من هم بعد از تست کردن غذاها مشغول چیدن میز هشت نفرهای که بیرون از آشپزخونه قرار داشت، شدم. تقریبا همه چیز آماده بود؛ ثریا همه رو برای صرف ناهار به سمت میز دعوت کرد.
***
نگاهی به صفحهی گوشیم انداختم. یه پیام بالای صفحهی گوشیم خودنمایی میکرد. قفل گوشی رو باز کردم. با فکر اینکه ممکنه امیر باشه، پیام رو باز کردم که دیدم پیام از طرف بهزاده:
-سلام نیلا خانم. سال نو مبارک. سال خوبی رو از ته قلبم برات آرزو میکنم.
همون لحظه که دیدم پیام از طرف بهزاد هستش، قلبم نامنظم زد، با خوندن پیام حالم یه طوری شد.
انگشتهام بی اختیار روی صفحهی کیبورد حرکت کردند:
-سلام آقا بهزاد. ممنون، سال نو شما هم مبارک و همچنین سالی پر از موفقیت...
پیام رو ارسال کردم که همون لحظه، گوشیم باطری خالی زد. بلند شدم و به اتاق خواب سابقم رفتم تا گوشی رو به شارژ بزنم. همین که در رو باز کردم، دیدم نهال با نیش باز مشغول صحبت با مبایلشه. حس فضولیم گل کرد. وارد اتاق شدم و در رو بستم. نهال هم خنده اش رو جمع کرد. با صدای رسایی که مطمئن بودم هرکی پشت خطه میشنوه، گفتم:
-سلام من رو هم برسون و سال نو رو از طرفم تبریک بگو نهال جان!
نهال دستش رو روی دهنهی گوشی گذاشت و گفت:
-آروم بگی هم میشنوم!
همون لحظه نمیدونم بهنام چی به نهال گفت: که نهال به من نگاه کرد و خندید:
-آقا بهنام به شما سلام میرسونه و میگـه: سال نو شما هم مبارک.
گوشیم رو به برق وصل کردم و با خنده به سمت در خروجی رفتم و قبل از این که از اتاق خارج بشم، به سمت نهال برگشتم:
-چه آقا آقایی هم واسه من راه انداخته!
نهال متکای کنارش رو به سمت من پرت کرد که من هم همون لحظه از اتاق بیرون پریدم.
وارد نشیمن شدم، ثریا سینی به دست مشغول تعارف چای بود. نگاهم به سمت عاطفه کشیده شد که به نامزدش سعید زل زده بود. نا محسوس نگاهم رو چرخوندم سمت سعید که دیدم خیلی بی تفاوت داره با نوید راجع به فوتبال صحبت میکنه. ثریا سینی چای رو مقابلم گرفت، تشکر کردم و یه استکان بلند کردم. عاطفه در حالی که چاییش رو مزه میکرد، من رو مخاطب قرار داد:
-شما هم فردا با ما میاید؟ قراره اول بریم کرج منزل عمتون، بعدش با اونها بریم سمت شمال.
-راستش نه، ما فردا صبح زود با دوستانمون به سمت شمال حرکت میکنیم.
-چه خوب. آدم با دوستهاش بیشتر بهش خوش میگذره. حتما هم دانشگاهیاتون هستن، درسته؟
-نه. راستش، از فامیلهای همسر مادرم هستند که باهاشون همکار هم هستم.
-چه خوب. انشاءلله که بهتون خوش بگذره. دوست داشتم شما هم با ما هم سفر میشدید.
-راستش من هم دوست داشتم، اما خوب قولش رو به دوستهامون دادیم. امیدوارم به شما هم خوش بگذره عزیزم.
***
دستم رو زیر سرم گذاشته بودم و به سقف تاریک زل زده بودم. ته دلم واسهی عاطفه سوخته بود، در طول شب نشینی، گاه و بیگاه به سعید نگاه میکردم، اما سعید حتی یه نگاه معمولی هم به سمت زنش نکرد. در عوض با اون چشمهای هرزش، گـه گاه به من نگاه میکرد. عاطفه دختر ساده و تو دل برویی بود. از ته قلبم از خدا خواستم که سفید بخت بشه.
گوشی رو از روی گل میز کنار تختم برداشتم و به صفحش نگاه کردم، ساعت یک و نیم بود. قرار شد پنج صبح حرکت کنیم. ساعت رو روی چهار و نیم کوک کردم و چشمام رو روی هم بستم و طولی نکشید که چشمهام به خوابی عمیق فرو رفت.
با صدای زنگ گوشی، چشمهام رو که هنوز هم مشتاق خواب بودند رو باز کردم و به صفحه نگاه کردم. امیر بود، تماس رو وصل کردم و گوشی رو روی گوشم گذاشتم. دل تنگ صداش بودم:
-سلام خانم خانما، نگو هنوز خوابی!
-سلام. صبح تو هم بخیر...
صدای خندهی آرومش رو از پشت گوشی حس میکردم.
-صبح قشنگ تو هم بخیر فدات شم. گر چه هنوز خورشید طلوع نکرده. بهتره بیدار شید، بهزاد هم به من زنگ زد و گفت: دارن آماده میشن.
-باشه. من هم برم نوید و نهال رو بیدار کنم.
-من نهایتش تا نیم ساعت دیگه دم خونتونم. میبینمت عزیز دلم.
-باشه. پس فعلا...
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی قلبم گذاشتم. حالا که صداش رو شنیده بودم، تازه به اوج دل تنگیم پی بـرده بودم.
از روی تخت بلند شدم و بعد از زدن چراغها، نهال رو بیدار کردم. از اتاق رفتم بیرون و با صدای بلند نوید رو صدا زدم. برای صبحونه خوردن وقت نداشتیم.
کتری رو پر از آب کردم و اون رو به برق زدم. نهال و نوید مشغول شستن دست و روشون بودند. جعبهی شیرینی و ظرف میوه رو از یخچال خارج کردم و هر کدوم رو توی ظرف در دار گذاشتم. سریع چای دم کردم و به اتاق رفتم. نهال رو تختیها رو مرتب کرده بود. با عجله لباسهام رو عوض کردم و بعد از زدن صورمه و برق لب، از اتاق خارج شدم. نوید و نهال هم سریع آماده شدند و هرکدوم ساک به دست به حیاط رفتند. من هم ساکم رو در حیاط گذاشتم. تمام وسایل برقی رو چک کردم، دسته ی گاز رو پایین آوردم و بعد از برداشتن سبد حاوی چای و میوه و بیسکوییت، به حیاط رفتم، همون لحظه زنگ گوشیم به صدا در اومدم. میدونستم امیره. رو به نوید کردم و گفتم:
-نوید، فکر کنم امیر دم دره. در رو باز کن. نوید به سمت در رفت و بعد از باز کردن در، رو به من چرخید و گفت:
-آبجی آقا امیر اومد.
بعد از قفل کردن درها و سلام و احوالپرسی با امیر، مشغول چیدن وسایل توی ماشین شدیم. سبد میوه و چای و شیرینی رو جلو گذاشتم. نوید و نهال به علت کم بود خواب، در صندلی عقب جای گرفتند و من از خدا خواسته جلو نشستم. چشمای خمـار امیر، به قرمزی میزد.
-تو خوبی امیر؟
-خوبم. فقط دیشب رو نخوابیدم، یکم سر درد دارم. تو خوبی؟
توی دلم گفتم: مگه میشه عشقم کنارم باشه و خوب نباشم.
-خوبم ممنون. بقیه حرکت کردن؟
-آره، توی اولین پیچ خارج از شهر منتظرمون هستند.
-صبحونه خوردی؟
-نه، اگه چای تو بساطت داری، یه لیوان بریز بلکه سر دردم آروم بشه.
لیوان سرامیکی رو از سبد خارج کردم و بعد از ریختن چای و شیرین کردنش، رو به امیر چرخیدم:
-میخوای بزن کنار اول صبحونه بخور. من میوه و بیسکوییت آوردم، احتمالا سر دردت از بی خوابی و ناشتاست.
-نه عزیزم خوبم، آفتاب داره طلوع میکنه، باید برسیم به بچهها. همینطور در حال رانندگی چاییم رو میخورم، تو هم شیرینی میذاری توی دهانم.
***
نگاهی به صفحهی گوشیم انداختم. یه پیام بالای صفحهی گوشیم خودنمایی میکرد. قفل گوشی رو باز کردم. با فکر اینکه ممکنه امیر باشه، پیام رو باز کردم که دیدم پیام از طرف بهزاده:
-سلام نیلا خانم. سال نو مبارک. سال خوبی رو از ته قلبم برات آرزو میکنم.
همون لحظه که دیدم پیام از طرف بهزاد هستش، قلبم نامنظم زد، با خوندن پیام حالم یه طوری شد.
انگشتهام بی اختیار روی صفحهی کیبورد حرکت کردند:
-سلام آقا بهزاد. ممنون، سال نو شما هم مبارک و همچنین سالی پر از موفقیت...
پیام رو ارسال کردم که همون لحظه، گوشیم باطری خالی زد. بلند شدم و به اتاق خواب سابقم رفتم تا گوشی رو به شارژ بزنم. همین که در رو باز کردم، دیدم نهال با نیش باز مشغول صحبت با مبایلشه. حس فضولیم گل کرد. وارد اتاق شدم و در رو بستم. نهال هم خنده اش رو جمع کرد. با صدای رسایی که مطمئن بودم هرکی پشت خطه میشنوه، گفتم:
-سلام من رو هم برسون و سال نو رو از طرفم تبریک بگو نهال جان!
نهال دستش رو روی دهنهی گوشی گذاشت و گفت:
-آروم بگی هم میشنوم!
همون لحظه نمیدونم بهنام چی به نهال گفت: که نهال به من نگاه کرد و خندید:
-آقا بهنام به شما سلام میرسونه و میگـه: سال نو شما هم مبارک.
گوشیم رو به برق وصل کردم و با خنده به سمت در خروجی رفتم و قبل از این که از اتاق خارج بشم، به سمت نهال برگشتم:
-چه آقا آقایی هم واسه من راه انداخته!
نهال متکای کنارش رو به سمت من پرت کرد که من هم همون لحظه از اتاق بیرون پریدم.
وارد نشیمن شدم، ثریا سینی به دست مشغول تعارف چای بود. نگاهم به سمت عاطفه کشیده شد که به نامزدش سعید زل زده بود. نا محسوس نگاهم رو چرخوندم سمت سعید که دیدم خیلی بی تفاوت داره با نوید راجع به فوتبال صحبت میکنه. ثریا سینی چای رو مقابلم گرفت، تشکر کردم و یه استکان بلند کردم. عاطفه در حالی که چاییش رو مزه میکرد، من رو مخاطب قرار داد:
-شما هم فردا با ما میاید؟ قراره اول بریم کرج منزل عمتون، بعدش با اونها بریم سمت شمال.
-راستش نه، ما فردا صبح زود با دوستانمون به سمت شمال حرکت میکنیم.
-چه خوب. آدم با دوستهاش بیشتر بهش خوش میگذره. حتما هم دانشگاهیاتون هستن، درسته؟
-نه. راستش، از فامیلهای همسر مادرم هستند که باهاشون همکار هم هستم.
-چه خوب. انشاءلله که بهتون خوش بگذره. دوست داشتم شما هم با ما هم سفر میشدید.
-راستش من هم دوست داشتم، اما خوب قولش رو به دوستهامون دادیم. امیدوارم به شما هم خوش بگذره عزیزم.
***
دستم رو زیر سرم گذاشته بودم و به سقف تاریک زل زده بودم. ته دلم واسهی عاطفه سوخته بود، در طول شب نشینی، گاه و بیگاه به سعید نگاه میکردم، اما سعید حتی یه نگاه معمولی هم به سمت زنش نکرد. در عوض با اون چشمهای هرزش، گـه گاه به من نگاه میکرد. عاطفه دختر ساده و تو دل برویی بود. از ته قلبم از خدا خواستم که سفید بخت بشه.
گوشی رو از روی گل میز کنار تختم برداشتم و به صفحش نگاه کردم، ساعت یک و نیم بود. قرار شد پنج صبح حرکت کنیم. ساعت رو روی چهار و نیم کوک کردم و چشمام رو روی هم بستم و طولی نکشید که چشمهام به خوابی عمیق فرو رفت.
با صدای زنگ گوشی، چشمهام رو که هنوز هم مشتاق خواب بودند رو باز کردم و به صفحه نگاه کردم. امیر بود، تماس رو وصل کردم و گوشی رو روی گوشم گذاشتم. دل تنگ صداش بودم:
-سلام خانم خانما، نگو هنوز خوابی!
-سلام. صبح تو هم بخیر...
صدای خندهی آرومش رو از پشت گوشی حس میکردم.
-صبح قشنگ تو هم بخیر فدات شم. گر چه هنوز خورشید طلوع نکرده. بهتره بیدار شید، بهزاد هم به من زنگ زد و گفت: دارن آماده میشن.
-باشه. من هم برم نوید و نهال رو بیدار کنم.
-من نهایتش تا نیم ساعت دیگه دم خونتونم. میبینمت عزیز دلم.
-باشه. پس فعلا...
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی قلبم گذاشتم. حالا که صداش رو شنیده بودم، تازه به اوج دل تنگیم پی بـرده بودم.
از روی تخت بلند شدم و بعد از زدن چراغها، نهال رو بیدار کردم. از اتاق رفتم بیرون و با صدای بلند نوید رو صدا زدم. برای صبحونه خوردن وقت نداشتیم.
کتری رو پر از آب کردم و اون رو به برق زدم. نهال و نوید مشغول شستن دست و روشون بودند. جعبهی شیرینی و ظرف میوه رو از یخچال خارج کردم و هر کدوم رو توی ظرف در دار گذاشتم. سریع چای دم کردم و به اتاق رفتم. نهال رو تختیها رو مرتب کرده بود. با عجله لباسهام رو عوض کردم و بعد از زدن صورمه و برق لب، از اتاق خارج شدم. نوید و نهال هم سریع آماده شدند و هرکدوم ساک به دست به حیاط رفتند. من هم ساکم رو در حیاط گذاشتم. تمام وسایل برقی رو چک کردم، دسته ی گاز رو پایین آوردم و بعد از برداشتن سبد حاوی چای و میوه و بیسکوییت، به حیاط رفتم، همون لحظه زنگ گوشیم به صدا در اومدم. میدونستم امیره. رو به نوید کردم و گفتم:
-نوید، فکر کنم امیر دم دره. در رو باز کن. نوید به سمت در رفت و بعد از باز کردن در، رو به من چرخید و گفت:
-آبجی آقا امیر اومد.
بعد از قفل کردن درها و سلام و احوالپرسی با امیر، مشغول چیدن وسایل توی ماشین شدیم. سبد میوه و چای و شیرینی رو جلو گذاشتم. نوید و نهال به علت کم بود خواب، در صندلی عقب جای گرفتند و من از خدا خواسته جلو نشستم. چشمای خمـار امیر، به قرمزی میزد.
-تو خوبی امیر؟
-خوبم. فقط دیشب رو نخوابیدم، یکم سر درد دارم. تو خوبی؟
توی دلم گفتم: مگه میشه عشقم کنارم باشه و خوب نباشم.
-خوبم ممنون. بقیه حرکت کردن؟
-آره، توی اولین پیچ خارج از شهر منتظرمون هستند.
-صبحونه خوردی؟
-نه، اگه چای تو بساطت داری، یه لیوان بریز بلکه سر دردم آروم بشه.
لیوان سرامیکی رو از سبد خارج کردم و بعد از ریختن چای و شیرین کردنش، رو به امیر چرخیدم:
-میخوای بزن کنار اول صبحونه بخور. من میوه و بیسکوییت آوردم، احتمالا سر دردت از بی خوابی و ناشتاست.
-نه عزیزم خوبم، آفتاب داره طلوع میکنه، باید برسیم به بچهها. همینطور در حال رانندگی چاییم رو میخورم، تو هم شیرینی میذاری توی دهانم.
آخرین ویرایش: