رمان بیا از نو بسازیم | mahsa delphi71 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahsa delphi71

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/04
ارسالی ها
249
امتیاز واکنش
2,466
امتیاز
451
سن
31
محل سکونت
جنوب
آریا مجددا بطری رو چرخوند که این‌بار سرش سمت من و تهش سمت بهزاد ایستاد. همه بی تفاوت بودن، حتی امیر؛ ساناز نگاه مشکوکش رو به لب‌هام دوخته بود. با اینکه از وضع پیش اومده راضی نبودم، اما به ناچار سرم رو بلند کردم و به بهزاد خیره شدم. نگاهش پر از اشتیاق بود و شاید این رو فقط من می‌فهمیدم.
-جرأت یا حقیقت؟
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
-برام فرقی نمی‌کنه. با این حال حقیقت.
داشتم فکر می‌کردم چه سوالی بپرسم. نمی‌تونستم تمرکز کنم. نگاهم به آتیش بود و گوشه‌ی لبم حصار دندون‌هام. سوال خاصی به ذهنم نمی‌رسید. نگاهی به جمع کردم. قلبم تند می‌زد و دلیلش رو نمی‌فهمیدم. سعی کردم عادی رفتار کنم. به حالت شوخی ابرویی بالا انداختم و نگاهم رو توی جمع چرخوندم:
-راستش سوالی به ذهنم نمی‌رسه، کسی نظری نداره؟
ساناز نگاه پر تمسخری به من کرد و گفت:
-مثلا ازش بپرس اسم عشقش چیه؟!
از رفتار‌های امروز ساناز حسابی کفری شده بودم. همه منتظر بودن. با این حال رو کردم سمت ساناز و مثل خودش نگاه پر تمسخری بهش کردم:
-زندگی خصوصی دیگران به من ربط نداره!
سپس نگاهم رو به نگاه بهزاد گره زدم، از اخم کم‌ رنگ بین ابرو‌هاش مشخص بود که از بحث بین من و ساناز ناراضی بود. بی تفاوت اولین سوالی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم:
-بزرگ‌ترین سوتی که دادی چی بود؟
بهزاد ابرویی بالا انداخت و با لبخند کم رنگی به آتیش خیره شد:
-چیز خاصی یادم نمیاد، فقط یه‌بار که ترم اول کاردانی بودم، وارد کلاس شدم. کلی هم به خودم رسیده بودم. صندلی‌ها تقریبا همه اشغال شده بودند. فقط یه صندلی بود که آخر کلاس قرار داشت. دیر هم اومده بودم و با اصرار استاد رو راضی کردم که بزاره بشینم سر کلاس. خلاصه من هم خیلی جنتلمن رفتم ته کلاس و کیفم رو گذاشتم زمین. نشستن من همانا و زمین خوردنم همانا. نگو صندلی یه پایش شکسته بود. هیچی دیگه، سرم رو بلند کردم که دیدم بله، همه در حال گاز گرفتن صندلی‌هاشون بودند. استاد هم مونده بود که بخنده یا بچه‌ها رو ساکت کنه! آخرش من موندم و سوژه شدنم بین بچه‌ها.
خاطره‌ی بهزاد اون‌قدر خنده‌دار بود که حتم داشتم همه توی اون لحظه داشتن خودشون رو جای بهزاد روی اون صندلی پایه شکسته می‌ذاشتن. تقریبا اشک همه از خنده در اومده بود که آریا مجددا بطری رو چرخوند و در کمال تعجب من، بطری این‌بار سرش سمت بهزاد افتاد و تهش سمت من. تو دلم گفتم: چه حکمتیه امروزم همش به بهزاد ختم می‌شه!
نگاهم توی نگاه بهزاد قفل شد؛ از گوشه‌ی چشمم متوجه‌ی حرص خوردن‌های ساناز بودم. نگاه بهزاد با اشتیاق بین چشم‌‌هام در حرکت بود. همه منتظر سوال بهزاد بودن.
-جرأت یا حقیقت؟
بدون اینکه فکر کنم، بدون مکس گفتم:
-جرأت.
تقریبا ابروهای همه بالا رفته بود و سامان هم به حالت شوخی گفت:
-بابا شهامت...
همه به خنده افتاده بودن، ولی من بی صبرانه منتظر درخواست بهزاد بودم.
-برامون یه آهنگ بخون و گیتار بزن.
از درخواستش جا خوردم. نگاهم رو توی جمع چرخوندم و گفتم:
-ولی من بلد نیستم گیتار بزنم.
-باشه پس، من گیتار می‌زنم و تو می‌خونی.
-خوب... راستش...
همه شروع کردن به اصرار کردنم و به بازی خاتمه دادن. بهنام گیتارش رو دست بهزاد داد.
بهزاد نگاه پر از شیطنتش رو به چشم‌هام دوخت:
-خوب خانم خواننده، دستور می‌دید چه آهنگی رو بنوازم؟
با بی تفاوتی شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
-آهنگ حمید هیراد «شوخیه مگه».
همه از پیشنهادم استقبال کردند. بهزاد شروع به نواختن کرد و من بعد از اون شروع به خوندن کردم:
-چه کنم وجود من با دل تو ساز شد
همه دنیای من آن دلبر طناز شد
تو که بی وفا نبودی
پر جور و جفا نبودی
تو همه وجود مایی
تو ز ما جدا نبودی ز ما جدا نبودی
«نگاهم رو به نگاه امیر گره زدم»
شوخیه مگه بذاری بری نمونی
تو یار منی نشون به اون نشونی
شوخیه مگه دلو بزنی به دریا
عاشقی کنی پرسه نزنی تو شب ها
«همه با صدای بلند شروع کردن به هم‌خوانی»
شوخیه مگه بذاری بری نمونی
تو یار منی نشون به اون نشونی
شوخیه مگه دلو بزنی به دریا
عاشقی کنی پرسه نزنی تو شب ها...
موقع خوندن نگاهم بیشتر به امیر بود. گـه گاهی سنگینی نگاه بهزاد رو، روی خودم حس می‌کردم، اما من غرق نگاه به ظاهر عاشقانه‌ی امیر بودم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا