رمان بیا از نو بسازیم | mahsa delphi71 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahsa delphi71

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/04
ارسالی ها
249
امتیاز واکنش
2,466
امتیاز
451
سن
31
محل سکونت
جنوب
فصل سیزدهم
اون روز با تمام اتفاقات خوب و بدش گذشت. مشغول گذراندن دوره ی کار ورزی بودم. سه روز در هفته کلاس داشتم و بقیه وقتم رو در شرکت می گذراندم. بهزاد حسابی سرش شلوغ بود. چیزی به فرا رسیدن پایان سال باقی نمانده بود. پروژه ی شهرک سازی اجرا شده بود و بیشتر کارمند ها سخت مشغول کار بودند. قرار شد تا قبل از تعطیلات نقشه ها رو تمام کنند. دوست داشتم حالا که درسم رو به اتمام بود، بهزاد گوشه ی کوچیکی از کار رو به من متحول می کرد. واسه ی اجرایی شدن نقشه ها و گرفتن پروانه ی ساخت، قرار بر این شد، بهزاد و شریک هایش، بعد از تعطیلات اقدام کنند. توی تمام جلسات و مشاوره و هماهنگی های گروهی، به در خواست بهزاد من هم حضور داشتم. توی دلم امید داشتم که بهزاد گوشه ای از کار رو به عهده ی من می گذاره. تا به حال پیش نیومده بود که من نقشه یا طرحی رو بکشم و اون ایرادی بگیره. همیشه بخاطر کار هایم من رو تحصین کرده بود.

***
توی اتاق، مشغول درس خوندن بودم که نهال وارد شد و در حالی که رو بروی من می نشست، گفت:
- می گم آجی؟
-بله؟
-کم تر از یک ماه دیگه تعطیلاته. نمی خواید برنامه بچینید؟ کاش دوباره مثل پارسال بریم شمال. به من که خیلی خوش گذشت.
-نمی دونم. فعلا که کسی حرفی نزده. حالا کو تا تعطیلات. راستی؟
-چی آجی؟
-یه مسئله ای بود که من فراموشش کرده بودم. اون روز که رفته بودیم ولنجک، تو و روشا و بهنام اون همه مدت چی به هم می گفتید؟
-ام... چیزه... چیز خاصی نمی گفتیم.
-با این طرز حرف زدنت، مطمئن شدم یه چیزی هست!
-نه به خدا آجی، هیچی نیست!
-ولی من یه حدس هایی می زنم!
-چه حدس هایی؟
-تو از بهنام خوشت اومده نه؟
-نه آجی... این چه حرفیه؟! اون پسر خیلی خوبیه. اصلا اون طور نیست که تو فکر می کنی!
-من چطور فکر می کنم نهال؟! کور که نیستم، می بینم به روشا نظر داره.از نگاه های تو هم که همه چیز مشخصه!
نهال در حالی که چشم هاش رو گرد کرده بود، گفت:
-قضیه این طور نیست که تو فکر می کنی آجی. روشا و بهنام فقط با هم دوستند. بهنام داره یه جورایی به روشا کمک می کنه. اصلا اون روز هم تمام صحبت کردن هامون سر این مسئله بود.
-چه مسئله ای؟
-می دونی آجی... روشا به پسر خاله اش علاقه داره. حس می کنه این علاقه دو طرفست، اما پسر خاله اش چیزی بروز نمی ده چون آدم مغروریه. با بهنام قرار می ذارن که هر وقت پسر خالش رو دید، خودش و بهنام، نقش عاشق و معشوق رو بازی کنند تا واکنش پسر خالش رو ببینه. اون روز توی ولنجک روشا به طور اتفاقی از شب قبل فهمیده بود که قراره پسر خاله اش هم با دوست هاش بیاد برف بازی. از شب قبل با بهنام هماهنگ می کنه و خلاصه این که، پسر خالش هم تو ولنجک، موقعی که من رفته بودم واسه هر سه نفرمون چای بگیرم، روشا رو دیده و اومده سمت بهنام و یقش رو چسبید. اون موقع ما از دید شما ها دور بودیم. هیچی دیگه، روشا هم که دلش از دست عشقش شکار بوده، همون جا دلش رو خالی می کنه و پسر خاله اش دلداریش می ده و آخرش هم که به هم اعتراف می کنند که عاشق هم هستند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    حالا هم که رامبد، همون پسر خاله ی روشا، ازش خواستگاری کرده و روشا هم بهش جواب مثبت داده. قرار شده توی تعطیلات سال نو، به عقد هم در بیان.
    نفس بلندی کشیدم و در حالی که ابروهام رو بالا گرفتم، گفتم:
    -خوب پس، لیلی و مجنون رو به هم رسوندید. دیگه چه خبرا؟!
    نهال خجالت زده سرش رو انداخت پایین و گفت:
    -چیزه آجی... من برم آشپزخونه رو مرتب کنم.
    با صورتی رنگ به رنگ، با عجله از پیشم بلند شد و اتاق رو ترک کرد. از حرکتش خندم گرفته بود. از همون بار اولی که به شمال رفتیم، فهمیدم نسبت به بهنام بی تفاوت نیست و حالا مطمئن شدم که به بهنام علاقه مند شده.

    ***
    ژاله گفته بود که تا ربع ساعت دیگه همه ی کارمند ها در اتاق کنفرانس جمع بشند. یک هفته بیشتر تا تعطیلات باقی نمانده بود و باید هرچه سریع تر و قبل از سال جدید، کارهای عقب افتاده ی شرکت رو سر و سامان می دادیم. من و خانم صفاری تقریبا نقشه و طرح های در خواست شده از ما توسط بهزاد رو به اتمام رسونده بودیم.
    با خانم صفاری به اتاق کنفرانس رفتیم. بیشتر کارمندها حضور داشتند. طولی نکشید که کارمندهای دیگه و آقای مدیر، در اتاق حضور پیدا کردند و جلسه حالت رسمی به خودش گرفت.آقای بهمنی مانیتور بزرگی که در راس سالن قرار داشت رو روشن کرد و در جای خودش قرار گرفت. بهزاد مثل همیشه جدی در راس میز و پشت به صندلیش ایستاده بود. در حالی که دست هایش رو روی پشتی صندلی قرار داده بود، شروع به سخنرانی کرد:
    -همانطور که همه ی شما اطلاع دارید، پروژه ی جدیدی رو آغاز کردیم که تنها ما در آن سهیم نیستیم. قرارداد این شهرک سازی توسط سه نفر دیگر از اعضای هیئت مدیره ی شرکت"..." امضا شده که انشالله بعد از تعطیلات، بطور رسمی از آنها برای جشن معارفه دعوت می کنیم و بعد از تایید طرح های دو شرکت، کار رو به طور رسمی آغاز می کنیم. با شروع ساخت و ساز، بنده نماینده و چند نفر رو به عنوان کار فرما و ناظر، بر روی طرح های مختص به شرکتمون رو تعیین می کنم. کارهای مجوز هم موکول شد واسه ی بعد از تعطیلات.
    در حالی که خط کش فلزی باریکی رو از روی میز بلند می کرد، گفت:
    -قسمت هایی از این زمین ها رو به شما نشون می دم که در حال حاضر، از آن ها به عنوان دامداری مورد استفاده قرار گرفته. این دامداری ها از صاحب زمین هایی که ما آن ها رو ازشون خریداری کردیم اجاره شده که تا دو سه ماه آینده کاری بهشون نداریم...
    بهزاد تمام قسمت های زمین ها رو به کارمندها نشون داد و توضیحات کامل رو به کارمندها داد. قسمت هایی از زمین ها که مرطوب و حاصل خیز بود رو قرار شد به فضای سبز اختصاص بدند.
    با اتمام جلسه و خروج کارمندها از اتاق، مردد به سمت بهزاد رفتم که داشت با آقای بهمنی صحبت می کرد. منتظر شدم تا صحبت هاشون تمام بشه که انتظارم به دو دقیقه هم نکشید. با رفتن آقای بهمنی، بهزاد به سمت من چرخید:
    -سوالی داشتین نیلا خانم؟
    -راستش، آقای فتحی من...
    با صدای سلام بلند و بالای بهنام، به عقب برگشتم. امیرعلی هم کنارش بود. بهزاد با خوش رویی سلام کرد و من با تعجب:
    -سلام آقا بهنام. شما.... اینجا...
    -سلام نیلا خانم. داشتم از اینجا رد می شدم، گفتم یه سری هم به شرکت بزنم.
    با تعارف بهزاد همگی روی صندلی های اتاق کنفرانس نشستیم. بهزاد از اتاق بیرون رفت و دو دقیقه بعد برگشت:
    -به ابدارچی سپردم چای بیاره که حسابی می چسبه. خوب آقا بهنام، از این ورا...
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    -والا خان داداش، راستش توی آتلیه بودم و تقریبا همه ی کارهاش تمام شد. گفتم بیام اینجا واسه افتتاحیه با هم هماهنگ کنیم. شرکت کی تعطیل می شه؟
    -یه هفته دیگه. من که مشکلی ندارم. نظر شما چیه بچه ها؟
    به امیرعلی نگاه کردم و گفتم:
    -منم مشکلی ندارم آقا بهزاد. هر موقع باشه...
    امیرعلی هم در حالی که روی صندلیش لم می داد، گفت:
    - بزارش واسه پس فردا که همگی آمادگی داشته باشیم. حالا برنامت چی هست؟
    با به صدا در اومدن درِ اتاق و بفرماییدِ بهزاد، آبدارچی وارد اتاق شد و پس از قرار دادن استکان های چای، از اتاق خارج شد. بهنام در حالی که چایش را مزه می کرد گفت:
    -خوب راستش، مامانم خیلی اصرار داشت که جشن ارشدم رو برگزار کنه. من هم گفتم: حالا که درسم تمام شده و آتلیه رو روبه راه کردم، یه تیر دو نشون بزنم. نظرتون چیه که پس فردا، بعد از ظهر توی آتلیه یه افتتاحیه ی کوچیک و خودمونی راه بندازیم و بعد از اون توی منزلمون یه جشن مفصل بگیریم؟
    -فکر خوبیه داداش. هر کاری داشتی به من بگو...
    -من هم موافقم. اگه کاری داشتی، به ما بسپار بهنام جان...
    -بله آقا بهنام. من هم خوشحال می شم اگه بتونم کمکی بکنم.
    -لطف دارید نیلا خانم. راستی بچه ها، آخر همین ماه، یعنی بیست و نهم اسفند، جشن عقد روشا با پسر خالشه.
    سپس چند پاکت از کیفش در آورد و به هر کدوم از ما یکی داد و گفت:
    -این هم کارت دعوت. البته من هم واسه ی افتتاحیه و جشن شب، دعوتشون می کنم.
    امیرعلی که خستگی از نگاهش می بارید، گفت:
    -خوب پس، چندتا جشن افتادیم؛ حالا این ها به کنار... کی استارت مسافرت رو بزنیم؟
    -بهزاد در حالی که با خودکار توی دستش ور می رفت، گفت:
    -من که ترجیح می دم روز اول سال نو رو در جوار خانوادم باشم. اگه موافق باشید، دوم فروردین...
    من هم که بعد از این همه مدت درس و کار، حس می کردم، نیازمند یکم استراحت و خوش گذرانی هستم، در حالی که از این همه مناسبت های خوب و یهویی به هیجان افتاده بودم، گفتم:
    به نظر من هم اینطور بهتره. من هم دوست دارم روز اول سال رو با خانوادم بگذرونم.
    بهنام از جاش بلند شد و گفت:
    -خوب پس تصویب شد. پس فردا که جشن افتتاحیه و ارشدمه. بعدش هم که جشن عقد روشاست. بعد از اون هم عید و بعدش مسافرت...
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    ***
    امروز جمعه بود و سه روز دیگه جشن عقد روشا برگزار می شد.
    صبح زود از خواب بیدار شدیم تا به کارهای شخصیمون برسیم. افتتاحیه ی آتلیه ی بهنام طبق هماهنگی، به ساعت سه بعد از ظهر موکول شد. نهال در آشپزخانه مشغول مُهیا کردن ناهار بود. خوشحالی از نگاهش می بارید و می دونستم که علتش دیدن بهنام هستش، با این حال سعی می کرد عادی رفتار کنه. تصمیم گرفتم تا آماده شدن ناهار، یه دوش بگیرم. نوید پشت کامپیوتر نشسته بود. به حمام رفتم و بعد از دوش ده دقیقه ای، مشغول خشک کردن موهام شدم. با به صدا در اومدن زنگ گوشیم، به صفحش نگاه کردم، امیرعلی بود. با لبخند جواب دادم:
    -سلام عزیز دلم.
    -سلام نفس خانم. خوبی؟ بعد موقع که زنگ نزدم؟
    -نه. داشتم موهام رو شونه می زدم. تو چکار می کنی؟
    -می خوام کم کم آماده شم. بهنام زنگ زد، گفت بیام آتلیه.من دو و نیم میام دنبالتون. تا اون موقع آماده باشید.
    -خودت رو تو زحمت ننداز. با آژانس میاییم...
    -دیگه نشنوم از این حرف ها! مگه من مُردم که بزارم عشقم با آژانس بیاد.
    -خدا نکنه امیر. این چه حرفیه؟! خوب تو هم کار داری.
    -هر چقدر هم کار داشته باشم، عشقم واسم تو اولیته!
    -باشه پس، منتظرتیم... دوستت دارم امیر.
    -نه به اندازه ی من. می بینمت، فعلا...
    -همچنین. فعلا...
    بعد از قطع تماس، گوشیم رو محکم بوسیدم و به سینم فشارش دادم. دیوونه بودم. دیوونه ی امیرعلی...
    سریع موهام رو بالای سرم جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. نهال مشغول صحبت با تلفنش بود که متوجه شدم مامان پشت خطه.
    -باشه مامان، گوشی رو می دم به نیلا...
    سپس گوشی رو به طرفم گرفت و گفت:
    -مامان بهت زنگ زده بود، خطت مشغول بود.
    گوشی رو از دستش گرفتم و گذاشتم روی گوشم:
    -سلام مامان جونم. خوبی؟
    -سلام عزیز دلم. ممنون تو چطوری؟
    -منم خوبم مامان. چه خبر؟ واسه افتتاحیه میاید آتلیه؟
    -نه عزیزم، اون که مختص شما جووناست. شب خونه ی آقای فتحی می بینمتون عزیزم.
    -حتما مامان. به آقا نادر سلام برسون.
    -سلامت باشی عزیزم. تو هم به نوید سلام برسون. فعلا خداحافظ.
    -سلامت باشی، خدا نگهدارت.
    به ساعت گوشی نگاه کردم، یک ظهر رو نشون می داد:
    -نهال اصلا وقت نداریم آجی. امیر گفت: دو و نیم میاد دنبالمون.
    سپس با صدای بلند، نوید رو صدا زدم.
    -نوید بیا ناهار. وقت نیست باید آماده شیم.
    نهال بشقاب شیرین پلو که عاشقش بودم رو جلوم قرار داد. بعد از تشکر، شروع کردم.
    -می گم نیلا، با بابا هم صحبت کردی؟
    -آره، دیشب باهاش حرف زدم. ثریا اصرار داشت که امسال مسافرت رو باهاشون بریم. مثل این که بابا قراره امسال با خانواده ثریا برن شیراز.
    -تو چی بهشون گفتی آجی؟
    -به بابا گفتم: با اکیپ پارسال برنامه ریختیم.
    نوید صندلی رو کشید و پشت میز نشست. در حالی که اولین لقمه رو در دهانش می گذاشت، گفت:
    -خوب می شد امسال رو مسافرت کنار بابا باشیم ها...
    -خوب من هم دوست داشتم، اما از اون پسره، برادر ثریا خوشم نمیاد. حالا بی خیال ناهارتون رو بخورید که وقت نداریم.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    مشغول ناهار خوردن بودم که یاد پریروز افتادم که موقعیتش نشد با بهزاد صحبت کنم. امروز باید باهاش صحبت می کردم...

    ***
    ساعت دو و نیم بود و همگی آماده بودیم. داشتم جلوی آینه، برق لبم رو تمدید می کردم که با یاد آوری چیزی، چرخیدم سمت نهال و گفتم:
    -وای نهال، ما هیچی نخریدیم واسه آقا بهنام...
    -چیزه آجی... راستش... من یه چیزی خریدم. خواستم... نشونت بدم اما خوب...
    به صورتش که در حال رنگ عوض کردن بود نگاه کردم و با خنده ی کنترل شده ای گفتم:
    -جدی می گی؟! خوب حالا چی خریدی؟
    با خجالت سرش رو انداخت پایین و در حالی که زیپ کیفش رو باز می کرد، گفت:
    -نمی دونم مناسب هست یا نه، گفتم تو حتما مشغولی و وقت نمی کنی چیزی بگیری، این شد که خودم این رو خریدم...
    به جعبه ی توی دستش نگاه کردم، جعبه رو از دستش گرفتم و گفتم:
    -ساعته؟
    جعبه رو باز کردم،حدسم درست بود. یه ساعت خیلی شیک با بند فلزی به رنگ طلایی و صفحه ی پر از نگین... نگاه پر از تحسینم رو به نگاه مخجولش دوختم و گفتم:
    -خیلی قشنگه نهال. سلیقت حرف نداره. خوب شد که تو یادت بود...
    کادو رو به نوید نشون دادم و بعداز کادو پیچ کردنش، دوباره به نهال دادمش و ازش خواستم که خودش تقدیمش کنه.
    با اومدن امیرعلی، سریع کفش هامون رو پوشیدیم و از خونه زدیم بیرون.
    -سلام داش امیر. شرمنده تو زحمت افتادی.
    -سلام داش نوید گل، این چه حرفیه؟ زحمتی نیست.
    با لبخند به صورتش نگاه کردم و بعد از رد و بدل کردن چشمک های پر از شیطنت به هم سلام کردیم. بعد از سلام نهال، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
    در طول مسیر، صدای موزیک بود که سکوت رو شکسته بود. با توقف ماشین، متوجه شدم که به آتلیه رسیدیم. بعد از تشکر از امیر، از ماشین پیاده شدیم. نوید و نهال زودتر از ما راه افتادند. من و امیر هم باهم وارد آتلیه شدیم. نگاه پر از تحسینم رو به اطراف دوختم. همه چیز شیک و مدرن بود. آتلیه خلوت بود و انگار مهمان ها هنوز نیامده بودند. داشتم اطراف رو دید می زدم که بهزاد و بهنام با هم از طبقه ی بالا، که پله ی مارپیچ مانندی بود، پایین آمدند. همگی به هم سلام کردیم و به بهنام تبریک گفتیم. همان لحظه، سامان و ساناز وارد شدند:
    -سلام برو بکس... جمعتون جمعه، سامیتون کمه.
    نوید زودتر از همه به استقبال رفیقش رفت...
    بعد از سلام و احوالپرسی، ساناز مثل همیشه رفت و بغـ*ـل بهزاد ایستاد.
    طولی نکشید که روشا و یه مرد خوش پوش در کنارش، وارد آتلیه شدند که بی شک اون مرد نامزد روشا بود. طبق روال، سلام و احوال پرسی کردیم.
    بهنام پشت یکی از میزهای کارش رفت و بعد از خاموش کردن چراغ ها، چراغ های رنگی و رقـ*ـص نور روشن کرد که جلوه ی زیبایی رو به وجود آورد. سپس دستگاه پخش رو روشن کرد و موزیک ملایمی رو گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    یکی از میزهایی که در گوشه ی سالن بود، نظرم رو جلب کرد. داشتم می رفتم سمتش که، سلام و احوالپرسی های بلند و بالایی، توجهم رو جلب کرد. به عقب برگشتم و دو تا جوون رو کنار هم دیدم که بهنام رو در آغـ*ـوش گرفتند و با بهزاد و امیر، سلام گرمی کردند. ظاهرا از دوستان بهنام بودند. با اینکه خوراکی های روی میز، من رو وسوسه کرده بود که برم مقداری چیپس و پفک بردارم، اما ادب حکم می کرد اول برم و سلام کنم. به جمع برگشتم که نگاه اون دو نفر به من افتاد. با لبخند کمرنگی که روی لب هام بود، سلام و احوالپرسی کردم که اون ها هم محترمانه جوابم رو دادند. بهنام اون دو نفر که اسم یکیشون محمد و اون یکی پارسا بود رو به ما معرفی کرد و همچنین ما رو به اون ها. ظاهرا دوستان هم دوره ی دانشگاه بهنام بودند.
    امیرعلی به بهنام گفت:
    -جمعمون تکمیل شده یا هنوز؟
    -نه دیگه. واسه افتتاحیه که همین ها رو دعوت کردم، اما واسه ی شب خودتون رو آماده کنید که مادرم حتی بقالی سر کوچه رو هم دعوت کرده.
    همه به حرف بهنام خندیدیم. بهزاد روبه جمع گفت:
    -غریبه که این جا نیست، راحت باشید و از خودتون پزیرایی کنید. دید زدن هم آزاده فقط کسی به چیزی دست نزنه که بهنام خِفتش می کنه. در ضمن، خودتون رو واسه ی اولین عکس دست جمعی آماده کنید...
    در حالی که حواسم به حرف های بهزاد بود، امیر خم شد و دم گوشم گفت:
    -بیا بریم سمت خورد و خوراک ها دلی از عزا در بیاریم. درست و حسابی ناهار نخوردم.
    -بریم.
    رفتیم سمت میزی که دسرها و شیرینی روش بود. نگاهم رفت سمت امیر که با حالت بامزه ای داشت به همه چیز ناخنک می زد.
    -امیر عزیز من، یه ظرف از اون سمت وردار و هر چی که می خوای بزار توش...
    -نه دیگه، سیر شدم!
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    -خسته نباشی. اون سینی چی داره؟
    امیر دستش رو اون سمت میز دراز کرد و سینی رو آورد.
    -خداییش بهنام یدونست. ساندویچ هم آورده. بد طور گشنم بود؛ داشتم ضعف می کردم...
    با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم:
    -تو که چیزی نموند نخوردی!
    -عزیز من اون ها پیش غذا بود...
    در حالی که بهش می خندیدم، به عقب برگشتم، که همون لحظه نگاه بهزاد رو غافلگیر کردم.هم زمان با من، نگاهش رو از من گرفت. نگاهم رفت سمت نهال که کنار بهنام ایستاده بود. از حرکات دست بهنام فهمیدم که داره راجع به عکس های توی دیوار بهش توضیح می ده. امیر همچنان مشغول خوردن بود. توی ظرفی که در دستم بود، مقداری چیپس و پفک ریختم و در دستم یک شیرینی گرفتم و به امیر گفتم:
    -بریم بنشینیم؟
    در حالی که گاز بزرگی از ساندویچش می زد، با باز و بسته کردن پلکش، موافقتش رو اعلام کرد و پشت سر من راه افتاد. روی کاناپه ی دو نفره نشستیم.
    -می گم، من هیچی واسه بهنام نگرفتم. یک ساعت دیگه می خوام برم بازار. هیچی هم به ذهنم نمی رسه. تو نظری نداری؟ اصلا شما چیزی گرفتین؟
    -بله گرفتیم پس چی؟! می خوای من هم باهات بیام؟ شاید چیزی توجهم رو جلب کرد.
    -باشه عزیزم. یک ساعت دیگه می ریم. شما چی گرفتید؟
    -نهال ساعت گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    هنوز در حال گفتگو با امیر بودم که بهنام همه رو صدا کرد و از ما خواست به اتاق عکس برداری بریم.
    -خوب نظرتون راجع به یه عکس دست جمعی چیه؟
    من پیش دستی کردم و با ذوق گفتم:
    -این می تونه بهترین یادگاری باشه آقا بهنام.
    امیر آخرین لقمه ی ساندویچش رو به دهانش فرستاد و با دهان پر گفت:
    -سریع عکس رو بگیر، من و نیلا باید بریم جایی کار داریم.
    بهزاد نگاهش رو بین من و امیر رد و بدل کرد و گفت:
    -کجا می خواید برید؟ مثلا شب دعوتید ها...
    -زودی بر می گردیم بهزاد. تا یکی دو ساعت دیگه می بینیمتون.

    ***
    بعد از گرفتن چند عکس دسته جمعی، امیر از جمع خداحافظی کرد و رو به من گفت:
    -بریم؟
    -تو برو من هم الان میام.
    بعد از رفتن امیر، خواستم برم سمت بهزاد که نوید جلوم رو گرفت و گفت:
    -شماها کجا می خواید برید آجی؟
    -امیر هنوز هیچ کادویی واسه ی بهنام نخریده. داریم می ریم بازار، امیر نمی دونه چی بگیره. از من خواست واسه ی نظر دادن همراهش برم...
    -باشه آجی پس دیر نکنید.
    فعلا قید حرف زدن با بهزاد رو زدم. به ساعتم نگاه کردم. باید زودتر می رفتیم و بر می گشتیم. از جمع خداحافظی کردم و از آتلیه زدم بیرون. نگاهم به امیر افتاد که مشغول صحبت با مبایلش بود.همین که نگاهش به من افتاد، خیلی سریع خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد. سوار ماشین شدم و امیر راه افتاد. ترجیح دادم چیزی راجع به تماسش نپرسم.
    -امیر؟
    -جونم؟
    در حالی که لبخند روی لبم ذوق درونم رو نشون می داد، به صورتش زل زدم و گفتم:
    -جشن امشب مختلطه؟
    -فکر کنم آره. چطور؟
    -هیچی، همینطور پرسیدم.
    در طول مسیر، حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد و مثل همیشه، صدای موسیقی بود که سکوت رو شکسته بود. طولی نکشید که به بازار رسیدیم و بعد از پارک کردن ماشین، پیاده شدیم و به سمت بازار رفتیم. شونه به شونه ی هم قدم بر می داشتیم. از بودن کنار امیر غرق لـ*ـذت بودم، دلم می خواست هرچه زودتر درسم به اتمام برسه و بیاد خواستگاریم. واسه ی کنار اون بودن، لحظه شماری می کردم. با این حال همیشه حس می کردم که امیر هیچ عجله ای واسه ی ازدواجمون نداره.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    نیم ساعتی می شد که توی فروشگاه می گشتیم، تک تک ویترین ها رو از نظر گذروندیم؛ دریغ از چیزی که نظرمون رو جلب کنه. هردومون هیچ ایده ای مد نظرمون نبود.
    -امیر آخرش می خوای چکار کنی؟ بیشتر مغازه ها رو رد کردیم!
    -خوب چیکار کنم؟ باید یه چیزی بگیرم، دست خالی که نمی شه رفت جشن!
    نفسم رو پر صدا فرستادم بیرون. در حالی که دو تا دستم رو گذاشتم روی پهلوهام، شروع کردم به آهسته قدم زدن، نگاهم رو به اطراف می چرخوندم. با توقف امیر، سرم رو چرخوندم سمتش:
    - واسه چی ایستادی امیر؟ دیر شد بخدا.
    -یه لحظه بیا دنبالم...
    نگاهش رو دنبال کردم و با خنده گفتم:
    -مغازه ی پرنده فروشی؟!
    با هم رفتیم توی مغازه. عاشق پرنده ها بودم.
    -وای امیر، چقدر خوشکلن این ها.
    -خوب، نظرت چیه؟
    در حالی که با ذوق اطرافم رو نگاه می کردم و از دیدن این همه پرنده یک جا، لـ*ـذت می بردم، گفتم:
    -راجع به چی؟
    -می خوام کادو واسه ی بهنام بگیرم دیگه!
    با تعجب گفتم:
    -می خوای پرنده بگیری؟
    -خوب آره. یه کادوی متفاوت. به نظر من یه طوطی سخنگو عالیه. می تونه واسه ی جلب توجه مشتری هم بزارتش توی مغازه.
    -نمی دونم چی بگم؟! هر طور میل خودته...
    امیر رفت سمت فروشنده و من هم با لـ*ـذت مشغول تماشای انواع پرنده ها شدم. اونقدر سر و صدا می کردند که اصلا مشخص نبود کدوم صدا مال کدوم پرندست.
    طولی نکشید که امیر قفس به دست، سمت من اومد. نگاهم رفت سمت قفس. با لبخند بهش نزدیک شدم که امیر همون لحظه به طوطیه گفت:
    -سلام کن بابایی.
    طوطیه هم با صدای خیلی با مزه ای سلام کرد. ذوق و شوق از نگاهم می بارید.
    -وای امیر، این محشره. من که عاشقش شدم...
    -داره کم کم حسودیم می شه ها خانم کوچولو.
    با خنده دستم رو دراز کردم و قفس رو ازش گرفت. از مغازه خارج شدیم و به سمت اتومبیل حرکت کردیم. تمام مدت تا رسیدنمون به خونه ی آقای فتحی، مشغول حرف زدن با طوطی بودم. اون چند کلمه ای بیشتر حرف نمی زد و من به شدت اصرار داشتم در عرض همین چند دقیقه، کل لغت نامه ی دهخدا رو به خوردش بدم. امیر در طول مسیر از شدت خنده وا رفته بود.
    همین که رسیدیم به خونه ی آقای فتحی، رو کردم سمت امیر و گفتم:
    -الان می بریش یا بعدا؟
    -نه، باشه واسه وقتی که شروع به باز کردن کادو ها کنه.
    توی آینه ی ماشین به صورتم نگاه کردم. مو هایم رو مرتب کردم و از ماشین زدم بیرون. همراه امیر وارد ویلا شدیم. یه ویلای خیلی شیک و مدرن با نمای کاملا سفید. ماشین های زیادی درب منزل پارک بودند و همچنین جمعین فراوان در حیات ویلا.
    -امیر من میرم پیش مادرم و بعدش می رم پیش بچه ها.
    -باشه عزیزم، من هم برم توی ویلا یه سر به بهزاد و بهنام بزنم. حتما تا الان اومدند.
    -آره اومدند. توی راه نهال بهم پیام داد.
    -باشه پس من برم بالا. می بینمت.
    -باشه عزیزم، فعلا.
    از امیر جدا شدم و رفتم سمت اون قسمت از باغ که میز و صندلی چیده شده بود. بعد از چند دقیقه گشتن و چشم چرخاندن، بلاخره تونستم نهال و نوید رو پیدا کنم که کنار مادرم نشسته بودند. همینطور که به سمتشون می رفتم، با خودم گفتم:
    -من نمی دونم این همه جمعیت واسه چیه آخه؟! یه عروسی بخوان بگیرن فکر کنم کل ایران رو دعوت کنند!
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    آهنگ ملایمی در حال پخش بود. داشتم به مامان و بچه ها نزدیک می شدم که اخم کمرنگ ما بین ابروهای مامانم نظرم رو جلب کرد:
    -سلام
    با صدای سلام کردنم، هر سه نگاهشون رو به سمت من چرخوندند. مادرم نگاه دلخورش رو به من دوخت و به سردی جواب سلامم رو داد و میز رو ترک کرد. حتی فرصت این رو نداد که حالش رو بپرسم. در حالی که با نگاهم مادرم رو بدرقه می کردم، یکی از صندلی ها رو کشیدم و نشستم. رو به نهال و نوید کردم و با حالت تعجب گفتم:
    -مامان چرا اینجوری کرد؟ از من دلخور بود؟!
    نوید با بی خیالی سیبی از ظرف میوه برداشت و گفت:
    -آره، همین که شنید با امیر بازار بودی، اخماش تو هم رفت.
    -آخه چرا؟
    -من از کجا بدونم آبجی! حتما دل خوشی از شازده نداره. من برم پیش سامی اینا. فعلا...
    نوید هم از سر میز بلند شد و رفت. سرم رو چرخوندم سمت نهال که دیدم بله... خانم غرق تماشای یارِ. نگاهش رو دنبال کردم که رسید به آقا بهنام. همین که بهنام نگاهش به من افتاد، سرش رو به زیر افکند. همون لحظه نهال هم مشغول ور رفتن با ظرف میوه ی جلوش شد. از حرکاتشون خندم گرفته بود اما سعی کردم واکنشی نشون ندم. با یادآوری چیزی، چرخیدم سمت نهال و گفتم:
    -شما به مامان چی گفتید؟
    -چیزی نگفتیم آجی. پرسید: نیلا کجاست؟ گفتیم با امیر رفتی بازار.
    -حالا بعد با مامان صحبت می کنم. پاشو بریم پیش بچه ها.
    نهال با عجله بلند شد و گفت:
    -وای آجی حوصلم داشت می پوکید، بریم.
    با ابروهای پریده بهش زل زدم و در حالی که حس اذیت کردنم گل کرده بود، گفتم:
    -حوصلت سر رفته بود یا...؟
    با سر به بهنام اشاره کردم!
    -چیزه آجی، راستش... می خواستم... کادوش رو بهش بدم.
    با خنده از جام بلند شدم و در حالی که دستم رو پشت کمرش می گذاشتم و به جلو هدایتش می کردم، گفتم:
    -باشه حالا، نمی خواد رنگ به رنگ شی!
    به اکیپ همیشگی پیوستیم و مثل همیشه صحنه های تکراری به جز اضافه شدن دوستان بهنام و نامزد روشا به اکیپمون. ساناز طبق عادت آویزون بهزاد بود و نوید و سامان هم کنار هم...
    نگاهم رفت سمت بهزاد و یادم اومد که قرار بود باهاش صحبت کنم. در همون لحظه روشا، ساناز رو صدا کرد و گفت:
    -سانی یه لحظه بیا این عکس سفره های عقد رو نشونت بدم.
    با رفتن ساناز، فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم سمت بهزاد. نهال پیش بهنام ایستاده بود و امیر هم با فاصله ی چند متری، مشغول حرف زدن با تلفنش بود. نگاه بهزاد به من افتاد.
    -آقا بهزاد، می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
    نگاه کنجکاوش رو توی صورتم چرخوند و گفت:
    -سرا پا گوشم...
    می دونستم با من احساس راحتی می کنه، من هم یه زمانی همین احساس رو نسبت بهش داشتم ولی اینطور پیش نرفت...
    -راستش، می خواستم بپرسم، واسه ی اجرایی شدن پروژه ی شهرک سازی، کِی قراره اقدام کنید و ساخت و ساز رو شروع کنید؟
    دست هاش رو توی جیب پالتوی خوش دوخت مشکی رنگش فرو برد و با همان پرستیژ مخصوص خودش که در رابـ ـطه با مسائل کاری صحبت می کنه، گفت:
    -بعد از تعطیلات انشالله. شرکامون دنبال کارای مجوز هستند و مثل اینکه مجوز صادر شده و انشالله بعد از تعطیلات تحهیزات اولیه رو واسه ی ساخت فراهم می کنیم که اون رو هم با چند جا که شامل مصالح فروشی و تولیدی و از این قبیل هستش، قرارداد بستیم.
    با لبخند گفتم:
    -منم می تونم توی این پروژه یه سهم کوچیک توی نقشه کشی و طراحیش داشته باشم؟
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    با مهربونی تو چشمام زل زد و گفت:
    -اون وقت کی گفته شما قرار نیست توی این پروژه باشید؟ ما با کمبود نیروی خوب و کار کشته مواجه هستیم. قطعا شما هم با این استعداد و طراحی های خوبتون می تونید در این پروژه فعالیت داشته باشید.
    با خوشحالی پنجه هام رو توی هم فشردم و گفتم:
    -از شما ممنونم آقا بهزاد. از نظر من، شرکت توی این پروژه می تونه به من چیزای زیادی رو بیاموزه و همینطور می تونه بهترین تجربه واسه ی من باشه.
    با اومدن امیر، مجددا از بهزاد تشکر کردم و پیش امیر رفتم.

    ***
    بهنام مشغول باز کردن کادوهایی بود که از طرف مهمان ها دریافت کرده بود. امیر آروم دم گوشم گف:
    -من می رم قفس رو میارم و میام.
    -باشه، زودی برگرد.
    با رفتن امیر، نفس بلندی کشیدم و آینه ی کوچیکی رو از کیف دستیم خارج کردم. مشغول مرتب کردن موهام شدم که با حضور مادرم، سرم رو بلند کردم که مجددا با اخم ما بین ابروهایش مواجه شدم.
    -مامان چیزی شده؟
    -تو با این پسره چه سر و سری داری که اینقدر جیک توجیک شدینه؟
    -چیزه... چه سر و سری مامان؟! ما... فقط با هم ...
    مونده بودم چی بگم! از روی شرم سرم رو انداختم پایین و مشغول ور رفتن با انگشت های دستم شدم که صدای مادرم که مشخص بود داره کنترلش می کنه که بالا نره، سرم رو بلند کردم و توی چشماش زل زدم:
    -ببین چی بهت می گم نیلا، دور این پسر رو خط بکش و ازش فاصله بگیر. اون به درد تو نمی خوره. خام وعده های تو خالیش نشو. عاقل باش و گول ظاهرش رو نخور.
    با اطمینان کامل دلم رو زدم به دریا و گفتم:
    -مامان، می شه خواهش کنم اینقدر نسبت به امیر بد بین نباشید؟! امیر اگه گذشته ی بدی داشته، توی گذشته مونده. امیر تغییر کرده و اون آدم سابق نیست. راستش... ما... یعنی من و امیر... قرار بعد از اتمام امتحاناتم و گرفتن لیسانس، با هم ازدواج کنیم. البته با اجازه ی شما.
    سرم رو پایین گرفتم. قلبم از زور استرس دیوانه وار می کوبید. با صدای بلند خنده ی جمع، من و مامان هم زمان به سمت صدا چرخیدیم. لب هام به قصد خنده کش اومدن و توی دلم گفتم:
    -عشقم حتی کادوهاش هم خاصن!
    با صدای مادرم، نگاهم رو از جمع گرفته و به مادرم دوختم:
    -نیلا مامان، من حتما یه چیزی می دونم که می گم امیر مناسب تو نیست. تو فکر می کنی امیر الان جز تو با کس دیگه ای نیست؟! اون رو فراموش کن.طعمه ی اون نباشه. اون آدم حریسیه.
    از این بحث خسته و کلافه شده بودم.
    -مامان، می شه این بحث رو واسه ی همیشه خاتمه بدیم؟! لطفا!
    -من گفتنی ها رو گفتم نیلا. اونی که آسیب می بینه تویی. اگه اینطور ادامه بدی، در آینده هیچی جز پشیمونی عایدت نمی شه.
    مامان با ناراحتی از پیشم رفت و من متفکر غرق شدم در دنیایی که احتمالاتش در ذهنم از سر و کول هم بالا می رفتند. من به امیر اعتماد کرده بودم و قلبم رو با تمام احساسش در اختیار او گذاشتم. یاد حرف های بهزاد افتادم که دست کمی از حرف های مادرم نداشت و منِ ساده فکر می کردم گوشم بدهکار حرف های آن ها نیست، چرا که امیرِ من به عشق بینمون پایبنده و دور گذشته اش رو خط کشیده و حالا جز من کسی در زندگیش نیست.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا