رمان بیا از نو بسازیم | mahsa delphi71 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahsa delphi71

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/04
ارسالی ها
249
امتیاز واکنش
2,466
امتیاز
451
سن
31
محل سکونت
جنوب
غرق در فکر بودم که صدای آشنای این روزهایم که عجیب من رو به خودش وابسته کرده، به زمان حال برم گردوند.
-کی فکر عشق من رو درگیر کرده؟
سرم رو بلند کردم که با چشم های خندانش مواجه شدم.
با خنده نگاهم رو بین لب ها و چشم هاش حرکت دادم و گفتم:
-خودت چی فکر می کنی؟
صندلی رو کشید و کنارم نشست. با حالت متفکرانه ای، دستش رو زیر چانه اش زد و نگاهش رو توی صورتم چرخاند و گفت:
-فکر کنم یه آقای خوشتیپ و جنتلمن و چشم آبی... درست گفتم؟
با خنده سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-چقدر هم خودت رو تحویل می گیری!
-مگه دروغه؟ یعنی این ها خصوصیات من نبود؟
تمام عشق و صداقتم رو توی چشمام و صدام انداختم و در حالی که بهش زل زدم، گفتم:
-غیر از این نمی تونه باشه عزیزم.
امیر لب پایینیش رو به دندون گرفت و دستش رو از زیر میز روی دستم گذاشت. قلبم تند می زد و بیشتر استرسم به خاطر این بود که مبادا کسی ما رو اینطور ببینه و علل خصوص مادرم و پدرش. دستم رو آروم کشیدم و گفتم:
-یه وقت کسی ما رو می بینه امیر. درست نیست.
امیر اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست و با حالتی که انگار چیزی یادش اومده، گفت:
-راستی مامانت رو وقتی داشتید باهم حرف می زدید دیدم، انگار عصبی بود. چیزی شده؟
زبونم نچرخید که بگم موضوع بحث ما تو بودی و اینکه مادرم به این وصلت ناراضیه. لبخند اجباری زدم و گفت:
-نه عصبی نبود، فقط داشتیم حرف می زدیم.

***
موقع شام، بزرگتر های مجلس وارد ویلا شدند و ما جوون ها توی حیاط...
روشا در حالی که دست نامزدش رو می گرفت، رو به جمع گفت:
-فکر کنم همگی اطلاع دارید که پس فردا شب جشن عقد من و رامبدِ. دوست داریم همتون حضور داشته باشید و شادی ما رو کامل کنید.
نگاهم کشیده شد سمت رامبد که با عشق غرق تماشای یارش بود.
دم گوش امیر گفتم:
-به هم میان، مگه نه؟
امیر نگاهش رو سوق داد سمت چشمام و با حالت خاصی گفت:
-مثل ما، مگه نه؟
لبخند دلبرانه ای به روش زدم و گفتم:
-همینطوره عزیزم.
بهزاد، روشا و رامبد رو مخاطب قرار داد و گفت:
-براتون از صمیم قلب آرزوی خوشبختی می کنیم. امیدوارم به پای هم پیر بشید.
روشا و رامبد دست در دست هم فشردند و با عشق به هم نگاه کردند و هم زمان از بهزاد تشکر کردند.
-خوب نوبتی هم باشه نوبت بحث راجع به سفرهای نوروزیه.
همه ی نگاه ها سمت امیر چرخید. امیر در حالی که لقمه ی بزرگی رو در دهانش می گذاشت، با حالت با مزه ای گفت:
-خوب نظرتون چیه؟ کجا بریم؟
سامان با حالت طلبکارانه ای گفت:
-همون بهتر که نظر رو به عهده ی بقیه بزاری. نظرهای تو که بیشتر وقت گذرونیه تا خوش گذرونی! مثل اون دفعه که ما رو بردی بام تهران، سه ساعت توی ترافیک بودیم!
نوید با شوخی پس گردن سامان زد و گفت:
-چقدر هم که به تو بد گذشت! تمام خوراکی های من رو غارت کردی!
سامان دستش رو پشت گردنش کشید و گفت:
-نامردی نداشتیم نوید؛ همین که رسیدیم بالای کوه، بردمت کافه، کاپوچینو دعوتت کردم.
همه در حال خندیدن به بحثشون بودند و من یاد خاطرات اون روز افتادم که وقتی امیر از کافه خارج شد و اون دختر چشم سبز به دنبالش رفت. کنجکاو شدم که ازش بپرسم بعد از اون روز باز هم اون دختر رو دیده؟!
-امیر؟
-جون امیر؟
-تو... بعد از اون روز... هیچی ولش کن!
ترجیح دادم نپرسم. دوست نداشتم آدم شکاکی باشم.
-بپرس سوالت رو...
-چیز مهمی نبود. بی خیال...
-باشه گلم هرطور راحتی...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    فصل چهادهم
    دیروز شرکت تعطیل شد و امشب جشن عقد روشا و رامبد بود. فردا اول فروردین بود و آغاز سال نو.
    امیر پیشنهاد داده بود که دسته جمعی به بازار برویم و خرید عید انجام بدیم. بعد از ظهر بود که امیر زنگ زد و گفت: که تا نیم ساعت دیگه دم در خانه منتظرمان است. من و نهال آماده بودیم و نوید مشغول بازی با کامپیوتر:
    -نوید داداش دیر شد. باید زود برگردیم که به جشن برسیم.
    -شما برید آجی. من حوصله بازار ندارم.
    -لباس نو چی می شه؟ تو که می دونی من به این یه مورد حساسم و دوست دارم روز اول سال رو لباس نو به تن کنیم.
    -آجی خوب من هم لباس نو دارم. اون تیشرت که بابا و ثریا جون از ماه عسلشون برام آوردن رو یادته؟ اون موقع بزرگ بود واسم اما الان اندازمه.
    بعد باحالت با مزه ای آرنجش رو خمیده کرد و در حالی که بازوهای ورزشکاریش رو به رخ می کشید، گفت:
    -هیکل رو داری آجی؟ همش عضلست!
    خندم گرفته بود. گفتم:
    -یادم باشه واسه ی داداش ورزشکارم اسفند دود کنم که چشم نخوره.
    نشسته برایم تعظیم کرد و گفت:
    -من کوچیک آبجی هام هستم.
    نهال در حالی که من رو سمت در هل می داد گفت:
    -مزه ریختن بسه نوید، زودی جو می گیرتش!
    نوید متکا رو از کنارش بلند کرد و پرت کرد طرفش که نهال جا خالی داد و خورد توی صورت منِ بدبخت. همون لحظه صدای زنگ گوشیم بلند شد که می دونستم امیر پشت دره. متکا رو بلند کردم و زدم تو سر نهال و پرتش کردم سمت نوید.
    -از دست بچه بازی های شما!
    نهال برای نوید زبون در آورد و با عجله از در خارج شد. خندم گرفته بود. همین که در رو باز کردم، امیر از ماشین خارج شد:
    -بدویید که دیر شد.
    من و نهال هم زمان سلام کردیم که امیر هم هنگام نشستن پشت فرمون جواب سلاممون رو داد. من جلو نشستم و نهال عقب.
    -چقدر دیر کردین. خوبه گفتم وقت نیست و باید زود برگردیم.
    -مگه این دوتا شیطون می گذارن حواست جمع باشه؟!
    امیر با خنده از آینه ی جلو به نهال نگاه کرد.
    -إ آجی... به من چه؟! نوید جنبه شوخی نداره!
    نفس بلندی کشیدم و رو به امیر گفتم:
    -بقیه کجان؟
    -فلکه ی آزادی با هم قرار گذاشتیم.
    تا رسیدنمون به ماشین بهزاد حرفی نزدیم و مثل همیشه صدای خواننده بود که فضا رو پر کرده بود. با رسیدنمون به فلکه ی آزادی، امیر واسه ی بهزاد که مشغول صحبت با بهنام بود، تک بوق زد و از کنارش رد شد که بهزاد هم پشت سر ما راه افتاد.
    امیر من و نهال رو مخاطب قرار داد و گفت:
    -دم عیدی الان بازار شلوغه و نمی شه همه کنار هم راه بریم. به محض رسیدنمون دو به دو از هم جدا می شیم و ظرف دو ساعت، پیش ماشین ها هم دیگه رو می بینیم.
    من و نهال موافقت کردیم و تا رسیدنمون به بازار حرفی نزدیم. بعد از رسیدنمون و پارک کردن ماشین ها، ساناز دست بهزاد رو گرفت و گفت:
    -اول بریم سراغ خریدهای من...
    امیر گفت:
    -خوب ساناز و بهزاد با هم، نهال تو هم با بهنام برو خریدات رو انجام بده. من و نیلا هم باهمیم. دو ساعت دیگه پیش ماشین ها هم دیگه رو می بینیم. راستی ساناز، سامی چرا نیومد؟
    -گفت بازار شلوغه و حوصله خرید نداره.
    نگاهم کشیده شد سمت نهال که خانمانه و با وقار کنار بهنام ایستاده بود و مشغول ور رفتن با شالش بود.
    -خوب دیگه بریم که خیلی دیره، باید به جشن شب هم برسیم.
    هر جفت به سویی رفتیم. همین که از دید بقیه خارج شدیم، امیر پنجه هاش رو لای انگشتام فرو کرد.
    بی صدا کنارش راه می رفتم و از این کنار هم بودن لـ*ـذت می بردم.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    -خوب عزیزم، اول بریم سراغ خرید های تو. از کجا شروع کنیم؟
    یه فکری به ذهنم رسید، با ذوق کودکانه ای برگشتم سمت امیر و گفتم:
    -امیر؟
    -جون امیر؟
    -می شه با هم لباس های امسالمون رو سِت کنیم؟
    امیر در حالی انگشت هام رو نوازش گونه لمس می کرد، با مهربونی گفت:
    -فکر خوبیه.

    ***
    تقریبا تمام بازار رو گشتیم و چند باری با بچه ها برخورد کردیم و هر دفعه با دست های پر تر و کیسه های خرید بیشتر.
    تقریبا خرید لباس من و امیر تمام شده بود. رو کردم سمتش و گفتم:
    -حالا بریم خرید سفره عید انجام بدیم که همه چی نیاز دارم.
    مانتوی صورتی و شلوار برمودای خاکستری و شال خاکستری همراه با کیف و کفش ورنی صورتی عروسکی، خریدهای من بودند که امیر پول مانتو و شلوار رو به عنوان عیدی من حساب کرد و خرید امیر هم شامل یه تیشرت صورتی اسپرت و شلوار کنف خاکستری بود که من هم به عنوان عیدی، پول تیشرت رو حساب کردم. نیم ساعت بیشتر از وقت باقی نمانده بود، با امیر وارد فروشگاهی که تمام لوازم عید رو شامل می شد و تنوع زیادی در رنگ ها داشت، شدیم.
    -تو بمون همین جا هر چی خواستی انتخاب کن، من می رم خریدامون رو بزارم توی ماشین.
    -باشه، منتظرتم زودی بیا.
    بعد از رفتن امیر، مشغول تماشای بساط سفره ی عید شدم که نگاهم کشیده شد سمت دو دختری که با فاصله ی نه چندان دور از من ایستاده بودند و به ماهی های عید نگاه می کردند. چهره ی هر دوشون برام آشنا بود. با یاد آوری بام تهران و کافیشاپ و خارج شدن امیر و اون دختر چشم سبز از کافیشاپ، تمام خاطرات اون روز واسم تداعی شد. داشتم به مغزم فشار می آوردم که اسم اون دختر چشم سبز چی بود که با نگاه سبز وحشی و مغرورش من رو غافل گیر کرد. از بالا تا پایین من رو برانداز کرد و سپس با همون اخم سرش رو برگردوند سمت دوستش. تو دلم گفتم: انگار از دماغ فیل افتاده دختره ی خود شیفته. سرم رو چرخوندم سمت درب ورودی که دیدم امیر از پشت شیشه زل زده به دختری که تمام حواسش به اشیاء توی مغازه بود. ته دلم حسادت کردم به خیره شدنش. نگاهش رو سوق داد سمتم و با اشاره ی سر از من خواست از مغازه برم بیرون. وسایلی که انتخاب کرده بودم رو روی ویترین گذاشتم و از مغازه خارج شدم.
    -بله؟
    -چیزه... یه مغازه اون طرف تر دیدم که تنوعش از این جا بیشتر بود. نظرت چیه بریم اون جا؟
    با غمی که می دونستم توی چشمام مشهوده، نگاهم رو چرخوندم سمت دختره که هنوزم غرق خرید بود، سرم رو بالا و پایین کردم و گفتم:
    -باشه بریم.
    -نیلا؟
    -می شه چیزی نگی امیر؟!
    نفس بلندی کشید و آهسته گفت:
    -باشه.
    بعد از اتمام خرید و اومدن بچه ها، همگی سوار ماشین ها شدیم و راه افتادیم. ساعت شیش بود و جشن ساعت هشت شروع می شد. نهال مشغول ور رفتن با گوشیش بود. امیر هم بی صدا مشغول رانندگی بود؛ به صورتش زل زدم که دیدم حسابی غرق تفکرِ. نفس بلندی کشیدم و سرم رو چرخوندم سمت پنجره. با به صدا در اومدن زنگ گوشیم، از کیف خارجش کردم که دیدم پدرم داره تماس می گیره. تماس رو برقرار کردم:
    -سلام بابا جون.
    -سلام عزیز بابا. خوبی؟
    -ممنونم، شما خوبین؟ ثریا جون چطوره؟
    -خوبیم عزیزم. زنگ زدم که بگم فردا صبح حتما بیایید خونمون.
    -حتما بابا. ما هم دلمون می خواد سال نو رو کنارتون باشیم.
    -پس منتظرتونیم فردا. آجی و داداشت چطورن؟
    -خوبن بابا دست بـ*ـوس شما.
    -بهشون سلام برسون بابا.
    -حتما، سلامت باشید، شما هم به ثریا جون سلام برسونید.
    -سلامت باشی عزیزم. خدا نگهدارت.
    -همچنین، خدا حافظتون.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    رو کردم سمت نهال و گفتم:
    -بابا سلام رسوند. گفت فردا صبح بریم اونجا.
    -سلامت باشه. من که دلم خیلی واسشون تنگ شده. می ریم انشالله...
    امیر نگاهش رو چرخوند سمتم و گفت:
    -واسه پس فردا آماده باشید. قبل از طلوع آفتاب راه میوفتیم سمت شمال.
    نهال با ذوق گفت:
    -همون جایی که پارسال رفتیم؟
    -آره، ویلای بابای بهزاد.
    بعد از رسیدنمون به خونه، نهال از امیر تشکر کرد و از ماشین پیاده شد. منم رو کردم سمتش و گفتم:
    -ممنونم، حسابی تو زحمت افتادی.
    -دیگه نشنوم از این حرفا بزنی ها! هیچ زحمتی نیست. ساعت هشت دم در باشید.
    -نه، خودمون آژانس می گیریم.
    -مگه من مردم که آژانس بگیرید؟!
    -دور از جون امیر، این چه حرفیه. من اینطور راحت ترم.
    -ولی من راحت نیستم.
    -چونه زدن نداریم دیگه، با آژانس میایم.
    امیر لبخند کمرنگی زد و گفت:
    -باشه عزیز دلم. پس می بینمتون.
    -همچنین، فعلا...
    -فعلا...

    ***
    یک بار دیگه خودم رو توی آینه برانداز کردم. مانتوی حریر کاربونی که بلندیش تا مچ پاهام بود و روسری ساتن مشکی که با حالت قشنگی دور گردنم پیچوندمش و انتهاش رو به صورت پاپیون گره زدم. کیف و کفش ورنیم رو هم با تیپم سِت کردم. داخل چشمام رو صورمه کشیدم و به مژه های بلندم ریمل زدم. ل*ب*هام رو با برق لب صورتی آغشته کردم. در آخر با ادکلن محبوبم دوش گرفتم و با رضایت کامل از اتاق زدم بیرون. نهال مشغول واکس زدن کفش مشکیش بود و حسابی برقش انداخته بود. نوید هم آماده بود و انتظار ما رو می کشید.
    -خوب دیگه بهتره بریم که حسابی دیر شد.
    نوید گوشی به دست مشغول زنگ زدن به آژانس بود. نهال کنارم ایستاد و گفت:
    -عجب دلبری شدی، امشب حسابی دل امیرعلی آب میوفته واست.
    با خنده گفت:
    -تو هم دست کمی از من نداری، مطمئنم بهنام امشب جز تو کسی رو نمی بینه.
    لبش رو به دندون گرفت و سرش رو به پایین افکند.
    با به صدا در اومدن زنگ خونه، نوید رو کرد سمت ما و گفت:
    -آژانس رسید.
    بعد از پوشیدن کفش ها و قفل کردن در خونه، سوار آژانس شدیم. نوید آدرس رو به راننده داد. با به صدا در اومدن زنگ گوشی نهال، نگاهم رو چرخوندم سمتش که دیدم لبش رو به دندون گرفته. نگاهم رفت سمت اسم روی صفحه، نوشته بود آقا بهنام.
    -جواب بده دیگه...
    علامت سبز رو کشید و تماس رو برقرار کرد.
    -سلام
    -......
    -بله، الان راه افتادیم، فکر کنم تا نیم ساعت دیگه اونجا باشیم.
    -.........
    -منم همینطور
    -..........
    -همچنین، خداحافظ
    با مهربونی نگاهش کردم، اون هم خجالت زده بهم نگاه کرد که نگاهش پر از ذوق بود. واسش خوشحال بودم، بهنام پسر خیلی خوب و متینی بود.
    نوید به عقب برگشت و کنجکاوی پرسید:
    -کی بود آجی؟
    -چیزه...
    با خنده گفتم:
    -بهنام بود.خواست ببینه راه افتادیم یا هنوز.
    با خنده ی کنترل شده ای توی صورت نهالی که از شرم رو به آب شدن بود زل زد و گفت:
    -این هم از دست رفت و فقط سر من بی کلاه مونده.
    خنده ی بلندی کردم و گفتم:
    -انشالله بعدش نوبت تو باشه. در ضمن، فعلا نه به باره نه به دار. راستی نوید، وقتی داشتیم از بازار بر می گشتیم، بابا زنگ زد و سلام رسوند و گفت فردا صبح بریم اونجا.
    -سلامت باشه. امشب وقتی از جشن بر گردیم کلی کار داریم.
    نهال با کنجکاوی پرسید:
    -چه کاری؟
    -اول این که باید سفره ی سال نو رو بچینیم و بعدش وسایل سفر رو آماده کنیم.
    -نوید راست می گـه، کار زیاد داریم. چون فردا وقت نمی کنیم کاری انجام بدیم.
    نهال در حالی که گوشیش رو توی کیفش جا می داد، گفت:
    -کار زیادی نیست. همش کار یک ساعته.
    با رسیدنمون به منزل روشا، نوید کرایه رو حساب کرد و از ماشین خارج شدیم.
    ماشین های زیادی دم در پارک بودند. هنوز نمی دونستیم که جشن مختلطه یا مردونه و زنونه جداست.
     

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    همین که وارد ویلا شدیم، زنگ گوشیم به صدا در اومد. به صفحش نگاه کردم که دیدم امیرِ؛ تماس رو برقرار کردم:
    -سلام امیر.
    -سلام عزیزم، کجایید؟
    -همین الان رسیدیم، توی حیاط ویلاییم.
    -خوب پس بیایید تو، جشن داخل ویلا برگزار می شه. من هم الان میام دم در سالن.
    -باشه اومدیم.
    تماس رو قطع کردم و رو به بچه ها گفتم:
    -جشن داخل ویلا برگزار می شه. امیر دم در سالن منتظرمون...
    مسیر در خونه تا در سالن با سنگ فرش پوشیده شده بود و هر دو طرف رو با چراغ های پایه بلند تزیین کرده بودند، در هر دو طرف حیاط درخت های فراوانی دیده می شد. همینطور که سرم رو به اطراف می چرخوندم و از بزرگی و زیبایی ویلا به وجد اومده بودم، نهال که از حالت صداش مشخص بود دست کمی از من نداره، گفت:
    -این ویلا چقدر بزرگه!
    با حرکت سر حرفش رو تائید کردم.
    با نزدیک شدنمون به در ورودی سالن، نگاهم رو از اطراف گرفتم و به امیر دوختم که دم سالن انتظار ما رو می کشید.
    از سنگ فرش نسبتا طولی عبور کردیم و از چند پله ای که ساختمان رو از زمین جدا می کرد، بالا رفتیم.
    -سلام، چقدر دیر کردین.
    -سلام داش امیر، مسیر طولانی بود و تا آدرس رو پیدا کردیم یکم طول کشید.
    من و نهال هم جواب سلامش رو دادیم و همگی وارد سالن شدیم.
    نوید و نهال جلو رفتند و من و امیر پشت سرشون.
    -عروس و داماد از محضر برگشتند یا هنوز؟
    -آره، یه چند دقیقه ای می شه که اومدند. خوشکل شدی خانمم!
    -با ذوق گفتم:
    -مرسی، تو هم خوشتیپ شدی.
    -ممنون.
    به جمع بچه ها پیوستیم و بعد از سلام و احوال پرسی، رو کردم سمت امیر و گفتم:
    -شما پیش روشا و نامزدش واسه عرض تبریک رفتید؟
    -نه هنوز. حسابی سرشون شلوغه.
    کنجکاوانه پرسیدم:
    -چقدر خونشون بزرگ و قشنگه. شغل بابای روشا چیه؟
    -تاجر فرشِ، شعبه هاش توی سراسر ایران هست.
    ابروهام رو انداختم بالا و مشغول تماشای جمعیتی شدم که هرکدوم به شکلی خودشون رو با آرایش و زیور آلات و لباس های فاخر، آراسته بودند. خودم همیشه ترجیح می دادم ساده باشم؛ چه در جشن و چه در مهمانی ها. چند تا از خدمه مشغول پذیرایی از مهمان ها بودند. با قرار گرفتن سینی حاوی کیک و نوشابه در مقابلم، از دختر جوان تشکر کردم و یه لیوان و بشقاب بلند کردم. مشغول پذیرایی از خودم بودم که امیر دم گوشم گفت:
    -دوست داری عروسیمون توی تالار باشه یا باغ ویلا؟
    با ذوق نگاهم رو دوختم به چشم هاش و گقتم:
    -برام فرقی نداره، فقط دوست دارم تا ابد کنار هم باشیم.
    هنوز هم بخاطر واکنش ظهرش مقابل اون دختر چشم سبز ناراحت بودم. خوب راحت می تونست دستم رو جلوش بگیره. چرا باید خودش رو پنهون کنه اگه واقعا چیزی بینشون نبود؟! با این حال سعی کردم چیزی به روی خودم نیاورم و این مسئله رو فراموش کنم. نگاهم چرخید سمت بهنام و نهال که در حال صحبت بودند. لبخند متین نهال و حضور بهنام در زندگیش، آرامشی وصف نشدنی در قلبم به وجود آورده بود. مادرم که از پدرم جدا شد، من فقط دوزاده سال داشتم. مثل چشم هام از نوید و نهال مراقبت کرده بودم، شاید خنده دار باشد، با همان تفاوت سنی کم با آن ها، نه تنها حس خواهرانه، بلکه حس مادرانه نسبت به آن ها داشتم. همیشه خوشحالی و خنده ی هردوشون باعث خوشحالی و آرامش من بود. بزرگترین دلیل من واسه ی مستقل شدنمون هم آرامش آن ها بود.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    نگاهم رو چرخوندم سمت بهنام که ما رو مخاطب قرار داده بود:
    -تا سرشون خلوت شده، بریم تبریک بگیم.
    همه موافقت کردیم و رفتیم سمت روشا و نامزدش.
    نهال دم گوشم گفت:
    -آجی ببین لباسش چقد زیباست. خودش هم خیلی تغییر کرده. مگه نه؟
    -آره همین‌طوره. خیلی خوشکل شده.
    با نگاهم از بالا تا پایین براندازش کردم. پیراهن پُر چین فیروزه ای رنگ با اون سنگ های براق که جلوه ی خاصی به زیبایی لباس بخشیده بود، باعث شده بود که روشا امشب مثل فرشته‌ها بدرخشه. به هر دوشون تبریک گفتیم. با اصرار روشا و رامبد، به وسط مجلس رفتیم و دورشون رو حلقه زدیم؛ روشا با اون لباس پف دار مانند پرنسس ها، دست در دست نامزدش مشغول رقـ*ـص شدند. ما فقط آروم و با ریتم آهنگ دست می‌زدیم. مجلس حسابی گرم شده بود. همه شروع کردیم با آهنگ زمزمه کردن:
    سلطان قلبم تو هستی تو هستی
    دروازه های دلم را شکستی
    پیمان یاری با قلبم تو بستی
    با من پیوستی
    اکنون اگر از تو دورم به هرجا
    بر یار دیگر نبندم دلم را...
    نگاهم رفت سمت بهنام و نهال، از نگاه هردوشون عشق می بارید. ته دلم شوق عجیبی ایجاد شده بود. نگاهم چرخید سمت ساناز و بهزاد، همون لحظه نگاهم با نگاه بهزاد تلاقی پیدا کرد. در تاریک و روشن سالن، نگاه پر از حسرتش رو به من دوخته بود. ساناز از بازوی سمت چپ بهزاد آویزون بود و همین‌طور که با ذوق به روشا و رامبد خیره شده بود، از حرکت لبش می شد فهمید که داره همراه خواننده آهنگ رو زمزمه می کنه. نگاهم رو از بهزاد گرفتم و به امیر دوختم. خیلی بی تفاوت به عروس و داماد زل زده بود و زیر لب آهنگ رو زمزمه می کرد. با اتمام آهنگ، هم زمان چراغ ها روشن شدند.همه شروع کردیم به کف زدن، سامان و نوید هر دو انگشت به دهان مشغول سوت زدن شدند.
    همه به جاهای قبلیمون برگشتیم. همین که نشستیم، صدای زنگ گوشی امیر در اومد. بدون حرف بلند شد و سالن رو ترک کرد. نگاهم رو توی سالن چرخوندم. حوصلم سر رفته بود. خدمه مشغول چیدن میز شام بودند. دوست داشتم زودتر به خونه برگردم. با اومدن امیر به سالن، نگاهم رو به اخم بین ابروهاش دوختم و گفتم:
    -چیزی شده امیر؟
    -نه. من باید برم؛ برام کار پیش اومد.
    -خیلی خوب باشه، دوباره بر می گردی؟
    -نه، کارم طول می‌کشه.
    -باشه پس مراقب خودت باش.
    -فعلا خداحافظ...
    -خداحافظ
    امیر از جمع خداحافظی کرد و همین که خواست از سالن خارج بشه، بهزاد به دنبالش رفت. با کنجکاوی بلند شدم و پرده ی پنجره رو کنار زدم. از حرکات دست و صحبت کردنشون راحت می شد فهمید که هر دو عصبی هستند. بهزاد پشت به من بود و امیر مقابلم. همین که سرش رو بلند کرد، نگاهش با نگاه من گره خورد. نمی‌دونم چی به بهزاد گفت که همون لحظه بهزاد برگشت و من رو نگاه کرد. حالا مطمئن شده بودم، یه چیزی شده که به من هم ربط داره. امیر رفت و بهزاد در حالی که دوتا دستش رو رو توی جیب شلوارش گذاشته بود، به من خیره شد. رفتم سمت در خروجی و از سالن خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    رفتم سمت بهزاد، اون هم چند قدم باقی مونده رو پر کرد و به سمت من اومد:
    -چیزی شده آقا بهزاد؟
    با تردید توی چشمام نگاه کرد و گفت:
    -نه، چطور مگه؟
    -ولی من حس می کنم یه اتفاقی افتاده که به من ربط داره!
    نگاهش رو با غم توی صورتم چرخوند و گفت:
    -اتفاق جدیدی نیوفتاده.
    با یه لبخند کج کنج لبش، من رو با هزار جور فکر و خیال وسط حیاط رها کرد و داخل سالن شد. زیر لب زمزمه کردم:
    -معنی حرفش چیه؟! یعنی چی که اتفاق جدیدی نیوفتاده؟!
    گوشیم رو از کیف دستیم خارج کردم و شماره امیر رو گرفتم که با رد تماس مواجه شدم. دلم شروع کرد به کوبش. همینطور که زیر لب زمزمه می کردم: یعنی چه اتفاقی افتاده؟! وارد سالن شدم و پیش بچه ها رفتم. نگاه های گاه و بی گاه بهزاد من رو بیشتر نگران کرده بود. دوباره شماره ی امیر رو گرفتم که با جمله ی《شماره ی مشترک مورد نظر خاموش می باشد》 مواجه شدم. سعی کردم به خودم مسلط باشم.
    یکی دوبار دیگه هم شمارش رو گرفتم که باز هم گوشیش خاموش بود. دلم حسابی شور می زد. باید دوباره از بهزاد می پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؛ نفس بلندی کشیدم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم. خدمه در حال سِرو شام بودند.

    ***
    بهنام و نهال با فاصله ی چند متری من مشغول شام خوردن بودند. سامان و نوید هم طبق معمول پیش هم بودند. من هم مشغول بازی با بشقاب جلوم بودم. اشتهام کور شده بود و دلم می خواست زودتر برگردم خونه. این سوال که امیر الان کجاست، مثل خوره به جونم افتاده بود. با حضور شخصی کنار کاناپه ای که روش نشسته بودم، سرم رو بلند کرد که بهزاد رو دیدم. کنارم نشست و دو تا دستش رو گره زد و آرنج هاش رو روی زانوهاش گذاشت. همیشه سر و ضعش رو توی دلم تحسین می کردم، مثل همیشه اتو کشیده و مرتب و بوی عطر خاصش در فضا پیچیده بود. نای تجزیه کردن تیپش رو نداشتم، عادتی که برای من قابل ترک نبود و در حال حاضر موقعیت عقلیم نمی کشید که تیپش رو کنکاش کنم! به صورتش نگاه کردم، نگاهش به روبه رو بود. منتظر بودم چیزی راجع به امیر بگه. نفس بلندی کشیدم، بشقاب غذام رو روی میز مقابلم گذاشتم و مثل خودش به روبه رو زل زدم.
    -آدم ها هیچ وقت قدر لحظه ها رو نمی دونند. بیشتر لحظه ها، پر از فرصت های کوچیک و بزرگی هستند که ما از روی ندونم کاری با پشت پا زدن به آن ها، شاید ضرر جبران ناپذیری به خودمون بزنیم.
    به صورتش زل زدم. حالت صورتش هیچ چیزی رو نشون نمی داد.
    -چه چیز امیر باعث شد اینطور وابستش بشی؟
    از سوال بی مقدمش جا خوردم. من در پی این بودم که بفهمم امیر کجاست و چه چیزی رو داره از من پنهون می کنه، اون وقت بهزاد همچین سوالی از من می پرسید! نفس بلندی کشیدم و به روبه رو زل زدم:
    -نمی دونم!
    حالا اون بود که به صورتم زل زده بود، با صدای پر از حسرتی گفت:
    -مگه می شه یه عاشق ندونه چرا عاشق عشقش شده؟!
    مثل خودش توی چشماش زل زدم و گفتم:
    -این سوال ها واسه ی چیه آقا بهزاد؟ می شه به من بگید امیر الان کجاست؟
    پوزخندی زد و گفت:
    -واقعا در عجبم از تو نیلا!
    در حالی که از کنارم بلند می شد، با حالتی که از لحن صداش مشخص بود عصبیه، گفت:
    -هر وقت دیدیش از خودش بپرس.
    از پیشم رفت و من باز هم در دلشوره ای که به جانم افتاده بود، دست و پا زدم.
    ***
    تقریبا جشن رو به اتمام بود که ما عزم رفتن کردیم. گر چه نهال و نوید تمایلی به رفتن نداشتند، اما با دیدن حال من، هر دو موافقت کردند. قرار شد قبل از رفتن، دوباره پیش روشا و همسرش بریم تا مجددا پیوند مبارکشون رو تبریک بگیم. بهنام در حالی که کنار نهال ایستاده بود، رو به برادرش کرد و گفت:
    -بهتره ما هم بریم. فردا عیده و قبل از سفر کلی کار داریم.
    بهزاد موافقت کرد و از جایش بلند شد. رو کرد سمت ساناز که هنوز روی کاناپه نشسته بود و با گوشیش ور می رفت:
    -ساناز، تو و سامان نمی خواید برید؟
    ساناز سرش رو بلند کرد و یه نگاه سرسری به ما کرد و گفت:
    -نه، می خوام تا لحظه ی آخر جشن پیش روشا بمونم.
    بهزاد خیلی بی تفاوت شونه بالا انداخت و رو کرد به سمت ما و گفت:
    -پس بریم پیش رامبد و روشا تا مجددا پیوندشون رو تبریک بگیم و خداحافظی کنیم.
    همه موافقت کردیم و رفتیم سمت عروس داماد که در حال گرفتن عکس های سلفی بودند.

    ***
    ساعت از دوازده شب گذشته بود و خواب با چشم های من بیگانه شده بود. آخرین تماسم به امیر، موقع برگشت، توی ماشین بهنام بود که مجددا با خاموش بودن گوشیش رو به رو شده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    ***
    ساعت از دوازده شب گذشته بود و خواب با چشم های من بیگانه شده بود. آخرین تماسم به امیر، موقع برگشت، توی ماشین بهنام بود که مجددا با خاموش بودن گوشیش رو به رو شده بودم. فکر این که چی و یا کی باعث شد امیر این طور با عجله خداحافظی کنه و از جشن بزنه بیرون، مثل خوره داشت مغزم رو می خورد!

    ***
    ساعت از دو نیمه شب هم گذشت و من با فکری نا آروم تقلا می کردم تا لحظه ای به خواب برم. یکی از دست هایم رو زیر سرم گذاشتم و اون یکی رو روی شکمم. همانطور که به سقف تاریک خیره شده بودم، شروع کردم به مرور اتفاقات امروز...
    یاد وقتی افتادم که توی بازار بودیم و امیر با دیدن اون دختر چشم سبز، اخم هایش را با حالتی غم انگیز در هم کشیده بود و تا اتمام خرید من، هر لحظه اطرافش رو می پایید. خاطره ی روزی که رفتیم بام تهران مثل فیلم در ذهنم مرور شد. وقتی امیر با دیدن اون دختر از کافه خارج شده بود. به من گفته بود که خواهر دوستش است. توی این حدود سه سالی که با هم در ارتباط بودیم، رفتار زیاد مشکوکی از او ندیده بودم. همیشه از من می خواست بهش اعتماد داشته باشم. قطرات اشک ناخواسته از اطراف چشمم روان شد. دلم گرفته بود. خودم هم نمی دونستم از چی؟! شاید به این دلیل که این رو حق خودم می دونستم که نباید این طور از جشن دیشب می زد بیرون! و یا علت رد تماس دادن و بعد از اون خاموش کردن گوشیش...
    اونقدر ناخواسته و بی صدا اشک ریخته بودم که نفهمیدم چه طوری چشم هایم گرم خواب شد.
    صبح با صدای آلارم گوشی چشم هایم رو باز کردم. یاد دیشب افتادم. سریع گوشیم رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم و آلارم رو خاموش کردم و امیدوارانه به صفحه چشم دوختم. دریغ حتی از یک پیام از طرف امیر...

    ***
    نهال مشغول گذاشتن بساط صبحانه درون یخچال بود. من در حالی که با حوله ی روی سرم مشغول خشک کردن مو های خیسم بودم، گفتم:
    -نهال؟
    -جانم آجی؟
    -ام... چیزه... تو دیشب وقتی کنار بهنام بودی، وقتی بهزاد اومد پیشتون، به بهنام نگفت که امیر کجا رفت؟
    -نه آجی. چیزی در این مورد نگفتند. حالا تو به دلت نفوس بد راه نده؛ شاید واسش کار واجب پیش اومده بود.
    -باشه عزیزم. بهتره زودتر آماده بشیم که خیلی دیر شد.
    در حالی که از آشپزخانه خارج می شدم، گفتم:
    -نوید کجاست؟
    -نوید آماده شد و رفت بیرون به یکی دو تا از دوستانش عید رو تبریک بگه. گفت: وقتی آماده شدیم بهش زنگ بزنیم.
    به اتاق برگشتم. قبل از این که در کمد رو باز کنم و لباس هایم رو آماده کنم، امیدوارانه به سمت گوشیم رفتم و اون رو از روی عسلی برداشتم. با باز کردن قفل صفحه، اولین چیزی که جلب توجه کرد، پیام بالای صفحه بود. پیام رو باز کردم. اسم امیر بالای صفحه خودنمایی می کرد. با ذوقی آشکار متن پیام رو نه یک بار که ده بار خوندم و هر بار برایم تازگی داشت:
    -سلام عزیز دلم. سال نو مبارک.
    یک جمله ی ساده، بدون حاشیه... آب سردی شد روی افکار آشفته ی من...
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    گوشی رو توی دستم فشردم. مونده بودم که جواب پیامش رو بدم یا نه؟! هنوز از دستش دل خور بودم. تصمیم گرفتم یه پیام ساده واسش بفرستم:
    -سلام. ممنون، سال نو تو هم مبارک.
    پیام رو ارسال کردم و مشغول شونه زدن مو‌هام شدم.‌ بعد از اتمام شونه کردن، دور سرم جمعشون کردم. همین که بلند شدم تا لباس هام رو عوض کنم، زنگ گوشیم به صدا در اومد. به صفحه نگاه کردم، امیر بود. احساسی درونم می گفت: گوشیت رو جواب نده، بزار یکم نازت رو بکشه و از دلت در بیاره! با عقلم هم درگیر بودم. هیچ وقت این لوس بازی ها و ناز کردن ها رو دوست نداشتم. اون قدر با خودم درگیر شدم، تا صدای زنگ قطع شد. بی خیال گوشی و افکار بیهوده شدم و رفتم تا لباس هام رو عوض کنم. سریع لباس های جدیدم رو پوشیم و شالم رو سرم کردم. خودم رو توی آینه برانداز کردم. تیپ امیر هم، هم رنگ لباس های من بود. خودم واسش انتخاب کرده بودم. یه تیشرت صورتی مات و اسپرت، با یه شلوار کنف خاکستری...
    مثل همیشه که با فکر کردن بهش، دلم براش غش و ضعف میرفت، به خودم توی آینه لبخند زدم و توی دلم قربون صدقش رفتم.
    بعد از آماده شدن و بیرون زدن از اتاق، روی کاناپه ی روبروی تلویزیون نشستم و در حالی که با صدای بلند خطاب به نهال می گفتم:
    -نهال آجی سریع باش، بخدا ظهر شد.
    شماره ی مامانم رو گرفتم. امیر گفته بود که برادرش قرار بود به ایران بیاد و همچنین خواهرش به همراه شوهر و بچش قراره از اصفهان به منزل پدرش بیایند. می دونستم سر مامان حسابی شلوغه و همچنین می دونستم به خاطر قضیه ی امیر هنوز با من سر سنگینه.
    گوشی روی گوشم بود و منتظر بودم مامان جواب بده. درست وقتی که نا امید شدم و خواستم گوشی رو از روی گوشم بردارم، مامان جواب داد:
    -سلام مامان جونم. سال نو مبارک.
    -سلام مادر، سال نو تو هم مبارک باشه عزیز دلم. خوبی؟ آجی و داداشت خوبن؟
    -ممنونم همه خوبیم. شما خوب هستید؟ آقا نادر خوبه؟
    -ما هم همه خوبیم. کجایید؟
    -آماده شدیم که بریم منزل بابا. حتما سرت شلوغه مامان؛ بچه‌های آقا نادر اومدند؟
    -فقط المیرا و شوهر و پسرش دیشب رسیدند. امشب هم قرار شده دسته جمعی بریم فرودگاه استقبال دکتر.
    -پس امسال مسافرت جایی نمی رید؟
    -فعلا معلوم نیست عزیزم. شما چی؟
    -ما هم خب... راستش... با همون اکیپ پارسال قراره فردا بریم شمال منزل پدر بهزاد.
    مامان در حالی که به وضوح لحن صدا و برخوردش تغییر کرده بود، گفت:
    -به حرف های من فکر کردی نیلا؟ تو باید از امیر دوری کنی!
    نفس بلندی از روی کلافگی کشیدم. همون لحظه نهال از اتاق بیرون اومد. با سر بهش اشاره کردم که به سمت من بیاد.
    به مامان گفتم:
    -مامان، نهال می خواد با شما صحبت کنه و عید رو تبریک بگه.
    -از دست تو نیلا؛ باشه گوشی رو به خواهرت بده.
    -می بوسمتون. خداحافظ.
    -همچنین عزیزم،خداحافظت.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    گوشی رو به نیلا دادم و از جام بلند شدم. با اشاره بهش فهموندم که وقت زیادی نداریم. به ساعت مچیم نگاه کردم؛ نزدیک به یازده و نیم بود. طولی نکشید که نیلا هم از مامان خداحافظی کرد و رو به من گفت:
    -آجی یه زنگ به نوید بزن بیاد، لنگ ظهر شد!
    با نوید تماس گرفتم که اون هم گفت: تا به آژانس زنگ بزنیم، خودش هم رسیده...

    ***
    همین که زنگ آیفون را فشردم، در با یه تیک باز شد و وارد حیاط خونه‌ی بابا شدیم، فهمیدم که خانواده ی ثریا هم اونجا هستند. این رو از کفش‌های دم در سالن فهمیدم و حدس این که کفش‌ها متعلق به کی هستند، اصلا کار سختی نبود. ثریا دم در سالن به استقبال ما اومد. بعد از یه احوال پرسی گرم و تبریک سال نو، وارد سالن شدیم. نگاهم رو توی سالن چرخوندم. سعید برادر ثریا، کنار بابا نشسته بود و نامزدش کنار مادر ثریا...
    با لبخند به سمت بابا رفتم و بعد از یه رو بوسی و احوالپرسی و تبریک عید، با سری پایین به سعید هم خوش آمد گفتم و سال نو رو نیز تبریک گفتم. سپس به سمت مادر ثریا چرخیدم؛ نامزد سعید به احترام از جایش برخاست. خم شدم و با مادر ثریا رو بوسی کردم و عید رو تبریک گفتم که خیلی سرد جوابم رو داد. من هم خیلی بی تفاوت به سمت نامزد سعید که اسمش رو فراموش کرده بودم چرخیدم. لبخند وسیعی روی لب‌های صورتی رنگش شکل گرفته بود. من هم متقابلا به روش لبخند زدم و بعد از تبریک عید و احوال پرسی، کنارش روی صندلی جای گرفتم. نوید و نهال هم بعد از احوال پرسی و تبریک سال نو، به بیرون از سالن رفتند.
    سرم پایین بود و داشتم با گوشیم ور می‌رفتم، با حس سنگینی نگاهی، سرم رو بلند کردم که با نگاه سعید مواجه شدم. تو دلم گفتم: این عقد کرد و دست از نگاه‌های هیزش بر نداشت. من هم بی تفاوت نگاهم رو ازش گرفتم و به گوشی دوختم. پیام جدیدی که برایم ارسال شد رو باز کردم. پیام از طرف شیده بود. لبخند دندان نمایی روی لبم شکل گرفت. برایم تبریک سال نو فرستاده بود. منم متقابلا برایش یه پیام تبریک فرستادم. صفحه گوشی رو خاموش کردم. نفس بلندی کشیدم که همان لحظه نامزد سعید من رو مخاطب قرار داد:
    -اسمت نیلا بود درسته؟
    با لبخند روم رو کردم سمتش:
    -بله عزیزم، درسته.
    -من هم عاطفه هستم؛خوشبختم.
    -همچنین عزیزدلم، من هم خوشبختم.
    -دانشجویی؟
    -بله، شما چطور؟
    -من راستش نه. دو ترم روانشناسی خوندم اما نشد ادامه بدم. اما توی یه مهدکودک مشغول به کارم.که البته بعد ازدواج استعفا می‌دم.
    تو دلم گفتم: نیازی نیست ازش بپرسم که چرا می‌خوای استعفا بدی؛ چون می‌دونستم آقا سعید با کار کردن زن مخافه!
    با لبخند جوابش رو دادم:
    -انشالله که خوشبخت و موفق بشید عزیزم.
    -ممنونم، همچنین. شما چه رشته ای می‌خونید؟
    -ترم آخر معماری هستم و توی یه شرکت مهندسی طراحی مشغول به کارم.
    -انشالله که موفق باشی.
    -مرسی عزیزم.
    از نگاه‌های گاه و بیگاه سعید کلافه شده بودم. ترجیح دادم برم توی آشپزخونه و به ثریا کمک کنم. رو به عاطفه کردم و گفتم:
    -با اجازه من برم به ثریا جون کمک کنم.
    -من هم همراهت میام.
    هر دو از جا بلند شدیم و به آشپزخونه رفتیم و نگاه کنجکاو سعید رو پشت سرمون جا گذاشتیم.
    نهال مشغول درست کردن سالاد بود. نوید هم مثل همیشه مشغول تعریف کردن جوک‌های دسته اولش بود.
    -خوب، ما چکار کنیم؟
    ثریا چرخید سمت من و عاطفه و گفت:
    -عاطفه جون تو بی زحمت کمک نهال کن زودتر سالاد رو تموم کنید.
    سپس یه چاقو به طرف عاطفه گرفت و بعدش رو کرد سمت من و گفت:
    -نیلا بیا ببین غذا کم و کسری ندارن؟
    همون موقع نوید با یه اخم مصنوعی، ثریا رو مخاطب قرار داد:
    -ثریا جون، حالا شما بگو نهال بوقه، من چی؟! بادمجونم؟ خوب به من می‌گفتی می‌اومدم غذا‌ها رو چک می‌کردم!
    نهال با چشم‌های گرد شده چاقوش رو به حالت تهدید به سمت نوید گرفت:
    -به من می‌گی بوق؟ کشتمت نوید!
    عاطفه نمی‌دونست مشغول سالاد درست کردن باشه یا به اون دو تا بخنده.

    ***
    قرار بود امروز بریم جنگل. صبح که از خواب بیدار شده بودم، به مادرم زنگ زدم و ازش راجع‌ به اومدنشون به شمال سوال کردم که گفت: قراره فردا صبح حرت کنند. به بابا هم زنگ زدم که اون هم گفت: تصمیم گرفتن برن مشهد.
    بهنام چادر مسافرتی توی ماشین بهزاد جا داد و سمت نهال رفت و ازش خواست که همراهش با ماشین بهزاد بیاد. من هم کنار ماشین امیر منتظر بودم. روشا و همسرش هم توی ماشین نشسته بودند. نوید به سامان پیشنهاد داد که با ما بیان و سامان پذیرفت. واسه ناهار قرار بود بهزاد و امیر و رامبد از رستوران غذا بگیرند. در طول مسیر سامان و نوید جوک تعریف می‌کردند و ما تقریبا از خنده اشکمون در اومده بود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا