*
جانان :
متعجب نگاهش کردم! به گوشام شک کردم، چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_چی گفتی؟
خندید و گفت:
_همون که شنیدی!
عصبی گفتم:
_جاوید تو دیروز دست این دختره رو گرفتی رفتین بیرون؟
خنده اش قطع شد، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و با اخم گفت:
_یواش تر حرف بزن مامان می شنوه.
دستام رو فرو کردم توی موهام و گفتم:
_جاوید تو چرا اینقدر خنگ شدی؟
اخمش شدیدتر شد، گفت:
_یعنی چی؟ چه طرز حرف زدنه؟
بی توجه به تشرش، آروم ولی عصبی گفتم:
_بیچاره برداشته بردتت مرکز خرید جیبتو خالی کنه، چرا نمی فهمی تو؟
با چشم غره نگاهم کرد و گفت:
_اولا درست حرف بزن تا قاطی نکردم، دوما به تو ربطی نداره من چیکار می کنم کجا میرم خودم می فهمم دارم چیکار می کنم فقط بهت گفتم که بدونی؛ که ظاهرا اشتباه کردم، سوما اون بیچاره می خواست خودش حساب کنه من نمی ذاشتم.
دلخور نگاهش کردم.
پوزخندی زدم و سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم! حرفی نداشتم بزنم، وقتی چشماش رو بسته بود و نمی خواست بفهمه حرفی برای گفتن نداشتم!
یه دختری که نمی شناخت رو بـرده بود گشت و گذار، براش خرید کرده بود، اگه در حد همون دوتا لاک و شال بود بازم یه چیزی ولی اون همه خرید اون هم توی وضعیتی که جاوید هشتش گرو نُهش بود و بابت اجناس مغازه اش تا خرخره توی قرض بود؛ واقعا اشتباه بود!
شاید هم من داشتم زیاده روی می کردم و زیادی قضیه رو بزرگ کرده بودم، نمی دونم.
بدون حرف از اتاق بیرون رفتم و کنار مامان که داشت تلویزیون نگاه می کرد نشستم، چشم دوختم به صفحه تلویزیون اما فکرم مشغول بود.
دلم شور می زد نمی دونم چم شده بود؛ از طرفی دلم برای داداش بیچاره ام می سوخت. داداش ساده ام!
بیخیال جاوید شدم و به مامان که نگرانی توی چهره اش مشهود بود نگاه کردم.
گفتم:
_مامان، بابا نگفت کی میاد؟
انگار منتظر همین سوال من بود تا شروع به حرف زدن بکنه:
_یکی دو ساعت پیش که بهش زنگ زدم گفت نزدیکم سی چهل دقیقه دیگه می رسم ولی نمی دونم چرا هنوز نیومده.
دلم پیج خورد.
انگار ماشین لباسشویی توی دلم روشن کرده بودن!
نگران گفتم:
_یه زنگ دیگه بهش بزن.
سری به نشونه موافقت تکون داد و تلفن بی سیم خونه رو از کنارش برداشت. شماره بابا رو گرفت، با دلهره چشم دوخته بودم به مامان.
با هر بوق انگار یه چیزی توی گلوم غده می شد و راه نفسم رو تنگ می کرد! دیگه داشت اشکم در می اومد که مامان سریع گفت:
_الو جانیار؟
انگار همین که صداش رو شنیده بود خیالش راحت شده بود؛ از چهره اش مشخص بود!
در جواب بابا گفت:
_سلام کجایی؟ حالت خوبه؟
چشم دوختم به دهن مامان تا فقط بشنوم می گـه "باشه بیا ما منتظریم" اما برعکس چهره اش هی جمع می شد و وسطش گوش کردناش فقط یه "خب" می گفت.
نتونستم تحمل کنم و دستم رو زدم به بازوش و زمزمه کردم:
_چی شده؟
نگاهم کرد و سرش رو به نشونه وخیم بودن اوضاع تکون داد. تنها چیزی که کمکم می کرد آروم باشم جواب دادن تلفن از جانب خود بابا بود و این یعنی حالش خوب بود.
منتظر چشم دوخته بودم به مامان که خطاب به بابا گفت:
_باشه من الان به جاوید میگم بیاد فعلا خدافظ.
تماس که قطع شد بی صبر پرسیدم:
_چی گفت؟ چیشده؟
سری به تاسف تکون داد و گفت:
_برو جاویدو صدا کن تا بگم!
مثل فنر از جا پریدم و رفتم توی اتاق، تعجبی نداشت که چرا تا الان با شنیدن اسمش از زبون مامان بیرون نیومده بود، هدفون روی گوشش بود و چشماش رو بسته بود.
فقط دستاش رو با آهنگ تکون می داد.
زدم سر شونه اش که سریع چشماش رو باز کرد و هدفون رو برداشت از روی گوشش، قبل از اینکه سوالی بپرسه گفتم:
_بیا مامان کارت داره.
هدفون رو که دور گردنش بود گذاشت روی میز و از جا بلند شد، برگشتم پیش مامان؛ جاوید هم پشت سرم اومد.
جانان :
متعجب نگاهش کردم! به گوشام شک کردم، چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_چی گفتی؟
خندید و گفت:
_همون که شنیدی!
عصبی گفتم:
_جاوید تو دیروز دست این دختره رو گرفتی رفتین بیرون؟
خنده اش قطع شد، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و با اخم گفت:
_یواش تر حرف بزن مامان می شنوه.
دستام رو فرو کردم توی موهام و گفتم:
_جاوید تو چرا اینقدر خنگ شدی؟
اخمش شدیدتر شد، گفت:
_یعنی چی؟ چه طرز حرف زدنه؟
بی توجه به تشرش، آروم ولی عصبی گفتم:
_بیچاره برداشته بردتت مرکز خرید جیبتو خالی کنه، چرا نمی فهمی تو؟
با چشم غره نگاهم کرد و گفت:
_اولا درست حرف بزن تا قاطی نکردم، دوما به تو ربطی نداره من چیکار می کنم کجا میرم خودم می فهمم دارم چیکار می کنم فقط بهت گفتم که بدونی؛ که ظاهرا اشتباه کردم، سوما اون بیچاره می خواست خودش حساب کنه من نمی ذاشتم.
دلخور نگاهش کردم.
پوزخندی زدم و سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم! حرفی نداشتم بزنم، وقتی چشماش رو بسته بود و نمی خواست بفهمه حرفی برای گفتن نداشتم!
یه دختری که نمی شناخت رو بـرده بود گشت و گذار، براش خرید کرده بود، اگه در حد همون دوتا لاک و شال بود بازم یه چیزی ولی اون همه خرید اون هم توی وضعیتی که جاوید هشتش گرو نُهش بود و بابت اجناس مغازه اش تا خرخره توی قرض بود؛ واقعا اشتباه بود!
شاید هم من داشتم زیاده روی می کردم و زیادی قضیه رو بزرگ کرده بودم، نمی دونم.
بدون حرف از اتاق بیرون رفتم و کنار مامان که داشت تلویزیون نگاه می کرد نشستم، چشم دوختم به صفحه تلویزیون اما فکرم مشغول بود.
دلم شور می زد نمی دونم چم شده بود؛ از طرفی دلم برای داداش بیچاره ام می سوخت. داداش ساده ام!
بیخیال جاوید شدم و به مامان که نگرانی توی چهره اش مشهود بود نگاه کردم.
گفتم:
_مامان، بابا نگفت کی میاد؟
انگار منتظر همین سوال من بود تا شروع به حرف زدن بکنه:
_یکی دو ساعت پیش که بهش زنگ زدم گفت نزدیکم سی چهل دقیقه دیگه می رسم ولی نمی دونم چرا هنوز نیومده.
دلم پیج خورد.
انگار ماشین لباسشویی توی دلم روشن کرده بودن!
نگران گفتم:
_یه زنگ دیگه بهش بزن.
سری به نشونه موافقت تکون داد و تلفن بی سیم خونه رو از کنارش برداشت. شماره بابا رو گرفت، با دلهره چشم دوخته بودم به مامان.
با هر بوق انگار یه چیزی توی گلوم غده می شد و راه نفسم رو تنگ می کرد! دیگه داشت اشکم در می اومد که مامان سریع گفت:
_الو جانیار؟
انگار همین که صداش رو شنیده بود خیالش راحت شده بود؛ از چهره اش مشخص بود!
در جواب بابا گفت:
_سلام کجایی؟ حالت خوبه؟
چشم دوختم به دهن مامان تا فقط بشنوم می گـه "باشه بیا ما منتظریم" اما برعکس چهره اش هی جمع می شد و وسطش گوش کردناش فقط یه "خب" می گفت.
نتونستم تحمل کنم و دستم رو زدم به بازوش و زمزمه کردم:
_چی شده؟
نگاهم کرد و سرش رو به نشونه وخیم بودن اوضاع تکون داد. تنها چیزی که کمکم می کرد آروم باشم جواب دادن تلفن از جانب خود بابا بود و این یعنی حالش خوب بود.
منتظر چشم دوخته بودم به مامان که خطاب به بابا گفت:
_باشه من الان به جاوید میگم بیاد فعلا خدافظ.
تماس که قطع شد بی صبر پرسیدم:
_چی گفت؟ چیشده؟
سری به تاسف تکون داد و گفت:
_برو جاویدو صدا کن تا بگم!
مثل فنر از جا پریدم و رفتم توی اتاق، تعجبی نداشت که چرا تا الان با شنیدن اسمش از زبون مامان بیرون نیومده بود، هدفون روی گوشش بود و چشماش رو بسته بود.
فقط دستاش رو با آهنگ تکون می داد.
زدم سر شونه اش که سریع چشماش رو باز کرد و هدفون رو برداشت از روی گوشش، قبل از اینکه سوالی بپرسه گفتم:
_بیا مامان کارت داره.
هدفون رو که دور گردنش بود گذاشت روی میز و از جا بلند شد، برگشتم پیش مامان؛ جاوید هم پشت سرم اومد.
آخرین ویرایش: