رمان و بعد از رفتنت | Maryam_23 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
va bad az raftanat.png

نام رمان : و بعد از رفتنَت

نویسنده : Maryam_23

ژانر : اجتماعی، عاشقانه، تراژدی

خلاصه :

" و بعد از رفتنت " روایتگر شرح حال و گذشته ی شخصیت هاست. شخصیت های سفید و خاکستری! شخصیت هایی که مطلقا سیاه نیستند؛ اما زندگی از اونا شخصیت های خاکستری ساخته!
رفتن ها همیشه تلخ و آزار دهنده اند. رفتن ها می تونن آدم های به جا مونده رو از پا در بیارن.
دختری که همه ی زندگیش میشه یک مرد، مردی که تصور می کنه قوی ترین آدم روی زمینه و هیچوقت نمی شکنه!
پسری که بعد از رفتن یه آدم اشتباه از زندگیش، تازه می فهمه که آدم ها همون قدر که خوب و دوست داشتنی به نظر میان؛ می تونن برای هم اشتباه باشن!
و حالا به جایی می رسه که می تونه آدمِ درستِ خودش رو پیدا کنه!
دختری که بعد از آزار و اذیت دیدن های مداوم از مردی که انتظار نداره، تموم باورهاش به یغما میرن!
این آدم ها قراره " و بعد از رفتنت " رو تشکیل بدن.
" و بعد از رفتنت " روایتگر درده!
روایتگر غم، روایتگر شادی، روایتگر اشک، روایتگر خنده!
روایتگر بازی پر از تضاد زندگی!
( نکته: رمان از زبان چند شخصیت اصلی بیان میشه، دوستانی که علاقه به رمان هایی با این نوع زاویه دید ندارن می تونن از خوندن رمان صرف نظر کنن. )


Please, ورود or عضویت to view URLs content!


( جلد تعویض شد! با تشکر از الکا شاین عزیز بابت طراحی عالی و منحصر به فردش )
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    به نام خدا
    مقدمه :

    درد کشیدم از همان موقع که رخت سفر بستی و پای رفتنت لنگید، زندگی از همان موقع آن روی خود را نشان داد! زندگی طعم تلخ قهوه گرفت؛ آنقدر تلخ که گس بودنش را حس نکردم.
    زندگی کردم تا بگذرد، تا تمام شود حجم تلخی درون فنجان تنگ و تاریک زندگی! گذشت اما بد گذشت؛ شکست آینه ی امیدم که روزی رفتنت را محال می پنداشت و ماندنت را ممکن تر از هر ممکن!
    و بعد از رفتنت مرا چه می شود؟
    **
    خیال می کردم دهان آسمان باز شده و تو بر زمین که نه بر قلب من سقوط کرده ای.
    می دانم که خود باعث هر چه درد که کشیده ام شده ام، اما آنگاه که دست و پایم با هر شنیدن اسمم از زبانت می لرزید گویی خود را هم فراموش می کردم و گم می شدم در حجم چشمانت.
    درد دارد درد کشیدن از اویی که خود مسبب تمام دردهاست.
    اما یقین دارم دنیا دار مکافات است!
    *

    وفا:

    با تقه ای که به در حموم خورد دوش رو بستم و با همون سر و صورت کفی و چشمای بسته گفتم:
    _بله؟
    صدا، صدای مامان بود:
    _وفا جان مامان گوشیت داره زنگ میخوره!
    کلافه گفتم:
    _کیه؟
    _دوستت، ارغوان!
    _باشه ولش کن اومدم بیرون خودم بهش زنگ می زنم.
    _حتما کار واجب داره دختر ، چند بار زنگ زد!
    پوفی کردم و گفتم:
    _باشه صبر کن موهامو بشورم...
    دوش رو باز کردم و هول هولکی موهام رو شستم. از روی چوب لباسی داخل رختکن حوله ام رو برداشتم و تنم کردم، در رو باز کردم و گوشیم رو از مامان که یه لنگه پا ایستاده بود گرفتم؛ داشت زنگ میخورد و اسم ارغوان روی صفحه چشمک می زد.
    تماس رو وصل کردم و جواب دادم:
    _الو؟
    _کجایی تو دختر؟ دو ساعته دارم زنگ می زنم.
    _حموم بودم!
    _خیلی خب حاضر باش یه ساعت دیگه میام دنبالت بریم سالن.
    متعجب گفتم:
    _سالن؟
    _آره بریم مسابقه آقایونو ببینیم آمادگی داشته باشیم واسه مسابقه هفته دیگه.
    _باشه پس فعلا!
    _بای!
    تماس که قطع شد گوشی رو دادم دست مامان که جلوی در منتظر بود. در رو بستم و حوله ام رو آویزون چوب لباسی کردم و برگشتم داخل حموم؛ سریع حموم کردم و حوله به تن از حموم خارج شدم، لباسام روی تخت بود.
    دونه دونه برداشتم و پوشیدم، آب موهام رو با حوله گرفتم و سشوار کشیدم.
    آرایش ملایمی کردم و تیپ معمولی ای زدم.
    توی آینه به خودم نگاه کردم! پوست سفیدم با موهای متوسطِ نه کوتاه و نه بلندِ خرماییم ترکیب قشنگی ایجاد کرده بود. از دیدن چهره ام، چشمام برق زد.
    راضی از خودم، وسایلم رو چک کردم و از اتاق بیرون رفتم.
    نگاهی به ساعت مچیم انداختم!
    ده دقیقه تا اومدن ارغوان مونده بود. پله ها رو پایین رفتم و ولو شدم روی کاناپه، چشمام رو بستم و منتظر اومدن ارغوان شدم!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    صدای آیفون که بلند شد از جا بلند شدم و همونطور که می رفتم سمت در بلند گفتم:
    _مامان من رفتم!
    مامان از آشپزخونه بیرون اومد و توی درگاه در ایستاد ، گفت:
    _کی بر می گردی؟
    پوزخند زدم! توی دلم گفتم:
    _نه اینکه خیلی برات مهمه!
    بیخیال شونه ای بالا انداختم و کفشام رو پوشیدم، گفتم:
    _معلوم نیست.
    سری تکون داد و گفت:
    _خیلی خب مراقب خودت باش!
    پوزخندِ این بارم با صدا بود. کوله پشتیم رو انداختم روی شونه ام و همزمان با تکون دادن سرم گفتم:
    _باشه فعلا.
    _بسلامت!
    از در بیرون رفتم و کل حیاط رو تا جلوی در دویدم، در رو که باز کردم ارغوان توی ماشینش جلوی در منتظر بود.
    لبخندی زدم و سوار ماشین شدم!
    دستش رو که سمتم دراز شده بود فشردم که گفت:
    _سلام، چطوری؟
    دستم رو از دستش جدا کردم و کوله پشتیم رو روی پاهام گذاشتم و گفتم:
    _قربانت، راه بیفت بریم!
    ماشین رو روشن کرد و راه افتاد؛ سیستم ماشینش رو روشن کرد و موزیک ملایمی پخش شد.
    تا رسیدن به سالن هر دو ساکت بودیم و تنها صدای بینمون صدای موزیک بود.
    رو به روی سالن ماشین رو نگه داشت و هر دو پیدا شدیم! منتظر ایستادم تا درای ماشینش رو قفل کنه، نزدیکم که شد هر دو وارد سالن شدیم.
    پرسیدم:
    _بقیه نمیان؟
    _چرا به یسنا زنگ زدم اونم گفت با فرحناز و طرلان میاد.
    سری تکون دادم و حرفی نزدم، روی صندلیای قسمت تماشاچیا که نشستیم ارغوان چشم چرخوند تا بچه ها رو پیدا کنه، منم خیره شده بودم به پسرای جوونِ ورزشکاری که وسط زمین منتظر ایستاده بودن تا مسابقه شروع بشه و بعضیاشون هم مشغول حرف زدن با مربیاشون بودن.
    با صدای ارغوان چشم از ورزشکارا گرفتم، در حالیکه مخاطبش من نبودم گفت:
    _سلام. بیا اینور!
    بهش که نگاه کردم دیدم داره به کسی اون طرف تر نگاه می کنه و اشاره می کنه! نگاهم رو کشیدم اون سمت که با یسنا، فرحناز و طرلان رو به رو شدم.
    نزدیک که شدن من و ارغوان از جا بلند شدیم و با هر سه نفرشون دست دادیم، از سلام و احوال پرسی که فارغ شدیم نشستیم و چشم دوختیم به سالن رو به رو.
    کم کم جمعیت ساکن شدن و ورزشکارا دو به دو می اومدن و مشغول مبارزه می شدن.
    بچه ها هر از گاهی یه چیزی در مورد فنون اجرا شده توسط مبارزا می گفتن.
    دو نفر آخر که اومدن دهن هر پنج نفرمون باز موند؛ یکی از ورزشکارا فوق العاده خوش قیافه و جذاب بود، موهای لَخت طلایی و هیکل رو فرم!
    چهره اش از دور خوب مشخص نبود اما از همون فاصله جذبش شدم، مبارزه اشون که شروع شد بچه ها مدام تشویقش می کردن.
    من اما در سکوت فقط خیره ی جذابیتش شده بودم.
    مبارزه اشون با برد پسر مو طلایی تموم شد، همه شروع کردن دست زدن و تشویق کردن.
    ارغوان بلند گفت:
    _کارت عالی بود.
    توجه پسر سمتمون جلب شد، نا خودآگاه لبخند زدم، نگاهش رو چرخوند تا صاحب صدا رو پیدا کنه! نگاهش ثابت شد روی ارغوان، انگار که فهمید ارغوان بوده.
    با لبخند سر خم کرد، دوباره صدای تشویق اوج گرفت.
    نگاهش رو دونه دونه روی تماشاچیا گذروند و با لبخند سری به نشونه تشکر خم کرد!
    اخم کردم که همون لحظه نگاهش چرخید روی من، لبخند قشنگی زد و نگاهش رو گرفت.
    دست ارغوان که نشست روی دستم نگاهم رو ازش گرفتم.
    ارغوان:
    _پاشو بریم.
    بر خلاف میلم سری تکون دادم و از جا بلند شدم و همراه بچه ها از سالن خارج شدیم!
    ارغوان دستم رو کشید و با خودش همراه کرد. سریع راه می رفت؛ متعجب گفتم:
    _کجا میری؟
    نگاهم کرد و با چشمک گفت:
    _بیا می فهمی!
    داشت مسیر رختکن رو طی می کرد.
    صدای فرحناز رو از پشت سر شنیدم:
    _کجا میرین؟
    چرخیدم نگاهش کردم، یسنا و طرلان هم کنارش ایستاده بودن و منتظر جواب به ما نگاه می کردن، تا خواستم حرف بزنم ارغوان برگشت سمت فرحناز و انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت؛ هیس ضعیفی گفت و کنار در رختکن ایستاد.
    تقریبا پشت یه ستون بود و افرادی که از اون طرف می اومدن بهش دید نداشتن، فقط اونایی که مبارزه داشتن می تونستن از در پشتی سالن وارد این قسمت بشن.
    تماشاچیا هم اجازه ی ورود به این قسمت رو نداشتن اما می شد مثل ما از سالن خارج بشی و از در دیگه اش وارد بشی!
    چند تا از مبارزا لباساشون رو در اورده بودن و توی دست گرفته بودن یا بعضا روی گردنشون انداخته بودن.
    دونه دونه وارد رختکن می شدن و ارغوان زیر لب قربون صدقه ی هیکلای رو فرمشون می رفت.
    آخرین نفر که با مربیش در حال صحبت بود و تنها کسی بود که لباسش رو در نیورده بود همون پسر مو طلایی بود که داشت به رختکن نزدیک می شد.
    خیره اش شده بودم و چشم ازش بر نمی داشتم، هر چی نزدیک تر می شد چهره اش واضح تر می شد.
    چشماش یه رنگی مثل عسلی بود، بینیش رو انگار خدا سفارشی درست کرده بود، ابروهاش کشیده بود و همرنگ موهاش بود؛ ل*ب*هاش قلوه ای و برجسته بود و در کل صورت فوق العاده جذابی داشت.
    نگاهش به جایی نزدیک ستون خیره موند، انگار که چیزی دیده باشه! سرسری جواب مربیش رو که دستی به شونه اش زد و چیزی گفت داد و همونطور متعجب به همونجا خیره شد.
    مربیش که وارد رختکن شد آهسته نزدیک اومد.
    ارغوان پچ پچ وار گفت:
    _وفا؟
    _ها؟
    آب دهنش رو قورت داد و گفت:
    _با یک دو سه ی من بدو!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    متعجب اخم در هم کشیدم و گفتم:
    _چی؟
    ارغوان دستم رو توی دستش فشرد و گفت:
    _خفه شو، فقط بدو.
    و دستم رو کشید و خودش شروع به دویدن کرد سمت مخالف، مجبور شدم همراهش بدوم.
    دیگه توی محدوده ی دید پسر مو طلایی قرار گرفته بودیم؛ بلند گفت:
    _خانوم؟
    سرعتم رو کم کردم تا بایستم؛ اما ارغوان گفت:
    _بیا دیگه! نذار صورتتو ببینه، اگه گزارش بده اومدیم اینور از اومدن به سالن محروم میشیم.
    صدای پسر دوباره بلند شد:
    _خانوم؟ صبر کنین یه لحظه!
    قلبم دستور ایستادن داد؛ دستم رو از دست ارغوان کشیدم بیرون و ایستادم.
    نفس عمیقی کشیدم و آروم چرخیدم سمتش، لبخند جذابی زد و اومد جلو، نگاهی به پشت سرم که ارغوان با فاصله ی چند قدم مبهوت ایستاده بود انداخت و نگاهش رو دوخت به چشمام.
    لبخندش رو تکرار کرد و گفت:
    _سلام من شاهینم!
    لبخند مضطربی زدم و گفتم:
    _وفا!
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    _اسم کوچیکتون وفا هست دیگه بله؟
    سری به نشونه مثبت تکون دادم که با لبخند گفت:
    _خیلی زیباست.
    _ممنون!
    آشکارا سر تا پام رو برانداز کرد و گفت:
    _باید ورزشکار باشین درسته؟
    لبخندم کش اومد، سری به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم:
    _هفته ی دیگه مسابقه دارم، اومده بودم با دوستام مبارزه آقایونو ببینم یکم فوت و فنشونو یاد بگیرم.
    تک خنده ای جذابی کرد و گفت:
    _بسیار عالی؛ رشته اتون چیه؟
    _تکواندو.
    _هم رشته ایم!
    نگاهش رو سرسری اطراف سالن چرخوند و با شیطنت گفت:
    _فکر کنم اومدن به این قسمت ممنوع باشه!
    استرس همه ی وجودمو در بر گرفت! انگشتام رو توی هم گره زدم و مضطرب نگاهش کردم!
    چند ثانیه ای به چشمام خیره موند و بعد بلند خندید.
    از خنده ی ناگهانیش تکونی خوردم و چیزی نگفتم!
    خوب که خندید دوباره با همون نگاه تیزش به چشمام خیره شد. لبخند دست پاچه ای زدم و نگاهم رو از چشمای نافذش گرفتم. صورتش رو پایین اورد و آروم گفت:
    _میشه شمارتونو داشته باشم؟
    دو دل نگاهش کردم که ابرویی بالا انداخت و هوم آرومی گفت، در یک تصمیم آنی گفتم:
    _بله حتما.
    صاف ایستاد و گفت:
    _شمارمو میدم تک بزن شمارت بیفته!
    سری تکون دادم و گوشیم رو ازجیب مانتوم خارج کردم؛ شروع به گفتن شماره کرد و من توی دلم اعتراف کردم چه صدای گرمی داره.
    شماره اش رو سیو کردم "شاهین" و میس کالی روی گوشیش انداختم.
    گوشیم رو که توی جیبم برگردوندم صدای یسنا بلند شد:
    _وفا جان دیرمون شد نمیای؟
    بدون اینکه برگردم سمتش خیره به شاهین بلند گفتم:
    _الان میام.
    عقب عقب رفتم سمت بچه ها؛ فاصله ام باهاش اعتماد به نفسم رو بهم برگردوند! خطاب به شاهین گفتم:
    _خوشحال شدم دیدمت در ضمن مبارزه ات حرف نداشت، بای بای!
    و بی توجه به صورت خندونش چرخیدم سمت بچه ها و با دو خودم رو بهشون رسوندم، همون لحظه چهار نفری ریختن سرم.
    یسنا:
    _چی شد؟ چی می گفت؟
    فرحناز:
    _ای ورپریده! تورش کردی؟
    طرلان:
    _شماره داد؟
    ارغوان:
    _بیشعور اون چه حرکتی بود زدی؟ گفتم الانه که بفهمن رفتیم اعمال منافی عفت انجام دادیم از اومدن به سالن محروممون کنن.
    خنده ی سرخوش و بلندی کردم و گفتم:
    _ای بابا! یکی یکی!
    هر چهار نفرشون کنجکاو زل زدن به دهنم که گفتم:
    _بله شماره داد. بعدم ازم پرسید ورزشکارم یا نه؟ رشته ام چیه و اینا!
    فرحناز مشتی توی بازوم کوبید و گفت:
    _ای بلا گرفته! توام همچین بدت نیومده ها.
    خندیدم و با چشمک گفتم:
    _نه چرا بدم بیاد؟
    همه با هم خندیدیم و بیرون رفتیم.
    خداروشکر دوستام از اون دسته آدمای حسود نبودن، اهل خیلی کارا بودن که من سعی میکردم نباشم ولی از موفقیتت خوشحال میشدن و از ناراحتیت متاثر.
    اونقدر دوستای کمک دهنده ای نبودن اما هیچوقت باهاشون مشکل نداشتم.
    همگی با هم خداحافظی کردیم و من و ارغوان سوار ماشین ارغوان شدیم، یسنا و فرحناز هم سوار ماشین طرلان شدن و هر کدوم مسیر خودمون رو رفتیم.
    اعتنایی به اصرار ارغوان برای گشت و گذار نکردم و برگشتم خونه.
    وارد خونه که شدم یه راست رفتم بالا و خودم رو پرت کردم روی تخت.
    چشم دوختم به سقف گچبری شده ی اتاقم و صورت شاهین رو توی ذهنم مجسم کردم.
    قلبم با تموم وجود سعی داشت شاهین رو پیش چشمم خوب جلوه بده! پیش پا افتاده ترین چیزها رو داشتم برای خودم بزرگ می کردم تا به خودم ثابت کنم منم حق دارم با کسی باشم!
    لبخندش، نگاهش، بازیِ خوبش!
    در نیاوردن لباسش بر خلاف بقیه ورزشکارا هم شده بود مزید بر علت!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    جاوید:

    جانان:
    _وای جاوید اینو ببین!
    نگاهم رو از عکس توی دستم گرفتم و دوختم به عکسی که جانان نشونم می داد.
    جانان با خنده ی ذوق زده ای نگاهم میکرد و منتظر عکس العمل بود.
    عکسی از خودم، خودش و بابا بود.
    من و جانان بچه بودیم و بابا هر دومون رو روی پاهاش نشونده بود و روی نیمکت پارک نشسته بود.
    لبخندی زدم و زمزمه کردم:
    _یادش بخیر!
    صدای مامان از توی آشپزخونه بلند شد:
    _بچها؟ بیاین شام.
    جانان بلند جواب داد:
    _اومدیم مامان.
    جانان آلبوم رو همونطوری روی میز گذاشت و بلند شد، دستی به موهاش کشید و گفت:
    _پاشو بریم شام بخوریم، بعد میایم میبینیم بقیه اشونو.
    سری تکون دادم و نگاهم رو به عکس دیگه ای دوختم و گفتم:
    _برو منم الان میام.
    بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق بیرون رفت.
    نمیدونم چند دقیقه گذشته بود و من محو تماشای عکسا شده بودم که صدای بابا رو شنیدم:
    _جاوید بابا؟
    سرم رو بلند کردم و با لبخند به صورت جذاب و جا افتاده اش نگاه کردم و گفتم:
    _جانم بابا؟
    _مگه شام نمیخوری پسرم؟
    سری به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم:
    _چرا چرا بریم.
    و عکس ها رو گذاشتم روی میز و بلند شدم، بابا همیشه دوست داشت همه کنار هم غذا بخوریم.
    نزدیکش شدم و هر دو کنار هم از اتاق خارج شدیم و به طرف آشپزخونه رفتیم.

    به مامان و جانان که سر میز نشسته بودن ملحق شدیم، مثل همیشه بابا بالا، مامان کنارش، جانان کنار مامان و من سمت چپ بابا نشستیم.
    مامان بسم الهی گفت و ادامه داد:
    _بفرمائید تا سرد نشده!
    بابا قدر شناسانه به مامان نگاه کرد و پیش دستیش رو برداشت، گرفت سمت مامان و مامان بدون حرف بشقاب رو گرفت و مشغول غذا کشیدن شد.
    من و جانان هم مشغول کشیدن غذا شدیم.
    مدتی به سکوت گذشت و مشغول شام خوردن بودیم که جانان سکوت رو شکست و گفت:
    _بابایی؟
    بابا لقمه اش رو قورت داد و به جانان نگاه کرد، با نگاهی که پدرانه هاش رو حراج نگاه تک دخترش میکرد گفت:
    _جان بابایی؟
    جانان ذوق زده گفت:
    _اگه اسمم برای مشهد در بیاد، اجازه میدی برم؟
    بابا اخم ظریفی کرد و نگاهش رو از جانان گرفت؛ با تامل گفت:
    _حالا تا بعد!
    جانان غر زد:
    _اِ بابایی!
    _برای بعد، بعدا تصمیم میگیرم دخترم.
    جانان با لبهای آویزون چشمی گفت و ساکت به خوردن شامش ادامه داد.
    مامان قاشقی برنج به دهن گذاشت و گفت:
    _راستی جانیار فردا سر راهت قبض تلفنم پرداخت کن.
    بابا سری تکون داد و خواست حرفی بزنه اما چهره اش در هم شد، دستی به سرش گرفت و چشماش رو بست.
    همه نگران چشم دوختیم به بابا، جانان با بغض گفت:
    _بابایی چت شد؟
    مامان نگران بازوی بابا رو فشرد و گفت:
    _چی شد؟ خوبی؟
    بابا صاف نشست و با لبخندی دلگرم کننده گفت:
    _خوبم یکم سرم درد گرفت فقط.
    مامان با حرص گفت:
    _خب همینه دیگه وقتی لباس گرم نمیپوشی معلومه سر درد میگیری. حتما داری سرما میخوری، تو رو خدا مواظب باش!
    بابا تک خنده ای کرد و گفت:
    _از ترس تو آدم جرأت نمی کنه مریض بشه!
    مامان چشم غره ای به بابا رفت و من و جانان لبخند زدیم؛ خوب می دونستیم توی خونه حرف اول رو بابا میزنه و اصلا زن ذلیل نیست.
    ولی بخاطر علاقه اش به مامان، احترام زیادی براش قائل بود.
    و مامان به گفته ی خودش از همون لحظه ی اول خواستگاری عاشق بابا شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    وفا:

    با صدای آلارم زنگ گوشیم چشم از صفحه ی کامپیوتر گرفتم، نگاهی به صفحه ی گوشیم که کنار دستم بود انداختم و با دیدن اسم شاهین لبخند زدم.
    گوشی رو برداشتم تا جواب بدم که در اتاق باز شد و شاهرخ مثل خرمگس مزاحم وارد اتاق شد.
    اخمی کردم و گفتم:
    _این بی صاحب شده در نداره مگه؟
    زیر لب برو بابایی نثارم کرد و رفت سمت میز توالتم، تافت رو برداشت و شروع کرد به درست کردن موهاش.
    پوفی کردم و از جا بلند شدم، با حرص از اتاق رفتم بیرون و در رو به هم کوبیدم.
    تماس قطع شد، رفتم توی تراس و خواستم شماره اش رو بگیرم که باز خودش زنگ زد.
    لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم:
    _الو؟
    صداش جذاب بود:
    _سلام عرض شد وفا خانوم.
    لبخند مثل پروانه روی ل*ب*هام نشست! دستم رو گذاشتم روی قلبم تا از کوبش تند و محکمش جلوگیری کنم. نامحسوس نفسم رو بیرون فرستادم و سعی کردم عادی بگم:
    _سلام!
    _خوبی؟
    _ممنون.
    _زنگ زدم برای فردا دعوتت کنم ناهار!
    از شیشه پشت سرم هال رو نگاه کردم، هیچکس نبود.
    موهام رو پشت گوشم فرستادم و گفتم:
    _فردا؟
    _اوهوم.
    _ممنون از دعوتت، سعیمو میکنم بیام!
    _سعی کردن نمیخواد، حتما میای.
    پوست لبم رو به دندون گرفتم و با مکث گفتم:
    _آخه...
    پرید وسط حرفم و گفت:
    _دیگه آخه و اما و اگر نداره؛ فردا میبینمت. راس ساعت یک!
    خواستم حرف بزنم که در تراس باز شد و صدای مامان بلند شد:
    _وفا جان مامان؟ با کی صحبت می کنی؟
    چشمام رو بهم فشردم و چرخیدم سمتش، لبخند مصنوعی ای زدم و گفتم:
    _یکی از دوستام.
    سری تکون داد و گفت:
    _زود تلفنتو تموم کن بیا کارت دارم!
    سری تکون دادم و مامان در رو بست و رفت.
    دوباره پشتم رو به تراس کردم و خطاب به شاهین که ساکت پشت خط مونده بود گفتم:
    _الو؟
    _جانم؟
    یادم رفت چی میخواستم بگم، قلبم باز بی جنبه شد و خودش رو محکم به دیواره ی سـ*ـینه ام کوبید. با لبخند گفتم:
    _فردا میبینمت، شب بخیر!
    حس کردم صداش خندون شد:
    _شب تو هم بخیر.
    مشتی توی پیشونیم کوبیدم! اینقدر تابلو رفتار کردم که فهمید.
    تماس رو قطع کردم و از تراس خارج و وارد هال شدم.

    با دیدن چمدون های بسته و آماده شده ی مامان و بابا متعجب سرجام ایستادم.
    بابا با خستگی خودش رو روی کاناپه رها کرد و بلند گفت:
    _شاهرخ؟ شاهرخ بیا ببینم.
    جلوتر رفتم و گرفته گفتم:
    _دارین میرین؟
    مامان با لبخند از اتاقشون بیرون اومد و گفت:
    _آره دخترم...
    هر وقت می خواستن بدون ما برن مسافرت مامان خوش اخلاق می شد.
    عصبی شدم، مگه ما بچه هاشون نبودیم؟ چرا اینقدر سهم ما از پدر و مادرمون کم بود؟
    صدام رفت بالا:
    _مگه قرار نبود دو هفته دیگه برین؟
    مامان کنار بابا نشست و گفت:
    _چرا ولی سفرمون جلو افتاد.
    نزدیک تر رفتم و رو به روی بابا روی کاناپه جا گرفتم، نا خود آگاه بغضم گرفت و گفتم:
    _بابا؟
    بابا بدون حرف نگاهم کرد، ادامه دادم:
    _نمیشه یکم دیگه بمونین؟ شما تازه دو روزه اومدین!
    بابا کلافه گفت:
    _شنیدی که مادرت چی گفت؟ سفرمون افتاده جلو، باید بریم!
    _فقط یکم دیگه، حداقل همین امشب!
    بابا عصبی شد و با صدای بلند گفت:
    _بس کن وفا! ما ساعت دوازده پرواز داریم اصرار بی فایده ست.
    از جا بلند شدم و پشتم رو به بابا و مامان کردم، اشکام روی گونه هام روون شد و با دو رفتم سمت اتاق.
    شاهرخ از اتاق بیرون اومده بود و در باز بود، محکم پسش زدم که متعحب نگاهم کرد و کمی عصبی گفت:
    _هوی!
    اهمیتی ندادم و رفتم داخل.
    در رو محکم به هم کوبیدم و خودم رو پرت کردم روی تخت؛ به شکم خوابیدم و سرم رو فرو کردم توی بالش و صدای گریه ام رو توش خفه کردم.
    مگه خواسته ی زیادی بود؟ من پدر و مادر داشتم اما صد رحمت به نداشتن.
    من فقط می خواستم یه شب دیگه حضور پدر و مادرم رو توی خونه حس کنم.
    دلم بودنشون رو می خواست حتی اگه مثل همه ی پدر و مادرا نبودن.
    حتی اگه قربون صدقه های مادرم از سر وظیفه بود، حتی اگه پدرم همیشه خسته بود و تنها جملات رد و بدل شده بینمون سلام خسته نباشید بود.
    چرا گاهی پدر و مادرا فکر می کنن همین که بچه به دنیا اومد و از آب و گل در اومد می تونن ولش کنن به امون خدا؟
    من عقده داشتم، عقده ی داشتن پدر و مادری که دست نوازش روی سرم بکشن و با پول دهنم رو نبندن.
    من فقط محبت می خواستم؛ محبتی مادرانه و پدرانه!
    من محبت پدر و مادرم رو می خواستم تا با دیدن هر نگاه مهربونی دلم نلرزه؛ با شنیدن هر کلمه ی محبت آمیزی دست و پام رو گم نکنم، دنبال عشق توی غریبه ها نگردم، من محبت پدر و مادرم رو می خواستم تا هر عشقی رو باور نکنم!
    " گاهی دلم می گیرد از داشتن هایی که فقط اسمش بوی داشتن می دهد! "
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    جانان:

    با دیدن اسمم توی پانل دانش آموزان برتر و منتخب اردوی مشهد جیغی از خوشحالی کشیدم و پریدم بالا.
    ریحانه که کنارم ایستاده بود و دست کمی از من نداشت بازوم رو گرفت و با صدایی که ته مایه های ذوق داشت گفت:
    _خیلی خب دختر، خودتو کنترل کن تا ننداختنمون بیرون بخاطر این جیغ فرا بنفشت!
    خنده ای کردم و ریحانه رو در آغـ*ـوش کشیدم.
    ریحانه هم خندید، ازش جدا شدم و بازوهاش رو بین دستام گرفتم و خوشحال گفتم:
    _خره اسممون در اومده برا مشهد، می فهمی یعنی چی؟ یعنی آخر شانس! یعنی عشق و حال، یعنی پنج روز سفر مجردی!
    ازش فاصله گرفتم و سرم رو به طرف بالا بلند کردم و با ذوق گفتم:
    _خدا جون مرسی؛ وای باورم نمیشه!
    ریحانه دستم رو گرفت و دوباره به پانل نزدیک شد، همونطور که نگاهش به لیست بود گفت:
    _بیا نگاه کنیم ببینیم با کیا هم سفریم؟
    سری به نشونه موافقت تکون دادم و جلو رفتم، لیست رو از نظر گذروندم که ریحانه گفت:
    _جانی رسولی هم اسمش در اومده!
    قیافه ام رو جمع کردم و گفتم:
    _بخشکی شانس!
    _ از رفیق رفقا تقریبا همه اسمشون در اومده.
    کنجکاو لیست رو بالا پایین کردم و گفتم:
    _بگرد ببین اسم شایسته رو پیدا می کنی؟
    ریحانه انگشتش رو گذاشت روی لبش و عمیق مشغول گشتن اسم شایسته شد.
    از پشت کسی مانتوم رو چنگ زد و کشید عقب.
    متعجب چرخیدم سمت کسی که این کار رو کرده بود، دختره با استرس و چاشنی کمی عصبانیت گفت:
    _خب برید کنار ما هم ببینیم دیگه، دو ساعته دارین لیستو نگاه می کنین.
    ریحانه لبخندی زد و گفت:
    _بیا ببین عزیزم چرا دعوا داری؟
    و رفت کنار، من اما اخمی کردم و گفتم:
    _مالیاتشو صورت حساب کن بفرست برام.
    دختره با ابروهای بالا پریده نگاهم کرد و بعد پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    _سگ اخلاق!
    دستم رو بالا بردم بکوبم پشت سرش که ریحانه دستم رو گرفت.
    لبش رو گاز گرفت و من رو کشید دنبال خودش، با حرص سرم رو چرخوندم سمت دختره و گفتم:
    _تو رو سننن؟
    ریحانه سرم رو با دست چرخوند سمت راه پله ها و گفت:
    _کوتاه بیا دختر!
    زیر لب کشیده گفتم:
    _نسناس!
    ریحانه خندید و گفت:
    _جانی یه خبر خوب!
    _هوم؟
    _اسم شایسته هم تو لیست بود.
    بین راه متوقف شدم و خوشحال گفتم:
    _جون من؟
    _جون تو!
    _ایول! دختر، گـ ـناه داشت بچه، تا حالا مشهد نرفته.
    ریحانه لبخندی زد و گفت:
    _آره بزن بریم سر کلاس که الان خانوم تاجیان میرسه.
    پله ها رو بالا رفتیم و وارد کلاس شدیم، بچها کلاس رو گذاشته بودن روی سرشون، یه عده خوشحالی میکردن که اسمشون در اومده بود و یه عده کز کرده بودن که چرا اسمشون در نیومده.
    شایسته تو جمع بچها ایستاده بود و باهاشون بگو بخند می کرد، زیادی بچه بود!
    لاله با دیدنم بلند گفت:
    _ارازل اومدن!
    خندیدم و رفتم سمتشون.
    دور میز جمع شده بودن، بچه ها رو کنار زدم و زدم به پهلوی میترا، نگاهم که کرد گفتم:
    _بزن کنار میخوام بشینم.
    میترا پرید پایین و روی یکی از نیمکتا نشست.
    جاش رو گرفتم و گفتم:
    _خب، هر کی اسمش در اومده دستش بالا!
    بچه ها با خنده دست بلند کردن، نگاهم به چند نفری که دست بلند نکرده بودن خورد و گفتم:
    _با عرض پوزش تا اطلاع ثانوی از پذیرش افراد غیر همسفر معذوریم.
    صدای خنده بلند شد، صبا ناراحت گفت:
    _جانان تو اینجوری نبودی.
    لبخندی بروش پاشیدم و گفتم:
    _دِ میخوام از برنامه ریزیای سفر بگم نمی خوام خدایی نکرده کسی دلش بسوزه که با ما نمیاد.
    صبا لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
    بچه ها پراکنده شدن و چند دسته شدیم، ما که قرار بود بریم مشهد دور میز موندگار شدیم و شروع به صحبت کردن درباره ی سفر کردیم، اینکه چه وسایلی ببریم و الی آخر...
    "گاهی آنقدر غرق آن چیزهایی که باعث خوشحالی ات می شوند، می شوی که گویی کلمه ی مشکل فقط در ادبیات به کار بـرده می شود"
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    *
    وفا:

    در شیشه ای رو پشت سرم بستم و عینکم رو فرستادم روی موهام.
    نگاهم رو بین میزا چرخوندم که دیدمش، داشت برام دست تکون می داد.
    لبخندی زدم و رفتم جلو، تموم سعیم رو به کار بردم تا خونسرد به نظر بیام. البته اگه برق چشمام لوم نمی داد!
    نگاه های سنگین اطراف رو روی خودم حس می کردم، بی توجه بهشون رو به روی شاهین ایستادم، از پشت میز بلند شد و با لبخند گفت:
    _سلام.
    لبخند ملایمی زدم و جوابش رو دادم:
    _سلام!
    اشاره ای به صندلی مقابلش کرد و گفت:
    _بفرمائین.
    صداش یه جوری بود! یه جور خیلی خوب.
    سری تکون دادم و نشستم.
    کیفم رو گذاشتم صندلی کناریم و موهام رو با تکون سرم از جلوی چشمام پس زدم.
    نگاهم رو کشیدم سمت شاهین که نگاه پر تحسینش رو روی خودم دیدم.
    قلبم دوباره شروع به دست و پا زدن کرد!
    با خجالت سرم رو انداختم پایین که گفت:
    _تو واقعا زیبایی!
    کم مونده بود پس بیفتم! چقدر سخت بود مقاومت کردن در برابر این حجم از جذابیت.
    لبخند پهنی زدم و چیزی نگفتم.
    با همون صدای گرم معروفش گفت:
    _خب چی می خوری؟
    نا محسوس نفسی از سر آسودگی کشیدم. خداروشکر که جو عوض شد! نگاهم رو بالا کشیدم و دوختم توی چشمای رقصونش، شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    _فرقی نداره.
    _با ماهی چطوری؟
    _خوبه دوست دارم.
    اشاره ای به گارسون کرد و صاف نشست، دستاش رو روی میز گذاشت و گفت:
    _خب نظرت در مورد اینجا چیه؟ خوشت اومد؟
    نگاهم رو به اطراف چرخوندم؛ یه رستوران تمیز و ساده بود، چیز خاصی نداشت. اما برای من مهم نبود، برای من مهم فرد رو به روم بود که جذابیت بیش از حدش زیادی توی چشم بود.
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    _خوبه.
    ابروش بالا پرید:
    _همین؟
    چشمکی زدم و گفتم:
    _امروز که گذشت اما دفعه ی بعد یه جایی میبرمت که کیف کنی.
    سرش رو پایین انداخت و خندید.
    آخ! کاش یکی بهش می گفت نخنده. به روی خودم نیاوردم که ضعف کردم و با لبخند گفتم:
    _چرا می خندی؟
    گارسون که نزدیک شد با همون صورت خندون گفت:
    _هیچی!
    گارسون:
    _چی میل دارین؟
    شاهین:
    _دو پرس ماهی کبابی با مخلفات.
    گارسون سری تکون داد و توی دفترچه دستش یادداشت کرد.
    گارسون:
    _دوغ، نوشابه، سالاد؟
    شاهین به من نگاه کرد که گفتم:
    _نوشابه.
    شاهین رو به گارسون چرخید وگفت:
    _دو تا نوشابه.
    گارسون:
    _چیز دیگه ای میل ندارین؟
    شاهین:
    _نه ممنون.
    گارسون سری خم کرد و با گفتن خوش آمدیدی ازمون فاصله گرفت.
    شاهین با ژست قبلش نشست و گفت:
    _خب از خودت بگو.
    نمکدون روی میز رو به بازی گرفتم و گفتم:
    _چی بگم؟
    _کی مسابقه داری؟
    _پس فردا.
    _تمرین کردی؟
    اوهومی گفتم و دستم رو پس کشیدم. اخم کمرنگی کرد و گفت:
    _همیشه اینقدر سردی؟
    توی دلم خندیدم، چه می دونست چه انقلابی توی قلبم ایجاد کرده! راضی از اینکه پی به درونم نبرده توی پوسته ی به قول شاهین سرد خودم فرو رفتم.
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    _سرد؟
    سری به نشونه مثبت بالا پایین کرد.
    "بعضی ها هر چقدر هم بخواهند از خود گرمی نشان بدهند توانش را ندارند، آخر همیشه یک جای کار در زندگیشان می لنگیده است؛ آنجایی که باید کسی را داشته باشند تا به آنها گرم بودن را بیاموزد"
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    _من سرد نیستم، اینطور به نظر میاد!
    ابرویی بالا انداخت و هومی گفت.
    نگاهم رو به چشمای عسلی جذابش دوختم و گفتم:
    _تو از خودت بگو.
    چشماش شیطون شد و گفت:
    _بپرس تا بگم.
    با تامل گفتم:
    _اِممم! خب، چند تا بچه این؟
    _پنج تا، سه تا پسر دو تا دختر.
    _تو چند سالته؟
    _بیست و چهار.
    جفت ابروهام پرید بالا، متعجب و ناباور گفتم:
    _واقعا؟
    اونم متعجب شد و سری به نشونه مثبت تکون داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    با لبخند نصفه نیمه ای گفت:
    _چیه بهم نمیاد؟
    سری بالا پایین کردم و گفتم:
    _چرا چرا؛ منظورم این نبود، بگذریم.
    اخمی کرد و گفت:
    _خب بگو منظورت چی بود؟
    کلافه گفتم:
    _هیچی بابا! آخه من بیست و پنج سالمه.
    ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
    _واقعا؟
    اوهومی گفتم که ادامه داد:
    _اتفاقا به تو اصلا نمیاد، دفعه اول که دیدمت فکر کردم نهایتا بیست و دو سالت باشه.
    قند توی دلم آب شد. احساساتم رو سرکوب کردم و با لبخند کجی زمزمه کردم:
    _چاپلوس!
    انگار شنید چون با صدای نیمه بلند شروع به خندیدن کرد. توجه چند نفر سمتمون جلب شد، با خجالت لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
    _هیس آبرومون رفت.
    سرش رو پایین انداخت و آرومتر خندید.
    گارسون با سفارشات نزدیک شد و غذاها رو چید روی میز، بعد هم بدون حرف ازمون دور شد.
    شاهین قاشق و چنگالش رو از توی نایلون در اورد و گفت:
    _شروع کن!
    قاشق و چنگالم رو از توی نایلون برداشتم و توی ماهی فرو کردم.
    همونطور که نگاهم به غذام بود و مشغول تکه تکه کردن ماهی بودم گفتم:
    _تو بچه چندمی؟
    در حال جویدن لقمه اش گفت:
    _چهارمی، همشون ازدواج کردن جز منو داداش کوچیکه ام.
    سری به نشونه تفهیم تکون دادم و گفتم:
    _با این حساب دو تا خواهر بزرگتر داری و یه برادر بزرگتر.
    اوهومی گفت و ادامه داد:
    _تو چطور؟
    _ما سه تا ایم؛ دو تا پسر یه دختر، من وسطی ام، فقط برادر بزرگه ام ازدواج کرده و سرش گرم زندگیشه.
    ابرویی بالا انداخت و سرش رو تکون داد، گفتم:
    _همتون همینجوری بور هستین؟
    خنده ی تو دماغی کرد و جلوی دهنش رو گرفت.
    کلینکسی از جعبه بیرون کشید و دور لبش کشید؛ با تعجب داشتم نگاهش می کردم که با خنده گفت:
    _چقدر تو با مزه ای!
    بامزه؟ من؟ با ابروهای بالا پریده گفتم:
    _دقیقا چیم با مزه ست؟
    دستاش رو با کلینکس پاک کرد و گفت:
    _حرفات.
    لبخندی زدم و صادقانه گفتم:
    _اولین نفری هستی که اینو میگی.
    دوباره مشغول خوردن غذاش شد و گفت:
    _وفا؟
    میل به جانم گفتن رو سرکوب کردم! قاشقم رو از دهنم کشیدم بیرون و با دهن پر گفتم:
    _هوم؟
    تیز نگاهم کرد؛ کمی خم شد سمتم و گفت:
    _می خوام باهات باشم.
    خودم رو کنترل کردم تا از هیجان خفه نشم. نگاهم رو به بشقاب غذام دوختم و شونه ام رو انداختم بالا، وقتی دید چیزی نمیگم گفت:
    _خب، نظرت چیه؟
    تند گفتم:
    _نظری ندارم.
    و این نظری ندارم یعنی موافقم! اما من استاد سرکوب کردن احساسات بودم. پدر و مادرم بهم یاد داده بودن وقتی دلتنگشون شدم بهشون زنگ نزنم چون مزاحم کارشون میشم، چون خسته ان و می خوان استراحت کنن، چون من بزرگ شدم و نباید مثل بچه ها رفتار کنم!
    سعی کردم افکار منفی رو پس بزنم، دلم نمی خواست کنار شاهین به چیزای آزار دهنده فکر کنم.
    شاهین آروم خندید و گفت:
    _سکوت علامت رضاست دیگه؟
    خداروشکر که خودش فهمید!
    من هم خندیدم و چیزی نگفتم که گفت:
    _فامیلیت چیه وفا؟
    _پارسا.
    اخمی کرد و زیر لب گفت:
    _پارسا!
    متعجب گفتم:
    _چیزی شده؟
    لبخندی زد و گفت:
    _نه فامیلیت آشنا بود برام.
    دست پاچه گفتم:
    _لابد تشابه اسمیه فقط!
    سری به نشونه موافقت تکون داد و گفت:
    _هوم شاید.
    نفسم رو نامحسوس بیرون فرستادم! پارسا بودن بد نبود اتفاقا زیادی خوب بود، و این زیادی خوب بودن واسه من بد بود.
    مدتی به سکوت گذشت که شاهین گفت:
    _خب دیگه بگو!
    _چی بگم؟
    _هر چی دوست داری!
    _من یه سوالی اونموقع پرسیدم خندیدی جواب ندادی.
    با اخم گفت:
    _چه سوالی؟
    اشاره ای به موهاش کردم و گفتم:
    _که گفتم همتون بور هستین یا نه؟
    لباش رو به هم فشرد تا نخنده و با لبخند گفت:
    _نه فقط منو خواهر بزرگه ام بوریم. بقیشون مو مشکی ان!
    سری تکون دادم که ادامه داد:
    _منو شیدا به مامانمون رفتیم.
    _پس مامانتونم بوره؟
    سری به نشونه مثبت تکون داد.
    از تصور چهره ی مادرش آروم گفتم:
    _مامانتون باید خوشگل باشه.
    برخلاف تصورم که فکر می کردم نمی شنوه شنید و با شیطنت گفت:
    _چیزی گفتی؟
    و این حرف من یعنی تعریف و تمجید غیر مستقیم از خودش!
    سریع سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. گفتم :
    _نه.
    _چرا گفتی! شنیدم.
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    _خب بگو چی گفتم؟
    خندید و گفت:
    _گفتی مامانمون باید خوشگل باشه.
    سری به نشونه مثبت تکون دادم که با چشمای ریز شده گفت:
    _منو شیدا هم که به مامان رفتیم.
    باز سرم رو تکون دادم که ادامه داد:
    _تو هم که مامان و شیدا رو ندیدی، پس حرفت یه معنی میده!
    دقیق نگاهش کردم و گفتم:
    _خب؟
    به صندلیش تکیه داد و دستی توی موهای لختش فرو کرد. می خواست من رو دیوونه کنه؟ لبخند نشست روی لبم که گفت:
    _معنیش اینه که تو از من خوشت اومده.
    زدم زیر خنده و بلافاصله دستم رو گرفتم جلوی دهنم، اونم خندید و گفت:
    _خنده نداشت واقعیتو گفتم.
    زیر لب با خنده گفتم:
    _دیوانه!
    دستاش رو گذاشت روی میز روی هم و خم شد سمتم، با لبخند گفت:
    _اگه معنیش این نیست پس چیه؟
    توی دلم گفتم " معنیش دقیقا همینه "
    با خنده سری به تاسف تکون دادم و گفتم:
    _خیلی خب غذاتو بخور سرد شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا