رمان بیا از نو بسازیم | mahsa delphi71 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahsa delphi71

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/04
ارسالی ها
249
امتیاز واکنش
2,466
امتیاز
451
سن
31
محل سکونت
جنوب
Bia_Az_Now_Besazim.png
نام رمان: بیا از نو بسازیم
نام نویسنده: mahsa delphi71 کاربرانجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه
نام ناظر: @سمانه امينيان

خلاصه:

به نام خدا
داستان درباره‌ی دختریست به نام نیلا که فرزند بزرگ یه خانواده چهار نفرست. مادر و پدرش سال‌ها پیش از هم طلاق می‌گیرند . مادرش بعد از مدتی با یه مرد پول‌دار ازدواج می‌کنه. نیلا که اکنون دانشجوی معماریه دل به امیرعلی، پسر همسر مادرش می‌بنده. با ورود نیلا و امیرعلی به شرکت بهزاد، پسر عمه‌ی امیرعلی ، جریاناتی پیش میاد که... در ادامه می‌خوانید...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    bcy_نگاه_دانلود.jpg
    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    مقدمه:
    تو به سلامتی خود خواهیت می‌نوشی و من، طعمه‌ی نامردی روزگار می‌شوم!
    تو از پایاناش بی‌خبری و من نیز...
    حریصانه قلبم را چنگ می‌زنی، بی آنکه به انتهایش بی اندیشی!
    آینده‌ی من را ظالمانه تباه می‌کنی و می‌روی؛ بی آنکه بدانی چه چیزی را با گذرت ویران کرده‌ای!
    من لایق آن همه بی رحمی نبودم، و اما تو... چگونه آن همه سیاهی را درونت پنهان کرده‌ای؟!
    چگونه چشم بستی بر آن همه دل بستگی‌هایم؟!
    نگو نمی‌دانی... چشمانت روزی امید بخش زندگی من بود! دلم در گرداب آن دریای آبی چشم‌هایت غرق شد!
    تو مرا غرق خودت کردی ولی افسوس... افسوس که یاریم نکردی و عاقبتش شد فاجعه... فاجعه‌ای که در من رخ داد!

    فصل اول

    ﺩﻭ ﺗﺎ دستش رو ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺷﻘﯿﻘﻪهاﺵ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﻭﺍﺭﺩ می‌کرد، ﮔﻔﺖ:
    -ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺩﯾﺸﺐ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ. ﺳﺮﻡ ﺩﺍﺭﻩ می‌ترﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ.
    ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﯽ ﺣﺎﻟﯽ ﻭ چشم هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻮی چشم‌هاﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
    -ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮ ﺩﯾﺸﺐ این جا ﻣﻮﻧﺪﯼ؟!
    با استرس و صدایی که به وضوح لرز در اون مشخص بود، گفتم:
    -ﺁﺭﻩ... ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻡ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﺬﺍﺷﺘﯽ!
    -ﺩﯾﺸﺐ ﭼﯽ ﺷﺪ؟ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ﯾﺎﺩﻡ نمیاﺩ؟!
    ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﺍﻧﻪ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ اشک‌هاﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩﯼ ﺭﯾﺰﺵ ﺩﺍﺩﻡ.
    -ﻧﯿﻼ‌، ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ... ﻣﻦ ﺍﺻﻼ‌ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ! دیشب چه اتفاقی افتاد؟!
    ﺑﻐﺾ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯾﻢ جا ﺧﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪﻩ ﻏﺪﻩ متورم‌تر می‌شد ﻭ ﺭﺍﻩ نفسم رو می‌بست! ﭼﯽ ﺑﺎﯾﺪ می‌گفتم؟!
    با صدایی که به سختی به گوش خودم رسید، گفتم:
    -ﺑﺴﻪ ﺍﻣﯿﺮ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻮ!
    ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﯾﺸﺐ توی حال خودش نبود ﻭ ﻣﻨﻪ ﺳﺎﺩﻩ دل ﭼﯽ ﻓﮑﺮ می‌کردم!

    ***
    -ﺍین هم ﺍﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎن، ﺑﻼ‌ﺧﺮﻩ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ‌ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍی ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﻢ.
    -ﻭﺍﯼ ﻧﯿﻼ‌ ﺑﺘﺮﮐﯽ ﺩﺧﺘﺮ، زندگیت رو ﻭﻗﻒ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩﯼ! ﻣﺜﻼ‌ ﺍﻻ‌ﻥ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻧﻪ ﻭ ﻓﺼﻞ ﺗﻌﻄﯿﻼ‌ﺕ. یه برنامه ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ ﻭﺍﺳﻪ‌ی ﺧﻮﺩﺕ، ﯾﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺗﯽ، ﮐﻼ‌ﺱ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮنهﺍﯼ، ﭼﯿﺰﯼ...
    -ﺑﺮﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ هم دلت خوشه، ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻋﻼ‌ﻑ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭ ﮐﻼ‌ﺱ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻧﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ. ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﻦ ﺑﺮﺍی ﺁﯾﻨﺪه‌اﻡ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺩﺍﺭﻡ. ﺗﻮ ﻫﻢ ﺍﮔﻪ ﺍینطوﺭ ﭘﯿﺶ ﺑﺮﯼ، ﮐﻨﮑﻮﺭ ﻗﺒﻮﻝ نمی‌شی ﻫﯿﭻ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﻫﻢ ﺷﻮﻫﺮﺕ می‌دن.
    -ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﮐﻨﻢ، ﺍﻣﺎ ﮐﻮ ﺷﻮﻫﺮ؟! ﻣﮕﻪ ﮔﯿﺮ ﻣﯿﺎﺩ؟!
    ﺍﺯ ﻟﺤﻦ ﻣﻈﻠﻮﻣﺎنه‌اش ﺧﻨﺪﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
    -ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ، ﺑﻼ‌ﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺑﺪ‌ﺑﺨﺘﯽ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺧﺮ ﮔﺎﺯ می‌گیره و میاﺩ خواستگاری تو.

    ***
    ﺳﺎﻝ ﺁﺧﺮ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺷﺘﻪ‌ﯼ ﻣﻌﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭﺱ می‌خوندم. ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺧﺪﺍ ﺩﯾﭙﻠﻤﻢ ﺭﻭ می‌گرفتم ﻭ ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ...

    ***
    ﺷﯿﺪﻩ یک ریز دﺭ ﺣﺎﻝ ﻭﺭﺍﺟﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ چشم‌ها
    م رو ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺴﺘﻪ نشن، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻤﯿﺎﺯﻩ می‌کشیدم، ﺩستم رو ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮی ﺩﻫﺎﻧﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﻭﺍﯼ ﺷﯿﺪه ﺳﺮﻡ ﺭﻓﺖ، ﭼﻘﺪﺭ ﻭﺭﺍﺟﯽ می‌کنی ﺗﻮ ﺩﺧﺘﺮ!
    ﺷﯿﺪه لب‌هاش رو ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎ ﻣﺰﻩﺍﯼ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮊﺳﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ می‌گرفت، ﮔﻔﺖ:
    -ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽﺷﻌﻮﺭﯼ ﻧﯿﻼ، من رو باﺵ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪی ﺗﺎبستونه‌ای ﮐﻪ ﻭﺍﺳﻪی ﺧﻮﺩﻡ ﭼﯿﺪﻡ ﺑﺮﺍﺕ می‌گم!
    ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩستش رو ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
    -ﺑﺎﺷﻪ ﺣﺎﻻ‌، نمی‌خوﺍﺩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﯽ، ﭘﺎﺷﻮ بقیش رو ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺍم ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ.

    ***
    فاصله‌ی خونه‌ی ما با منزل شیده دو خیابون بود. همیشه مسیر مدرسه رو به لطف وزن زیاد شیده خانم تا خونه پیاده بر می‌گشتیم.
    بعد از رسیدن به خونه و فرار از گرمای طاقت فرسای تیر ماه، رفتم حموم تا دوش بگیرم. ساعت نزدیک دوازده بود. باید یه فکری هم واسه‌ی ناهار می‌کردم. سریع دوش گرفتم و ایستادم جلوی آینه تا موهای بلندم رو شونه کنم. بابا عاشق موهای بلند من بود. موهای بورم با چشم‌های عسلیم هم خونی قشنگی داشت. من زیباییم رو از مادرم به ارث بـرده بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    البته پدرم هم مرد جذاب و خوش چهره‌ای بود، خواهر کوچک‌ترم نهال و برادرم‌‌ ‌نوید بیشتر شباهت‌‌ رو از پدرم به ارث بـرده بودند.
    رفتم به آشپزخونه تا یه فکری واسه‌ی ناهار کنم. تصمیم گرفتم کتلت درست کنم، مشغول آشپزی شدم؛ امتحان‌های نهال و نوید چند روزی می‌شد که به پایان رسیده بود. الان هم هر دوشون با مامان رفته بودند بیرون. از من هم دعوت کردند اما خوب من امتحان داشتم و نمی‌شد برم!
    من ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﯼ چهار نفره بودم. ﻧﻬﺎﻝ با فاصله‌ی ﺳﻪ ﺳﺎل از من و نوید پنج سال از من کوچک‌تر بودند. پدرم مرد سخت‌گیری نبود و بر عکس، همیشه مشوق پیشرفت ما بود. پدر و مادرم چند سالی می‌شد ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ شده بودند. ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ اون‌ها ﯾﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﺳﻂ ﭘﺪﺭ‌ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﺤﮑﺎﻡ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭ ﺷﻐﻠﯽ...
    ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭﯾﻢ نه ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻭ ﭘﺪﺭ ﭘﺪﺭﯾﻢ هفت ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩند. ﻣﺎﻣﺎﻥ و ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺪﻭﺩ سیزده ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ ﺗﻨﺶ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺷﻤﺮﺩند ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﺩﺍﺩند ﻭ ﻣﺎ ﺗﺤﺖ ﺳﺮ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﭘﺪﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻃﻼ‌ﻕ ﻣﺠﺪﺩﺍ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ. ﻫﻤﺴﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪﯼ ﺛﺮﻭتمندی ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﻭ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﺳﺎﺑﻘﺶ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭگ‌ترﺵ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ می‌کرد ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﺶ ﺑﻪ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭘﺴﺮ ﮐﻮچک‌ترﺵ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ...
    ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺗﺮﻡ ﺁﺧﺮ ﺣﺴﺎﺑﺪﺍﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ، ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺳﺶ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮه.
    ﻣﻦ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ارتباط ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺁﻗﺎ ﻧﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺍون هم ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ‌ی ﻣﻨﺎسبت‌ها ﺍﺯ ﻗﺒﯿﻞ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭ ﻋﺰﺍ ﻭ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻭ... ﻣﺎﻣﺎﻥ، من و ﻧﻬﺎﻝ ﻭ ﻧﻮﯾﺪ رﻭ هم ﺩﻋﻮﺕ می‌کرد. ﭘﺪﺭﻡ هیچ وﻗﺖ حدی برای ارتباط ما با مامان تعیین نکرده بود.

    ***
    خوب کتلت‌های خوشمزه‌ام هم آماده شدن.
    در حال چیدن میز بودم که بابا از بیرون اومد.
    -سلام بابا، خسته نباشی.
    -سلام عزیزم، ممنون تو هم خسته نباشی.
    -ناهار حاضره، تا غذا سرد نشده، دست و روتون رو بشورین و بیاین.
    بعد از رفتن بابا سریع میز رو کامل کردم و منتظر بابا شدم.
    بعد از خوردن ناهار به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم و پس از اون، سری به کتاب‌های کنکورم بزنم.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ. دﺭﺳﺘﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻭ خود شیفته‌ای ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺏ، نمی‌شد ﻣﻨﮑﺮ جذاﺑﯿﺘﺶ ﺷﺪ. ﻣﺴﻠﻤﺎ ﺍﻭﻥ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ چشم‌هاﯼ ﺧﻤﺎﺭ ﺁﺑﯽ، ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﻭ ﺟﺬﺏ ﺧﻮﺩﺵ می‌کرد. ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻭن رو ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪﺍﺵ ﺑﻬﺰﺍﺩ ﺑﺒﯿﻨﻢ. بهزاﺩ ﺑﺮ عکس ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﺮﺩ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﻭ ﻣﺘﺸﺨﺺ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮ و ﻭﺿﻌﺶ ﺍﻣﺮﻭﺯی ﻭ ﺍﺳﭙﺮﺕ ﺑﻮﺩ، تیپ بهزاد ﺭﺳﻤﯽ ﻭ ﺍﺗﻮ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ. اگر ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺟﺬﺍﺑﯿﺖ ﺑﯿﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﻬﺰﺍﺩ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ کنند، ﺳﺨﺖ می‌شد ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ. ﺑﻬﺰﺍﺩ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺑﺮﻧﺰﻩ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ چشم‌هاﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ و موهای بور ﺩﺍﺷﺖ که بلندیش تا شونش می‌رسید. اﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻫﻢ ﺑﻬﺰﺍﺩ ﮐﻤﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺗﺮ ﻭ ﭘﺮ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ. ﺑﻬﺰﺍﺩ ﯾﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﻬﻨﺪﺳﯽ ﻣﻌﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ. ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﻬﻨﺎﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻮچک‌تر ﺑﻮﺩ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﻋﮑﺎﺳﯽ ﺑﻮﺩ.

    ***

    ﺭﻭﺯ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ. ﺩﯾﺸﺐ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍین‌حال ﺳﺮ حاﻝ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ. ﯾﻪ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ. ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻧﻪﯼ ﻗﻬﻮﻩﺍﯼ ﻭ ﯾﻪ ﺟﯿﻦ ﻣﺸﮑﻠﯽ با مقنعهﯼ ﻣﺸﮑﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ. ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺰ صبحوﻧﻪ ﺭﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍم ﭼﺎﯼ ﺭﯾﺨﺖ. ﻧﻮﯾﺪ ﻭ ﻧﻬﺎﻝ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩند.
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﻮﻧﻢ، ﺻﺒﺤﺖ ﺑﺨﯿﺮ.
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﺻﺒﺢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺨﯿﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ. ﺍﺻﻼ‌ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﮑﻦ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ. راﺣﺖ صبحونت رو ﺑﺨﻮﺭ، ﻣﻦ ﺳﺮ ﺳﺎﻋﺖ می‌رﺳﻮﻧﻤﺖ.
    ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎﺑﺎ، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺸﯿﻨﯿﺪ ﺻﺒﺤﻮﻧﻪ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ.

    ***
    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺻﺒﺤﻮﻧﻪ کولم رو برداﺷﺘﻢ ﻭ ﮐﺘﻮنی‌های ﻗﻬﻮﻩﺍیم رو ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮐﻨﮑﻮﺭ.

    ***
    ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎعتی ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﮐﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﯽ ﻭ ﻣﺒﺎیلم رو ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﯿﺎﺯم رو ﺑﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩﯼ ﮐﻼ‌ﺱ ﻭ ﺻﻨﺪﻟﯿﻢ ﺑﮕﺮﺩﻡ. ﺷﯿﺪﻩ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺸﺐ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﻣﯿﺎﺩ. ﺍﻭن‌قدر ﺍﺯﺩﺣﺎﻡ ﺑﻮﺩ، ﮐﻪ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﭘﯿﺪﺍﺵ ﮐﻨﻢ.

    ***
    ﺑﻼ‌ﺧﺮﻩ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺟﻠﺴﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻡ، ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎط ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﻓﺮﻣﻮﻥ ﻭ اون ﺩستش ﺑﺎﻻ‌ بود ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﻧﮕﺎﻩ می‌کرﺩ. ﺳﺮش رو ﭼﺮﺧﻮﻧﺪ ﻭ من رو ﺩﯾﺪ. ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﺍﻭﻣﺪ:
    -ﻭﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻼ‌ﺧﺮﻩ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻡ. بخدﺍ ﻋﯿﻦ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺷﻢ ﺑﻮﺩ.
    -ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ، ﺷﯿﺮﯼ ﯾﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ؟
    -ﻭﺍﻻ‌ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﻪ ﮐﻨﮑﻮﺭم رو ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻘﯿﺶ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺑﺮ می‌گرده من رو ﺿﺎﯾﻊ نکنند ﻭﮔﺮ نه ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
    ﺑﺎﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺑﺨﺸﯽ به روم ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
    -ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ، ﺗﻮ ﻣﻮﻓﻖ می‌شی.
    -ﻣﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺩل گرمی‌توﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﻮﻧﻢ.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    ***
    ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻧﻬﺎﻝ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻻ‌ﺯﺍﻧﯿﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻮﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻗﺮﺑﻮﻧﺶ ﺑﺮﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺒﺤﻮﻧﻪ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ ﻇﻬﺮﻭﻧﻪ می‌خورﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ، ﺩﻭﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪند. نهال پیش دستی کرد و گفت:
    -بگو ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻢ، ﺷﯿﺮﯼ ﯾﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ؟
    نوید با تمسخر گفت:
    -ﻧﻬﺎﻝ ﺳﻮﺍﻻ‌ می‌پرسی ﻫﺎ! ﭼﻪ ﺗﻮقعی ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻐﺰ ﻓﻨﺪﻗﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﺁﺧﻪ!
    ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻨﺪه‌ام رو ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺍﺧﻢ ﺳﺎﺧﺘﮕﯽ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎ ﮐﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﻣﻐﺰ ﻓﻨﺪﻗﯽ؟!
    -ﻭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ، ﻣﮕﻪ ﻣﺎ ﺟﺰ ﺗﻮ ﻣﻐﺰ ﻓﻨﺪﻗﯽ ﺩﯾﮕﻪﺍﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ؟!
    -ﻧﻮﯾﺪ ﮐﺸﺘﻤﺖ، ﺑﻪ ﻣﻦ میگی ﻣﻐﺰ ﻓﻨﺪﻗﯽ؟!
    من و ﻧﻮﯾﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﯾﻢ به ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﺰ. ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ شیطنت‌های ﻣﺎ می‌خندید. نهال ﻫﻢ عصبی ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ می‌خواست ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﻻ‌ﺯﺍﻧﯿﺎ رﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻪ. ﺁﺧﻪ ﻧﻬﺎﻝ ﻣﻮﻗﻊ ﺁﺷﭙﺰﯼ ﮐﻠﯽ ﺗﻤﺮﮐﺰ می‌کنه، ﺁﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﻏﺬﺍش رو ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺁﺏ می‌بلعیم!

    فصل دوم

    ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ می‌گذشتند ﻭ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺭﻭ می‌کشیدم. بابا و بچه‌ها وقتی انتظار و استرس من رو می‌دیدند، به من دلگرمی می‌دادند که قبول شده‌ام.
    ﺑﻼ‌ﺧﺮﻩ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭش رو ﺑﯽ ﺻﺒﺮﺍﻧﻪ می‌کشیدم، ﺭﺳﯿﺪ. صبح ﺯﻭﺩ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ...
    -ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﺍﺯﺩﺣﺎﻣﯿﻪ!
    ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺷﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺟﻠﻮﺵ ﺑﻮﺩند، ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺩﻭﯾﺪﻡ ﺳﻤﺘﺶ. از دﻭﺭ من رو ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﺍم ﺩﺳﺖ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩ.
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﮔﺮﺍﻡ، ﺻﺒﺤﺖ ﺑﺨﯿﺮ. ﺯﺣﻤﺖ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮔﺮﺩﻥ شما!
    -ﺳﻼ‌ﻡ. ﮐﺪﻭﻡ ﺯﺣﻤﺖ؟!
    -ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺧﺮﯾﺪﻧﻪ ﺩﯾﮕﻪ، ﻧﯿﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺗﻪ ﺻﻒ.
    -ﺩﻭ ﺯﺍﺭ ﺑﺪﻩ ﺁﺵ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﺎﺵ. ﺑﺮﻭ، ﺑﺮﻭ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺯیت رو ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﮐﻨﻪ.
    -ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺘﯽ ﺷﯿﺪﻩ، ﺑﺎﺷﻪ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺁﺧﺮ ﺻﻒ.
    -ﺑﺎﺷﻪ ﺣﺎﻻ‌ ﺗﻮ ﻫﻢ. زود رنج شده واسه من! به ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﯼ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﻠﻮﻏﯽ.
    ﺑﻬﺶ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﻭ گفتم:
    -ﺑﺎﺷﻪ ﭘﺲ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻭﺑﺮﻭ ایه ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﻢ.
    ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﯿﺪﻩ ﺑﺎ چشم‌هاﯼ ﻗﺮﻣﺰ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺷﺪ. ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺭﻭی ﻣﯿﺰ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﺳﺮﻭﯾﺲ ﺑﻬﺪﺍﺷﺘﯽ. من هم ﻣﺎﺕ ﺣﺮﮐﺎﺗﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ.
    -ﻧﮕﺮﺩ ﺑﺎﺑﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﺷﺪﯼ، ﺍﻭﻧﻢ ﺩﻭﻟﺘﯽ. من هم که ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﻪ گوش‌هاﻡ ﺷﮏ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻨﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺳﯿﺪﻡ، ﺭﺗﺒﻢ ﺳﻪ ﺭﻗﻤﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ. ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﺫﻭﻗﻢ ﺑﭙﺮﻡ ﺗﻮ آغـ*ـوش ﺷﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﺎﺩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯿﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ. ﺳﺮم رو ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎﺯﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ می‌کنه.
    -ﺷﯿﺪﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ... ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻏﺼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭه... ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻧﺸﺪ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﻪ... بخدا منم خیلی ناراحتم که امسال رو با هم نیستیم.
    -بی‌خیال، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
    ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻭﺳﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﺧﻨﺪه‌اﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، گفت:
    -ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪی ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﻫﺎﯼ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻧﻤﻪ. ﺣﺎﻻ‌ ﺧﺪﺍ ﮐﻨﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﮔﯿﺮﻡ ﺑﯿﺎﺩ.
    ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺧﻨﺪﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ گفتم:
    -ﺍﻟﻬﯽ ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﺸﻮ. ان‌شاءالله ﺗﺎ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﻪ ﯾﺎ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻗﺒﻮﻝ ﺷﯽ ﯾﺎ ﺷﻮﻫﺮ ﮐﻨﯽ.
    ﺷﯿﺪﻩ ﻫﻢ ﮐﻪ داشت اشک‌هاﺵ رو پاک می‌کرد، با لبخند غمگینی که کنج لبش بود، به من نگاه کرد:
    -ﺣﺎﻻ‌ ﺑﻌﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﭼﯽ می‌شه! ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺗﺒﺮﯾﮏ می‌گم. ﺑﺮﺍﺕ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ می‌کنم. ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ که ﺣﺪ ﺍﻗﻞ ﺗﻮ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ می‌شی.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    فصل سوم

    ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺷﻬﺮﯾﻮﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ من هم ﮐﺎﺭﺍﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ. ﺭﻭز‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ می‌گذشتند. ﻧﻬﺎﻝ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺸﻖ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺩﺍﺷﺖ. ﻧﻮﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﻭﻡ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﻼ‌ﻗﻪﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻠﺒﺎﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻓﺎﺭﻕ ﺍﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ، ﮔﺎﻫﯽ وقت‌ها با نهال و نوید ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ می‌رفتیم. ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﯿﺪﻩ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺑﻪ شیطنت‌ها ﻭ ﻭﺭﺍﺟﯽ ﮐﺮﺩن‌هاش. ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎه ﻫﻢ ﺩﻭست‌هاﯼ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩم. ﺑﻌﻀﯽ ﻭقت‌ها ﮐﻪ کلاس نداشتیم یا جمعه بود، ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺳﺎﺭﺍ می‌رفتیم ﺻﻔﺎ ﺳﯿﺘﯽ. ﺗﺮﻡﻫﺎ ﺭﺍ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﭘﺎﺱ می‌کردم. ﺗﺮﻡ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭﺩﺍﻧﯽ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺭ هموﻥ جلسه‌ی ﺍﻭﻝ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ‌ﻫﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﻭرﺯﯼ ﻫﺮ ﮐﺪوم ﺟﺎﯼ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻦ. ﻣﻦ، ﺳﺎﺭﺍ و ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﻼ‌ﺱ، ﺩﺭ ﺍین بارﻩ ﺑﺎ هم ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮐﻨﯿﻢ. ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﮐﻼ‌ﺱ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺭﺍﻣﯿﻦ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ به ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﺮﮐﺖ بگرده. من و ﺳﺎﺭﺍ ﻫﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﻼ‌ﺱ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﺟﺎ ﺳﺮ ﺑﺰنیم.
    شب ﺑﻮﺩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺷﺎﻡ ﻭ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺷﭙﺰخوﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺭﻓﺘﻢ. ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺗﺮﻡ ﺑﻮﺩ و ﻓﻌﻼ‌ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ. ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ. ﺷﻤﺎﺭﻩﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩم:
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﻮﻥ.
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﺁﺟﯽ ﻭ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﺧﻮبن؟
    -ﻣﺮﺳﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺑﯿﻢ. شما ﺧﻮﺑﯿﺪ؟ ﺁﻗﺎ ﻧﺎﺩﺭ ﺧﻮﺏ هستن؟
    -ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﯿﻢ. چه خبر؟ ﺩﺭس‌هات ﺧﻮﺏ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﺮﻥ؟
    -ﺳﻼ‌ﻣﺘﯽ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ جلسه‌ی ﺗﺮﻡ ﺁﺧﺮﻣﻪ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺯ دانشجو‌ها ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺎﺭ ﻭﺭﺯﯼ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﯿﻢ.
    -ﺟﺪﯼ؟ ﺧﻮﺏ ﺍین که ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﻪ، ﯾﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﻢ می‌شه ﻭﺍﺳﻪی ﺁﯾﻨﺪﺕ. ﺍﮔﻪ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﻣﻦ می‌تونم ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ﻋﺰﯾﺰﻡ.
    -ﺟﺪﯼ میگی ﻣﺎﻣﺎﻥ؟ مگه شما ﺟﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺍﺭی؟
    -ﺁﺭﻩ ﻣﺎﺩﺭ، ﺷﺮﮐﺖ ﺑﻬﺰﺍﺩ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﺴﺖ. ﺍﮔﻪ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺻﺤﺒﺖ می‌کنم.
    -ﺁﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻤﻨﻮﻥ می‌شم ﺍﮔﻪ این کاﺭ رﻭ بکنی.
    -ﺣﺘﻤﺎ ﻋﺰﯾﺰﻡ. ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺻﺤﺒﺖ می‌کنم ﻭ ﺧﺒﺮش رو ﺑﻬﺖ می دم. ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ که ﺩﺳﺖ ﺭﺩ ﺑﻪ ﺩﺭ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ نمی‌زنه.
    -ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ. مرﺳﯽ، ﭘﺲ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ رﻭ ﺑﺪﯼ.
    -ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍین که ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺑﻬﺰﺍﺩ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺧﺒﺮش رو ﺑﻬﺖ میدم. ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺳﻼ‌ﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ، ﺷﺒﺖ ﺑﺨﯿﺮ.
    -ﭼﺸﻢ ﺣﺘﻤﺎ. ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺳﻼ‌ﻡ ﺑﺮﺳﻮﻧﯿﺪ. ﺷﺒﺘﻮﻥ ﺑﺨﯿﺮ.
    ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺍین‌که ﻓﺮﺩﺍ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺘﻢ. ﺻﺒﺢ زود به ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ رفتم و تا ساعت یک کلاس داشتم.
    ﺳﺎﻋﺖ ﻧﺰﺩﯾﮏ دو ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﻣﺤﻮﻃﻪﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺳﺎﺭﺍ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﮑﺎﻟﻤﻪﯼ ﺩیشبم ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺮﺍش می‌گفتم ﮐﻪ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ. ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﻤﺎﺭﻩﯼ ﻣﺎمانم ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ:
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﻮﻥ ﺧﻮﺑﯽ؟
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﺮﺳﯽ ﺧﻮﺑﻢ. ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭﯼ؟
    -ﻣﺮﺳﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ من هم ﺧﻮﺑﻢ. ﭼﯽ ﺷﺪ؟ ﺑﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﻬﺰﺍﺩ ﺣﺮﻑ ﺯﺩی؟
    -ﺁﺭﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ. ﺳﺎﻋﺖ پنج، تایم کاری کارمند‌ها به پایان می‌رسه. می‌تونی تا اون موقع خودت رو برسونی شرکت؟
    -بله مامان، هر طور شده خودم رو می‌رسونم.
    -ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﭘﺲ ﺧﺒﺮش رو ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ. ﻓﻌﻼ‌...
    -ﭼﺸﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ، ﻓﻌﻼ‌ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    ﺳﺎﻋﺖ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭘﻨﺞ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﺎﺭﺍ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺳﻤﺖ ﺷﺮﮐﺖ. تقریبا مسیر زیادی رو تا رسیدن به شرکت طی کردیم. ﯾﻪ ساختمون ﭼﻨﺪ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎ ﻧﻤﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ جلوی رومون بود. سارا که چشم‌هاش تقریبا از حدقه بیرون زده بود؛ با آرنج به پهلوی من زد و گفت:
    -دختر این ساختمون چقدر بلنده، فامیلا مامانت پول دارن ها!
    بهش چشم غره رفتم و جلوترش راه افتادم:
    -بهتره بریم تا دیر نشده!
    ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﺎﺑﻠﻮ روی در ورودی ﻧﺼﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺟﺰ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﻌﻤﺎﺭﯼ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻥ. ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﺁﺩﺭﺱ ﺩﻗﯿﻖ ﻭﺍﺣﺪ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪیم ﻭ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺳﻤﺖ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ. ﺩﻟﻬﺮﻩﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﮔﺮ‌ﭼﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﻮﻗﺘﯽ ﻭ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﯽ ﺑﺎﺷﻪ. ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺩست پاچگیم رو ﭘﺸﺖ ﭼﻬﺮﻩﯼ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﻡ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﻢ. ﻭﺍﺭﺩ ﻭﺍﺣﺪ ﻣﻬﻨﺪﺳﯽ ﻃﺮﺍﺣﯽ ﺷﺪﯾﻢ. ﺗﺎﺑﻠﻮ‌ﯼ ﺳﺮ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪﻡ 《ﺷﺮﮐﺖ ﻣﻬﻨﺪﺳﯽ معماری... ﺑﺎ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺑﻬﺰﺍﺩ ﻓﺘﺤﯽ》
    ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺎﻟﻦ ﺷﺪﯾﻢ؛ ﻫﻢ ﻣﻦ و ﻫﻢ ﺳﺎﺭﺍ محو ﺩﯾﺪﻥ ﺩﮐﺮﺍﺳﯿﻮﻥ ﻭ ﺭﻧﮓ ﺑﻨﺪﯼ زیبای اون جا شدﯾﻢ. مبل‌های ﭼﺮﻡ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﺎ ﺳﺮﺍمیک‌های ﻃﻼ‌ﯾﯽ، ﺗﻀﺎﺩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
    -ﻭﺍﯼ... ﭼﻪ ﺭﻧﮓ ﺑﻨﺪﯾﺶ خوشکله.
    -ﺁﺭﻩ ﺧﯿﻠﯽ خوشکله، ﺭﯾﯿﺲ ﺷﺮﮐﺖ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﯼ!
    -ﭼﯽ ﮔﻔﺘﯽ؟!
    -ﻫﺎ... ﭼﯿﺰه... ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺘﻢ.
    سریع رفتم ﺳﻤﺖ ﻣﯿﺰ ﻣﻨﺸﯽ و فرصت سوال پرسیدن رو از سارا گرفتم. خودم از همچین سوتی که داده بودم جا خوردم!
    ﻣﻨﺸﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﻭﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻧﺴﺒﺘﺎ ملیحی ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺯﺩ و نگاهش رو بین من و سارا چرخوند:
    -سلام، ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ؟
    -ﺳﻼ‌ﻡ، ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ. ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﻓﺘﺤﯽ کار ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ.
    -ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯿﺪ؛ ﺁﻗﺎﯼ ﻓﺘﺤﯽ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭند.
    ﻫﻨﻮﺯ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﺰ ﻣﻨﺸﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﺪﯾﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ. ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ‌ها ﺗﮏ ﻭ ﺗﻮﮎ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﺪﺍ‌ﺣﺎﻓﻈﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﺸﯽ ﻭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺷﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩند. ﺑﻬﺰﺍﺩ ﻫﻤﺮﺍﻩ با ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﺎﻝ ﻭ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻭن هم ﭼﻬﺮه‌اﺵ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﺎﻟﯽ می‌زد، ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﺩﺳﺖ می‌داد، ﮔﻔﺖ:
    -ﺍن شاءالله ﺳﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﯿﺎﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﻃﺮﺍﺣﯽ و دیزاین...
    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ‌ﺣﺎﻓﻈﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﺸﻪ، ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ایستاد.
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﻧﯿﻼ‌ ﺧﺎﻧﻢ، ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺵ آمدید.
    ﻣﻦ ﻭ ﺳﺎﺭﺍ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺳﻼ‌ﻡ ﮐﺮﺩﯾﻢ و از میز منشی فاصله گرفتیم و به سمت بهزاد رفتیم:
    -ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺁﻗﺎﯼ ﻓﺘﺤﯽ.
    ﺩستم رو به سمت ﺳﺎﺭﺍ ﺍﺷﺎﺭﻩ کردم:
    -ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺩﻭﺳﺘﻢ سارا ﻫﺴﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﺿﻮﻉ کار ورزی که فکر می‌کنم مادرم صبح با شما هماهنگ کردند ﺍین جا ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ.
    ﺑﻬﺰﺍﺩ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻨﺸﯽ ﮔﻔﺖ:
    -به آقای کمیلی بگید ﺳﻪ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺑﯿﺎﺭه.
    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﺑﻬﺰﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ. ﺳﺎﺭﺍ ﻋﯿﻦ ﻧﺪﯾﺪ ﺑﺪﯾﺪﺍ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭ ﮐﺎﻟﺒﺪ ﺷﮑﺎﻓﯽ می‌کرﺩ. با حرص نگاهش کردم و ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺠﻢ ﺗﻮی ﭘﻬﻠﻮﺵ ﺯﺩﻡ:
    -ﯾﮑﻢ ﺧﻮﺩت رو ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﯽ ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺎ، ﺍﺗﺎق رو ﺧﻮﺭﺩﯼ!
    با اخم چرخید سمتم و دستش رو گذاشت روی پهلوش:
    -ﻫﻮﯼ، ﭼﺘﻪ ﻫﺎﭘﻮ میشی! ﺧﻮ ﺗﻮ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ، ﭼﮑﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪ ﺯﺩﻥ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﯼ! ولی شیطون من تازه متوجه منظورت شدم.
    -کدوم منظور؟
    به بهزاد که پشت میزش نشسته بود و مشغول جمع کردن برگه‌های روی میز بود، اشاره کرد:
    -همین که به من گفتی مدیر رو ندیدی!
    در حالی که با نیش باز به بهزاد زل زده بود، ادامه داد:
    -خلقت خدا رو ببین...
    -سارا زشته بخدا می‌شنوه. این قدر هیز بازی در نیار.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    ﺑﻬﺰﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ و جمع کردن برگه‌ها، ﺭﻭبرﻭﯼ ﻣﺎ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ.
    -ﺧﻮﺏ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺘﻢ.
    -ﺭﺍﺳﺘﺶ... ﻏﺮﺽ ﺍﺯ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ، ﻣﻦ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﮐﺎﺭ ﻭﺭﺯﯼ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ... ماﺩﺭﻡ ﺷﺮﮐﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ.
    -ﺑﻠﻪ، ﺯﻧﺪﺍﯾﯽ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮفتن ﻭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﻭ گفتند. ﺧﻮﺏ ﺣﻘﯿﻘﺘﺶ ﻧﯿﻼ‌ ﺧﺎﻧﻢ، ﮐﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﮐﺎﻣﻠﻪ، ﺣﺘﯽ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺭﺍﺳﺘﺶ... ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﻢ...
    -ﻟﻄﻔﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺁﻗﺎﯼ ﻓﺘﺤﯽ.
    -ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻧﯿﻼ‌ ﺧﺎﻧﻢ، ﻣﻦ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﺑﺘﻮﻧﻢ.... یه ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﯽ ﺍین جا ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﮐﻨﻢ. ﻣﺎ این جا...
    ﻫﻨﻮﺯ ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ‌ی ﺑﻬﺰﺍﺩ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﯽ ﺳﺎﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ و هم زمان در اتاق زده شد و سپس پیر مردی که فکر می‌کنم آبدارچی شرکت بود، با یه سینی چای وارد شد. مکالمه‌ی سارا هر دومون رو جلب خودش کرده بود. پیرمرد چای رو جلوی ما گذاشت. بهزاد ازش تشکر کرد و پیرمرد از اتاق خارج شد. حواسم به مکالمه‌ی سارا بود:
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺟﻮﻥ.
    -......
    -ﺁﺭﻩ، ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻪ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ.
    -......
    -ﺁﺭﻩ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
    -.....
    -ﺟﺪﯼ ﻣﯿﮕﯽ؟ ﮐﺠﺎ ﺷﺪﻩ؟
    ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺳﺎﺭﺍ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﮔﻮﺷﺎﺩ‌ﺗﺮ ﻭ ﻧﯿﺸﺶ ﺑﺎﺯ‌ﺗﺮ می‌شد. ﺣﺘﻤﺎ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻬﺶ ﯾﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ می‌داد.
    -ﺁﺭﻩ ﺣﺘﻤﺎ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺟﻮﻥ. ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻮﺩ. ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺧﻮﺩم رو می‌رسونم.
    -......
    -ﭼﺸﻢ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﺳﻼ‌ﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ ﺧﺪﺍ‌ﺣﺎﻓﻆ.
    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻤﺎﺱ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﺮﺧﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
    -ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ. می‌گفت: ﺷﺮﮐﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﺭﺍﻣﯿﻦ ﺭﻓﺘﻦ، ﺗﺎﺯﻩ ﺗﺎﺳﯿﺲ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻧﯿﺮﻭ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﻩ.
    -ﺧﻮﺏ ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺸﮑﻞ ﻫﻢ ﺣﻞ ﺷﺪ.
    ﺳﺎﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﻬﺰﺍﺩ ﭼﺮﺧﯿﺪ ﻭ با حالت کنایه گفت:
    -ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺑﺨﺎطر ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻭ ﺭﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻦ!
    ﻣﻦ ﺩستم رو ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺟﻠﻮی ﺩﻫﺎﻧﻢ ﺗﺎ ﻣﺜﻼ‌ ﺧﻨﺪم رو ﺑﭙﻮﺷﻮﻧﻢ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺑﻬﺰﺍﺩ ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﮔﻔﺖ:
    -ﺳﺎﺭﺍ ﺧﺎﻧﻢ... ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ، ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ رو می‌تونم ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﮐﻨﻢ.

    ***
    ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺑﻬﺰﺍﺩ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺮﮐﺖ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﯾﻢ. ﺳﺎﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﺑﺮﮔﺸﺖ سمت من ﻭ ﮔﻔﺖ:
    -ﻭﺍﯼ ﻧﯿﻼ، ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﺁﺩﻡ! ﭼﺮﺍ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺗﯿﮑﻪﻫﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﺳﺮ ﺩﺍﺭﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩ؟ ﺗﺮﺳﯿﺪﯼ ﺷﺮﯾﮏ ﺷﻢ؟
    ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮف‌هاﺵ ﺧﻨﺪه‌اﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺘﻢ:
    -ﻭﺍﻻ‌ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﺣﻢ ﻧﮑﺮﺩﯼ، ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺍﺗﺎقش رو می‌خوردی، ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺯﻭﺩ‌ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍین‌ها ﻣﻌﺮﻓﯿﺶ می‌کردم ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ!
    -ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﺍﻧﺸﺎﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﺎﺭﺕ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﯾﺮ ﺧﻮﺷﮑﻠﻪ ﻫﻢ ﮐﻮﻓﺘﺖ ﺑﺸﻪ.
    ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻭ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻧﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻣﻐﺰم رو ﺧﻮﺭﺩ. ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺑﻬﺰﺍﺩ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﻧﮓ چشم‌هاﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻧﻮﮎ ﻣﺪﺍﺩﯼ، ﺑﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﮑﻦ ﻧﺒﻮﺩ. ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﺪﺍ ﺣﻔﻈﺶ ﮐﻨﻪ. ﺧﺪﺍ ﮐﻨﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﻩ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺍﺵ ﺍسفند ﺩﻭﺩ ﮐﻨﻪ، ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺭﺍ ﺑﺪ‌ﻃﻮﺭ ﺑﻬﺶ ﭘﯿﻠﻪ ﺷﺪﻩ!

    ***
    ﮐﺎﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭﺯ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ. تقرﯾﺒﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺗﺮﻡ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭﺩﺍﻧﯽ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻬﺰﺍﺩ ﺗﻮﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻮﺍﻡ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺖ و حس می‌کردم احترام خاصی برام قائله. من هم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺑﺮ می‌خوردم ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﯾﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ‌هاﯼ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ، کمک می‌گرفتم. ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﺤﯿﻂ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ به تلاش‌ها و ﭘﯿﺸﺮﻓﺘﻢ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ می‌کرﺩ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ من می‌خواست ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ تا کار رو خوب یاد بگیرم و ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﻮﻓﺘﻢ. ﺑﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺍﻣﺘﺤﺎن‌های ﺗﺮﻡ ﻭ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﻭﺭﺯﯼ، ﺗﻤﺎﻡ وقتم رو ﺻﺮﻑ ﺩﺭﺱ ﺧﻮندن ﮐﺮﺩﻡ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎ ﻓﻮﺭﺟﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ‌ها ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩند، ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺸﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻢ ﺁﻣﺎﺩﻩ می‌شدم ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ:
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ، ﺧﻮﺑﯽ؟
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻤﻨﻮﻥ. ﺗﻮ خوﺑﯽ؟ ﻧﻬﺎﻝ ﻭ ﻧﻮﯾﺪ ﺧﻮﺑﻦ؟
    -ﻣﺮﺳﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺑﯿﻢ. ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺳﺮ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ.
    -ﭘﺲ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ.
    -ﻧﻪ ﺍﺻﻼ‌، ﻫﻨﻮﺯ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ.
    -ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ. ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﺁﺧﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺗﻮ ﻭ ﻧﻬﺎﻝ ﻭ ﻧﻮﯾﺪ ﺩﻋﻮﺗﯿﺪ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ. ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﺧﻮﺩمونی ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻭﺍﺳﻪ‌ی ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ.
    -ﭼﺸﻢ ﺁﻗﺎ ﻧﺎﺩﺭ ﺭﻭﺷﻦ. ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ می‌گم. ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﻣﺘﺤﺎن‌هاشون هم ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪه ﻭ ﺩﻭ‌تاﺷﻮﻥ ﺣﻮﺻﻠﺸﻮﻥ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    ***
    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍین‌که ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﻭ ﺩﺍﺩﯾﻢ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﻭ ﺳﺎﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﯾﻢ. ﺭﻭ به بچهﻫﺎ ﮔﻔﺘﻢ:
    -ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﺎﺯﺍر. ﺁﺧﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ مهمونی دعوتم. ﻫﻢ می‌خواﻡ ﯾﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺨﺮﻡ ﻫﻢ ﮐﺎﺩﻭ.

    ***
    ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﺑﺎ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﻭ ﺳﺎﺭﺍ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺮﯾﺪ. وقتی ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰخوﻧﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩن سالاﺩ ﺍﻟﻮﯾﻪ ﺑﻮﺩ.
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﻧﻬﺎﻝ.
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﺁﺟﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ. اﻣﺘﺤﺎﻧﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﻮﺩ؟
    -ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ. ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﺁﺧﺮﯾﺶ ﺭﻭ میدم ﻭ ﺭﺍﺣﺖ می‌شم. می‌گم نهال؟
    -ﺑﻠﻪ؟
    -ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﻮ ﺑﯿﮑﺎﺭﯼ، ﻧﻈﺮﺕ ﭼﯿﻪ ﯾﻪ ﺁﺷﭙﺰﯾﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯼ؟!
    با نگاهی شاکی به سمت من چرخید:
    -ﻣﮕﻪ دست‌پخت ﻣﻦ ﭼﺸﻪ؟!
    -ﭼﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﺁﺧﻪ، ﻫﯽ ﻫﺮ رﻭﺯ ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩ! ﯾﻪ ﻗﺮﻣﻪ ﺍﯼ، ﻗﯿﻤﻪ ﺍﯼ ﭼﯿﺰﯼ...
    -ﺟﻨﺎب‌عاﻟﯽ ﮐﻪ ﺍین‌قدﺭ ﺍﺩﻋﺎﺕ می‌شه، ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺷﻮ.
    ﺩﯾﺪﻡ ﺣﺮﻑ حساب ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺭﻩ! ﺳﺮﯾﻊ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
    -ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ می‌رﻓﺘﻢ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ‌ی ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ.
    -ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ؟
    -ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ.
    -اوه...کی ﺑﺮﻩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﻭ! ﺍﺭﺟﻤﻨﺪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺧﺪﻣﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﺍﺳﺶ ﺟﺸﻦ می‌گیرند! ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﯾﺎﺩﻡ نیست ﯾﻪ ﺗﻮﻟﺪ درست و حسابی ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ!
    ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ می‌شدم، گفتم:
    -ﻭﺍﺳﻪ‌ی ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﮔﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﺗﻮﻟﺪ نمی‌گیرند.
    ﺷﺐ ﻫﻢ ﻗﻀﯿﻪی ﺩﻋﻮﺗﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﻧﻮﯾﺪ ﮔﻔﺘﻢ. ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻨﺎﻋﺘﯽ ﻧﮑﺮﺩ.
    ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ زنگ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ. ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺸﺖ ﺑﻮﺩ. ﺍﺳﻢ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺻﻔﺤﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ و ﺭﻭﺷﻦ می‌شد، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩﻥ، ﺑﻼ‌ﺧﺮﻩ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺩﺍﺩﻡ و فلش سبز رو کشیدم:
    -ﺳﻼ‌ﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﮔﺮﺍﻡ.
    -ﺳﻼ‌م و ﮐﻮﻓﺖ، ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻥ ﺻﺎﺏ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻮﺍﺏ نمیدﯼ؟ ﻧﮕﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﮐﺸﺘﻤﺖ ﻧﯿﻼ!
    -ﺍﻭﻻ‌ ﺻﺎﺏ ﻣﺮﺩﻩ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﻣﻨﻢ. ﺛﺎﻧﯿﺎ، ﭼﺘﻪ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺤﯽ ﻫﺎﭘﻮ ﺷﺪﯼ؟!
    -ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ، می دونی ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪﻩ؟
    -ﺍﻭﻻ‌ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺑﻂ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪﻩ. ﺛﺎﻧﯿﺎ، ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺷﻮﻫﺮ می‌کنی، ﺍﯾﻦ ﺍﻟﻔﺎﻅ ﺭﮐﯿﮏ ﭼﯿﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ می‌بری؟!
    -ﻧﯿﻼ‌ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ؟! ﻣﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﺳﺘﺨﺮ؟
    ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﯾﺎﺩ ﻗﺮﺍﺭﻣﻮﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ، ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯾﻢ ﺟﺎش رو ﺑﻪ ﺩست پاچگی ﺩﺍﺩ!
    -إ ﺭﺍﺳﺖ میگی، ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ! ﺳﻪ ﺳﻮﺗﻪ ﺣﺎﺿﺮﻡ.
    -ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺎﺵ، ﻣﺎ دم در ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﯿﻢ.
    ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺗﻮ ﺳﺮﻭﯾﺲ ﺑﻬﺪﺍﺷﺘﯽ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺭﻭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﻤﺪﻡ ﻭ ﺩﻡ ﺩﺳﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺷﻠﻮﺍﺭم رو ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻝ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﮐﻮلم رو برﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ آشپزخونه ﺑﻮﺩ. ﺑﻬﺶ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ می‌ریم ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ عصر ﺑﺮ می‌گرﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ.
    ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺳﺎﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻋﻘﺐ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ. ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ رﻭ ﺑﺴﺘﻢ و گفتم:
    -سلام، سارا مگه این ماشین حمل جنازس که این میت رو آوردی این‌جا؟!
    ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﺍﺯ ﻋﻘﺐ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺲ ﮔﺮﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﺜﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩ، تو صورتم توپید:
    -ﺳﻼ‌م و درد، می‌دونی من از ساعت چند بیدارم؟!
    سارا هم که چشم‌های خمارش داد می‌زد از کله ی سحر بیداره، سلام کرد و گفت:
    -چتونه اول صبحی پاچه‌ی هم رو می‌گیرید؟!
    یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم:
    -حالا ما داریم پاچه‌ی هم رو می‌گیریم، تو چرا حرکت نمی‌کنی؟!
    ﺳﺎﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ماشین رو روشن کرد:
    -ﺑﺰﻥ ﺑﺮﯾﻢ، ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺑﺎﻧﻮﺍﻥ...

    ***
    ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎﺯﺍﺭ. ﯾﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺍین‌که می‌خوﺍستم ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺪﺕ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ. ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ می‌گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﯾﮏ ﻃﺮﻓﻪ ﻧﯿﺴﺖ. ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺏ، ﻫﻤﺶ ﯾﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺷﯿﮏ، ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﯾﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ. ﺳﺎﺭﺍ ﻭ ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﻭﻡ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ می‌دادند. ﺳﺎﺭﺍ می گفت:
    -ﺍﺩﮐﻠﻦ خوبه.
    ﺳﻮﻟﻤﺎﺯ می گفت:
    -ﻧﻪ ﻗﺪﯾﻤﯿﻪ، ﻟﺒﺎﺱ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ....
    ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺹ می‌گشتم، ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩﻫﺎ ﺩﯾﺪﻥ می‌کردیم که ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩی ﻧﻘﺮﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
    -ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻧﻘﺮﻩ ﻓﺮﻭﺷﯿﻪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﭼﯿﺰ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ.
    بعد ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﻣﻐﺎﺯﻩ، ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭘﻼ‌ﮎ و ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺷﯿﮏ ﺍﻓﺘﺎﺩ. پلاﮎ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﮐﺸﯿﺪﻩﺍﯼ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻟﻠﻪ که توی ﯾﻪ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﻇﺮﯾﻒ آویزون بود. ﻣﺼﻤﻢ ﺑﻪ ﺧﺮﯾﺪﻧﺶ ﺷﺪﻡ. ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻫﺪﯾﻪ ﺭﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﻌﺒﻪ‌ی ﺧﯿﻠﯽ ﺷﯿﮏ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍ‌ﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺭﻓﺖ.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا