رمان آرامش بعد از سختی | صوفیا جابری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

صوفیا 73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
227
امتیاز واکنش
3,934
امتیاز
536
محل سکونت
خوزستان
بعداز نیم ساعت دایی اومد تو اتاق کنارم نشست با چشمهای پراز اشک نگاش کردم که گفت

الهی دایی قربون اون دل شکستت بره گریه نکن ،گریه نکن گل قشنگم

-دایی دلم شکسته بدجور شکسته مگه عاطفه دخترتونیست مگه تودایی من نیستی مگه من وعاطفه از خون هم نیستیم
پس چرا اذیتم میکنه

همه چی درست میشه ،تو نباید از رستوران اونم تنها میزدی بیرون
خیلی کارت خطرناک بود

-دایی تحمل اون حرفهارو نداشتم

میدونم گل قشنگم ،حالا دیگه گریه نکن

-چجطوری گریه نکنم وقتی مامانم زیر خاکه و اینجا آدمای روی زمین بهش توهین میکنن دایی دلم خونه خون ،خسته شدم
اینو گفتم و گریه ام شدت گرفت دایی سرمو گذاشت روسینش و سرمو بوسید و گفت

رویا اگه من و دوست داری گریه نکن ناراحت میشم
،قول میدم همه چچی رو درست کنم

-دیگه گریه نکردم نمیخواستم داییم عذاب بکشه به روش لبخند بی جونی زدم که گفت

حالا بخواب دخترم

-باشه دایی جونم ،شب بخیر

شب بخیر گل قشنگم

- بدون هیچ فکری رفتم و خوابیدم صبح ساعت هشت بیدارشدم رفتم تو آشپزخونه چای درست کردم و طبق معمول سفره صبحانه رو پهن کردم که دایی و زن دایی اومدن
داشتیم صبحانه میخوردیم که زن دایی گفت

محمد باهات حرف دارم

بگو میشنوم

- منم فقط بهشون نگاه میکردم ،زن دایی گفت

باید باهات اتمام حجت کنم

حب بگو نرگس میشنوم

- خودم ودایی چشم به دهان زن دایی دوختیم که گفت

یاجای من اینجاس یا رویا

-کپ کردم ،دایی گفت

نرگس زده به سرت این حرفها چیه میزنی

ببین محمد تحمل دیگه ندارم از من گفتن بود تا امشب بیشتر بهت وقت نمیدم

- این وگفت ورفت ....

شب وقتی دایی اومد زن دایی دوباره دعوا کرد منم تو اتاقم نشسته بودم و به حرفاشون گوش میدادم
دایی اومد تواتاق و گفت

رویا اگه یه کاری بگم انجام میدی ؟؟

-ترسیدم ،خیلی ترسیدم ،ترسم از این بود که دایی بخواد بیرونم کنه
بخاطر همین با گریه به دایی گفتم
دایی جونم توراخدا بیرونم نکن ،جایی ندارم برم اینو گفتم و به دنبالش سیل اشکم جاری شد
دایی اومد بغلم کردو گفت

کی گفته من میخوام گل قشنگمو بیرون کنم ،مگه میتونم
تو تنها یادگار عزیزترین منی

-خودمو از بغـ*ـل داییم جدا کردم وتو چشماش نگاه کردم وگفتم
پس کاری که گفتی انجام بدم چیه ؟؟
لبخندی زدوگفت


قربون اون چشمای قشنگت بشم گل قشنگم الان بهت میگم

-منم لبخندی به روش زدم که گفت

قول بده ناراحت نمیشی

-قول قول

میدونم تو اصلا مقصر نیستی و بی گـ ـناه هستی ولی خودت که میبنی ......

-ادامه حرفشوقطع کردم وگفتم
دایی جونم میشه حرف اصلی رو بگی

چقد عجول شدی دخترم داشتم میگفتم ولی با مقدمه

-اینو گفت و بعد به دنبالش یه لبخند تلخ زد

ازت میخوام بری از نرگس معذرت خواهی کنی ،رویا دخترم توعاقلی کن بخدا خسته شدم ....

- دلم گرفت از آه بلندی که داییم کشید
جلوتر رفتم و گونه بــ..وسـ...ید وبهش گفتم
چشم دایی جونم هرچی تو بگی

الحق که دختر همون مادرو پدرهستی ،خدابیامرزشون

- این وگفت و بلند شد سرمو بوسید ورفت یه لحظه احساس کردم بغض کرده بود .......

با وجود اینکه میدونستم غرورم شکسته میشه ولی بخاطر دایی قبول کردم
صبح بعداز رفتن دایی به مغازه رفتم پیش زن دایی وگفتم
زن دایی اجازه هست چند کلمه باهاتون حرف بزنم

چیه ؟؟؟

-ازت معذرت میخام زن دایی
به زور تونستم اینو بگم چون برام سخت بود

خب که چی ؟؟/

-هیچی خواستم منو بخاطر اشتباهم ببخشین

بخششی درکارنیست خانوووووووووم

- ولی زن دایی....

ولی واما و آخه نداریم اون موقع که توروی عاطفه وایسادی وباپررویی تمام جلو شوهرش خوردش کردی شبمون هم که خراب کردی باید اون موقع به فکر الان بودی
الانم از ترس این اومدی معذرت خواهی کردی چون میدونی بی کس هستی و کسی رو نداری وگرنه تو دختر همون عفریته همه رنگ هستی
حالاهم از جلو چشمام گم شو که دیگه حاضرنیستم ریخت زشتتو ببینم برووووووووو

دیگه نموندم وخورد شدن بیش از حد غرورموببینم با چشمانی پراز اشک به اتاقم تنها مونس این روزهای بی کسی وبدبختی وتنهاییم پناه بردم و اجازه باریدن به اشکام دادم
از اتاق بیرون نرفتم زن دایی هم انگار راضی بود از نبودن من وخودش ناهار درست کرد ساعت یک دایی اومد
ازاتاق بیرون اودم و وضوگرفتم وبه اتاقم برگشتم ومشغول رازونیاز باخدای مهربونم شدم
وقتی نمازم تموم شد دایی به اتاقم اومد وگفت

ظهرت بخیر گل قشنگم

- سلام دایی جونم

سلام به روی ماهت عزیز دایی
پاشوبیاکه وقت ناهاره

- نه دایی جونم من سیرم

یعنی چه ،سیری ؟؟وقتی میگم بیا یعنی بیا

-چشم دایی جونم

بی بلا گل قشنگم
 
  • پیشنهادات
  • صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    -به آشپزخونه رفتم وقتی نشستم که غذابخورم زن دایی گفت

    خوبه والا ،شدم کلفت خانووووووووم

    -هیچی نگفتم ومشغول غذاخوردن شدم بیشتر با غذام بازی میکرد

    رویا دخترم چراباغذات بازی میکنی ؟

    -دایی جونم گفته بودم که سیرم

    بخور دخترم ،بخور گل قشنگم

    -قاشقی برنج گذاشتم تو دهنم که زن دایی گفت

    محمد آخرش نگفتی من اینجا بمونم یا رویا جونت


    - دایی باعصبانیت نگاهش کردوگفت

    نرگس بس میکنی یا نه ؟

    چی چیو بس کنم ،مگه نمیبینی این دختره خون به جیگرم کرد

    نرگس جان ،خانومی جون من بیخیال

    نه نمیتونم محمد

    -دایی دستی تو موهاش کشیدو باعصبانیت از جاش بلندشدوازخونه زدبیرون
    منم بدون گفتن هیچ حرفی به اتاقم رفتم

    ساعت ده شب دایی اومد آرش هم باهاش بود دایی بهم گفت

    رویا دخترم برولباساتو جمع کن تابریم

    -کجابریم دایی ؟

    توبرو آماده شو بعدابهت میگم

    -بدون گفتن هیچ حرفی به اتاقم رفتم ،لباساموجمع کردم
    وبه هال رفتم دایی به آرش گفت

    پسرم حتما فرداصبح میبریش اون جای که بهت گفتم همون حرفای که گفتمو بگو

    چشم

    -باورم نمیشد دایی داشت منو ازخونش بیرون میکرد یعنی کجاقراره برم یه لحظه ترس عجیبی افتاده بود به جونم با گریه روبه دایی کردم وگفتم
    دایی جونم کجاقراره برم ؟آخه مگه من چیکارتون کردم
    همینطور که زجه میزدم زن دایی اومد توهال وگفت

    آرش ببرش زود ،دیگه نمیخوام ریختشوببینم.....

    -دایی با چشمانی پراز اشک نگاهم میکرد
    باالتماس به هردوشون نگاه کردم ولی فایده ای نداشت باصدای آرش چشم ازشون برداشتم و بادلی پراز غصه به دنبال آرش راه افتادم
    وقتی به حیاط رسیدم یه نگاه پراز درد به خونه انداختم وبه سرعت بیرون رفتم آرش درب جلوماشینو برام باز کرد نشستم اونم نشست و حرکت کرد
    فقط گریه میکردم با چشمان پراز اشک نگاهش کردم وگفتم
    آقا آرش منو کجامیبرین ؟
    دستی تو موهاش کشید وگفت

    جای بدی نیست خیالتون راحت

    -گریه ام شدت گرفت ،دوباره بهش گفتم
    توراخدا بهم بگین
    اونم انگار کلافه بود،آهی کشید وگفت

    رویا توراخدا گریه نکن ،تا گریه میکنی قلبم آتش میگیره

    - آقا آرش من نیازی به ترحم شما ندارم فقط بگین من و کجا میبرین

    امشب میریم خونه ما ،فردا صبح میبرمتون پیش عمه مادرتون

    -تعجب کردم این عمه کی بود که من تاحالا ندیدمش تاحخواستم سوالمو بپرسم گفت

    البته فقط یه مدت کمی اونجا میمونی تا اوضاع بهتر بشه بعد آقامحمد میاد دنبالت

    - ازش پرسیدم
    این عمه کیه چراتاحالا من ندیدمش ؟

    من ازهیچی خبر ندارم فقط آقا محمد گفت فرداصبح ببرمتون اونجا خودش حتمابهت سر میزنه

    -گیج شده بودم سوال های زیادی توسرم بود ،سکوت کردم تا به وقتش از همه چی خبرداربشم ...
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    بعداز بیست دقیقه رسیدیم ،آرش ماشینو تو پارکینگ پارک کرد وسوار آسانسور شدیم
    به طبقه پنجم رفتیم جوابم
    آرش کیلد انداخت و خودش کنار رفت تا من داخل بشم منم بدون هیچ حرفس سرمو پایین انداختم و داخل شدم
    عاطفه رو مبل دراز کشیده بود و به تلوزیون نگاه میکرد
    بهش سلام کردم ، اونم درجوابم فقط گفت

    علیک

    -باصدای آرش چشم از عاطفه برداشتم وبهش نگاه کردم که گفت

    بفرمایید رویاخانم ،راحت باشین اینجا رو مثل خونه خودتون بدونین

    - رفتم رو یه مبل تک نفره نشستم ،عاطفه وآرش رفتن تو آشپزخونه صدای پچ پچشون میومد انگار داشتن دعوا میکردن
    منم تو این فرصت که اونا نبودن خونه رو از زیر نظرگذروندم
    یه هال بزرگ که یه دست مبل سلطنتی طلایی وسطش چیده شده بود نگاهم به طرف آشپزخونه کشیده شد
    خیلی زیبا بود کابینتش سفید و یه میز سفید وسط آشپزخونه بود
    باصدای عاطفه چشم از خونه برداشتم

    چیه ؟هنوز ندیدی خونه اینجوری ؟

    -هیچی نگفتم دوباره گفت

    فرداصبح بیدار شدم اینجا نبینمت

    -خواستم جوابشوبدم که نگاهم به آرش خورد ،اشاره کرد جوابشو ندم
    عاطفه به اتاق خوابشون رفت به آرش گفتم
    آقا آرش میشه بگین من باید کجابخوابم خسته ام

    یه لحظه صبر کنین

    -رفت وبعداز چند دقیقه اتاقی رو بهم نشون داد وخودشم رفت پیش عاطفه ، رفتم تو اتاق انگار اتاق کارش بود یه تخت یه نفره گوشه اتاق پنجره ای بزرگ رو به خیابون میز کامپیوتر یه گوشه اتاق گذاشته بود درکل اتاق خوبی بود

    "آرش"

    خیلی خوشحالم از اینکه رویا اینجاس خوشحالم تو خونه ای هستم که رویا نفس میکشه شاید کارم اشتباه باشه ولی هرکاری میکنم نمیتونم فراموشش کنم و میدونم اون هیچ وقت مال من نمیشه ناراحتم از اینکه رویارو اذیت میکنن هیچ وقتم دلیلشو نفهمیدم بعداز اینکه اتاقو به رویا نشون دادم به اتاق خواب مشترک خودم وعاطفه رفتم
    نمیدونم چرا از عاطفه زیاد خوشم نمیاد شاید بخاطر رویاهست شایدم بخاطر غرور و تکبر عاطفه شایدم بخاطر کم محلی های عاطفه هست ، نمیدونم ......
    غرق درافکارم بودم که عاطفه صدام کرد

    آرش ، آرش

    - هاااااااا

    هاااا چیه ، چرا رفتی توفکر

    - ببخشید

    آرش صبح زود این دختره زشتو از اینجاببر

    - باشه میبرمش ولی خدایی زشت نیست چرا نمیخوای ولقعیتو قبول کنی که رویا زیباس بسیارم زیباس

    اصلا قشنگ نیست

    - کمتر حسود باش خودت که دیدی چندروز بعد از عروسیمون ،رضا وامیر چقداسرار کردن که با خانوادش حرف بزنم

    خب که چی ،مگه دوستای توهم آدم هستن اونا یه مشت خل وچلن ازتوهم بدبخت ترن

    - اعصابم ازدستش خوردشد ،چقد توهین میکنه هر روز کارش توهین کردنه
    اعصابم خورد شده بود دراز کشیدم و پتوروکشیدم سرم وخوابیدم .....

    ساعت هشت صبح بیدارشدم به آشپزخونه رفتم، مهری خانوم اومده بود هرهفته سه شنبه ها میاد براتمیز کردن خونه
    بهش سلام کردم وگفتم
    مهری خانوم میشه چای درست کنین

    چشم آقا

    -ممنون
    به طرف اتاق رویارفتم وپشتدروایسادم یه نفس عمیق کشیدم ،درزدم
    بعداز یه پنج دقیقه جلو در ظاهر شدباظاهری شلخته خندم گرفته بود ،سرمو پایین انداختم تا نفهمه
    بهش گفتم
    رویا خانوم میشه آماده شین بریم

    چشم

    -پس من میرم تو آشپزخونه شماهم بیاین صبحونه بخوریم وبعد بریم

    باشه من ده دقیقه دیگه میام

    رفتم تو اتاق لباسامو عوض کنم عاطفه هنوز خواب بود خیلی خوش خوابه
    یه پیراهن آبی آسمانی پوشیدم بایه شلوار لی آبی
    اکثرلباسام آبی هستن به خصوص آبی آسمانی چون رویا عاشق این رنگه ،ازفکربیرون اومدم تو آینه نگاهی به خودم کردم خوب شده بودم با لبخندی که رولبام بود از اتاق بیرون رفتم ....
    رویا و مهری خانوم مشغول صحبت بودن
    به طرف میز رفتم ،مهری خانوم صبحونه آماده کرده بود ازش تشکری کردم وبه رویا گفتم بشینه تاصبحونه بخوره
    بعداز خوردن صبحونه قصدرفتن کردم رویاهم بلند شداز مهری خانوم خداحافظی کرد و رفتیم ....

    بعداز یه ساعت رسیدیم به روستای مورد نظر تا اون لحظه رویاهیچ حرفی نزد وفقط گریه میکرد یه پسر حدود دوازده ساله روسوار ماشین کردم تا خونه خاتون خانم و نشونم بده
    یه درسبز رنگ بزرگ نشون داد ،یه اسکناس پنجاه تومنی بهش دادم اونم باخوشحالی پیاده شدورفت
    پیاده شدم در زدم باسر به رویا اشاره کردم اونم پیاده بشه
    به رویانگاه میکردم که درباز شد سرموچرخوندم طرف دریه زن حدود هفتاد ساله جلودرظاهرشد بهش سلام کردم اونم جواب سلاممودادوگفت

    بفرمایید امرتون ؟

    -من آرش هستم دوماد پسر برادرتون محمد

    خوبی پسرم ،عاطفه خوبه

    -خوبیم ممنونم سلام داره خدمتتون

    بیا داخل پسرم

    -راستشوبخوایین براتون یه مهمون آوردم

    قدم جفتتون روچشم ،پس من برم داخل شماهم بیاین ببخش نمیتونم زیاد سرپابمونم

    -این چه حرفیه بفرمایید
    رفت داخل منم رفتم پیش رویاهنوز توماشین بود وداشت گریه میکردباهزار بدبختی آرومش کردم وباهم به داخل خونه رفتیم
    از زیبایی خونه چشمام نزدیک بود از حدقه دربیان
    یه حیاط بزرگ پراز گل ودرخت محو تماشای حیاط بودم که رویا گفت

    قشنگه ؟

    - خوشحال بودم که حرف زد،گفتم
    آره خیلی زیباس

    ممنونم آقا آرش

    -دوست نداشتم اینجوری رسمی صدام کنه ولی چاره ای هم نداشتم
    بنابراین گفتم
    وظیفم بود رویا خانوم،به داخل خونه رفتیم ،داخلش خیلی زیباتراز بیرونش بود سالن بزرگ که یه گوشه اش سنتی وگوشه دیگر مبل گذاشته شده بود
    واقعا زیبابود .....
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    محوتماشای خونه بودیم که پینرزن باسینی چای اومد وتعارف کرد که بشینیم منم چون از اون قسمت سنتی خونه خوشم اومد بهش گفتم
    حاج خانوم اگه اجازه بدین بریم اون وربشینیم
    بادستم به پشتیا اشاره کردم اونم گفت

    بفرمایید خونه خودتونه هرکجادوست داشتین بشینین پسرم

    -به طرف پشتی های قرمز رنگ رفتیم ونشستیم تا اون لحظه رویا هیچی نگفت وفقط نظاره گر بود ،دلم برا مظلومیتش سوخت
    باصدای پیرزن از فکربه رویا بیرون اومدم

    بفرما چای پسرم

    -با سر تشکری کردم وچای برداشتم

    خب پسرم چه خبر عاطفه چطوره دوست دارم یه بار ببینمش هروقت محمد میومد پیشم یا با نرگس بود یاتنهامیومد

    -عاطفه هم خوبه چشم بهش میگم تا بیاد پیشتون

    زنده باشی پسرم ،حتمابهش بگو چون دوست دارم تانمردم ببینمش


    -این چه حرفیه که میزنین خدا عمری صدوبیست ساله بهتون بده

    ممنون پسرم خب نمیخوای این مهمون خوشگلو بهم معرفی کنی

    -به رویا نگاهی کردم ناراحتی از صورتش مشخص بود نگاهمو ازش گرفتم وبه پیرزن نگاه کردم وگفتم
    ایشون رویا دختر، خدابیامرز مریم خانوم هستن اومدن برا یه مدت پیشتون بمونن
    تا اینو گفتم اشک توچشماش جمع شد وروشوبرگردوند وگفت

    چرا آوردیش اینجا ؟

    -تعجب کردم از سوالش انتظار داشتم خوشحال بشه
    آقامحمد گفتن بیاورمشون

    باخودت ببرش

    -نگاهی به رویا کردم ،داشت گریه میکردتمام وجودم آتش گرفت وقتی اشکاشو دیدم با سر اشاره بهش کردم بره بیرون ....

    رویا رفت تو حیاط ومنم ب پیرزن گفتم
    ببینین حاج خانوم من دلیل من دلیل کارش شمارو نمیدونم وبرام جالب شد که چطور این همه عاطفه رو دوست دارین ومشتاق دیدارشین ولی رویا رو اصلا نمیخوای ببینی؟

    دلیلشو نمیتونم بهت بگم الان هم رویاروباخودت ببر

    اصلا چرا آوردیش اینجا؟

    -آقا محمد خودش میاد همه چی رو بهتون میگه

    نه خودت باید بگی

    - عجب پیرزن سیریشیه هااااا البته تودلم گفتماااااا

    به چی فکر میکنی پسر جون

    - به روش لبخندی زدم وگفتم
    تو خونه دعوا شد

    دعوا کی؟

    -خندم گرفته بود بهش گفتم
    اگه بزارین میگم

    به روم لبخندی زد وگفت
    بگو پسرم میشنوم

    - رویا و نرگس خانوم دعواشون شد وآقا محمد مجبور شد رویارو بفرست پیش شما اونم برا یه مدت کوتاه

    به قیافش نمیخوره اهل دعوا باشه

    - کیو میگین حاج خانوم

    رویارو میگم

    - حاج خانوم رویا دختر بی گـ ـناه و معصومیه
    تا اینو گفتم پیرزن زد زیر گریه

    نه مادرش شانس داشت نه خودش برو بهش بگو بیاد داخل

    -باخوشحالی ازش تشکر کردم ورفتم تو حیاط،نگاهی جزئی کردم نبود بخاطر همین صداش زدم
    رویا خانوم ،رویا خانوم

    بله

    -کجایین ؟

    الان میام

    -بعداز دودقیقه اومد کنارم وایساد وگفت

    تکلیف من مشخص نشد موندگارم اینجا یا نه؟

    - آره بریم داخل...

    وقتی رفتیم داخل خونه پیرزن به طرف رویا اومد وبوسه بارانش کرد رویا باتعجب به من نگاه میکرد
    سرم روبه نشانه آرامش برایش خم کردم ولبخند دلگرم کننده ای به رویش زدم
    به طرف مبلا رفتیم ونشستیم
    به رویا نگاه میکردم وافسوس میخوردم چرا الکی الکی از دست دادمش و نتونستم درست پا پیش بزارم آخرسر هم عاطفه رو انداختن توپاچه ام باصدای پیرزن ازفکر بیرون اومدم
    آرش پسرم ناهار چی دوست داری بگم برات درست کنن؟
    -من باید برم حاج خانوم انشالا یه وقت دیگه مزاحم میشم
    امکان نداره بزارم بری باید اول ناهار بخوری بعد بری
    -هرچی خودتون درست کنین منم میخورم
    رویا عزیزم توچی دوست داری ؟
    منم هرچی خودتون میخورین
    اینجوری که نمیشه هردوتاتون که یه حرف تحویلم دادین
    -حاج خانوم به سلیقه خودتون هرچی خواستین درست کنین ماهم میخوریم
    چشم پسرم
    -بی بلا
    رفت توآشپزخونه بعداز پنج دقیقه اومد کنارمون نشست وگفت
    زنگ زدم بتول خانوم الان میاد ناهار براتون درست میکنه
    -باناراحتی بهش گفتم
    اا حاج خانوم من که گفتم مزاحم نمیشم الان این بنده خدا میفته تو زحمت
    چه زحمتی پسرم ،بتول خانوم خدمتکارمه یکی دوروز مرخصی گرفت امروز قراربود صبح زود بیاد که یه مشکلی براش پیش اومد شکر خدا بخیر گذشت والان میاد
    - خداروشکر
    تعجب کردم آخه مگه چقد پول داره که خدمتکار تمام وقت داشته باشه
    این بار رویا رو مخاطب خودش قرار دادوگفت
    رویا عمه جان چرا ایقد ساکتی
    یکم بی حوصلم خوب بشم بعد براتون پرحرفی میکنم
    قربونت برم عزیزم ،تنها یادگار مریم
    .

    رویا

    هنوز گیج بودم ،اصلا درک نمیکردم که دایی محمد منو ازخونه خودش بیرون کرده باشه آه بلندی کشیدم و قطره اشکی که سرخورد روگونم رو پاک کردم همین که سرمو بلند کردم با آرش چشم توچشم شدم ،سرمو انداختم پایین که گفت
    چرا ایقد خودتو اذیت میکنی یکم به فکرخودتم باش آخه این همه گیره کردن مگه تا الان برات سودی داشته که بخواد از این به بعدم داشته باشه
    خواهش میکنم این فکرای الکی رو ازخودت دورکن
    -چشم
    بی بلا
    -بااجازتون من برم تو آشپزخونه ببینم اگه کمک خواستن کمکشون کنم
    بفرمایید اجازه ما دست شماست
    - به طرف آشپزخونه رفتم ،جالب بود این خونه در عین حال باوجود قدیمی بودنش بزرگ وزیبا بود مثل خونه های امروزی نبودهال بزرگ یکی ده تا پله بالاتر آشپزخونه قرار داشت بقیه جاهای خونه رو هنو نرفتم ولی درکل زیباس خیلیم بزرگ
    بتول خانوم و عمه تو آشپزخونه بودن
    طرح ودکور آشپزخونه جالب وزیبا بود کابینتای قهوه ای رنگ یه میز غذاخوریم وسطش گذاشته بودن
    چطوره ؟
    - عمه خانوم بودن که گفتن منم چون حواسم پرت بود با گیجی نگاهش کردم که دوباره گفت
    چیه قربونت برم ،یه ساعته زل زدی به آشپزخونه منم بهت گفتم قشنگه
    -ازگیجی خودم خندم گرفته بود ،لبخندی به روش زدم وگفتم
    صدالبته زیباس درکل خونه قشنگی دارین
    چشمات قشنگ میبینه عزیزم
    - کمک نمیخواین ؟
    نه عزیزم بتول خانم خودش کارشو خوب بلده بیا بشین تایکم باهات حرف بزنم
    -به طرف میز رفتم و رویکی از صندلیا نشستم
    رویا درس میخونی ؟
    - دلم گرفت ،آهی کشیدم وگفتم نه
    چرا عزیزم
    - عمه جان نشد درس بخونم
    دعوات با نرگس سر چی بود؟
    - میشه فعلا در مورد این قضیه چیزی نگم؟
    باشه قربونت برم
    پس من برم تو حیاط سبزی بچینم وبیارم
    - چون عاشق باغچه وگل وگیاه بودم بهش گفتم
    میشه من برم بچینم
    نمیشه عمه جان ،خودم میرم زودم میام
    - اصرار نکردم اونم رفت
    منم با بتول خانم گرم صحبت شدم....

    بتول خانم رفت میزغذارو آماده کنه قصه زندگیشو برام تعریف کرد ،زیادی سختی کشید درواقع همه تو زندگیشون مشکل دارن
    بیست سالش بود که ازدواج کرد و بعداز سالها نذرو نیاز صاحب دختری شد الانم خودش داره خرج دانشگاه دخترشو درمیاره ،شوهرش سه سال پیش براثر سکته قلبی فوت کر
    رویا عمه جان
    -بله
    به چی فکر میکنی یه ساعته دارم تماشات میکنم پاشو بیا وقت ناهاره عزیزم
    - چشم الان میام
    باشه پس من میرم توهم بیا
    - باشه ای گفتم و به طرف سرویس بهداشتی رفتم بعداز شستن دست وصورتم به طرف میز غذاخوری رفتم وکنار عمه نشستم دونوع غذا درست کرده بودن قیمه با قلیه ماهی
    بعداز غذاخوردن آرش قصد رفتن کرد عمه خواست بدرقه اش کنه که نذاشتم و مسن بودنش رو بهونه کردم درواقع میخواستم درتنهایی ازش تشکر کنم
    تا دم در همراهش رفتم تاخواستم حرفی بزنم گفت
    اینجا که هستی مراقب خودت باش انشالا زودی برمیگیردی پیش داییت
    - ممنونم واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم شما لطف بزرگی درحق من کردین
    همه اش وظیفم بود
    -به هر حال واقعا ممنونم
    خواهش ، خب دیگه من برم
    - برید بسلامت
    چند قدم به طرف ماشینش برداشت و دوباره برگشت انگار میخواست چیزی بگه ولی دودل بود آخرسر گفت
    حیف گلی مثل شما که اینجوری اذیت بشه کاش ......
    - بقیه حرفشو نگفت وبه سرعت سوارماشین شدورفت ....

    یک هفته ای هست که پیش عمه خاتون هستم و دایی حتی یه تلفن نکرد سراغی ازم بگیره ،دلم براش تنگ شده اجازه دادم بغضم بشکنه و گریه کردم یه دل سیر گریه کردم وسبک شدم
    رویا ؟
    از اتاق بیرون رفتم و خودمو به عمه رسوندم
    بیاپیشم بشین میخوام باهات حرف بزنم
    - به کنارش رفتم، به صورتم نگاه کرد وگفت
    گریه کردی؟
    - نه
    دروغ نگو از چشمات معلومه گریه کردی
    -سرمو پایین انداختمو هیچی نگفتم
    دلت برا مادرت تنگ شده
    - هم برا مامانم هم دایی محمد
    داییت زنگ زد گفت فردا میاد اینجا
    - خیلی خوشحال شدم با خوشحالی عمه رو بغـ*ـل کردم بوسش کردم
    قربونت برم نمیدونستم ایقد محمدو دوست داری
    - عمه جان دایی محمد امید زندگیمه بدون اون پوچم
    حالا بگو ببینم دعوا تو ونرگس سر چی بود ؟
    - اولش نمیخواستم چیزی بگم ولی چون هر روز این سوالو میپرسید منم همه بدی هایی که زن دایی درحقم کرد رو به عمه خاتون گفتم
    عمه با چشمان پراز اشک نگاهم کرد وگفت
    کاش محمد تورو از همون بچگی میاورد پیش خودم
    به عمه گفتم
    عمه جان یه سوالی هست که این مدت اینجا بودم سخت به فکر انداختم اجازه هست بپرسم
    بگو عزیز عمه
    -چرا اون روز که آقا آرش منو آورد اینجا نخواستین که منو ببینین
    طولانیه الان خسته ام ولی امشب بهت میگم چرا نخواستم ببینمت
    - باشه ...
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    ساعت پنج بعداظهرازخواب بیدارشدم و به طرف حمام رفتم یه دوش گرفتم و به اتاقم رفتم سرمو شونه کردم یه تونیک صورتی با شلوارخونگی مشکی پوشیدم شال آبی رنگمو سرکردم ، چندروز پیش عمه پول برا یکی از آشناهای خودش فرستاد تابرام لباس بخره اونم به سلیقه خودش برام لباس خرید ازحق نگذرم لباسای شیکی برام انتخا کرد
    تو آینه نگاهی به خودم کردم عالی شده بودم لبخندی زدم ویه بـ*ـوس براخودم فرستادم واز اتاق بیرون زدم
    به هال رفتم یه زن میانسالی کنارش نشسته بود به طرفشون رفتم وسلام کردم عمه گفت
    ماشالا ،ماشالا چقد لباسا بهت میان عزیزم ،ماه شدی
    -ممنونم عمه جان
    زن گفت
    زن دایی معرفی نمیکنی؟
    زهره جان مریم رو میشناسی ؟
    زن دایی کدوم مریم ؟
    دختربرادرم که خیلی وقت پیش تصادف کرد و فوت شد
    اره ،اره حالا یادم اومد خدابیامرزشون
    ایشون دخترشه اسمشم رویا هس
    - به طرفم اومد و باهام روبوسی کرد وگفت
    ماشالا چقد خوشگلی خداحفظت کنه ،مامان خدابیامرزت خیلی زن خوبی بود تقریبا میشه گفت باهم دوست بودیم
    -ممنونم شما لطف دارین
    چند دقیقه ای کنارشون نشستم وبعد به حیاط رفتم ....
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    چند دقیقه ای تو حیاط قدم زدم ،خسته که شدم به طرف سبزی ها رفتم بهشون آب دادم وبعد
    به اتاقم رفتم و رو تخت دراز کشیدم وذهنم پرکشید به گذشته
    زیر درخت لیمو نشستم وبیاد مادرم اشک ریختم به یاد داداشم به یاد پدر عزیزم اشک ریختم وناخواسته ذهنم پر کشید به گذشته
    دوماهی بود که خونه دایی بودم یه روز دایی گفت بریم بیرون یکم بگردیم ساعت هفت بعداظهر آماده رفتن شدیم زن دایی همش میگفت رویا بیاد بیرون چیکار،توخونه بمونه براش بهتر
    دایی هم سکوت میکرد ، بالاخره از خونه بیرون زیم و یه مغازه عروسک فروشی دیده بودم دست دایی رو گرفتم وبردمش تومغازه ودست گذاشتم رویه عروسک ، گفتم میخوامش دایی سرمو بوسید وبه مرد صاحب مغازه گفت بیارش
    زن دایی به داخل مغازه اومد و باعصبانبت گفت
    دختره بی پدرومادر توخجالت نمیکشی هرچی میبینی به محمد میگی برات بخره ؟
    -بچه بودم وازش میترسیدم خودمو پشت دایی قایم کردم ،دایی بهش گفت
    بسه نرگس خجالت بکش این رفتارا برا سن تو زشته
    چرا باید خجالت بکشم نمیخوام حق عاطفه بدبختو بدی به این دختره
    -مرد صاحب مغازه تا اون لحظه با بهت و حیرت نگاه میکرد منم با گریه از مغازه بیرون رفتم و هاای هاای گریه میکردم
    دایی به دنبالم اومد ودستمو گرفت وبه خونه برگشتیم
    رویا ،رویاعمه جان با مهمون داریم
    -باصدای عمه دیگه به گذشته فکر نکردم و به هال رفتم ،تنها نشسته بود بهش گفتم
    عمه جان مهمونت کجاس؟
    رفت خونشون ،توچرا همش دوست داری تنها باشی ؟
    -چون همیشه تنها بودم وبی کس
    اینجوری نگو قربونت برم ،بریم نماز بخونیم و بعدشام بخوریم
    -قرارمون که یادت نرفت ؟
    کدوم قرار ؟
    -قراربود یه سری چیزاروبرام بگی
    چشم میگم ولی اولش میخوام برم خونه مش حسین توهم اگه دوست داری بیا
    --لبخندی از سر خوشحالی زدم و گفتم
    چشم حتما میام
    نماز خوندمو بعد به آشپزخونه رفتم و نون و پنیر گوجه آماده کردم
    بعداز یه ربع ساعت عمه اومد شام خوردیم ،به اتاقم رفتم تا آماده بشم مانتو شلوارموپوشیدم چادرسر کردم وبا عمه از خونه بیرون رفتم بعداز ده دقیقه راه رفتن جلو یه در سبز رنگ کوچک وایسادیم در زدیم مردی باصدای بلندی گفت
    کیه ؟
    محمود دروبازکن
    -درباز شد وقامت مردی بلند قد جلو در ظاهر شد
    سلام حاج خانوم خوش اومدین بفرمایید داخل
    سلام پسرم
    -با سر سلامی کردم وبا عمه وارد خونه شدم ،خونه ای سادهو پرجمعیت برعکس خونه عمه که خلوت ومجلله
    با رانمایی پیرزنی وارد پزیرایی شدیم ونشستیم خونشون بسیار قدیمی بود ولی از چهره تک تک اعضای خانوادشون میشد فهمید که خوشبختن
    خاتون جون این گل دختر کیه ؟
    دختر برادر زادمه
    -عمه رو کرد به من وگفت
    عمه جان ایشون سمیه خانوم هستن زن مش رجب
    -به عمه نگاه کردم ولبخندی زدم
    اون شب با سه تا عروس مش رجب آشنا شدم،کلی حرف زدیم وحسابی بهم خوش گذشت ،ساعت یازده بود که خداحافظی کریم وبه خونه برگشتیم
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    وقتی به خونه رسیدیم
    چون عمه خسته بود به اتاقش رفت وبه من گفت به دنبالش بروم عمه رو تختش دراز کشید و به منم اشاره کرد روصندلی بشینم وگفت
    خب من حاضرم تا به سوالات جنابعالی جواب بدم
    -لبخندی زدم و شروع کردم به سوال پرسیدن
    عمه چرا دوست نداشتی منو ببینی ؟
    وقتی مامانت بیست سالش بود خواستگارای زیادی به خواستگاریش میومدن ،مادرت خیلی زیبا بود حتی از توهم زیباتربود
    -تعجب کردم از حرف عمه مگه من زیبا بودم تا یاد دارم عاطفه وزن دایی بهم میگفتن زشت ،خنده بلندی کردم
    رویا ؟
    -باعصبانیت اسممو صدا کرد بامهربانی گفتم
    جانم عمه
    مثلا داشتم به سوالاتت جواب میدادم
    -ببخشید عمه وقتی بهم لقب زیبارو دادی یاد یه چی افتادم
    تکرار نشه که اگه تکرار شد دیگه به سوالات جواب نمیدم
    -چشم
    بی بلا،خب داشتم میگفتم مادرت خیلی زیبا بود به همین علت خواستگارای زیادی داشت منم چون از بچه ای بهش میگفتم عروسم اونو عروس خودم میدونستم
    -با بهت نگاهش کردم وگفتم،مگه شما بچه دارین ؟
    یکم تحمل داشته باشم جانم کم کم به وقتش جواب همه سوالاتت رو پیدا میکنی
    -لبخندی زدم وگفتم بازم چشم
    خب دیگه حرفمو قطع نکن ، ازهمون بچگی بهش میگفتم عروسم ،به داداش هم گفتم عروس خودمه
    سالها گذشت تا اینکه یه روز نشستم وبا یونس پسرم حرف زدم وبهش گفتم که تو مریم دختر داییت رو میخوای تا از داییت خواستگاریش کنم
    اونم گفت که من عاشق مریم هستم و فقط به اون فکر میکنم،منم خوشحال شدم از این حرف یونس و بلافاصله موضوع رو با برادرم درجریان گذاشتم اونم راضی بود
    یک هفته بعدبه خواستگاری رفتیم ،مریم گفت که به هیچ وجه حاضر نیست که با یونس ازدواج کنه میگفت اون مثل برادرمه و من نمیتونم
    منم ناراحت شدم و به خونه ام برگشتم تا مدتها یونس از خونه بیرون نمیرفت تا اینکه یه روز داداشم اومد پیشم وبهم گفت که برا مریم خواستگار اومد و قراره عقد کنه منم مخالفتی نکردم یه ماه بعدش مریم با پدرت عقد کرد ،یونس اوایل به روی خودش نمیاورد وخودشو یه جورای مشغول میکرد تا اینکه مادرت عروسی کرد ورفت سر خونه زندگیش اونم گفت دیگه نمیتونم تحمل کنم باید از ایران برم یک ماه طول کشید تا کارای رفتنش آماده شده بود
    یونسم رفت آلمان بعداز دوسال با یه زن آلمانی آشنا شد وازدواج کرد همونجاهم موندگار شد الانم دوتا دختر داره هفته ای یه بار بهم زنگ میزنه سالی یه بارم میاد پیشم
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    -عمه چرا من هیچ وقت ندیدمتون سر قبر مامانم؟
    تو تا چند روز تو بیمارستان بودی من هر روز میرفتم سر قبر مادرت و الانم بعضی وقتا میرم
    -آقا یونس پسرتون میدونه که مامانم فوت شد؟
    اره میدونه برا خاکسپاری اومد روزی که اومد ایقد گریه کرد که چشماش شد دوکاسه خون فهمیدم هنوز مادرتو فراموش نکرد
    -عمه یه سوالی دارم اگه بپرسم ناراحت نمیشی؟
    نه عزیزم بگو
    - عمه دلیل اینکه زن دایی از مادرم بد میگه چیه ؟توراخدا اگه چیزی میدونی بگو آخه مامانم میگفت نرگس دوستم بود ولی آخه اگه دوست بودن چرا زن دایی ایقد بد مامانمو میگه حتی حالا که تو گور خوابید
    به عمه نگاه کردم داشت آروم گریه میکرد رفتم بغلش کردم وگفتم
    گریه نکن عمه جونم ،من که چیزی نگفتم چرا گریه میکنی؟
    یاد مامانت افتادم تا دورحرف زدن تو دستش بود پرحرفی میکرد و مدام سوالای زیادی میپرسید آخرم تا جواب نمیگرفت دست از سر طرف بر نمیداشت
    - گونه بــ..وسـ...ید و گفتم
    حالا میشه جواب سوال منو بدین قربون اشکات بشم
    ولی قول بده هیچ وقت به محمد نگی اصلا قول بده به هیچکس نگی
    -چشممممممممم نمیگم
    نرگس و مریم باهم همکلاسی بودن ،مثل دوت خواهر خیلی صمیمی بودن
    از بخت بد هردوتاشون عاشق یک نفر میشن یک روز مریم برا نرگس تعریف میکنه که عاشق شده و قراره اون مردکه بابای خدا بیامرزت باشه به خواستگاریش بره
    نرگس هم که عاشق بابات بود حیرت زده میشه و به هر دری میزنه تا این وصلت سر نگیره ولی نمیتونه جلو ازدواج مریم و باباتو بگیره از اون به بعد از مامانت نفرت درست میکنه و دوستیشون بهم میخوره
    - عمه اینا رو کی به شما گفت
    از زبون خود نرگس شنیدم بعد مرگ مادرت برام تعریف کرد البته ازش سوال کردم که چرا دوستستون بهم خورد اونم اینو بهم گفت
    - پس چرا با دایی ازدواج کرد
    اینو نمیدونم ولی داییت ازش خوشش میومد ....
     

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    - عمه سوالای زیادی دارم ولی به موقع ازت میپرسم توهم قول بده جوابمو بدی
    قول میدم عزیزم
    -عمه رو بوسیدم وبا گفتن شب بخیری به اتاقم رفتم ،سرم به بالش نرسیده خوابم برد
    صبح با صدای عمه بیدارشدم و به آشپزخونه رفتم و صبح بخیر بلندی گفتم
    میبینم اینجا بیشتر به گل قشنگ من خوش میگذره
    - به گوشام شک داشتم و با شک به پشت سرم نگاه کردم با دیدن دایی محمدم از خوشحالی خودمو پرت کردم تو بغلش تا تونستم گریه کردم
    ،چقد لـ*ـذت داشت این آغـ*ـوش وصف ناشدنی ،امن ترین آغـ*ـوش برای من آغـ*ـوش دایی جونم بود ، سرمو بلند کردم و به داییم نگاه کردم اونم داشت گریه میکرد با دستام اشکاشو پاک کردم ومحکمتر به خودم داییمو فشار دادم وسرمو روسینش قرار دادم
    خوبی گل قشنگم
    - سرمو از رو سـ*ـینه دایی برداشتم و گفتم
    الان عالیم دایی عالی ،به عمه خاتون نگاه کردم داشت گریه میکرد یه بـ*ـوس براش فرستادم
    به دایی گفتم رو صندلی بشینه اونم نشست براش چایی آوردم ورو صندلی کناریش نشستم
    گل قشنگ دایی چه خبر چیکارا میکنی ،دلم برات یه ذره شده بود
    - سلامتی دایی جان ،دل منم برات تنگ شده بود دایی خیلی دوست دارم هیچ وقت ازم نخواه بدون تو زندگی کنم
    چشمممم عزیز دایی
    - عاطفه و زن دایی چطورن آقا آرش چطوره
    همشون خوبن عزیزم
    - خداروشکر
    عمه کجا رفت
    - نمیدونم حتما خواست باهم تنها باشیم دایی جونم باخنده گفتم دایی خندید و گفت
    بیا بریم تو سالن
    - چشمی گفتم و به دنبال دایی به سالن رفتم
    یه چیزی برات آوردم امیدوارم بپسندی
    - با خوشحالی گفتم ممنون دایی هر چی باشه من دوستش دارم چون تو برام آوردی
    یه جعبه کوچک جلوم گرفت ازش گرفتم و بازش کردم یه گردنبد زیبا (الله )بود خیلی زیبا بود به طرف داییم رفتمو صورتشو بوسیدم و ازش تشکر کردم


    (ای کاش دایی من ،:aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray:عزیز منم زنده بود ای کاش...... دوستت دارم دایی جونم،تا دنیا دنیاس تو قلبم جاودانه خواهی ماند )
     
    آخرین ویرایش:

    صوفیا 73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    227
    امتیاز واکنش
    3,934
    امتیاز
    536
    محل سکونت
    خوزستان
    اون روز بهترین روز عمرم بود چون بدون ترس ودلهره با داییم میگفتم ومیخندیدم ساعت پنج بعداظهر داییم رفت و بهم قول داد که یه هفته دیگه بیاد دنبالم و به اهواز برم
    بعداز اذان مغرب نمازمو خوندم و رفتم پیش عمه اونم داشت نمازشو میخوند یه گوشه وایسادم تا نمازش تموم بشه بعداز اینکه نمازش تموم شد بهش گفتم
    قبول باشه عمه جان
    ممنونم عزیزم
    -عمه یه سوالی سخت ذهنمو مشغول کرد اجازه هست بپرسم
    بپرس عزیزم
    -عمه کی مخارج زندگیتو میده آخه تو روستا هستین ولی خونتون مثل یه قصره از طرفیم خدمتکارو این همه خرج برام جالبه؟
    خنده ای کرد و گفت
    قربون ذهن پر سوالت برم عزیزم، پدرم زیاد پول دار نبود درحد بخور ونمیر پول داشت شوهر خدا بیامرزم از اقوام دور مامانم بود چند باری با خانوادشون به خونمون اومدن و منو دیدو بعدم به خواستگاریم اومد پدرش تاجر فرش بود و پول دار بابام هم گفت باید قبول کنی منم قبول کردم وباهاش ازدواج کردم خدابیامرز آدمی خیلی خوبی بود هیچ وقت اذیتم نکرد
    - به اینجا که رسید اشک از چشمانش جاری شد ناراحت شدمو گفتم
    عمه جان خودتو ناراحت نکن ،خدابیامرزش
    شوهرم بعداز باباش سهم ارثشو گرفت و رفت تو کار طلا فروشی
    -همیشه تو روستا زندگی میکردین؟
    نه عزیزم من یه چند سالی هست که اومدم ،بعداز مرگ شوهرم خیلی بهم سخت گذشت قلبم بیمار شد و دکتر هوای شهر رو برام مضر دونست منم هرچی تو شهر داشتم فروختم و اومدم یه زمین تو این روستا خریدم بعدم دادم ساختنش پولامو پس انداز کردم والانم این دخل وخرجا ازهمون پولاست
    -عمه یه چی بگم ناراحت نمیشی؟
    نه بگو
    - عمه تو که اینهمه پول داشتی بی نیاز بودی از مال دنیا چرا به دایی کمک نکردی ؟دایی خیلی از نظر فقر اذیت میشه
    چند باری اومدم و خواستم بهش کمک کنم اما اون هر بار نمیزاشت ،منم دیگه نخواستم کمکش کنم
    - رفتم صورتشو بـ*ـوس کردم و گفتم
    عمه جان بریم که خیلی گشنمه
    بریم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا