بعداز نیم ساعت دایی اومد تو اتاق کنارم نشست با چشمهای پراز اشک نگاش کردم که گفت
الهی دایی قربون اون دل شکستت بره گریه نکن ،گریه نکن گل قشنگم
-دایی دلم شکسته بدجور شکسته مگه عاطفه دخترتونیست مگه تودایی من نیستی مگه من وعاطفه از خون هم نیستیم
پس چرا اذیتم میکنه
همه چی درست میشه ،تو نباید از رستوران اونم تنها میزدی بیرون
خیلی کارت خطرناک بود
-دایی تحمل اون حرفهارو نداشتم
میدونم گل قشنگم ،حالا دیگه گریه نکن
-چجطوری گریه نکنم وقتی مامانم زیر خاکه و اینجا آدمای روی زمین بهش توهین میکنن دایی دلم خونه خون ،خسته شدم
اینو گفتم و گریه ام شدت گرفت دایی سرمو گذاشت روسینش و سرمو بوسید و گفت
رویا اگه من و دوست داری گریه نکن ناراحت میشم
،قول میدم همه چچی رو درست کنم
-دیگه گریه نکردم نمیخواستم داییم عذاب بکشه به روش لبخند بی جونی زدم که گفت
حالا بخواب دخترم
-باشه دایی جونم ،شب بخیر
شب بخیر گل قشنگم
- بدون هیچ فکری رفتم و خوابیدم صبح ساعت هشت بیدارشدم رفتم تو آشپزخونه چای درست کردم و طبق معمول سفره صبحانه رو پهن کردم که دایی و زن دایی اومدن
داشتیم صبحانه میخوردیم که زن دایی گفت
محمد باهات حرف دارم
بگو میشنوم
- منم فقط بهشون نگاه میکردم ،زن دایی گفت
باید باهات اتمام حجت کنم
حب بگو نرگس میشنوم
- خودم ودایی چشم به دهان زن دایی دوختیم که گفت
یاجای من اینجاس یا رویا
-کپ کردم ،دایی گفت
نرگس زده به سرت این حرفها چیه میزنی
ببین محمد تحمل دیگه ندارم از من گفتن بود تا امشب بیشتر بهت وقت نمیدم
- این وگفت ورفت ....
شب وقتی دایی اومد زن دایی دوباره دعوا کرد منم تو اتاقم نشسته بودم و به حرفاشون گوش میدادم
دایی اومد تواتاق و گفت
رویا اگه یه کاری بگم انجام میدی ؟؟
-ترسیدم ،خیلی ترسیدم ،ترسم از این بود که دایی بخواد بیرونم کنه
بخاطر همین با گریه به دایی گفتم
دایی جونم توراخدا بیرونم نکن ،جایی ندارم برم اینو گفتم و به دنبالش سیل اشکم جاری شد
دایی اومد بغلم کردو گفت
کی گفته من میخوام گل قشنگمو بیرون کنم ،مگه میتونم
تو تنها یادگار عزیزترین منی
-خودمو از بغـ*ـل داییم جدا کردم وتو چشماش نگاه کردم وگفتم
پس کاری که گفتی انجام بدم چیه ؟؟
لبخندی زدوگفت
قربون اون چشمای قشنگت بشم گل قشنگم الان بهت میگم
-منم لبخندی به روش زدم که گفت
قول بده ناراحت نمیشی
-قول قول
میدونم تو اصلا مقصر نیستی و بی گـ ـناه هستی ولی خودت که میبنی ......
-ادامه حرفشوقطع کردم وگفتم
دایی جونم میشه حرف اصلی رو بگی
چقد عجول شدی دخترم داشتم میگفتم ولی با مقدمه
-اینو گفت و بعد به دنبالش یه لبخند تلخ زد
ازت میخوام بری از نرگس معذرت خواهی کنی ،رویا دخترم توعاقلی کن بخدا خسته شدم ....
- دلم گرفت از آه بلندی که داییم کشید
جلوتر رفتم و گونه بــ..وسـ...ید وبهش گفتم
چشم دایی جونم هرچی تو بگی
الحق که دختر همون مادرو پدرهستی ،خدابیامرزشون
- این وگفت و بلند شد سرمو بوسید ورفت یه لحظه احساس کردم بغض کرده بود .......
با وجود اینکه میدونستم غرورم شکسته میشه ولی بخاطر دایی قبول کردم
صبح بعداز رفتن دایی به مغازه رفتم پیش زن دایی وگفتم
زن دایی اجازه هست چند کلمه باهاتون حرف بزنم
چیه ؟؟؟
-ازت معذرت میخام زن دایی
به زور تونستم اینو بگم چون برام سخت بود
خب که چی ؟؟/
-هیچی خواستم منو بخاطر اشتباهم ببخشین
بخششی درکارنیست خانوووووووووم
- ولی زن دایی....
ولی واما و آخه نداریم اون موقع که توروی عاطفه وایسادی وباپررویی تمام جلو شوهرش خوردش کردی شبمون هم که خراب کردی باید اون موقع به فکر الان بودی
الانم از ترس این اومدی معذرت خواهی کردی چون میدونی بی کس هستی و کسی رو نداری وگرنه تو دختر همون عفریته همه رنگ هستی
حالاهم از جلو چشمام گم شو که دیگه حاضرنیستم ریخت زشتتو ببینم برووووووووو
دیگه نموندم وخورد شدن بیش از حد غرورموببینم با چشمانی پراز اشک به اتاقم تنها مونس این روزهای بی کسی وبدبختی وتنهاییم پناه بردم و اجازه باریدن به اشکام دادم
از اتاق بیرون نرفتم زن دایی هم انگار راضی بود از نبودن من وخودش ناهار درست کرد ساعت یک دایی اومد
ازاتاق بیرون اودم و وضوگرفتم وبه اتاقم برگشتم ومشغول رازونیاز باخدای مهربونم شدم
وقتی نمازم تموم شد دایی به اتاقم اومد وگفت
ظهرت بخیر گل قشنگم
- سلام دایی جونم
سلام به روی ماهت عزیز دایی
پاشوبیاکه وقت ناهاره
- نه دایی جونم من سیرم
یعنی چه ،سیری ؟؟وقتی میگم بیا یعنی بیا
-چشم دایی جونم
بی بلا گل قشنگم
الهی دایی قربون اون دل شکستت بره گریه نکن ،گریه نکن گل قشنگم
-دایی دلم شکسته بدجور شکسته مگه عاطفه دخترتونیست مگه تودایی من نیستی مگه من وعاطفه از خون هم نیستیم
پس چرا اذیتم میکنه
همه چی درست میشه ،تو نباید از رستوران اونم تنها میزدی بیرون
خیلی کارت خطرناک بود
-دایی تحمل اون حرفهارو نداشتم
میدونم گل قشنگم ،حالا دیگه گریه نکن
-چجطوری گریه نکنم وقتی مامانم زیر خاکه و اینجا آدمای روی زمین بهش توهین میکنن دایی دلم خونه خون ،خسته شدم
اینو گفتم و گریه ام شدت گرفت دایی سرمو گذاشت روسینش و سرمو بوسید و گفت
رویا اگه من و دوست داری گریه نکن ناراحت میشم
،قول میدم همه چچی رو درست کنم
-دیگه گریه نکردم نمیخواستم داییم عذاب بکشه به روش لبخند بی جونی زدم که گفت
حالا بخواب دخترم
-باشه دایی جونم ،شب بخیر
شب بخیر گل قشنگم
- بدون هیچ فکری رفتم و خوابیدم صبح ساعت هشت بیدارشدم رفتم تو آشپزخونه چای درست کردم و طبق معمول سفره صبحانه رو پهن کردم که دایی و زن دایی اومدن
داشتیم صبحانه میخوردیم که زن دایی گفت
محمد باهات حرف دارم
بگو میشنوم
- منم فقط بهشون نگاه میکردم ،زن دایی گفت
باید باهات اتمام حجت کنم
حب بگو نرگس میشنوم
- خودم ودایی چشم به دهان زن دایی دوختیم که گفت
یاجای من اینجاس یا رویا
-کپ کردم ،دایی گفت
نرگس زده به سرت این حرفها چیه میزنی
ببین محمد تحمل دیگه ندارم از من گفتن بود تا امشب بیشتر بهت وقت نمیدم
- این وگفت ورفت ....
شب وقتی دایی اومد زن دایی دوباره دعوا کرد منم تو اتاقم نشسته بودم و به حرفاشون گوش میدادم
دایی اومد تواتاق و گفت
رویا اگه یه کاری بگم انجام میدی ؟؟
-ترسیدم ،خیلی ترسیدم ،ترسم از این بود که دایی بخواد بیرونم کنه
بخاطر همین با گریه به دایی گفتم
دایی جونم توراخدا بیرونم نکن ،جایی ندارم برم اینو گفتم و به دنبالش سیل اشکم جاری شد
دایی اومد بغلم کردو گفت
کی گفته من میخوام گل قشنگمو بیرون کنم ،مگه میتونم
تو تنها یادگار عزیزترین منی
-خودمو از بغـ*ـل داییم جدا کردم وتو چشماش نگاه کردم وگفتم
پس کاری که گفتی انجام بدم چیه ؟؟
لبخندی زدوگفت
قربون اون چشمای قشنگت بشم گل قشنگم الان بهت میگم
-منم لبخندی به روش زدم که گفت
قول بده ناراحت نمیشی
-قول قول
میدونم تو اصلا مقصر نیستی و بی گـ ـناه هستی ولی خودت که میبنی ......
-ادامه حرفشوقطع کردم وگفتم
دایی جونم میشه حرف اصلی رو بگی
چقد عجول شدی دخترم داشتم میگفتم ولی با مقدمه
-اینو گفت و بعد به دنبالش یه لبخند تلخ زد
ازت میخوام بری از نرگس معذرت خواهی کنی ،رویا دخترم توعاقلی کن بخدا خسته شدم ....
- دلم گرفت از آه بلندی که داییم کشید
جلوتر رفتم و گونه بــ..وسـ...ید وبهش گفتم
چشم دایی جونم هرچی تو بگی
الحق که دختر همون مادرو پدرهستی ،خدابیامرزشون
- این وگفت و بلند شد سرمو بوسید ورفت یه لحظه احساس کردم بغض کرده بود .......
با وجود اینکه میدونستم غرورم شکسته میشه ولی بخاطر دایی قبول کردم
صبح بعداز رفتن دایی به مغازه رفتم پیش زن دایی وگفتم
زن دایی اجازه هست چند کلمه باهاتون حرف بزنم
چیه ؟؟؟
-ازت معذرت میخام زن دایی
به زور تونستم اینو بگم چون برام سخت بود
خب که چی ؟؟/
-هیچی خواستم منو بخاطر اشتباهم ببخشین
بخششی درکارنیست خانوووووووووم
- ولی زن دایی....
ولی واما و آخه نداریم اون موقع که توروی عاطفه وایسادی وباپررویی تمام جلو شوهرش خوردش کردی شبمون هم که خراب کردی باید اون موقع به فکر الان بودی
الانم از ترس این اومدی معذرت خواهی کردی چون میدونی بی کس هستی و کسی رو نداری وگرنه تو دختر همون عفریته همه رنگ هستی
حالاهم از جلو چشمام گم شو که دیگه حاضرنیستم ریخت زشتتو ببینم برووووووووو
دیگه نموندم وخورد شدن بیش از حد غرورموببینم با چشمانی پراز اشک به اتاقم تنها مونس این روزهای بی کسی وبدبختی وتنهاییم پناه بردم و اجازه باریدن به اشکام دادم
از اتاق بیرون نرفتم زن دایی هم انگار راضی بود از نبودن من وخودش ناهار درست کرد ساعت یک دایی اومد
ازاتاق بیرون اودم و وضوگرفتم وبه اتاقم برگشتم ومشغول رازونیاز باخدای مهربونم شدم
وقتی نمازم تموم شد دایی به اتاقم اومد وگفت
ظهرت بخیر گل قشنگم
- سلام دایی جونم
سلام به روی ماهت عزیز دایی
پاشوبیاکه وقت ناهاره
- نه دایی جونم من سیرم
یعنی چه ،سیری ؟؟وقتی میگم بیا یعنی بیا
-چشم دایی جونم
بی بلا گل قشنگم