غرق در فکر بودم که صدای آشنای این روزهایم که عجیب من رو به خودش وابسته کرده، به زمان حال برم گردوند.
-کی فکر عشق من رو درگیر کرده؟
سرم رو بلند کردم که با چشم های خندانش مواجه شدم.
با خنده نگاهم رو بین لب ها و چشم هاش حرکت دادم و گفتم:
-خودت چی فکر می کنی؟
صندلی رو کشید و کنارم نشست. با حالت متفکرانه ای، دستش رو زیر چانه اش زد و نگاهش رو توی صورتم چرخاند و گفت:
-فکر کنم یه آقای خوشتیپ و جنتلمن و چشم آبی... درست گفتم؟
با خنده سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-چقدر هم خودت رو تحویل می گیری!
-مگه دروغه؟ یعنی این ها خصوصیات من نبود؟
تمام عشق و صداقتم رو توی چشمام و صدام انداختم و در حالی که بهش زل زدم، گفتم:
-غیر از این نمی تونه باشه عزیزم.
امیر لب پایینیش رو به دندون گرفت و دستش رو از زیر میز روی دستم گذاشت. قلبم تند می زد و بیشتر استرسم به خاطر این بود که مبادا کسی ما رو اینطور ببینه و علل خصوص مادرم و پدرش. دستم رو آروم کشیدم و گفتم:
-یه وقت کسی ما رو می بینه امیر. درست نیست.
امیر اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست و با حالتی که انگار چیزی یادش اومده، گفت:
-راستی مامانت رو وقتی داشتید باهم حرف می زدید دیدم، انگار عصبی بود. چیزی شده؟
زبونم نچرخید که بگم موضوع بحث ما تو بودی و اینکه مادرم به این وصلت ناراضیه. لبخند اجباری زدم و گفت:
-نه عصبی نبود، فقط داشتیم حرف می زدیم.
***
موقع شام، بزرگتر های مجلس وارد ویلا شدند و ما جوون ها توی حیاط...
روشا در حالی که دست نامزدش رو می گرفت، رو به جمع گفت:
-فکر کنم همگی اطلاع دارید که پس فردا شب جشن عقد من و رامبدِ. دوست داریم همتون حضور داشته باشید و شادی ما رو کامل کنید.
نگاهم کشیده شد سمت رامبد که با عشق غرق تماشای یارش بود.
دم گوش امیر گفتم:
-به هم میان، مگه نه؟
امیر نگاهش رو سوق داد سمت چشمام و با حالت خاصی گفت:
-مثل ما، مگه نه؟
لبخند دلبرانه ای به روش زدم و گفتم:
-همینطوره عزیزم.
بهزاد، روشا و رامبد رو مخاطب قرار داد و گفت:
-براتون از صمیم قلب آرزوی خوشبختی می کنیم. امیدوارم به پای هم پیر بشید.
روشا و رامبد دست در دست هم فشردند و با عشق به هم نگاه کردند و هم زمان از بهزاد تشکر کردند.
-خوب نوبتی هم باشه نوبت بحث راجع به سفرهای نوروزیه.
همه ی نگاه ها سمت امیر چرخید. امیر در حالی که لقمه ی بزرگی رو در دهانش می گذاشت، با حالت با مزه ای گفت:
-خوب نظرتون چیه؟ کجا بریم؟
سامان با حالت طلبکارانه ای گفت:
-همون بهتر که نظر رو به عهده ی بقیه بزاری. نظرهای تو که بیشتر وقت گذرونیه تا خوش گذرونی! مثل اون دفعه که ما رو بردی بام تهران، سه ساعت توی ترافیک بودیم!
نوید با شوخی پس گردن سامان زد و گفت:
-چقدر هم که به تو بد گذشت! تمام خوراکی های من رو غارت کردی!
سامان دستش رو پشت گردنش کشید و گفت:
-نامردی نداشتیم نوید؛ همین که رسیدیم بالای کوه، بردمت کافه، کاپوچینو دعوتت کردم.
همه در حال خندیدن به بحثشون بودند و من یاد خاطرات اون روز افتادم که وقتی امیر از کافه خارج شد و اون دختر چشم سبز به دنبالش رفت. کنجکاو شدم که ازش بپرسم بعد از اون روز باز هم اون دختر رو دیده؟!
-امیر؟
-جون امیر؟
-تو... بعد از اون روز... هیچی ولش کن!
ترجیح دادم نپرسم. دوست نداشتم آدم شکاکی باشم.
-بپرس سوالت رو...
-چیز مهمی نبود. بی خیال...
-باشه گلم هرطور راحتی...
-کی فکر عشق من رو درگیر کرده؟
سرم رو بلند کردم که با چشم های خندانش مواجه شدم.
با خنده نگاهم رو بین لب ها و چشم هاش حرکت دادم و گفتم:
-خودت چی فکر می کنی؟
صندلی رو کشید و کنارم نشست. با حالت متفکرانه ای، دستش رو زیر چانه اش زد و نگاهش رو توی صورتم چرخاند و گفت:
-فکر کنم یه آقای خوشتیپ و جنتلمن و چشم آبی... درست گفتم؟
با خنده سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-چقدر هم خودت رو تحویل می گیری!
-مگه دروغه؟ یعنی این ها خصوصیات من نبود؟
تمام عشق و صداقتم رو توی چشمام و صدام انداختم و در حالی که بهش زل زدم، گفتم:
-غیر از این نمی تونه باشه عزیزم.
امیر لب پایینیش رو به دندون گرفت و دستش رو از زیر میز روی دستم گذاشت. قلبم تند می زد و بیشتر استرسم به خاطر این بود که مبادا کسی ما رو اینطور ببینه و علل خصوص مادرم و پدرش. دستم رو آروم کشیدم و گفتم:
-یه وقت کسی ما رو می بینه امیر. درست نیست.
امیر اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست و با حالتی که انگار چیزی یادش اومده، گفت:
-راستی مامانت رو وقتی داشتید باهم حرف می زدید دیدم، انگار عصبی بود. چیزی شده؟
زبونم نچرخید که بگم موضوع بحث ما تو بودی و اینکه مادرم به این وصلت ناراضیه. لبخند اجباری زدم و گفت:
-نه عصبی نبود، فقط داشتیم حرف می زدیم.
***
موقع شام، بزرگتر های مجلس وارد ویلا شدند و ما جوون ها توی حیاط...
روشا در حالی که دست نامزدش رو می گرفت، رو به جمع گفت:
-فکر کنم همگی اطلاع دارید که پس فردا شب جشن عقد من و رامبدِ. دوست داریم همتون حضور داشته باشید و شادی ما رو کامل کنید.
نگاهم کشیده شد سمت رامبد که با عشق غرق تماشای یارش بود.
دم گوش امیر گفتم:
-به هم میان، مگه نه؟
امیر نگاهش رو سوق داد سمت چشمام و با حالت خاصی گفت:
-مثل ما، مگه نه؟
لبخند دلبرانه ای به روش زدم و گفتم:
-همینطوره عزیزم.
بهزاد، روشا و رامبد رو مخاطب قرار داد و گفت:
-براتون از صمیم قلب آرزوی خوشبختی می کنیم. امیدوارم به پای هم پیر بشید.
روشا و رامبد دست در دست هم فشردند و با عشق به هم نگاه کردند و هم زمان از بهزاد تشکر کردند.
-خوب نوبتی هم باشه نوبت بحث راجع به سفرهای نوروزیه.
همه ی نگاه ها سمت امیر چرخید. امیر در حالی که لقمه ی بزرگی رو در دهانش می گذاشت، با حالت با مزه ای گفت:
-خوب نظرتون چیه؟ کجا بریم؟
سامان با حالت طلبکارانه ای گفت:
-همون بهتر که نظر رو به عهده ی بقیه بزاری. نظرهای تو که بیشتر وقت گذرونیه تا خوش گذرونی! مثل اون دفعه که ما رو بردی بام تهران، سه ساعت توی ترافیک بودیم!
نوید با شوخی پس گردن سامان زد و گفت:
-چقدر هم که به تو بد گذشت! تمام خوراکی های من رو غارت کردی!
سامان دستش رو پشت گردنش کشید و گفت:
-نامردی نداشتیم نوید؛ همین که رسیدیم بالای کوه، بردمت کافه، کاپوچینو دعوتت کردم.
همه در حال خندیدن به بحثشون بودند و من یاد خاطرات اون روز افتادم که وقتی امیر از کافه خارج شد و اون دختر چشم سبز به دنبالش رفت. کنجکاو شدم که ازش بپرسم بعد از اون روز باز هم اون دختر رو دیده؟!
-امیر؟
-جون امیر؟
-تو... بعد از اون روز... هیچی ولش کن!
ترجیح دادم نپرسم. دوست نداشتم آدم شکاکی باشم.
-بپرس سوالت رو...
-چیز مهمی نبود. بی خیال...
-باشه گلم هرطور راحتی...
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: