رمان آرامش بعد از سختی | صوفیا جابری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

صوفیا 73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
227
امتیاز واکنش
3,934
امتیاز
536
محل سکونت
خوزستان
لیلا داشت میوه میخورد که گفت
رویا بیا یه امروزنریم دانشگاه
-نریم که چی بشه ،یه هفته هم که نرفتیم
بیا امروز بریم خرید
-من همه چی دارم حوصله خردیم ندارم بزار برا بعد
توراخدا بیا امروز بریم هم خرید کنیم هم گشتی بزنیم
-خنده ای کردم و گفتم ....حالا چرا التماس میکنی
این یعنی بریم
-جلو رفتم گونه اش رو بوسیدم وگفتم ...باشه ساعت چهار میریم
وااای عاشقتم رویا
-خب پاشو بریم پایین ناهار بخوریم
بریم
-باهم پایین رفتیم گوهر خانم داشت میز ناهارو آماده میکرد بالیلا کمکش کردیم و بعدم شروع کردیم به خوردن
ساعت چند کلاس دارین ؟
-لیلا زودتراز من جواب امیر علی رو داد و گفت
کلاس پر
-امیر علی با گیجی نگاهش کرد چون من به طرز حرف زدن لیلا آشنا بودم خندیدم و گفتم
-کلاس پر یعنی امروز کلاس نمیریم میخوایم بریم خرید
پس خودم میبرمتون و یک ساعتی هم پیشتون میمونم
-خواستم اعتراض کنم که لیلا دستاشو به هم کوبید و گفت
وااای عالی میشه
-خاله فقط نگاهمون میکرد و گـه گاهی هم لبخندی میزد ...بعداز ناهار با لیلا به اتاقم رفتم نیم ساعتی باهم حرف زدیم و بعدم آماده رفتن شدیم
تو نشیمن منتظر امیر علی بودیم بعداز ده دقیقه ای اومد تیپ فوقع العاده ای زده بود تیشرت سفید با شلوار لی مشکی از امیر علی چشم برداشتم ونگاهی به لیلا کردم محو تماشای امیر علی بود داشت با چشماش قورتش میداد سقلمه ای بهش زدم که شاید به خودش بیاد ولی عین خیالش نبود میدونستم از رو شوخی اینجوری نگاش میکنه امیر بهمون نزدیک شد لیلا همچنان نگاهش میکرد امیر علی بهش گفت
نخوریم یه وقت
-لیلا خنده ای کرد وگفت
نه نترس آخه داشتم نگات میکردم و به این نتیجه رسیدم خوشگل نیستی البته اگه اون چشمای آبی و دماغ کوچولو و لبای خوشگل ترو هیکل ورزشی و پوست سفیدتو نادیده بگیریم زیاد مالی نیستی
-امیر علی بلند بلند خندید سرشو تکون داد وگفت
اینقد زبون داری که من حریفت نمیشم خدا به داد شوهر آینده ات برسه الانم بیاین تا بریم وقت زیادی ندارم
-دست لیلا رو گرفتم و پشت سر امیررفتیم
 
  • پیشنهادات
  • صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    لیلا کلی خرید کرد ولی من تا اون لحظه فقط یه مانتو سفید خریدم رنگای روشن بخصوص سفید و آبی رو دوست دارم لیلا دستمو گرفت و باهم رفتیم تو یه مغازه شال و روسری
    یه شال مشکی با طرح سفید نظرمو جلب کرد واقعا قشنگ بود به فروشنده گفتم تا برام بیارش بعد پولشو دادم ...لیلا هم شال قرمز رنگی رو خریده بود از مغازه بیرون رفتیم از امیر علی خبری نبود به مغازه ها نگاه میکردیم که دوتا پسر جلومون وایسادن یکیش گفت
    به به چه خانومای خوشگل و محجوبی
    -برو آقا لطفا مزاحمت درست نکن
    قصد مزاحمت ندارم فقط این شماره رو بردار وباهام تماس بگیر مطمئن باش پشیمون نمیشی
    -به دستش نگاهی کردم تا خواستم جوابشو بدم امیر علی خودشو رسوند وگفت
    آقایون امری داشتین ؟
    -پسری که شماره داد گفت
    امر داریم ولی به توچه
    الان ربطشو نشونت میدم
    -با ترس به مکالمه هردوشون نگاه میکردم ..امیر علی یقه پسره رو گرفت وگفت
    د آخه پسره بی ناموس اصلا میدونی ناموس چیه ...خجالتم خوب چیزیه
    -یکی محکم زد تو گوش پسره وگفت
    جوجه پسر بار آخرت باشه مزاحم ناموس مردم میشی
    -ولی انگار اون پسر دست بردار نبود باهم درگیر شدن یکی اون میزد یکی امیر علی مردم دورشون ریختن و از هم جداشون کردن دوست پسره هم وقتی اوضاع رو دید پا به فرار گذاشت رفتم پیش امیر علی وقتی سر صورت خونیشو دیدم زدم زیر گریه وبهش گفتم
    -آخه چرا اینجوری کردی ...ببین چه بلای سر خودت آوردی ...الان پاشو بریم
    هیچی نگو رویا هیچی
    -لیلا سکوت رو ترجیح داده بود باهم رفتیم و سوار ماشین شدیم با دستمال صورت امیر علی رو پاک کردم وقتی تو اون حالت دیدمش انگار خنجری فرو کردن تو قلبم ...قطره اشکی از گوشه چشمم چکید امیر علی بهم نگاه کرد وگفت
    چرا گریه میکنی ؟گریه نکن اعصابم بیشتر خورد میشه
    -هیچی نگفتم که لیلا گفت
    آخه میسوزه بخاطر کتک هایی که عشقش خورد
    -اینو گفت و به دنبالش خندید نگاه تندی بهش کردم که ساکت شه ولی مگه ساکت میشد دوباره گفت
    هااا چیه ؟چرا اینجوری نگام میکنی ؟مگه دروغ میگم
    -کلافه پوفی کردم و جوابشو ندادم ..امیر علی ماشینو به حرکت در آورد وقتی مارو به خونه رسوند خودشم رفت ...نگرانش بودم
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    چند ساعتی لیلا پیشم بود و بعد رفت از امیر علی هم خبری نبود حدودای ساعت ده شب خسته و کوفته اومد
    داشت تی وی نگاه میکرد خاله آرام رفته بود تا بخوابه کنارش رفتم بهش گفتم
    -خوبی ؟
    خوبم
    -دکتر نرفتی ؟
    دکتر برا چی؟
    -آخه خیلی از صورتتون خون اومده بود ...تا اون لحظه بهم نگا نکرده بودولی با گفتن این حرفم نگاهی بهم کرد وگفت
    تو چرا اینقد به فکر منی ؟چی تو سرت میگذره ؟چرا ایقد برات مهم شدم ؟نکنه ....
    -نکنه چی ؟بگوو
    هیچی بیخیال
    -از این که امیر علی شک کرده بود ترسیدم چون دوست نداشتم بفهمه دوسش دارم و عاشقشم ،از عشق یک طرفه بیزار بودم
    -جوابشو ندادم و با دخوری به اتاقم رفتم وخوابیدم ...صبح وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم به طاهره زنگ بزنم اول پایین رفتم و صبحونه خوردم بعد رفتم تو حیاط و شماره طاهره رو گرفتم بعداز پنج بوق صدای پر انرژیش تو گوشی پیچید
    سلامم خوشگل خانوم چه عجب یاد ما کردی
    -سلام طاهره جونم خوبی
    خوب خوبم تو چطوری
    -منم ای بد نیستم آقا پسرت چطوره ؟
    اونم خوبه دست خاله اش رو میبوسه
    -خنده ای کردم وگفتم
    -الهی قربونت برم نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده
    دروغ نگو ،اگه دلت تنگ شده بود بهم زنگ میزدی
    -من یکم سرم شلوغه تو چرا زنگ نمیزنی
    والا بعد چند وقت پیش که زنگ میزدم جوابم نمیدادی دیگه زنگ نزدم گفتم حتما دوست نداری با من در ارتباط باشی
    -این چه حرفیه دیوونه
    بگذریم ،بگجو ببینم الان چیکار میکنی
    -الان که مشغول درس و دانشگام
    جدی !!!
    -چی جدی ؟
    همین که میری دانشگاه
    -آره عزیزم دارم درس مسخونم رشته مدیریت
    خوبه موفق باشی خانوم خوشگله
    - مرسی
    راستی رویا یه خبر دارم هم خوبه هم بد ..بگم ؟
    -بگو
    آرش و عاطفه از هم جدا شدن
    -باور نمیکردم به گوشام اعتماد نداشتم ...واقعا چوب خدا صدا نداره
    رویا رویا
    -جونم
    شنیدی چی گفتم ؟
    -آره ..ناراحت شدم براشون
    ول کن بابا حوصله داریااا اصلا مگه یادت رفته چقد این مادرو دختر اذیتت کردن
    - نه یادم نرفته عزیزم بیخیال ...دیگه کاری نداری ؟
    نه عززیزم خوشحجال شدم صداتو شنیدم
    -خداحافظ
    خداحافظ خوشگلم
    -بعداز قطع تماس به فکر فرو رفتم
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    عاطفه وزن دایی بهم بدی کردن ولی دوست نداشتم زندگی تنها دختر داییم خراب بشه ...
    ***
    دوروز به عید مونده بود ..محرمیت منو و امیر علی تموم شده بود خاله اصرارداشت تا ما عقد کنیم و این رابـ ـطه رسمی بشه ولی هر بار امیر علی مخالفت میکرد... با سمانه و لیلا به خرید رفتم و لباس خریدم
    تصمیم خودمو گرفته بودم باید با امیرعلی حرف میزدم ،نگاهی تو آینه به خودم کردم و از اتاق بیرون رفتم پشت در اتاق امیر علی وایسادم و در زدم بعداز بفرماییدی که گفت وارد شدم و بهش گفتم
    -میخوام باهاتون حرف بزنم
    بگو
    -اینجا نه.....بهم نگاهی کرد وگفت
    پس کجا ؟
    -بریم تو حیاط
    باشه بریم
    -با هم به حیاط رفتیم یه گوشه نشستیم بعد شروع کردم به حرف زدن
    -ببینین آقا امیر علی قراراب ود خیلی زود این بازی تموم بشه ولی نشد الانم که میبینین خاله پافشاری میکنه برا عقد ...شما به من قول داده بودین
    هنوزم سر قولم هستم ولی ..
    - ولی چی ؟
    رویا من
    - نگاهی به صورتش کردم پر بود از استرس و نگرانی ...دوستش داشتم ولی مجبور بودم این حرفا روبهش بزنم چون برام سخت بود عشق یک طرفه
    من دوست ندارم این بازی تموم بشه
    -از حرفش هم عصبی شدم هم گیج بهت زده نگاهش کردم که گفت
    دلم میخاد این بازی تا آخر دنیا ادامه داشته باشه ..من دوست دارم رویا ،بدون تو میمیرم ..اینو ازم نخوا که اجازه بدم مال یکی دیگه بشی ...خیلی وقته فهمیدم دوست دارم فهمیدم ملکه زندگیم شدی
    -خیلی خوشحال بودم لبخندی از سر شوق زدم ،ولی زود خودمو جمع و جور کردم وبدون گفتن حرفی خودمو به اتاقم رسوندم

    روز عید شوق زیای داشتم ده دقیقه مونده به سال تحویل لباس پوشیدم و پایین رفتم همه دور سفره هفت سین نشسته بودن ،کنار خاله نشستم امیر علی نگاهی کرد نگاهی
    پراز حسرت ..صفحه ای از قران باز کردم وخوندم وقتی دعای تحویل سال از تلوزیون پخش میشد همه باهم زمزمه کنان خواندیم سال که تحویل شد به خاله و امیر علی تبریک گفتم بعداز نیم ساعت بالا رفتم و شماره طاهره رو گرفتم بعداز چند بوق جواب داد
    سلام
    -سلام عزیزم خوبی عیدت مبارک
    عید توهم مبارک ممنون رویا
    -خب دیگه مزاحمت نمیشم فقط خواستم بهت تبریک بگم کاری نداری؟
    نه عزیزم خداحافظ
    -بعداز قطع تماس کسی در زد بفرماییدی گفتم امیر علی اومد داخل وگفت
    وقت داری یه کم باهم حرف بزنیم
    - کمی ازش خجالت میکشیدم سرمو پایین انداختم وگفتم
    -بفرمایید ....خنده ای کرد و گفت
    باز تو سرتو پایین انداختی ،بابا آخرش گردن درد میگیریاااا از من گفتن بود
    -رو صندلی کنار پنجره نشست منم گوشه تخت نشستم ...محو تماشای بیرون بود
    -اومدین بیرونو نگاه کنین ؟...نگاهشو از بیرون گرفت و به من دوخت وگفت
    رویا اومدم باهات حرف بزنم اون شب که بدون گفتن حرفی رفتی دوروزم بهت مهلت دادم ولی فکر کنم این همه مدت من اینتجا بودم و تو کاملا منو میشناسی پس الان جواب بده
    -تمام وجودم رو یکباره استرس گرفت قلبم شروع کرد به تند تپیدن هم خوشحال بودم هم نگران نفس کشیدن برام سخت شده بود ..امیرعلی بلند شد و به طرف اومد انگار از حال درونم خبر داشت جلو پام زانو زد وگفت
    چیشده چرا رنگت پریده ؟صبر کن برم برات آب قند بیارم
    -نه نمیخوام حالم خوبه

    رنگ نگاهش رنگ نگرانی بود ،بلند شد و کنار پنجره رفت
    تو از من میترسی اینو از رفتارت فهمیدم ...دیگه نمیخواد بترسی چون از زندگیت میرم
    -ترس همه وجودمو در برگرفت ترس از دست دادن امیر علی ....بلند شدم و کنارش رفتم وگفتم
    -من ازت نمیترسم ،چرا همچین فکری میکنی ؟
    تو ازمن میترسی ...اگه نمیترسی چرا الان اینجوری شدی ؟
    -دلیل اینکه الان حالم بد شد ترس از شما نیست
    میشه بدونم دلیلش چیه ؟
    -هیچی
    اگه نمیترسی جوابت چیه در مورد پیشنهادم
    -باز استرس گرفتم ...به زور خودمو کنترل کردم و گفتم
    -میشه بهم مهلت بدین تا فکر کنم
    فکر نداره که ،هم تو منو خوب میشناسی هم من تورو ...در ضمن توراخدا رویا الکی امروز فردا نکن و جواب منو بده
    -آخه ازدواج که الکی نیست ،من باید فکر کنم
    باشه تا فردا هر چی دوست داری فکر کن بعد نظرتو بگو ...الانم خداحافظ
    -بعداز رفتنش خوب فکر کردم ساعتها نشستم و به احساسم فکر کردم ...عاشق امیر علی بودم ،دوستش داشتم
    اون رو بدون محبتی وارد قلبم کرده بودم حالا که اونم منو میخواست بهتر فرصت بود برا پایان دادن به تمام زجر هایی که کشیده بودم
    ***
    ساعت دوازده از خواب بیدار شدم و پایین رفتم خاله با تلفن صحبت میکرد با سر سلامی بهش کردم وبعد به آشپزخونه رفتم گوهر خانم مشغول آشپزی بود بهش سلام کردم
    سلام خانم
    - چشم غره ای بهش رفتم وگفتم
    -داشتیم گوهر جون ،مگه نگفتم بهم نگو خانم ،بابا احساس پیری میکنم اینجوری ....خندید وگفت
    عادت کردم
    -یه چند بارم بگی رویا عادت میکنی
    براتون صبحونه بیارم
    -کارم از صبحونه گذشت ...خیلی زیاد خوابیدم
    ماشالا زیاد خوش خوابین
    -حرف گوهر منو یاد حرف امیر علی انداخت ،وقتی بهم میگفت خرس ..خنده ای کردم وگفتم
    - به قول امیر علی من یه خرس خوش خوابم
    حرف حق رو آقا گفتن
    -به هم نگاه کردیم و هم زمان خندیدیم ...خاله اومد تو آشپزخونه وگفت
    به به عروس خوش خوابم خوبی
    -سرمو پایین انداختم که مثلا خجالت میکشم
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    عروس گلم چرا خجالت میکشه ...شوخی کردم عروس قشنگم
    -سرمو بلند کردم و خندیدم خاله گفت
    ای کلک داشتی منو مسخره میکردی !!
    -به طرفش رفتم و بـ..وسـ..ـه ای بر گونه اش نشاندم وگفتم
    -مگه من دلم میاد عشقمو مسخره کنم
    اشتباه گرفتی عشقت من نیستم
    -اینو گفت و به دنبالش خندید ....خواستم برم تو اتاقم که گفت
    رویا اینقد میری تو اون اتاق اذیت نمیشی ،دختر اینجوری افسرده میشی
    -اتاقمو دوست دارم خاله در ضمن الان بیکارم
    الان که کلی کار داری
    -چه کاری ؟
    برو آماده شو امیر میخواد بیاد دنبالت گفت هر وقت بیدار شدی بهت بگم
    -نگفت کجا میریم ؟
    نه الانم برو آماده شو
    -چشم ....بالا رفتم و لباس مناسبی پوشیدم ده دقیقه بعد امیر علی زنگ زد با گفتن سلام سردی جوابشو دادم که گفت
    باز بد اخلاق شدی
    -من که چیزی نگفتم
    چیزی گفتی خودت نمیدونی ... الانم بیا دم در منتظرتم
    -باشه ...گوشیو قطع کردم چادرمو سر کردم و بیرون رفتم تو ماشین نشسته بود رو صندلی جلو نشستم نگاهی بهم کرد و گفت
    بریم ؟
    - میشه بدونم کجا میریم ؟
    آره ،میریم یه جای خوب ناهار میخوریم بعدش یه جا برا صحبت کردن پیدا میکنیم ...چطوره ؟
    -خوبه
    پس بریم
    -تو راه هیچ حرفی بینمون رد وبدل نشد بعداز نیم ساعت جلو یه رستوران وایساد ،باهم از ماشین پیاده شدیم و داخل رستوران رفتیم غذا سفارش دادیم
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    بعداز خوردن غذا از رستوران بیرون رفتیم ،سوار ماشین شدیم و به طرف پارکی حرکت کردیم بعداز ده دقیقه پارکی پیدا کردیم ...امیر علی ماشینو گوشه ای پارک کرد و باهم به سوی نیمکتی رفتیم ....
    -از استرس زیاد با انگشتان دستم بازی میکردم
    دختر خوب فکراتو کردی ؟
    -چیشد که به فکر ازدواج با من افتادین ؟یعنی ابراز علاقتون رو باور کنم ؟
    دوتا سوای که پرسیدی فقط یک جواب داره ...اونم اینه که دوست دارم
    -از خجالت سرمو پایین انداختم که گفت
    حالا نمیخواد خجالت بکشی
    -اینو گفت و به دنبالش خندید بهش نگاه کردم و گفتم
    -ولی من و شما اصلا زوج خوبی نمیشیم
    اونوقت چرا ؟
    -چون از لحاظ مادی باهم خیلی فاصله داریم
    مادیات اصلا برام مهم نیست در ضمن این نشد جوابم ...
    -ولی ...
    ولی و اما و آخه نداریم ...با من ازدواج میکنی رویا ؟
    -هرچی ترس و خجالت و استرس داشتمو دور ریختم و گفتم
    -مبارکه ...اینو گفتم و به سرعت ازش دور شدم و خودمو به ماشین رسوندم بعداز پنج دقیقه با لبخندی به طرفم و اومد در ماشینو برام باز کرد وگفت
    بفرمایید خانومم
    -از شنیدن کلمه خانومم ته دلم غنج رفت سوار ماشین شدم و حرکت کردیم تو راه امیر علی سر به سرم میذاشت وقتی رسیدیم خونه فوری به اتاقم پناه بردم ،هم استرس داشتم هم خجالت میکشیدم ...تو آینه نگاهی به خودم کردم صورتم سرخ شده بود سرخی صورتم شاید از استرس یا خجالت شایدم از شادی بود
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    رو تختم دراز کشیدم چیزی نگذشت که چشمام گرم شدن و خوابیدم
    با احساس دل درد شدید از خواب بیدار شدم ،هم کمر درد شدید داشتم هم پادرد و دل درد ؛خیلی حالم بد بود به زور خودمو به دستشویی رسوندم وکارهای لازم رو انجام دادم و بعد رو تخت دراز کشیدم .. چون درد زیادی داشتم گریه کردم ،متوجه گذر زمان نبودم
    گوهر خانوم اومد تو اتاق گفت
    سلام خانوم شام آماده اس
    -باصدایی که انگار از تح چا درمیومد گفتم
    -ممنون گوهر جون ولی من نمیتونم بخورم ....گوهر وقتی صدامو شنید بهم نزدیک شد و نگاهم کرد بعد به صورتش زد وگفت
    خدا مرگم بده خانوم ،رنگ به صورتت نمونده ..صدات چرا اینجوریه
    -لبخندی زدم وگفتم ...چیزیم نیست
    ولی حالتون خوب نیست خانوم باید به آقا بگم دکتر خبر کنه
    -ترسیدم به امیرعلی بگه و بعد آبروم بره ،زود خودمو جمع وجور کردم و به هر سختی بود خجالتو کنار گذاشتم گفتم
    -چیزیم نیست گوهری مشکل زنانه دارم ...لبخندی زد
    خانوم جان زودتر میگفتی مردم از ترس صبر کنین تا برم یه جوشونده برات بیارم
    -رفت و بعداز ده دقیقه یه جوشونده آورد و به خورد من داد ...کمی از دردم رو کم کرده بود ولی بازم خیلی درد داشتم ...نمیدونم گوهر چی به خاله و امیر گفته بود که اونا بیخیال غذا خوردنم شدن ....

    "امیرعلی"

    موقع شام رویا پایین نیومد ،گوهر و مامان داشتن باهم پچ پچ میکردن از حرفاشون فهمیدم مشکل رویا چیه ...بلند شدم تا برم پیش رویا ولی مامان مانع شد بعداز خوردن غذا به بهانه رفتن به اتاقم بالا رفتم ،پشت دراتاق رویا وایسادم بعداز مکث کوتاهی در زدم و بعد وارد شدم ،بی حال رو تخت دراز کشیده بود وقتی منو دید فوری رو تخت نشست جلو رفتم گوشه تخت نشستم وگفتم
    -خوبی ؟
    خوبم
    -مسکن برات بیارم ..وقتی اینو بهش گفتم سرشو پایین انداخت ،سرخ شدن صورتش رو دیدم ...بلند شدم و از اتاق خارج شدم به آشپزخونه رفتم یکی دوتا مسکن براش بردم چون میدونستم درد داره از رنگ صوتش مشخص بود چه دردی میکشه
    قرصا رو جلوش گرفتم وگفتم
    -بیا بخور آروم میشی
    گفتم که خوبم ،نیازی نیست
    -میدونستم روش نمیشه بهش گفتم
    -رویا عزیزم تو عشق منی پس دلیلی نداره ازم خجالت بکشی ...النم من میرم توهم قرصا رو بخور تا بتونی بخوابی
    با گفتن شب بخیری از اتاقش بیرون رفتم
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    یک هفته دیگه هم به سرعت گذشت تو این یک هفته یا سرکار بودم یا با رویا بیرون میرفتم ....رویا از اون حالت یخ بودنش بیرون اومد
    از مطب بیرون اومدم وبه سوی خونه حرکت کردم بعداز نیم ساعت رسیدم جلوخونه ،گوشیمواز جیبم بیرون آوردم شماره رویا روگرفتم بعداز دوبوق جواب داد انگار منتظرم بودم
    بله
    -سلام خانومی ،بیرون منتظرتم آماده ای ؟
    سلام آره صبر کن الان میام
    -گوشیو قطع کردم بعداز پنج دقیقه رویا اومد ،مثل همیشه محجبه و آراسته ...رو صندلی جلو نشست وبه جلوخیره شد ،نگاهمو به طرفش دوختم واقعا من عاشقش بودم ...دست بردم تا دستشو تودستام بگیرم ولی زود فهمید وبشدت دستشو عقب کشید ،نگاه تندی بهم کرد
    چیکار میکنی امیر !!!
    -ببخشید حواسم نبود یه لحظه دوست داشتم لمست کنم
    خودت میدونی من رو این چیزا خیلی حساسم چون این رفتارا جز اعتقاداتم نیست
    -باشه گفتم حواسم نبود الانم تمومش کن ...پامو گذاشتم رو پدال گاز وماشین با سرعت بالایی شروع به حرکت کرد ...از دست رویا عصبی بودم نیم نگاهی بهش کردم از ترس به در ماشین چسبیده بود
    توراخدا سرعتتوکم کن من میترسم
    -سرعتمو کردم ...بعداز نیم ساعت جلو یه پاساژ ماشینوپارک کردم و باهم داخل رفتیم
    این قشنگه ؟
    -نگاهمو از کف مغازه گرفتم و به رویا دوختم یه لباس عروس سفید تو تن مانکن اشاره کرده بود من با بیخیالی شونه ای بالا انداختم
    -نمیدونم تو باید بپسندی
    اذیت نکن دیگه ،میدونم قهری ولی خودت میدونی مقصری البته ببخشید یکم تند رفته بودم
    -به حالت بامزه ای جلوم وایساده بود و این حرفا رومیگفت دلم براش ضعف رفت بخاطر همین بامزگی که کرده بود گفتم
    -باشه بخشیدم حالا برولباسو بپوش ببینم چطوره ؟....خندید ورفت تا لباس روبپوشه ده دقیقه ای با گوشیم سرگرم بودم که احساس کردم کسی روبه روم وایساده سرموبلند کردم ..رویا مقابلم با تور سفید وایساده بود اون لحظه یکی از بهترین لحظه های عمرم بود چون زنی که دوستش دارم رو مقابلم اونم با تور سفید عروس میدیدم توری که قرار بود فردای اونروز توجشن عروسیمون بپوشه واقعا زیبا شده بود تو اون تور سفید ساده اما پف دار و کاملا محجبه ...محوتماشای زن زندگیم بودم که زن فروشنده گفت
    آقا اینجوری نگاش میکنین بدبخت میترسه
    -خنده ای کردم که باز فروشنده گفت
    هرکاری کردم که شالشونو بردارن قبول نکردن
    - اشکال نداره من همینجوری میخوامش
    انشالا خوشبخت شین
    -ممنون
    بعداز اتمام خریدای عروسی به خونه برگشتیم
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    به اصرار رویا حیاط خونه روآماده کردیم برا جشن ،دوست داشت جشن عروسیش ساده برگزار بشه ومیگفت حتما باید توحیاط خونه عروسی بگیریم ..قرار شد پیش مادرم زندگی کنیم ..صبح به محضر رفتیم و عقد کردیم چون رویا اینجوری میخواست .... ساعت چهار ونیم بعداظهر رویا رو بردم آرایشگاه وبعد رفتم دنبال کارای خودم
    ساعت هشت شب به دنبال رویا رفتم وقتی رسیدم جلو در آرایشگاه شماره اش روگرفتم بعداز چند بوق جواب داد
    سلام آقا خوشگله رویا نتونست جواب بده الان دیگه آماده میشه یه پنج دقیقه صبرکن
    -سلام باشه ...لیلا بود که جواب داد ....پنج دقیقه ای منتظر شدم .وبعد به طرف در آرایشگاه رفتم خواستم زنگ درو بزنم که فیلم بردار گفت
    چیکار میکنی آقا صبر کن من بهت میگم
    -کلافه پوفی کردم ومنتظر شدم تا دستور صادر کنه ...بی قرار بودم بی قرار دیدن روی یار
    شماره رویا روگرفتم که جواب داد
    جانم
    -شنیدن جانم از طرف رویا خوشیم رودو چندان کرده بود چون اولین بار بود که اینجوری حرف میزد
    امیر !!!
    -جون دل امیر ....هیچی نمیگفت این یعنی خجالت میکشید ...خنده ای کردموگفتم
    -آماده ای بیام بالا
    آماده ام ولی تونیا بالا
    -چرا ؟
    تو زنگ درو بزن کاریت نباشه
    - ای کلک نقشه داریااا
    آقا زود باش دیر شده
    -از دست فیلمبردار خیلی عصبی شده بودم بخاطر همین گوشیو قطع کردم وگفتم
    -باشه خانوم چه خبرتونه
    من برا خودتون میگم
    -الان زنگ دروبزنم یا نه ؟
    صبرکن ....حالا بزن
    -به گفته خانوم فیلمبردار زنگ درو زدم بعداز چند ثانیه در باز شد وچهره زیبا رویا نمایان شد جلو رفتم و پیشونیش روبوسیدیم یه بـ..وسـ..ـه از نوع اعتماد ،آرامش یا هر چیز دیگه ..معمولا تو این مواقع جاهای دیگه رو میبوسن ولی من تو اون لحظه دلم بـ..وسـ..ـه ای برروی پیشانی از نوع اعتماد و آرامش میخواست
    دستش روگرفتم وآرام به طرف ماشین رفتیم ...

    وقتی رسیدیم خونه شلوغ بود تقریبا همه مهمونا اومده بودن ...دست رویا تودستم بود و سراسر وجودم پر از آرامش
    جشن تا ساعت یک شب ادامه داشت ...وقتی جشن تموم شد همه رفتن ،خاله و ملیکا نیومده بودن ولی مهرداد و محیا اومده بودن
    باهم به اتاقمون رفتیم سه روز قبل جشن همه وسایل اتاقم رو با وسایل جدید و به سلیقه رویا عوض کردیم ...رویا عاشق رنگ آبی آسمانی بود ...از اتاق جدید خوشم میومد چون بهم آرامش میداد هم بخاطر رویا هم بخاطر رنگهایی که به کار رفته شد ...تخت سفید با روتختی آبی آسمانی ،پرده آبی ،در کل دکور اتاق خیلی قشنگ شده بود
    امیر ؟
    -با صدای رویا از فکر بیرون اومدم
    -جون دل امیر
    میشه بری پایین برام یه چیزی بیاری آخه خیلی گشنمه
    -باشه ...فوری از اتاق بیرون رفتم پنج دقیقه ای طول کشید تا غذایی برا رویا بردم وقتی رفتم تو اتاق خبری از رویا نبود خواستم از اتاق برم بیرون که صدای شیر آب میومد غذارو رو پاتختی گذاشتم و بعد لباسمو با یه لباس راحتی عوض کردم
    رو تخت دراز کشیده بودم که رویا ازدستشویی بیرون اومد دقیق نگاش کردم ،لباسشو عوض کرده بود پس میخواست منو بفرسته دنبال نخود سیاه تا لباس عوض کنه لبخندی مهمون ل*ب*هام شد ...بلند شدم و به طرفش رفتم پشت بهم وایساده بود داشت موهاشو شونه میکرد ..نزدیکش شدم و بغلش کردم آروم سرمو رو شونه اش گذاشتم وگفتم
    -منو میفرستی دنبال نخود سیاه ؟...آروم برگشت سمتم ،مستقیم به چشمام نگاه کرد و بعد سرشو پایین انداخت دلم براش ضعف میرفت به خصوص وقتی خجالت میکشید ..دستامو دورش حلقه کردم و به خودم فشردمش
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    اون شب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود چون زنی که دوستش داشتم رو کنار خودم ومال خودم میدیدم صبح وقتی از خواب بیدار شدم رویا هنوز خواب بود ،به صورت مهربون و غرق در خوابش نگاه کردم و بعد آروم بـ..وسـ..ـه ای بر رو گونه اش نشاندم تکان خورد و چشم باز کردلبخندی به روش زدم
    -سلاممم خانوم خوش خواب
    سلام ساعت چنده ؟
    -نگاهی به ساعت کردم از ده گذشته بود ...فضولیم گل کرده بود لبخند شیطونی زدم و بهش نزدیک شدم ..با تعجب بهم نگاه کرد وگفت
    چیشده ؟
    -صورتم چند سانتی صورتش بود فوری بـ..وسـ..ـه ای بر رو لبانش گذاشتم و از اتاق بیرون پریدم پرحرص و با جیغ گفت
    امیرررر برات دارم
    - از پله ها پایین میرفتم وهمچنان لبخند رو لبام بود وقتی به آخرین پله رسیدم سرمو بلند کردم با چهره ناراحت مامان مواجه شدم
    امیر پسرم بدبخت شدیم
    -چیشده مامان ؟
    ملیکا
    -ملیکا چی ؟
    ملیکا دیشب خودکشی کرد الان خاله ات بهم زنگ زد
    -برا یه لحظه دلم برا ملیکا سوخت فوری به اتاق برگشتم و زود لباس به تن کردم خواستم از اتاق برم بیورن که رویا گفت
    امیر چیشده ؟
    -ملیکا دیشب خودکشی کرد میرم بیمارستان ببینم حالش چطوره
    وااای خدا به خیر بگذرونه !!!! صبر کن منم بیام
    -نه تو همین جا بمون خبرت میکنم
    اذیت نکن دیه صبر کن
    -باشه فقط زود باش ...ده دقیقه ای طول کشید تا رویا آماده شد هر سه نفر باهم به بیمارستان رفتیم وقتی رسیدیم خاله و محیا ومهرداد تو حیاط بیمارستان بودن جلو رفتیم سلام کردیم خاله داشت گریه میکرد
    -چیشده ؟چرا همچین کرده ؟
    دیشب رگ دستشو زد
    -چرا ؟
    چراشو میدونی وبازم میپرسی
    -سرمو چرخوندم وبه خاله که عصبی بود نگاه کردم که دوباره گفت
    برا چی اومدی اینجا هااان ؟میخوای ملیکا رو عذاب بدی ؟چرا اینو با خودت آوردی ؟
    -به رویا اشاره کرد از طرز حرف زدنش خوشم نیومد مهرداد با صدای نسبتا بلندی گفت
    مامان بس کن توراخدا ،این وسط چیکار امیر وزنش داری
    -صبر نکردم تا غرور زنمو بشکنن فدست رویا روگرفتم وباهم به داخل بیمارستان رفتیم فوری شماره آرین رو گرفتم بعداز چهار بوق جواب داد
    سلام مرد خوب
    -سلام آرین جان خوبی ؟
    خوبم تو چطوری؟
    -منم خوبم ..الان کجایی ؟
    بیمارستانم
    -خوبه ..الان میام پیشت
    باهم به اتاق آرین رفتیم ....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا