فصل سیزدهم
اون روز با تمام اتفاقات خوب و بدش گذشت. مشغول گذراندن دوره ی کار ورزی بودم. سه روز در هفته کلاس داشتم و بقیه وقتم رو در شرکت می گذراندم. بهزاد حسابی سرش شلوغ بود. چیزی به فرا رسیدن پایان سال باقی نمانده بود. پروژه ی شهرک سازی اجرا شده بود و بیشتر کارمند ها سخت مشغول کار بودند. قرار شد تا قبل از تعطیلات نقشه ها رو تمام کنند. دوست داشتم حالا که درسم رو به اتمام بود، بهزاد گوشه ی کوچیکی از کار رو به من متحول می کرد. واسه ی اجرایی شدن نقشه ها و گرفتن پروانه ی ساخت، قرار بر این شد، بهزاد و شریک هایش، بعد از تعطیلات اقدام کنند. توی تمام جلسات و مشاوره و هماهنگی های گروهی، به در خواست بهزاد من هم حضور داشتم. توی دلم امید داشتم که بهزاد گوشه ای از کار رو به عهده ی من می گذاره. تا به حال پیش نیومده بود که من نقشه یا طرحی رو بکشم و اون ایرادی بگیره. همیشه بخاطر کار هایم من رو تحصین کرده بود.
***
توی اتاق، مشغول درس خوندن بودم که نهال وارد شد و در حالی که رو بروی من می نشست، گفت:
- می گم آجی؟
-بله؟
-کم تر از یک ماه دیگه تعطیلاته. نمی خواید برنامه بچینید؟ کاش دوباره مثل پارسال بریم شمال. به من که خیلی خوش گذشت.
-نمی دونم. فعلا که کسی حرفی نزده. حالا کو تا تعطیلات. راستی؟
-چی آجی؟
-یه مسئله ای بود که من فراموشش کرده بودم. اون روز که رفته بودیم ولنجک، تو و روشا و بهنام اون همه مدت چی به هم می گفتید؟
-ام... چیزه... چیز خاصی نمی گفتیم.
-با این طرز حرف زدنت، مطمئن شدم یه چیزی هست!
-نه به خدا آجی، هیچی نیست!
-ولی من یه حدس هایی می زنم!
-چه حدس هایی؟
-تو از بهنام خوشت اومده نه؟
-نه آجی... این چه حرفیه؟! اون پسر خیلی خوبیه. اصلا اون طور نیست که تو فکر می کنی!
-من چطور فکر می کنم نهال؟! کور که نیستم، می بینم به روشا نظر داره.از نگاه های تو هم که همه چیز مشخصه!
نهال در حالی که چشم هاش رو گرد کرده بود، گفت:
-قضیه این طور نیست که تو فکر می کنی آجی. روشا و بهنام فقط با هم دوستند. بهنام داره یه جورایی به روشا کمک می کنه. اصلا اون روز هم تمام صحبت کردن هامون سر این مسئله بود.
-چه مسئله ای؟
-می دونی آجی... روشا به پسر خاله اش علاقه داره. حس می کنه این علاقه دو طرفست، اما پسر خاله اش چیزی بروز نمی ده چون آدم مغروریه. با بهنام قرار می ذارن که هر وقت پسر خالش رو دید، خودش و بهنام، نقش عاشق و معشوق رو بازی کنند تا واکنش پسر خالش رو ببینه. اون روز توی ولنجک روشا به طور اتفاقی از شب قبل فهمیده بود که قراره پسر خاله اش هم با دوست هاش بیاد برف بازی. از شب قبل با بهنام هماهنگ می کنه و خلاصه این که، پسر خالش هم تو ولنجک، موقعی که من رفته بودم واسه هر سه نفرمون چای بگیرم، روشا رو دیده و اومده سمت بهنام و یقش رو چسبید. اون موقع ما از دید شما ها دور بودیم. هیچی دیگه، روشا هم که دلش از دست عشقش شکار بوده، همون جا دلش رو خالی می کنه و پسر خاله اش دلداریش می ده و آخرش هم که به هم اعتراف می کنند که عاشق هم هستند.
اون روز با تمام اتفاقات خوب و بدش گذشت. مشغول گذراندن دوره ی کار ورزی بودم. سه روز در هفته کلاس داشتم و بقیه وقتم رو در شرکت می گذراندم. بهزاد حسابی سرش شلوغ بود. چیزی به فرا رسیدن پایان سال باقی نمانده بود. پروژه ی شهرک سازی اجرا شده بود و بیشتر کارمند ها سخت مشغول کار بودند. قرار شد تا قبل از تعطیلات نقشه ها رو تمام کنند. دوست داشتم حالا که درسم رو به اتمام بود، بهزاد گوشه ی کوچیکی از کار رو به من متحول می کرد. واسه ی اجرایی شدن نقشه ها و گرفتن پروانه ی ساخت، قرار بر این شد، بهزاد و شریک هایش، بعد از تعطیلات اقدام کنند. توی تمام جلسات و مشاوره و هماهنگی های گروهی، به در خواست بهزاد من هم حضور داشتم. توی دلم امید داشتم که بهزاد گوشه ای از کار رو به عهده ی من می گذاره. تا به حال پیش نیومده بود که من نقشه یا طرحی رو بکشم و اون ایرادی بگیره. همیشه بخاطر کار هایم من رو تحصین کرده بود.
***
توی اتاق، مشغول درس خوندن بودم که نهال وارد شد و در حالی که رو بروی من می نشست، گفت:
- می گم آجی؟
-بله؟
-کم تر از یک ماه دیگه تعطیلاته. نمی خواید برنامه بچینید؟ کاش دوباره مثل پارسال بریم شمال. به من که خیلی خوش گذشت.
-نمی دونم. فعلا که کسی حرفی نزده. حالا کو تا تعطیلات. راستی؟
-چی آجی؟
-یه مسئله ای بود که من فراموشش کرده بودم. اون روز که رفته بودیم ولنجک، تو و روشا و بهنام اون همه مدت چی به هم می گفتید؟
-ام... چیزه... چیز خاصی نمی گفتیم.
-با این طرز حرف زدنت، مطمئن شدم یه چیزی هست!
-نه به خدا آجی، هیچی نیست!
-ولی من یه حدس هایی می زنم!
-چه حدس هایی؟
-تو از بهنام خوشت اومده نه؟
-نه آجی... این چه حرفیه؟! اون پسر خیلی خوبیه. اصلا اون طور نیست که تو فکر می کنی!
-من چطور فکر می کنم نهال؟! کور که نیستم، می بینم به روشا نظر داره.از نگاه های تو هم که همه چیز مشخصه!
نهال در حالی که چشم هاش رو گرد کرده بود، گفت:
-قضیه این طور نیست که تو فکر می کنی آجی. روشا و بهنام فقط با هم دوستند. بهنام داره یه جورایی به روشا کمک می کنه. اصلا اون روز هم تمام صحبت کردن هامون سر این مسئله بود.
-چه مسئله ای؟
-می دونی آجی... روشا به پسر خاله اش علاقه داره. حس می کنه این علاقه دو طرفست، اما پسر خاله اش چیزی بروز نمی ده چون آدم مغروریه. با بهنام قرار می ذارن که هر وقت پسر خالش رو دید، خودش و بهنام، نقش عاشق و معشوق رو بازی کنند تا واکنش پسر خالش رو ببینه. اون روز توی ولنجک روشا به طور اتفاقی از شب قبل فهمیده بود که قراره پسر خاله اش هم با دوست هاش بیاد برف بازی. از شب قبل با بهنام هماهنگ می کنه و خلاصه این که، پسر خالش هم تو ولنجک، موقعی که من رفته بودم واسه هر سه نفرمون چای بگیرم، روشا رو دیده و اومده سمت بهنام و یقش رو چسبید. اون موقع ما از دید شما ها دور بودیم. هیچی دیگه، روشا هم که دلش از دست عشقش شکار بوده، همون جا دلش رو خالی می کنه و پسر خاله اش دلداریش می ده و آخرش هم که به هم اعتراف می کنند که عاشق هم هستند.
آخرین ویرایش: