*
وفا:
آیفون رو می زنم. صدایی که می پیچه توی گوشم رو می شناسم، من هنوزم این مرد رو دوست دارم!
_کیه؟
بارها از خودم می پرسم این مرد مهربون رو چی صدا کنم؟ فقط می تونم صداش کنم "پدر جون"
مردی که پدرم نبود، اما در حقم پدری کرد! جواب میدم:
_منم پدر جون!
_بیا داخل دخترم.
اصلا تحمل این خونه و آدماش رو ندارم. مضطرب می گم:
_نه ممنون، فقط به مهیار بگین بیاد.
_باشه دخترم.
برای اینکه انتظار اذیتم نکنه سنگ ریزه ای رو با پاهام به بازی می گیرم. سوئیچ ماشینم رو به کف دستم می کوبم تا از اضطرابم کاسته بشه. صدای در که باز می شه، باعث می شه بایستم و برگردم سمتش! نمی تونم حجم نفرتی که از دیدنش توی قلبم شکل می گیره رو پس بزنم. انگشتام یخ می زنه، تموم تلاشم رو به کار می برم تا حرفای صدف رو ملکه ی ذهنم کنم:
_وقتی می بینیش با جسارت توی چشماش زل بزن، محکم و قوی! نذار فکر کنه ازش می ترسی. با اخم و مقتدر باهاش حرف بزن و سعی کن از لرزش صدات جلوگیری کنی!
با اخم به چشمای گستاخش زل می زنم، کم میارم و نگاهم رو ازش می گیرم! به مهیار که کوله پشتی مک کوئینش رو انداخته روی شونه هاش نگاه می کنم، سعی می کنم آشوب درونم توی چهره ام هویدا نشه!
با لبخند می گم:
_سلام قربونت برم.
مهیار دست شاهین رو ول می کنه و با ذوق می دوه سمتم. خم میشم تا بتونم بغلش کنم! با صدای بچه گونه اش می گـه:
_سلام مامانی.
محکم توی بغلم می گیرمش، تموم وجودم پر میشه از عشق! با لـ*ـذت بو می کشم بدنش رو. مهیار خودش رو ازم جدا می کنه و با بغض میگه:
_مامانی بابا دعوام کرد!
بدون اینکه بپرسم چرا با خشم به شاهین که با پوزخند توی چهارچوب در ایستاده، نگاه می کنم. با غضب می گم:
_هر وقت بچه ام میاد اینجا یا خودت یا خانواده ات اذیتش می کنین، از همین الان بگم که پنجشنبه جمعه ی هفته ی آینده منتظرش نباشین!
می خنده، اونقدر ناگهانی و بلند که می ترسم. تکونی می خورم و دست مهیار رو که متعجب به من و پدرش زل زده، توی دستم فشار میدم. با لبخند حرص درآری نگاهم می کنه و میگه:
_زبون در اوردی خانوم کوچولو!
سعی می کنم عصبی نشم. من چطور یه روز عاشق این موجود خبیث بودم؟ حرفی نمی زنم، یعنی نباید بزنم! در برابر این حجم از خباثت حرفی ندارم که بزنم. می چرخم سمت ماتیز مشکی رنگم که گوشه ی خیابون پارک شده، دست مهیار رو می گیرم و می گم:
_بریم عزیزم، دیگه نمیارمت اینجا تا کسی اذیتت نکنه!
صداش رو می شنوم:
_برو خوب این دو سالم با بچه ات عشق کن که بعدش دیگه باید تا آخر عمرت باهاش خداحافظی کنی!
توی دلم خالی میشه، غم عالم روی قلبم تلنبار میشه! تا هفت سالگی حضانت مهیار با منه و بعد از هفت سال به شاهین داده میشه. اما من اجازه نمیدم مهیارم رو ازم بگیرن! دستی به موهای طلاییش می کشم و جواب شاهین رو نمیدم. دزدگیر ماشینم رو می زنم و هر دو سوار میشیم. ماشین رو روشن می کنم و راه می افتم. موزیک شادی براش پلی می کنم و با چشمک می گم:
_خب عشق مامان امروز پیتزا دلش می خواست مگه نه؟
با ذوق دستای کوچولوش رو به هم می کوبه و میگه:
_آره!
_پس بزن بریم که یه پیتزای خوشمزه منتظرمونه.
با اون چشمای عسلی درشتش نگاهم می کنه و میگه:
_دایی شاهرخم میاد؟
شاهرخ مرموز این روزا و شاهرخ سرد و بیخیال دیروز، لبخند میاره روی لبم! گوشیم رو از توی جیب مانتوم در میارم و شماره اش رو می گیرم. میذارم روی بلندگو و به هولدر چسبیده توی شیشه وصلش می کنم. بعد از چند تا بوق جواب میده:
_بله؟
مهیار با ذوق تقریبا جیغ می زنه:
_سلام دایی!
شاهرخ می خنده و می گـه:
_سلام مک کوئینِ دایی! چطوری وروجک؟
مهیار بی توجه به سوال شاهرخ روی صندلی می ایسته و می گـه:
_دایی دلم برات تنگ شده.
با ترس می گم:
_مهیار بشین مامان، ترمز می کنم میفتی!
سرتق میشه و بالا و پایین می پره، شاهرخ می خنده و می گـه:
_منم دلم برات تنگ شده دایی!
چشم غره ای به مهیار میرم و تکرار می کنم:
_بشین.
اصلا ازم حساب نمی بره، می دونه که دلم نمیاد دعواش کنم. از اینکه کنارم اینقدر آزادانه ورجه وورجه می کنه و می خنده خوشحالم، می دونم وقتی میره پیش پدرش باید مثل یه پسر بچه ی دوازده ساله رفتار کنه و حق هیچ مدل شیطنتی رو نداره. ذوقش رو کور نمی کنم و آروم تر رانندگی می کنم! به عروسک آویزون زیر آینه ور میره و می گـه:
_دایی مامان می خواد برام پیتزا بخره!
_اوه چه مامان لارژی!
می خندم و میگم:
_سلام داداش.
با محبت می گـه:
_سلام عشق داداش!
من واسه این شاهرخ تغییر کرده ی پخته و مهربون، می میرم!
_داریم با مهیار میریم پیتزا بخوریم دوست داره تو هم بیای!
_راست میگه مهیار؟
مهیار سر تکون میده، می خندم و میگم:
_مامان دایی که نمی بینه سرتو تکون میدی، قشنگ حرف بزن باهاش.
عروسک رو می کَنه و بالاخره میشینه! همونطور که با عروسک مشغوله می گـه:
_آره!
شاهرخ با شیطنت می پرسه:
_موهات چه رنگی شده؟
برق ترس رو توی چشمای مهیار می بینم! از اینکه موهاش همرنگ موهای پدرشه می ترسه. نگاهم می کنه و حرف نمی زنه، شاهرخ مثلا شوخی می کنه اما خوب می دونم که از شاهین متنفره! دلخور میگم:
_شاهرخ!
مهیار از اینکه شاهرخ رو از دست بده می ترسه! تند می گـه:
_دایی قول میدم برم حموم موهامو بشورم تا رنگش بره!
شاهرخ غش غش می خنده! خودم هم خنده ام می گیره، به مهیار نگاه می کنم که با خیال راحت داره می خنده.
سلام خدمت همه ی همراهان عزیز و گرامی!
دوستانی که رمان رو تا اینجا دنبال کردین، یه درخواست ازتون دارم!
در صورت تمایل، توی صفحه ی پروفایلم نظراتتون رو باهام در میون بذارین و حدس بزنین که چه اتفاقی بین شاهین و وفا افتاده که باعث نفرت وفا شده!
توی پست های بعدی منتظر شرح حال جاوید و جانان باشین!
از همه ی کسایی که رمان رو دنبال می کنن و بعضا تشکر می کنن یا نمی کنن خیلی ممنونم، بهم انرژی میدین!
حتی اگه تعدادتون کم باشه، برای من کمیت مخاطب ها اهمیت نداره، کیفیت برام در اولویته!
عادت ندارم برای رمانم تبلیغ کنم، ترجیح میدم مخاطب خودش به خوندن رمان مشغول بشه.
وفا:
آیفون رو می زنم. صدایی که می پیچه توی گوشم رو می شناسم، من هنوزم این مرد رو دوست دارم!
_کیه؟
بارها از خودم می پرسم این مرد مهربون رو چی صدا کنم؟ فقط می تونم صداش کنم "پدر جون"
مردی که پدرم نبود، اما در حقم پدری کرد! جواب میدم:
_منم پدر جون!
_بیا داخل دخترم.
اصلا تحمل این خونه و آدماش رو ندارم. مضطرب می گم:
_نه ممنون، فقط به مهیار بگین بیاد.
_باشه دخترم.
برای اینکه انتظار اذیتم نکنه سنگ ریزه ای رو با پاهام به بازی می گیرم. سوئیچ ماشینم رو به کف دستم می کوبم تا از اضطرابم کاسته بشه. صدای در که باز می شه، باعث می شه بایستم و برگردم سمتش! نمی تونم حجم نفرتی که از دیدنش توی قلبم شکل می گیره رو پس بزنم. انگشتام یخ می زنه، تموم تلاشم رو به کار می برم تا حرفای صدف رو ملکه ی ذهنم کنم:
_وقتی می بینیش با جسارت توی چشماش زل بزن، محکم و قوی! نذار فکر کنه ازش می ترسی. با اخم و مقتدر باهاش حرف بزن و سعی کن از لرزش صدات جلوگیری کنی!
با اخم به چشمای گستاخش زل می زنم، کم میارم و نگاهم رو ازش می گیرم! به مهیار که کوله پشتی مک کوئینش رو انداخته روی شونه هاش نگاه می کنم، سعی می کنم آشوب درونم توی چهره ام هویدا نشه!
با لبخند می گم:
_سلام قربونت برم.
مهیار دست شاهین رو ول می کنه و با ذوق می دوه سمتم. خم میشم تا بتونم بغلش کنم! با صدای بچه گونه اش می گـه:
_سلام مامانی.
محکم توی بغلم می گیرمش، تموم وجودم پر میشه از عشق! با لـ*ـذت بو می کشم بدنش رو. مهیار خودش رو ازم جدا می کنه و با بغض میگه:
_مامانی بابا دعوام کرد!
بدون اینکه بپرسم چرا با خشم به شاهین که با پوزخند توی چهارچوب در ایستاده، نگاه می کنم. با غضب می گم:
_هر وقت بچه ام میاد اینجا یا خودت یا خانواده ات اذیتش می کنین، از همین الان بگم که پنجشنبه جمعه ی هفته ی آینده منتظرش نباشین!
می خنده، اونقدر ناگهانی و بلند که می ترسم. تکونی می خورم و دست مهیار رو که متعجب به من و پدرش زل زده، توی دستم فشار میدم. با لبخند حرص درآری نگاهم می کنه و میگه:
_زبون در اوردی خانوم کوچولو!
سعی می کنم عصبی نشم. من چطور یه روز عاشق این موجود خبیث بودم؟ حرفی نمی زنم، یعنی نباید بزنم! در برابر این حجم از خباثت حرفی ندارم که بزنم. می چرخم سمت ماتیز مشکی رنگم که گوشه ی خیابون پارک شده، دست مهیار رو می گیرم و می گم:
_بریم عزیزم، دیگه نمیارمت اینجا تا کسی اذیتت نکنه!
صداش رو می شنوم:
_برو خوب این دو سالم با بچه ات عشق کن که بعدش دیگه باید تا آخر عمرت باهاش خداحافظی کنی!
توی دلم خالی میشه، غم عالم روی قلبم تلنبار میشه! تا هفت سالگی حضانت مهیار با منه و بعد از هفت سال به شاهین داده میشه. اما من اجازه نمیدم مهیارم رو ازم بگیرن! دستی به موهای طلاییش می کشم و جواب شاهین رو نمیدم. دزدگیر ماشینم رو می زنم و هر دو سوار میشیم. ماشین رو روشن می کنم و راه می افتم. موزیک شادی براش پلی می کنم و با چشمک می گم:
_خب عشق مامان امروز پیتزا دلش می خواست مگه نه؟
با ذوق دستای کوچولوش رو به هم می کوبه و میگه:
_آره!
_پس بزن بریم که یه پیتزای خوشمزه منتظرمونه.
با اون چشمای عسلی درشتش نگاهم می کنه و میگه:
_دایی شاهرخم میاد؟
شاهرخ مرموز این روزا و شاهرخ سرد و بیخیال دیروز، لبخند میاره روی لبم! گوشیم رو از توی جیب مانتوم در میارم و شماره اش رو می گیرم. میذارم روی بلندگو و به هولدر چسبیده توی شیشه وصلش می کنم. بعد از چند تا بوق جواب میده:
_بله؟
مهیار با ذوق تقریبا جیغ می زنه:
_سلام دایی!
شاهرخ می خنده و می گـه:
_سلام مک کوئینِ دایی! چطوری وروجک؟
مهیار بی توجه به سوال شاهرخ روی صندلی می ایسته و می گـه:
_دایی دلم برات تنگ شده.
با ترس می گم:
_مهیار بشین مامان، ترمز می کنم میفتی!
سرتق میشه و بالا و پایین می پره، شاهرخ می خنده و می گـه:
_منم دلم برات تنگ شده دایی!
چشم غره ای به مهیار میرم و تکرار می کنم:
_بشین.
اصلا ازم حساب نمی بره، می دونه که دلم نمیاد دعواش کنم. از اینکه کنارم اینقدر آزادانه ورجه وورجه می کنه و می خنده خوشحالم، می دونم وقتی میره پیش پدرش باید مثل یه پسر بچه ی دوازده ساله رفتار کنه و حق هیچ مدل شیطنتی رو نداره. ذوقش رو کور نمی کنم و آروم تر رانندگی می کنم! به عروسک آویزون زیر آینه ور میره و می گـه:
_دایی مامان می خواد برام پیتزا بخره!
_اوه چه مامان لارژی!
می خندم و میگم:
_سلام داداش.
با محبت می گـه:
_سلام عشق داداش!
من واسه این شاهرخ تغییر کرده ی پخته و مهربون، می میرم!
_داریم با مهیار میریم پیتزا بخوریم دوست داره تو هم بیای!
_راست میگه مهیار؟
مهیار سر تکون میده، می خندم و میگم:
_مامان دایی که نمی بینه سرتو تکون میدی، قشنگ حرف بزن باهاش.
عروسک رو می کَنه و بالاخره میشینه! همونطور که با عروسک مشغوله می گـه:
_آره!
شاهرخ با شیطنت می پرسه:
_موهات چه رنگی شده؟
برق ترس رو توی چشمای مهیار می بینم! از اینکه موهاش همرنگ موهای پدرشه می ترسه. نگاهم می کنه و حرف نمی زنه، شاهرخ مثلا شوخی می کنه اما خوب می دونم که از شاهین متنفره! دلخور میگم:
_شاهرخ!
مهیار از اینکه شاهرخ رو از دست بده می ترسه! تند می گـه:
_دایی قول میدم برم حموم موهامو بشورم تا رنگش بره!
شاهرخ غش غش می خنده! خودم هم خنده ام می گیره، به مهیار نگاه می کنم که با خیال راحت داره می خنده.
سلام خدمت همه ی همراهان عزیز و گرامی!
دوستانی که رمان رو تا اینجا دنبال کردین، یه درخواست ازتون دارم!
در صورت تمایل، توی صفحه ی پروفایلم نظراتتون رو باهام در میون بذارین و حدس بزنین که چه اتفاقی بین شاهین و وفا افتاده که باعث نفرت وفا شده!
توی پست های بعدی منتظر شرح حال جاوید و جانان باشین!
از همه ی کسایی که رمان رو دنبال می کنن و بعضا تشکر می کنن یا نمی کنن خیلی ممنونم، بهم انرژی میدین!
حتی اگه تعدادتون کم باشه، برای من کمیت مخاطب ها اهمیت نداره، کیفیت برام در اولویته!
عادت ندارم برای رمانم تبلیغ کنم، ترجیح میدم مخاطب خودش به خوندن رمان مشغول بشه.
آخرین ویرایش: