رمان آرامش بعد از سختی | صوفیا جابری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    سه روز تا جشن نامزدی باقی مانده بود ظهر از طرف خانواده کیارش دعوت شده بودم برای ناهار برم خونشون کیارش دنبالم اومد وباهم به خونشون رفتیم بعدازناهار به خونه برگشتم هرچی اصرار کردن نموندم واقعا معذب بودم کیارش خیلی بهم‌محبت میکرد ولی من نمیتونستم بهش محبت کنم حیلی عادی باهاش برخورد میکردم احساس میکردم دارم درحقش خیلی بد میکنم خیلی فکر کرده بودم دوس داشتم یه جوری بهش بگم که نمیشه باهم باشیم‌ولی نمیدونستم چجوری
    شب طاهره برای شام دعوتمون کرد لباس پوشیدم وبالا رفتم نیم ساعت بعد کیارش وخواهرش اومدن همگی دورهم نشسته بودیم و مشغول حرف زدن که گوشیم زنگ‌خورد به صفحه گوشیم‌نگاه کردم خاله آرام‌بودببخشیدی گفتم و یه گوشه خلوت رفتم تا جواب بدم
    _الو
    الو رویا دخترم
    _صداش هراسون بود
    رویا بیا اینجا
    _خاله چیشده؟
    امیرعلی میخواده بره
    _داشت گریه میکرد خیلی آروم حرف میزد گیج شده بودم
    میخواد برای همیشه از اینجا بره میدونم اگه نیای این کارو انجام میده
    _تح دلم خالی شد ،خودمو جمع وجور کردم وگفتم
    _آخه خاله جان من بیام چی بگم مگه فرقیم به حالش میکنه
    رویا تودوسش داری،اونم‌تورو دوست داره بیا باهاش حرف بزن بیا یه فرصت دیگه بهش بده نزار از اینجا بره من دق میکنم .امیر مقصر نبود ،باهاش حرف بزن مطمنن اونم حرفای نگفته داره
    _ولی خاله متاسفم هیچ کاری از دست من برم‌نمیاد خدانگهدار،گوشیو قطع کردم قطره اشک سمجی از گوشه چشمم پایین چکیدنفس عمیقی کشیدم به عقب برگشتم با
    دیدن کیارش هینی کشیدم
    دوسش داری؟
    _چی میگی؟
    میگم هنوز شوهر سابقتو دوس داری؟
    _برا چی میپرسی ؟
    آره مهمه
    _قرار بود در این مورد حرفی نزنیم
    ببین رویا میدونم دوسش داری آشفتگی این چندروزت هم بخاطرهمین دیداروتماس های این چندروزه
    _کیارش این چندروز خیلی فکر کردم به رابطمون ،زیر چشمی بهش نگاه کردم پاش رو با استرس ب زمین میکوبید تمام شجاعتمو جمع کردم وگفتم
    _من هنوز دوسش دارم ونمیتونم باهات باشم منو ببخش نمیتونم قلبم وفکرم پیش یکی دیگه باشه وجسمم پیش تو اینجوری به دوتامون بد میکنم تورخدا منوببخش دیگه نموندم از خونه بیرون رفتم وبه آژانس زنگ‌زدم و درخواست ماشین دادم باید با امیر علی حرف میزدم شاید میتونستم ببخشمش با بعداز ده دقیقه ماشین اومد سوارشدم توراه همش با خودم حرف میزدم راننده با تعجب ازآینه بهم‌نگاه میکرد حتما پیش خودش فکر میکرد دیونم با توقف ماشین از فکر کردن بیرون اومدم کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم زنگ دروزدم
    کیه؟
    _بازکنین رویا هستم
    آرام خانوم‌منتظرتونن بفرمایید
    _بعداز دوسال باز به این خونه برگشتم خاطراتم جلو چشمام یکی یکی جون میگرفتن به حیتط نگاه میکردم که خاله اومد بغلم کرد محکم بغلش کردم وبه خودم‌فشردمش
    دلم برات تنگ‌شده بود عزیزم ،قربونت برم رویا
    _منم دلم‌برات تنگ شده بود خاله
    اگه دلت تنگ‌ شده بود میومدی بهم‌سرمیزدی
    _باور کن خاله دوست داشتم بیام ولی شرایط جورنبود،گوشیم توجیبم لرزید ازجیبم بیرون آوردمش وبه صفحه نگاه کردم طاهره بود الان نمیتونستم جوابشو بدم خاموشش کردم وبا خاله داخل رفتیم
    تواتاقشه برو باهاش حرف بزن نزاربره توروخدا یه کاری بکن
    _آروم باش خاله ...از پله ها بالا رفتم دوست نداشتم به گذشته فکر کنم چون آزارم میداد وقتی جلو دراتاق خواب رسیدم بوی عطرامیرعلی به مشامم رسید عجیب دلتنگ آعوشش شده بودم دلتنگ محبتاش
    سرم را شاید بتوانند دیگران گرم کنند
    اما وقتى تو نیستى
    هیچ کس نیست دلم را گرم کند!
    جلورفتم وآروم درزدم
    مامان اصرار نکن پس لطفا بزار وسایلنو جمع کنم
    _آروم دروباز کردم وداخل رفتم پشتش به من بود داشت لباساشو میذاشت توچمدونش سلام کردم وقتی صداموشنید فوری به عقب برگشت ولی زود به حالت قبلش برگشت ومشغول جمع کردن لباساش شد وگفت
    حتما مامان بهت گفته بیای وجلومو بگیری
    _چرا مثل بچه ها رفتارمیکنی؟..اینبار کامل به عقب برگشت و گفت
    مثل بچه ها رفتار نمیکنم میتوام برم پی زندگیم خودت گفته بودی، یادت رفت؟
    _نه یادم‌نرفت ولی نگفتم‌که از ایران برو
    خب الان اومدی همینارو بگی
    _نه
    پس اوندی چی بگی ؟حتما میتوای بهم بگی نامزد کردمو از این حرفا
    _وقتایی قهر میکرد عین بچه ها میشد الانم دقیق مثل اون موقعها شده خنده ریزی کردم و به تخت اشاره کردم وگفتم
    اجازه هست بشینم ؟
    راحت باش
    _اومدم باهات حرف بزنم خواهشا توهم‌اون‌گوشه آخری تخت بشین وبه حرفام‌گشو کن
    گیج‌نگاهم‌ کرد وهمونجایی که گفتم‌نشست شروع کردم با حرف زدن
    _یادته هرچی ازت میپرسیدم امیر چیشده چرا سرد شدی چرا باهام حرف نیمزنی هیچی بهم‌نمیگفتی؟
    آره یادمه چون حرفای که درموردت میگفتن‌قشنگ‌نبود یعنی با تو خیلی فاصله داشتن
    _چرا بهم‌نگفتی؟
    چون توشُک بودم،یه روز عکسای بدون‌چادربرام‌فرستادن یه روز درمورد خودت ویه پسری به اسم آرش حرف زدن میگفت هنوزم دوسش داری یه روز دیدم رفتی پارتی،جوری اینارو حرفه ای بهت چسبوندن که باورم شد
    _باید ازم‌میپرسیدی،آرش خواستگارم بود ولی من هیچ وقت دوسش نداشتم هیچ وقت حتی همین چند وقتی که اهواز بودم ازم خواستگاری کرد ولی جواب رد بهش دادم درمورد پارتی هم با لیلا رفته بودیم‌ تولد دوستش که فقط خانم بودن ولی نمیدونم‌یهو چیشد که پارتی شد وپلیس اومد
    رویا من میدونم توبی گـ ـناه بودی امیدورام منو ببخشی که بد درموردت فکر کردم وباعث شدم زندگیمون خراب بشه الانم خودتو اذیت نکن گذشته فقط زجرت میده
    _از یادآوری گذشته گریه ام گرفت ،امیرعلی دست پاچه شد و کمی‌خودشو بهم‌نزدیک‌کرد
    رویا عزیزم گریه نکن تورخدا گریه نکن
    _میدونی‌چقد سختی کشیدم چقد احساس حقارت کردم
    منو ببخش و یه فرصت بهم‌بده
    __بهش نگا کردم و گفتم‌
    _ازکجا معلوم‌رفتارتو دوباره تکرار نمیکنی
    مطمن باش من دیگه گول نمیخورم نمیزازم زندگیم خراب بشه
    _الانم اومدم باهات حرف بزنم بگم‌نرو خاله گـ ـناه داره آخه تنهایی اینجا چیکار کنه ...بهش نگاه کردم میخواستم یکم اذیتش کنم
    منم دیگه برم کیارش منتظرمه،نزدیک بود اشکش دربیاد آهی کشید و هیچی نگفت همین که خواستم بلندشم گفت
    میخوای بری؟
    _خنده ریزی کردم وگفتم
    _نه اینجا خونه خودمه کجا برم
    بهش نگاه کردم لبخند عمیقی زد خواست طرفم بیاد که گفتم
    _کجا میای آقا تونامحرمی...دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت
    ببخشید نمیدونستم
    _خیلی گشنمه هنوز شام‌نخوردم‌،شام‌چی داشتین؟
    من فدای تو بشم بریم پایین هم این خبر خوب و به مامان بدیم هم شام‌بخوریم‌که منم عجیب گشنمه
    باهم پایین رفتیم خاله منتظر رو مبل نشسته بود با دیدنمون بلندشدو به طرفمون اومد
    چیشد؟
    من خندیدم امیر علی گفت
    مامان ما قراره دوباره شروع کنیم
    خاله به طرف هردومون اومد بـ..وسـ..ـه بارانمون کرد
    مامان گشنمونه چیزی هست بخوریم
    آره قربونتون برم
    _همگی به آشپزخونه رفتیم چون امیر علی میخواست بره کسی دل ودماغ غذا درست کردن نداشت و اونا هم شام‌نخورده بودن خودم پیشقدم شدم واملت درست کردیم باهم خوردیم اون شب تا نصف شب دورهم جمع بودیم شب کنار خاله آرام خوابیدم صبحم امیرعلی منو به خونه خودم رسوند وقرار گذاشتیم آخر هفته عقد کنیم و بریم سرزندگیمان
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا