- عضویت
- 2020/10/10
- ارسالی ها
- 20
- امتیاز واکنش
- 48
- امتیاز
- 41
........پست ۹.......
دیرتر از همیشه بیدار شده بود.اتاقش را ترک نکرده بود،خود را به یک وان گرم و طولانی مهمان کرده بود و طبیعتاً چای را هم دم نکرده و گلی هم آب نداده بود و آرزویی هم بی خواب نکرده بود.همه ی این ها از موهبت حضور سارایی بود که
نیست در ایام چیزی جز او نایاب تر!!
عطر شکوفه های گیلاس تمام حمام را در بر گرفته بود و او با کشیدن عضلات پایش خستگی شب گذشته را از خود دور میکرد.همیشه پس از یک روز طولانی و خسته کننده،بهترین مکان برای تخلیه ی افکار،نگرانی و فرسودگی اش حمام بود.دراز کشیدن در وان هم به یک روش عالی برای تمدد اعصابش به جای مصرف داروهای مختلف تبدیل شده بود و بهانه ی خوبی بود برای داشتن وقتی مخصوص به خود تا با آن انرژی لازم برای شروع روزی دیگر در این دنیای غیر قابل پیش بینی را به دست آورد. ولو اینکه هربار نصف آن انرژی را باید صرف دل کندن از آن و ایستادن زیر دوش و شستن کف های باقی مانده میکرد!!
موهایش را از شر چنگال های دردناک گیره ای که با آن جمعشان کرده بود،رها ساخت و تیوب صورتی رنگ لوسیون را برداشت و خوب به خودش رسید چرا که اعتقاد داشت وقتی نوبت بدن خودش میشود باید آن را دوست داشته باشد و خودش از آن لـ*ـذت ببرد و خب او از نرمی پوستش نهایت لـ*ـذت را میبرد برای همین در این مورد هم از هیچ چیز مضایقه نمی کرد با نهایت سخاوتمندی از آن استفاده میکرد چه برای خودش چه برای آرزویی که پوستی به مراتب حساس تر از او داشت و به طبع نیازمند رسیدگی و مراقبت بیشتری هم بود.
تا کمر درون کمد لباس هایش خم شده بود و به دنبال ربدوشامبر زرشکی قدیمی اش میگشت که ناگهان در اتاق چهارطاق باز شد و سارا با ربدوشامبر مذکور نمایان شد!!بی توجه به او به سمت کشوی لباس هایش رفت و پس از کمی گشتن یکی از ست های او را برداشت و رفت و او در تمام مدت با دهانی باز و قلبی ریتمیک حرکاتش را با چشم دنبال میکرد. انگار بعضی از عادت های مزخرف موهبتِ عزیز را به واسطه ی دوری مقطعی که بینشان افتاده بود به دست فراموشی سپرده بود و یادش رفته بود که در اساس فکری سارا چیزی تحت عنوان حریم خصوصی یا وسایل شخصی وجود نداشته و ندارد و با اینکه او تمام سعی اش را کرده بود تا معانی آن ها را به او بفهماند،گویی آب در هاون کوبیده باشد ساعتی بعد دوباره روز از نو و روزی از نو و آن وقت ها بود که متوجه میشد یار غارش آدم بشو نیست که نیست!! گاهی برای انتقام لباس هایش را کش میرفتند تا شاید با مهندسی معکوس به راه اید و او همیشه با گفتن "عبای ملانصرالدین است" سرشان را به طاق میکوبید.
آن روز برخلاف همیشه به دلیل جلسه ی مهمی که پیش رو داشت وسواس بیشتری روی آرایشش به خرج داد و به جای استفاده از ویتامین لب همیشگی اش که چند بار در طول ساعات کاری تمدیدش میکرد ، با رژ گلبهی خوش رنگی لب های قیطانی اش را رنگ داد و پس از برداشتن کت و کیفش بالاخره از اتاق خارج شد تا سری به دخترهای بی سر و صدای خانه بزند و ان ها خوابیده روی مت های ورزشی پهن شده ی کف سالن پیدا کرد.پتوی نازکی رویشان کشید با دیدن ساعت بیخیال صبحانه ی وعده داده شده به خودش شد و با گذاشتن یادداشتی روی در یخچال مبنی بر این که برای ناهار منتظرشان است و دیر نکنند،با عجله از خانه خارج شد.
دیرتر از همیشه بیدار شده بود.اتاقش را ترک نکرده بود،خود را به یک وان گرم و طولانی مهمان کرده بود و طبیعتاً چای را هم دم نکرده و گلی هم آب نداده بود و آرزویی هم بی خواب نکرده بود.همه ی این ها از موهبت حضور سارایی بود که
نیست در ایام چیزی جز او نایاب تر!!
عطر شکوفه های گیلاس تمام حمام را در بر گرفته بود و او با کشیدن عضلات پایش خستگی شب گذشته را از خود دور میکرد.همیشه پس از یک روز طولانی و خسته کننده،بهترین مکان برای تخلیه ی افکار،نگرانی و فرسودگی اش حمام بود.دراز کشیدن در وان هم به یک روش عالی برای تمدد اعصابش به جای مصرف داروهای مختلف تبدیل شده بود و بهانه ی خوبی بود برای داشتن وقتی مخصوص به خود تا با آن انرژی لازم برای شروع روزی دیگر در این دنیای غیر قابل پیش بینی را به دست آورد. ولو اینکه هربار نصف آن انرژی را باید صرف دل کندن از آن و ایستادن زیر دوش و شستن کف های باقی مانده میکرد!!
موهایش را از شر چنگال های دردناک گیره ای که با آن جمعشان کرده بود،رها ساخت و تیوب صورتی رنگ لوسیون را برداشت و خوب به خودش رسید چرا که اعتقاد داشت وقتی نوبت بدن خودش میشود باید آن را دوست داشته باشد و خودش از آن لـ*ـذت ببرد و خب او از نرمی پوستش نهایت لـ*ـذت را میبرد برای همین در این مورد هم از هیچ چیز مضایقه نمی کرد با نهایت سخاوتمندی از آن استفاده میکرد چه برای خودش چه برای آرزویی که پوستی به مراتب حساس تر از او داشت و به طبع نیازمند رسیدگی و مراقبت بیشتری هم بود.
تا کمر درون کمد لباس هایش خم شده بود و به دنبال ربدوشامبر زرشکی قدیمی اش میگشت که ناگهان در اتاق چهارطاق باز شد و سارا با ربدوشامبر مذکور نمایان شد!!بی توجه به او به سمت کشوی لباس هایش رفت و پس از کمی گشتن یکی از ست های او را برداشت و رفت و او در تمام مدت با دهانی باز و قلبی ریتمیک حرکاتش را با چشم دنبال میکرد. انگار بعضی از عادت های مزخرف موهبتِ عزیز را به واسطه ی دوری مقطعی که بینشان افتاده بود به دست فراموشی سپرده بود و یادش رفته بود که در اساس فکری سارا چیزی تحت عنوان حریم خصوصی یا وسایل شخصی وجود نداشته و ندارد و با اینکه او تمام سعی اش را کرده بود تا معانی آن ها را به او بفهماند،گویی آب در هاون کوبیده باشد ساعتی بعد دوباره روز از نو و روزی از نو و آن وقت ها بود که متوجه میشد یار غارش آدم بشو نیست که نیست!! گاهی برای انتقام لباس هایش را کش میرفتند تا شاید با مهندسی معکوس به راه اید و او همیشه با گفتن "عبای ملانصرالدین است" سرشان را به طاق میکوبید.
آن روز برخلاف همیشه به دلیل جلسه ی مهمی که پیش رو داشت وسواس بیشتری روی آرایشش به خرج داد و به جای استفاده از ویتامین لب همیشگی اش که چند بار در طول ساعات کاری تمدیدش میکرد ، با رژ گلبهی خوش رنگی لب های قیطانی اش را رنگ داد و پس از برداشتن کت و کیفش بالاخره از اتاق خارج شد تا سری به دخترهای بی سر و صدای خانه بزند و ان ها خوابیده روی مت های ورزشی پهن شده ی کف سالن پیدا کرد.پتوی نازکی رویشان کشید با دیدن ساعت بیخیال صبحانه ی وعده داده شده به خودش شد و با گذاشتن یادداشتی روی در یخچال مبنی بر این که برای ناهار منتظرشان است و دیر نکنند،با عجله از خانه خارج شد.