رمان خارج از محدوده | No Face کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

No Face

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/10/23
ارسالی ها
13
امتیاز واکنش
67
امتیاز
91
به نام خدا

نام رمان: خارج از محدوده
ژانر داستان: جنایی، اجتماعی، عاشقانه
نویسنده: No Face کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر محترم: @*SiMa

خلاصه:
زندگی عسل، همیشه توسط آدم های دور و برش کنترل شده و در حال حاضر دیگه چیزی از خوشبختیش نمونده. با همکاری یکی از وکیل های شهر، به کار خلاف رو میاره. زمانی که خطر لو رفتن و دستگیر شدن اون رو احاطه می کنه، مجبور می شه پیشنهاد همکاری عجیبی که به اون داده شده رو قبول کنه در حالی که نمیدونه بخاطر استعداد و توانایی هاشه یا چیزی که حتی نمیتونه فکرش رو بکنه!

پیشنهادی که ممکنه به قیمت جونش تموم بشه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    No Face

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/23
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    67
    امتیاز
    91
    مقدمه:

    سال ها پیش، اولین بار بود که درون محدوده زندگی خودم احساسش کردم و بعد... از دستش دادم.

    آدما چیزای زیادی درباره من میدونن. چه من دوست داشتم اونا بدونن و چه احساس نفرت می کردم.

    من محصور شده بودم بین آدمایی که وانمود می کردن می خوان نجاتم بدن. اونا لبه نابودی، دستم رو محکم گرفتن تا با قدرت رهام کنن، مطمئن بشن که زنده ازش بیرون نمیام.

    تحت فشار بودم. آدما به من میگفتن چه کسی باشم، کجا باشم، کدوم راه رو انتخاب کنم.

    اما اگه آدما دورم حصاری کشیدن و من رو اون داخل حبس کردن، من مجبور نیستم داخل محدوده بمونم.

    من باید متوقف می شدم!

    چون من همه دردام رو تحمل می کردم و از درون کاملا شکسته بودم.

    من همه چیز رو توی خودم ریختم. تکه های شکسته ام رو کنار هم نگه داشتم و ادامه دادم. حساب یک سری چیز ها رو نکرده بودم. آخه من هیچوقت نمیخواستم آدما رو ناامید کنم.

    اما انقدر تحمل کردم که متوجه خودم نشدم... .

    آدما میتونن همه خوشبختی تورو از تو بگیرن!

    اونا میتونن گذشته ات رو متلاشی کنن و و باعث بشن آینده ات مبهم به نظر برسه.

    اما اونا هیچوقت نمیتونن واقعیتت رو از تو بگیرن!

    سوال واقعی اینجاست:

    من میتونم در مقابلشون سکوت کنم؟
    ***

    _ خانوم! چند لحظه تشریف داشته باشید.

    ابروهایم روی پیشانی بالا رفت و به سمت صدا چرخیدم. مردی با یونیفرم نیروی انتظامی در حال نزدیک شدن به من بود. ته ریش مرتبی داشت و چشم هایش از سر دقت تنگ شده بود. پشت سرش سمندی قرار داشت. پشت فرمان یک سرباز جوانی نشسته بود که سرش را خم کرده بود و نگاهم میکرد. در سمت شاگرد، پلیس دیگری ایستاده بود و آرنجش را روی سقف گذاشته بود. نگاهشان به هیچ وجه دوستانه نبود.

    قلبم در سـ*ـینه فروریخت! پلیس در مقابلم بود! دهانم از شدت بهت و حیرت باز ماند. دیگر سرما را حس نمیکردم و قادر به گفتن حتی یک کلمه هم نبودم!

    ناگهان در عقب سمند به شدت باز و مردی پیاده شد. با انگشت اشاره من را نشانه رفت و با حرارت رو به پلیس کنارش گفت:

    _ سروان خودشه! خودشه! این خلافکارو بگیرید!

    برای دومین بار قلبم در سـ*ـینه فروریخت. چشم هایم تا آخرین حد ممکن گشاد شد. او اینجا چکار میکرد؟

    نگاه وحشت زده ام را به پلیس مقابلم دوختم و قدمی عقب رفتم. بی اغراق یک سروگردن از من بلند تر بود!

    طی یک حرکت سریع، کیفم را بالا آوردم و محکم در صورتش کوبیدم. به شدت به طرف دیگر خم شد و کلاهش از سرش افتاد. یک ثانیه را هم تلف نکردم و با تمام قدرت به پایین خیابان دویدم.

    پلیس دیگر بلند داد زد:

    _ ایست!

    صدای قدم هایی را پشت سرم شنیدم و رفته رفته بر تعدادشان افزوده شد.

    در آن لحظه مغزم کاملا از کار افتاده بود. انگار هرگز مسئله ای را پیش خودم حل و فصل نکرده بودم.

    در اولین فرعی پیچیدم. کفش های عروسکی ام باعث شد کمی لیز بخورم اما با هر زوری که بود خودم را سرپا نگه داشتم. صدایشان را از پشت سرم میشنیدم اما انگار هیچوقت کلمه ای را یاد نگرفته بودم. تمام فکر و ذکرم مقابلم بود و فرار! اگر دست آن ها میوفتادم، دیگر راه نجات نداشتم.

    هوا را طوری میبلعیدم که حتی یک مولکول آن را از دست نداده باشم. خیلی زود گلویم به سوزش افتاد. ساق پایم منقبض شده بود و نفسم را بند می آورد.

    از این سمت خیابان به سمت دیگر رفتم. با احتیاط از بین ماشین های پارک شده گذشتم. وارد فرعی دیگر شدم. باران شدت گرفته و هوا سردتر شده بود. من همیشه از باران و سرما متنفر بودم.

    کیفم را بیشتر در آغـ*ـوش فشردم و ناگهانی از وسط خیابان رد شدم. ماشینی که در حال عبور بود به شدت ترمز کرد و صدای بوق کر کننده اش در فضا پیچید.

    وارد فرعی دیگر شدم. صدای قدم های پشت سرم کم شده بود. عابری که در مسیرم بود را با قدرت به کناری هل دادم. درد ساق پاهایم امانم را بریده و دویدن با آن کفش ها عذاب واقعی بود.

    وارد کوچه ای شدم که ماشین رو نبود. تا چشم کار میکرد آب کوچه را پر کرده بود. خیسی پاهایم را حس کردم. پاهایم یخ زدند!
    تاریکی کوچه دلهره آور بود. به محض اینکه به آخر کوچه رسیدم، خواستم بپیچم اما ناگهان زیر پایم خالی شد. کفش هایم بالاخره کار دستم دادند. محکم روی پهلویم افتادم. زمین زیرم خیس بود. نصف مانتو و جینم خیس شد. درد پهلویم نفسم را بندآورد. از درد لب پایینم را به دندان گرفتم.

    ناگهان دست کسی از روی مغنعه، موهایم را با قدرت گرفت. جیغ بنفشی از درد کشیم. او موهایم را کشید و من را وادار به برخاستن کرد. به سمتش برگشتم. خودش بود. تا نگاهم را دید، لبخندی تلافی جویانه زد و گفت:

    _ زیر پای قانون له می شی!

    به شدت نفس نفس میزدیم. بخار نفس هایم در هوا پخش میشد. اخم هایم را در هم کشیدم و تقلا کردم دستش را از مغنعه ام جدا کنم. موفق نشدم. او بازویم را کشید و به ابتدای خیابان برد. غریدم:

    _ ولم کن عوضی!

    نیشخندی زد و گفت:

    _ موقعی که پشت میله های زندون دیدمت ولت میکنم.

    از تصور حرفش بر خودم لرزیدم. لرزیدنم ارتباطی به سرما و خیس بودن لباس هایم نداشت.

    تلاش کردم خودم را عقب بکشم. مغنعه ام کاملا پایین افتاده بود و او با آن من را به سمت ابتدای کوچه میکشید. در واقع داشتم خفه میشدم.

    او داد زد:

    _ سروان. بیاید. گرفتمش!
     
    آخرین ویرایش:

    No Face

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/23
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    67
    امتیاز
    91
    با این حرفش، دیوانه وار تقلا کردم خودم را به انتهای کوچه برسانم. صدای جر خوردن مغنعه ام به گوشم رسید. مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد به سمت انتهای کوچه دویدم. به دنبالم آمد و دستش را از پشت دور گردنم حلقه کرد. با خشم داد زد:

    _ اون چیزی که شکوندیش دل بود بی انصاف!

    با آرنج محکم در شکمش کوبیدم و داد زدم:

    _ دلت رو شکوندم. همون کاری که یه نفر دیگه با من کرد.

    غرشی از خشم کردم. ضربه محکم دیگری در شکمش زدم. ناله ای از درد کرد و حصار دستش شل شد. او را از بازویش گرفتم و به سمت دیگر هل دادم. انتظار نداشتم اما او انتظار این حرکت را از من نداشت. مقاومتی نشان نداد. در مقابل چشمان حیرت زده ام چند قدم را با بی تعادلی به عقب رفت.

    صدای جیغ لاستیک هایی در خیابان پیچید. آب های روی زمین به اطراف پخش شد. رقـ*ـص قطره های آب در هوا و بعد او محکم به کاپوت برخورد کرد. کمرش به شیشه ماشین کوبیده شد. دوباره روی کاپوت غلطی خورد. سرش با صدای وحشتناکی به زمین اصابت کرد. دیگر تکان نخورد.

    سرجایم خشک شده بودم. جز صدای قطرات باران و برف پاک کن ماشین صدایی به گوش نمی رسید. حتی صدای نفس های خودم.
    راننده در را با شتاب باز کرد و به سمت حمیدرضا رفت. کنارش زانو زد. دست لرزانش به سمت گردن او رفت.
    کیف خاکستری رنگم را در آغـ*ـوش فشردم و چند قدم به جلو برداشتم. روی زمین قرمز می دیدم. فقط قرمز. آب های روی زمین به رنگ قرمز در آمده بودند. فقط قرمز... .

    دست های مرد بالا رفت و محکم بر سر خودش کوفت. احساس کردم قلبم ایستاد. از دهان نیمه بازم صدایی خارج نمی شد.

    مرد زجه زد:

    _ خدایا... بی چاره شدم!

    من هم! به مرد نزدیک شدم. خواستم دستم را روی شانه اش بگذارم. جملاتی امیدوار کننده بزنم. دلداری اش بدهم. بگویم تو مقصر نیستی. چیزی وجود ندارد که بخواهی خودت را بابت آن سرزنش کنی. حلقه ای از اشک دیدم را تار کرد. میخواستم. اما از خواستن تا انجام دادن فاصله زیادی بود. فاصله ای که شاید خیلی ها آن را طی می کردند اما من قادر نبودم. متوقف شدم. دستم نیمه راه متوقف شد. مشت شد. به عقب کشیده شد. عقب کشیده بودم. قطره ای راهش را به صورتم باز کرد و لابه لای خیسی باران روی صورتم گم شد.

    کلاه سوییشرتم را روی سرم کشیدم. بند های کیفم را روی شانه هایم گذاشتم. را آمده را بازگشتم. صدای زجه های مرد بلند تر شده بود. اشک هایم را پاک کردم. نه! چیزی برای گریه وجود نداشت!

    او تلاش کرد وارد محدوده زندگی من شود. من هم او را برای همیشه از آن بیرون انداخته بودم. این محدوده متعلق به من بود. زندگی ام بود. این محدوده خودِ زندگی من بود. اجازه نمیدادم کسی وارد آن شود. من هم هرگز از آن خارج نمی شدم... .
     
    آخرین ویرایش:

    No Face

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/23
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    67
    امتیاز
    91
    مقنعه ام را از روی زمین برداشتم. از آن کوچه خارج شدم. هر اتفاقی که در آن کوچه افتاد همانجا می ماند. برای همیشه!

    به سمت سلمان فارسی قدم برداشتم. نور ها کم کم بیشتر شد. صدای هیاهوی مردم بالاتر. این مردم خبر داشتند چند خیابان پایین تر کسی برای همیشه خاموش شده؟

    از کنار کیوسکی گذاشتم و لابه لای مردم محو شدم. چقدر به آدم ها نزدیک بودم. چقدر آن ها دور به نظر می رسیدند. از سنگفرش ها گذشتم و به سمت دیگر رفتم. شلوغ ترین قسمت بازار! از کنار میوه فروش ها عبور کردم. یکی از آن ها تا نگاهش به من افتاد گفت:

    _ خانم، انار؟

    پاسخی ندادم. مسیر را مستقیم می رفتم. کسی به من تنه ای زد و به سرعت معذرت خواهی کرد. اصلا ملتفت نشدم. حتی ناراحت هم نشدم.

    توقف نکردم. از بازار امام عبور کردم. نهایت به جایی رسیدم که نمی شناختم. سابقا نیامده بودم و آدمی هم نبود. روی جدول نشستم. کف دست های داغم را روی صورتم گذاشتم. فقط چند ثانیه، چند ثانیه زمان احتیاج داشتم تا بلند بزنم زیر گریه. شانه هایم میلرزید و صدای گریه ام بلند بود.

    نمیدانم چقدر گذشت. اما دیگر گریه نمیکردم. باران بند آمده بود اما سرما را تا مغز استخوانم احساس می کردم.

    نمیدانستم باید چه حسی نسبت به مرگ حمیدرضا داشته باشم. احساسات ضد و نقیضی در من می جوشید و این تضاد آشفته ام می کرد. برای لحظه ای از خودم پرسیدم که من در آن سمت سلمان فارسی چه می کردم؟ لحظه ای به فکر فرو رفتم و در کسری از ثانیه پاسخ را در دست داشتم.

    دستی به گردنم کشیدم. حرف های زهرا آنقدر مرا منقلب کرده بود که خیابان ها را بی هدف طی کردم تا اینکه آن پلیس ها من را یافتند.

    ویبره گوشی ام کلافه ام کرده بود. بیشتر از این نمیتوانستم آن را نادیده بگیرم. شاید مادرم بود!

    وقتی که گوشی را از ته کیفم بیرون آوردم، نام سهراب روی صفحه نمایان بود. چند بار پلک زدم. الان او باید در کمپ ترک اعتیاد باشد و نه در حال تماس گرفتن با من!

    با تردید تماس را وصل کردم و صدای شتاب زده اش در گوشی پیچید:

    _ عسل! کجایی؟

    اخمی ناشی از دقت کردم و گفتم:

    _ فکر میکردم تو، تو کمپی و داری ترک میکنی!

    پوفی کرد و با بداخلاقی جواب داد:

    _ گورِ باباشون. یه هفته اس که فرار کردم.

    سرم را با تاسف تکان دادم. لحن صدایم ملامت گر بود:

    _ دفعه ی قبل که یه روز موندی. امیدوارم اینبار بیشتر مونده باشی!

    بی اعتنا به حرفم گفت:

    _ اینا رو بیخیال. امروز پلیسا ریختن سر تقیان. دستگیرش کردن!

    نفس در سـ*ـینه ام حبس شد. دهانم را باز کردم اما هیچ جلمه ای از آن خارج نشد. هیچ جمله و کلمه ای نبود تا بتواند حیرتم را توصیف کند! او نباید چنین خبری را اینقدر بد به من می داد! هراسان ادامه داد:

    _ ببین. باید هر چه زودتر دست به کار شیم وگرنه این پلیسا تحت فشار قرارش میدن و بعدش مثل سیلین دیون براشون آواز می خونه*. هممون به خاک سیاه می شینیم!

    آب دهانم را قورت دادم و با ناباوری گفتم:

    _ یعنی چی؟ مگه کشکه؟ چجور گرفتنش؟ کِی؟

    به قدری سریع حرف زد که بعضی از کلماتش برایم نامفهوم بود:

    _ امروز صبح. ظهر از کلانتری باهام تماس گرفت. کلی تهدیدم کرد. در اصل برای تو خط و نشون کشید. باید یه وکیل جور کنیم. مسئله حیثیتیه! تو چرا جواب ندادی؟

    چند لحظه مکث کردم. ارتباط مسخره و شومی بین دستگیر شدن او و افتادن پلیس ها دنبال من وجود داشت!

    آثاری از دردی عمیق در صورتم ظاهر شد. پایان من نمیتوانست برای پلیس ها اینقدر راحت و بی دردسر باشد. دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

    _ اون من رو لو داده! چون پلیسا دنبالم بودن!

    داد زد:

    _ چی؟

    فریادش به من استرس وارد کرد. درون نا آرامم بیشتر آشفته شد. به سرعت گفتم:

    _ خودتو آماده کن. فردا باید بریم جایی.
    ___________________
    *یعنی همه چیز رو برای پلیسا اعتراف می کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    No Face

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/23
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    67
    امتیاز
    91
    در پاسخ به صبر کن گفتن های او، فقط ارتباط را قطع کردم. از جا بلند شدم. دستم را جلوی دهانم قرار دادم و تلاش کردم نیمی از صورتم را بپوشانم تا قابل شناسایی نباشم. نیم ساعت از من وقت گرفت تا به سلمان فارسی برسم. گلویم سوزش داشت و نمیدانم در شرف یک نبرد سهمگین با سرماخوردگی بودم یا آن تعقیب و گریز با پلیس ها من را بی تلفات رها نکرده بود. با ماشین خودم را به گلستان رساندم. پیاده شدم و با راننده حساب کردم.

    به سمت دیگر خیابان و آن آپارتمان ده طبقه چشم دوختم. پنجره های متعلق به واحدمان را پیدا کردم. چراغ هایش خاموش بود. ساعت گوشی ام را چک کردم. یازده تمام و این خبر خوبی نبود. مراسم خواستگاری حداقل باید تا دوازده طول می کشید! البته، مراسم خواستگاری من تا دوازده طول کشید و هیچ قاعده ای در کار نبود. با یادآوری خاطره آن شب دلم گرفت. سرم را سخت تکان دادم، انگار که می شد آن خاطرات را کنار زد!

    از خیابان گذشتم. با کلید در پارکینگ را باز کردم. از میان ماشین ها عبور کردم. ماشین کمال در جای همیشگی قرار داشت. به سمت راه پله ها قدم برداشتم. بین آسانسور و پله، پله ها را ترجیح دادم. آرام آرام، پله های غرق تاریکی را طی کردم تا به طبقه چهارم رسیدم.

    مرحله سخت اینجا بود. به در واحدمان که رسیدم، کلید ها را وارد قفل و با کم ترین سرعتی که در خودم سراغ داشتم، در را باز کردم. بی اغراق پنج دقیقه از من وقت گرفت اما در آخر در بدون صدا باز شد. وارد شدم و در را پشت سرم بستم. کمی طول کشید تا چشم هایم به تاریکی عادت کرد. قدمی به جلو برداشتم که چیزی زیر پایم له شد. سرم را پایین گرفتم. یک پرتقال!

    بی اختیار نگاهم سمت مبل ها کشیده شد. استکان های چای سرجایشان بود. شیرینی خوری همچنان روی میز وسط مبل ها بود. همچین چیزی از مادر وسواس من بعید بود. خیلی بعید! ترسناک تر، میوه هایی بود که می توانستم روی زمین تشخیصشان دهم!

    شانه بالا انداختم. امروز عجیب ترین روز عمرم بود و باید در تاریخ ثبت می شد! اتفاقاتی را دیدم و تجربه کردم که خوابش را هم نمی دیدم. سلانه سلانه به سمت اتاقم رفتم. وارد شدم و در را آرام پشت سرم بستم. نفسی از آسودگی کشیدم. برگشتم و نگاهم به تخت افتاد. کلاه گیس مشکی رنگی روی بالشم جاسازی و بالش دیگری را زیر پتو پنهان کرده بودم. باید شبیه به اندام من به نظر می آمد اما انگار این بار بی دقتی کرده بودم. کیفم را کنار دیوار، روی زمین گذاشتم. سویشرتم را درآوردم و روی کیف قرار دادم.

    به سمت تختم رفتم. کاملا آماده خواب بودم. بدنم کوفته بود. بدتر هم می شد! بالاخره اثرات تعقیب و گریز با پلیس ها باید خودش را نشان می داد!
    در پهلویم احساس درد می کردم. گلویم همچنان سوزش داشت. می دانستم یک دوش آب گرم حالم را حسابی جا می آورد اما مایل نبودم از اتاق خارج شوم. تنهایی را می خواستم. مایل نبودم از این وضعیت خارج شوم.

    دستم به سمت گلاه گیس رفت تا آن را بردارم. ناگهان به اذن خدا، کلاه گیس و بالشت از جا بلند شدند. با دهانی باز صحنه را نگاه می کردم که دستی از زیر پتو در آمد و کلاه گیس را از صورتش کنار زد.

    با کمال چشم در چشم شدم!

    در صورتم براق شد:

    _ دختره ی خیره سر! کجا بودی؟

    پتو را کنار زد و لبه تخت نشست. من سریع لامپ را روشن کردم و به سمتش برگشتم. به حرف آمدم:

    _ من خونه دوستم بودم.

    با ابرویی بالا رفته نگاهم می کرد. چند لحظه در همان حالت بودیم. گلاه گیس همچنان روی سرش بود. به سختی خودم را کنترل کرده بودم تا نزنم زیر خنده.

    انگار که به چیزی شک کرده باشد، مشکوکانه پرسید:

    _ چرا؟ جمعه فروشگاه باز نیست!

    محل کارم را می گفت. دستی به مانتویم کشیدم و گفتم:

    _ نمیخواستم تو مراسم شرکت کنم. من رو یاد چیزای خوبی نمی ندازه.

    حیله و دروغم گرفت! آهی کشید و آثار ناراحتی در صورتش پدیدار شد. خوشبختانه کلاه گیس را برداشت و روی تخت گذاشت. اگر کمی دیگر او را با موهای بلند مشکی می دیدم، قطعا از خنده روده بر می شدم و اتمسفر غم و اندوهی که ما را در برگرفته بود، خراب می کردم!

    به کنارش اشاره کرد و گفت:

    _ بشین. یکم حرف بزنیم.

    اضطراب به جانم افتاد. حرف هایم قابل قبول نبود؟!

    کنارش نشستم. دست هایش را در هم قلاب کرد و گفت:

    _خواستگاری به هم خورد
    .
     
    آخرین ویرایش:

    No Face

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/23
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    67
    امتیاز
    91
    ابروهایم روی پیشانی بالا رفت:

    _ چرا؟ بهتون گفتم دوهزارتا سکه زیاده!

    سر بالا انداخت:

    _ قضیه این نیست. سر مهریه مشکلی نبود.

    دستی به سرش کشید و ادامه داد:

    _ پسره آخرش گفت که هر کاری کرده بهش انتقالی ندادن که بیاد اهواز. مجبوره همون شیراز بمونه و اونجا خونه میگیره. مادرت هم با عصبانیت گفت که تو و مادرت توطئه کردید دخترمو ببرید اونجا زجرش بدید. یه موز هم پرت کرد که صاف خورد تو چشم پسره. خوبه که کور نشد! مادر پسره هم با داد چند تا چیز گفت و یه پرتقال سمت مادرت پرت کرد. منم عصبانی شدم و انار سمتش پرت کردم. شوهرشم یه سیب...

    وسط حرفش پریدم و گفتم:

    _ باشه باشه. آخرش چی شد؟

    با ناراحتی شانه بالا انداخت و گفت:

    _ اونا گفتن دیگه کیمیا رو نمیخوان و رفتن. کیمیا هم سر مادرت داد زد و رفت تو اتاقش. دروهم قفل کرده.

    چانه ام را خاراندم و گفتم:

    _ اینا دیگه بر نمی گردن.

    او به چشمش اشاره کرد و گفت:

    _ چشم پسره اندازه بادمجون ورم کرد.

    به سمتش برگشتم و گفتم:

    _ واقعا چجور تونستی سمت زن مردم انار پرت کنی؟ خجالت نکشیدی؟

    سرش را پایین انداخت. معلوم بود پشیمان است. ادامه دادم:

    _ تو تو اون موقعیت باید مامان رو آروم می کردی. میدونی که اون خیلی عصبی و آشفته ست!

    او با حسرت گفت:

    _ کیمیا خیلی اون پسره رو میخواست. حتما افسرده میشه و خودش رو بدبخت میکنه و من نمیخوام مثل تو بشه.

    سرم با سرعت به سمتش چرخید. توهین بزرگی به من کرده بود! به قیافه پکر و ناراحتش نمیخورد که این را متوجه شده باشد. متوجه شدم که ناراحتی باعث شده در حرف زدن، ملاحظه را کنار بگذارد.

    نفسم را بیرون دادم و از او رو گرفتم. او گفت:

    _ از ایران میریم.

    نگاهم رنگی از حیرت به خود گرفت و پرسیدم:

    _ کجا؟

    ادامه داد:

    _ شاید ترکیه. شاید ارمنستان. یه جا که آب و هوای کیمیا عوض شه و اون پسره رو فراموش کنه.

    غافلگیرانه پلکی زدم و گفتم:

    _ اوه! چند روز دیگه حقوقم رو میدن. چقدر اونجا میمونیم؟ لازمه وسایل زیادی بیارم؟

    اینبار به سمتم برگشت و خیره در چشم هایم گفت:

    _ منظورم از ما، من، مادرت و کیمیاست.

    شوکه شدم. انتظار همچین حرفی را نداشتم. از من رو برگرداند. نفسش را بیرون داد و گفت:

    _ عسل! میدونی که من خیلی دوستت دارم و تو برام مثل دختر خودم عزیزی. اما میدونی که کیمیا با تو خیلی مشکل داره. این سفر قراره فقط برای بهتر شدن حالش باشه.

    به سردی گفتم:

    _ متوجهم. جواب مامان رو چی میدی؟

    دستی به صورتش کشید و گفت:

    _ میدونم این حرفم پرروییه. اما تو باید کمکم کنی!

    پاسخی از من نشنید. به من نگاه کرد و ملتمس گفت:

    _ خودت رو بزار جای من. دخترت تو مرز نابودی باشه براش چیکار میکنی؟ حاضری جونت رو هم بدی. درکم کن عسل.

    دستش را در هوا تکان داد و ادامه داد:

    _ میدونم با خاله ها و مادربزرگت مشکل داری. به نظرم... بهتره بری تهران. پیش بابات.

    نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم:

    _ اسم اون بی شرف رو جلوی من نیار!

    در صورتم ظاهر شد:

    _ چرا؟ اون پدرته! در قبالت مسئوله! باور کن بری پیشش خیلی خوش حال میشه.

    از جا بلند شدم و گفتم:

    _ من این کارو نمیکنم. تو هم بهتره بجای این حرفا، بری فک کنی که وقتی به مامان گفت من رو نمی بری، بعدش چجوری قراره جمعش کنی!

    به سمت در رفتم و آن را گشودم. به او گفتم:

    _ شب بخیر.

    تلاش کرد با قیافه ای ناراحت دلم را نرم کند اما موفق نبود. نگاه سردم صاف در چشم هایش بود. آهی کشید و بعد از اتاق خارج شد.

    در را بستم. سعی کردم آخرین باری که بابا را دیدم به خاطر بیاورم. تصاویری محو و مه گرفته، مربوط به نه سالگی ام در ذهنم جان گرفت. یادم است کلاس اولی بودم. او صبح ها من و عرشیا را به مدرسه می برد. در جریان ازدواجم نخواستم که او باشد. اما در جریان طلاق، خودش آمده بود و من، آشفته تر از آنی بودم که بخواهم کسی را ببینم. خدای من. چرا این روزها اینقدر گذشته در ذهنم قوی است؟
     
    آخرین ویرایش:

    No Face

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/23
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    67
    امتیاز
    91
    " فلانی!

    دیشب موقع خواب خیلی دلتنگت شدم. دلم برای خانه مان تنگ شده. برای میلی متر به میلی متر آن. حتی آن انبار کوچک ِکنار سرویس بهداشتی در حیاط که همیشه پر از عنکبوت بود.

    دلم برای تو که روی مبل سه نفرمان لم می دادی و هر وقت من روی آن می خوابیدم، می آمدی و به من می گفتی: « جام رو پس بده» تنگ شده.

    فلانی! من از تو انتظاری نداشتم. اگر همین عیب ها را هم نداشتی که انسان نبودی. تو را با نقص هایت دوست داشتم. من به بودنت دلخوش بودم. همان یک ذره دلخوشی را از من گرفتی.

    راستی! در عرض دو ماه اخیر ده کیلو کم کردم. یادته همیشه از هیکلم ایراد می گرفتی؟ در نظر تو من تقریبا همیشه چاق بودم.

    فلانی نمیدونم چه حکمتی در کار است. تا موقعی که تو بودی، عذاب می کشیدم و حالا که نیستی، باز هم عذاب می کشم.

    از روز اولی که پا در زندگی ام گذاشتی، اعتراف کردی و صادقانه قبولت کردم، تا آخرین لحظه زندگی ام را با تو تصور کردم! با محبت و با احساس!

    برای روزهایی که قرار است تو را نداشته باشم برنامه ریزی نکرده بودم... .

    تو فقط یک خاطره نبودی. آینده ذهنم هم بودی. تو خاطرات نیامده زندگی من بودی.

    بعد از این همه مدت برایم خیلی سخت است که بگویم. ما مثل زن و شوهرهای معمولی نبودیم... . "

    _ اون همیشه اینجوری ساکته؟

    از صدای فش فش کاپشن نرگس فهمیدم به سمتم چرخیده. صدایش را آرام کرد:

    _ نه. فقط زیاد خوشش نمیاد حرف بزنه.

    دختری که هنوز اسمش را نمیدانستم با خنده گفت:

    _ من تا سر طرف و به درد نیارم، ولش نمی کنم!

    علیرغم خطری که من را احاطه کرده، مجبور بودم سر کار حاضر شوم اما تمرکزم را جایی در میان کوچه ها جا گذاشته بودم. جایی که روی زمین خون با آب باران قاطی شده بود.

    فروشنده جدیدمان مشغول روده درازی بود. از همان صبح که پایش را گذاشت، طبقه پایین را که فقط آقای صحرایی حضور داشت، رها و به طبقه بالا آمده بود تا وراجی کند. جالب است که آقای صحرایی به او چیزی نمی گفت در صورتی که من برای ربع ساعت تاخیر سرزنش می شدم. حاضرم قسم بخورم فکش یک ثانیه آرام نگرفته! حرف هایی بی سرو ته! که فقط از یک آدم فارغ و بی خیال بر می آمد!

    در طبقه پایین، آقای صحرایی لباس های مردانه می فروخت و سمت دیگر آن متعلق به سیسمونی نوزاد بود. طبقه بالا که ما بودیم، من مسئول فروش لبـاس زیر زنانه بودم و نرگس مسئول فروش لباس راحتی زنانه بود. پشت ویترین لباس زیرها ایستاده بودم. تمام تمرکزم از پنجره ی سرتاسری بزرگ، به کوچه زیر ساختمان بود. تلاش کردم کاملا متمرکز و آماده باشم. اما بازار به قدری شلوغ بود که اعصابم را به هم می ریخت. تا چشم کار می کرد، آدم بود و بس!

    در آن سمت بازار، پیرزنی با دست هایی پر، سلانه سلانه راه می رفت. خواست از پیاده رو وارد خیابان شود اما لیز خورد. او و پلاستیک های در دستش، لحظه ای در هوا معلق بودند و بعد با قدرت به زمین برخورد کرد. پلاستیک های در دستش پخش زمین شدند. پرتقال و سیب ها آزادانه در خیابان جولان میدادند! اهل بازار سریع به سمت او رفتند تا کمکش کنند. مردم دور او جمع شده بودند.

    داشتم فکر می کردم که لگنش قرار است شکسته باشد یا دستش که نگاهم به ته خیابان افتاد. یک پلیس نیروی انتظامی با قدم هایی تند در حال رفتن به سمت آن شلوغی دور پیرزن بود. با نگاه او را دنبال کردم. نه! به سمت شلوغی نرفت! مقابل یکی از مغازه ها ایستاد. گویا چیزی از فروشنده پرسید زیرا فروشنده شانه بالا انداخت و چیزی گفت.

    صدای نرگس باعث شد با حواس پرتی به سمتشان برگردم. آن ها با کنجکاوی نگاهم می کردند. نرگس به دختری که سمت دیگر ویترین ایستاده بود اشاره کرد و گفت:

    _ به مهلا گفتم در عرض دو ماه ده کیلو کم کردی.

    و خود مهلا با بی طاقتی پرسید:

    _ چی خوردی لاغر شدی؟

    پاسخ دادم اما صدایم خراشدار بود و متوجه نشدند. کمی خودشان را جلو کشیدند و همزمان پرسیدند:

    _ چی؟

    اینبار صدایم واضح بود:

    _ غصه!

    نگاهی متعجب رد و بدل کردند. دوباره به سمت پنجره نگاه کردم. از آن بالا به دنبال آن پلیس گشتم. گند به این شانس! او نبود!

    ابروهایم در هم رفت. نگاهم ثانیه ای ثابت نمی ماند. از جایی به جای دیگر. اما او نبود. آن پلیس لعنتی نبود!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    No Face

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/23
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    67
    امتیاز
    91
    _ دیر یا زود این اتفاق می افتاد!

    دود سیگارش را بیرون و ادامه داد:

    _ تو توی کارت رشد و پیشرفت میخوای، بچه ها هم دستگیر می شن. به همین سادگی!

    نگاهی اجمالی به کتابخانه گوشه اتاق انداختم. کتاب هایی مربوط به حقوق و وکالت در آن به چشم می خورد. با بی تفاوتی گفتم:

    _ دستگیر شدن اون محضردار قلابی به من مربوط نیست. اون اول و آخرش گیر می افتاد!

    پاهایش را عصبی تکان داد. خاکستر سیگارش را روی زمین ریخت. نتوانست حرصش را مخفی کند:

    _ نظرت چیه که یه وکیل درست حسابی و واقعی بگیریم؟ منظورم اینه که... این چیه آخه؟ این وکیلیه که ما احتیاج داریم؟

    با خودم فکر کردم که آن طوطی های پرصروصدا در آن قفس، آن هم به آن بزرگی و نمای ظاهری خنده دار دفتر آن قدر ها هم عجیب و غریب نبود.

    با چشم هایی ریز شده نگاهش کردم. با ناشکیبایی گفتم:

    _ چی؟! شوخی می کنی؟ این یارو همونیه که ما لازم داریم! این همونیه که من استخدام کردم!

    تمسخر لحنش، تحقیر کننده بود:

    _ آهااان! تو استخدامش کردی!

    با آن لحن و حرکات صورت، انگار که میگفت "اگه تو استخدام کردی، پس قراره چه خری باشه!"

    ابروهایم در هم گره خورد و گفتم:

    _ ببین. مختاری رو یادت میاد؟

    با تاکید به در اشاره کردم و افزودم:

    _ این یارو، دوبار مختاری رو از زندان آزاد کرده! هر دو سری، اینقدر خلافش سنگین بود که حکم اعدام داشت ولی بعدش این یارو پوف! ثابت کرد بی گناهه و آزادش کرد!

    به او که خیلی عجیب نگاهم میکرد گفتم:

    _ این وکیل، خودِ هودینی* هستش!

    چپ چپ نگاهم می کرد. بی تفاوت از من رو گرفت و تلاش کرد دود سیگارش را حلقه ای بیرون دهد.

    تلاش کردم لحنی متقاعد کننده داشته باشم:

    _ دارم جدی می گم! وقتی که قضیه، خیلی سخت و پیچیده می شه، ما به یه وکیل معمولی که فقط به پرونده های طلاق و خــ ـیانـت می رسه، هیچ احتیاجی نداریم! ما یه وکیل جناییه خوب و عالی می خوایم! ما پیش آدم درستی اومدیم! به جون بچه های نزاییده ام!

    کلاه بافتنی مشکی روی سرش را کمی جلو کشید و گفت:

    _ خب... لازم نیس صورت من رو ببینه. بهتره من برم!

    اخم هایم را در هم کشیدم:

    _ اونوقت فقط باید صورت من رو ببینه؟ تو مثل مشتری همیشگی و پای ثابتش به نظر میای!

    به سر تا پایم نگاهی کرد و در پاسخ به توهینی که به او کردم گفت:

    _ آشغال!

    با غیظی در آمده پاسخ دادم:

    _ مصرفت رو کم کن! امروز فرداس که پلیسا جمعت کنن ببرنت کمپ بدبخت!

    کمرش را صاف کرد و گفت:

    _ فعلا که دنبال تو ان و حماقتت کار دستمون داده. سُریدی بیچاره! سر هممونو به باد میدی!

    ناگهان در باز و قامت متوسط وکیل در چارچوب ظاهر شد. او کت و شلوار سورمه ای رنگ خوش دوختی به تن داشت و دکمه کتش را باز گذاشته بود. کروات قرمز رنگش، بسیار جلب توجه میکرد و کیف چرم قهوه ای سوخته ای در دست داشت. در دست دیگرش یک لیوان سفید داشت که طرحی از میزان روی آن بود. شک نداشتم که در آن هات چاکلت قرار داشت. چشم های ریزش ما را که کم مانده بود گوشت هم را خام خام بخوریم، می کاوید. دستی که در آن لیوان بود را به موهای نسبتا بلندش کشید و لبخندی روی لب های باریکش آمد.
    _______
    * Harry Houdini، شعبده باز و بدلکار آمریکایی-مجارستانی
     

    No Face

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/23
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    67
    امتیاز
    91
    در را با پشت پا بست. صدای عجیبی از خودش در آورد و با خنده به سهراب گفت:

    _ چیکار داری می کنی بازپرس؟ بدون حضور من با موکلم صحبت میکنی؟ آب زیرکاه!

    با تعجب به سهراب نگاه کردم. قطعا وکیل در بازپرس خطاب کردن سهراب جدی نبود. قبلا درباره سهراب با او حرف زده بودم و وکیل او را می شناخت.

    وکیل تک خنده ای کرد و خطاب به جفتمان ادامه داد:

    _ کی به کیه؟

    اینبار به سهراب نگاه کرد. لبخند پت و پهنی زد و گفت:

    _ آژانس مدلینگ فرشتگان دقیقا وقتی از رحم در اومدی تو رو استخدام کرده؟

    به موهای بلند بلوند، ابروهای اصلاح شده و گوشواره هایش اشاره کرده بود! اخم های سهراب در هم رفت. به او برخورده بود.

    با لیوان هات چاکلت در دستش به سهراب اشاره کرد و ادامه داد:

    _ شماها هر روز جوونتر می...

    فهمید که سهراب از حرفش خوشحال نشده. ناگهان به طرفم برگشت و گفت:

    _ به این بیبی فیس چی گفتی؟ هان؟ چیز احمقانه ای گفتی؟ از چیز احمقانه منظورم هرچیزی میتونه باشه!

    تنها با تعجب شانه ای بالا انداختم که او گفت:

    _ ببینمت! دهنت رو باز کن. مثل یه بلبل همه چیز رو بگو!

    دستش را به نشانه بی اهمیت بودن مسئله تکان داد و کمی از هات چاکلتش روی زمین ریخت:

    _ بعدا درباره اش حرف میزنیم. در حال حاضر، تو برو بیرون!

    تیکه آخرش حرفش را به سهراب گفته بود. سهراب کمی در جایش جابه جا شد و گفت:

    _ چرا؟

    وکیل در را باز کرد و گفت:

    _ برو بیرون یه آبی بخور. آبمیوه ای چیزی... نسکافه هم تو دفتر هست اما در صورتی که پرونده ای دست من داشته باشی میتونی برداری. یه جورایی میشه بهش گفت خدمات پس از پرونده. اما در غیر این صورت، حرامه و من اون دنیا سر پل صراط حتما باهات تصویه حساب میکنم.

    ابروهایم روی پیشانی بالا رفت. پس مکالمه من و سهراب را تا حد زیادی شنیده بود!

    سهراب کمی در خودش جمع شد و به آرامی پاسخ داد:

    _ نه. می مونم.

    او در را بست. شانه بالا انداخت و گفت:

    _ بسیار خوب!

    از کنار چهار صندلی که جفت به جفت مقابل هم بودند گذشت و پشت میز مرتبش قرار گرفت. کیف را روی میز گذاشت و آن را گشود.

    به سهراب نگاه کردم. نگاهش جوری بود انگار که می گفت " اینم از وکیل جناییت!"

    وکیل در حالی که چند کاغذ از کیفش خارج میکرد گفت:

    _ سهراب فتحی. یه بار به خاطر ایجاد مزاحمت برای یه زن باردار توسط گشت دستگیر شدی و یه شب تو بازداشتگاه موندی!

    سرم با شتاب به سمت سهراب چرخید. چشم هایم از این گردتر نمی شد. چشم های او هم. حیرت زده گفت:

    _ چی؟

    وکیل کاغذ ها را رها و سرش را بالا گرفت. چشم هایش را ریز کرد تا جایی که شک کردم که ریز شده یا از عمد بسته:

    _ سوال دارم. چرا زن باردارِ متاهل؟ اینهمه دختر زیبا و جوان تو اهواز ریخته. چرا اونا نه؟

    سهراب دستش را در هوا تکان داد و گفت:

    _ هی اون من نیستم. من همون کسیم که... مواد می فروخت. ظاهرا... .

    وکیل در آخر کاغذ ها را مرتب شده مقابلش گذاشت و گفت:

    _ بله. سهراب فتحی. عذر میخوام با یه نفر دیگه اشتباه گرفتم. من هر روز با پرونده های زیادی سرکار دارم. آره... یه مقدار خیلی زیاد و غیرقانونی هم بوده!

    سهراب کمی خجالت زده گفت:

    _ یه مقدار خیلی کمی بود. پلیسا شورشو درآوردن.

    سری تکان داد و انگشت هایش را روی میز در هم قلاب کرد:

    _ آره. یه مقدار کم. پلیسا مثل قصاب می مونن. همیشه انگشت شستشون رو میزارن روی ترازو*.

    جدی شد و گفت:

    _ بسیار خوب. میریم سر اصل مطلب. خانم کریمی. من دوست دارم تو رو هر روز ببینم اما نه با دردسرات!
    _____________
    * اشاره به اینکه پلیسا زیادتر از مقدار واقعی اعلام کردن.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا