آرایش گر پوفی کردم و کلافه از جام بلند شدم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا