رمان آرامش بعد از سختی | صوفیا جابری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

صوفیا 73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
227
امتیاز واکنش
3,934
امتیاز
536
محل سکونت
خوزستان
باعمه به آشپزخونه رفتم و غذا خوردیم بعداز غذا من به اتاقم رفتم چون خسته ام بود خوابیدم
یک هفته بعد دایی به دنبالم اومد که باهاش برم دل کندن از عمه و روستا برام سخت بود
باگریه وزاری از عمه خداحافظی کردم به همراه دایی رفتم

آرش
-نزدیک به دوماه هست که رویا رو ندیدم و از حالش بی خبر بالاخره آقا محمد باهزار تا بدبختی مادر زن گرامم رو راضی کرد تا رویا برگرده تو این مدت خیلی کلافه بود
آرش ؟آرش ؟
-بله
بیا کارت دارم
بلند شدم رفتم کنارش که گفت
آرش یه چی نشونت میدم قول بده که موافقت میکنی
-تو نشون بده اول ببینم چیه؟
اول باید قول بدی
-از کارش خندم گرفت ،صورتشو به حالت بچه گونه کرد گفت
آرررش قول بده دیه
-باشه خانمی قول میدم ،باخوشحالی صورتمو بوسید و گوشیشو جلوم گرفت
بیا به این عکس نگاه کن
- به عکس نگاه کردم یه سرویس طلای سفید بود خیلی قشنگ وناز بود،بهش گفتم
خب خانمی بگو ببینم باید باچی موافقت کنم ؟
اا آرش یعنی نمیدونی
- با اینکه میدونستم قضیه از چه قرار است ولی خودمو به ندونستن زدم و گفتم ،نه عزیزم نمیدونم
آرش اعصابمو خوردنکن دیگه خو منظورم اینه که برام بخریش
- باخنده گفتم باااااااشه
 
  • پیشنهادات
  • صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    شب شده بود و من شوق زیادی برا دیدن رویا داشتم
    شلوار کتون سفیدمو با پیراهن آبی آسمونیم پوشیدم واز اتاق بیرون رفتم و منتظر عاطفه شدم یه ربع ساعتی طول کشید تا عاطفه اومد باهم از خونه بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم وبه راه افتادیم بعد از نیم ساعت رسیدیم در زدیم آقا محمد دروباز کرد وبا خوش رویی استقبال کرد به داخل رفتیم با نرگس خانم سلام واحوالورسی کردم
    شده بودم مثل یه کسی که چیزی گم کرده باشه چشام به در پذیرای بود که ببینم کی رویا میاد ؛عاطفه بادیدن حالم تعجب کرد وبهم گفت
    آرش چته چرا عرق کردی چیزی شده ؟
    _به روش لبخندی زدم وگفتم
    نه ؛سرشو به معنی باشه تکون داد
    باصدای سلام گفتن شخصی از فکر بیرون اومدم و به شخص روبه روم نگاه کردم باورم نمیشد که رویا باشد خیلی سرحال تراز قبل شده بود لباساشم خیلی شیک بودن
    سلامی بهش کردم وگفتم
    حالتون خوبه؟
    ممنون شما خوبید
    _خداروشکر ماهم خوبیم
    با گفتن با اجازه ای رفت توفکرش بودم که عاطفه با عصبانیت گفت
    تو به چه حقی ایقد صمیمی با این حرف زدی هااااان؟
    _باز چت شد عاطفه؟یعنی نمیتونم بهش سلام کنم زشته ای رفتارا اون به رسم ادب اومد به ما سلام کرد
    بروبابا
    _نذاشت بقیه حرفمو بزنم وبا گفتن کلمه بروبابا از پیشم رفت..
    ساعت دوازده به خونه برگشتیم نمیدونم چم شده بود نتونستم توخونه بشینم بخاطر همین از خونه زدم بیرون
    اینقد رفتم تا به یه پارکی رسیدم رو یه نمیکت نشستم وباخودم فکر کردم
    آخرش که چی تا کی باید این همه عذاب بکشم تاکی باید از دیدنش بلرزم تا کی باید ایقد عذاب بکشم وبه روخودم نیارم خستم شد مگه من چقد ظرفیت دارم
    با خودم گفتم دیگه فراموشش کنم راهی جز این ندارم باید فراموش بشه
    خوشحال از این تصمیمی که گرفتم راهی خونه شدم وقتی که رسیدم ساعت چهار بود به آشپزخونه رفتم لیوانی آب خوردم و به اتاق خواب رفتم عاطفه غرق خواب بود گوشیمو از جیب کتم درآوردم و بش نگا کردم دریغ از یه تماس از جانب عاطفه با ناراحتی سرمو روبالش گذاشتم و خوابیدم...
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    رویا
    یک ماه از اومدنم به خونه دایی میگذر رفتارای زن دایی بدتر شده تو این یه ماه یه بار با دایی رفتم به عمه سرزدم چندباری هم تلفنی باهاش حرف زدم
    هنوز نتونستم طاهره رو ببینم زن دایی اجازه نمیده برم بیرون دوروز پیش عاطفه زنگ زدوگفت که بارداره دایی از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه
    به دستور زن دایی خونه رو تمیز کردم شامم درست کردم ومنتظر شدیم تا عاطفه و آرش بیان ساعت هشت شب اومدن سلام کردم وتبریک گفتم وبه اتاق خواب رفتم آرش خیلی خوشحال بود گوشیمو تو دستم گرفتم وبه عمه زنگ زدم بعداز چند بوق جواب داد
    الو
    -الو سلام عمه جونم خوبی فداتشم
    سلام عزیز عمه الهی قربونت برم من خوبم توخوبی
    -منم خوبم شکر خدا
    دلم برات تنگ شه رویا جات خیلی خالیه
    -عمه جان منم دلم برات تنگ شده حتما یه سری بهت میزنم قربونت برم
    رویا ،کجایی بیا
    -باشنیدن صدای زن دایی از عمه خداحافظی کردم وبه آشپزخونه رفتم
    زود غذارو بکش که بچه ها گشنشون شده
    - چشمی گفتم و سفره رو پهن کردم بعداز یه ربع ساعت وقتی کارم تموم شد به پذیرای رفتم و گفتم که بیان برا شام
    آرش فقط به عاطفه میرسید وقربون صدقه اش میرفت منم خوشحال بودم از اینکه دیگه اونجوری با غم نگام نمیکنه
    بعداز شام به آشپزخونه رفتم وظرفهای شام رو شستم وبعداز اتمام کارم شب بخیری گفتم وخواستم به اتاق خوابم برگردم که عاطفه گفت
    خانم خانما چیشده که تحویل نمیگیری همش تو اتاقتی
    - چیزی نگفتم ورفتم تو اتاق و دراز کشیدم گوشیمم تو دست گرفتم
    چند روز پیش که رفتم پیش عمه گوشی رو برام آورد وگفت که دادم برات بخرن میگفت میخوام از حالت باخبر بشم منم که حسابی خوشحال شده بودم فقط بوسش میکردم ..
    یه بازی تو گوشیم بود از بیکاری داشتم باهاش بازی میکردم که یهو عاطفه اومد داخل وگفت
    چشمم روشن گوشی دار شدی مبارکه هی میگم خانم چرا تحویل نمیگیره نگو سرش گرمه ،خبری شده ؟
    -با گنگی نگاش کردم که دوباره گفت
    از همون اول میدونستم ه دختر بی پدر ومادری هستی
    - اینو گفت ورفت چشمام چهارتا شدن از حرفاش ،نه گریه کردم ونه ناراحت شدم تقریبا میشه گفت نسبت به حرفهای خوش ومامانش پوست کلفت شدم
    گوشیو گذاشتم روپنجره وخوابیدم ...

    یک ماه بعد

    داشتم تلوزیون نگا میکردم که دایی با عجله اومد ،زن دایی به طرفش رفت و ازش پرسید
    چی شده محمد؟
    نرگس راستشو بخوای
    بگو دیگه محمد نصفه جونم کردی
    بچه عاطفه سقط شد
    - بابهت به دایی نگاه کردم
    رویا دخترم آب بیار
    - به زن دایی نگاه کردم که از هوش رفته بودزود به آشپزخونه رفتم و آب آوردم به صورتش پاشیدم که به هوش اومد و شروع کرد به گریه کردن این وسط به منم بد وبیراه میگفت منم به نشیدن زدم و راه اتاقمو درپیش گرفتم نمیدونم چند ساعتی گذشت که با صدای گریه ای از اتاق بیرون رفتم باورم نمیشد دایی داشت گریه میکرد کنارش رفتم
    برگشت و نگاهی بهم کرد وگفت
    خوبی ؟
    - خوبم دایی تو خوبی چرا داری گریه میکنی ؟عاطفه چطوره؟
    خوب نیستم چطور میتونم خوب باشم
    - دایی سخت نگیر خدا بزرگه عاطفه جوونه شوهرشم جوونه ،بچه دار میشن
    سخته سخت ،عاطفه داره زجر میکشه آرش بدتر داغون شدن
    - نماز خوندی؟
    نه
    - پاشو نماز بخون دایی جونم براشون دعا کن تا بتونن فراموش کنن منم براشون دعا میکنم
    بلند شدم رفتم وضو گرفتم سجاده نمازمو پهن کردم و قامت به اقامه نماز بستم
    بعداز نماز املت درست کردم به زور دایی چند لقمه خوردو رفت خوابید
    زن دایی هم کنار عاطفه تو بیمارستان موند
    یک هفته ای از سقط شدن بچه عاطفه میگذشت که زن دایی بهم گفت باید باهاش برم برا تمیز کاری خونه عاطفه منم راهی جز قبول کردن نداشتم

    هی دختر اونجا که رفتیم اصلا با آرش حرفی نمیزنی و فقط سرت تو کار خودت باشه اگر غیر از این عمل کنی اونوقت باید بدونی چی انتظارتو میکشه
    -چشم
    بعداز نیم ساعت آرش اومد وباهاش رفتیم وقتی رسیدیم زن دایی انگشت اشاره اش رو به نشانه تهدید بالا آورد که حساب کار دستم بیاد منم با تکان دادن سرم بهش فهموندم که خیالش راحت باشه
    به داخل خونه رفتیم ...

    عاطفه بی حال جلو تی وی دراز کشیده بود دلم براش سوخت
    به دستور زن دایی خونه رو تمیز کردم بعداز دوساعت کار کردن خواستم لحظه ای بشینم که زن دایی اومد گفت
    توچرا نشستی پاشو ببینم
    - زن دایی کاردیگه ای نیست همشو انجام دادم
    تا اینو گفتم به طرف آرش رفت وگفت
    ارش پسرم این دخترو ببر خونه
    - آرش چشمی گفت باهاش همراه شدم ،از خونه بیرون اومدیم سوار ماشین شاسی بلندش شدیم
    رویا خانم توراخدا عاطفه روببخشین حلالش کنین احساس میکنم این بلایی که سرش اومد همش بخاطر رفتارای بدش با توئه
    -بابهت نگاهش کردم وگفتم
    یه اتفاق بوده هیچ ربطی به من نداره شمادوتا هنوز جوونین فرصت زیاد دارین انشالا که بچه دار میشین
    آهی کشید دیگه هیچی نگفت وقتی رسیدیم تشکری کردم و پیاده شدم..
    همین که خواستم دروباز کنم رضا شوهر طاهار رو دیدم باخوشحالی به طرفش رفتم
    سلام آقا رضا خوبین
    سلام ممنون شما ؟
    -من رویا دوست طاهره هستم بهتون نگفت
    خوبین خوشین ببخشید نشناختم بارهاطاهره از خوبیاتون حرف زد ولی سعادت نداشتم از نزدیک ببینمتون
    -لطف دارین ،طاهره چطوره
    طاهره خوبه ،چندباری اومد اینجا وسراغتونو گرفت ولی بی فایده بود
    -میشه شماره طاهره رو بهم بدین
    حتما
    -گوشیشو از جیبش بیرون اورد گفت
    یادداشت کنین
    - بعدازاینکه شماره رو ازش گرفتم خداحافظی کردم وبه داخل خونه رفتم...
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    با شووق زیادی شماره طاهره رو گرفتم بعداز چند بوق صداش تو گوشی پیچید
    الو
    -الو طاهره
    رویاتویی
    - باشنیدن صداش گریه ام گرفت
    قربونت برم خوبی ،چرا چیزی نمیگی کجایی تو نامرد دلم برات تنگ شده بی خبری کجا رفتی
    الو رویا
    -اشکامو پاک کردم و باخنده گفتم ،چته دختر یکم نفس بگیر
    مرض من دارم چی میگم تو چی میگی
    - طاهره دلم برات لک زده
    منم دلم برات تنگ شده عزیزم
    - بچت چطوره
    اونم خوبه سلام داره خدمت خالش همین روزا میاد
    -انشالا
    رویا نگفتی کجا بودی این مدت
    -مفصله هر وقت دیدمت بهت میگم
    چرا نمیای پیشم من که با این حال روزم نمیتونم بیام خونه بابام تو یه بهونه ای جور کن وبیا
    -سعی خودمو میکنم خانوووووووووووم
    ای قربونت من برم خوشگلم
    -خدانکنه عزیزم
    رویا مهمون دارم باید خداحافظی کنم خوشحال شدم بی صبرانه منتظرم ببینمت ،خداحافظ
    -خداحافظ عزیزم
    بعداز خدحافظی با طاهره به اتاق خواب رفتم و خوابیدم.

    با صدای شکستن چیزی ازخواب پریدم و باترس به آشپزخونه رفتم دیدم دایی داره تکه های خورد شده لیوانو جمع میکنه خواستم کمکش بدم اجازه نداد
    ازش پرسیدم
    -دایی یه چی بگم
    بگو دایی
    -دایی میدونم الان وقت این چیزا نیست ولی چند ماهه که ندیدمش
    باگنگی نگاهم کردو گفت
    کیو ندیدی
    - دایی قول بده ناراحت نشی
    چشم قول میدم
    - دایی قول بده به زن دایی نگی اگه بش بگی نمیزاره برم
    کجای میخای بری ؟
    - اول قول بده تا بگم
    قول قول قول،خوب شد
    - صورتشو بوسیدم و گفتم ،عالیه
    حالا بگو
    - دایی الان نزدیک به شیش ماهه که طاهره رو ندیدم امروز شوهرشو دیدم شماره تلفن طاهره رو ازش گرفتم
    خب
    - خب به جمالت دایی جونم ،میخوام ببریم پیش طاهره دوست دارم ببینمش
    هزارتا قول گرفتی تا اینو ازم بخوای
    - صورتمو به حالت بچگونه ای کردم وگفتم ،آره
    بعد گفتی ناراحت بشم از چی این حرفت باید نارحت بشم
    - بخاطر وضع عاطفه گفتم
    نه دایی ناراحت نمیشم ،تو حق داری دوستتو ببینی باهاش هماهنگی کن هر وقت خواستی میبرمت
    - با شووق زیادی دستامو بهم کوبیدم وگفتم ،آخ جون
    همیشه دوست دارم بخندی رویا
    - قربون دل مهربونت بشم دایی جونم چشممممم سعی میکنم همیشه بخندم
    به طرف اتاقم رفتم و فوری شماره طاهره رو گرفتم
    -الو طاهره
    سلام رویا خوبی
    - من خوبم تو خوبی
    ممنون منم خوبم
    - طاهره یه خبر خوب
    چیشده ؟
    -از دایی اجازه گرفتم بیام پیشت اونم قبول کرد
    واقعااااااااااااا
    - اره گل دختر ،حالا هم آدرس خونتون رو بفرس که فردا پیشتم
    چشممم
    - خب دیگه خداحافظ تا فردا
    خداحافظ
    - گوشیو قطع کردم و به آشپزخونه رفتم زود یه سوسیس بندی تند درست کردم
    به اتاق دایی رفتم و صداش زدم داشت نماز میخوند پاک یادم رفت نماز خودمم بخونم ،رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم بعداز اینکه نمازم تموم شد دایی رو صدا کردم برای شام باهم شام خوردیم و هرکس به اتاق خودش رفت....

    صبح ساعت هشت از خواب بیدار شدم صبحونه خوردم
    لباس پوشیدم و رفتم پیش دایی ،داشت با تلفن حرف میزد بعداز تمام شدن تلفنش بهش گفتم
    - دایی من آماده ام
    زنگ زدم آرش بیاد دنبالت
    -چرا خودت منو نمیرسونی؟
    خودم باید یه سر به عاطفه یزنم بعدشم باید برم مغازه ولی آرش ماشین داره و راحت تورو میرسونه بهش گفتم برگشتی هم خودش بیاد دنبالت
    - باشه دایی جونم
    بعداز یه ساعت آرش اومد وباهاش رفتم وقتی رسیدیم گفت
    رویا خانم کی بیام دنبالتون؟
    - نمیدونم
    نمیدونی؟
    -باتعجب گفته بود بهش گفتم،آخه من بعد از چند ماه میخوام دوستمو ببینم حق دارم چند ساعتی کنارش باشم
    باشه حالا چرا ناراحت میشین بیا این کارتمه شماره تلفنم روش نوشته هر وقت خواستی بیای بهم زنگ بزن میام دنبالت
    - کارتو ازش و تشکر کردم و رفتم
    به طاهره زنگ زدم و گفتم جلو خونشونم اونم درو باز کرد رفتم داخل حیاط
    یه خونه ویلایی بزرگ پراز درخت و گل ،محو تماشای خونه بودم که صدای طاهره بلند شد
    رووووووووویا
    - بهش نگاه کردم جلو در ورودی خونه بود شکم بزرگش تو دید بود به رویش لبخند زدم و خودمو بهش رسوندم تا تونستم بوسش کردم که آخر سر صدای اعتراضش دراومد
    نکن رویا اه نکن دختر تف تفیم کردی
    - اااااا قبلنا تو منو تف تفی میکردی حالاهم نوبت منه
    آخه تو خیلی خوشگلی روز به روزم خوشگل تر میشی ماشالا هزار ماشالا الانم که دیگه نگووووووو
    - تو هم ماشالا روز به روز گنده تر میشی ،خندیدم واشاره ای به شکمش کردم که گفت
    کوفت نگو
    - بیشتر خندیدم که عصبی گفت
    رویا نکنه دلت کتک میخواد
    - کتک از دست تو گنده ،حالا نمیخوای مارو دعوت کنی داخل خونت ،وقتی اینو گفتم به شوخی به صورتش زد وگفت
    اواااااااااایادم رفت بانو بفرمایید
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    بادیدن داخل خونه اش چشمام چهارتا شدن ،یه خونه دوبلکس زیبا یه سالن متوسط یه دست مبل سلطنتی طلایی یه گوشه یه میز غذاخوری بزرگ گوشه دیگه نزدیک آشپزخونه قرار داشت
    محو تماشای خونه بودم که طاهره گفت
    رویا بشین تا برات یه چیزی بیارم
    - با تکون دادن سرم به طرف مبلا رفتم ونشستم بعداز پنج دقیقه طاهره با سینی شربت اومد کنارم نشست
    بهش گفتم
    طاهره ماشالا خونتون چقد زیبا و قشنگه
    قربونت عزیزم چشمات قشنگ میبینه ،این کادوی پدر شوهرم برا ازدواجمون بود
    - خداحفظش کنه
    سلامت باشی ،از این حرفا بگذریم حالا بهم بگو ببینم این مدت کجا بودی ؟
    -برات مهمه ؟
    معلومه که مهمه ایقد نگرانت بودم چند باری هم رفتم خونه داییت ولی چیزی بهم نمیگفتن
    - اول یه آب به صورتم بزنم بعد بهت میگم
    به طرف سرویس بهداشتی رفتم و صورتمو شستم وبرگشتم پیش طاهره
    خب من حاضرم بگو
    -اول بگو ببینم آقا رضاکجاس ؟
    رویااااااااااااا
    -با تعجب نگاهش کردم وگفتم جانم
    اول اینکه ایقد حرف تو حرف نیار و زود توضیح بده دوم اینکه نگو آقا رضا بگو رضا
    -خندیدم وچشمی گفتم ،آنچه برایم اتفاق افتاد رو براش موبه مو گفتم اونم با تعجب نگاهم میکرد..
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    اون روز یکی از بهترین روزای عمرم بو چون بدون هیچ ترسی پیش بهترین دوستم بودم ساعت پنج برای آرش پیام دادم که بیاد دنبالم ساعت پنج ونیم به دنبالم اومد از طاهره خداحافظی کردم و سوار ماشین ارش شدم سلام کردم جوابمو نداد تعجب کردم گفتم
    چیزی شده ؟
    نه
    - دیگه چیزی نگفتم تا وقتی رسیدیم وقتی خواستم پیاده بشم گفت
    رویا خانم خطی که بهم پیام دادی مال کی بود ؟
    - مال خودم چطور ؟
    هیچی
    - آهی کشید و بدون خداحافظی رفت رفتم تو خونه زن دایی تو آشپزخونه بود بهش سلام کردم جوابمو نداد خواستم به اتاقم برم که گفت
    تا حالاکدوم گوری بودی ؟
    - مگه دایی بهتون نگفت
    مگه من بهت نگفتم حق نداری از خونه بری بیرون ،از صبح میری تا بعداظهر آرش هم شد راننده شخصیت ،چشمم روشن دختره پررو بی شرف چند بار بهت گفتم دور آرش نپلک هااااان؟گفتم یا نه
    -باترس نگاهش کردم وگفتم زن دایی بخدا من نخواستم یا آرش برم دایی خودش گفت
    ببر صداتو دختره کثیف من که میدونم چه نقشه ای کشیدی پیش خودت فکر کردی حالا که بچه عاطفه سقط شد زندگیشو خراب کنم، اررررررره
    - به گریه افتاده بودم
    گریه نکن اون اشکای تمساحو نریز ،جووووونم
    - به طرم هجوم آورد و چنگ تو گلویم انداخت ،داشتم خفه میشدم بعداز اینکه حرصش خالی شد رهام کرد دستشم به نشونه تهدید بالا آورد وگفت
    بشنوم با آرش سر سری داری زنده ات نمیزارم
    -واقعا ازش میترسیدم زود خودمو به اتاقم رسوندم و درو قفل کردم

    "سرگرمی ام شده گرفتن فال حافظ ومن خسته از جواب های تکراری :
    «غم تمام میشود »
    «غصه نخور »
    «مشکلات حل می شود »
    و.........
    دلم میگیرد ،چرا حافظ نمیداند مشکلات برای من تمامی ندارد
    غم برای من تمامی ندارد
    "

    یک ماه دیگه هم به سرعت گذشت ،
    توحیاط داشتم سبزی پاک میکردم که دایی اومد بهش سلام کردم با چشمانی پراز اشک بهم نگاه کرد با ترس رفتم پیشش و گفتم
    -دایی چیزی شده ؟
    عمه
    - دایی بگو دیگه نصفه جون شدم ،عمه چی؟
    بهم خبر دادن عمه خاتون به رحمت خدا رفت
    -فقط نگاهش میکردم و چیزی نمیگفتم،دایی با گریه بغلم کرد
    باورم نمیشد که عمه عزیزم و مهربونم دیگه نیست
    من و عاطفه و زن دایی و آرش و دایی به روستا یی که عمه اونجا بود رفتیم
    ، پسر عمه به همراه خانمش هم اومده بودن
    چون یونس پسر عمه میخواست برگرده خارج وصیت نامه عمه رو خوندن یه زمین دویست متری به دایی داد به منم بیست میلیون پول داد بقیه اموالش رو به پسرش یونس داد
    بعداز مراسم هفتم اونا رفتن و ماهم به اهواز برگشتیم ،وقتی یونس منو دید آهی کشید و بهم گفت خدا رحمت کنه مادرتو خیلی شبیهش هستی


    بعداز مرگ عمه گوشه گیر شدم چند باری طاهره بهم زنگ زد که برم پیشش مثلا میخواست روحیه ام رو عوض کنه ولی من نمیرفتم ...

    تا مدتها گوشه گیر بودم ،زن دایی هم کاری به کارم نداشت
    تا اینکه یک روز تو اتاقم بودم زن دایی اومد وگفت
    هی دختر نبینم فکرای الکی کنی
    -با تعجب نگاهش کردم که گفت
    قیافتو اونجوری نکن منظورم اون بیست میلونی هست که عمه ات بهت داد ،باید پولاتو به من بدی درضمن اگه بفهمم به داییت چیزی گفتی دمارازروزگارت درمیارم میدونی که ایندفعه هیچکس رو نداری بری پیشش فهمیدی ؟؟؟؟؟
    -درست دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم (بی کسی)بهش گفتم
    آخه زن دایی اون پولا،اجازه ندا حرف از دهنم دربیاد موهامو گرفت و کشید بعدم گفت
    پولا چی هاااااان ؟؟؟؟؟چرا لال شدی دختره پررو؟؟؟
    - از درد جیغ میکشیدم اونم بیشتر موهامو میکشید به زور گفتم
    -باشه زن دایی باشه پولا رو بهت میدم،وقتی اینو گفتم خندید وگفت
    خوبه حالا شدی دختر خوب پس من تا آخر همین هفته بیست میلیونو ازت میخام
    - با بغض با شه ای گفتم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم
    یه مشت دو مشت سه مشت ......همینجور پیاپی مشت آب به صورتم میزدم تا شاید یکم درونم آروم بشه ولی هیچ فایده ای نداشت بعداز
    چند دقیقه صورتمو خشک کردم و دوباره به اتاقم برگشتم فوری شماره طاهره رو گرفتم
    الو
    -سلام طاهره خوبی
    سلام رویا جونم ممنون توخوبی عزیزم چرا صدات گرفته اس ؟باز گریه کردی
    -طاهره میخوام ببینمت
    باشه عزیزم بیا خونمون
    - آخه من چجوری بیام خونه شما کیو دارم که باهاش بیام اینو گتم و به دنبالش بغضم ترکید وگریه کردم
    رویا چرا گریه میکنی اصلا غلط کردم خودم میام عزیزم ،فردا خوبه بیام دنبالت بریم پارک ؟
    - آره خوبه فقط بیا توراخدا بیا
    باشه عزیزم حالا گریه نکن بگو ببینم چیشده ؟
    - الان نمیتونم حرف بزنم فردا بهت میگم
    خیالم راحت باشه سالمی چیزی نیست
    - آره خیالت راحت باشه
    قربونت برم
    - طاهره حالم خوب نیست خداحافظ
    خداحافظ عزیزم مراقب خودت باش
    چشم.....

    ساعت ده صبح طاهره به دنبالم اومد منم یواشکی از خونه بیرون زدم
    اصلا به دعواهای زن دایی فکر نکردم و برام مهم نبود
    به نیمکت روبروخیره بودم که طاهره گفت
    رویا بگو ببینم چیشده چرا باز تو فکری ؟
    - سرمو برگردوندم به طاهره خیره شدم خیره خیره ،باتکون دستای طاهره به خودم اومدم وگفتم
    طاهره دیگه بریدم میفهمی ،میفهمی چی میگم؟؟؟نه اصلا نمیفهمی
    آخه تو چجوری حس منو میفهمی چجوری
    رویا چیشده عزیزم
    - طاهره تو پدر ومادرتو داری تو خانواده داری ،شوهر خوب زندگی خوب آخه وقتی اینارو داری چجوری میتونی حال منو بفهمی
    از حال بد هرشبم از بی کسیم از بی پدری بی مادری بی برادری از اینکه خانواده ام نیست
    طاهره من دارم جون میدم دارم میمیرم بعداز رفتن مامان وبابام دل خوش کردم به داییم ولی اون همش خونه نیست اون ازکجا باید ظلمهای که زنش در حقم میکنه رو بدونه بعد سالها فهمیدم یه عمه دارم که دوستم داشت دوستش داشتم ولی چیشده اونم رفت اونم خدا ازم گرفت اره اونم گرفت
    اینا رو گفتم و سرمو تودستام گرفتم اشکهام بی محابا میرختن رو صورتم بی رحم شده بودم به طاهره همی چی گفتم
    همچنان گریه میکردم طاهره محکم بغلم کرد اونم گریه میکرد
    آروم از بغلش جدا شدم خوب سبک شدم عجیب خوب سبک شدم بعداز گفتن حرفام
    طاهره ببخش یکم تند حرف زدم اصلا تو هیچ ربطی به مشکلات من نداری که بخوام سرت داد بزنم
    رویا توببخش منو که هیچ وقت درکت نکردم
    -نه طاهره اینجوری نگومن ناراحت بودم یه چیزی گفتم
    رویا تو حق داری واقعا ببخشم ،حالا بگو ببینم باز چیکارت کرده این مار خوش خط وخال
    - اون که کارش همش ایت کردن منه مگه کاری جز اذیت کردن من داره
    خدابزرگه شک نکن یه روز تاوان کاراشو میده
    -طاهره عمه خدابیامرزم بیست میلیون پول بهم داد
    خب
    -منم پولا رو پس انداز کردم برا روز مبادا
    خوب کردی
    - پوزخندی زدم وگفتم
    کارم که خوب بوده ولی یه مشکلی دارم که سخت سخته
    چیه مشکلت ؟
    - زن دایی
    اون که همیشه مشکل توئه
    -اره اون کابوس هرشب منه اون تا منو دق نده ول کن نیست
    چیشده ،الان بهم بگو ببینم اون مار خوش خط وخال چه ربطی به پولا داره؟
    - طاهره تو که ایقد خنگ نبودی ،اااا یادم رفت تو تنبل کلاس بودی (با خنده گفته بودم)یکی زد پس کله ام وگفت
    من تنبل نبودم و یکم از تو به اصطلاح زرنگ کم تر درس میخوندم ،حالا بگو دیگه
    - راستشو بخوای اون تمام بیست میلیون پولو میخواد راهی جز اینم ندارم باید همه پولا رو بهش بدم
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    رویا دروغ نگووووو
    - ا طاهره دروغم چیه ،تهدیدمم کرد که اگه پولارو بهش ندم دوباره ازخونه بیرونم میکنه
    بزار بیرون کنه بیخود کرد مگه دست اونه
    -اره دست اونه مگه یادت رفت چندماه پیش همین کاروکرد ولی اون موقع یه تفاوت داشت ،اون موقع عمه رو داشتم اما الان چی
    نگران نباش رویا
    -چی میگی چرا نگران نباشم اگه به روش خاص خودش دایی رو مجور کنه چی ؟دقیقا اون سری قبل دایی رو مجور کرد
    میگم نگران نباش میای پیش خودم
    - آحه چقد میتونم پیش تو بمونم تو خودت که تنها نمیتونی تصمیم بگیری
    رضا هم قبول میکنه مطمئنم
    - نه طاهره جان بهتره بیست میلیونو بهش بدم اینم رو بقیه ظلم هایی که درحقم کرد
    خر شدی رویا بفهم میخوای چیکارکنی ،یادمه قبلا میگفتی خونه داشتین زمین داشتین وسیله های خونتون و خیلی چیزای دیگه ،الان بهم بگو ببینم اونا چیشدن ؟
    - طاهره اونا که دیگه به هر صورت و شرایطی بود فروخته شدن رفت منم نمیدونم پولاشون چیشد الان دیگه برام مهم نیست
    بس که ساده ای
    - تو فکرکن من ساده ام ولی تو شرایط من نیستی ،مجبورم این پولا رو بهش بدم تا دست از سرم برداره
    آخه یه خواستگارم نمیاد بگیرتت باور کن رویا باید ازت ترشی بگیرن ولی از اون ترشی خوشمزه ها بس که خوشگلی
    - (باخنده گفته بود )یکی زدم تو سرش وگفتم
    چیکارکنم طاهره خانم خواستگار گیرم نمیاد اگه سراغ داری یکی برام بیار اینو گفتم و به دنبالش قاه قاه خندیدم
    تو خیلیم خو استگار داری هرکی ندونه من که میدونم اون مار خوش خط و خال همشو یه جورایی رد میکنه
    -ول کن اون خوش خط وخالو بزار یکم بخندم
    باشه عزیزم ولی رویا خدایی خیلییییییییییییییی خوشگلی حیف تونیست تو اون خونه کارت غذادرست کردن باشه ،حیف تو نیست این لباسای کهنه تنت باشه
    راستی قبلا گفته بودی عمه خدابیامرزت برات لباس خریده بود پس چرا با این لباسا میای ؟
    -یه روز همون مارخوش خط وخال همشو باخودش برد نمیدونمم چرا بردشون و چیکارشون کرد
    خدا خیر نبینه
    - طاهره خانم من دیگه باید برم
    صبر کن زنگ بزنم رضا بیاد دنبالمون

    بعداز یه ربع ساعتی رضا اومداول منو به خونه رسوندن وبعدرفتن
    دروبازکردم آروم آروم رفتم داخل خداروشکر کسی خونه نبود با خیال راحت رفتم تو اتاقم ....
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    یک سال دیگه هم گذشت ،بالاخره زن دایی خوش خط وخالم موفق شده بود پولارو ازم بگیره
    طاهره از اهواز به اصفهان نقل مکان کرد و من تنهاو تنهاترشدم البته هفته ای یک بار بهم زنگ میزنه
    رویا ؟
    - باصدای دایی ازفکر بیرون اومدم و به طرف داییم رفتم
    جونم دایی
    جونت سلامت عزیزم ،اگه خسته نیستی یه چای آماده کن بخورم برم مغازه
    -چشم
    بی بلا دخترم
    -به طرف آشپزخونه رفتم زیرکتری رو روشن کردم ودوباره برگشتم پیش دایی وازش پرسیدم
    زن دایی کجاس ؟
    رفت پیش عاطفه
    - به آشپزخونه برگشتم و چای رو آماده کردم این دفعه با چای پیش دایی رفتم و براش ریختم همزمان ک چای میخورد گفت
    رویا مگه خبر ندای
    -ازچی خبر ندارم ؟
    از اینکه عاطفه بارداره
    - با خوشحالی گفتم ،واقعاااااااااااااااااااااااااااااااااا
    اره عزیزم ،خداروشکر بارداره نباید اصلا از جاش بلند بشه به همین خاطر نرگس یه ماهی رفته اونجا تا ببینیم چی میشه
    -انشالا که بچه ش سالم به دنیا میاد
    انشالا
    -یکی دو چایی دیگه خورد ورفت از خوشحالی نمیدونستم چیکارکنم هم برا عاطفه وآرش خوشحال بودم هم برا اینکه تا یه ماه زن دایی رو نمیدیدم بیشتر خوشحالیم برا ندیدن زن دایی بودبه طرف گوشیم هجوم بردم وسریع شماره طاهره رو گرفتم بعداز چهار بوق جواب داد
    الو
    - سلاممممممممممم عشقمممم
    سلام به روی ماهت رویا خانم ،خوبی
    - قربونت من که عالیممممممممممم تو چطوری؟
    منم خوبم خب بگو ببینم چیشده که خانم خانما ایقد سرحالن؟
    - طاهره یه خبر خوب دارم حدس بزن
    خواستگار پولدار برات اومد ؟
    -نه بابا
    پس چی؟
    - فرصت داری دوتا حدس دیگه بزنی
    اممممممم وایسا
    - اااا بگو دیگه خنگ
    خنگ تویی خو بزار فکر کنم
    - بگو دیه
    نکنه اون مار خوش خط وخال مرد
    - اینجوری نگو دختر
    پس چی شده
    - قراره همون مار خوش خط و خال تا یک ماه پیش عاطفه بمونه آخه عاطفه بارداره دکترا گفتن نباید تکون بخورده باید استراحت مطلق باشه
    چه خوب یک ماه ریختشو نمیبینی یک ماه نمیتونه اذیتت کنه
    - آرررررررررررره خدارو هزار مرتبه شکر
    رویا باید قطع کنم فعلا کاری نداری عزیزم
    - نه برو بسلامت

    حدود یک هفته ای که میشه زن دایی رفت پیش عاطفه ، چند باری به طاهره تلفن کردم واز حال وروزش جویا شدم این یک هفته احساس بهتری نسبت به قبل دارم چون کسی نیست اذیتم کنه ،راحت زندگی میکنم
    صدای زنگ تلفن خونه باع شد تا فکر کردن رو کنار بگذارم و به تلفن جواب بدم
    الو
    -الو سلام
    هی دختر یه نیم ساعت دیگه آرش میاد دنبالت
    - برا چی؟
    همین که گفتم
    -باشه زن دایی ،اینو گفتم و قطع کرد نه سلام کرد ونه خداحافظی آدم جالبیه
    لباس پوشیدم وآماده شدم تا آرش بیاد ساعت یازده اومد بهش سلام کردم و عقب ماشین نشستم
    خوبین رویا خانوم؟
    -ممنونم شما خوبین ؟
    خوبم خداروشکر
    - ماشینو روشن کرد وحرکت کردیم
    رویا خانوم میتونم یه چیزی بگم ؟
    - بفرمایید
    یادتونه چند وقت پیش بهتون گفتم عاطفه رو ببخشید ؟
    - بله
    بخشیدینش ؟
    - کاری نکرد که بخوام ببخشمش
    آخه اون همیشه بهتون کنایه میزنه وازطرفی من اول خواستگار شما بودم میدونین که چی میگم؟
    - خیلی بهم برخورد به همین دلیل با تندی بهش گفتم
    ببینین آقا آرش شما چی فکر کردی ؟خیال میکنی اینقد آدم مهمی هستی که همه آرزوتو دارن ،نخیر از این حرفا نیست کلا من وشما بدرد هم نمیخوردیم همون بهتر که یکی مثل خودتون نصیبتون شد
    وقتی اینارو گفتم احساس کردم حالم بهتر شد ،قطره اشکی که سرخورد رو گونه ام رو پاک کردم و به خیابونا نگاه کردم
    ولی من منظورم این نبود رویا خانوم شما بد متوجه شدیدن
    - خواهش میکنم تمومش کنین من خودم ایقد غم وغصه تو زندگیم هس که وقت فکر و نفرین کردن به زندگی شماها رو نداشته باشم..
    تا رسیدیم دیگه هیچ صحبتی ردوبدل نشد...

    وقتی رسیدم طبق معمول زن دایی دستور میداد و من کارارو انجام میدادم تقریبا یه سه ساعتی بود که کار میکردم چون خسته شدم به زن دایی گفتم
    -زن دایی اجازه میدی یکم استراحت کنم بقیشم بعد انجام بدم؟
    بعدی در کار نیست زود بقیه کاراتو انجام بده نمیخوام بیشتراز این اینجا بمونی
    - بغض کردم ،چشمام پر شدن از اشک ولی اجازه باریدن به اشکهام رو ندادم ،لباسهایی رو که زن دایی آورد اتو کردم و گوشه ای از اتاق گذاشتم
    اتاق عاطفه
    و آرش رو هم تمیز کردم و به هال رفتم
    تموم شد؟؟؟؟
    -بله
    خب چادرتو سر کن تا برات آژانس بگیرم
    -چشمی گفتم و به سراغ چادرم رفتم وقتی چادرو سر کردم آرش گفت
    نرگس خانوم نمیخواد زنگ بزنی آژانس خودم میرسونمش
    اما آرش پسرم تو. خسته ای
    من خسته نیستم درضمن خوب نیست این وقت ظهر یه دختر تنها با یه آدم غریبه بره
    باشه پسرم حالا چرا عصبانی میشی
    عصبانی نیستم ،آماده ای رویا خانوم
    - بله
    بریم
    -با اشاره ای که زن دایی کرد به طرفش رفتم که گفت
    مواظب رفتارت باش دختر کاملا زیر نظر دارمت
    - بابهت نگاهش کردم که گفت
    بسلامت
    - هیچی نگفتم و ازخونه بیرون رفتم ،وسطای راه آرش نگاهی از تو آینه بهم انداخت و گفت
    چقد تو مظلومی دختر
    - هیچی نگفتم ،دوباره گفت
    چرا ایقد بهت ظلم میکنن ؟؟؟؟
    - آقا آرش لطفا حواستون به رانندگیتون باشه
    آخه چرا ؟؟؟؟
    - میشه ....
    بزار حرفامو بگم ،چرا ایقد عاطفه و مادرش ازت بدشون میاد
    - نمیدونم
    باید هر طوری شده تورو نجات بدم از این شکنجه گاهی که زن داییت برات درست کرد ،حتی نذاشت ناهار بخوری
    -وقتی نگاهشو تو آینه دیدم تعجب کردم داشت گریه میکرد بهش گفتم
    میشه به من ترحم نکنین ؟؟؟؟از ترحم خوشم نمیاد
    ترحم نیست درد قلبمه هیچ جوره ساکت نمیشه
    - تا وقتی رسیدیم دیگه هیچ حرفی زده نشد وقتی خواستم پیاده بشم ظرف غذایی رو جلوم گرفت و گفت
    اینم ناهار امروز وقتی نذاشتن غذا بخوری منم از غذاشون نخوردم سفارش دادم هم برا خودم هم برا تو
    - با تردید غذارو ازش گرفتم و تشکر کردم ،به داخل خونه رفتم هم خسته م بود هم گشنه هم خوابم میومد اول نمازمو خوندم بعد غذاخوردم و خوابیدم...
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    یک هفته دیگه هم گذشت با دایی داشتم ناهار میخوردم که صدای زنگ تلفن بلند شد به طرف تلفن رفتم و جواب دادم
    -الو
    به محمد بگو زود بیاد بیمارستان
    -چیشده زن دایی ،قطع کرد به طرف دایی رفتم
    کی بود ؟
    - زن دایی
    چرا رنگت پریده چیشده؟
    - زن دایی گفت بهتون بگم برید بیمارستان
    یاخدا،نگفت چرا
    - نه زود قطع کرد
    پس منم برم خداحافظ
    - بسلامت دایی جونم،دیگه اشتهایی برام نمونده بود که غذا بخورم سفره رو جمع کردم و رفتم تو حیاط نشستم
    یه ربعی تو حیاط بودم بعد رفتم تو خونه حوصله ام سر رفته بود به اتاقم رفتم و خوابیدم
    با صدای شکستن چیزی از خواب بیدار شدم سر درد شدیدی هم داشتم فورا به آشپزخونه رفتم از دیدن داییم تو اون حالت شوکه شدم خون از دستش چکه میکرد به طرفش رفتم لیوانو از دستش گرفتم نگاهی بهم کرد باز م شوکه شدم این بار بخاطر چشمهای خونی دایی عزیزم بود
    دایی جونم چیشده چرا اینجوری شدی ؟
    رویا
    -جونم دایی
    من چیکار کنم
    - دایی تورو خدا بگو چیشده الان میمیرم از نگرانی
    بدبخت شدم رفت
    - سوالی نگاهش کردم
    بچه عاطفه باز سقط شد
    -چیییییییییییییییییییییییی
    عاطفه دیگه نمیتونه بچه دار بشه
    - صدای گریه داییم خونهه رو پر کرده بود منم هیچ کاری ازم بر نمیومد جز دلداری دادن
    رویا میگم دکتر میگه اون دیه بچه دار نمیشه براش خطرناکه
    - بغلش کردم تا آروم بشه بعداز چند دقیقه از بغلم بیرون اومد و رفت سر جاش دراز کشید

    وضو گرفتم و نماز خوندم بعداز نمازم به آشپزخونه رفتم املت درست کردم بعد سفره روپهن کردم دایی رو صدا زدم جووابم نداد به طرف اتاق خوابش رفتم
    دایی جونم شام درست کردم
    نمیخورم تو بخور
    -ولی دایی نمیشه که
    خواهش میکنم رویا بزار یکم تو حال خودم باشم عزیزم
    -باشه دایی جونم ،به آشپزخونه رفتم خودم غذاخوردم وبعد به اتاقم برگشتم فورا شماره طاهره رو گرفتم بعداز چهار بوق صداش پر انرژی تو گوشی پیچید
    سلاممممممم رویا خوشگله
    - سلام عزیزم خوبی
    ممنون خوبم توخوبی
    -منم خوبم چه خبر آقاپسرت چطوره شوهرت خوبه
    همه ما خوب خوبیم تو چه خبر
    -طاهره یکم برا داییم و آرش ناراحتم
    چرا چیزی شده ؟
    -بچه عاطفه سقط شده
    وااااااای
    -داییم خیلی حالش بده میدونم الان آرش هم حالش بده آخه خیلی خوشحال بود
    چرا باز بچش سقط شده
    -نمیدونم
    سعی کن داییتو آروم کنی اونا هنوز جوونن
    -دکتر گفته دیگه بچه دار نمیشه
    استفغرالله دکتر که خدا نیست اون یه وسیله اس
    - میدونم انشالله که درست میشه و بچه دار میشن
    انشالله
    -طاهره من بخوابم کاری نداری؟
    نه قربونت خوب بخوابی
    -ممنون خداحافظ،گوشیو قطع کردم و خوابیدم.....

    ساعت ده صبح از خواب بیدار شدم به آشپزخونه رفتم زیر کتری رو روشن کردم بعد به طرف اتاق دایی رفتم تابیدارش کنم
    نزدیکش شدم و صداش زدم
    دایی ،دایی جونم بیدارشو ساعت ده شدااااا توهم هنو نرفتی مغازه چطورشد امروز نرفتی ،دایی پاشو دیه تنبل نباش
    تکونش دادم بازم بیدار نشد ترسیدم دستشو گرفتم از سردی بیش از حد دستش خشکم زد ،جیغ زدم وگریه میکردم به سرعت به طرف در حیاط رفتم دروباز کردم ورفتم تو کوچه بلند فریاد زدم
    کمک کمک کنین توروخدا
    چند نفراز خونه هاشون اومدن بیرون
    چیشده دخترم؟
    -حاج آقا توراخدا کمک کنین ،داییم بیدار نمیشه
    کجاس
    -توخونه ، به سرعت به داخل خونه رفتیم حاج عباس و چند نفر دیگه داییمو بردن بیمارستان هرکاری کردم منو باخودشون نبردن رو پله ها نشستم و گریه کردم از خدا کمک خواستم ،یه لحظه یادم اومد که زن دایی رو خبر نکردم داخل رفتم و شماره خونه آرش و گرفتم
    الو
    -سلام آقا آرش داییم ،داییم
    چیشده؟
    -داییمو بردن بیمارستان برید بیمارستان زود
    اینو گفتم و گوشیو قطع کردم ،گریه کردم ساعتها نشستم وگریه کردم ،بی حال بلند شدم و رفتم وضو گرفتم نماز ظهرمو خوندم بعداز نمازم دعا کردم از خدا کمک خواستم ازش خواستم داییم سالم باشه چشمام گرم شدن دیگه چیزی نفهمیدم .....

    باصدای جیغ و شیون زن دایی از خواب بیدار شدم به سرعت به حیاط رفتم وقتی زن دایی رو تو اون وضع دیدم نفسم قطع شده بود،زن دایی توسرصورت خودش میزد و گریه میکرد جلوتر رفتم وازش پرسیدم
    چیشده زن دایی؟؟؟
    بروگمشو دختره آشغال برو برو برررررررررررررررررررررررررروفعلانمیخوام ببینمت
    ازحرفهای زن دایی ناراحت نشدم فقط ترس از اتفاقی داشتم که بالاخره افتاده بود ،آرش به طرفم اومد باگریه ازش پرسیدم
    -آقا آرش توروخدا بگید چیشده توراااااااااااخدااااااااااااا
    متاسفم رویا خانوم
    - داییم کجاس دایی محمدم کو ،آقا آرش ،توسرخودم میزدم وگریه میکردم باورم نمیشد دایی عزیزم همه کسم رفت باورم نمیشد دیگه دایی عزیزمو نبینم
    هی دختره بیشعور دیگه زنده نمیزارمت ،بابامو توکشتی
    -عاطفه بود که این حرفارو بهم میزد ،به عاطفه نگاه میکردم که یهو جلو چشمام تارشد دیگه هیچی نفهمیدم

    رویا دخترم منوببخش اگه اذیت شدی ونتونستم کمکت کنم
    -دایی جونم تو که زنده ای چرا گفتن تو مردی
    رویا گل قشنگم الان توخوابی من اومدم توخوابت واقعیت یه چیزه دیگه هست اومدم ازت حلالیت بطلبم
    - باگریه به طرف داییم رفتم و خودمو انداختم توبغلش گفتم
    دایی من نمیخوام باور کنم تو رفتی نمیخوام
    رویا عزیز دایی منو حلال کن
    -اینو گفت ورفت هرچی دنبالش رفتم ،صداش زدم هیچی نگفت هرچقد بیشتر میرفت محوتر میشد تا زمانی که دیگه کلا محو شده بود

    رویا ،رویا ،رویا،توروخدا بیدارشو
    - باصدای طاهره بیدارشدم داشت گریه میکرد
    خودموانداختم توبغلش و گریه کردم .....
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    چهلم داییمو دادن تو این چهل روز کارم فقط گریه بود ،زن دایی طعنه وکنایه زیاد بهم میزدهمش بهم گیرمیداد چند باری آرش بهش توپید ولی بی فایده بود
    تو اتاقم نشستم و به یاد روزهایی که داییم بود اشک میریختم ،چندروز پیش از طاهره چندتا آهنگ غمگین گرفتم ،آهنگی از فریدون فروغی روپلی کردم باهر قسمتش احساس میکردم قلبم داره تیکه تیکه میشه

    انگار دستام سرده سردن
    انگار چشمام شب تارن

    آسمون سیاه ابر پاره پاره
    شرشر بارون داره میباره

    حالا رفتی و من تنها ترین عاشقم رو زمین
    تنها خاطراتم تو بودی فقط همین



    رفتی برو تنها بمون
    با غصه ها همرا بمون

    دیگه نمی تونم خسته خستم
    طلسم غم رو زدم شکستم

    داره چشمام ابر بارون
    رو گونه هام شده روون

    رفتی و رفتی تنها می مونم
    تا آخر عمر واست می خونم

    حالا رفتی و من تنهاترین عاشقم رو زمین
    تنها خاطراتم تو بودی فقط همین
    بدجور به دلم نشسته بود این آهنگ ،اشکهامو پاک کردم رفتم وضو گرفتم سجاده پهن کردم قامت به اقامه نماز مغرب گرفتم نمازمو که خوندم برا شادی روح داییم چند سورهاز قرآن خوندم ،عادت کرده بودم به تنهایی این روزا و شبا زن دایی اصلا خونه نمیومد یه جورایی میخواست منو اذیت کنه شبهای اول میترسیدم از تنهایی ولی کم کم عادت کردم ،باصدای قارو قور شکمم یادم اومد که امروز هیچی غذا نخوردم ،این مدت بشدت کم غذاشده بودم به آشپزخونه رفتم و سیب زمینی سرخ کردم خوردم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا