رمان بیا از نو بسازیم | mahsa delphi71 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahsa delphi71

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/04
ارسالی ها
249
امتیاز واکنش
2,466
امتیاز
451
سن
31
محل سکونت
جنوب
من هم بعد از تست کردن غذا‌ها مشغول چیدن میز هشت نفره‌ای که بیرون از آشپزخونه قرار داشت، شدم. تقریبا همه چیز آماده بود؛ ثریا همه رو برای صرف ناهار به سمت میز دعوت کرد.

***
نگاهی به صفحه‌ی گوشیم انداختم. یه پیام بالای صفحه‌ی گوشیم خودنمایی می‌کرد. قفل گوشی رو باز کردم. با فکر این‌که ممکنه امیر باشه، پیام رو باز کردم که دیدم پیام از طرف بهزاده:
-سلام نیلا خانم. سال نو مبارک. سال خوبی رو از ته قلبم برات آرزو می‌کنم.
همون لحظه که دیدم پیام از طرف بهزاد هستش، قلبم نا‌منظم زد، با خوندن پیام حالم یه طوری شد.
انگشت‌هام بی اختیار روی صفحه‌ی کیبورد حرکت کردند:
-سلام آقا بهزاد. ممنون، سال نو شما هم مبارک و همچنین سالی پر از موفقیت...
پیام رو ارسال کردم که همون لحظه، گوشیم باطری خالی زد. بلند شدم و به اتاق خواب سابقم رفتم تا گوشی رو به شارژ بزنم. همین که در رو باز کردم، دیدم نهال با نیش باز مشغول صحبت با مبایلشه. حس فضولیم گل کرد. وارد اتاق شدم و در رو بستم. نهال هم خنده اش رو جمع کرد. با صدای رسایی که مطمئن بودم هر‌کی پشت خطه می‌شنوه، گفتم:
-سلام من رو هم برسون و سال نو رو از طرفم تبریک بگو نهال جان!
نهال دستش رو روی دهنه‌ی گوشی گذاشت و گفت:
-آروم بگی هم می‌شنوم!
همون لحظه نمی‌دونم بهنام چی به نهال گفت: که نهال به من نگاه کرد و خندید:
-آقا بهنام به شما سلام می‌رسونه و می‌گـه: سال نو شما هم مبارک.
گوشیم رو به برق وصل کردم و با خنده به سمت در خروجی رفتم و قبل از این که از اتاق خارج بشم، به سمت نهال برگشتم:
-چه آقا آقایی هم واسه من راه انداخته!
نهال متکای کنارش رو به سمت من پرت کرد که من هم همون لحظه از اتاق بیرون پریدم.
وارد نشیمن شدم، ثریا سینی به دست مشغول تعارف چای بود. نگاهم به سمت عاطفه کشیده شد که به نامزدش سعید زل زده بود. نا محسوس نگاهم رو چرخوندم سمت سعید که دیدم خیلی بی تفاوت داره با نوید راجع به فوتبال صحبت می‌کنه. ثریا سینی چای رو مقابلم گرفت، تشکر کردم و یه استکان بلند کردم. عاطفه در حالی که چاییش رو مزه می‌کرد، من رو مخاطب قرار داد:
-شما هم فردا با ما میاید؟ قراره اول بریم کرج منزل عمتون، بعدش با اون‌ها بریم سمت شمال.
-راستش نه، ما فردا صبح زود با دوستانمون به سمت شمال حرکت می‌کنیم.
-چه خوب. آدم با دوست‌هاش بیشتر بهش خوش می‌گذره. حتما هم دانشگاهیاتون هستن، درسته؟
-نه. راستش، از فامیل‌های همسر مادرم هستند که باهاشون همکار هم هستم.
-چه خوب. ان‌شاءلله که بهتون خوش بگذره. دوست داشتم شما هم با ما هم سفر می‌شدید.
-راستش من هم دوست داشتم، اما خوب قولش رو به دوست‌هامون دادیم. امیدوارم به شما هم خوش بگذره عزیزم.

***
دستم رو زیر سرم گذاشته بودم و به سقف تاریک زل زده بودم. ته دلم واسه‌ی عاطفه سوخته بود، در طول شب نشینی، گاه و بیگاه به سعید نگاه می‌کردم‌، اما سعید حتی یه نگاه معمولی هم به سمت زنش نکرد. در عوض با اون چشم‌های هرزش، گـه گاه به من نگاه می‌کرد. عاطفه دختر ساده و تو دل برویی بود. از ته قلبم از خدا خواستم که سفید بخت بشه.
گوشی رو از روی گل میز کنار تختم برداشتم و به صفحش نگاه کردم، ساعت یک و نیم بود. قرار شد پنج صبح حرکت کنیم. ساعت رو روی چهار و نیم کوک کردم و چشمام رو روی هم بستم و طولی نکشید که چشم‌هام به خوابی عمیق فرو رفت.

با صدای زنگ گوشی، چشم‌هام رو که هنوز هم مشتاق خواب بودند رو باز کردم و به صفحه نگاه کردم. امیر بود، تماس رو وصل کردم و گوشی رو روی گوشم گذاشتم. دل تنگ صداش بودم:
-سلام خانم خانما، نگو هنوز خوابی!
-سلام. صبح تو هم بخیر...
صدای خنده‌ی آرومش رو از پشت گوشی حس می‌کردم.
-صبح قشنگ تو هم بخیر فدات شم. گر چه هنوز خورشید طلوع نکرده. بهتره بیدار شید، بهزاد هم به من زنگ زد و گفت: دارن آماده می‌شن.
-باشه. من هم برم نوید و نهال رو بیدار کنم.
-من نهایتش تا نیم ساعت دیگه دم خونتونم. می‌بینمت عزیز دلم.
-باشه. پس فعلا...
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی قلبم گذاشتم. حالا که صداش رو شنیده بودم، تازه به اوج دل تنگیم پی بـرده بودم.
از روی تخت بلند شدم و بعد از زدن چراغ‌ها، نهال رو بیدار کردم. از اتاق رفتم بیرون و با صدای بلند نوید رو صدا زدم. برای صبحونه خوردن وقت نداشتیم.
کتری رو پر از آب کردم و اون رو به برق زدم. نهال و نوید مشغول شستن دست و روشون بودند. جعبه‌ی شیرینی و ظرف میوه رو از یخچال خارج کردم و هر کدوم رو توی ظرف در دار گذاشتم. سریع چای دم کردم و به اتاق رفتم. نهال رو تختی‌ها رو مرتب کرده بود. با عجله لباس‌هام رو عوض کردم و بعد از زدن صورمه و برق لب، از اتاق خارج شدم. نوید و نهال هم سریع آماده شدند و هرکدوم ساک به دست به حیاط رفتند. من هم ساکم رو در حیاط گذاشتم. تمام وسایل برقی رو چک کردم، دسته ی گاز رو پایین آوردم و بعد از برداشتن سبد حاوی چای و میوه و بیسکوییت، به حیاط رفتم، همون لحظه زنگ گوشیم به صدا در اومدم. می‌دونستم امیره. رو به نوید کردم و گفتم:
-نوید، فکر کنم امیر دم دره. در رو باز کن. نوید به سمت در رفت و بعد از باز کردن در، رو به من چرخید و گفت:
-آبجی آقا امیر اومد.
بعد از قفل کردن در‌ها و سلام و احوال‌پرسی با امیر، مشغول چیدن وسایل توی ماشین شدیم. سبد میوه و چای و شیرینی رو جلو گذاشتم. نوید و نهال به علت کم بود خواب، در صندلی عقب جای گرفتند و من از خدا خواسته جلو نشستم. چشمای خمـار امیر، به قرمزی می‌زد.
-تو خوبی امیر؟
-خوبم. فقط دیشب رو نخوابیدم، یکم سر درد دارم. تو خوبی؟
توی دلم گفتم: مگه می‌شه عشقم کنارم باشه و خوب نباشم.
-خوبم ممنون. بقیه حرکت کردن؟
-آره، توی اولین پیچ خارج از شهر منتظرمون هستند.
-صبحونه خوردی؟
-نه، اگه چای تو بساطت داری، یه لیوان بریز بلکه سر دردم آروم بشه.
لیوان سرامیکی رو از سبد خارج کردم و بعد از ریختن چای و شیرین کردنش، رو به امیر چرخیدم:
-می‌خوای بزن کنار اول صبحونه بخور. من میوه و بیسکوییت آوردم، احتمالا سر دردت از بی خوابی و ناشتاست.
-نه عزیزم خوبم، آفتاب داره طلوع می‌کنه، باید برسیم به بچه‌ها. همین‌طور در حال رانندگی چاییم رو می‌خورم، تو هم شیرینی می‌ذاری توی دهانم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    لبم رو به دندون گرفتم و به پشت سرم نگاه کردم، نوید و نهال سوار ماشین نشده، دوباره به خواب رفته بودند.
    -یه شیرینی می‌ذاری تو دهانم؟ مزه چای رو چشیدم احساس گشنگی کردم.
    یه شیرینی از ظرف برداشتم و جلوی دهان امیر گرفتم. دهانش رو باز کرد و من همه شیرینی رو با انگشت به داخل فرو دادم که امیر انگشتم رو بین دندونهاش قفل کرد، بعد از یه گاز کوچولو، انگشتم رو رها کرد و همون‌طور که مشغول جویدن شیرینی بود، گفت:
    -انگشتت شیرین‌تر از شیرینی بود.
    یه خنده‌ی آروم کردم و یه شیرینی توی دهان خودم گذاشتم.
    با این‌که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود، اما شهر حسابی شلوغ بود و بیشتر ماشین‌ها بار سفر بسته بودند. دستم رو بردم سمت پخش و خواستم روشنش کنم که امیر گفت:
    -بچه‌ها بیدار می‌شن، بزار خاموش بمونه.
    -نه بیدار نمی‌شن، خوابشون سنگینه. این‌طور پیش بره، من هم کم کم خوابم می‌بره.
    دکمه ی پخش رو زدم و بعد از پلی کردن یه آهنگ از شادمهر عقیلی، سرم رو چسبوندم به پشتی صندلی و به نیم رخ امیر زل زدم.
    گوشی امیر که روی داشپورت بود، با حالت ویبره شروع به لرزیدن کرد. ترافیک سنگین بود و مامور راهنمایی و رانندگی سر چهار راه مشغول نظم دادن به عبور ماشین‌ها و ترافیک بود. امیر نگاهی به صفحه انداخت و گوشی رو به سمت من گرفت:
    -بهزاده. جوابش رو بده و بگو تا ربع ساعت دیگه بهشون می‌رسیم.
    گوشی رو جواب دادم و روی گوشم قرارش دادم:
    -سلام آقا بهزاد.
    بهزاد بعد از مکس چند ثانیه ای، به آرومی جوابم رو داد:
    -سلام. کجایید؟
    -تا ربع ساعت دیگه بهتون می‌رسیم. ترافیک سنگینه.
    -باشه، منتظرتونیم. فعلا...
    هنوز جوابش رو نداده بودم که صدای ممتد بوق توی گوشم پیچید. صفحه رو خاموش کردم و بعد از قرار دادنش روی داشپورت، به امیر گفتم:
    -منتظرمونند. راستی روشا و شوهرش هم اومدند؟
    - آره، اونا هم زودتر از بقیه راه افتادند.
    دیگه تا رسیدن به بقیه حرفی بینمون رد و بدل نشد. بدون توقف از کنار بقیه رد شدیم و امیر با بوق اعلام حضور کرد. روشا و همسرش با یه ماشین بودند و پرادوی بهزاد هم، بهنام و سامان و ساناز ...

    ***
    ساعت از هشت صبح گذشته بود و سه ساعتی می‌شد که توی جاده بودیم. خوابم از سرم پریده بود و داشتم از سرسبزی جاده لـ*ـذت می‌بردم. با قرار گرفتن دست امیر روی دستم، سرم رو به سمتش چرخوندم. نگاهش به جاده بود. چشم‌های قرمزش کمبود خوابش رو فریاد می‌زد.
    -امیر؟
    -جونم؟
    هر دفعه که این‌طور جوابم رو می‌داد غرق لـ*ـذت می‌شدم، چرا که شنیدن این کلمه از زبون عشقم، هربار برای من تازگی داشت.
    - کاش یه جا توقف می‌کردیم که هم صبخونه بخوریم هم تو یکم استراحت می‌کردی. چشمات از بی خوابی قرمز شده.
    -چند ساعت دیگه می‌رسیم ویلا. اون‌جا که برسیم می‌خوابم عزیز دلم.
    نفس بلندی کشیدم و دستم رو لای پنجه های مردونش فشردم
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    ***
    نگهبان ویلا، در رو با عجله باز کرد و کنار ایستاد تا ماشین‌ها وارد ویلا شوند. تمام خاطرات پارسال مثل فیلم از توی ذهنم عبور کرد. توی این یک سال جز عقد روشا و بر ملا شدن علاقه‌ی بهنام و نهال، اتفاق دیگه‌ای نه افتاده بود. همگی از ماشین پیاده شدیم و هر یک ساک به دست وارد ویلا شدیم. من و امیر هم، شونه به شونه وارد شدیم. سامان و نوید روی کاناپه‌ی دو نفره روی هم لَم داده بودند. نهال و روشا مشغول چیدن اضافه غذا‌های تو راهی، توی یخچال بودند. ساناز هم طبق معمول آویزون بهزاد بود. رامبد توی بالکن مشغول حرف زدن با مبایلش بود. ساکم رو کنار پله‌ها قرار دادم و وارد آشپزخونه شدم.
    همون لحظه روشا دست‌هاش رو شست و با لبخند کم رنگی کنج لبش از کنارم رد شد. یاد پارسال افتادم که چشم‌هاش غم رو فریاد می‌زد، ولی حالا نه تنها چشم‌هاش، بلکه خنده هم از لب‌هاش محو نمی‌شد. صندلی رو کشیدم و پشت میز نشستم. نهال هم دست‌هاش رو شست و پشت میز نشست.
    -آجی بهتره یه دو ساعتی بخوابی. چشم‌هات از بی خوابی و خستگی قرمز شده.
    دستم رو حائل سرم کردم و روی میز گذاشتم:
    -حس می‌کنم چشم‌هام نمک داره، بدبخت امیر تمام راه به زور چشم‌هاش رو باز نگه داشته بود. گفت: می‌ره یه دو سه ساعتی بخوابه.
    نهال در حالی که از پشت میز بلند می‌شد، گفت:
    -همه خستن، انگار دیشب رو کسی نخوابیده. دو سه ساعتی تا غروب وقت هست. تو هم برو استراحت کن. من هم یه چای دم کنم بلکه خستگی از تنمون خارج بشه.
    نهال زیر کتری رو روشن کرد و در حالی که از آشپزخونه خارج می‌شد، رو کرد سمت من:
    -آجی خوابت نبره این‌جا.
    -نه، الان بلند می‌شم.
    با رفتن نهال، چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. با شنیدن صدای پایی پشت سرم، با فکر این‌که نهال هستش، نفس بلندی کشیدم و چشم‌هام رو بسته نگه داشتم.
    -بهتره بری بالا استراحت کنی، این‌طور اذیت می‌شی.
    سریع سرم رو بلند کردم و در حالی که شالم رو روی سرم مرتب می‌کردم، گفتم:
    -خسته نیستم، منتظر بودم آب کتری جوش بیاد تا چای دم کنم.
    توی دلم قربون صدقه‌ی نهال رفتم که زیر کتری رو روشن کرده بود.
    بهزاد در حالی که پارچ آب رو از یخچال بیرون می‌آورد، با حالتی که سعی می‌کرد بی تفاوتیش رو نشون بده، پرسید:
    -رابـ ـطه ات با امیر چطور پیش می‌ره؟
    سرم رو بلند کردم و بهش زل زدم. پارچ رو توی یخچال گذاشت و بعد از بستن در، بهش تکیه داد و یه دستش رو توی جیب شلوار مشکی رنگش فرو برد و توی دست دیگه‌ش لیوان آب...
    -خوبه خدا رو شکر
    لیوان آب رو یک نفس سر کشید و به چشم‌هام خیره شد:
    -لیاقتت این نبود، که چشم و گوشت بسته باشه!
    لیوان رو سر جاش قرار داد و از آشپزخونه خارج شد. رفتار‌های بهزاد من رو کلافه کرده بود. اون یه چیزایی رو می‌دونست ولی از من پنهون می‌کرد. مدتی بود که حرف‌هاش بوی خوبی راجع به امیر نمی‌داد.خودم هم از رفتار‌های اخیر امیر شک به دلم افتاده بود. هنوز هم سر قضیه‌ی بازار و شب مهمونی، دلم باهاش صاف نشده بود.
    آب کتری در حال جوشیدن بود ولی بهزاد با حرف‌هاش اون‌قدر فکر من رو درگیر کرده بود، که اصلا متوجه جوشیدنش نشدم. نهال وارد آشپزخونه شد:
    -آجی تو هنوز نرفتی بخوابی؟! متوجه نشدی آب کتری جوشید؟ خوب چای دم می‌کردی، یا حد اقل من رو صدا می‌کردی.
    صدای نهال رو می‌شنیدم، ولی حتی توانایی جواب دادن رو نداشتم. حرف بهزاد برام سنگین بود. چه چیزی اطراف من می‌گذشت که من چشم و گوشم رو بسته بودم؟ من و امیر که دیوانه وار عاشق هم بودیم، پس چرا بهزاد به من می‌گفت: لیاقتم این نبود؟! مگه نمی‌دید امیر اون امیر سابق نیست و عوض شده؟!
    -آجی تو خوبی؟ چی شده؟
    سرم رو که سنگین شده بود، بلند کردم و به نهال گفتم:
    -کدئین همراهت آوردی؟ سرم درد می‌کنه.
    -آره، توی کیفم هست. کیفم بالا توی اتاقه.

    از آشپزخونه خارج شدم و ساکم رو که کنار در آشپزخونه بود، بلند کردم و به طبقه‌ی بالا رفتم. از دو اتاق روبروی هم، در یکی بسته بود و در دیگری باز. سرکی توی اتاقی که درش باز بود، کشیدم. با دیدن وسایل نهال، وارد اتاق شدم. ساکم رو توب گوشه‌ای گذاشتم و به سراغ کیف نهال رفتم. بعد از خورن یک کدئین، متکا و پتو رو از کمد خارج کردم و پس از تعویض لباس‌هام با لباس راحتی، به زیر پتو خزیدم و طولی نکشید که چشم‌هام به مهمونی خواب عمیقی رفتند.

    فصل پانزدهم

    با صدای نهال که مشغول صحبت با تلفن بود، چشم‌هام رو باز کردم. به ساعت گوشیم نگاه کردم؛ از هشت گذشته بود. رو کردم سمت نهال و گفتم:
    -سه ساعته خوابم؛ چرا بیدارم نکردی؟!
    -نهال کتفش رو با حالت بی خیالی بالا انداخت و به ادامه‌ی مکالمه‌اش که فهمیدم مامان پشت خطه، پرداخت.
    بعد از مرتب کردن سر و وضعم، از اتاق خارج شدم. کسی توی سالن نبود. وارد آشپزخونه شدم، بدطور هـ*ـوس چای کرده بودم. فلاکس رو برداشتم و بعد از پر کردن لیوانم، از آشپزخونه خارج شدم و به سالن رفتم. در اتاقی که رو به سالن قرار داشت، باز بود. آهسته به سمت اتاق رفتم. کسی جز امیر توی اتاق نبود. بالای سرش ایستادم و به صورتش زل زدم که چقدر توی خواب معصوم بود. آهسته خم شدم و با پشت دست، آروم و نوازش گونه، گونش رو نواش کردم. آهسته سرش رو تکون داد، خواستم دستم رو بلند کنم که با یه حرکت بین پنجه‌هاش انگشت‌هام رو قفل کرد.
    برای یک ثانیه چشم‌هاش رو باز کرد و دوباره بست:
    -ساعت چنده عزیزم؟
    -هشت و نیم.
    در حالی که نیم خیز می‌شد، نگاهش به لیوان چای توی دستم افتاد.
    -یه چای به ما هم می‌دی خانم گل؟
    -تا تو دست و روت رو بشوری، من هم چاییت رو می‌ریزم میارم تو سالن.
    از اتاق خارج شدم. همون لحظه نهال از پله‌ها پایین اومد:
    -مامان سلام رسوند نیلا.یه ساعت پیش هم با بابا و ثریا جون صحبت کردم، اون‌ها هم سلام رسوندند. رسیدن منزل عمه.
    -سلامت باشن. من هم بعدا بهشون زنگ می‌زنم. بقیه کجان؟
    -بهنام و آقا بهزاد رفتند واسه شام خرید کنند. ساناز هم همراهشون رفت. آقا رامبد و روشا هم رفتند بیرون. نوید و سامان هم رفتند کنار ساحل.
    -راستی، هرکدوم از بچه‌ها توی کدوم اتاق مستقر شدند؟
    من و تو و ساناز توی همون اتاق بالایی هستیم. روشا و شوهرش هم توی اتاق رو بروییمون. اتاق‌های پایینی هم یکیش واسه بهنام و آقا بهزاده و اون یکی واسه امیر و سامان و نویده.
    امیر بعد از شستن دست و روش‌، روی کاناپه‌ی روبه‌روی تلویزیون نشست. چای خودم هم که سرد شده بود رو ریختم و بعد از پر کردن سه لیوان چای، به سالن برگشتم. امیر مقابل تلویزیون و در حال بالا پایین کردن شبکه‌ها بود. نهال هم روی مبل تک نفره نشسته بود و با گوشیش ور می‌رفت.
    بعد از تعارف چای به امیر و نهال، روی کاناپه‌ی سه نفره، کنار امیر نشستم. نهال همون‌طور که سرش پایین بود و با گوشیش ور می‌رفت، گفت:
    -برناممون چیه؟ قراره کجا‌ها بریم؟
    من هم به صورت امیر زل زدم و منتظر بودم که به حرف بیاد.
    امیر نگاه گذرایی به من و نهال کرد و در حالی که چاییش رو مزه می‌کرد، گفت:
    -راستی یادم رفت بگم، دو روز دیگه خانوادم به همراه خانواده‌ی بهزاد و همچنین المیرا و شوهر و بچه‌هاش و برادرم، به جمع ما ملحق می‌شن. ظاهرا بهزاد هم ویلای کناری رو رزرو کرده.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    نگاهم رو با تعجب سمت نهال چرخوندم:
    -مامان به تو چیزی نه گفت؟!
    -نه، حرفی نزد!
    امیر با بی‌تفاوتی نگاهی به هر دوی ما کرد:
    -شاید می‌خواست سورپرایزتون کنه.
    با صدای باز شدن در، هر سه نگاه‌مون رو به سمت در چرخوندیم. بهزاد و بهنام با کیسه‌های پر از خرید، وارد سالن شدند. بعد از سلام، کیسه‌ها رو به آشپزخونه بردند. با سر به نهال اشاره کردم که برای کمک به آشپزخونه بریم. امیر همچنان مشغول تماشای تلویزیون بود. حس می‌کردم اخلاقش به نسبت چند روز گذشته سرد‌تر شده؛ توی مسیر اومدن به شمال، حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد و من این رو گذاشتم به حساب خستگی و همین‌طور حضور نهال و نوید. ساناز بعد از یه سلام خشک و خالی با دستانی که پر بود از کیسه‌های خرید، به طبقه‌ی بالا رفت. بهنام مشغول کمک کردن به نهال شد و شروع به طعم‌دار کردن تکه‌های مرغ و خیسوندنشون تو آبلیمو شدند. قرار شد واسه‌ی شام بریم کنار ساحل. من هم مشغول چیدن خرید‌های دیگه توی یخچال شدم. بهزاد بعد از نشستن پشت میز غذاخوری، با مهربونی رو به من گفت:
    -نیلا خانم می‌شه لطف کنی یه چای برای من بریزی؟
    -بله حتما؛ الان می‌ریزم.
    چای رو توی لیوان ریختم و همراه با شیشه‌ی کوچک حاوی قند، جلوی بهزاد قرار دادم. گوجه‌ها رو ریختم توی آب‌کش و مشغول شستنشون شدم. کار نیلا و بهنام تموم شده بود. بعد از شستن دست‌هاشون، از آشپزخونه خارج شده بودند. هوای بیرون تاریک شده بود و باید کم کم از ویلا می‌زدیم بیرون تا بساط کباب کردن و منقل رو، رو به راه کنیم. فکرم هنوز درگیر حرف‌های ظهر بهزاد بود. گوجه‌های شسته شده رو توی کاسه قرار دادم و در حالی که با حوله‌ی کوچک روی دستگیره‌ی کابینت، دست‌هام رو خشک می‌کردم، رو کردم سمت بهزاد که به لیوان چای نصف و نیمه مقابلش زل زده بود. قلبم تند‌تر از حد معمول می‌زد، ولی سعی می‌کردم به رفتارم مسلط باشم:
    -چرا همیشه با حرف‌هات توی ذهنم یه دو راهی قرار می‌دی؟
    چشم‌های درشت طوسیش رو توی صورتم چرخوند و روی چشم‌هام متوقف کرد:
    -من هیچ وقت دلم نه‌خواست تو رو توی دو راهی قرار بدم نیلا. این خودت هستی که اصرار داری این مدلی پیش بری.
    -چه مدلی؟ منظورت چشم و گوش بستس؟
    بهزاد نفس بلندی کشید و یه حبه قند به دهانش فرستاد و چاییش رو که به نظر می‌رسید سرد شده رو یک نفس سر کشید. از جاش بلند شد و مشغول آب کشیدن لیوان شد. به صورتش زل زده و منتظر بودم جواب سوالم رو بده.
    بعد از قرار دادن لیوان سر جاش، در یک قدمی من قرار گرفت، طوری که نفس‌هاش به صورتم می‌خورد، بوی عطرش قابل وصف نبود. ضربان قلبم شدت گرفته بود. بی حرف نگاهش رو توی صورتم می‌چرخوند. هر آن می‌ترسیدم کسی وارد آشپزخونه بشه و برداشت اشتباهی از روبرویی من و بهزاد بکنه. حالا که از فاصله‌ی چند سانتی به چشم‌هاش نگاه می‌کردم، متوجه شدم که مردمک چشم‌هاش رو هاله‌ای عسلی در بر گرفته بود. نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم و به دکمه‌ی پیراهنش دوختم. استرس بدی به جونم افتاده بود و بیشتر از این بابت بود که مبادا کسی سر برسه.
    -نمی... خوای جواب سوالم رو... بدی؟
    -منتظری چی بشنوی نیلا؟
    با عاجزانه‌ترین حالتی که از بهزاد دیده بودم، توی چشم‌هام خیره شد و ادامه داد:
    -من که با جون و دل خواستم چشمات رو به روی حقیقت باز کنم، اما تو پس زد. از من قول گرفتی که دیگه هیچ‌وقت راجع به تو و امیر حرف نزنم. ولی... تو هیچ‌وقت نفهمیدی...
    به چشم‌هاش نگاه کردم، مکس بین حرف‌هاش، نفس‌های بلندی که می‌کشید، همه‌ی حالت‌هاش یه چیز رو نشون می‌داد، چیزی که قلب و احساس من پس می‌زد.
    مشتش رو روی قلبش قرار داد و چشم‌هاش رو با غمی آشکار، بین چشم‌هام حرکت داد:
    -نفهمیدی که من چقدر تو رو....
    چشم‌هام رو با اخمی آشکار بستم و این به معنای دوباره پس زدن بود، یک ثانیه، دو ثانیه... ده ثانیه. بهزاد باز هم پس خورده بود. با جمله‌ای نا تموم رفت، بدون این‌که اشتیاقی برای شنیدن ادامه‌ی جملش داشته باشم، با اخم چشم‌هام رو روی هم قرار داده بودم. کاش هیچ‌وقت از احساساتش حرف نمی‌زد. منی که هر لحظه دلم پر می‌کشید برای امیر؛ خنده‌هاش دلم رو به لرزه می‌انداخت و تمام حرکاتش شده بود عشق و با روح و روان من عجین شده بود. چطور از امیری دل می‌کندم که واسه‌ی رسیدن به اون، لحظه‌ها رو می‌شماردم. صندلی رو کشیدم و پشت میز نشستم. به خیال خودم، امیر شده بود همون امیری که من می‌خوام. توی دلم از اون یه عشق اسطوره‌ای ساخته بودم.

    ***
    نوید و سامان با مزه پرونی سعی داشتند جوّ رو شاد کنند و تقریبا با خنده‌های جمع، موفق شده بودند. تنها افرادی که تظاهر به شاد بودن می‌کردند، من و بهزاد بودیم. امیر با رامبد مشغول صحبت بود، بهنام گیتار به دست، بعد از خوندن چند آهنگ که همه فهمیده بودند مخاطب آهنگ‌هاش کسی نیست جز نهال، از بهزاد می‌خواست که یه آهنگ بخونه. من که تا اون لحظه نمی‌دونستم بهزاد استعداد گیتار زدن و آهنگ خوندن داره، مشتاقانه چشم دوخته بودم بهش تا این‌که بعد از کلی اصرار، رضایت داد. هر کسی بهش پیشنهاد یه آهنگ می‌داد.
    بدون حرف مشغول کوک کردن سیم‌های گیتار شد و بعد از چند ثانیه، انگشت‌هاش رو ماهرانه روی سیم‌ها به حرکت در آورد.
    شروع کرد به نواختن آهنگ و ابتدا زمزمه‌های آروم و با ریتم آهنگ پیش رفت:
    درگیر رویای توام، منو دوباره خواب کن
    دنیا اگه تنهام گذاشت، تو منو انتخاب کن
    دلت از آرزوی من، انگار بی خبر نبود
    حتی تو تصمیمای من،چشمات بی اثر نبود
    نگاهم رو توی جمع چرخوندم، ساناز سرش رو روی کتف بهزاد گذاشته بود و همراه با آهنگ لب خونی می‌کرد. نوید و سامان هم ساکت و آروم نشسته بودند. بهنام و نهال گـه گاهی با لبخند به هم نگاه می‌کردند، رامبد و روشا با عشق به هم زل زده بودند.
    خواستم بهت چیزی نگم، تا با چشام خواهش کنم
    درارو بستم روت تا، احساس آرامش کنم
    باور نمی کنم ولی، انگار غرور من شکست
    نگاهم برای لحظه‌ای به نگاه بهزاد افتاد. از غم توی چشماش عذاب وجدان می‌گرفتم. دوستش داشتم، اما نه اون‌طوری که اون من رو دوست داشت.
    اگه دلت میخواد بری، اصرار من بی فایدست
    هر کاری می کنه دلم، تا بغضمو پنهون کنه
    چی میتونه فکر تو رو، از سر من بیرون کنه
    نگاهم چرخید سمت امیری که توی دنیای خودش غرق شده بود.
    یا داغ رو دلم بزار، یا که از عشقت کم نکن
    تمام تو سهم منه، به کم قانعم نکن
    آهنگ انتخاب (شادمهر عقیلی)
    حالم خوب نبود، دلم می‌خواست برم توی ویلا. دلم بدطور گرفته بود. بلند شدم و بعد از عذر خواهی از جمع، سردرد رو بهونه کردم و مسیر ویلا رو در پیش گرفتم.
    ***
    ساعت از دو نیمه شب گذشته بود. ویلا توی سکوت و آرامش به سر می‌برد. توی تاریک و روشن اتاق، به صورت‌های غرق خواب نهال و ساناز نگاه کردم. خواب از سرم پریده بود، ولی سر‌درد من رو بی حال کرده بود. هوای بهاری فروردین ماه، سوز سرما به همراه داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    پتوی مسافرتی رو دور خودم پیچوندم و به بالکن توی اتاق رفتم. بالکن با فاصله‌ی نه چندان دور، رو به روی ساحل قرار داشت. توی این هوا، بدطور هـ*ـوس چای کرده بودم. صندلی رو کشیدم و پشت میز دو نفره قرار گرفتم. نگاهم کشیده شد سمت شخصی که کنار آب ایستاده بود، تشخیص این که اون شخص چه کسیه، سخت نبود. خاطرات پارسال مثل فیلم از توی ذهنم عبور کرد، شبی که هر دومون بی‌خواب شده بودیم و یواشکی از ویلا زده بودیم بیرون.
    قفل گوشیم رو باز کردم و وارد گالری شدم. پوشه‌ی مسافرت رو باز کردم. عکس‌ها رو آهسته رد می‌کردم و با هر کدوم، تمام اون لحظه‌ها رو مرور می‌کردم. شبی که دست توی دست هم‌، کنار ساحل قدم زدیم و امیر با گوشیش یه عالمه عکس سلفی گرفته بود.
    لبخند روی لب‌هام تضاد عجیبی داشت با بغض توی گلوم و چشم‌هایی که منتظر باریدن بود.
    گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم و بعد از مرتب کردن شال روی سرم، آهسته از اتاق زدم بیرون. بعد از پایین رفتن از پله‌ها، مسیر خروجی ویلا رو در پیش گرفتم.
    درست پشت سر امیر ایستاده بودم. اونقدر غرق فکر بود که متوجه حضور من نشد. آروم رفتم کنارش و روی زمین نشستم.
    -چرا نخوابیدی؟
    نگاهش رو چرخوند سمت من، چشم‌های به رنگ دریاش، توی نور مهتاب، رنگ نیلی به خود گرفته بودند. با غم مشهودی که از چشماش می‌بارید، به ماه خیره شد:
    -خوابم نمی‌اومد. تو چرا هنوز بیداری؟
    مثل خودش به ماه زل زدم:
    -داشتم خاطرات پارسال رو توی ذهنم مرور می‌کردم.
    نگاهم رو از ماه گرفتم و به نیم رخش خیره شدم.
    -یه حسی به من می‌گـه... به نسبت پارسال، یه چیزی این وسط تغییر کرده.
    امیر هم توی چشم‌های من خیره شد:
    -منظورت چیه؟ چی تغییر کرده؟
    نفس بلندی کشیدم و از نگاهش دل کندم و به دریا چشم دوختم.
    -تو می‌دونی من عاشقتم امیر. ولی بعضی وقت‌ها یه چیز‌هایی می‌بینم و یه حرف‌هایی می‌شنوم که...
    توی نگاهش خیره شدم و ادامه دادم:
    -که من رو اذیت می‌کنه. من دل‌هامون رو محرم هم دونستم، با این حال، هیچ‌وقت به خودم این اجازه رو ندادم که تو رو سوال جواب کنم. اما... حس می‌کنم تو دیگه اون امیر سابق نیستی. چی تو رو نا راحت کرده؟ مدام با مبایلت در حال صحبتی، کسی هست که... تو رو ناراحت می‌کنه امیر؟
    لبخند محوی روی لبش شکل گرفت. دستش رو دور شونه‌هام قرار داد و من رو به سمت خودش هدایت کرد. سرم رو روی شونش گذاشتم، به این کنار هم بودن نیاز داشتم، وقتی این‌طور کنارش بودم، دوست داشتم زمان همون جا توقف می‌کرد.
    -خوب حالا این حرف‌هات رو بزارم به حساب این‌که ناراحتیم رو درک می‌کنی یا این‌که نسبت به من توی دلت شک افتاده؟
    -ناراحتیت اذیتم می‌کنه. اگه مشکلت رو به من بگی، شاید با هم بتونیم براش راه حل پیدا کنیم.
    -ناراحت نیستم عزیزم. فقط با یکی از دوستانم که رفاقت چند ساله بینمون بود، بحثم شد. جشن اون شب رو هم بخاطر همین مسئله ترک کردم. چیز مهمی نیست، فکرت رو درگیر نکن.
    در این رابـ ـطه حرف دیگه‌ای بینمون رد و بدل نشد. امیر با این توجیه، ابهام رو از ذهنم ربود و آرامش رو به قلب من تزریق کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    ***
    هوای پاک و بهاری شمال، انرژی رو به آدم تزریق می‌کرد. صبح زود به قصد جنگل ویلا رو ترک کردیم. امیر تمام مدت تو خودش بود و هیچ حرفی نمی‌زد و من ساده دل، با خودم فکر کردم که این دوستش چقدر براش عزیزه که این‌طور به‌خاطرش داره غصه می‌خوره.
    دلم می‌خواست کاری کنم تا حال و هواش عوض شه. تمام مدتی که توی جنگل بودیم، مثل پروانه دورش می‌چرخیدم و نگاه‌های عصبی بهزاد رو بی‌جواب می‌گذاشتم.
    بعد از صرف ناهار، هرکی مشغول تفریح خودش شد. ساناز دست بهزاد رو می‌کشید و اصرار داشت به قدم زدن کنار رودخونه همراهیش کنه. نهال و بهنام روی صخره‌ای که وسط رودخونه قرار داشت، نشسته بودند. نوید و سامان هم با بالا تنه‌ای برهنه، وسط رودخونه مشغول شنا بودند. روشا و رامبد هم کنار آتیش نشسته بودند. دلم می‌خواست برم وسط رودخونه. امیر سردرد رو بهونه کرد و به داخل چادر رفت. تحمل بی‌تفاوتیش رو نداشتم. تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم، دوست نداشتم وقتم با غصه سپری شه. رفتم لب رودخونه، نگاهی به عمقش انداختم؛ کم‌تر از یک متر بود. آب زلال بود و کفش کم و بیش جلبک دیده می‌شد. کفش‌هام رو در آوردم و آهسته وارد آب شدم. جریان آب آروم بود. سرمای آب به استخون نفوذ می‌کرد. می‌دونستم به وسط آب که برسم، سرماش کم‌تره. دلم می‌خواست امیر هم کنارم باشه. نگاه پر حسرتی به نهال و بهنام کردم اما سریع چشم‌هام رو به پایین سوق دادم و این فکر‌های بیهوده رو پس زدم. به صخره نزدیک شده بودم و تقریبا چند قدم باهاش فاصله داشتم که پام رو روی یه جلبک بزرگ گذاشتم و تعادلم رو از دست دادم و لیز خوردم و با صورت توی آب فرو رفتم، سرم با سنگ برخورد کرد. چشم‌هام برای لحظه‌ای سیاهی رفت. سر تا پام خیس شده بود و حس می‌کردم وزنم سنگین شده. روی زانو نشستم و به سنگ تکیه کردم. می‌دونستم کسی متوجه افتادن من نشده، تقریبا با همه چند متری فاصله داشتم. دستم رو روی ضربه‌ای که توی پیشونیم خورد، گذاشتم. جاش بدطور می‌سوخت و حتما داشتم زخم شده. با قرار گرفتن دستی روی شونم، به پشت سرم نگاه کردم که دیدم بهزاد با صورتی نگران به زخم پیشونیم زل زده:
    -پیشونیت داره خون میاد!
    -چیز مهمی نیست.
    -بلند شو از آب ببرمت بیرون.
    -خودم می‌تونم.
    -وقت لج‌بازی نیست نیلا، بلند شو.
    مقاومت رو گذاشتم کنار و دستش رو گرفتم. با حرصی که سعی می‌کرد پشت لحن بیانش پنهونش کنه، گفت:
    -چطور افتادی؟ پس حواست کجا بود؟
    با حرص رو کردم سمتش:
    - حواسم سر جاش بود، پام رفت روی جلبکا و لیز خوردم.
    نگاه آزرده‌ای به من انداخت:
    -سرت خیلی درد می‌کنه؟ می‌خوای بریم دکتر؟
    -نه، چیز مهمی نیست.
    همین که از آب اومدیم بیرون، با نگاه آتشین ساناز رو به رو شدم! بی تفاوت از کنارش رد شدم. تقریبا نگاه همه به ما افتاده بود. لرز بدی به جونم افتاده بود. بهزاد یه دستش رو دور کمرم گذاشته بود و دست دیگه‌اش رو توی دستم قفل کرده بود. من رو سمت ماشین برد. همین که سوار شدم، ماشین رو روشن کرد و سپس بخاری رو روشن کرد و روی من تنظیمش کرد. از سرما نمی‌تونستم لرزم رو کنترل کنم. بهزاد درب صندوق رو باز کرد و بعد از چند ثانیه با یه پتو و یه کیف اومد پیشم. نهال و نوید با عجله به سمتم اومدند. نگرانی از صورتشون می‌بارید. من بیش‌تر بخاطر دست و پا چلوفتی بودنم، خجالت زده بودم.
    نهال و نوید هم‌زمان به زخم پیشونیم زل زدند و پرسیدند:
    -چه اتفاقی برات افتاد؟!
    -من خوبم بچه‌ها. بزرگش نکنید الکی، یه خراش صطحیه.
    بهزاد پنبه‌ی آغشته به مایع ضد عفونی کننده رو روی زخم پیشونیم گذاشت. جاش می‌سوخت، اما سعی کردم به روی خودم نیارم. نهال که متوجه معذب بودن من شده بود، رو کرد سمت بقیه و گفت:
    -من مراقب نیلا هستم.
    پنبه رو از دست بهزاد گرفت و خون روی پیشونیم رو پاک کرد. بهزاد تمام مدت کنارم بود. از نوید خواسته بود که برام آب قند درست کنه. خبری از امیر نبود و حتم داشتم که خوابه.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    سر‌درد امونم رو بریده بود. دوست داشتم برگردیم ویلا. نیلا روی زخم پیشونیم رو چسب زده بود. توی ماشین بهزاد راحت نبودم با این‌که تنها بودم.
    از ماشین پیاده شدم و به سمت چادر رفتم. وارد چادر که شدم، امیر رو غرق خواب دیدم. همین که کنارش نشستم، چشم‌هاش رو باز کرد و به من نگاه کرد.
    -سلام. عصر بخیر.
    نگاهش به زخم روی پیشونیم افتاد؛ نیم خیز شد و دستش رو روی چسب گذاشت:
    -سلام. پیشونیت چی شده؟
    -چیزی نیست. یه خراش سطحیه.
    -افتادی؟
    -آره، توی آب.
    -یعنی چی توی آب افتادی؟
    -خواستم برم سمت یه صخره وسط رودخونه. همین که نزدیک صخره رسیدم، پام رفت رو جلبک‌ها و لیز خوردم. سرم هم خورد به صخره.
    دستش رو نوازش گونه روی پیشونیم کشید:
    -کسی هم پیشت بود؟
    به چشم‌هاش زل زدم تا واکنشش رو ببینم:
    -فاصله‌م با بقیه چند متری بود. فقط بهزاد من‌ رو دید و اومد سمتم.
    حالت نگاهش خنثی بود و نمی‌تونستم از چشم‌هاش چیزی بفهمم.
    -درد داری؟ می‌خوای بریم دکتر؟
    -نه خوبم. فقط دلم می‌خواد زود‌تر برگردیم.
    -پس وسایلت رو جمع کن. من هم خستم. بهتره برگردیم.
    امیر از چادر خارج شد و من کوله پشتیم رو برداشتم و به دنبالش، از چادر خارج شدم. امیر رو به همه گفت که قصد برگشتن داریم، همه تصمیم گرفتن که با‌هم برگردیم.

    ***
    کدئین درد سرم رو کمی تسکین داده بود. دلم می‌خواست چند ساعتی رو با آرامش به‌خوابم. خورشید در حال غروب بود. توی اتاق تنها بودم و داشتم به حرکت بهزاد فکر می‌کردم، لحظه‌ای که با نگرانی اومد سمتم و من رو از آب به بیرون برد. همون‌طور که دست راستم رو زیر سرم گذاشته بودم و به سقف زل زده بودم، داشتم با افکار خودم کلنجار می‌رفتم، که در اتاق باز شد و ساناز اومد تو و در رو پشت سرش بست. با حالت طلب‌کارانه‌ای بهم زل زده بود:
    -تو دقیقا فازت چیه؟!
    این اولین‌بار بود که من و ساناز مخاطب هم قرار می‌گیریم، چون هیچ‌وقت جز سلام چیزی بینمون رد و بدل نشد.
    -متوجه منظورت نمی‌شم!
    -خوب هم متوجه می‌شی. اون همه دل‌بری واسه امیر بس نبود حالا نوبت بهزاده؟
    با چشم‌های باز به نگاه شاکیش زل زدم. از جام بلند شدم و مقابلش ایستادم:
    -معلوم هست چی داری می‌گی؟!
    -نه په فقط تو حواست جمعه. با خودت گفتی امیر امروز تحویلم نگرفت، بهزاد رو بچسبم.
    ناخن‌هام رو توی دستم فشردم، بغضم گرفته بود. دوست داشتم یه کشیده بزنم تو گوشش تا بفهمه چی داره می‌گـه.
    -تو اصلا می‌فهمی چی داری می‌گی؟ یعنی من از عمد خودم رو انداختم توی آب؟
    با نیش‌خند از بالا تا پایین بهم نگاه کرد و گفت:
    -مگه غیر از اینه؟
    انگشتش رو تهدید‌وار مقابل صورتم تکون داد:
    -ببین چی بهت می‌گم نیلا، تو لیاقتت اون امیر هر مدل پسنده. تو رو چه به بهزاد! یک‌بار دیگه ببینم واسه جلب توجه بهزاد کاری کنی، بدطور با‌هات رفتار می‌کنم.
    با سرعت از اتاق بیرون رفت و فرصت جواب دادن رو از من گرفت. من موندم و اشک‌هایی که حقیرانه روی صورتم غلت می‌خوردند و حرفی که مثل خوره به جون مغزم افتاد«تو لیاقتت اون امیر همه مدل پسنده».
    بعد از شستن دست و روم، به طبقه‌ی پایین رفتم. بهزاد و ساناز مقابل تلویزیون نشسته بودند. امیر و رامبد و سامان و نوید مشغول آس بازی بودند. روشا هم کنار رامبد نشسته بود. خبری از نهال و بهنام نبود. خواستم راهم رو کج کنم و به سمت آشپز‌خونه برم که بهزاد من رو دید و پرسید:
    -نیلا خانم بهتری؟
    با سوال بهزاد، نگاه همه به سمت من افتاد. چشم‌هام رو نا‌خواسته لحظه‌ای به سمت ساناز سوق دادم و سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با لبخند رو به بهزاد کردم:
    -خوبم، یه خراش سطحی بود. زیاد مهم نیست.
    پشتم رو کردم و توی دلم به نگاه پر از حرص ساناز لبخند پیروز‌مندانه‌ای زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    با اومدن منزل آقای فتحی و آقا نادر و اسکان کردنشون در ویلای کناری، تقریبا برنامه‌های ما هم عوض شد. می‌دونستم با حضور مادرم و آقا نادر، نمی‌تونم نزدیک امیر بشم. با اومدن پسر بزرگ آقا نادر در جمع و اسکان کردنش در ویلای ما، امیر و بهزاد استقبال ویژه‌ای ازش کردند و قرار شد واسه‌ی تفریح و شام بریم لب ساحل.
    برادر امیر که اسمش آریا بود، آدم شوخ و سرحالی بود، با این‌که در آستانه‌ی چهل سالگی بود، اما اصلا به تیپ و چهره‌ش نمی‌خورد.
    قرار شد شب واسه‌ی تفریح و شام بریم لب ساحل. امیر و بهزاد و رامبد واسه خرید به بازار رفتند. ساناز عین ماتم زده‌ها، هندزفری به گوش به سمت دریا رفت. من و نهال تصمیم گرفتیم به ویلای کناری بریم. آریا و بهنام مقابل تلویزیون نشسته بودند و بیشتر از این‌که حواسشون به برنامه‌ی در حال پخش باشه، با‌هم در حال صحبت بودند.
    از ویلا خارج شدیم و به سمت ویلای کناری رفتیم. از دور دیدم که سامان در حال اذیت کردن خواهرش بود و انگار حسابی سر به سر ساناز گذاشته بود که اون‌طور دنبالش می‌دوید. نوید هم نا‌محسوس به هردوشون می‌خندید.
    وارد ویلا شدیم. نگاهم به سمت بچه‌ی المیرا کشیده شد که در حال تماشا کردن کارتون بود. نگاهم رو به اطراف چرخوندم ولی انگار کسی توی ویلا نبود.
    نهال توی آشپزخونه سرک کشید و با اشاره‌ی سر فهموند که کسی توی آشپزخونه هم نیست. رفتم سمت بچه‌ی المیرا و کنارش نشستم.
    -سلام عزیز دلم.
    -سلام.
    -مامان و بابا کجان خاله؟
    -بالا.
    نگاهم رفت سمت پله‌هایی که به صورت مارپیچ بالا می‌رفت. نقشه‌ی این ویلا شباهت زیادی به ویلایی که ما در اون بودیم، داشت. نگاهم رو از پله‌ها گرفتم و به نهال دوختم:
    -به مامان یه زنگ بزن ببین کجان.
    نهال گوشیش رو از جیب مانتوش در آورد و بعد از گرفتن شماره، اون رو روی گوشش گذاشت:
    -سلام مامان، کجایید؟
    -...
    -آره، اومدیم ویلاتون نبودید.
    -...
    -باشه پس می‌بینیمتون. فعلا...
    گوشی رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت:
    -بازار بودن. الان دارن بر می‌گردن.
    با پایین اومدن المیرا، من و نهال هر دو بلند شدیم و هم‌زمان سلام کردیم:
    -سلام المیرا خانم.
    -سلام.
    -ببخشید، در رو هم بود، ما‌هم آهسته در رو زدیم، ولی کسی جواب نداد.
    -اشکال نداره، راحت باشید.
    -نه دیگه ما رفع زحمت می‌کنیم. خواستیم مادرمون رو ببینیم، ولی رفتن بازار. خداخافظ
    -خداحافظتون.
    از ویلا زدیم بیرون و به سمت دریا قدم برداشتیم.
    من و نهال هر‌دو روی شن‌ها نشستیم و در حالی که پاهامون رو دراز می‌کردیم، دست‌هامون رو ستون‌وار پشت سرمون قرار دادیم. نگاه هردومون به دریا بود. به نیم رخش زل زدم:
    -برنامه‌ی تو و بهنام چیه؟
    -فعلا هیچ. من هنوز سه سال از درسم مونده. اون هم تازه کارش رو راه انداخته. خودش که اصرار داره حد‌اقل تا سال آینده نامزد کنیم، ولی من ترجیح می‌دم درسم رو تموم کنم.
    -خوب می‌تونی بعد ازدواج هم درست رو بخونی، مگه چه ایراد داره.
    -سخته آجی. من از یکی دو ترم آینده، بیمارستانم شروع می‌شه و مشغله‌م زیاد‌تر می‌شه. نمی‌تونم وارد یه زندگی مشترک هم بشم. سختمه.
    -حق با توإ. ولی به‌خاطر خودتون می‌گم. دوری و انتظار سخته.
    -می‌دونم، ولی باید تحمل کنیم. سختی‌ها هم تموم می‌شن. حالا من رو بی‌خیال، کی شیرینی تو و امیر رو بخوریم؟
    با ذوقی آشکار گفتم:
    -چیزی نمونده. گفت: درسم که تموم بشه، میاد خواستگاری.
    -ان‌شاءالله به سلامتی.
    -ممنون. بهتره بریم ویلا، ممکنه پسر‌ها تا الان برگشته باشند
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    من و نهال مشغول مرتب کردن خرید‌ها بودیم. پرس‌های غذا رو توی پلاستیک گذاشتیم و قرار شد بریم لب ساحل. نهال، از آشپزخونه بیرون رفت. هنوز سر‌درد داشتم و جای زخم می‌خارید. دوست نداشتم توی جمع برم. هنوز هم اعصابم از حرف‌های ساناز خورد بود. می‌دونستم که همه از گذشته‌ی امیر با خبر بودند، اما این رو نمی‌فهمیدم که چرا حاضر نیستند قبول کنن که امیر تغییر کرده و اون امیر سابق نیست. یعنی واقعا نمی‌دیدند که من و امیر عاشق هم‌دیگه هستیم؟!
    یه لیوان چای واسه‌ی خودم ریختم و پشت میز آشپزخونه نشستم. آفتاب داشت غروب می‌کرد. صدای همهمه‌ی پسرا، سر‌دردم رو تجدید می‌کرد. دلم می‌خواست برم بالا و توی آرامش بخوابم و وقتی بیدار شدم، از این سر‌درد لعنتی رها شده باشم. چای گرم رو به لب‌هام نزدیک کردم، هنوز مزه‌ی چای رو نچشیده بودم که با قرار گرفتن دستی روی کتفم، سرم رو به عقب چرخوندم که همون لحظه امیر خم شد و گونم رو آروم بوسید. شاید باور کردنی نباشه، اما اون لحظه اون‌قدر به حضورش نیاز داشتم، که با همون حرکت، درد سرم رو کاهش داد. صندلی رو کشید و کنارم نشست:
    -حالت بهتره عزیزم؟
    -الان بهتر شدم.
    پشت دستم رو بوسید و دستش رو نوازش‌گونه روی چسب پیشونیم کشید:
    -سرت درد می‌کنه؟
    -فقط یکم. زیاد مهم نیست.
    -بچه‌ها رفتن آتیش به پا کنن. یه چیز گرم بپوش که بریم پیششون. توی جمع که باشی، دردت رو فراموش می‌کنی.
    توی چشم‌هاش خیره شدم ولی زبونم نچرخید که بگم من فقط کنار تو آرومم، تو فقط خودت رو از من دریغ نکن.
    -منم هـ*ـوس چای کردم.
    خواستم بلند شم که مانع شد و خودش بلند شد و واسه‌ی خودش چای ریخت. دوباره پشت میز نشست و دستم رو بین پنجه‌هاش گرفت:
    -از وقتی بابام و مامانت اومدن، جرأت نکردم بهت نزدیک بشم. همش ترس داشتم که یهو سر برسن.
    -تو که قراره سه، چهار ماه دیگه به خواستگاریم بیام، خوب چرا به پدرت همه چیز رو نمی‌گی؟
    -فکر کردی من هیچ‌وقت سعی نکردم بگم؟ پدرم حاضر نیست قبول کنه که من اون امیر سابق نیستم و حالا عاشق شدم و قصد ازدواج دارم.اما خوب، بعد اتمام درست، خودم متقاعدش می‌کنم.
    با یه لبخند وسیع بهش نگاه کردم:
    -چه گذشته‌ی داغونی برای خودت ساختی که بابات هم باورت نداره.
    -می‌بینی تو رو خدا، این‌هم از پدر دل‌سوز من!
    خندم گرفت. ولی از این بابت توی دلم قند آب شد که امیر به‌خاطر من عوض شد و گذشته‌ش رو گذاشت کنار.
    چایم رو که دیگه لب سوز نبود رو کم کم سر کشیدم و از جام بلند شدم:
    -من برم آماده شم.
    -باشه عزیزم، زودی بیا که با‌هم بریم.
    از آشپزخونه خارج شدم و به طبقه‌ی بالا رفتم. به خودم توی آینه نگاه کردم، چسب روی پیشونیم توی ذوق می‌زد، اما خب نمی‌شد کاریش کرد. یه پتوی مسافرتی برداشتم و از پله‌ها رفتم پایین. امیر دم در سالن خروجی منتظرم بود. با دیدن من و پتوی توی دستم، لبخند دندون نمایی زد و گفت:
    -سرمایی خودمی.
    مشت آرومی حواله‌ی بازوش کردم:
    -مسخرم می‌کنی؟
    -من فدات بشم.
    با هم رفتیم سمت ساحل. پسر‌ها آتیش رو به پا کرده بودند. آریا و بهنام و سامان و نوید در حال فوتبال بازی کردن بودند. آریا اصرار داشت که بقیه پسر‌ها هم به جمع بازیشون بپیوندند. ما دختر‌ها دور آتیش نشستیم و امیر و رامبد و بهزاد نیز به جمع بقیه پسر‌ها پیوستند. بیشتر بازیشون شبیه به طنز و خنده بود. طولی نکشید آقا نادر و آقای فتحی و بقیه خانواده به جمع ما پیوستند.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    بعد کلی دویدن دنبال توپ و از سر و کول هم بالا رفتن، قرار شد شام رو در کنار هم دیگه صرف کنیم. آریا گفت که بعد از شام واسه‌ی ما جوون‌ها برنامه داره. همه هم با این ذوق که قراره چه برنامه‌ای برامون اجرا کنه، سریع شاممون رو خوردیم. بعد از شام، بزرگ‌تر‌ها به داخل ویلای خودشون رفتن و ما جوون‌ها که حالا المیرا و شوهرش«آقا فرزاد» هم به جمع ما اضافه شده بودند، بنا به پیشنهاد آریا، قرار شد جرأت یا حقیقت بازی کنیم. سامان و نوید اصرار داشتن به ادامه‌ی بازی فوتبال برگردند، اما رای با اکثریت بود و قرار شد جرأت یا حقیقت بازی کنیم. همه دور هم نشستیم و آریا بطری رو وسط قرار داد.
    -همگی آماده‌اید؟
    همه یک صدا آمادگیمون رو اعلام کردیم. آریا بطری رو چرخوند. همه با هیجان به بطری زل زده بودیم. حرکت کم‌کم آروم شد و در نهایت سرش سمت روشا افتاد و تهش سمت بهنام.
    روشا با ذوق اول به جمع نگاه کرد وبعد به بهنام:
    -خب آقا بهنام، جرأت یا حقیقت؟
    بهنام هم خیلی بی تفاوت گفت حقیقت.
    -خب، از اون‌جایی که من بی‌رحم نیستم، سوال سختی نمی‌پرسم. تا حالا چند بار عاشق شدی؟
    بهنام یه نگاه کوتاه به جمع انداخت و یه نگاه مختصر به نهال کرد و رو به روشا گفت:
    -خدا شاهده یک‌بار. تا ابد هم دیوانه‌وار عاشقش می‌مونم.
    همه شروع کردن به جیغ و کف زدن و هورا کشیدن. با ذوق به نهال نگاه کردم که از خجالت لبش رو به دندون گرفته بود و هی رنگ به رنگ می‌شد. همون لحظه از ته دلم از خدا خواستم که نهال خوشبخت بشه و آب توی دلش تکون نخوره.
    آریا مجددا بطری رو چرخوند. این‌بار سرش سمت امیر افتاد و تهش سمت سامان.
    امیر نگاه خبیثانه‌ای به سامان کرد:
    -جرأت یا حقیقت؟
    سامان آب دهانش رو با صدا قورت داد و به شوخی وانمود کرد که مثلا استرس داره:
    -حقیقت.
    امیر هم خیلی بی تفاوت گفت:
    -اسم عشقت چیه؟
    یهو سامان زیر خنده زد، ما بین خنده‌هاش گفت:
    -کی می‌تونه جز تو عشق من باشه؟!
    امیر بطری رو بلند کرد و زد تو سر سامان:
    -حقته ازت یه سوال سخت می‌پرسیدم.
    -آخه شاسکول، من رو چه به عشق؟! من خودم عشقم!
    حالا همه داشتیم به خود شیفتگی سامان می‌خندیدیم. ساناز یه نگاه پر تمسخر به سامان انداخت:
    -این‌ها نشانه‌های افسردگیه، زیاد نا امید نباش‌، بلأخره یکی هم پیدا می‌شه که عاشق توإ عقب مونده بشه.
    سامان هم نه گذاشت نه برداشت، رو کرد سمت ساناز و گفت:
    -هرکی با تو معاشرت کنه، عقب مونده می‌شه!
    حالا بیشتر نگاه‌ها سمت بهزاد بود. تقریبا همه در مرز انفجار خنده بودیم که بهزاد هم خیلی جنتلمن کفشش رو در آورد و پرت کرد سمت سامان که خورد توی شکمش. ما هم تقریبا اشکمون از خنده روون شده بود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا