کارم که تموم شد تصمیم گرفتم برم با رویا حرف بزنم وقتی رفتم خونه خاله رویا تنها بود برام میوه آورد بهش گفتم
-میشه بشینی کارت دارم
بله حتما
- اومدم تا کمی باهات درد دل کنم خیلی داغونم خیلی واقعا حالم بده
با من ؟
- بله باتو چون تنها کسی هستی که میتونم باهات حرف بزنم ،بهش نگاه کردم سرشو انداخته بود پایین و انگشت سبابه دست راستشو به روی انگشت شصت دست چپش میکشید منتظر جوابش بودم هیچی نگفت صداش کردم
رویا ؟
-بهم نگاه کرد چشمای جذاب و گیرایی داشت به جرات میتونم بگم چشماش دل هر پسری رو میتونه ببره بهم گفت
این که منو محرم اسرارتون میدونین خیلی برام با ارزشه
- براش توضیح دادم اون چه را که بین خودم و محیا اتفاق افتاده بود بهش گفتم
بعداز سه سال برگشته اونم امروز بهم گفت بیا دوبراه مثل هم بشیم ولی من دیگه نمیتونم گولشو بخورم
هنوز دوسش داری ؟
- هنوز دوسش دارم ؟عجب سوالی پرسیدی هنوز که هنوزه عاشقشم نتونستم دل به هیچ دختری ببندم هرشب به عکساش نگاه میکنم ولی میدونم اگه قبولش کنم باز ضربه میخورم
خب تو که دوسش داری چرا یه فرصت دیگه بهش نمیدی ؟
-چون میترسم این دفعه بره و عذابم بده مثل دفعه قبل
امتحانش کن
-چجوری
من کمکت میکنم
-واقعا ؟
آره کمکت میکنم
- از رویا خداحافظی کردم و به خونه رفتم منتظر شدم تا رویا بهم بگه چجوری محیا رو امتحان کنم .
یک هفته به سرعت گذشت چند بار دیگه محیا اومد هربار دست رد به سینش میزدم تواتاقم دراز کشیده بودم که پیامکی از طرف رویا دریافت کردم نوشته بود
سلام آقا مهرداد شمارتون رو از آرام خانوم گرفتم میخوام ببینمتون اگه وقت دارین امروز بیاین اینجا
-براش نوشتم
سلام رویا باشه میام
- مامانو قانع کردم تا امروز بعداظهر با خاله بره خرید وقتی اونا رفتن منم به خونه خاله رفتم با رویا صحبت کردم نقشه خوبی کشیده بود محیا باید امتحان میشد پس منتظر شدم تا دوباره محیارو ببینم و بهش بگم میخوام دوباره باهم باشیم
انتظارم دوروز بیشتر طول نکشید چون محیا دوباره اومد ولی این بار جلو در خونه وقتی میخواستم برم سرکار جلو در دیدمش به سرعت از ماشین پیاده شدمو و بهش گفتم
-تو اینجا چیکار میکنی هاااان ؟
اومدم باهات حرف بزنم
- آخه چه حرفی براگفتن داری؟
همون حرفای همیشگی
-زود سوار شو نمیخوام کسی ببینه تو اومدی اینجا ،سوار ماشین شد و حرکت کردیم توراه بهش گفتم
ببین محیا من مسخره تو نیستم
مهرداد بخدا دوست دارم اینو بفهم
- باشه پس منم یه فرصت دیگه بهت میدم امیدوارم خرابش نکنی
واقعا قبولم کردی
-آره
وااای عاشقتم
-دستاشو بهم زد وگفت
هیچ وقت نمیزارم اذیت شی
- ماشینو گوشه خیابون پارک کردم وبهش نگاه کردم به صورت معمولی ولی زیبا به چشمای قهوه ای ودرشتش به موهای سیاه خوش حالتش واقعا من عاشق این دختر بودم ،بهش نگاه میکردم که دیدم داره گریه میکنه جلو رفتم و به آغـ*ـوش گرفتمش واقعا دلتنگش بودم ،یه لحظه به خودم اومدم نباید زیادبهش محبت میکردم باید بی محلی میکردم تا ببینم باز منو میخواد از خودم جداش کردم و ماشینو به حرکت درآوردم محیا بهت زده از حرکتم فقط بهم نگاه میکرد بهش گفتم
-چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی ؟
هیچی
-آدرس خونشو ازش گرفتم و به خونش رسوندمش وقتی پیاده شد گفت
مهرداد روز اوله باهمیم اونم بعداز سه سال چرا نمیخوای یکم بیشتر باهم باشیم
- وقت ندارم خداحافظ ،اجازه گفتن هیچ حرف دیگه ای رو بهش ندادم وحرکت کردم
"رویا "
تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم و دانشگاه ثبت نام کنم بخاطر همین رفتم پیش آرام خانوم که باهاش صحبت کنم
داشت کتاب میخوند عینکشو از چشمش برداشت گفت
کاری داری ؟
- بله خانوم
بشین
- نشستم و بهش گفتم
راستش خانوم اینجا کار زیادی ندارم انجام بدم نصف روزبیکارم خواستم اگه اجازه بدین درسمو ادامه بدم
فکر خوبیه ،راستی رویا تو اصلا از خودت هیچی به من نگفتی از خانوادت از خودت از شهرت برام بگو
- خانوادم وقتی سیزده سالم بودتو یه تصادف مردن مامانم داداشم وبابام ولی من زنده موندم
بعدش چیکار کردی ؟
- داییم منو برد پیش خودش داییم خیلی مرد مهربونی بود
بود ؟مگه اتافقی براش افتاده ؟
- آره مرد منم چون زن داییم اذیتم میکرد نتونستم تحمل کنم و به تهران اومدم
با مهتاب خانوم دوستی ؟
- نه شوهر دوستم با پسرش رفیقه وقتی از اهواز اومدم تهران یه ماه خونشون بودم تا اینکه منو به شما معرفی کرد
چه جالب حالا بگو ببینم چرا نتونستی اهواز درستو بخونی الان اگه خونده بودی به نظرم لیسانستو میتونستی بگیری
-زن داییم نزاشت امتحان کنکور بدم رشته ام ادبیات بود علاقه زیادی به درس خوندن داشتم اگه میزاشت بخونم الان ترم آخرم بود
پس چهار سال عقب افتادی
-بله خانوم
خب باشه حالا دوست داری چی بخونی
-مدیریت بازرگانی
میتونی بخونی برا کنکور ؟اینم بدون معلوم نیست تهران قبول بشی
-حالا سعی خودمو میکنم
نه نمیخواد برا کنکور بخونی دانشگاه آزاد همین رشته که دوست داری بخونی ثبت نامت میکنم کل مخارجش با خودم
- آخه خانوم اینجوری اصلا خوب نیست
فکر کن من بهت یه وام میدم هرماه از حقوقت کم میکنم چطوره ؟
-ممون خانوم نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم با خوشحالی به اتقم رفتم و به چند ماه آینده فکر کردم به درس خوندم به آرزوهایی که قبلا فکر میکردم دست نیافتنی هستند واقعا از خدای خودم شاکر بودم بخاطر اینکه آرام خانوم رو سر راهم قرار داد ،چگونه میتونستم این همه لطفی که این انسان شریف درحقم کرده بود رو جبران کنم...
-
شش ماه به سرعت برق و باد گذشت شش ماه پراز اتفاق پراز هیجان محیا بالاخره عشقشو به مهرداد ثابت کرد سختی های زیادی کشیدن تا بالاخره تونس مریم مادر مهرداد رو راضی کنن اوایل اصلی راضی نمیشد مهرداد با هر جون کندنی که بود مادرشو راضی کرد منم دانشگاه رشته مدیریت بازرگانی ثبت نام کردم اول مهر درسمو شروع میکنم
امشب جشن عروسی مهرداد و محیاس روز قبلش با آرام خانوم رفتم خرید چون پایبند به عقایدم بودم و برا حجاب ارزش زیادی قائل بودم لباس مجلسی بلند وساده سیاه رنگی به همراه کت قرمز و شال فیروزه ای و یک جفت صندل پاشنه بلند مشکی خریدم با پولی که پس انداز کردم تونستم این لباسارو بخرم البته کمی برا دانشگاه هم خرید کردم
به حیاط رفتم و روتاب نشستم تابستان گرم داشت جای خودش رو به پاییز سرد میداد به ساعت رو دستم نگاه کردم ساعت سه بودتا ساعت هشت وقتی زیادی داشتم کمی به گلای حیاط آب دادم حیاطو جارو کردم حیاط که نه زمین فوتبال بگم بهتره احساس کردم کمرم شکست کارم که تموم شد آرام خانوم اومد بیرون وگفت
رویا ....
-وقتی دید دست به کمر وایسادمو از درد صورتمو جمع کردم حرف تو دهنش ماسید نزدیکم اومد وگفت
چت شد چرا کمرتو گرفتی ؟
- هیچی خانوم
بگو ببینم چیشده
- حیاطو جارو کردم
خودت تنهایی ؟
- مگه کسی هم بود که گفت خودت تنهایی بهش گفتم
بله ،داد زد خیلی صبانی شد از ترس نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم یه گوشه نشستم که گفت
اخه دختر خوب چرا این کارو با خودت میکنی من کی بهت گفتم این حیاط به این بزرگیو جارو کن مگه آقا رضا هفته نمیاد که تو این کارو کردی
-دستشو به نشونه تهدید به سمتم گرفت وگفت
ببین رویا بار آخرت باشه وگرنه جور دیگه ای باهات برخورد میکنم
-باشه خانوم ببخشید دیدم حیاط کثیفه گفتم یکم بهش سر وسامون بدم تمیزشه
مگه من بهت نگفتم بهم نگو خانوم
- اخه یادم میره
دیگه نشنوم
-چشم
آدمو عصبی میکنی نمیدونم خواستم چی ازت بپرسم
-خو یکم فکر کنین
بیخیال
- رفت منم به عصبانی بودنش خندیدم تو این مدت خیلی باهام صمیمی شده حقوقمو بیشتر کرده که ناراحت نشم از خانوم گفتنم بدش میاد بهم میگه بگو خاله منم
به ساعتم نگاه کردم ساعتی که آرام خانوم برا روز تولدم خرید ساعت شش رو نشون میداد داخل رفتم تا کم کم آماده رفتن به جشن عروسی بشم
-میشه بشینی کارت دارم
بله حتما
- اومدم تا کمی باهات درد دل کنم خیلی داغونم خیلی واقعا حالم بده
با من ؟
- بله باتو چون تنها کسی هستی که میتونم باهات حرف بزنم ،بهش نگاه کردم سرشو انداخته بود پایین و انگشت سبابه دست راستشو به روی انگشت شصت دست چپش میکشید منتظر جوابش بودم هیچی نگفت صداش کردم
رویا ؟
-بهم نگاه کرد چشمای جذاب و گیرایی داشت به جرات میتونم بگم چشماش دل هر پسری رو میتونه ببره بهم گفت
این که منو محرم اسرارتون میدونین خیلی برام با ارزشه
- براش توضیح دادم اون چه را که بین خودم و محیا اتفاق افتاده بود بهش گفتم
بعداز سه سال برگشته اونم امروز بهم گفت بیا دوبراه مثل هم بشیم ولی من دیگه نمیتونم گولشو بخورم
هنوز دوسش داری ؟
- هنوز دوسش دارم ؟عجب سوالی پرسیدی هنوز که هنوزه عاشقشم نتونستم دل به هیچ دختری ببندم هرشب به عکساش نگاه میکنم ولی میدونم اگه قبولش کنم باز ضربه میخورم
خب تو که دوسش داری چرا یه فرصت دیگه بهش نمیدی ؟
-چون میترسم این دفعه بره و عذابم بده مثل دفعه قبل
امتحانش کن
-چجوری
من کمکت میکنم
-واقعا ؟
آره کمکت میکنم
- از رویا خداحافظی کردم و به خونه رفتم منتظر شدم تا رویا بهم بگه چجوری محیا رو امتحان کنم .
یک هفته به سرعت گذشت چند بار دیگه محیا اومد هربار دست رد به سینش میزدم تواتاقم دراز کشیده بودم که پیامکی از طرف رویا دریافت کردم نوشته بود
سلام آقا مهرداد شمارتون رو از آرام خانوم گرفتم میخوام ببینمتون اگه وقت دارین امروز بیاین اینجا
-براش نوشتم
سلام رویا باشه میام
- مامانو قانع کردم تا امروز بعداظهر با خاله بره خرید وقتی اونا رفتن منم به خونه خاله رفتم با رویا صحبت کردم نقشه خوبی کشیده بود محیا باید امتحان میشد پس منتظر شدم تا دوباره محیارو ببینم و بهش بگم میخوام دوباره باهم باشیم
انتظارم دوروز بیشتر طول نکشید چون محیا دوباره اومد ولی این بار جلو در خونه وقتی میخواستم برم سرکار جلو در دیدمش به سرعت از ماشین پیاده شدمو و بهش گفتم
-تو اینجا چیکار میکنی هاااان ؟
اومدم باهات حرف بزنم
- آخه چه حرفی براگفتن داری؟
همون حرفای همیشگی
-زود سوار شو نمیخوام کسی ببینه تو اومدی اینجا ،سوار ماشین شد و حرکت کردیم توراه بهش گفتم
ببین محیا من مسخره تو نیستم
مهرداد بخدا دوست دارم اینو بفهم
- باشه پس منم یه فرصت دیگه بهت میدم امیدوارم خرابش نکنی
واقعا قبولم کردی
-آره
وااای عاشقتم
-دستاشو بهم زد وگفت
هیچ وقت نمیزارم اذیت شی
- ماشینو گوشه خیابون پارک کردم وبهش نگاه کردم به صورت معمولی ولی زیبا به چشمای قهوه ای ودرشتش به موهای سیاه خوش حالتش واقعا من عاشق این دختر بودم ،بهش نگاه میکردم که دیدم داره گریه میکنه جلو رفتم و به آغـ*ـوش گرفتمش واقعا دلتنگش بودم ،یه لحظه به خودم اومدم نباید زیادبهش محبت میکردم باید بی محلی میکردم تا ببینم باز منو میخواد از خودم جداش کردم و ماشینو به حرکت درآوردم محیا بهت زده از حرکتم فقط بهم نگاه میکرد بهش گفتم
-چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی ؟
هیچی
-آدرس خونشو ازش گرفتم و به خونش رسوندمش وقتی پیاده شد گفت
مهرداد روز اوله باهمیم اونم بعداز سه سال چرا نمیخوای یکم بیشتر باهم باشیم
- وقت ندارم خداحافظ ،اجازه گفتن هیچ حرف دیگه ای رو بهش ندادم وحرکت کردم
"رویا "
تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم و دانشگاه ثبت نام کنم بخاطر همین رفتم پیش آرام خانوم که باهاش صحبت کنم
داشت کتاب میخوند عینکشو از چشمش برداشت گفت
کاری داری ؟
- بله خانوم
بشین
- نشستم و بهش گفتم
راستش خانوم اینجا کار زیادی ندارم انجام بدم نصف روزبیکارم خواستم اگه اجازه بدین درسمو ادامه بدم
فکر خوبیه ،راستی رویا تو اصلا از خودت هیچی به من نگفتی از خانوادت از خودت از شهرت برام بگو
- خانوادم وقتی سیزده سالم بودتو یه تصادف مردن مامانم داداشم وبابام ولی من زنده موندم
بعدش چیکار کردی ؟
- داییم منو برد پیش خودش داییم خیلی مرد مهربونی بود
بود ؟مگه اتافقی براش افتاده ؟
- آره مرد منم چون زن داییم اذیتم میکرد نتونستم تحمل کنم و به تهران اومدم
با مهتاب خانوم دوستی ؟
- نه شوهر دوستم با پسرش رفیقه وقتی از اهواز اومدم تهران یه ماه خونشون بودم تا اینکه منو به شما معرفی کرد
چه جالب حالا بگو ببینم چرا نتونستی اهواز درستو بخونی الان اگه خونده بودی به نظرم لیسانستو میتونستی بگیری
-زن داییم نزاشت امتحان کنکور بدم رشته ام ادبیات بود علاقه زیادی به درس خوندن داشتم اگه میزاشت بخونم الان ترم آخرم بود
پس چهار سال عقب افتادی
-بله خانوم
خب باشه حالا دوست داری چی بخونی
-مدیریت بازرگانی
میتونی بخونی برا کنکور ؟اینم بدون معلوم نیست تهران قبول بشی
-حالا سعی خودمو میکنم
نه نمیخواد برا کنکور بخونی دانشگاه آزاد همین رشته که دوست داری بخونی ثبت نامت میکنم کل مخارجش با خودم
- آخه خانوم اینجوری اصلا خوب نیست
فکر کن من بهت یه وام میدم هرماه از حقوقت کم میکنم چطوره ؟
-ممون خانوم نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم با خوشحالی به اتقم رفتم و به چند ماه آینده فکر کردم به درس خوندم به آرزوهایی که قبلا فکر میکردم دست نیافتنی هستند واقعا از خدای خودم شاکر بودم بخاطر اینکه آرام خانوم رو سر راهم قرار داد ،چگونه میتونستم این همه لطفی که این انسان شریف درحقم کرده بود رو جبران کنم...
-
شش ماه به سرعت برق و باد گذشت شش ماه پراز اتفاق پراز هیجان محیا بالاخره عشقشو به مهرداد ثابت کرد سختی های زیادی کشیدن تا بالاخره تونس مریم مادر مهرداد رو راضی کنن اوایل اصلی راضی نمیشد مهرداد با هر جون کندنی که بود مادرشو راضی کرد منم دانشگاه رشته مدیریت بازرگانی ثبت نام کردم اول مهر درسمو شروع میکنم
امشب جشن عروسی مهرداد و محیاس روز قبلش با آرام خانوم رفتم خرید چون پایبند به عقایدم بودم و برا حجاب ارزش زیادی قائل بودم لباس مجلسی بلند وساده سیاه رنگی به همراه کت قرمز و شال فیروزه ای و یک جفت صندل پاشنه بلند مشکی خریدم با پولی که پس انداز کردم تونستم این لباسارو بخرم البته کمی برا دانشگاه هم خرید کردم
به حیاط رفتم و روتاب نشستم تابستان گرم داشت جای خودش رو به پاییز سرد میداد به ساعت رو دستم نگاه کردم ساعت سه بودتا ساعت هشت وقتی زیادی داشتم کمی به گلای حیاط آب دادم حیاطو جارو کردم حیاط که نه زمین فوتبال بگم بهتره احساس کردم کمرم شکست کارم که تموم شد آرام خانوم اومد بیرون وگفت
رویا ....
-وقتی دید دست به کمر وایسادمو از درد صورتمو جمع کردم حرف تو دهنش ماسید نزدیکم اومد وگفت
چت شد چرا کمرتو گرفتی ؟
- هیچی خانوم
بگو ببینم چیشده
- حیاطو جارو کردم
خودت تنهایی ؟
- مگه کسی هم بود که گفت خودت تنهایی بهش گفتم
بله ،داد زد خیلی صبانی شد از ترس نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم یه گوشه نشستم که گفت
اخه دختر خوب چرا این کارو با خودت میکنی من کی بهت گفتم این حیاط به این بزرگیو جارو کن مگه آقا رضا هفته نمیاد که تو این کارو کردی
-دستشو به نشونه تهدید به سمتم گرفت وگفت
ببین رویا بار آخرت باشه وگرنه جور دیگه ای باهات برخورد میکنم
-باشه خانوم ببخشید دیدم حیاط کثیفه گفتم یکم بهش سر وسامون بدم تمیزشه
مگه من بهت نگفتم بهم نگو خانوم
- اخه یادم میره
دیگه نشنوم
-چشم
آدمو عصبی میکنی نمیدونم خواستم چی ازت بپرسم
-خو یکم فکر کنین
بیخیال
- رفت منم به عصبانی بودنش خندیدم تو این مدت خیلی باهام صمیمی شده حقوقمو بیشتر کرده که ناراحت نشم از خانوم گفتنم بدش میاد بهم میگه بگو خاله منم
به ساعتم نگاه کردم ساعتی که آرام خانوم برا روز تولدم خرید ساعت شش رو نشون میداد داخل رفتم تا کم کم آماده رفتن به جشن عروسی بشم
دانلود رمان و کتاب های جدید
مهتاب