رمان سیاه‌تر از برف | بهناز گرگانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Behnaz Gorgani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/05
ارسالی ها
35
امتیاز واکنش
657
امتیاز
231
《به نام خالق مرگ》

نام رمان: سیاه‌تر از برف
نویسنده : بهناز گرگانی | کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: جنایی-مافیایی، عاشقانه
ناظر: *سیما*


خلاصه:
مهتاب شفیعی، یکی از بزرگ‌ترین قاچاقچی‌های اعضای بدن در خاورمیانه، با دسترسی مرموزی که به گروه خونی کمیاب O- داره، باعث می‌شه تا توجه دشمنانش رو به این موضوع جلب کنه.
یکی از بزرگ‌ترین رقبای مهتاب تصمیم به استخدام یه قاتل اجاره‌ای می گیره برای نابودی مهتاب و به چنگ آوردن منبع خونیش که اون شخص کسی نیست جز یک ویرانگر به تمام معنا به نام ارسلان مستوفی!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    به نام خدا
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک‌ جامع درخواست ها و پرسش و پاسخ های رمان نویسی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Behnaz Gorgani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/05
    ارسالی ها
    35
    امتیاز واکنش
    657
    امتیاز
    231
    پست اول

    «سیاه تر از برف»
    مقدمه:
    تمام من، همانند ذغال می‌ماند.
    اگر نسوزاند، سیاه می‌کند؛
    نگاهت را، وجودت را، زندگی‌ات را.
    بالاتر از سیاهی، سفیدی‌ست
    من سیاهم؛
    سیاه‌تر از برف!

    فصل اول: گریز دلپذیر!
    می‌گذارم هفتمین تیرش را نثار کتفم کند. دردش را کنار می‌گذارم تا بعداً همین یک ذره جانم را هم لبم برساند. به‌سمتش می‌روم، قدم به قدم!
    ترسِ هر قدم‌هایم از نگاهش می‌چکد. روبه‌رویش می‌ایستم و اجازه می‌دهم ترسِ حضورم در بُن جانش رخنه کند.
    ترس از مرگ، حتی از خود مرگ هم دردناک‌تر است!
    آن‌قدری مرا می‌شناسد که برای زنده‌بودن التماس نمی‌کند و این غرورم را ارضـ*ـا می‌کند.
    اسلحه‌ام را به آرامی بالا می‌آورم. چشم در چشم و شلیک...
    خون می‌پاشد روی دیواره‌های دلم.
    جسم غرق خونش روی برف‌های دست‌نخورده، صحنه‌ی زیبایی برای کوبیده‌شدن روی دیوار اعلانات دایره جنایی‌ست.
    دم عمیقم را در ریه‌هایم گم می‌کنم. روی برف‌های تازه می‌نشینم، اما نمی‌دانم چرا این‌قدر بوی سوختگی می‌دهند.
    به تایر مشکی‌رنگ ماشین تیکه می‌دهم و به ساختمانِ متروکه‌ی سپید پوش روبه‌رویم نگاه می‌کنم.
    این ساختمان متروکه‌ی بین جاده‌ای تمام انسانیت مرا ربود و یک حجم سیاهی از «من» را بالا آورد!
    صدایم یخ زده است اما باز هم این تب لعنتی رهایم نمی‌کند.
    صدای فریاد روهان از پشت تلفن مغزم را می‌شکافد، سیبل اعصابم را هدف می‌گیرد و مثل یک شاگرد مبتدی شلیک می‌کند:
    - ساختمون لو رفته مهتاب. یه کاری بکن!
    نگاهم همچنان خیره به ساختمان روبه‌روست. بوی انسانیتم را که بین آجرهایش دفن شده، احساس می‌کنم. حتی آن‌ها هم بوی خون می‌دهند!
    افسار کلمات را می‌کشم و از لابه‌لای دندان‌های به‌هم‌فشرده‌ام، نفرت‌هایم را تف می‌کنم:
    - 4684 بمب توی ساختمون رو فعال کن.
    از لابه‌لای انگشتانم خون می‌چکد.
    اشک‌هایم قهقهه می‌زنند و من خیره به برف‌های سرخ‌رنگ زیر دستم، فکر می‌کنم مگر جسدی که از نُه‌سال پیش بارها به آتش کشیده شده، دیگر رگی دارد که در آن خونی هم جاری باشد؟
    به جنازه‌ی روبه‌رویم نگاه می‌کنم. یعنی چه‌قدر خوش‌شانسی‌هایش پررنگ بوده‌اند که او را با تیری میان دو ابرویش خلاص کرده بودم؟ او مرا لو داده بود و بی‌تاوان، به درک واصل شده بود.
    به جهنم که فهمیده بود می‌خواهم قلبش را از سـ*ـینه بیرون بکشم. به جهنم که فهمیده بود خانواده‌اش را کشته‌ام!
    صدای انفجار و مردی که در حال فریاد و التماس برای کمک است، در گوش‌هایم می‌رقصد.
    انسانیتِ دوست‌نداشتنی‌ام باز هم آتش گرفت!
    ساختمان گر گرفته و همه‌جا بوی یخ سوخته می‌دهد.
    آتش؛ مرگ مورد علاقه‌ی من...
    صدای زجه‌هایشان چرا این‌قدر قشنگ بود؟ تقلاهایشان برای زنده‌ماندن چقدر زیبا بود.
    این صحنه را قبلا هم دیده بودم؛‌ منتها درست از زاویه روبه‌رویم!
    صدای نفس‌های روهان را می‌شنوم و صدایم را از ته تاریکی‌ای که مرا بلعیده بود، به گوشش می‌رسانم:
    - روهان؟
    - جانم.
    - زنده‌م رو پیدا کن!
    لاشه‌ام را از روی زمین جمع می‌کنم و سوار ماشین می‌شوم.
    راستی مگر لاشه‌ام را کفتارها نخورده بودند؟
    شاید هم ققنوس اشک‌هایش را به من هدیه کرده بود.
    ماشین را روشن و آن را به لبه‌ی جاده هدایت می‌کنم.
    زخمِ کتفِ تیرخورده‌ام نبض دارد و من بین تمام علائم زنده‌بودنم، دارم می‌میرم!
    ماشین‌های سیاه‌رنگ از دو طرف به‌سمتم می‌آمدند.
    نزدیک بودند اما نه آن‌قدر که گریز از آن‌ها لذتی برایم به دنبال داشته باشد.
    نزدیک‌تر می‌شوند؛ آن‌قدر که می‌توانم پیروزی رخنه‌کرده در چشم‌هایشان را ببینم.
    مرگ را می‌بینم. دست به سـ*ـینه و تکیه‌داده به فضایی خالی... چرا همه‌ی مرگ‌ها شبیه او بودند؟
    پایم را از کفش تر‌س‌هایم در می‌آورم و روی پدال گاز می‌فشارم. ماشین به‌سرعت از بلندای جاده می‌گذرد. بهتی که آخرین لحظه در نگاهشان نشست، به هر تاوانی می‌ارزید.
    مگر تابه‌حال نمرده بودم؟ این هم روی تمام مردگی‌هایم.
    ماشین بعد از سقوط، یخ رودخانه را می‌شکند و در عمق تاریکی‌اش فرو می‌رود. چه فضای آشنایی...
    شوک عظیمی سراسر بدنم را در برمی‌گیرد. دمای زیر صفر درجه‌ی آب، فریاد استخوان‌هایم را به گوش فلک می‌رساند. این آبِ لعنتی مگر یخ نزده بود؟ پس چرا این بار هم سوختن رهایم نمی‌کند؟
    دریاچه به آتش نُه‌سال پیش قهقهه می‌زند. انگار که قطراتش می‌گویند «این بار من می‌کشمش!»
    با حس شوریِ آب دریاچه، در معده‌ام جنگ جهانی رخ می‌دهد. به رمق نداشته‌ام چنگ می‌زنم و با یک حرکت، از شیشه‌ی ماشین خودم را بیرون می‌کشم. آب‌، سرد و بی‌رحم و قهقهه‌زنان جنازه‌ام را در آغـ*ـوش می‌گیرد. نفس‌هایم بازی‌شان گرفته! می‌روند اما برای برگشتن ناز می‌کنند.
    ناز این نفس‌ها آن‌قدر ادامه پیدا می‌کند که پلک‌هایم روی هم می‌افتند و هوش و حواسم پر می‌کشد به دو ماه قبل...



    پ.ن:
    جوهرِ قلم یه نویسنده، نظر مخاطبینشه. خوشحال می‌شم نظراتتون رو توی پروفایلم با من در میون بذارین.
     
    آخرین ویرایش:

    Behnaz Gorgani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/05
    ارسالی ها
    35
    امتیاز واکنش
    657
    امتیاز
    231
    پست دوم

    ***
    کنارش دراز و دستی به پلک‌های بسته‌اش می‌کشم. دلم بی‌قراریِ لرزش پلک‌هایش را می‌کند. جای خالی لب‌هایش روی گردنم داشت خفه‌ام می‌کرد. شاید هم جای خالی نجواهای شبانه‌اش چسبیده به لاله‌ی گوشم...
    صدای روهان توی گوشم می‌پیچد و می‌پیچد و می‌پیچد و مستقیم به صورتم سیلی می‌زند:
    - مهتاب تا کِی می‌خوای با این تشکیلات زنده نگهش داری؟ تو خودت می‌دونی احتمال برگشتش نیست.
    تمام نفرت این چند سال را بلعیده بودم و حالا سر احساسم مانده بود. حتی نمی‌توانستم انگشتم را ته حلق احساساتم فرو کنم و ذره‌ای از آن حس سیاه‌رنگ را روی تمام دوست‌داشتن‌هایم بالا بیاورم. آن نفرت رسوب کرد در لابه‌لای رگ‌هایم و گاهی جنونی بی‌رحم را هدیه‌ی روح خسته‌ام می‌کرد. لب‌هایم بی‌اختیار باز می‌شوند و با همان جمله‌ی همیشگی، نگرانی‌های روهان را ریشخند می‌کننو:
    - هنوز قلبش می‌زنه!
    - مهتاب اون ضربه مغزی شده؛ می‌فهمی؟
    - هنوز قلبش می‌زنه!
    - مغزش از هم باز شده. داره عذاب می‌کشه.
    - هنوز قلبش می‌زنه!
    روهان با حرص از اتاق خارج شده و در را محکم به هم می‌کوبد.
    سرم را روی سـ*ـینه‌اش می گذارم و زمزمه‌وار می‌گویم:
    - هنوز قلبت می‌زنه!
    سرم را روی بالشتش می‌گذارم و با نگاه خیره‌ای به سقف سفیدرنگ می‌گویم:
    - تو از من بیچاره‌تری چون عذاب‌کشیدنت، تنها دلیلیه که من بخوام زنده نگهت دارم.
    به نیم‌رخش نگاه و صورتش را نوازش می‌کنم. صدایم بی‌حس است و من اصلاً هم عاشقش نیستم؛ فقط یک ذره دلم دست‌هایش را می‌خواهد، درست میان موهایم.
    - از معامله‌ای که باهام کردی راضی هستی؟ گـ ـناه از من، تقاص از تو.
    از روی تخت بلند می‌شوم و به‌سمت در می‌روم. ماهیچه‌ی سیاهی در سـ*ـینه‌ی احساسات نداشته‌ام بی‌قراری می‌کند.
    به عقب برمی‌گردم. نگاه کلی‌ای به دستگاه‌ها می‌اندازم و از اتاق خارج می‌شوم. به روهان که روی مبل نشسته و با حالتی عصبی پاهایش را تکان می‌دهد، نگاه می‌کنم.
    - می‌شه به‌جای اینکه عین مته روی اعصابم بری، دنبال یه راه‌حل باشی؟
    با عصبانیت به چشم‌هایم زل می‌زند.
    - راه‌حلم رو ارائه دادم.
    فریادم را قورت می‌دهم. حرف‌هایش بوی گند تعفن می‌دهند؛ بوی تازه‌شدن این تنهایی. فریادم را عق می‌زنم:
    - منِ دیوونه رو دیوونه‌تر نکن روهان! اونی که به اون دستگاه‌ها وصله، تنها داشته‌ی من از کلمه‌ای به نام خانواده‌ست. بعد تو انتظار داری من اون رو به‌خاطر یه قرارداد مسخره، تیکه پاره کنم؟ اون باید زنده بمونه!
    با غیظ از روی مبل بلند شده و فریاد می‌کشد:
    - به چه قیمتی؟
    توی چشم‌هایش زل می‌زنم و زمزمه می‌کنم:
    - به قیمت جونت! کم بیارم قلب تو رو از سـ*ـینه بیرون می‌کشم، شک نکن!
    هر چقدر هم دُز سردی نگاهش را بالا ببرد، نمی‌تواند دل‌شکستگی‌هایش را پنهان کند. او خوب می‌داند که حتی دروغ هایم هم حقیقت را فریاد می‌زنند.
     
    آخرین ویرایش:

    Behnaz Gorgani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/05
    ارسالی ها
    35
    امتیاز واکنش
    657
    امتیاز
    231
    پست سوم

    ساعت سه نیمه‌شب است.تلفن را برمی‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم. بعد از چند بوق جواب می‌دهد. صدای بمِ سرخوشش، آرام است. می‌دانستم که چه زمانی با او تماس بگیرم.
    - Hello black swan!*
    - وقت خالی کن برام.
    - هر وقت که بخوای!
    تماس را قطع می‌کنم. صدای بمش به گوشم چسبیده بود. دلم کمی از سرخوشی‌اش را طلب می‌کرد؛ فقط کمی از سرخوشی‌اش.
    موبایل را به کناری پرت می‌کنم. می‌دانستم که دست رد به سـ*ـینه ام نمی‌زند.
    او خود من است؛ خود خود من!

    ***
    به عکس‌های جدید ام.آر.ای سرش نگاه می‌کنم. افتضاح، کلمه‌ی امیدوارکننده‌ای برای وضعیتش است. نگاهی به آزمایش‌ها می‌اندازم و درصد هوشیاری‌اش به من دهان‌کجی می‌کند.
    آن‌ها را روی میز پرت می‌کنم و به پشتیِ صندلی چرخ‌دارم تکیه می‌دهم. روهان نگاهی به انبوه عکس و آزمایش‌های روی میز می‌اندازد. یک وقت‌هایی وسوسه‌ام می‌کند بخوابانمش روی تخت جراحی‌ام، دست و پایش را به تخت ببندم و بعد با نخ و سوزن لب‌هایش را به زیباترین شکل ممکن بدوزم.
    - گاهی اوقات دلم می‌خواد به امیدواری‌هات بلند بخندم مهتاب!
    - گاهی اوقات دلم می‌خواد دهنت رو ببندی روهان.
    نیشخندش، روی اعصابم پاتیناژ می‌رود.
    - دروغ می‌گی ازش متنفری، مگه نه؟
    مشتم را روی میز می‌کوبم و درجا خفه‌اش می‌کنم. زل می‌زنم در چشم‌هایش. می‌ترسد! از این من خیلی می‌ترسد.
    - حسابش سنگینه روهان؛ نمی‌ذارم بدون صاف‌کردنش ریق رحمت رو سر بکشه! یا می‌میره یا این‌قدر زنده نگهش می‌دارم تا روزی هزار بار بمیره.
    فریاد می‌زند:
    - بیدار شه که چی؟
    شمرده‌شمرده برای تفهیم‌کردنش می‌گویم:
    - برای اینکه خودم بکشمش!
    فضای بیمارستان همیشه اکسیژنش کم بود. بیرون می‌زنم و باران وحشیانه می‌بارد.
    حتی باران هم حریف سیاهی‌هایم نمی‌شود؛ مثل شستن یک پارچه‌ی سیاه می‌ماند. حالا تو هر چه می‌خواهی سیاهی‌هایش را بشور تا سفید شود.
    کاش علم آن‌قدر پیشرفت کرده بود که می‌توانستم یک ذره از خودم را به او تزریق کنم تا ببیند و بمیرد. به دلم می‌مانَد اگر با تصویری که از نُه‌سال قبلم داشت، از دنیا برود.
    شب است و پاهایم شاکی از بوت‌های پاشنه بلند سیاه‌رنگم. وارد کوچه‌ی تاریک کناری می‌شوم تا به روهان زنگ بزنم. انگار باز هم آدرس دنیا را گم کرده‌ام!
    تلفن را درمی‌آورم که صدای قدم‌هایی از پشت‌سرم، گوش‌هایم را تیز می‌کند. به سرعت جا خالی می‌دهم و تیزی‌ای که به قصد قلبم حمله کرده بود، در پهلویم فرو می‌رود.
    سست و بی‌رمق، به دیوار تکیه می‌دهم و چاقو را از پهلویم درمی‌آورم. بی فوت وقت پسرک سیاه‌پوش را به دیوار می‌چسبانم و چاقو را زیر گلویش می‌گذارم.
    لعنتی دردهای غیرمنتظره واقعاً درد دارند. اصلاً نمی‌شود کنارشان گذاشت.
    بدون ترس از چاقویی که زیر گلویش گذاشته‌ام، تلفنش را به‌سمتم می‌گیرد و کوتاه می‌گوید:
    - با تو کار داره.
    تک به تک رقم‌هایی که با آن ترتیب خاص کنار هم چیده شده‌اند را می‌شناسم. تلفن را کنار گوشم می‌گذارم و درد را در سایه‌ی خونسردی‌هایم خفه می‌کنم.
    - چرا؟
    صدای بمش سرخوش است؛ سرخوش‌تر از همیشه.
    - برای آشنایی بیشترِ قوی سیاه!
    درد پشت لب‌هایم زوزه می‌کشد؛ اما قورتش می‌دهم و می‌غرم:
    - کارم باهات تموم شه دوتا حق انتخاب داری‌؛ یا می‌میری یا می‌کشمت!
    من قفل یک تيمارستان را شکسته‌ام، می‌دانم که شکسته‌ام. صدایش خونسرد است و جملاتش بیشتر از سردی، بوی خون می‌دهند:
    - فردا شب، ساعت هشت، کافه آوین!
    مکث می‌کند و می‌گوید:
    - فرستاده رو نَکُش.
    - حیفه که سلام ویژه‌م رو بهت نرسونه!
    تماس را قطع می‌کنم و به چاقوی دست‌سازِ توی دستم نگاه می‌کنم. دسته‌ی کنده‌کاری‌شده‌ی زیبایی دارد و تیزی و برندگی‌اش هم ثابت شده است؛ اما محض اطمینان آن را توی گلوی فرستاده‌اش فرو می‌کنم. چاقو به نرمی توی گوشتش فرو می‌رود و خون روی دست‌هایم فوران می‌کند.
    نه، واقعاً چاقوی جذابی به نظر می‌رسد!

    ___________________________________________
    *: سلام قویِ سیاه!
     
    آخرین ویرایش:

    Behnaz Gorgani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/05
    ارسالی ها
    35
    امتیاز واکنش
    657
    امتیاز
    231
    پست چهارم

    نیست؛ پیدایش نمی‌شود. خم می‌شوم و خاک خاطراتم را می‌تکانم.
    جمجمه‌ام را پیدا نمی‌کنم اما انگار تمام داده‌های دانشکده پزشکی، در دستانم ذخیره شده‌اند و من، در تاریک‌ترین نقطه‌ی مغزم پنهان شده‌ام!
    دستم را دراز می‌کنم و می‌گویم:
    - کورت!
    روهان، کورت را به دستم می‌دهد. مغز دست‌هایم از کار می‌افتد. انگار جمجمه‌ام و تمام دیوانگی‌هایش پیدایشان شده است.
    کورت از دستانم سُر می‌خورد. هجوم می‌برم به‌سمت آن بُرش خونیِ وسوسه‌کننده تا تمام محتویات جمجمه‌اش را بیرون بکشم و بیندازمش زمین. یعنی صدای برخورد آن نرمی و تری دوست‌داشتنی با کف زمین اتاق عمل چقدر می‌‌تواند زیبا باشد؟
    انگار تمام مویرگ‌های اعصابم التماس می‌کنند تا له‌شدن آن مغز لعنتی را زیر پایم حس کنند.
    روهان سریع جلوی من می‌ایستد و وحشت‌زده نگاهم می‌کند. باز هم به موقع افسار دیوانگی‌هایم را کشیده است!
    به‌سرعت از اتاق عمل بیرون می‌زنم تا روهان با دکتر شاهد عمل را به اتمام برسانند. در این ثانیه اعصابم با هر چیز متحرکی در جهان سر جنگ دارد.
    حرکت آرام قطرات آب روی صورتم، صدای حرف‌زدن گروهی از رزیدنت‌های مغز و اعصاب و حتی صدای نفس‌های نامنظم لعنتی‌ام... آن سیاهی‌ای که چند باره تمامم کرده بود، باز داشت مرا از سر می‌گرفت!
    یاد جعبه‌ی قرص‌های رنگارنگ کنار تختم می‌افتم. قول‌هایی که به روهان می‌دادم، جنسشان خوب نبود. همیشه می‌شکستند، همیشه...

    ***
    در کافه را باز می‌کنم. صدای آویز بالای در، نگاه چند نفر را به‌سمتم می‌کشاند. نگاهم دنبال دیوانه‌ای خنجر به دست، با پیراهن آبیِ بدرنگ خونی که از خنجرش محتویات شکم قربانی‌هایش آویزان است، می‌گردد؛ اما پیدایش نمی‌کند.
    اصلاً آدرس را درست آمده‌ام؟ اینجا که آسایشگاه روانی نیست!
    به‌سمت میز کنار پنجره می‌روم و روی صندلی روبه‌رویی‌اش می‌نشینم.
    از شرارت نگاهش، دنیایی آتش می‌گرفت!
    نفسی می‌گیرد و صورتم را با نیمچه لبخند پرلذتی می‌کاود.
    - قوی سیاه! خوشحالم که نکشتمت.
    نگاهش می‌کنم و او با تکیه به صندلی، اجازه می‌دهد تا خوب او را کندوکاو کنم. بی‌اغراق جذابیتی نفس‌گیر دارد. یک لهجه‌ی خاص و زیبا!
    جین مشکی و تی‌شرتی راحت به همان رنگ به تن دارد و موهایش، به رهایی نگاه بی‌پروایش است.
    منوی چوبی را از گارسون می‌گیرم و در جوابش نیشخندی می‌زنم.
    - خوشحال باش که نتونستی بکشی، ارسلان مستوفی!
     
    آخرین ویرایش:

    Behnaz Gorgani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/05
    ارسالی ها
    35
    امتیاز واکنش
    657
    امتیاز
    231
    پست پنجم

    ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    - سفارش شده‌ای؛ اون هم به قیمتی که حقیقتاً نمی‌شه ردش کرد!
    نیشخندی می‌زنم. اشکبوس لعنتی!
    می‌دانستم کابوس روز و شبش هستم. تشکیلاتش با وجود من، دیگر جایی در خاورمیانه ندارد.
    - بهت نمیاد پیشنهادهای جذاب اشکبوس رو رد کنی!
    نگاهم می‌کند. با وجود پانچوی مشکی و تاپ چرم زیرش، احساس می‌کردم نگاهش پوست تنم را لمس می‌کند.
    - فعلا زنده‌بودنت لـ*ـذت‌بخش‌تره برام.
    کمی به جلو خم می‌شود. لب‌های تر و کمی قرمزرنگش وسوسه کننده‌اند.
    - black swan!
    جرعه‌ای از سودای لیوان پایه بلندم می‌نوشم و لیوان را بین انگشتانم تاب می‌دهم. نگاهش از انگشتانِ کشیده‌ام که لاک مشکی خورده‌اند، به چشمانم کشیده می‌شود.
    - باهات نمی‌خوابم!
    چشمانش را ریز می‌کند و با دقت بیشتری توی چشمانم زل می‌زند. او هم با جرعه‌ای از سودای روبه‌رویش لبانش را تر می‌کند.
    - به پیشنهاد‌های دیگه‌ای هم می‌تونم فکر کنم. من آدم قانعی هستم.
    و با نگاهی به سر تا پایم، زمزمه می‌کند:
    -البته فعلاً!
    گارسون به‌سمتمان می‌آید تا سفارشمان را بگیرد. پاستا راگوالابلونز سفارش می‌دهم و او با سفارش بشقاب سبزیجات بخارپزشده، سوپرایزم می‌کند.
    نیشخندی می‌زند و با ابرویی بالارفته می‌گوید:
    - چیه؟ من طرفدار زندگی سالمم!
    زخم پهلویم تیر می‌کشد. لعنتی لعنتی لعنتی... کارهایم که تمام شوند، کشتن او را در باکس شیکی به خودم کادو می‌دهم.
    سفارشمان را روی میز مقابلمان می‌گذارند. کمی از پاستایم را می‌خورم و این قطعاً افتضاح‌ترین پاستایی‌ست که تابه‌حال خورده‌ام! با دستمالِ کنارِ بشقابم، دور لب‌هایم را پاک می‌کنم و می‌گویم:
    - پنجاه درصد از تشکیلاتم.
    چنگالش را کنار می‌زند و با تکیه بر صندلی، دست‌به‌سـ*ـینه نگاهم می‌کند. نگاهش کاملاً راضی به نظر می‌رسد.
    - و اگه قبول نکنم؟
    پانچویم را کنار می‌زنم و با تکیه بر صندلی، پا روی پا می‌اندازم. نگاهش از چشمانم، به چاقوی دست‌سازش که با کش چرمی به ران پایم بسته بودم، کشیده می‌شود.
    خون روی تیغه‌اش خشک شده است. پیغامم به قدر کافی واضح است!

    ***
    اگر خم می‌شدم و اعصابم را که زیر پاهایشان در حال له‌شدن بود جمع می‌کردم، خیلی بد می‌شد؟
    سرم را بین دستانم می‌گیرم و به جدالِ بین روهان و ارسلان نگاه می‌کنم.
    غیظ روهان مرا مخاطب قرار می‌دهد.
    - می‌تونیم مأمورهای مرزی رو با رشوه ساکتشون کنیم.
    ارسلان خودکار توی دستش را با غیظ روی میز گرد بینمان می‌اندازد و رو به من می‌گوید:
    - وقتی می‌شه با یه کشتار دسته‌جمعی واسه همیشه خفه‌شون کرد، چرا رشوه بدیم؟ یه بار که باج بدیم واسه همیشه باید باج بدیم!
    مشتم را روی میز می‌کوبم و از جایم بلند می‌شوم. صدایم بلند است؛ بلندتر از همیشه:
    - این بحث برای بعد از اینه که بار من کامل بشه! منبع خونیم به مشکل برخورده و بار باید تا چند هفته دیگه فرستاده شه. روهان اون o- ای که پیدا کردی جفت کلیه‌هاش سنگ‌سازن و دریچه‌ی قلبش هم مشکل داره.
    نگاهی به دو نفرشان می‌اندازم و دوباره با خستگی روی صندلی لم می‌دهم.
    - فعلاً باید یه فکری برای این مسئله بکنیم.
    ارسلان لحظه‌ای در فکر فرو می‌رود و بعد لبخند شروری روی لب‌هایش می‌نشیند. لعنتی این لبخندهایش بوی خون می‌دهند!
    نگاهم می‌کند و خبیثانه می‌گوید:
    - من یه فکری دارم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا