رمان و بعد از رفتنت | Maryam_23 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
*
وفا:

آیفون رو می زنم. صدایی که می پیچه توی گوشم رو می شناسم، من هنوزم این مرد رو دوست دارم!
_کیه؟
بارها از خودم می پرسم این مرد مهربون رو چی صدا کنم؟ فقط می تونم صداش کنم "پدر جون"
مردی که پدرم نبود، اما در حقم پدری کرد! جواب میدم:
_منم پدر جون!
_بیا داخل دخترم.

اصلا تحمل این خونه و آدماش رو ندارم. مضطرب می گم:
_نه ممنون، فقط به مهیار بگین بیاد.
_باشه دخترم.
برای اینکه انتظار اذیتم نکنه سنگ ریزه ای رو با پاهام به بازی می گیرم. سوئیچ ماشینم رو به کف دستم می کوبم تا از اضطرابم کاسته بشه. صدای در که باز می شه، باعث می شه بایستم و برگردم سمتش! نمی تونم حجم نفرتی که از دیدنش توی قلبم شکل می گیره رو پس بزنم. انگشتام یخ می زنه، تموم تلاشم رو به کار می برم تا حرفای صدف رو ملکه ی ذهنم کنم:
_وقتی می بینیش با جسارت توی چشماش زل بزن، محکم و قوی! نذار فکر کنه ازش می ترسی. با اخم و مقتدر باهاش حرف بزن و سعی کن از لرزش صدات جلوگیری کنی!
با اخم به چشمای گستاخش زل می زنم، کم میارم و نگاهم رو ازش می گیرم! به مهیار که کوله پشتی مک کوئینش رو انداخته روی شونه هاش نگاه می کنم، سعی می کنم آشوب درونم توی چهره ام هویدا نشه!
با لبخند می گم:
_سلام قربونت برم.
مهیار دست شاهین رو ول می کنه و با ذوق می دوه سمتم. خم میشم تا بتونم بغلش کنم! با صدای بچه گونه اش می گـه:
_سلام مامانی.
محکم توی بغلم می گیرمش، تموم وجودم پر میشه از عشق! با لـ*ـذت بو می کشم بدنش رو. مهیار خودش رو ازم جدا می کنه و با بغض میگه:
_مامانی بابا دعوام کرد!
بدون اینکه بپرسم چرا با خشم به شاهین که با پوزخند توی چهارچوب در ایستاده، نگاه می کنم. با غضب می گم:
_هر وقت بچه ام میاد اینجا یا خودت یا خانواده ات اذیتش می کنین، از همین الان بگم که پنجشنبه جمعه ی هفته ی آینده منتظرش نباشین!
می خنده، اونقدر ناگهانی و بلند که می ترسم. تکونی می خورم و دست مهیار رو که متعجب به من و پدرش زل زده، توی دستم فشار میدم. با لبخند حرص درآری نگاهم می کنه و میگه:
_زبون در اوردی خانوم کوچولو!
سعی می کنم عصبی نشم. من چطور یه روز عاشق این موجود خبیث بودم؟ حرفی نمی زنم، یعنی نباید بزنم! در برابر این حجم از خباثت حرفی ندارم که بزنم. می چرخم سمت ماتیز مشکی رنگم که گوشه ی خیابون پارک شده، دست مهیار رو می گیرم و می گم:
_بریم عزیزم، دیگه نمیارمت اینجا تا کسی اذیتت نکنه!
صداش رو می شنوم:
_برو خوب این دو سالم با بچه ات عشق کن که بعدش دیگه باید تا آخر عمرت باهاش خداحافظی کنی!
توی دلم خالی میشه، غم عالم روی قلبم تلنبار میشه! تا هفت سالگی حضانت مهیار با منه و بعد از هفت سال به شاهین داده میشه. اما من اجازه نمیدم مهیارم رو ازم بگیرن! دستی به موهای طلاییش می کشم و جواب شاهین رو نمیدم. دزدگیر ماشینم رو می زنم و هر دو سوار میشیم. ماشین رو روشن می کنم و راه می افتم. موزیک شادی براش پلی می کنم و با چشمک می گم:
_خب عشق مامان امروز پیتزا دلش می خواست مگه نه؟
با ذوق دستای کوچولوش رو به هم می کوبه و میگه:
_آره!
_پس بزن بریم که یه پیتزای خوشمزه منتظرمونه.
با اون چشمای عسلی درشتش نگاهم می کنه و میگه:
_دایی شاهرخم میاد؟
شاهرخ مرموز این روزا و شاهرخ سرد و بیخیال دیروز، لبخند میاره روی لبم! گوشیم رو از توی جیب مانتوم در میارم و شماره اش رو می گیرم. میذارم روی بلندگو و به هولدر چسبیده توی شیشه وصلش می کنم. بعد از چند تا بوق جواب میده:
_بله؟
مهیار با ذوق تقریبا جیغ می زنه:
_سلام دایی!
شاهرخ می خنده و می گـه:
_سلام مک کوئینِ دایی! چطوری وروجک؟
مهیار بی توجه به سوال شاهرخ روی صندلی می ایسته و می گـه:
_دایی دلم برات تنگ شده.
با ترس می گم:
_مهیار بشین مامان، ترمز می کنم میفتی!
سرتق میشه و بالا و پایین می پره، شاهرخ می خنده و می گـه:
_منم دلم برات تنگ شده دایی!
چشم غره ای به مهیار میرم و تکرار می کنم:
_بشین.
اصلا ازم حساب نمی بره، می دونه که دلم نمیاد دعواش کنم. از اینکه کنارم اینقدر آزادانه ورجه وورجه می کنه و می خنده خوشحالم، می دونم وقتی میره پیش پدرش باید مثل یه پسر بچه ی دوازده ساله رفتار کنه و حق هیچ مدل شیطنتی رو نداره. ذوقش رو کور نمی کنم و آروم تر رانندگی می کنم! به عروسک آویزون زیر آینه ور میره و می گـه:
_دایی مامان می خواد برام پیتزا بخره!
_اوه چه مامان لارژی!
می خندم و میگم:
_سلام داداش.
با محبت می گـه:
_سلام عشق داداش!
من واسه این شاهرخ تغییر کرده ی پخته و مهربون، می میرم!
_داریم با مهیار میریم پیتزا بخوریم دوست داره تو هم بیای!
_راست میگه مهیار؟
مهیار سر تکون میده، می خندم و میگم:
_مامان دایی که نمی بینه سرتو تکون میدی، قشنگ حرف بزن باهاش.
عروسک رو می کَنه و بالاخره میشینه! همونطور که با عروسک مشغوله می گـه:
_آره!
شاهرخ با شیطنت می پرسه:
_موهات چه رنگی شده؟
برق ترس رو توی چشمای مهیار می بینم! از اینکه موهاش همرنگ موهای پدرشه می ترسه. نگاهم می کنه و حرف نمی زنه، شاهرخ مثلا شوخی می کنه اما خوب می دونم که از شاهین متنفره! دلخور میگم:
_شاهرخ!
مهیار از اینکه شاهرخ رو از دست بده می ترسه! تند می گـه:
_دایی قول میدم برم حموم موهامو بشورم تا رنگش بره!
شاهرخ غش غش می خنده! خودم هم خنده ام می گیره، به مهیار نگاه می کنم که با خیال راحت داره می خنده.

سلام خدمت همه ی همراهان عزیز و گرامی!

دوستانی که رمان رو تا اینجا دنبال کردین، یه درخواست ازتون دارم!
در صورت تمایل، توی صفحه ی پروفایلم نظراتتون رو باهام در میون بذارین و حدس بزنین که چه اتفاقی بین شاهین و وفا افتاده که باعث نفرت وفا شده!
توی پست های بعدی منتظر شرح حال جاوید و جانان باشین!
از همه ی کسایی که رمان رو دنبال می کنن و بعضا تشکر می کنن یا نمی کنن خیلی ممنونم، بهم انرژی میدین!
حتی اگه تعدادتون کم باشه، برای من کمیت مخاطب ها اهمیت نداره، کیفیت برام در اولویته!
عادت ندارم برای رمانم تبلیغ کنم، ترجیح میدم مخاطب خودش به خوندن رمان مشغول بشه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    جانان:

    چمدونم رو می کشم و تا جلوی در می برم. کلید توی در می چرخه و در باز میشه! اول پاهای کوچیک مهیار رو می بینم و بعد کفش های عروسکی وفا. چشمای مهیار پر از خوابه اما تا من رو جلوی در می بینه چشمای عسلی رنگش گشاد میشه و بعد با ذوق میگه:

    _جانان!
    وفا در رو پشت سرش می بنده و میگه:
    _اِ مامان؟ چند بار گفتم نگو جانان، بگو خاله!
    بی توجه به حرف وفا می دوه سمتم، خم میشم تا بتونم بغلش کنم. دستای کوچیکش رو محکم دور گردنم حلقه می کنه و میگه:
    _دلم برات تنگ شده بود.
    بدن کوچیکش رو توی آغوشم می گیرم و با ذوق میگم:
    _منم همینطور عشقم!
    از مهیار جدا میشم و دستم رو به سمت وفا که رو به روم ایستاده دراز می کنم، دستم رو به گرمی توی دستش فشار میده و میگه:
    _چطوری خانوم دکتر؟ شال و کلاه کردی؟
    سری تکون میدم و دستم رو از دستش جدا می کنم، همونطور که به مهیار که کنجکاو نگاهش بین من و مادرش می چرخه، نگاه می کنم؛ می گم:
    _آره می خوام یکی دو روزی برم اصفهان.
    متعجب اخم می کنه و می گـه:
    _تو که تازه اومدی! مگه کلاس نداری؟
    مغموم سری تکون می دم و می گم:
    _چرا دارم، ولی خیلی بهم ریخته ام. می خوام برم پیش بابام!
    گرفته سری تکون میده و میگه:
    _با چی میری؟
    _اتوبوس.
    _بلیط گرفتی؟
    تا می خوام بگم "آره" مهیار با بغض میگه:
    _جانان نرو!
    لبخندی بهش می زنم و صورتش رو بین دستام می گیرم. مهربون می گم:
    _باید برم عزیزم، قول میدم زود برگردم!
    خودش رو به پاهام می چسبونه و با شدت سرش رو به طرفین تکون میده، اینطوری می خواد مخالفتش رو اعلام کنه. وفا دستی به موهای مهیار می کشه و می گـه:
    _ساعت چند باید بری؟
    نگاهی به ساعت مچیم میندازم، مهیار ازم فاصله می گیره و منتظر بهم زل می زنه. ساعت ده و نیم شبه و ساعت حرکت اتوبوس برای ساعت یازده و نیمه!
    _یه ساعت دیگه.
    تا ترمینال حدود چهل دقیقه راهه، وفا با عجله می گـه:
    _اوه خیلی وقت نداری پس، بیا بریم!
    دستش رو می گیرم و می گم:
    _نه با آژانس میرم.
    اخمی می کنه و می گـه:
    _بجنب!
    تعارف نمی کنم و سری به موافقت تکون میدم. کفشام رو می پوشم و پشت سر وفا و مهیار از خونه خارج میشم. وارد آسانسور میشیم و وفا دکمه ی پارکینگ رو می زنه! مهیار گیج خواب خودش رو به مادرش می چسبونه و وفا با دستی که روی موهای طلاییش می کشه بیشتر به خوابیدن تشویقش می کنه! به پارکینگ که می رسیم هر سه نفر پیاده میشیم و به طرف ماشین وفا میریم. مهیار سریع روی صندلی عقب جا می گیره و می خوابه، با کمک وفا چمدونم رو توی صندوق عقب میذارم و سوار میشیم. وفا استارت می زنه، ماشین روشن نمیشه! چند بار استارت زدن رو تکرار می کنه اما فایده نداره، متعجب می گـه:
    _سابقه نداشته خراب بشه یا روشن نشه، چشه آخه؟
    گوشیش رو از توی جیب مانتوش خارج می کنه و شماره ی کسی رو می گیره. گوشی رو در گوشش میذاره و منتظر به رو به رو خیره میشه. بعد از چند ثانیه صداش رو می شنوم:
    _الو شاهرخ؟
    مکث می کنه تا جواب شاهرخ رو بشنوه و بعد می گـه:
    _داداش ماشینم روشن نمیشه!
    انگار شاهرخ سوالی می پرسه که وفا در جوابش می گـه:
    _می خوام جانانو ببرم ترمینال، داره میره اصفهان.
    سری تکون میده و بعد از کمی مکث ادامه میده:
    _باشه زود بیا، منتظرم.
    گوشی رو که قطع می کنه می گم:
    _وفا من با آژانس میرم.
    با اخم نگاهم می کنه و می گـه:
    _عمرا! الان شاهرخ میاد درستش می کنه.
    لبخندی می زنم و می گم:
    _ببخشید تو رو خدا، انداختمتون تو زحمت!
    در جوابم اونم لبخند می زنه و می گـه:
    _نه بابا این حرفا چیه؟
    حدود پونزده دقیقه منتظر رسیدن شاهرخ می مونیم. بالاخره می رسه و از در اصلی پارکینگ وارد میشه، دوون دوون به سمت ما میاد، هر دو از ماشین پیاده میشیم! از آخرین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده، سرسنگین تر شده، پخته تر به نظر میاد، و البته جذاب تر! اندام پر و عضله ایش هنوز همونه، مدل موهاش ساده تر شده اما همچنان تافت و ژل می زنه. کمتر تی شرت آستین کوتاه می پوشه و بیشتر بلوزهای مردونه می پوشه، آستیناش رو تا آرنج بالا میده و دست های مو دارِ بلند مردونه اش رو به نمایش میذاره، هنوزم بوی ادکلنش از ده فرسخی به مشام می رسه.
    یقه اش در حد معمول بازه و تتوی روی سـ*ـینه اش مشخص نیست!
    به ما که می رسه می ایسته، چشماش همیشه برق می زنه، نمی تونم مستقیم به چشمای با نفوذش نگاه کنم. "سلام" آرومی می کنم و سرم رو پایین میندازم. بی حس و معمولی جوابم رو میده و رو به وفا می گـه:
    _چشه این قورباغه؟
    وفا می خنده، لب هام کش میاد اما نمی خندم! وفا:
    _استارت می زنم روشن نمیشه.
    به طرف در راننده می ره تا سوار بشه، استارت می زنه و به کیلومتر خیره میشه. پیاده میشه و می گـه:
    _برق پشت کیلومتر نمیاد، منم از برق ماشین سر در نمیارم.
    وفا با اخم می گـه:
    _جانان عجله داره!
    نگاه خیره ام رو غافلگیر می کنه و با چشمای لعنتیش بهم زل می زنه. نمی تونم از نگاهش چیزی بخونم! عادی می گـه:
    _من می رسونمش.
    آخ جاوید! اگه بفهمه!
    وفا به طرف در عقب می ره تا مهیار رو که غرق خوابه بغـ*ـل کنه، مهیار توی بغلشه و در رو با پا می بنده. دزدگیر ماشینش رو می زنه و می گـه:
    _مهیار خوابش بـرده، میرم بخوابونمش شما برید من باهاتون نمیام.
    از فکر تنهایی با شاهرخ، این کوه یخ، تموم تنم یخ می کنه! سعی می کنم عادی به نظر بیام. به خودم نمی تونم دروغ بگم، از اینکه می بینمش خوشحالم! شاهرخ سری تکون میده و حرفی نمی زنه، وفا جلو میاد و گونه ام رو می بـ..وسـ..ـه، لبخندی بهش می زنم که می گـه:
    _سلام به مامانت اینا برسون.
    چشمام رو باز و بسته می کنم و وفا ادامه میده:
    _چمدونت یادت نره!
    با دزدگیر در صندوقش رو باز می کنه و به طرف آسانسور میره. جلو میرم تا چمدونم رو بردارم که شاهرخ می گـه:
    _من میارم!
    اونقدر سرد این دو کلمه رو می گـه که قلبم یخ می کنه! بی حرف به حرکاتش که چمدون رو برمی داره و در صندوق رو می بنده نگاه می کنم، بدون اینکه چیزی بگه یا نگاهم کنه راه میفته، پشت سرش میرم. ماشینش رو به روی مجتمع پارک شده!
    *
    شاهرخ:

    دزدگیر ماشین رو می زنم. سوار میشه، چمدونش رو توی صندوق عقب میذارم و خودم هم سوار میشم.

    سعی می کنم نگاهش نکنم، ماشین رو روشن می کنم و راه میفتم، از گوشه ی چشم نگاهش می کنم، سرش پایینه و به ناخنای بلندش خیره شده. حسابی توی فکره! میل به لمس دستاش رو سرکوب می کنم و چشم ازش می گیرم!
    صدای موزیک رو زیاد می کنم و به رو به رو خیره می شم. نگاهی به ساعت مچیش میندازه، نمی تونم نگاهش نکنم!
    کامل سرم رو به طرفش می چرخونم، مضطربه! اخم می کنم و می پرسم:
    _چیزی شده؟
    سریع نگاهم می کنه، شب چشماش که خیلی وقته ستاره نداره رو به چشمام می دوزه و می گـه:
    _یکم دیرم شده!
    سری تکون میدم و نگاهم رو ازش می گیرم. بدون اینکه حرفی بزنم به جلو خیره میشم! تغییری توی سرعتم نمیدم، دلم نمی خواد بره! ترجیح میدم اتوبوس رو از دست بده. ساعت یازده و چهل دقیقه ست که به ترمینال می رسیم. سریع پیاده میشه و کنار صندوق عقب منتظر می ایسته! خونسرد پیاده میشم و آروم به طرف صندوق عقب میرم، دزدگیر رو که می زنم با حرص چمدون رو برمی داره و منتظر نگاهم می کنه، انگار دوست داره همراهش برم. در صندوق رو می بندم و بر خلاف انتظارش به طرف در راننده میرم تا سوار بشم.
    تعجب رو توی چشمای درشت مشکیش می بینم، بدون اینکه به روی خودم بیارم می گم:
    _خب من برم، سفر بی خطر!
    سری تکون میده و "خداحافظ" خفه ای می گـه. پشتش رو بهم می کنه و با قدمای افتاده چمدون به دست ازم دور می شه. دستم رو روی قلبم میذارم و زیر لب می گم:
    _هیس! دیگه غرورمو بخاطرت نمی شکنم!
    وقتی حسابی ازم دور میشه دزدگیر ماشین رو می زنم و توی مسیری که رفته قدم برمی دارم. توی تاریک ترین نقطه می ایستم تا من رو نبینه و به سوار شدنش خیره میشم. مطمئن از اینکه سوار اتوبوس شده به طرف ماشینم میرم. اتوبوسش رو می بینم که از ترمینال خارج میشه! آهی می کشم و سوار ماشین میشم. سرم رو روی فرمون میذارم و چشمام رو می بندم. فکر نمی کردم دیدنش اینقدر برام سخت باشه!
    فکر می کردم تونستم با نداشتنش کنار بیام!
    اما؛ اشتباه فکر می کردم!

     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    جانان:

    دستی روی اسم "جانیار نیک منش" می کشم و با بغض می گم:

    _سلام بابا!
    در بطری گلاب رو باز می کنم و آروم روی سنگ مزارش می ریزم. دستی روی سنگ می کشم و بغضم می ترکه! انگشتام رو می کشم روی عکسش و با گریه می گم:
    _دلم برات تنگ شده قربونت برم.
    سرم رو به سنگ ایستاده ی بالای مزارش تکیه می دم و تموم دلتنگی هام رو یک جا، می بارم! می نالم:
    _چقدر التماست کردم چشماتو باز کنی؟ چقدر التماس کردم نفس بکشی؟ آخه بی معرفت نگفتی من بعد رفتنت می میرم؟ مگه مردن فقط به زیر خاک خوابیدنه؟ بابا من بعد تو مردم! هر نفسی که می کشم پر از درده! آخ بابا! وجودم!
    آوار می شم روی سنگ مزارش و زار می زنم. ذهنم به گذشته ها سفر می کنه، جلوش رو نمی گیرم! من به این خودآزاری ها عادت دارم. من عادت دارم تموم تلخی ها رو زنده کنم و از نو مزه کنم! من هنوز توی گذشته موندم و قصد رفتن به مقصد آینده رو ندارم.
    *
    یکی دو ساعتی از رفتن بابا به اتاق عمل گذشته بود. تموم این یکی دو ساعت رو فقط اشک ریخته بودم و با خدا حرف زده بودم! مامان همچنان روی صندلی سالن انتظار نشسته بود و همونطور که آروم اشک می ریخت قرآن می خوند. عمه جیران هم کنار مامان نشسته بود و کتابچه ی دعا و تسبیحش توی دستش بود و یکم گریه می کرد و یکم دعا می خوند!
    جاوید کلافه و عصبی یکم توی سالن رژه می رفت، یکم می نشست، یکم از سالن خارج می شد و دوباره می اومد.
    هیچ کدوم حوصله نداشتیم با اون یکی حرف بزنیم!
    جهان از وقتی اومده بود روی صندلی نشسته بود و غرق فکر بود. مشخص بود حالش خوب نیست اما چهره اش اونقدر آروم و ریلکس بود که وقتی بهش نگاه می کردم، ناخودآگاه برای لحظاتی آروم می شدم.
    حالت تهوع داشتم، نزدیک سه روز بود که درست حسابی غذا نخورده بودم و فقط اشک ریخته بودم. از جا بلند شدم و خواستم به طرف سرویس بهداشتی برم که شخص آشنایی که وارد سالن شد، متوقفم کرد. چشمام رو ریز کردم و سعی کردم به ذهنم فشار بیارم تا مرد و زنی که چهره اشون برام آشنا بود رو بشناسم! وقتی به طرف جهان رفتن و جهان با دیدنشون از جا بلند شد، و با خوشرویی باهاشون مشغول سلام و احوال پرسی شد انگار تازه شناختمشون!
    عمو فرهاد بود، پسردایی بابا!
    محتویات معده ام با سرعت به سمت دهنم هجوم اوردن، دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به طرف سرویس بهداشتی دویدم! سرم رو توی روشویی خم کردم و فقط آب بالا اوردم. گلوم داشت می سوخت و سردرد گرفته بودم. مشتی آب به صورتم پاشیدم، بدنم بی حس شده بود. با قدم های آروم از سرویس بیرون رفتم و برگشتم پیش مامان اینا. عمو فرهاد کنار جهان نشسته بود و با جدیت داشتن با هم صحبت می کردن. خانومش هم کنار عمه جیران نشسته بود و داشت باهاش حرف می زد!
    جلو رفتم و گفتم:
    _سلام.
    سهیلا خانوم با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و بهم لبخند زد. یه زن ریزه میزه ی خوش اندام با پوستی صاف، آرایش ملایمی هم داشت و لباسای شیکی که پوشیده بود نگاه اطرافیان رو متوجه خودش می کرد. اخم ظریفی کرد و گفت:
    _تو باید جانان باشی درسته؟
    سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم که دستش رو به طرفم دراز کرد و با خوشرویی گفت:
    _وای چقدر بزرگ شدی! ماشالله خیلی خانوم و خوشگل شدی.
    دستم رو توی دست ظریفش گذاشتم و بی روح لبخند زدم. نایی واسه ذوق کردن نداشتم! "ممنونِ" ضعیفی گفتم که صدای عمو فرهاد باعث شد سرم رو به طرفش بچرخونم:
    _جانان؟ دخترم!
    دستم رو از دست سهیلا خانوم خارج کردم و به طرف عمو فرهاد رفتم. سعی کردم لبخند بزنم و گفتم:
    _سلام عمو.
    از جا بلند شد و با محبت من رو کشید توی بغلش. سرم رو بوسید و گفت:
    _سلام دخترم.
    من رو از خودش جدا کرد و با اخم گفت:
    _چرا اینقدر رنگت پریده؟
    لبم رو کج کردم و ابروهام رو بالا انداختم. چرا نداشت! دلیلش مشخص بود. دستم رو کشید و من رو نشوند جای خودش، گفت:
    _بشین ببینم، بدنتم که یخ کرده. حتما فشارت افتاده! من برم برات یه چیزی بگیرم بخوری.
    واقعا قدرت خوردن نداشتم. دست عمو فرهاد رو گرفتم و با عجز گفتم:
    _عمو به خدا هیچی نمی تونم بخورم.
    عمو فرهاد نگاهی به جهان کرد و جهان چشماش رو باز و بسته کرد. این یعنی "بهش اصرار نکن"
    *
    ساعت نُه شب بود. نزدیک هفت ساعت بود که بابا توی اتاق عمل بود و داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد! اونقدر توی اون هفت ساعت اشک ریخته بودم که دیگه نایی واسه گریه کردن نداشتم. هفت ساعت مثل هفت روز گذشت. همون اندازه طولانی و نفس گیر! در اتاق عمل که باز شد، من، جاوید، مامان و عمه جیران به طرف در هجوم بردیم. جهان و عمو فرهاد و خانومش هم سرجاهاشون ایستادن و منتظر به در اتاق عمل چشم دوختن. دکتر شریفی که دونه های عرق روی پیشونیش خودنمایی می کرد، از اتاق بیرون اومد و در پشت سرش بسته شد!
    خستگی از سر و روش می بارید.
    ماسکش رو پایین کشید و کف دستاش رو بالا اورد، قبل از اینکه سوالی ازش بپرسیم گفت:
    _خداروشکر عمل خوب پیش رفت، تموم تلاشم رو کردم تا بیشترین قسمت تومور رو از مغز جدا کنم و کمترین آسیب رو به نقاط دیگه بزنم. حالا فقط باید منتظر باشین بیمارتون بهوش بیاد تا ببینیم چی پیش میاد!
    بی طاقت با بغض گفتم:
    _بابام زنده ست؟
    دکتر نگاه خسته اش رو به من دوخت و با لبخند کم جونی گفت:
    _خداروشکر نفس می کشه، فقط باید منتظر باشین بهوش بیاد!
    من فقط یه جواب می خواستم:
    _بله پدرتون زنده ست!
    "فقط باید منتظر باشین بهوش بیاد" یعنی پدرم جایی مابین مرگ و زندگی قرار داشت. جاوید پرسید:
    _آقای دکتر پدرم بهوش میاد؟
    دکتر دستی به شونه ی جاوید زد و گفت:
    _امید به خدا!
    "امید به خدا" یعنی ممکن بود بهوش نیاد! سرم گیج رفت، برای اینکه نیفتم سرم رو توی دستم گرفتم و به دیوار پناه بردم. کنار دیوار سُر خوردم و نشستم. دکتر بدون حرف دیگه ای از ما فاصله گرفت و رفت! مامان ضربه ای به رون پاش زد و بی قرار دوباره گریه رو از سر گرفت. عمه جیران همونطور که شونه های مامان رو ماساژ می داد به نشستن دعوتش کرد. جاوید هم دست کمی از من نداشت، کنارم نشست و به زمین خیره شد!
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    با صدای آلارم گوشیم از خواب می پرم. مضطرب از اینکه نکنه خواب موندم و به کلاس نرسیدم، روی تخت می شینم و دستی به چشمای خواب آلودم می کشم. در نگاه اول اتاق تاریک رو می بینم اما توجهی بهش نمی کنم. گوشیم رو از روی عسلی برمی دارم که اسم و عکس وفا رو، روی صفحه می بینم!
    تازه موقعیتم رو درک می کنم!
    من اصفهانم! خونه ی بابام، لازم نیست نگران دیر شدن کلاسم باشم. نفسی از سر آسودگی می کشم و تماس رو وصل می کنم، بدون اینکه منتظر باشه حرفی بزنم می گـه:
    _الو جانان؟
    صدای گریونش هوشیارترم می کنه! با دلهره می گم:
    _جانم وفا جان؟ خوبی؟ چرا گریه می کنی؟
    با شنیدن صدام هق می زنه و جواب می ده:
    _جانان تو رو خدا زود برگرد! من دارم از ترس می میرم.
    صدای گرفته ام نشون از خواب آلود بودنم می ده، نگران می گم:
    _چی شده وفا؟
    _یکی هی با سنگ می زنه به شیشه!
    بی معطلی حروف اسم "شاهین" توی ذهنم نقش می بنده. سعی می کنم خونسرد حرف بزنم تا آروم بشه:
    _باشه عزیزم! آروم باش. فقط همین امشبو تحمل کن، من فردا شب پیشتم باشه؟
    با بغض می گـه:
    _چرا دست از سرم بر نمی داره؟
    هر دومون می دونیم که چرا! فکرم رو به زبون نمیارم و با لحن قبلی می گم:
    _ده تا نفس عمیق بکش و سعی کن آروم باشی! تو خیلی قوی هستی وفا، یادت که نرفته چه روزای سختی رو گذروندی؟ نباید از یه موضوعی به این سادگی که می دونی مسببش کیه و هدفش از این کارا چیه بترسی! اون همین ترس تو رو می خواد، تو نباید اجازه بدی اون به هدفش برسه! باشه؟
    کمی آروم تر شده. با صدای خفه ای می گـه:
    _باشه!
    لبخندی می زنم و می گم:
    _من از وفا همین محکم بودنو توقع دارم!
    شرمنده می گـه:
    _ببخشید واقعا، این وقت شب از خواب بیدارت کردم. هر چی به شاهرخ زنگ زدم جواب نداد ناچار به تو زنگ زدم.
    دلهره مثل خوره به جونم میفته! نمی تونم نگرانش نشم، نمی تونم! هول می گم:
    _خب دوباره شمارشو بگیر!
    از صداش می فهمم که خوشحاله:
    _نه بابا لازم نیست نگران باشی، اون الان داره خواب پادشاه هفتم رو می بینه!
    زیر لب می گم:
    _خدا کنه!
    می خنده و می گـه:
    _فکر کنم دیگه نتونی بخوابی، قطع کن بهش زنگ می زنم خبرت می کنم.
    چقدر ازش ممنونم که حرف دلم رو نگفته می فهمه!
    "حالِ من عاشق را یک تو می فهمی و بس!"
    باشه ای می گم و گوشی رو قطع می کنم. از استرس طول اتاق رو رژه می رم و گوشی رو کف دستم می کوبم. نگاهی به ساعت میندازم؛ سه و نیم شبه! نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و وارد لیست مخاطبینم می شم، روی شماره اش مکث می کنم! سیوش کردم "شاهرخ پارسا"
    کلافه گوشی رو پرت می کنم روی تخت و خودم هم می شینم یه گوشه اش! دستی توی موهام فرو می کنم تا آروم بشم.
    *
    شاهرخ:

    نمی دونم چند دقیقه یا حتی چند ساعته که به آسمون زل زدم! آسمونی که اولین های ما رو شاهد بود. آسمونِ این یه تیکه از زمین با همه جا فرق می کنه! انگار ستاره هاش بیشترن، انگار روشن تره، انگار ستاره هاش پر نورترن، انگار مدام به آدم چشمک می زنن!

    همه چی مثل همون شبه! به این فکر می کنم که چند وقته نیومدم اینجا؟ بهتره بگم چند وقته جرات نکردم پام رو بذارم اینجا؟ دقیقا از وقتی که عادت کردم دیگه تنها نیام! یعنی قول دادم که تنها نیام.
    پاکت سیگارم رو از توی جیبم بیرون می کشم. یه نخ سیگار از داخل پاکت خارج می کنم! فقط نگاهش می کنم! فندکم رو از جیبم در میارم، به بدنه ی طلایی رنگش که روش به لاتین حک شده " شاهرخ" نگاه می کنم. سیگار رو روشن می کنم! به قرمز شدن و سوختنش خیره می شم، صدای خنده هاش که توی سرم پژواک می شه، خودداریم رو به صفر می رسونه! سیگار رو پرت می کنم روی زمین و با تموم توانم کفشم رو می کشم روش. دستم رو مشت می کنم و آماده ی کوبیدنش روی کاپوت ماشین می شم، اما پشیمون می شم!
    فقط داد می زنم و می چرخم تا سوار ماشین بشم. دیگه تحمل اینجا موندن رو ندارم!
    گوشیم روی داشبورد خاموش روشن می شه، همه غمام یادم می ره و به طرفش هجوم می برم. تصورم درسته، وفاست!
    نگران جواب می دم:
    _جونم؟
    برعکس تصورم با صدای ملایمی می گـه:
    _خواب بودی؟
    خیالم راحت می شه، در ماشین رو می بندم و جام رو روی صندلی درست می کنم.
    _آره!
    می خنده و می گـه:
    _می دونستم، ولی عاشق که این چیزا حالیش نمی شه!
    منظورش رو می فهمم! ناخودآگاه گره ی ابروهام شل می شه. وا نمی دم:
    _نصف شبی زنگ زدی چرت و پرت بگی؟ فکر کردم اتفاقی افتاده که این وقت شب زنگ زدی، وگرنه عمرا جوابتو نمی دادم.
    بیشتر می خنده و می گـه:
    _آخه توی دخترِ شناس نفهمی من چی می گم؟ برو خودتو سیاه کن، ما خودمون تو لوله بخاری بزرگ شدیم!
    از جمله ی آخرش اخم مهمون ابروهام می شه. جدی می گم:
    _چیزی شد خبرم کن!
    گوشی رو از گوشم فاصله می دم اما می شنوم که می گـه:
    _چشم اگه شما جواب بدی البته، جناب برج زهرمار!
    بی اعتنا تماس رو قطع می کنم و گوشی رو پرت می کنم روی صندلی! سرم رو به پشتی صندلی تکیه می دم و چشمام رو می بندم.
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    جانان:

    زیپ چمدونم رو می کشم که مامان با ناراحتی می گـه:

    _حالا نمی شد یکی دو روز دیگه هم بمونی بعد بری؟
    از روی زمین بلند می شم و به طرفش می رم. گونه اش رو می بوسم و می گم:
    _هم وفا تنهاست هم باید به کلاسام برسم.
    پشت چشمی برام نازک می کنه و هی لب باز می کنه که حرف بزنه، اما پشیمون می شه! اصراری برای شنیدن حرفش ندارم. تموم حرفاش رو حفظم! از وقتی بابا رفته دلتنگی هاش رو به جون من و جاوید غر می زنه! حق داره! کی بعد از رفتن بابا تو این خونه، غرغرو نشد؟ تند نشد؟ تلخ نشد؟
    به طرف آینه می رم و از توی کیفم که به چوب لباسی کنار آینه آویزونه، کیف لوازم آرایشم رو در میارم. شروع به آرایش کردن می کنم که مامان با بغض می گـه:
    _الان بری دوباره کی برمی گردی؟
    تحمل بغضش رو ندارم. از توی آینه نگاهش می کنم و دست از رژ زدن برمی دارم. با لبخند می گم:
    _دلم می خواد بگم هر وقت تو بگی قربونت برم، اما نمیشه! این ترم غیبتام زیاد شده می ترسم حذف بشم، اما به محض اینکه یه وقت خالی پیدا کنم میام پیشت.
    اشکی که روی گونه اش می چکه رو با دست پاک می کنه و حرفی نمی زنه. صدای جاوید رو از توی هال می شنوم:
    _جانان بریم؟
    سریع لوازم آرایشم رو جمع می کنم. هنوز ازش خجالت می کشم جلوش آرایش کنم، اما از اینکه دو رو باشم بدم میاد. جاوید باید به ظاهر و رفتارای جدید من عادت کنه! قبلا هم چادری نبودم اما لباسام همیشه تیره و خیلی بلند بود، حجابم کامل بود و ذره ای آرایش نداشتم؛ اما حالا، نگاهی به خودم توی آینه میندازم! جلف نیستم، اما شیکم. محجبه نیستم، اما سرسنگینم!
    مانتوی دانشجویی مشکی تا بالای زانو پوشیدم. یه شلوار لی آبی نفتی پامه، مقنعه ی مشکی سَرمه و آرایشم در حد یه ضد آفتاب و یه پنکک واسه صاف تر نشون دادن پوستمه! چشمام به قدری مشکی و درشت هست که نیازی به آرایش چندانی نداشته باشه، اما نمی تونم از ریمل بگذرم. لب هام رو هم رژ گلبهی رنگ ماتی جلوه داده. موهام یه کم از زیر مقنعه پیداست که خیلی هم چهره ام رو جذاب تر کرده!
    دست از آنالیز خودم برمی دارم و جواب جاوید رو می دم:
    _آره الان میام.
    روی زمین می شینم و جورابام رو می پوشم. کوله ی مشکی رنگم رو، روی شونه ام میندازم و چمدون به دست از اتاق خارج می شم. مامان با گریه پشت سرم میاد. جاوید رو می بینم که جلوی در ورودی ایستاده و گوشیش توی دستشه، سرش توی گوشیشه و داره صفحاتش رو بالا پایین می کنه. از دیدن برادرم دلم می گیره!
    از جاوید بیست و شش ساله ی سرحال خبری نیست! اون جاوید الان یه مرد سی و دو ساله ی جا افتاده ست با موهایی که توی شقیقه اش سفید شده! این جاوید خیلی کم حرف تر شده، کمتر خونه میاد و بیشتر وقتش رو توی فروشگاه بزرگش می گذرونه! حسابی سر خودش رو با کار و پول گرم کرده. نیم نگاهی به من میندازه و اخم می کنه! عوض شده اما از غیرتش ذره ای کم نشده، اما ملایم تر باهام برخورد می کنه:
    _الان این موها که بیرونه چی می گـه دقیقا؟
    می خندم و می گم:
    _می گـه داداش اینطوری به نظر شیک تر میام!
    با همون اخم می گـه:
    _منم واسه همین می گم، بکش جلو مقنعه اتو.
    اطاعت می کنم و مقنعه ام رو کمی جلو می کشم، برای اینکه دوباره به بقیه ی موهای بیرون از مقنعه ام اعتراض نکنه، می گم:
    _خب بریم دیگه داره دیرم می شه.
    جلوتر از من می ره بیرون و می گـه:
    _مامان کاری نداری؟
    مامان ناراحت جواب می ده:
    _نه بسلامت پسرم، کی برمی گردی؟
    جاوید فقط یه کلمه می گـه:
    _شب!
    می چرخم سمت مامان، گونه اش رو می بوسم و حسابی به خودم فشارش می دم.
    _الهی من فدات بشم، دیگه گریه نکنیا. هر وقت حوصله ات سر رفت، دلت گرفت یا تنگ شد بیا پیشم.
    مامان هم من رو توی بغلش سفت می گیره و با بغض می گـه:
    _باشه عزیزم، مواظب خودت باش.
    "چشمی" می گم و ازش جدا می شم. چمدون به دست از خونه بیرون می رم و کفشام رو می پوشم. خطاب به مامان که آماده ست تا در حیاط دنبالمون بیاد می گم:
    _برو تو دیگه ما خودمون می ریم!
    بی میل موافقت می کنه و همون جا می ایسته. جاوید بی حرف چمدون رو از دستم می گیره و هر دو از حیاط خارج می شیم. قبل از اینکه در رو ببندم برای مامان که داره گریه می کنه دست تکون می دم. تحمل ندارم، در رو می بندم تا شاهد تنهایی و بی کسی مادرم نباشم.
    جاوید چمدونم رو توی صندوق میذازه و هر دو سوار ماشین جدید جاوید، که یه سالی هست خریده؛ می شیم!

    ماشین رو روشن می کنه و راه میفته، اصلا حرف نمی زنه! فقط گوش سپرده به موزیکی که پخش می شه. دلم براش خیلی تنگ شده! کنارم نشسته اما خیلی وقته که دلم براش تنگه! دوست دارم باهاش حرف بزنم، توی این دو روزی که اومدم فقط شبا دیدمش، فقط باهام احوال پرسی کرد، پیشونیم رو بوسید و رفت توی اتاقش! دلم واسه حرف زدن باهاش تنگ شده! دستم رو می برم سمت سیستمش و صدای موزیک رو کم می کنم. نمی دونم چطوری سر حرف رو باز کنم اما می گم:
    _چه خبر؟
    بدون اینکه نگاهم کنه، همون طور که چشمش به جاده ست می گـه:
    _سلامتی!
    سری تکون می دم و دنبال جمله می گردم برای ادامه دادن مکالمه امون:
    _وای جاوید باید پسر وفا رو ببینی، وروجک اینقدر شیرین و با نمک شده که نگو!
    از گوشه چشم نگاهی بهم میندازه و فقط سر تکون می ده. ناکام اما امیدوار ادامه می دم:
    _امسال میره مهد کودک!
    مصنوعی می خندم و جمله ی قبلیم رو کامل می کنم:
    _با یه دختری تو مهدشون دوست شده، شیطون هی میاد ازش تعریف می کنه می گـه جانان می خوام بزرگ شدم باهاش ازدواج کنم. اینقدر حرفای قلمبه...
    بین حرفم می پره و یخ می گـه:
    _حلال زاده به داییش میره! مثل داییش دختر باز قهاری میشه.
    از سردی کلامش یخ می زنم. مبهوت نگاهش می کنم! نمی تونم از کنار حرفش ساده بگذرم. بهم برخورده! شاهرخ رو به خاطر گذشته اش صدها بار قضاوت کرده بود و غیر مستقیم بهم فهمونده بود که باید فکرش رو از سرم بیرون کنم. من نمی تونم نسبت به شاهرخ بی تفاوت باشم!
    گلوم رو صاف می کنم و برای اینکه متوجه التهابم نشه، با لبخندی مصنوعی می گم:
    _خلاصه که خیلی حرفای گنده گنده می زنه فسقلی!
    باز از گوشه چشم نگاهم می کنه و با پوزخند می گـه:
    _داییش هم عادت داره لقمه های گنده گنده برداره.
    دیگه دارم عصبی می شم! دستم رو مشت می کنم و محکم فشار می دم. آب دهنم رو قورت میدم و با صدای لرزونی که کنترلش دست خودم نیست، می گم:
    _چقدر تلخ شدی جاوید!
    بی توجه به حرفم صدای موزیک رو زیاد می کنه و با همون ظاهر اخموی خونسرد به رو به روش زل می زنه!
    به کف دستم که از فشار ناخنام قرمز شده و می سوزه خیره می شم. قلبم هم داره می سوزه! خودم کف دستم رو فشار دادم و جاوید قلبم رو! نمی فهمم کی به ترمینال می رسیم. بی حرف پیاده میشیم، چمدونم رو از صندوق عقب برمی داره و دزدگیر ماشینش رو می زنه. هر دو وارد سالن انتظار میشیم و می شینیم. دوباره سرش میره توی گوشیش! کلافه از جا بلند میشم که می گـه:
    _کجا؟
    سعی می کنم لبخند بزنم و می گم:
    _میرم دستشویی!
    همون طور که سرش با گوشیش گرمه خونسرد می گـه:
    _آب بزنی به صورتت آرایشت خراب میشه، بشین!
    لعنتی! دستم رو خونده! می شینم کنارش و جلوی خودم رو می گیرم که حرف نزنم. حرف زدن من هیچی رو عوض نمی کنه! همه چی تموم شده، نباید زور بیخود بزنم. با اعلام حرکت اتوبوسِ اصفهان-تهران، از جا بلند می شم. تنهام نمی ذاره و تا اتوبوس همراهیم می کنه. چمدونم رو به راننده می سپره تا توی جعبه بذاره و دستاش رو توی جیبای شلوارش فرو می کنه، بی حرف منتظر می ایسته تا سوار بشم. دلم نمی خواد این لحظه ی آخر رو از دست بدم، به طرفش میرم تا بغلش کنم که با اخم می گـه:
    _زشته جلوی مردم!
    بغـ*ـل کردن برادرم جلوی مردم چرا باید زشت باشه؟ جواب دلتنگی من رو توی شهر غریب، مردم می خوان بدن؟ قدرت مخالفت باهاش رو ندارم. بغضم رو پنهون می کنم و با لبخندی زورکی می گم:
    _مواظب خودت باش قربونت برم.
    فقط می گـه:
    _توام!
    سری تکون می دم و با گفتن "خداحافظ" ازش دور میشم. پله های اتوبوس رو بالا میرم و شماره ی صندلیم رو پیدا می کنم، به محض اینکه می شینم از شیشه نگاهش می کنم که با همون ژستش ایستاده و نگاهم می کنه. دلم براش ضعف میره! دستی براش تکون میدم که سرش رو برام تکون میده. دلم لبخندش رو می خواد، خیلی وقته لبخندش رو ندیدم!
    اتوبوس که راه میفته پشتش رو می کنه و میره، اشکام به سرعت از چشمام خارج میشن و روی گونه هام فرو می ریزن!
    سرم رو به شیشه ی کنارم تکیه میدم و چشمام رو می بندم. خاطرات گذشته منتظرن تا بهشون فرصت جولون بدم!
    دریچه ی ذهنم رو باز می کنم و خودم رو به دست خاطراتم می سپارم.
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    درِ قسمت مخصوص ریکاوری باز شد و یه تخت و چند تا پرستار دورش اومدن بیرون. دستم رو به دیوار بند کردم و با پاهای سستم از جا بلند شدم. بابا روی تخت آروم خوابیده بود و دور سرش باند سفید رنگی بسته شده بود. یه لوله ی ضخیم هم از گوشه ی لبش بیرون زده بود، به دستش هم سرم وصل بود.
    قلبم به درد اومد، دستم رو گذاشتم روی قلبم و فقط به چهره ی مردونه ی جذابش خیره شدم!
    مامان و عمه جیران دویدن سمت تخت، مامان اول با چشمای پر از اشک سر تا پای بابا رو نگاه کرد و بعد خم شد و سرش رو گذاشت روی سـ*ـینه ی بابا، شونه هاش می لرزید؛ عمه جیران هم همونطور که به بابا خیره بود شونه های مامان رو ماساژ می داد و چیزی نمی گفت. جاوید کنار من ایستاده بود و با درد به بابا نگاه می کرد. عمو فرهاد و جهان هم جلو اومدن و متاسف و ناراحت به بابا نگاه کردن. سهیلا خانوم اما همون جا ایستاده بود!
    یکی از پرستارا گفت:
    _خانوم لطفا از بیمار فاصله بگیرین!
    عمه جیران مامان رو از بابا دور کرد و جاوید گفت:
    _الان پدرمو کجا می برین؟
    همون پرستار که سرم بابا هم دستش بود جواب داد:
    _باید منتقل بشن به آی سیو!
    اسم آی سیو کابوس بود. تا حالا پام به بیمارستان باز نشده بود، آی سیو رو فقط توی فیلما دیده بودم، هر کی می رفت توی آی سیو با دعا برمی گشت، می رفت توی کما، آی سیو خطرناک ترین بخش بیمارستان بود، از آی سیو می ترسیدم!
    ناباور به دهن پرستار زل زده بودم که تخت رو توی آسانسور گذاشتن و رفتن. جاوید کلافه موهاش رو چنگ زد و عمو فرهاد رفت سمتش تا به آرامش دعوتش کنه. عمه جیران هم مامان رو به طرف صندلی ها هدایت کرد و سهیلا خانوم هم یه لیوان یه بار مصرف پر از آب کرد و به دستش داد. جهان به طرفم اومد و آروم صدام زد:
    _جانی؟
    با چشمای بی روحم فقط بهش زل زدم. سعی کرد لبخند بزنه و دستاش رو گذاشت روی بازوهام!
    _خودتو نباز دختر، بابات اگه قرار بود خدایی نکرده بمیره زیر عمل می مرد، یا توی همون تصادف! پس مطمئن باش که خوب میشه.
    بغضی که توی گلوم جا خوش کرده بود ترکید، لبخند قدرشناسانه ای بهش زدم و خودم رو توی آغوشش پرت کردم. چقدر بوی بابا رو می داد! چشمام رو بستم و بوی تنش رو به ریه هام کشیدم. دستای مردونه اش رو دورم حلقه کرد و من مثل کودکی بی پناه به بازوهای قدرتمندش پناه بردم!
    *
    دستم رو به شیشه ی آی سیو چسبوندم و عکس بابا رو که افتاده بود روی شیشه نوازش کردم. قطرات اشکام بی محابا روی گونه هام سر می خورد و پایین می چکید.
    چقدر مظلوم شده بود بابام! دلم از این همه غم به درد اومد. لبام رو به هم فشردم تا هق نزنم! دست جاوید نشست روی شونه ام، نگاهش کردم؛ خسته بود، خیلی خسته! لبخند کمرنگی زد و گفت:
    _بریم خونه!
    دوباره به بابا نگاه کردم و گفتم:
    _می خوام بمونم پیش بابام!
    سرم رو بوسید و گفت:
    _نمیشه، آی سیو همراه لازم نداره. هر وقت بهوش بیاد بهمون زنگ می زنن.
    نگاهی به پشت سرم انداختم، عمه جیران و سهیلا خانوم با قدم های آروم داشتن مامان رو همراهی می کردن، عمو فرهاد و جهان هم چند قدم دورتر از ما ایستاده بودن و داشتن با هم صحبت می کردن، جهان نگاه گذرایی بهم انداخت و دوباره با عمو فرهاد مشغول صحبت شد، انگار منتظر من و جاوید بودن!
    نگاهم رو چرخوندم سمت بابا و یه دل سیر نگاهش کردم. اشکام رو با کف دست پاک کردم و گفتم:
    _بریم.
    جاوید دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد.
    *
    با صدای مردی از گذشته به حال پرت می شم:
    _خانوم؟
    تکیه ی سرم رو از پنجره برمی دارم و بهش نگاه می کنم، ظرف یه بار مصرف حاوی میوه و آبمیوه و کیک رو به طرفم گرفته، از دستش می گیرم و روی پام میذارم. موقع خرید بلیط تاکید کردم صندلیم تک نفره باشه! هندزفریم رو از کوله پشتیم خارج می کنم و به گوشیم وصل می کنم.
    حوصله ی فیلمی که راننده برای مسافرا از مانیتور پخش می کنه رو ندارم!
    گوشیم رو باز می کنم و وارد پلی لیست موزیک هام میشم، اولین موزیک رو پلی می کنم و روی صندلی لم میدم. چشمام رو می بندم و حواسم رو به موزیکی که توی گوشم داره پخش میشه معطوف می کنم. طولی نمی کشه که گوشیم زنگ می خوره، بی عجله گوشی رو از روی پام برمی دارم و به صفحه اش نگاه می کنم! با اسمی که می بینم تنم یخ می زنه!
    "شاهرخ پارسا"
    گلوم خشک می شه، هول و دستپاچه آبمیوه ی توی ظرف یه بار مصرف رو بیرون می کشم، با دستای لرزون نی رو داخلش فرو می کنم و محکم می مکم! گلوم تر میشه و نفسام شمرده تر! دستم رو روی قلبم میذارم تا از کوبش تندش جلوگیری کنم. دلم نمی خواد قبل از اینکه جواب بدم قطع کنه، شاهرخی که من می شناسم اونقدر مغرور هست که برای بار دوم بهم زنگ نزنه. بی معطلی تماس رو وصل می کنم و سعی می کنم عادی بگم:
    _الو؟
    صدای ظریف وفا که می پیچه توی گوشم حسابی پنچرم می کنه:
    _الو سلام جانی!
    قلبم دیگه تند نمی زنه! دستی به پیشونی خیس از عرقم می کشم و می گم:
    _سلام وفا جان خوبی؟
    _مرسی خوبم، کجایی؟
    نفس عمیقی می کشم و می گم:
    _تو راهم!
    _کی می رسی؟
    اصلا حوصله ی حرف زدن ندارم، حتی با وفا که از صمیم قلب دوستش دارم! اما مجبورم به مکالمه ادامه بدم، بی حوصله می گم:
    _احتمالا سه چهار ساعت دیگه، تازه نیم ساعته راه افتادم.
    می خنده و می گـه:
    _چیه حوصله نداری؟ الان دلت می خواد کله ی منو بکنی نه؟
    می خندم! نه زورکی، واقعی!
    _آره دقیقا!
    بیشتر می خنده و می گـه:
    _چی؟ با شاهرخ کار داری؟ باشه الان گوشیو میدم بهش، یه لحظه گوشی!
    هول می گم:
    _وفا چی داری می گی؟ من کی گفتم با شاهرخ کار دارم؟
    نمی دونم این دختر چرا من و شاهرخ رو کرده ابزار تفریح و سرگرمیش! غش غش می خنده و می گـه:
    _خیلی خب بابا نترس! نمی شنوه، من تو ماشین نشستم اونم رفته چند تا چیز واسه خونه بخره.
    نفس راحتی می کشم و می گم:
    _خداروشکر!
    با شیطنت می گـه:
    _بابا دیگه داداشم اونقدرا که هم تو فکر می کنی ترسناک نیست به خدا!
    می خنده و با لحن خاصی ادامه میده:
    _آخ الهی وفا قربونش بره، ببینش تو رو خدا چجوری راه میره، محکم و مردونه! ماشالله به قد و بالاش، چقدر خوشتیپه الهی که من فداش بشم.
    لبخند میاد روی لبم، می دونم که برای تحـریـ*ک کردن من می گـه، اما اصلا اشتباه نمی گـه! دلتنگی به کل قلبم قالب میشه اما نباید وا بدم. می خندم و می گم:
    _حالا مگه تو خودت گوشی نداری که با گوشی شاهرخ زنگ می زنی؟
    جوابش رو می دونم، یا توی خونه جا گذاشته یا از بس مهیار باهاش بازی کرده شارژش تموم شده و خاموشه! اما برای عوض کردن بحث اولین سوالیه که به ذهنم میاد. عادی جواب میده:
    _طبق معمول!
    و این طبق معمول یعنی مهیار شارژش رو تموم کرده!
    _خیلی خب اگه کاری با من نداری من برم بخوابم!
    می دونه که اصلا توی اتوبوس نمی تونم بخوابم، اما به روی خودش نمیاره و بی خیال شیطنت کردن میشه، عادی می گـه:
    _نه عزیزم برو بسلامت. رسیدی زنگ بزن بیام دنبالت.
    لبخندی می زنم و می گم:
    _باشه مرسی، فعلا!
    _می بینمت، فعلا!
    تماس رو قطع می کنم و سرم رو به شیشه می چسبونم. دیگه حوصله ی موزیک گوش کردن هم ندارم. چشمام رو می بندم و با تموم دلتنگی هام دست و پنجه نرم می کنم!

    سلام خدمت همه ی عزیزانی که لطف می کنن و نگاه گرمشون رو مهمون نوشته های من می کنن!
    تشکر که هستین، مرسی از اینکه پست ها رو دنبال می کنین و تشکر می زنین، تشکر هم نزنین باز هم جاتون توی قلب منه.
    تعدادتون برای من اهمیت نداره، اینو یه بار گفتم دوباره می گم، عادت ندارم برای رمانم تبلیغ کنم ترجیح میدم هر کس با میل خودش رمان رو دنبال کنه، حالا می خواد اون هر کس یه نفر باشه می خواد صدها نفر.
    از کسایی که رمان رو تا اینجا خوندن و می دونن جریان از چه قراره یه درخواست دارم!
    اگه براتون مقدوره تشریف ببرین صفحه ی پروفایلم و بگین که بیشتر دوست دارین از زبون کدوم شخصیت داستان رو بخونین؟ کدوم یکی از شخصیت ها براتون جذاب تره و دوست دارین بیشتر در موردش بدونین؟ و چرا؟
    در صورتی که نقدی دارین به تاپیک نقد رمان مراجعه کنین، لینکش توی پست اول موجوده!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    اتوبوس توی ترمینال تهران می ایسته. کش و قوسی به بدنم میدم و از جا بلند میشم. کوله پشتیم رو پشتم میندازم و روی صندلیم رو چک می کنم که چیزی جا نذاشته باشم، پله های اتوبوس رو پایین میرم و چمدونم رو تحویل می گیرم.
    وارد سالن انتظار میشم، روی صندلی ها می شینم و منتظر اومدن وفا میشم!
    گوشیم زنگ می خوره و اسم و عکس وفا روی صفحه میفته، نگاهی به اطراف میندازم تا توی شلوغی پیداش کنم! گوشی رو جواب میدم که می گـه:
    _الو جانی کجایی؟
    _داخل نشستم تو کجایی؟
    _بیا بیرون جا پارک پیدا نکردم، جلوی در منتظرتم.
    بدون اینکه جواب بدم گوشی رو قطع می کنم و از جا بلند میشم. چمدونم رو دنبال خودم می کشم و از ترمینال خارج میشم! چشم می چرخونم تا وفا رو پیدا کنم، ماشینش رو می شناسم. جلو میرم که از آینه ی وسط من رو می بینه، پیاده میشه و به طرفم میاد. اونقدر رفتم اصفهان و اومدم که این صحنه ها برامون تکراری شده! لبخندی می زنه و انگار نه انگار که دو روز پیشش نبودم و حکم مسافر رو دارم، عادی می گـه:
    _سلام، دیر که نکردم؟
    عادی تر با لبخند جواب میدم:
    _سلام، نه خیلی هم به موقع اومدی. صندوقو بزن چمدونمو بذارم.
    بی حرف خم میشه و دکمه ی صندوق عقب رو می زنه. چمدونم رو توی صندوق عقب کوچیکش جاسازی می کنم و ماشین رو دور می زنم. هر دو سوار میشیم و همونطور که راهنما می زنه تا راه بیفته می گـه:
    _خب چه خبر؟ مامانت اینا خوب بودن؟
    سری تکون میدم و می گم:
    _آره خداروشکر، سلام رسوندن.
    _سلامت باشن.
    نگاهی به صندلی عقب میندازم و می گم:
    _پس مهیار کو؟
    _امروز شاهرخ رفت دنبالش از مهد کودک بیارتش دیگه نیاوردش خونه، گفت شب میارمش.
    ابرویی بالا میندازم و حرفی نمی زنم.
    نگاهم می کنه و می گـه:
    _بریم یه چیزی بخوریم؟
    اصلا حوصله ندارم و خسته ام! بی رمق می گم:
    _اصلا حسش نیست!
    می خنده و می گـه:
    _به شاهرخم می گم بیاد.
    چشمام رو توی حدقه می چرخونم و برخلاف میلم می گم:
    _وفا بی خیال! من نمی دونم تو چه علاقه ای داری من و شاهرخ رو ببندی به ریش هم!
    _چقدرم که شما دو تا بدتون میاد.
    چپ چپ نگاهش می کنم و می گم:
    _یه جوری حرف می زنی انگار از هیچی خبر نداری!
    جدی میشه و می گـه:
    _چرا خبر دارم، ولی شما دو تا هم دیگه شورشو در اوردین! به هم که می رسین با نگاهاتون همدیگه رو قورت میدین بعدم وانمود می کنین که هیچ حسی بینتون نیست! بابا یه تکونی به خودتون بدین خب.
    کلافه می گم:
    _وفا جان من و شاهرخ هیچ وقت نمی تونیم با هم باشیم!
    با تمسخر می گـه:
    _چرا اونوقت؟ چون آقا جاوید معتقده تو و شاهرخ به درد هم نمی خورین؟
    دوست ندارم اسم جاوید رو اینطور با تمسخر صدا کنه. اما داره حرف دلم رو می زنه! بی حوصله می گم:
    _وفا باور کن حوصله ندارم، خودت می دونی جاوید همه ی زندگیمه! رو حرفش نمی تونم حرف بزنم، حتی اگه جاویدم راضی بشه جهان مخالفت می کنه!
    عصبی سری تکون میده و می گـه:
    _آخه یه دلیل قاطع بیار واسه مخالفتشون! اونا حتی حاضر نشدن شاهرخ پا پیش بذاره، حداقل یه بار بیاد خاستگاری حرفاشو بزنه، از همون اول تیشه برداشتن و زدن به ریشه ی غرورش! می دونم واسه اینکه من ناراحت نشم نمی گی اما من که خوب می دونم چرا می گن نه! بابا یکم انصافم خوب چیزیه به خدا، من کارای گذشته ی شاهرخ رو تایید نمی کنم اما به خدا داداش منم ناموس حالیشه! بی غیرت که نیست، روزایی که من زیر دست شاهین داشتم جون می دادم و عذاب می کشیدم و نای اعتراض نداشتم چون انتخاب خودم بود و باید می سوختم و می ساختم، فقط شاهرخ بود که هوامو داشت و نجاتم داد. تو که بودی، دیدی من چقدر از لحاظ روحی صدمه دیدم، به خاطر وجود شاهرخه که من تونستم خودمو پیدا کنم و سرپا بشم، تونستم بازم بخندم، تونستم به زندگی برگردم! حالا این بیچاره یه غلطی تو جوونیش کرد، باید تا آخر عمر قضاوت ناحق بشه؟ چرا خوبیاشو نمی بینن؟ به نظر من شاهرخ از هر مردی مردتره، کسی که به شاهرخ تکیه کنه هیچ وقت زمین نمی خوره، نمی شکنه! داشتن برادر من لیاقت می خواد، من کسیو لایق تر از تو واسه داداشم نمی بینم اما دلم می سوزه که اینقدر بیرحمانه دارن براش حکم صادر می کنن!
    حرفاش رو قبول دارم، اما... اونقدر ذهنم به هم ریخته ست که نمی تونم تمرکز کنم و به چیزی فکر کنم. سکوت رو ترجیح میدم، سرم رو پایین میندازم و نگاهم رو به دستام می دوزم که وفا مهربون می گـه:
    _جانی به خدا نمی خواستم ناراحتت کنم، اما خب دلم واسه جفتتون می سوزه!
    سری تکون میدم و صادقانه می گم:
    _ناراحت نشدم!
    حرفی نمی زنه و توی سکوت به طرف خونه اش که دو سالی هست خونه ی مشترکمون شده، رانندگی می کنه!
    *
    صدای زنگ کوتاه در واحد خودمون رو که می شنوم، عینکم رو از چشمم برمی دارم و روی میز میذارم. از جا بلند میشم و انگشتم رو لای کتابم میذارم تا صفحه اش رو گم نکنم. به طرف در میرم و از چشمی بیرون رو نگاه می کنم. از دیدن مرد پشت در قلبم دیوونه وار خودش رو به قفسه ی سـ*ـینه ام می کوبه، مهیار توی بغلشه و سرش رو گذاشته روی شونه ی پهنش و آروم خوابیده. به مهیار حسودیم میشه!
    دستم رو میذارم روی قلبم تا کمی آروم بشم! کمی از در فاصله می گیرم و می گم:
    _وفا؟ شاهرخ اومده.
    جوابی ازش نمی شنوم. به طرف اتاقش میرم و در می زنم. باز هم جواب نمیده! در رو آروم باز می کنم که می بینم روی تختش خوابش بـرده. کلافه نفسم رو فوت می کنم بیرون، من نای رو به رو شدن با شاهرخ رو ندارم! چجوری این رو بهت بفهمونم وفا؟ کلافه موهام رو عقب می فرستم و نگاهی به تیپم میندازم، شلواری که صبح موقع حرکت پوشیدم پامه و یه تونیک آستین سه ربع مشکی. صدای زنگ در دوباره بلند میشه. سریع به طرف در میرم و از چوب لباسی کنار در روسری ای برمی دارم و می پوشم. در رو باز می کنم و سعی می کنم پشت در اندامم رو مخفی کنم.
    گلوم رو صاف می کنم و آروم می گم:
    _سلام.
    سرش رو تکون میده، یعنی سلام!
    کتابم رو میذارم روی جا کفشی، دستام رو دراز می کنم تا مهیار رو از بغلش بگیرم که می گـه:
    _سنگینه!
    این یعنی خودش مهیار رو تا تختش می بره، مخالفت نمی کنم و در رو بیشتر باز می کنم. داخل میاد و کفشاش رو از پاش در میاره! در رو می بندم و از پشت به قامتش که داره به طرف اتاق مشترک وفا و مهیار می ره، خیره میشم!
    سریع وارد آشپزخونه میشم و از قوری و کتری ای که همیشه چاییش به راهه براش چایی می ریزم.
    یه لحظه صورت جاوید جلوی چشمام جون می گیره. کلافه دستام رو لب اپن میذارم و زیر لب می گم:
    _لعنتی!
    صدای در اتاق که بسته میشه رو می شنوم، برمی گردم سمتش که داره به طرف در ورودی میره. دلم می خواد حداقل به اندازه ی یه چایی خوردن نگهش دارم! لبام رو می جوم و دنبال جمله ای می گردم تا بتونم متوقفش کنم که می گـه:
    _میل ندارم.
    جا می خورم! اونقدر واضح که شونه هام تکون می خورن! کفشاش رو می پوشه و میره، به همین راحتی!
    در که بسته میشه کف آشپزخونه می شینم و به بغضی که به سرعت مهمون گلوم شده، اجازه ی شکستن میدم!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    جاوید:

    با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم. سریع نشستم توی جام و دستی به چشمام کشیدم تا خواب از سرم بپره! نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم و با دیدن شماره ی ناشناس، مضطرب گوشی رو جواب دادم:
    _بله؟
    صدای نازک زنی توی گوشم پیچید:
    _آقای نیک منش؟
    _بله خودم هستم.
    _از بیمارستان تماس می گیرم.
    طپش قلبم رو به وضوح حس می کردم. با استرس گفتم:
    _بله بفرمائید!
    _جناب نیک منش باید تشریف بیارید بیمارستان.
    چرا اینقدر آروم و بی خیال حرف می زد؟ نمی دونست همه ی زندگی من روی تخت خوابیده؟ ترسیده گفتم:
    _چیزی شده؟
    _پدرتون به هوش اومده، برای انجام یه سری آزمایشات به یه همراه آقا احتیاج داریم.
    صداش توی گوشم پژواک می شد "پدرتون به هوش اومده"
    این خبر برای من یعنی تهِ خوشحالی! سریع گفتم:
    _بله بله حتما! من تا نیم ساعت دیگه اونجام.
    _بسیار خب، خدانگه دار.
    نمی دونم خداحافظی کردم یا نه! البته مهم هم نبود. با خوشحالی گوشی رو قطع کردم و از جا پریدم. جانان که کنارم خوابیده بود با رنگ پریدگی از خواب پرید و با صدای گرفته گفت:
    _جاوید چی شده؟
    اونقدر خوشحال بودم که خم شدم پیشونیش رو بوسیدم. گفتم:
    _بابا به هوش اومده.
    سریع نشست و چشماش گرد شد، برق شادی رو توی چشماش دیدم. مامان که توی آشپزخونه مشغول چایی درست کردن بود، صدامون رو شنید و با خوشحالی گفت:
    _خدایا شکرت!
    و بعد شروع به گریه کرد. خندیدم و رفتم توی آشپزخونه، سرش رو بوسیدم و گفتم:
    _حالا دیگه چرا گریه می کنی؟
    جوابم رو نداد و فقط اشکاش رو پاک کرد. دست و صورتم رو توی سینک شستم و مامان بر خلاف همیشه غر نزد! حوله رو برداشتم که دیدم جانان هم رفت تا دست و صورتش رو توی سینک بشوره، مشغول خشک کردن دست و صورتم بودم که مامان گفت:
    _حالا باید چیکار کنیم؟ میشه بریم دیدنش؟
    سرم رو به نشونه نه تکون دادم و گفتم:
    _فعلا باید چند تا آزمایش ازش بگیرن.
    مامان گرفته سر تکون داد و فنجون های چایی رو چید روی میز، گفت:
    _بشینین صبحونه بخورین.
    من و جانان همزمان گفتیم:
    _میل ندارم.
    مامان متعجب به من و جانان نگاه کرد که هر دو خندیدیم. مامان با دیدن صورت خیس جانان چشم غره ای بهش رفت و گفت:
    _تو دوباره دست و صورتتو اینجا شستی؟
    چشمکی به جانان زدم و خنده ام رو خوردم. از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد اتاق شدم تا لباسام رو عوض کنم. صداشون رو می شنیدم، مامان:
    _اَه! برو اونور خودتو به من نچسبون، خیسم کردی.
    خنده های جانان فضای خونه رو پر کرد. و من به این فکر کردم که چند وقته این خنده های بلندش رو نشنیدم! لباسام رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم که جانان گفت:
    _جاوید صبر کن منم باهات بیام.
    اخم کمرنگی کردم و گفتم:
    _تو بیای که چی بشه؟
    متعرض گفت:
    _اِ! منم می خوام بیام.
    _بذار منتقلش کنن به بخش اونوقت می برمت، الان که نمیشه.
    نوچی کرد و گفت:
    _منم میام.
    کلافه دستی به موهام کشیدم که نگاهم کشیده شد سمت مامان، با چشم و ابرو اشاره کرد جانان رو با خودم ببرم. چشم غره ای به جانان رفتم و گفتم:
    _خیلی خب! برو زود لباساتو عوض کن.
    چشمی گفت و پرید توی اتاق. تا جانان لباساش رو عوض کنه، نشستم روی یکی از مبل ها و گوشیم رو باز کردم. سه تماس بی پاسخ و دو تا پیام از دلناز داشتم. پیام ها رو باز کردم:
    _کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
    _یه شارژ برام بفرست.
    بدون اینکه جواب پیام هاش رو بدم بلند گفتم:
    _جانان کارتت رمز دوم داره؟
    _آره.
    _پول داری تو کارتت؟
    _آره عشقم.
    توی درگاه در ایستاد و گفت:
    _بیارمش؟
    سری به نشونه مثبت تکون دادم و حرفی نزدم. برگشت توی اتاق و کمی بعد حاضر و آماده برگشت، کارتش رو گرفت سمتم و گفت:
    _رمزشو بلدی؟
    بازم سرم رو تکون دادم و کارت رو از دستش گرفتم. رفت توی آشپزخونه و سرپا شروع به خوردن چایی کرد. شماره ی دلناز رو وارد کردم و از کارت جانان براش یه شارژ ده تومنی گرفتم. از جا بلند شدم و گفتم:
    _جانان بریم؟
    هومی گفت و با عجله فنجونش رو گذاشت روی میز. نگاهی به ساعت مچیم انداختم، ساعت هشت و بیست دقیقه ی صبح بود.
    با گفتن:
    _مامان ما رفتیم.
    وارد حیاط شدم. مشغول پوشیدن کفشام بودم که جانان گفت:
    _مامانی خدافظ.
    مامان توی درگاه در هال ایستاد و گفت:
    _برید به سلامت.
    همراه جانان از خونه خارج شدیم و مامان تا زمانی که با موتور از کوچه خارج نشدیم نگاهش رو نگرفت و هنوز جلوی در ایستاده بود. خطاب به جانان که پشت سرم نشسته بود گفتم:
    _تو چرا نمیری مدرسه؟
    بی حوصله گفت:
    _ول کن جاوید تورو خدا، حوصله ندارم.
    سری به تاسف تکون دادم و حرف نزدم. تا برسیم به بیمارستان دل توی دلمون نبود! موتور رو گوشه ای پارک کردم و هر دو وارد بیمارستان شدیم. از استیشن مخصوص پرستارا سوال کردم که کجا باید برم و اونا گفتن باید بریم از پرستارای بخش آی سیو سوال کنیم. به طرف آی سیو رفتیم و جانان دیگه کنارم نموند، رفت سمت قسمتی که بابا رو بستری کرده بودن، دستش رو به شیشه چسبوند و با بغض به بابا خیره شد. نگاهم رو ازش گرفتم و به پرستاری که توی ایستگاه پرستاری نشسته بود و سرش توی سیستم بود، گفتم:
    _خانوم ببخشید!
    سرش رو بلند کرد و منتظر نگاهم کرد که گفتم:
    _همراه آقای نیک منش هستم. تماس گرفته بودین باهام!
    سری تکون داد و گفت:
    _منتظر باشین مریضتون که اومد بیرون همراهش برین برای انجام آزمایشا.
    سری تکون دادم و تشکر کوتاهی کردم. از ایستگاه پرستاری فاصله گرفتم و به طرف جانان رفتم که با ذوق نگاهم کرد و گفت:
    _جاوید بدو بیا.
    قدم هام رو تندتر کردم و کنارش ایستادم. به بابا نگاه کردم که ماسک روی دهنش بود و چشماش باز بود، هنوز ما رو ندیده بود و داشت به حرفای پرستاری که بالا سرش ایستاده بود گوش می کرد و با تکون دادن سرش جوابش رو می داد. خوشحالی زیر پوستم دوید! این یعنی بابا می شنید!
    نگاهش که چرخید سمت ما جانان با گریه دستش رو برای بابا تکون داد، بابا هم دستش رو بلند کرد و برای جانان تکون داد. جانان نگاهم کرد و با ذوق بالا پرید، گفت:
    _جاوید بابا می بینه!
    لبام رو به هم فشردم تا بغضی که از سر خوشحالی توی گلوم لونه کرده بود نشکنه! سرم رو تکون دادم و دستم رو دور کتفش حلقه کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    از شیشه دیدیم که پرستار دیگه ای وارد اتاق بابا شد و تخت بابا رو از اتاق خارج کردن. هر دو از شیشه فاصله گرفتیم و جلوی در منتظر خروج بابا شدیم. به محض بیرون اومدن تخت بابا هر دو به طرفش پرواز کردیم، پرستارا تخت رو نگه داشتن و اجازه دادن برای چند لحظه با بابا حرف بزنیم. جانان دست بابا رو گرفت و با بغض گفت:
    _سلام بابایی!
    بابا با دست دیگه اش ماسک رو از روی دهنش برداشت و آروم گفت:
    _سلام دخترم.
    بابا می تونست حرف بزنه! با بغضی که از سر شادی توی گلوم نشسته بود گفتم:
    _خوبی بابا؟
    بابا نگاهش رو از جانان گرفت و به من دوخت. با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:
    _جاوید برام آبمیوه بیار. عطش دارم!
    خندیدم. جانان با گریه خندید! چشمی گفتم که یکی از پرستارا گفت:
    _آقای نیک منش لطفا همراه ما بیاین.
    سری تکون دادم و تخت رو به کمک پرستارا توی آسانسور گذاشتیم. به جانان که داشت دنبالمون می اومد گفتم:
    _تو همین جا بمون.
    مخالفتی نکرد و با تکون دادن سرش همون جا ایستاد. در آسانسور که بسته شد تصویر جانان از جلوی چشمام محو شد!
    *
    جانان:

    بوی اسفند توی حیاط پیچیده بود. هوای خونه دوباره مثل سابق صاف و آفتابی شده بود! صدای خنده های عمه جیران و عمه جمیله و مامان توی آشپزخونه پیچیده بود. عمو فرهاد و آقا بهروز شوهر عمه جمیله گوشه ای نشسته بودن و مشغول صحبت کردن بودن، کمی اون طرف تر سهیلا خانوم وسط نشسته بود و پریا و پریناز دخترای عمه جمیله این طرف اون طرفش نشسته بودن و داشتن حرف می زدن. مامان بزرگ گوشه ای نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود!
    می فهمیدم که برای دیدن پسرش دل تو دلش نیست!
    بابا بزرگ هم توی ایوون نشسته بود و داشت سیگار می کشید. جهان هم فقط دست به جیب توی حیاط رژه می رفت. وارد حیاط شدم و به گوسفند بیچاره ای که قرار بود توی یه ساعت آینده سرش بریده بشه، نزدیک شدم. داشت بع بع می کرد و سعی داشت پاش رو از اسارت طنابی که یه سرش به پاش و سر دیگه اش به تنه ی درخت توی باغچه بسته شده بود، آزاد کنه! سرش رو نوازش کردم و زمزمه کردم:
    _آروم باش، هیس! آروم.
    صدای ماشین که جلوی درِ بازِ حیاط ایستاد رو شنیدم. ماشینی که توی تصادف له شده بود و به همت جاوید دوباره سرپا شد! به طرف در پرواز کردم، جهان هم دنبالم اومد. جاوید پیاده شد و در سمت شاگرد رو باز کرد و به بابا کمک کرد پیاده بشه. جهان به طرفشون رفت و گفت:
    _سلام داداش.
    بابا لبخندی زد و گفت:
    _سلام!
    زیر کتف بابا رو گرفت و کمکش کرد وارد خونه بشه. جاوید در ماشین رو بست و دزدگیرش رو زد! جلو رفتم و با بغض و خوشحالی دست بابا رو گرفتم، خم شدم و دستش رو بوسیدم و گفتم:
    _سلام بابایی.
    بابا دستش رو کشید روی سرم و گفت:
    _سلام دخترم.
    _به خونه ات خوش اومدی بابا جونم!
    جهان دهن کجی کرد و گفت:
    _برو اونور خود شیرین!
    جاوید و بابا خندیدن. زبونی برای جهان در اوردم و بلند گفتم:
    _مامان! بابا اومد.
    طولی نکشید که همه ی کسایی که داخل نشسته بودن اومدن بیرون به جز مامان بزرگ که پا درد داشت و نمی تونست خیلی راه بره. همه یکی یکی جلو می اومدن و با بابا دست می دادن و سلام و احوال پرسی می کردن. جهان جاش رو به عمو فرهاد داد و با گوشیش شماره ی قصابی که قرار بود گوسفند رو جلوی پای بابا سر ببره رو گرفت. چند دقیقه ای بابا رو سر پا نگه داشتیم تا قصاب سر برسه. من که طاقت دیدن دست و پا زدن گوسفند رو نداشتم، پشتم رو بهش کردم و چشمام رو بستم. صدای صلوات بلند شد و بالاخره بابا رو به داخل هدایت کردیم.
    بابا به طرف بابا بزرگ که هنوز لب ایوون نشسته بود رفت و سرش رو بوسید و بابت اومدنش ازش تشکر کرد. داخل رفت و دست مامان بزرگ رو گرفت و بوسید و از مامان بزرگ که داشت گریه می کرد تشکر کرد و بهش دلداری داد. بابا با کمک عمو فرهاد و جاوید روی تشکی که مامان براش پهن کرده بود دراز کشید و همه دور بابا جمع شدن. هر کی یه سوالی ازش می پرسید و بابا با صبر و مو به مو جواب می داد. من و مامان هم که مشغول پذیرایی بودیم.
    از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. بابام سالم و سرحال جلوم نشسته بود، هم می دید، هم می شنید، هم حرف می زد، هم دستاش رو تکون می داد و هم می تونست راه بره! شده بود مثل روزای قبل از عملش!
    همون قدر سرحال و سلامت!
    مهمونا تا شب موندن و قبل از شام رفتن، عمو فرهاد هم عذر خواهی کرد و گفت که برای شب پرواز داره و باید برگرده چون کارهاش حسابی عقب افتاده بود. بابا هم که به استراحت نیاز داشت با همه خداحافظی کرد و خوابید. جو خونه حسابی آروم بود! جاوید از خستگی گوشه ای ولو شد و خوابش برد. من و مامان هم توی آشپزخونه مشغول ظرف شستن و جمع کردن آشپزخونه بودیم.
    گوشی جاوید چند باری زنگ خورد ولی جاوید اونقدر خسته بود بیدار نشد!
    مامان کلافه و خسته گفت:
    _این کیه یه ریز زنگ می زنه ول کنم نیست؟
    همونطور که ظرف ها رو خشک می کردم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    _نمی دونم.
    _برو ببین کیه!
    مخالفتی نکردم و بی تفاوت از آشپزخونه بیرون رفتم. گوشی جاوید رو که بالای سرش بود برداشتم و با دیدن اسم دلناز دستام یخ کرد! کلافه و عصبی شدم اما به روی خودم نیوردم و سعی کردم عادی جواب بدم:
    _بله؟
    صداش متعجب بود:
    _جاوید؟
    نمی خواستم مامان بفهمه! از هال خارج شدم و وارد حیاط شدم. جواب دادم:
    _سلام دلی!
    _جانان تویی؟
    _نه جاویدم صدامو نازک کردم.
    بی رمق و مصنوعی خندیدم که دلناز طلبکار گفت:
    _گوشی جاوید دست تو چیکار می کنه؟
    ناخواسته اخمی بین ابروهام نشست و گفتم:
    _خوابه!
    با لحن منظور داری گفت:
    _جاوید که می گفت کسی از رابـ ـطه امون خبر نداره!
    کلافه گفتم:
    _خب که چی؟
    _هیچی، بیدار شد بگو بهم زنگ بزنه!
    بدون اینکه جواب بدم گوشی رو قطع کردم. عصبی چند تا نفس عمیق کشیدم! اصلا رفتارهاش رو درک نمی کردم، این چه طرز برخورد بود؟ مثلا من دوستش بودم، بهترین و صمیمی ترین دوستش! در هال که باز شد ترسیده برگشتم، مامان بود! کنجکاو گفت:
    _کی بود؟
    سریع به خودم اومدم و عادی گفتم:
    _یکی از دوستاش!
    _پس چرا اومدی بیرون؟
    آب دهنم رو قورت دادم و دروغی که به سرعت توی ذهنم ردیف کرده بودم رو به زبون اوردم:
    _می خواستم صدام بابا و جاویدو بیدار نکنه!
    مامان سری تکون داد و گفت:
    _خیلی خب! بیا داخل برو یکم استراحت کن، خسته شدی صبح تا حالا!
    لبخندی به روش پاشیدم و حرفی نزدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    وفا:

    نفس عمیقی کشیدم و عزمم رو جزم کردم. در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم، مامان و بابا کنار هم توی پذیرایی نشسته بودن، مامان که موهاش حوله پیچ بود و همونطور که به صفحه ی تلویزیون خیره بود لاک ناخنش رو فوت می کرد تا خشک بشه!

    بابا هم روزنامه ای دست گرفته بود و داشت می خوند. نزدیک شدم و گفتم:
    _بابا؟
    سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    _وقت دارین یه کم با هم صحبت کنیم؟
    روزنامه رو تا کرد و گذاشت روی میز، سری تکون داد و گفت:
    _بشین!
    اطاعت کردم و روی مبل کناریش نشستم، موهام رو پشت گوشم فرستادم و نگاهم رو به زمین دوختم. انگشتای دستم رو به بازی گرفتم و گفتم:
    _راستش...
    این اخلاقش رو خیلی دوست داشتم، وقتی می دید برای زدن حرفت دو دلی و اِن و مِن می کنی بهت فرصت می داد تا خودت رو پیدا کنی و بعد با آرامش حرفت رو بزنی! دوباره آب دهنم رو قورت دادم بلکه گلوی خشک و مضطربم کمی نرم بشه. ادامه دادم:
    _می خواستم نظرتونو راجع به شاهین بدونم!
    بابا پا روی پا انداخت و خونسرد گفت:
    _بچه ی چهارم یه خانواده ی معمولیه، پدرش بازنشسته ست، خودش هم بیکاره، ظاهر خوبی داره، چیز بدی هم راجع به خانواده اش نشنیدم، می گن خانواده ی آرومی داره و سرشون به کار خودشون گرمه و کاری به کسی ندارن. در کل کیس بدی نیست اما نه برای تو!
    پس رفته بود تحقیق! چقدر ازش ممنون بودم که به خواسته ام احترام گذاشته بود. هول گفتم:
    _آخه چرا؟
    ریموت تلویزیون رو برداشت و کانال رو عوض کرد، خواست جوابم رو بده که مامان گفت:
    _فرهاد بذار همون جا، داشتم می دیدم.
    بابا اطاعت کرد و در جواب من گفت:
    _نه کار داره نه خونه، چجوری دخترمو بسپارم بهش؟
    زبونی روی لب خشکم کشیدم و گفتم:
    _آخه همه که از همون اولش خونه ندارن، یه جایی رو کرایه می کنیم بعد یواش یواش خونه می خریم. بعدشم قراره سرمربی بشه، بیکارِ بیکارم نیست!
    بابا نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:
    _حقوق سرمربی گری چقدره مگه؟ کفاف زندگی جفتتونو میده؟
    سرم رو پایین انداختم و با خجالت گفتم:
    _خودمم کمکش می کنم.
    بابا کمی به جلو خم شد و آرنج دستاش رو گذاشت روی زانوهاش، انگشتاش رو توی هم قفل کرد و گفت:
    _وفا؟ زندگی شوخی بردار نیست! این پسره به درد تو نمی خوره.
    جلوی خودم رو گرفتم که نگم:
    _ولی من دوستش دارم.
    بی حرف از جا بلند شدم و پکر به طرف اتاقم راه افتادم. وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم، نشستم پشت در و بغض مهمون گلوم شد! چشمام رو برای چند لحظه ای بستم تا کمی آروم بشم. بی درنگ گوشیم رو از روی عسلی چنگ زدم و بازش کردم، شماره ی شاهین رو پیدا کردم و تند تند براش تایپ کردم:
    _برو دنبال زندگیت، دیگه نه بهم زنگ بزن نه سراغم بیا! خداحافظ برای همیشه.
    دو دل بودم برای ارسال کردنش! توی یه تصمیم آنی سند رو زدم و اشکام ریخت روی گونه هام. دوستش داشتم، نمی خواستم و نمی تونستم که ازش دست بکشم، اما مجبور بودم، بابا اصلا شاهین رو جدی نگرفته بود، برای همین اونقدر بی خیال و عادی در موردش نظر می داد! و این بی تفاوتی صد مرتبه بدتر از مخالفت قاطعانه اش بود!
    *
    شاهین:

    نگاهی به جمعیت مقابلم انداختم. هر کدوم مشغول کاری بودن، دور محوطه ی فیلمبرداری رو بسته بودن تا افراد متفرقه وارد صحنه نشن! فرهاد پارسا، کارگردان به نام و خبره ی سینما هم داشت با جدیت برای بازیگرای گریم شده ی آماده ی ضبط چیزایی رو توضیح می داد و هر از گاهی هم حرکاتی رو با دستاش و بدنش بهشون نشون می داد.

    گوشیم رو باز کردم و به صفحه ی پیام خودم و وفا خیره شدم. در جواب پیامش که دیروز برام فرستاده بود، نوشته بودم:
    _زندگی من تویی! من نمی تونم از تو دست بکشم، بالاخره به دستت میارم!
    من شاهین بودم! هر چیزی می خواستم رو به چنگ می اوردم، هر چیزی!
    دستی توی موهام کشیدم و پایین لباسم رو صاف کردم، با قدم های محکم جلو رفتم و از زیر حفاظ نه چندان محکم محوطه رفتم داخل. به طرف فرهاد پارسا قدم برمی داشتم که یه نفر داد زد:
    _هی آقا کجا؟
    بی اهمیت به راهم ادامه دادم که رسیدم به جایی که می خواستم. دقیقا مقابل چشمای پدر وفا! متعجب به من نگاه کرد و دستور کات داد! مردی که داد زده بود دوون دوون پشت سرم اومده بود، دوباره داد زد:
    _آقا با شمام! اینجا محیط فیلمبرداریه، مگه روی تابلو رو نخوندی که همینجوری سرتو انداختی پایین اومدی داخل؟
    بی توجه به مرد، رو به پدر وفا گفتم:
    _سلام! من شاهینم، باید باهاتون حرف بزنم.
    با اخم سری تکون داد و بلند گفت:
    _بچه ها یکم استراحت کنین تا من برگردم.
    جلو اومد و خیلی مودبانه دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد. وارد کانکسی شدیم که شبیه یه اتاق کوچولو بود با یه سری امکانات، یه میز و دو تا صندلی که روش یه لب تاب بود، یه سری تجهیزات فیلمبرداری و یه چوب لباسی که یه سری لباس بهش آویزون بود، کمی اون طرف تر هم فلاسک چایی و یه سری ظرف و ظروف و خوردنی روی عسلیِ کنار تختی که گوشه ی کانکس بود قرار داشت. نشست روی یکی از صندلی ها و به من هم اشاره کرد بشینم. بی حرف اطاعت کردم و نشستم، انگشتاش رو توی هم گره زد و گفت:
    _خب!
    خیره به نگاه منتظرش گفتم:
    _من به دخترتون علاقه مند شدم.
    سری تکون داد و لباش رو به نشونه تفکر جلو داد. از خونسردیش با جسارت بیشتری گفتم:
    _می خوام اجازه بدین با خانواده ام بیام خاستگاری!
    دوباره سرش رو تکون داد و گفت:
    _چند سالته شاهین جان؟
    _بیست و چهار!
    _دختر من بیست و پنج سالشه، می دونستی؟
    سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم که گفت:
    _کارت چیه؟
    نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و گفتم:
    _فعلا بیکارم.
    _بیشتر توضیح بده! فعلا بیکارم یعنی چی؟
    گلوم رو صاف کردم و گفتم:
    _خب راستش دارم دنبال کار می گردم، و قراره به زودی سرمربی و داور تکواندو بشم.
    دستی به ته ریشش کشید و با مکث گفت:
    _از صداقتت خوشم اومد، منم یه روزی مثل تو بودم! زنم عاشقم بود، جلوی خانواده اش ایستاد تا راضی بشن با من که بیکار بودم ازدواج کنه، سخت بود ولی با هر جون کندنی بود تونستم پیش خانواده اش رو سفیدش کنم. اینا رو گفتم که فکر نکنی چشمم فقط پول می بینه و پول می شناسه! اما نمی تونم بی گدار به آب بزنم، شرایط دیگه مثل قدیما نیست! پس...
    از جا بلند شد و دستش رو آروم کوبید روی میز و گفت:
    _برو هر وقت کار پیدا کردی بیا خاستگاری!
    و بدون اینکه اجازه بده حرف دیگه ای بزنم از کانکس خارج شد و اهمیتی به "آقای پارسا" گفتنم نداد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا