رمان و بعد از رفتنت | Maryam_23 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
*
جانان :

متعجب نگاهش کردم! به گوشام شک کردم، چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_چی گفتی؟
خندید و گفت:
_همون که شنیدی!
عصبی گفتم:
_جاوید تو دیروز دست این دختره رو گرفتی رفتین بیرون؟
خنده اش قطع شد، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و با اخم گفت:
_یواش تر حرف بزن مامان می شنوه.
دستام رو فرو کردم توی موهام و گفتم:
_جاوید تو چرا اینقدر خنگ شدی؟
اخمش شدیدتر شد، گفت:
_یعنی چی؟ چه طرز حرف زدنه؟
بی توجه به تشرش، آروم ولی عصبی گفتم:
_بیچاره برداشته بردتت مرکز خرید جیبتو خالی کنه، چرا نمی فهمی تو؟
با چشم غره نگاهم کرد و گفت:
_اولا درست حرف بزن تا قاطی نکردم، دوما به تو ربطی نداره من چیکار می کنم کجا میرم خودم می فهمم دارم چیکار می کنم فقط بهت گفتم که بدونی؛ که ظاهرا اشتباه کردم، سوما اون بیچاره می خواست خودش حساب کنه من نمی ذاشتم.
دلخور نگاهش کردم.
پوزخندی زدم و سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم! حرفی نداشتم بزنم، وقتی چشماش رو بسته بود و نمی خواست بفهمه حرفی برای گفتن نداشتم!
یه دختری که نمی شناخت رو بـرده بود گشت و گذار، براش خرید کرده بود، اگه در حد همون دوتا لاک و شال بود بازم یه چیزی ولی اون همه خرید اون هم توی وضعیتی که جاوید هشتش گرو نُهش بود و بابت اجناس مغازه اش تا خرخره توی قرض بود؛ واقعا اشتباه بود!
شاید هم من داشتم زیاده روی می کردم و زیادی قضیه رو بزرگ کرده بودم، نمی دونم.
بدون حرف از اتاق بیرون رفتم و کنار مامان که داشت تلویزیون نگاه می کرد نشستم، چشم دوختم به صفحه تلویزیون اما فکرم مشغول بود.
دلم شور می زد نمی دونم چم شده بود؛ از طرفی دلم برای داداش بیچاره ام می سوخت. داداش ساده ام!
بیخیال جاوید شدم و به مامان که نگرانی توی چهره اش مشهود بود نگاه کردم.
گفتم:
_مامان، بابا نگفت کی میاد؟
انگار منتظر همین سوال من بود تا شروع به حرف زدن بکنه:
_یکی دو ساعت پیش که بهش زنگ زدم گفت نزدیکم سی چهل دقیقه دیگه می رسم ولی نمی دونم چرا هنوز نیومده.
دلم پیج خورد.
انگار ماشین لباسشویی توی دلم روشن کرده بودن!
نگران گفتم:
_یه زنگ دیگه بهش بزن.
سری به نشونه موافقت تکون داد و تلفن بی سیم خونه رو از کنارش برداشت. شماره بابا رو گرفت، با دلهره چشم دوخته بودم به مامان.
با هر بوق انگار یه چیزی توی گلوم غده می شد و راه نفسم رو تنگ می کرد! دیگه داشت اشکم در می اومد که مامان سریع گفت:
_الو جانیار؟
انگار همین که صداش رو شنیده بود خیالش راحت شده بود؛ از چهره اش مشخص بود!
در جواب بابا گفت:
_سلام کجایی؟ حالت خوبه؟
چشم دوختم به دهن مامان تا فقط بشنوم می گـه "باشه بیا ما منتظریم" اما برعکس چهره اش هی جمع می شد و وسطش گوش کردناش فقط یه "خب" می گفت.
نتونستم تحمل کنم و دستم رو زدم به بازوش و زمزمه کردم:
_چی شده؟
نگاهم کرد و سرش رو به نشونه وخیم بودن اوضاع تکون داد. تنها چیزی که کمکم می کرد آروم باشم جواب دادن تلفن از جانب خود بابا بود و این یعنی حالش خوب بود.
منتظر چشم دوخته بودم به مامان که خطاب به بابا گفت:
_باشه من الان به جاوید میگم بیاد فعلا خدافظ.
تماس که قطع شد بی صبر پرسیدم:
_چی گفت؟ چیشده؟
سری به تاسف تکون داد و گفت:
_برو جاویدو صدا کن تا بگم!
مثل فنر از جا پریدم و رفتم توی اتاق، تعجبی نداشت که چرا تا الان با شنیدن اسمش از زبون مامان بیرون نیومده بود، هدفون روی گوشش بود و چشماش رو بسته بود.
فقط دستاش رو با آهنگ تکون می داد.
زدم سر شونه اش که سریع چشماش رو باز کرد و هدفون رو برداشت از روی گوشش، قبل از اینکه سوالی بپرسه گفتم:
_بیا مامان کارت داره.
هدفون رو که دور گردنش بود گذاشت روی میز و از جا بلند شد، برگشتم پیش مامان؛ جاوید هم پشت سرم اومد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    قبل از اینکه مامان یا جاوید حرفی بزنن گفتم:
    _مامان، بابا چی گفت؟
    سری به تاسف تکون داد و گفت:
    _بابا تصادف کرده.
    هجوم دردی که از فکم شروع شد و از بینیم رد شد و به سرم رسید برای لحظه ای نفسم رو بند اورد.
    به جای من جاوید با ترس و تعجب گفت:
    _چی؟
    مامان ادامه داد:
    _داشته میومده خونه توی کمربندی میزنه به گارد ریل بعدم از شدت ضربه ماشین کشیده میشه میخوره به ماشین پلیس گوشه جاده.
    با بغض گفتم:
    _حالا بابا کجا بود؟ حالش خوب بود؟
    سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت:
    _آره خداروشکر خودش چیزیش نشده ولی خب می گفت ماشین بدجوری له شده!
    صد مرتبه توی دلم خداروشکر کردم.
    ماشین آتیشم می گرفت و هیچی جز خاکسترش باقی نمی موند برام مهم نبود، فقط بابام برام مهم بود!
    این بار جاوید گفت:
    _حالا کجا بود؟
    _کلانتری، گفت به جاوید بگو بیاد دنبالم!
    جاوید سری تکون داد و سریع رفت توی اتاق، لحظاتی بعد با کاپشن و سوییچ موتورش اومد بیرون و با خداحافظ کوتاهی از خونه زد بیرون.
    نیم ساعتی که جاوید و بابا بیان خونه مثل پنج ساعت گذشت. همونقدر طولانی و کشدار!
    به محض اینکه آیفون به صدا در اومد پرکشیدم سمت حیاط، در رو باز کردم و با چهره بابا مواجه شدم.
    خودم رو انداختم توی بغلش و اشکام روی گونه هام جاری شد، خدایا مرسی که بابامو بهم بخشیدی، مرسی که سالمه، خدایا عاشقتم که زندگیم رو نگرفتی!
    بابا پدرانه دستاش رو دورم حلقه کرد و گفت:
    _من که حالم خوبه بابا چرا گریه می کنی آخه؟
    حرف نزدم فقط سفت تر بغلش کردم که جاوید تشر زد:
    _حالا تو خونه بغلش کن، برو کنار بیام تو یخ کردم!
    سریع از بابا جدا شدم، بابا لبخندی بهم زد و رفت داخل. جاوید با موتورش اومد داخل، در رو بستم و با قدمای تند خودم رو رسوندم داخل.
    سوالی که مدام با خودم تکرار می کردم این بود:
    _بابا توی این همه سال از زندگیش یه بارم تصادف نکرده بود، پس چرا امشب باید چنین اتفاقی براش بیفته؟
    مامان و بابا توی اتاق بودن، رفتم توی آشپزخونه و میز شام رو چیدم.
    طولی نکشید که بابا و جاوید لباس عوض کرده همراه مامان اومدن توی آشپزخونه، همگی نشستیم سر میز و مامان برامون غذا کشید.
    جاوید و بابا در مورد خسارت و مراحل قانونی حرف می زدن و منم که سر در نمی اوردم بیخیال مشغول شام خوردن بودم، مامان هم گاهی بین حرفاشون چیزی می گفت و تنها سکوت کننده من بودم!
    مامان با گفتن:
    _خب خداروشکر که بخیر گذشت.
    بحث رو خاتمه داد!
    رو به بابا گفتم:
    _بابا تو تا حالا تصادف نکرده بودی، دست فرمونت زبونزد کل فامیله؛ امشب چرا این اتفاق افتاد؟
    بابا سری تکون داد و گفت:
    _نمی دونم بابا، یه دفعه چشمام تار شد هیچی ندیدم.
    ماشین لباسشویی روشن شد.
    باز دلشوره افتاد به جونم!
    گفتم:
    _داروهاتو می خوری؟
    سرش رو به نشونه مثبت تکون داد که گفتم:
    _بهتر نشده سردردات؟
    لقمه اش رو قورت داد و همونطور که لیوانش رو گرفته بود سمت مامان تا براش آب بریزه گفت:
    _نه تغییری نکرده.
    اشتهام کور شد، سرم رو انداختم پایین و مشغول بازی کردن با غذام شدم. من خودم میگرن داشتم، دوز داروهای بابا از قرصهای من بیشتر بود. پس طبیعتا باید بعد از دو سه هفته مصرف تاثیر میذاشت ولی...
    دوباره بحث تصادف و خسارت و کلانتری باز شد، جاوید ول کن نبود؛ گفت:
    _من موندم این همه ماشین، اَد باید بیای بزنی به ماشین پلیس؟
    با خنده گفت، ولی من صدای شکستن قلب پدرم رو شنیدم. لبخندی زد و در جواب جاوید گفت:
    _بابا جون میگم ندیدم اصلا چشمام تار شد.
    جاوید رو کرد به مامان و گفت:
    _تازه افسر بیشعور برگشته به بابا میگه مـسـ*ـت بودی نشستی پشت فرمون؟
    لبخندی که از روی لبهای بابا پر کشید رو دیدم.
    دیدم و قلبم فشرده شد، مامان سری به تاسف تکون داد. بغض کردم، اگه اون افسر جای من بود می تونست شنیدن این حرف رو طاقت بیاره؟
    خوشش می اومد اگه به پدر خودش چنین حرفی زده می شد؟
    اون کجا بود وقتی توی کل فامیل و آشنا کسی به گرد پای بابای من هم نمی رسید توی رانندگی؟
    اون کجا بود وقتی بابای من نماز اول وقت فراموشش نمی شد؟
    اون کجا بود وقتی بابای من چشمش حتی گذری هم به نامحرم نمی خورد؟
    به چنین مردی چطور تونسته بود حرف از مـسـ*ـتی بزنه؟
    جاوید هنوز داشت حرف می زد، قاشقم رو ول کردم توی بشقاب. صدای بدی ایجاد کرد و سکوت حاکم شد. بغضم ترکید و با گریه گفتم:
    _جاوید بس میکنی یا نه؟
    اَه بلندی گفتم و از سر میز بلند شدم، توجهی به نگاه های متعجب مامان و جاوید و نگاه عمیق بابا نکردم و رفتم توی اتاقم. در رو بستم و نشستم پشت در.
    توی خودم جمع شدم و ساعتها بخاطر حرف اون افسر به پدرم اشک ریختم!

    *لطفا به تاپیک نقد رمان سر بزنید و انتقادات ارزشمند خودتون رو ثبت کنید...
    حتما!!!لطفا در نظر سنجی ارزیابی رمان (در تاپیک نقد رمان) شرکت کنید...
    با تشکراتتون بهم انرژی بدید!!
    سپاس از حضورتون*

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    با تکون دست شایسته به خودم اومدم، گیج نگاهش کردم که گفت:
    _جانان حالت خوبه؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    _آره خوبم!
    _دو ساعته دارم صدات می زنم.
    _شرمنده حواسم نبود!
    سری تکون داد و گفت:
    _حوصله داری یکم حرف بزنیم؟
    برخلاف همیشه با بچه ها نرفته بودم توی حیاط، فکرم مشغول بود، مشغول بابام!
    حوصله نداشتم اما لبخند کمرنگی زدم و سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. نشست کنارم و همونطور که با انگشتاش بازی می کرد گفت:
    _راستش می خواستم راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم، از بین همه بچه ها حس می کنم به تو بیشتر می تونم اعتماد کنم!
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم که گفت:
    _حقیقتش من تابستون توی یکی از گروه های مجازی با یه پسری آشنا شدم و با هم دوست شدیم! گذشت تا یک هفته قبل از مشهد رفتنمون که باهم دعوامون شد و کات کردیم. فکر می کردم یه قهر ساده باشه و دوباره برگرده و با هم باشیم ولی...
    به اینجای حرفش که رسید بغض کرد و ساکت شد!
    کات کردن یه دوستی بغض کردن داشت؟
    با اینکه اصلا درکش نمی کردم اما سعی کردم باهاش همدردی کنم.
    درکش نمی کردم چون دردش رو نکشیده بودم، اما دردی که داشتم می کشیدم فراتر از هر درد دیگه ای بود!
    دستم رو گذاشتم روی شونه اش و ملایم گفتم:
    _آروم باش.
    چشماش پر اشک شد اما به خودش مسلط شد و اشکی روی گونه اش نچکید. بغضش رو قورت داد و گفت:
    _ولی خبری ازش نشد، منم چند باری بهش زنگ زدم ولی جوابمو نداد! با خودم گفتم خب حق داره عصبیه از دستم آروم که بشه خودش زنگ می زنه، اما همین چند روز پیش فهمیدم با یکی از دخترای فامیلمون دوست شده که منو حرص بده!
    باز بغض کرد.
    اصلا نمی فهمیدمش!
    نمی دونستم چی باید بگم، چجوری بگم که سرزنش نکرده باشم، نصیحت نکرده باشم، فقط همدردی کرده باشم! گفتم:
    _خب نباید برات مهم باشه، نباید اجازه بدی بفهمه این کارش باعث آزارت میشه. اصلا نباید دیگه طرفش بری باید فراموشش کنی.
    اشکاش چکید روی گونه هاش.
    گفت:
    _ولی من دوستش دارم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    _عزیزم این دوست داشتن نیست، تو یه مدتی باهاش بودی بالاخره با هم خاطره دارین بهش عادت کردی، این عادته داره اذیتت می کنه و دلت میخواد برگردی به شرایط قبل، اونوقت خودت اسمشو گذاشتی دوست داشتن، دوست داشتن خیلی قوی تر از این حرفاست، این یه حس زودگذره نباید بهش بها بدی وگرنه داغونت می کنه! باید فراموشش کنی و سعی کنی بهش فکر نکنی، اولش سخته اذیت می شی ولی بعد خودت می فهمی بهترین کارو کردی و متوجه می شی که واقعا دوست داشتنی در کار نبوده!
    سرش رو به نشونه منفی تکون داد و با سماجت گفت:
    _نه من دوستش دارم!
    آخه my friend چیه که آدم عاشقشم بشه؟
    تهش که معلومه هیچه پس چرا الکی دل بسته؟
    صدایی توی گوشم داد زد:
    _این دختر به تو اعتماد کرده، درکش نمی کنی لااقل زخمش نزن. داره باهات درددل می کنه نیومده مشاوره ازت بگیره که! حداقل وانمود کن می فهمیش، این حالشو بهتر میکنه.
    لبخند زدم و گفتم:
    _باشه قبول تو دوستش داری. ولی اون چی؟ اونم داره؟
    سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
    وای که دلم می خواست سرم رو بکوبم توی دیوار.
    گفتم:
    _خب اگه دوستت داره چرا رفته سراغ اون دختره؟
    توجیح کرد:
    _برای اینکه منو حرص بده.
    منطقم چشماش چهارتا شد و گفت:
    _این دختره دیوونه ست!
    خنده ام رو خوردم و بعد از سرزنش خودم گفتم:
    _این بهونه ی خوبی نیست. پسری که دوستت داشته باشه بدستت میاره و هیچوقت سر هیچ و پوچ ترکت نمی کنه و در ضمن برای حرص دادنت نمیره با یکی دیگه. خودتو گول نزن عزیزم!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    تک و توک بچها اومدن سرکلاس. با تعجب به شایسته نگاه می کردن و با اشاره از من می پرسیدن چشه؟
    با چشم و ابرو به همشون می گفتم هیچی!
    آروم رو به شایسته گفتم:
    _اشکاتو پاک کن که پسندیده نیست.
    لبخندی زد و اشکاش رو پاک کرد.
    ادامه دادم:
    _آره شاسی جون! بخند به روی دنیا، دنیا به روت بخنده!
    بعد شروع کردم روی میز ضرب گرفتن و با حالت آواز گفتم:
    _بخند به روی دنیا، دنیا به روت بخنده. بذار که رنج و غصه بار سفر ببنده.
    بچه ها هم پایه، شروع کردن دست زدن.
    بلند تر ادامه دادم:
    _آره تو تنها نیستی، خدایا یارته، اون مهربونه، نگهدارته. دردو دواااا می کنه، معجزه هاااا می کنه، نخور غصه عزیزم، ببین چه هااا می کنه!
    از خنده ی شایسته منم خنده ام گرفت.
    دست از ضرب گرفتن و آواز خوندن برداشتم و فقط قهقهه می زدم.
    نمیدونم چم شد وسط قهقهه هام بغضم گرفت.
    با سماجت به خندیدنم ادامه دادم، اما بغضم زورش بیشتر بود.
    دو قطره اشک از گوشه های چشمام پایین چکید.
    صورتم خندون بود اما دلم گریون!
    شایسته ماتش برد، با تعجب گفت:
    _جانی چت شد؟
    خنده هام تحلیل رفت. به زور جلوی لرزش لب هام رو گرفتم!
    اشکام رو پاک کردم و با لبخند گفتم:
    _هیچی بابا جو الکی نده، از بس خندیدم چشمام آب افتاد.
    آهانی که گفت با صدای زنگ کلاس در هم آمیخته شد.
    لبخندی زد و گفت:
    _مرسی جانان یکم سبک شدم باهات حرف زدم!
    چشمکی زدم و گفتم:
    _قابل شوما رو نداشت.
    تک خنده ای کرد و گفت:
    _جانان تو خیلی خوبی، دلم می خواد بیشتر باهات باشم، خیلی انرژی داری، انرژیت به اطرافیانتم منتقل میشه. اصلا آدم با تو حالش خوب میشه!
    دستم رو گذاشتم روی سـ*ـینه ام و گفتم:
    _من متعلق به همه ام.
    بقول بچه ها اکیپ ارازل که سردسته اشون خودم بودم عین لشکر شکست خورده اومدن داخل. ریحانه نشست کنارم و دستش رو انداخت دور گردنم.
    چشمکی زد و گفت:
    _ما رو پیچوندی که بشینی اینجا با شایسته پچ پچ کنی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    _نه به جون ریحان، حوصله نداشتم این شاسی کَنه شد خلوتمو ریخت بهم.
    شایسته و ریحانه خندیدن.
    بقیه بچه ها دونه دونه دور میز جمع شدن و هر کی یه چی می پروند:
    _نه جانی تو امروز کلا از دنده چپ پاشدی.
    _راست میگه از همون صبح که اومدی تو قیافه بودی!
    _جانی چیزی شده؟ به ما بگو ما طاقت شنیدنشو داریم.
    _جانی خیلی اخمو بودی امروز اصلا باهات حال نکردم.
    _جانی تو یه دردیت هست!
    فقط می خندیدم و چیزی نمی گفتم، ریحانه به حالت آواز گفت:
    _جانی عاشق شده، اِییییی اِییی!
    تلخ لبخند زدم.
    من عاشق بودم، خبر نداشتین!
    عاشق یه مرد واقعی.
    عاشق پدرم، هر اخمش تیغی بود که روی قلبم خط می انداخت چه برسه به حالا که سردردای عجیب داشت و یه آدم بی انصاف بدون ذره ای شناخت جرات کرده بود و بهش توهین کرده بود.
    آره من یه دردیم بود!
    دردم بابام بود.
    دردم، درد بابام بود.
    "عاشق که شوی، مجنون می شوی. لیلا می شود بُت و تو می شوی بنده ی جاهل. مجنون وار می پرستی خدای زمینی ات را! آخ، خدا نکند آخ بگوید، می میری! شک نکن که می میری."
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    وفا:

    به خودم جرات دادم و از روی تخت بلند شدم، من باید با بابا حرف می زدم! بخاطر شاهین، بخاطر بدست اوردنش، بخاطر اینکه دوستش داشتم!
    نباید دست روی دست می ذاشتم، نمی خواستم زمان حلش کنه، می خواستم خودم حلش کنم!
    پشت در مکث کردم.
    واکنش بابا هرچی که بود باید به جون می خریدم، دستم رو گذاشتم روی دستگیره در، نفس عمیقی کشیدم!
    الان بهترین فرصت بود، پس فردا بازم بابا باید می رفت سر صحنه، سه ماه شمال فیلمبرداری داشتن.
    با یادآوری سه ماه تنهایی و ترس و تاریکی موهای تنم سیخ شد!
    الان وقت فکر کردن به این چیزا نبود، فعلا شاهین از همه چی مهم تر بود.
    در رو باز کردم و رفتم بیرون!
    بابا توی پذیرایی نشسته بود و با گوشیش صحبت می کرد، جلو رفتم و روی یکی از مبلا، نزدیکش نشستم.
    چشم دوختم بهش تا تلفنش تموم بشه، هر کی بود انگار خیلی عزیز بود که خنده های بلند بابا رو در اورده بود.
    کنجکاو شدم بفهمم کیه؟ گوش سپردم به حرفاش بلکه از صحبتاش بتونم متوجه بشم:
    _خب حالا گذشته از این حرفا یه چند روزی دست زن و بچه اتو بگیر بیاین تهران، دل بکن از اون اصفهان.
    خنده ای کرد و گفت:
    _دست بردار جانیار!
    توی اطلاعات ذهنیم دنبال اسم جانیار گشتم، لبخند نشست روی لبم، عمو جانیار! پسر عمه بابا بود، ساکن اصفهان بودن. من تا حالا خونه اشون نرفته بودم فقط مامان و بابا یکی دوباری تنهایی رفته بودن؛ اونا هم یکی دوبار اومده بودن و دیده بودمشون، خیلی مرد خوبی بود یه حس عجیبی بهش داشتم.
    یادمه آخرین بار پنج سال پیش دیده بودمشون، برای عید نوروز اومدن و یکی دو روزی موندن. یه پسر و یه دختر داشت.
    اون موقع من بیست سالم بود و دانشجو بودم.
    چیز زیادی از بچه هاش یادم نیست چون با هم صمیمی نبودیم، فقط یادمه اول اسمای اونا هم "ج" داشت؛ اسمای قشنگی داشتن اما یادم نمی اومد.
    فقط چهره ی عمو جانیار رو خوب یادمه.
    یه مرد سرحالِ جذابِ خوش پوش!
    قد بلند بود و هیچی از جذابیت کم نداشت، همین باعث می شد من ساعتها کنارش بشینم و در مورد هر موضوعی باهاش حرف بزنم.
    گذشته از جذابیت ظاهریش، حرفاش، طرز صحبت کردنش، حالت نگاهش؛ خیلی جذبم می کرد.
    شخصیت جالبی داشت.
    من که خیلی دوستش داشتم!
    نمی دونم چقدر با لبخند توی فکر فرو رفته بودم که بابا تلفنش تموم شد و صدای تلویزیون رو زیاد کرد.
    دوباره استرس گرفتم.
    دستای سردم رو توی هم گره زدم و گفتم:
    _بابا می خوام باهاتون صحبت کنم!
    صدای تلویزیون رو کم کرد اما نگاهش همچنان به صفحه اش بود، گفت:
    _می شنوم.
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    _بابا من می خوام ازدواج کنم!
    شبکه رو عوض کرد و خونسرد گفت:
    _خب؟
    موهام رو پشت گوشم فرستادم و گفتم:
    _اسمش شاهین تیموریه، فعلا بیکاره اما قراره مربی تکواندو بشه؛ خونه و ماشین نداره، اما من از شخصیتش خوشم اومده، جنتلمنه!
    دیگه نگاهم کرد! جدی و با اخم! نفس عمیقی کشیدم و قبل از برزخی شدن بابا گفتم:
    _توی مسابقات باهاش آشنا شدم.
    دروغ گفتم:
    _از مربیم خواسته بود باهام حرف بزنه و نظرمو بپرسه، می خوام اگه شما اجازه بدین بیان خاستگاری.
    نامحسوس نفسم رو فرستادم بیرون، خداروشکر بابا مثل مامان رفتار نکرد و گفت:
    _در موردش فکر می کنم!
    می دونستم که مامان بهش چیزی در مورد شاهین نگفته چون شاهین رو در حد خودمون نمی دید که بخواد حرفی بزنه برای همین به بابا دروغ گفتم، اگه می فهمید که من با شاهین در ارتباطم نه تنها اجازه نمی داد بیاد خاستگاری بلکه روزگار خودم هم سیاه بود.
    بابا هم درسته که خیلی مامان رو دوست داشت اما خوبی ای که داشت این بود که اجازه نمی داد مامان توی تصمیماتش دخالتی بکنه و نظرش رو تحمیل کنه، می دونستم که بابا در مورد شاهین با مامان حرفی نمی زنه برای همین نگران لو رفتن دروغم نبودم.
    از جا بلند شدم و رفتم توی اتاقم.
    بابا خودش زمانی وضع مالی خوبی نداشت، جون کند تا به اینجا رسید؛ شاید همین مسئله باعث شده بود که همه چیز رو توی پول نبینه و به شخصیت آدم ها احترام بذاره.
     
    آخرین ویرایش:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا
    86201

    [HIDE-THANKS]
    نصف اشباهاتمان ناشی از این است که
    وقتی باید فکر کنیم، احساس می کنیم
    و وقتی که باید احساس کنیم، فکر می کنیم

    [/HIDE-THANKS]
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]*
    جانان:

    خسته و کوفته کلید انداختم توی در و رفتم داخل. از توی حیاط هم مشخص بود که خونه چقدر سوت و کوره! در رو پشت سرم بستم و به طرف ایوون رفتم، کفشام رو از پام کندم و پرت کردم یه گوشه. وارد پذیرایی که شدم کیفم رو انداختم روی مبل و رفتم توی اتاقم! از صبح بی انرژی و بی حوصله بودم و مدام دلشوره داشتم.

    مقنعه ام رو از سرم برداشتم و روی چوب لباسی آویزون کردم.
    لباسام رو با لباس راحتی عوض کردم و علیرغم اینکه معده ی فلک زده ام واسه یه لقمه غذا التماس می کرد، ناهار نخورده یه بالش برداشتم و ولو شدم کف پذیرایی.
    شب قبل از بس فکرم مشغول بود نتونسته بودم بخوابم و تا ساعت شش صبح بیدار مونده بودم.
    چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم بلکه این حجم از استرس و دلشوره دست از سرم برداره!
    جاوید کار رو تعطیل کرده بود و رفته بود دنبال کارای کلانتری و تعمیرگاه واسه ماشین.
    مامان هم واسه بابا نوبت دکتر گرفته بود و با هم رفته بودن تا علت این همه سردردای وقت و بی وقت و عجیب رو متوجه بشن!
    نه! نمی تونستم بخوابم. قدِ یه دنیا خسته و کوفته بودم ولی مگه این ذهن آشفته می ذاشت بخوابم؟
    از جا بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم. روی میز کامپیوترم بود! برگشتم سر جای قبلیم و دراز کشیدم. قفل گوشیم رو باز کردم و به مامان اس ام اس زدم:
    _سلام مامان، کجایی؟ بابا پیشته؟
    چشم به صفحه ی گوشی دوختم و منتظر جواب مامان شدم. هر از گاهی دستم رو می کشیدم روی صفحه تا خاموش نشه و نکنه من نبینم جواب مامان رو! چهار چشمی زل زده بودم به صفحه، چشمام می سوخت!
    نمی دونم چقدرگذشت و جوابی دریافت نکردم. دستم رو کشیدم روی شماره اش و تماس برقرار شد. یه بوق... دو بوق... سه بوق...
    نه! مامان انگار قصد جواب دادن نداشت. با شنیدن صدای " مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمی باشد لطفا بعدا شماره گیری فرمایید " با عصبانیت ناشی از اضطراب، تماس رو قطع کردم و نگران، شماره ی بابا رو گرفتم!
    روز از نو، روزی از نو. بابا هم جواب نداد.
    از جا بلند شدم و با استرس طول خونه رو قدم زدم. شماره ی جاوید رو گرفتم، بعد از کلی بوق که دیگه می خواستم قطع کنم جواب داد:
    _بله؟
    تقریبا داشت داد می زد. روی موتور بود و سر و صدای ماشینای توی خیابون واضح شنیده می شد. قلب نا آرومم یکم آروم گرفت، سریع گفتم:
    _الو جاوید، سلام.
    _سلام جانی خوبی؟
    از اینکه اینقدر عادی حرف می زد خیالم راحت شد. گفتم:
    _مرسی، جاوید کجایی؟
    _دارم میرم پیش بابا اینا.
    با شنیدن اسم بابا قلبم دیوانه وار شروع به تپیدن کرد. مضطرب گفتم:
    _کجان؟ خبر داری ازشون؟
    _آره همین ده دقیقه پیش با مامان تلفنی حرف زدم، تو مطبن هنوز نوبتشون نشده، منم کارم تموم شده دارم میرم پیششون.
    نفسم رو با آسودگی بیرون فرستادم. اما مگه این دلشوره بیخیال می شد؟
    _باشه برو بسلامت.
    _تو خونه ای؟
    کجا باید باشم یعنی؟ حوصله کل کل با جاوید رو نداشتم. گفتم:
    _آره.
    _خیلی خب، ناهارتو بخور ما هم کارمون تموم شد میایم خونه.
    _باشه، خدافظ.
    _فعلا.
    تماس رو که قطع کردم دوباره دراز کشیدم سرجام. چشمام رو بستم و به اشکام اجازه ی خودنمایی دادم! این روزا عجیب محتاج شنیدن خبرای عادی بودم؛ من از شنیدن خبرای غیرعادی وحشت داشتم. نمی دونم چقدر غرق فکر بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد.
    *
    جاوید:

    با رسیدن به مطب، موتورم رو گوشه ای پارک کردم و داخل شدم.

    با چشم دنبال مامان و بابا گشتم که پیداشون کردم. پاهام سست شد! بابا روی صندلی سالن انتظار نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود. به زمین خیره شده بود و انگار ده سال پیرتر شده بود.
    مامان کنار دیوار ایستاده بود و از ته دل زار می زد، پرونده ها و عکس های ام آر آی هم توی دستش بود. دستم رو به دیوار گرفتم تا پاهای سست و لرزونم آبروم رو نبرن!
    بابا انگار متوجه حضورم شد، سرش چرخید سمت من، لبخند تلخی زد و از جا بلند شد. داشت می اومد سمتم، به خودم جرات دادم و جلو رفتم.
    نتونستم از بابا چیزی بپرسم، نتونستم توی چشماش نگاه کنم! طاقت نداشتم.
    سرم رو چرخوندم سمت مامان و گفتم:
    _دکتر چی گفت؟
    مامان تازه متوجه حضورم شد. نگاهم کرد، پر از درد!
    با هق هق فقط یه کلمه گفت:
    _سرطان!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]نبض شقیقه ام شروع به خودنمایی کرد. حس کردم گوشام درست نمی شنوه! با پوزخند گفتم:
    _سرطان؟
    مامان کنار دیوار سُر خورد، نشست و چادرش رو کشید روی سرش. صدای گریه هاش سالن رو پر کرده بود. عصبی و ترسیده به بابا نگاه کردم، سعی کرد با لبخند دلگرم کننده ای بهم نگاه کنه اما لبخندش اونقدر تلخ بود که گلوم رو سوزوند‌. توجهی به نگاه های ترحم آمیز اطراف و سکوتی که پیامد گریه های مامان بود نکردم، بی معطلی پرونده های پزشکی بابا رو از دست مامان کشیدم و رفتم سمت اتاق دکتر!
    منشی از پشت میز بلند شد و گفت:
    _آقا کجا؟
    اعتنا نکردم!
    با شدت در رو باز کردم، دکتر پشت میزش نشسته بود و داشت بیمارش رو ویزیت می کرد، که با دیدن من متعجب سرش رو بالا اورد.
    یه پیرمرد بود، نه از اون پیرمردای سرحال و جا افتاده؛ از اون پیرمردای حسابی از کار افتاده. نگاهم خورد به دستش که واضح می لرزید! جلو رفتم و پرونده ها رو کوبیدم روی میز‌. خونسرد از بالای شیشه ی عینکش نگاهم می کرد.
    بیمار، که یه خانوم تو سن و سالای مامان بود، متعجب و بعضا ترسیده به صندلی چسبیده بود و خیره شده بود بهم.
    دستم رو کوبیدم روی پرونده ها و با خشمی که سعی می کردم مهارش کنم گفتم:
    _دونه به دونه چیزایی که به مامان بابام گفتی برام بگو!
    دکتر تکیه اش رو به صندلی چرخشیش داد و خودکارش رو به بازی گرفت. با خونسردی ای که حالم رو به هم می زد گفت:
    _سرطان پسرجان! یه بیماری که از تکثیر مهار نشده ی سلول های غیر طبیعی به وجود میاد و بافت های مجاور خودش رو درگیر می کنه، طبق تحقیقات علت دقیقی براش مشخص نشده اما عواملی مثل ژنتیک موجب اختلال توی فعالیت سلول میشه و هسته ی سلول رو دچار می کنه. مواد سمی، مواد شیمیایی، تابش بیش از حد اشعه هایی مثل نور آفتاب...
    زیادی داشت طفره می رفت، کم مونده بود قاطی کنم!
    بین حرفش داد زدم:
    _برو سر اصل مطلب، من دلیل علمی نمی خوام!
    نفس عمیقی کشید و عینکش رو از روی چشماش برداشت، با خونسردی گذاشتش روی میز و رو به منشی که پشت سرم اومده بود و توی درگاه در ایستاده بود و مبهوت و متحیر بهم زل زده بود، نگاه کرد. گفت:
    _خانوم توکلی شما بفرمایین بیرون!
    نگاهی به بیمار کرد و گفت:
    _شما هم فعلا بیرون منتظر باشین.
    بیمار که انگار از خداش بود از اون اتاق بزنه بیرون با تکون دادن سرش موافقتش رو اعلام کرد و از جا بلند شد، به محض اینکه از اتاق بیرون رفت و صدای بسته شدن در توی اتاق پیچید، با صدای لرزونی که ناشی از کهولت سن بود گفت:
    _پسرشی؟
    چشمام رو با درد روی هم گذاشتم.
    سری به نشونه تاکید تکون داد و گفت:
    _پدر شما دچار عارضه ی تومور مغزی شده، از نوع بدخیم! این نوع تومورها به چهار نوع تقسیم میشن که نوع چهارم تقریبا میشه گفت غیرقابل درمانه و تومور پدر شما از نوع چهارمه!
    تقریبا می شد گفت سقوط کردم، دستم رو به لبه ی میز گرفتم تا نیفتم و نشستم روی صندلی.
    صدای دکتر و حرف های زننده اش خط کشید روی اعصاب متشنجم:
    _پدرت موندنی نیست پسر، زیاد دووم نمیاره...
    برای لحظه ای خون به مغزم نرسید. داشت در مورد پدر من حرف می زد؟ نذاشتم حرفش رو کامل کنه، با خشم از جا پریدم که صندلی پشت سرم واژگون شد و سکوت اتاق رو از بین برد. با مشت روی میزش کوبیدم و گفتم:
    _مواظب حرف زدنت باش پیرمرد! تو کی هستی که در مورد بابای من اینطوری حرف می زنی؟ آخه تو که صدای کلنگ گورت به گوش می رسه رو چه به طبابت؟ من که شک دارم درست تشخیص داده باشی پیری!
    فقط خونسرد نگاهم می کرد، بدون اینکه عصبی بشه یا ذره ای حرفام روش تاثیر گذاشته باشه. شاید اونقدر موردای این چنینی دیده بود که دیگه براش عادی شده بود، اما حق نداشت در مورد پدر من اینطوری حرف بزنه!
    پدر من هر کسی نبود، پدر من اسطوره ی من بود! این طرز اظهار نظر در شان یه اسطوره نبود.
    اما خودم هم می دونستم که تشخیصش غلط نیست، دکتر تهامی بهترین متخصص در زمینه ی مغز و اعصاب بود! کلی پرس و جو کرده بودیم تا تونسته بودیم پیداش کنیم و ازش نوبت بگیریم. شنیده بودم که دکتر بداخلاق و رُکیه، اما تصورش رو هم نمی کردم که اینقدر بی رحمانه در مورد مرگ پدر من حرف بزنه!
    تعلل رو جایز ندونستم، نگاه پر خشمی حواله اش کردم و به میزش لگد محکمی زدم! پرونده های پزشکی بابا رو به دست گرفتم و پرشتاب به سمت در رفتم که همه ی نگاه ها متعجب برگشت سمتم، توجهی نکردم و رفتم سمت مامان و بابا که متحیر و نگران به من چشم دوخته بودن. سوئیچ موتورم رو گرفتم سمت بابا و گفتم:
    _شما برید خونه منم تا یه ساعت دیگه میام!
    بابا سوئیچ رو از دستم گرفت و حرفی نزد، می فهمیدم که علاوه بر درد جسمی چه درد روحی عظیمی رو داره متحمل می شه! توجهی به مامان که می گفت:
    _جاوید صبر کن، کجا میری؟
    نکردم و از مطب زدم بیرون.

    لطفا نظراتتون رو باهام در میون بذارید.
    اگه انتقاد یا نظری دارین می تونین از طریق صفحه ی پروفایلم به اطلاعم برسونین.
    ممنون از همه ی عزیزانی که از رمان بازدید می کنن و با زدن دکمه ی تشکر، انرژی مثبت برام می فرستن:aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    بی هدف راه می رفتم. توی سرم هزار تا تصویر شکل گرفت، ایستادم! نگاهی به ازدحام جمعیت انداختم.
    یک آن به تموم آدمایی که توی خیابون در حال رفت و آمد و خرید کردن بودن، حسودیم شد! دلم می خواست برای یه بارم که شده بهترین متخصص شهر اشتباه کرده باشه و سردردای بابا، یه سینوزیت ساده باشه.
    حس می کردم پاهام تحمل وزنم رو ندارن، خم شدم و دستام رو به زانوهام گرفتم.
    یه چیزی مثل تیغ داشت گلوم رو خراش می داد، حتی تصور یه لحظه نبودن بابا هم سخت بود برام!
    اسم سرطان خودش به تنهایی برای دیوونه کردنم کافی بود.
    حرف های دکتر مدام توی سرم تکرار می شد!
    خودم رو کشون کشون تا نزدیک یه درخت بردم، دستم رو به درخت زدم تا ستونی بشه برای بدن بی طاقتم. چشمام رو بستم، صداها با هم مخلوط شده بود.
    صدای موتورها، صدای ماشین ها، صدای گریه ی بچه ها، صدای خنده ها، صدای دکتر، صدای گریه های مامان، صدای قدم ها!
    تیغ توی گلوم کار خودش رو کرد!
    بُرید! رشته ی تحملم رو برید و راه نفسم باز شد. گرمای قطره اشکی که روی گونه ام جاری شد حالم رو بدتر کرد! سریع و با خشونت اشکم رو پس زدم. صدای آلارم زنگ گوشیم بلند شد، اصلا حوصله نداشتم. بی اعتنا به گوشیم که توی جیب شلوارم بود ایستاده بودم!
    حالا به جانان چی می گفتم؟
    جانان بود و عشق تندش به بابا!
    حالم جهنم بود. دو سه تا مشت پشت سر هم کوبیدم توی درخت و اهمیتی به نگاه های معتجب اطرافم ندادم.
    صدای نازک و دلنشینی اسمم رو صدا زد:
    _جاوید؟
    من صاحب این صدا رو می شناختم.
    متعجب سر بلند کردم و چرخیدم سمت صدا، دلناز!
    نمی دونم چی توی صورتم دید که چهره ی متعجبش، ترسیده شد.
    جلوتر اومد و هول گفت:
    _جاوید؟ خوبی؟ اینجا چیکار می کنی؟ این چه حال و روزیه؟
    سر تا پام رو برانداز کرد و وقتی مطمئن شد از لحاظ جسمی خوبم، نگاه منتظرش رو به صورتم دوخت. برعکس همیشه از دیدنش هیچ حسی نداشتم، یعنی کلا هیچ حسی نداشتم، داشتم توی برزخ دست و پا می زدم!
    فقط تونستم نگاهم رو به پرونده های توی دستم بدوزم.
    متوجه نگاهم شد، سریع پرونده ها رو از دستم کشید و نگاهشون کرد. متعجب و عصبی گفت:
    _جاوید من که از اینا چیزی نمی فهمم. تو رو خدا حرف بزن، بگو ببینم چی شده؟
    چشم های ملتهبم رو با نوک انگشت فشار دادم و فقط تونستم بگم:
    _بابام!
    صداش رفت بالا:
    _بابات چی؟
    گفتنش برام سخت بود. چند بار لب زدم اما توی دهنم نمی چرخید بگم!
    منتظر و ترسیده نگاهم می کرد، مثل ماهی دهنم رو باز و بسته می کردم تا حرف بزنم اما انگار تارهای صوتیم از بین رفته بود. این بار داد زد:
    _خب حرف بزن دیگه!
    چشم های تب دارم رو به چشماش دوختم، تموم تلاشم رو به کار بردم تا بغض نکنم. با هر جون کندنی بود فقط یه کلمه گفتم:
    _سرطان!
    بی معطلی بلند پرسید:
    _چی؟
    نزدیک ترین دیوار اطرافم رو نشون کردم و جلو رفتم. به دیوار تکیه دادم و روی پاهام نشستم. دلناز جلو اومد، نگاهم به سنگ فرش های پیاده رو خیره بود؛ عصبی گفت:
    _جاوید درست حرف بزن ببینم چی می گی؟ فقط دو کلمه حرف زدی و تموم، یعنی چی بابام؛ سرطان؟
    جمله ی آخرش رو با تمسخر گفت، انگار داشت ادای من رو در می اورد.
    حوصله نداشتم، دیگه خیلی داشت سوال پیچم می کرد! دلم سکوت می خواست.
    خیلی جلوی خودم رو گرفتم که سرش داد نزنم.
    از جا بلند شدم و بی حرف پرونده ها رو از دستش کشیدم. متعجب نگاهم می کرد، به سمت مخالفش راه افتادم، پشت سرم اومد.
    چرا نمی فهمید که می خوام تنها باشم؟
    ایستادم، انگار انتظارش رو نداشت. سـ*ـینه به سـ*ـینه ام شد، سریع یه قدم رفت عقب!
    دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
    _برو خونه من شب بهت زنگ می زنم.
    انگار از این که به حرف اومده بودم خوشحال بود، مهربون گفت:
    _کجا میری؟ بذار منم باهات بیام.
    کلافه سری به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:
    _نه ممنون، می خوام تنها باشم!
    اخم کرد، انگار حرفم به مذاقش خوش نیومده بود. سری به نشونه " باشه " تکون داد و گفت:
    _خیلی خب، کاری نداری؟
    سعی کردم بهش لبخند بزنم. حتی توی اون حال روحی افتضاحم دلم نمی خواست ناراحت ببینمش! سعی کردم با لحن ملایم تری حرف بزنم:
    _نه ممنون، مواظب خودش باش.
    باز سر تکون داد و چرخید، پشت به من از مسیری که اومده بود برگشت.
    من هم چرخیدم و به راهی که می رفتم ادامه دادم، نمی خواستم باور کنم که تشخیص دکتر تهامی درست بوده! باید می رفتم با چند تا دکتر دیگه هم مشورت می کردم.
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    سرم رو بین دستام گرفتم و آرنج هام رو، روی زانوهام گذاشتم تا ستونی بشه برای مغز سنگینم!
    ذهن من گنجایش این همه اتفاق بد رو نداشت.
    دکتر شریفی با صدای محکمی که نشون دهنده ی تاکید بیشتر حرفاش بود، گفت:
    _به هر حال آقای نیک منش پدر شما باید هر چه سریع تر بستری بشه تا روند درمانش طی بشه.
    بدون اینکه نگاهش کنم چشمام رو بستم و با درد پرسیدم:
    _بابام زنده می مونه؟
    نفس عمیقی کشید و سعی کرد امید توی صداش رو تزریق کنه بهم:
    _مرگ و زندگی دست خداست، ما دکترا وسیله ایم. بیماری پدر شما پیشرفت کرده اما با جراحی و شیمی درمانی و پرتو درمانی انشاالله میشه جلوی رشدِ بیشتر تومور رو گرفت!
    بغض توی گلوم رو قورت دادم.
    چنگی توی موهام زدم و صاف نشستم. دکتر با خودکارش چیزی توی پرونده ها یادداشت کرد و گفت:
    _به خدا توکل کنین و امیدتونو از دست ندین!
    از جا بلند شدم. دیگه مطمئن شده بودم که تشخیص دکتر تهامی درست بوده! دکتر شریفی آخرین دکتری بود که بعد از دکتر صبوری و دکتر هادیان بدون نوبت و بین مریض رفته بودم پیششون و راجع به تشخیص دکتر تهامی حرف زده بودم!
    و هر سه نفرشون صحت گفته های دکتر تهامی رو تایید کرده بودن.
    و از بین این سه نفر فقط دکتر شریفی بود که بی رحمانه حکم مرگ بابامو صادر نکرده بود!
    با قدردانی به دکتر نگاه کردم و گفتم:
    _ممنونم آقای دکتر! بعد از خدا امیدم به شماست. من همین امروز میرم بیمارستان تا کارای بستری شدن پدرمو انجام بدم. فقط! کی عملش می کنین؟
    کمی فکر کرد و گفت:
    _هر چه سریع تر بهتر، همین فردا!
    استرس تموم وجودم رو در بر گرفت. سری تکون دادم و پرونده ها رو از روی میز برداشتم. با خداحافظی ای که نمی دونم با دکتر کردم یا نه از مطب بیرون زدم! پاهام رو، روی زمین می کشیدم. نمی تونستم راه برم! پاهام جون نداشت. قوت پاهام بابام بود که...
    سرم رو تکون دادم و چشمام رو به هم فشردم. نه می خواستم و نه می تونستم به نبود بابا فکر کنم!
    آلارم زنگ گوشیم به صدا در اومد. بی حوصله و بی عجله گوشیم رو از جیب شلوار بیرون کشیدم! با دیدن اسم و عکس مامان که روی صفحه چشمک می زد سریع جواب دادم:
    _الو؟
    صدای گریون مامان باعث شد بایستم:
    _جاوید کجایی؟
    خدایا! من دیگه تحمل خبر بد رو ندارم. بهم رحم کن!
    پاهام داشت می لرزید، مضطرب جواب دادم:
    _بیرونم، چی شده؟
    هق زد و نالید:
    _بیا بیمارستان، بابا حالش بد شد اوردمش اینجا.
    آخ! اسطوره ام. به وضوح رنگم پرید.
    _خیلی خب من الان خودمو می رسونم. کدوم بیمارستانی؟
    _بیمارستان الزهرا.
    صدای گریه های مامان داشت عصبیم می کرد. داد زدم:
    _باشه گریه نکن الان میام.
    بدون اینکه منتظر باشم جواب بده قطع کردم.
    با دو خودم رو رسوندم به خیابون و برای اولین تاکسی دست بلند کردم. سوار شدم و آدرس رو دادم. با دست کوبیدم توی پیشونیم! آخ جانان!

    *
    جانان:


    با صدای چرخش کلید توی در حیاط، چشم باز کردم و از جا پریدم. خوشحال از اینکه بابام برگشته خونه پرواز کردم سمت در. پرده رو کنار زدم و با دیدن صورت رنگ پریده ی جاوید قلبم محکم خودش رو به دیواره ی سـ*ـینه ام کوبید.
    جلو رفتم و بی رمق گفتم:
    _سلام.
    تازه متوجهم شد. سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد، با دیدن چشمای قرمزش دستم رو به چهارچوب در گرفتم تا سقوط نکنم.
    جواب سلامم رو نداد. بلافاصله کاسه ی چشماش پر از اشک شد و چرخید و پشتش رو کرد به من. نالیدم:
    _جاوید چی شده؟
    خودش رو ول کرد لب ایوون و نشست. شونه هاش لرزید و مثل بچه ها گریه کرد.
    من که غذا نخورده بودم، پس اینی که توی گلوی من گیر کرده بود چی بود؟
    به گلوم چنگ زدم. با صدایی که اصلا شبیه صدای آدمیزاد نبود گفتم:
    _بابا حالش خوبه؟
    با شنیدن اسم بابا گریه اش اوج گرفت. جاوید و گریه؟ آخ! جاویدم داشت گریه می کرد. عشقم داشت گریه می کرد. من چطوری این حجم از درد رو دیدم و نمردم؟
    خدایا من واسه این همه درد کافی نیستم. جاوید محکم من داشت جلوی چشمام زار می زد! آخه چرا؟
    با بغض و صدای گرفته گفت:
    _جانان بابا سرطان داره!
    هجوم درد از فکم شروع شد و به سرم منتهی شد. گرمای مایع لزجی رو پشت لبم حس کردم! انگشتم رو کشیدم پشت لبم، به نوک انگشتم نگاه کردم! خون بود. نفهمیدم چی شد؟ فقط دیدم که خونه داره دور سرم می چرخه و بعد محکم سقوط کردم.
    گفته بودم اگه خاری به پای بابام بره می میرم.
    تموم شد. مُردم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا