رمان بهتر از همیشه | shiny daughter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shiny daughter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/10/10
ارسالی ها
20
امتیاز واکنش
48
امتیاز
41
........پست ۹.......

دیرتر از همیشه بیدار شده بود.اتاقش را ترک نکرده بود،خود را به یک وان گرم و طولانی مهمان کرده بود و طبیعتاً چای را هم دم نکرده و گلی هم آب نداده بود و آرزویی هم بی خواب نکرده بود.همه ی این ها از موهبت حضور سارایی بود که
نیست در ایام چیزی جز او نایاب تر!!
عطر شکوفه های گیلاس تمام حمام را در بر گرفته بود و او با کشیدن عضلات پایش خستگی شب گذشته را از خود دور میکرد.همیشه پس از یک روز طولانی و خسته کننده،بهترین مکان برای تخلیه ی افکار،نگرانی و فرسودگی اش حمام بود.دراز کشیدن در وان هم به یک روش عالی برای تمدد اعصابش به جای مصرف داروهای مختلف تبدیل شده بود و بهانه ی خوبی بود برای داشتن وقتی مخصوص به خود تا با آن انرژی لازم برای شروع روزی دیگر در این دنیای غیر قابل پیش بینی را به دست آورد. ولو اینکه هربار نصف آن انرژی را باید صرف دل کندن از آن و ایستادن زیر دوش و شستن کف های باقی مانده میکرد!!
موهایش را از شر چنگال های دردناک گیره ای که با آن جمعشان کرده بود،رها ساخت و تیوب صورتی رنگ لوسیون را برداشت و خوب به خودش رسید چرا که اعتقاد داشت وقتی نوبت بدن خودش میشود باید آن را دوست داشته باشد و خودش از آن لـ*ـذت ببرد و خب او از نرمی پوستش نهایت لـ*ـذت را میبرد برای همین در این مورد هم از هیچ چیز مضایقه نمی کرد با نهایت سخاوتمندی از آن استفاده میکرد چه برای خودش چه برای آرزویی که پوستی به مراتب حساس تر از او داشت و به طبع نیازمند رسیدگی و مراقبت بیشتری هم بود.
تا کمر درون کمد لباس هایش خم شده بود و به دنبال ربدوشامبر زرشکی قدیمی اش میگشت که ناگهان در اتاق چهارطاق باز شد و سارا با ربدوشامبر مذکور نمایان شد!!بی توجه به او به سمت کشوی لباس هایش رفت و پس از کمی گشتن یکی از ست های او را برداشت و رفت و او در تمام مدت با دهانی باز و قلبی ریتمیک حرکاتش را با چشم دنبال میکرد. انگار بعضی از عادت های مزخرف موهبتِ عزیز را به واسطه ی دوری مقطعی که بینشان افتاده بود به دست فراموشی سپرده بود و یادش رفته بود که در اساس فکری سارا چیزی تحت عنوان حریم خصوصی یا وسایل شخصی وجود نداشته و ندارد و با اینکه او تمام سعی اش را کرده بود تا معانی آن ها را به او بفهماند،گویی آب در هاون کوبیده باشد ساعتی بعد دوباره روز از نو و روزی از نو و آن وقت ها بود که متوجه میشد یار غارش آدم بشو نیست که نیست!! گاهی برای انتقام لباس هایش را کش میرفتند تا شاید با مهندسی معکوس به راه اید و او همیشه با گفتن "عبای ملانصرالدین است" سرشان را به طاق میکوبید.

آن روز برخلاف همیشه به دلیل جلسه ی مهمی که پیش رو داشت وسواس بیشتری روی آرایشش به خرج داد و به جای استفاده از ویتامین لب همیشگی اش که چند بار در طول ساعات کاری تمدیدش میکرد ، با رژ گلبهی خوش رنگی لب های قیطانی اش را رنگ داد و پس از برداشتن کت و کیفش بالاخره از اتاق خارج شد تا سری به دخترهای بی سر و صدای خانه بزند و ان ها خوابیده روی مت های ورزشی پهن شده ی کف سالن پیدا کرد.پتوی نازکی رویشان کشید با دیدن ساعت بیخیال صبحانه ی وعده داده شده به خودش شد و با گذاشتن یادداشتی روی در یخچال مبنی بر این که برای ناهار منتظرشان است و دیر نکنند،با عجله از خانه خارج شد.
 
  • پیشنهادات
  • Shiny daughter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/10
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    48
    امتیاز
    41
    .........پست 10 ..........

    مقصد اولش استارباکس بود چرا که بیش از این نمیتوانست در برابر نیازش به کافئین خوددار باشد و میدانست به محض رسیدنش آنقدر کار سرش می ریخت و درگیر می شد که تا ظهر وقت سر خاراندن هم نمی یافت و خب چنین شکنجه ای را برای هیچکس روا نمی دانست!
    ساختمان مورد علاقه و نمای فوق العاده اش که در میدان دیدش قرار گرففت، لبخند محسوسی روی صورتش هویدا شد که از هر حیث زیبا به نظر می رسید.
    ساختمان سفید دو طبقه ای که تمام دیوارهایش شیشه ای بود و مانند ستاره ای در بین ساختمان های اطراف می درخشید.عمده ی زیبایی اش در شب به علت نورپردازی بود که از روی شیشه ها منعکس میشد و جلوه ی منحصر به فردی به اطراف میداد؛هرچند او معتقد بود که روز این زیبایی را مطبوع و دلنشین تر میکند و سیاهی شب به آن ظاهر فریبنده ای می داد که وهم انگیز بود و سرد!
    داخل رستوران با پالت ساده ای از رنگ های سفید و نقره ای طراحی شده بود و تا چشم کار میکرد ترکیب شیشه و استیل بود که به شکل های هندسی مختلف به کار رفته بود.زیادی مدرن ،بی روح و بیگانه خو!!
    تنها بخش رنگی،اتاقک نورگیری بود که خودش طراحی آن را به عهده گرفته بود.اویی که شیفته ی هنر ایرانی بود و اِلمان های به کار بـرده شده تماماً این حقیقت را بازگو میکرد.در و پنجره های اُرسی با شیشه های رنگی اشان آنچنان زیبایی را به نمایش گذاشته بودند که در اولین برخورد همه را متحیر می ساخت.قالیچه های ایرانی با رنگ های گرم ،پناهِ فرشچیان و تالار اینه ی کمال الملک و میزهای معرق کاری شده،همه و همه با بازی رنگ و نوری که در و پنجره به نمایش می گذاشت،محیرالعقول بود و زبان بیننده را بند می آورد.حال او چنین هزینه و وقتی را برای اتاقی گذاشته بود که مربوط به کارهای خیریه اش بود.خیریه ی ثابت آنجا مربوط به کودکان داون و تحصیلشان بود که خب برای او همچون زمین گذاشتن بار سنگینی بود که سالها روی شانه هایش حمل میکرد و آن را اِدای دِینی حداقل نسبت به آرزو میدانست؛چرا که شرایط زندگی گذشته اشان کمبود ها و خسارات غیر قابل جبران زیادی برای آرزو به جا گذاشته بود؛آن ها با پدر بزرگ و مادربزرگ پیرشان زندگی میکردند و خب این طبیعی بود که نسبت به تحصیل آن ها توجه چندانی نداشته باشند به خصوص آرزو که نیازمند کمک مضاعف هم بود.هرچند که او و بعدترها زن عمومریم و زهرا،دخترک تنهایی که گاهی برای کمک به خانه باغ می آمد تا حد توان به آرزو کمک میکردند ولی در نهایت آرزو تنها توانست تا کلاس سوم در ایران درس بخواند و بعد از مهاجرتشان اوضاع سخت تر هم شد. به همین دلیل او تا حد امکان سعی میکرد ،با تمام وجودش که بخش کوچکی از دنیای این کودکان را رنگی و ثمربخش کند.
    بروشور ها و دعوت نامه های مربوط به سایر خیریه ها هم دائما به روز رسانی میشد و هر ماه مبالغ زیادی برای هر یک جمع میشد و اینکار تبدیل به یک عادت برای مشتری های دائمی رستوران شده بود؛غذات رو بخور،عکست رو بگیر و کمکت رو هم بکن....به همین سادگی!!

    او که هفت خان رستمی طی کرده بود و نان و تره های زیادی خورده بود تا به آن جایگاه برسد هیچگاه نصیحت خانم جانش را فراموش نکرد و همیشه اویزه ی گوشش بود که "حَلال ذات دان اُوچ گُون وَفا حَرام ذات دان نَه وَفا"مال حلال وفا داره و مال حرام بی وفاست.
    و اویی که بی وفایی روزگار و اهلش را به خوبی با بند بند وجودش حس کرده بود و به مرور زمان قد کشیده بود،تا به آن روز هیچگاه سراغ بی وفایی و نارو زدن به خلق نرفته بود.....البته فقط تا به آن روز!!
     

    Shiny daughter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/10
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    48
    امتیاز
    41
    .........پست 11 ............

    میتوانست با اختلاف آن صبح را بدترین صبح کاری اش در طی تمام سال های کاری اش معرفی کند؛ از گرفتن چاه و تحویل بار سبزیجات اشتباهی هم که می گذشت،خرابکاری های مردک لمپن عیاشی که ساعت ۱۰ صبح اصرار داشت یک بطری جانی واکر را به نصف قیمت بلند کند،غیر قابل هضم بود.
    میزکارش به تنهایی فاجعه ناشناخته ای بود که تا چند دقیقه جرات نزدیک شدن به آن را نداشت.
    اصولا کم پیش می آمد اینچنین حجمی از شلوغی برای یک روز سرشان خراب شود،آنهم قبل از باز شدن رستوران و خب نمی دانست که برای بقیه روزش چشم به راه چه چیزهایی باید باشد؛حمله پرنده ها،هجوم گروگانگیرها یا برخورد شهاب سنگ!!
    کم کم آن شلوغی ناخوشایند جای خود را به ازدحام همیشگی مسرت بخشی میداد که با ورود تک تک مشتری ها،روح تازه ای به کالبد بی جان رستوران می دمید.عطر خوشایند غذا و صدای برخورد کارد و چنگال ،شلوغی کنار بار و حرکت های ریتمیک لئو با شِیکر(shaker) ،همه و همه لبخند عریضی را روی چهره اش می نشاند که بازتاب لـ*ـذت ،اسودگی و رضایت بود.
    توی سالن چرخ میزد و همانطور که انتظار ورود دخترها را میکشید؛دقایقی را به صحبت با مشتری های دائم رستوران اختصاص میداد،به گارسون های تازه کار عجول تذکر میداد و ساعت را چک‌ میکرد.کی کی که متوجه بی قراری اش شده بود،با گرفتن شانه هایش به سمت صندلی های استیل پایه بلند بار هلش داد که در همان حال دخترک گارسون با سینی نوشیدنی اش برگشت و....
    برای چند لحظه سکوت بدی در سالن حاکم شد و سنگینی نگاه ها روی شانه هایش سنگینی میکرد.
    خبر خوب اینکه توانستند سینی را کنترل کنند و چیزی نشکست،خبر بد اینکه تمام محتویات سینی روی او ریخته شد و لباسش کاملا نابود شده و سر تا پایش را بوی گند تکیلا گرفته بود.
    تنها چیزی که در آن لحظه به آن فکر میکرد این بود که دفتر در طبقه ی دوم واقع شده بود و او با این وضع مجبور بود در بین کل مشتری ها بچرخد که یک فاجعه ی واقعی بود،اگر میخواست به خانه برود مسیر کمتری پیش رویش بود و آدم های اشنای کمتری هم میدید ولی خب با بوی گندی که ماشینش میگرفت،چه کار میکرد.در صدم ثانیه تصمیمش را گرفت؛قدمی عقب رفت تا با فاصله گرفتن از مورگان،گارسون مذکور،که با اضطراب پشت سرهم عذرخواهی میکرد و سعی میکرد با کشیدن دستمال دستش از خیسی که سراسر لباس را گرفته بود بکاهد، اوضاع را تحت کنترل دربیاورد. بانفس عمیقی که کشید،عطر تند الـ*کـل توی ذوقش زد ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد وبا گفتن" مشکلی نیست" و "به کارت برس" سعی کرد که دخترک را از سر خود باز کند و بعد فکری برای خروجش کند.هرچند که خلاصی از دست دخترک غیر ممکن به نظر می رسید تا اینکه دستی او را به عقب کشید و در همان حال سنگینی کتی را روی شانه هایش احساس کرد.
     

    Shiny daughter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/10
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    48
    امتیاز
    41
    ........پست ۱۲..........

    "عجله کار شیطان است"
    خب مثل اینکه یک جنتلمن توی رستورانش بود،آنهم از نوع زیادی خوشتیپش با آن کت سفید رنگی که حالا روی دوش او بود!!
    دو طرف کت را بهم نزدیکتر کرد و بعد نیم چرخی روی پاهایش زد تا بتواند رو در رو از صاحب جنتلمنش قدردانی کند و در اسرع وقت فلنگ را ببندد و فکری به حال رخت و لباسش کند که با هرکول رو به رو شد!!
    خب مسلما انتظار نداشت صاحب کت یکی از اساطیر یونان باشد ولی خدایا!! او عظیم الجثه ترین فردی بود که در تمام زندگی اش ملاقات کرده بود؛پیراهن مردانه سفید نازکش همراه با شلوار کتان هم رنگ هارمونی چشم نوازی با رنگ پوست تیره اش داشت و کاملا مناسب گرمای دیوانه کننده ی جولای بود.
    سعی کرد تا جایی که میتواند قیافه ی خونسردی به خود بگیرد اما آخر مگر چندبار در زندگی فرصت ملاقات با یک خدای دورگه ی یونانی برای آدم پیش می آمد که او توانایی حفظ خونسردی و کنترل اوضاع را داشته باشد آنهم بعد از از سر گذراندن اتفاقات چند لحظه پیش!!
    مطمئن نبود که در برخورد چند دقیقه پیش ضربه ای به سرش نخورده باشد چون مسلما کارکرد طبیعی مغزش اینگونه نبود که با دیدن دستی که به سمتش دراز شده است اولین پیام "حلقه ندارد" باشد !! از آنجایی که دستش کاملا نوچ شده بود،از دست دادن معذور بود و برای اینکه خاطر جناب ناجی آزرده نشود دست هایش را بالا برد و با لبخندی که استیصال درونی اش را بازگو میکرد،شانه ای بالا انداخت.
    _ اِمم.....ممنون از لطفتون و.....کت یعنی کتتون،لطف بزرگی بود توی این شرایط.
    مرد با لبخند همانطور که یکی از دستهایش را درون جیبش فرو میبرد،کمی سرش را خم کرد.
    _ویلیام راکفلر (Rockefeller ).امیدوارم صدمه ندیده باشید؛گاهی عجله خسارات جبران ناپذیری می ذاره.
    مطمئنا باد سردی که از هر طرف احساس میکرد هیچ ربطی به خنک کننده های رستوران نداشت!!
    نه تنها با لبخندش بلکه با تک تک کلمه هایی که از دهنش خارج شد حس غریبی را در یکایک سلول های بدنش ایجاد کرد؛حالت چشماش ،ایستادنش،تمام حرکاتش با وجود محترمانه بودن ،حس بد بی ارزشی را در طرف مقابل القا میکرد.
    به ندرت پیش می آمد که تا این حد از چیزی عصبانی شود یا بهش بربخورد و نمیتوانست باور کند که آدمی که تا همین چند ثانیه پیش در نقش ناجی اش بود باعث این خروشیدن ها باشد!
    به طور قطع او را زن سرخوش و سر به هوایی فرض کرده که تمام این جنجال را برای زودتر رسیدن به نوشیدنی اش به پا کرده است به خصوص با تصویری که حالا از او داشت؛کاملا مضحک.همان لبخند تصنعی را هم از صورتش پاک کرد و سعی کرد عصبانیت را از لحن و صدایش دور کند؛در حال حاضر نمی دانست که میتواند به او حق بدهد یا نه.تنها چیزی که محرز بود کتی بود که روی شانه های او بود و متعلق به کسی جز فرد بی پرنسیپ رو به رویش نبود.
    _آلای ملک.....مسلماً حق با شماست،"عجله کار شیطان است" .....خب از آشنایی باهاتون خوشبخت شدم و حالا باید برم تا به پیامدهای عجله ام رسیدگی کنم.
    و با همان صورت جدی، مردک از خود راضی را با قیافه ای که کم از علامت تعجب نداشت پشت سر جا گذاشته و به طرف پله ها حرکت کرد در کمال آرامش و وقار با لبخندی که نرم نرمک روی لبانش جوانه میزد.دستش را به لبه ی نرده ها گرفت و بالا رفت.برای آن که قیافه ی کپ کرده ی مردک از خود راضی را بار دیگر ببیند نزدیک بود جان دهد ولی مثل یک بانوی نجیب زاده به راهش ادامه داد و سر برنگرداند.در اتاقش را که پشت سرش بست صدای قهقهه اش بود که در فضای اتاق طنین انداز شد.

    خب مثل اینکه روزش چندان هم نامیمون و کسالت بار نبود!!


    (یه توضیحی اینجا بدم که در واقع "عجله کار شیطان است" را فارسی گفته و خب یارو متوجه نشده دیگه!!)
     

    Shiny daughter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/10
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    48
    امتیاز
    41
    ........پست ۱۳ ........

    "حمام" بدون شک اولین چیزی نیست که یک مدیر،الزامی برای وجود آن در دفترش داشته باشد.حتی آخرین هم نیست،مگر اینکه در موقعیتی مشابه وضعیت کنونی او قرار بگیرد؛که خب در آن صورت عدم وجود آن تبدیل به یکی از سخت ترین ضربه هایی میشود که از زندگی خورده است.
    و حالا سرویس کوچک اتاقش تبدیل به گنداب کوچکی شده بود که فرار از آن غیر ممکن به نظر می رسید!
    به محض خلاصی از نئشگی حاصل از پیروزی کوچکش به آنجا رفته بود و حالا کمی تا قسمتی عـریـان، در آنجا
    محبوس گشته بود.
    پیراهن سیاه رنگش که با کمال قساوت با حداکثر توانش آب را به خود کشیده بود،در میان دستان کرخت شده اش می فشرد و همانطور منجمد در حالی که به دیوار تکیه داده بود و نمی دانست منتظر چیست چون مطمئنا قرار نبود آن پیراهن لعنتی به این زودی خشک شود،واقعا منتظر چه بود؟!شاید پری قصه ای که با گفتن "بی بیدی بابیدی بو" او را تبدیل به شاهزاده خانمی کند که حداقل لباس دارد؛هر چند با شانس فوران کرده ی آن روزش چندان بعید نبود که پری قصه ها،ورد اشتباهی را خوانده و او را به یک کدو تنبل مبدل کند!!
    با شنیدن سروصدایی از داخل اتاقش با امیدواری صدایش را کشید و کی کی را صدا کرد.تقه ای به در آورد و به دنبال آن صدای سارا بلند شد.به طرف در پا تند کرد و به آرامی لای در را اندکی باز کرد.
    ۵ دقیقه بعد بیرون آمد،پوشیده در لباس های اهدائی سارا وطبق سلیقه ی اویی که از قوانین چندانی در انتخاب لباس هایش پیروی نمی کرد.
    شلوارک جینی که عملا از زیر پیراهن سرخابی استین بلندی که به تن داشت،دیده نمی شد از او مصیبت زده ی دیگری ساخته بود که باز هم محبوس اتاقش بود؛چرا که قدم برداشتن در میان مردم با ان لباس ها کاری نبود که از او بر بیاید ولی دست کم لباسی به تن داشت.
    تازه وقتی چشمش به بکی افتاد یادش آمد که دخترک عملا خود را گم و گور کرده بود و او را با ان وضع اسف بار تنها گذاشته بود.کی کی که از نگاه هایش به علت نگاه های غضب آلودش پی بـرده بود،دستهایش را با قلدری به کمرش قلاب کرده و دهان باز نکرده،دهان گشود.
    _اونجوری به من نگاه نکنا...اونجوری نگاه نکن.باورت بشه یا نه تا همین الان داشتم مورگان را آرام میکردم.دختره تا همین الان هیچ کاری مفیدی غیر از بالا کشیدن آب بینی اش انجام نداده.....بهش قول دادم که از اخراج خبری نیست ولی فکر اینکه همچین خبطی کردم هم دردناکه.
    بعد رویش را به سارا و آرزو کرد و شروع به قصه سرایی کرد که چه بود و چه شد.انقدر با هیجان به شرح ماوقع پرداخته بود که کاملا او را فراموش کردند البته تا وقتی که نحوه ی بالا آمدنم برایش مبهم شد و تصمیم گرفت کمی هم او را تحویل بگیرد.
    در این اثنا او هم سعی کرد آرامشش را بدست آورده و به کیفیت روانی قابل قبولی برسد چون مسلما قتل نه تنها روزش بلکه باقی روزهای عمرش را هم میساخت!!

    بدش نمی آمد با پیش کشیدن جزئیات ملاقات با جناب هرکول،کمی هم که شده او،کی کی عاشق ملاقات با هندسام های جهان را بچزاند چرا که اگر جایشان با شرایط مشابهی عوض می شد مطمئنا اولین کاری که انجام میداد، خارج کردن او از مهلکه بود.هرچند کی کی چندان هم از مرکز توجه بودن بدش نمی آمد و دور از ذهن نبود که دست در دست آقای کت با همان سر و وضع پریشان حال رستوران را ترک میگفت.
    هنوز دهان برای انتقام باز نکرده بود که "هی"بلند و شورانگیزی در فضا پیچید و به دنبال آن کی کی مثل برق خودش را به آرزوی لمیده بر روی راحتی ها رساند و با جیغ جیغ سعی میکرد چیزی را از زیر او در بیاورد.بالاخره وقتی کت سفید رنگی که مانند فانوس المپیک در دستانش گرفته بود را دید نفس راحتی از شش هایش بیرون داد.
     

    Shiny daughter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/10
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    48
    امتیاز
    41
    .........پست ۱۴.........

    _این چیه؟!
    _یه......کت!!
    _ها ها...... یه کت مردونه تو اتاق تو از کجا اومده؟!......چون.. بذار ببینم تا جایی که میدونم این اتفاق میتونه تو لیست ۱۰تاییم درمورد عجیب و غریب ترین اتفاق های زندگیم باشه!!
    بعد کمی کت را زیر و رو کرد و سپس با چشمانی گرد شده،سرش را بالا آورد و با حیرت گفت.
    _خدای من.......جیوانچی(Givenchy).....ببینم نکنه داری با یه نجیب زاده قرار میزاری؟!......هرچی گفتم را فراموش کن،میتونم قسم بخورم که تا ده سال دیگه هم شماره ی یک لیستم را تصاحب کردی.....خب حالا بیا درمورد شماره ی یک لیستم حرف بزنیم.
    چشمکی نثار آرزویی کردم که غرولند کنان روی راحتی جابه جا میشد و ادای کی کی را در می آورد و با جدیتی ساختگی گفتم:نکنه از شدت بیکاری دست به درست کردن این لیست های عجیب و غریب میزنی...خب اگه اینطوریه میتونیم یه سری تغییرات تو تقسیم وظایفمون انجام بدیم مثلا چطوره از این شروع کنیم که تو...
    قبل از اینکه حرفم را تمام کنم،هل داده شدم و بعد از اون پرت شدم.بی توجه به چشم هایی که روی حرکاتم دو دو میزد و منتظر بود تا دهن باز کنم،به سمت سارایی که تمام مدت سرش تو گوشیش بود چرخیدم و با گفتن "سارا،مشکلی پیش اومده؟....همه چی خوبه؟" توجه اش رو به سمت خودم و توجه کی کی رو به سمت اون جلب کردم.
    سارا با گیجی سری تکون داد و در حالی که لبخند نصف و نیمه ای میزد،زمزمه کرد:اره،مشکلی نیست.
    و با بلند شدن صدای گوشیش،همانطور که بلند میشد با گفتن " باید به این جواب بدم،شما به کارتون برسید"
    هممون را هاج و واج تنها گذاشت.
    به محض بسته شدن در پشت سرش آرزو با صدای زیری گفت:صبح با با...بک دعوا....ش شد.....از او...ون مو...موقع این شکلی شده.
    صدای "چی؟!"گفتن هر دومون توی اتاق پیچید.ارزو شانه ای بالا انداخت و من بهت زده نگاهم را از اون به کی کی دادم.سابقه نداشت که کار سارا و بابک به دعوا بکشه.به خصوص که سارا بیش از حد حواسش بود که جلوی آرزو دعوایی صورت نگیره؛هر چند احتمال اینکه آرزو فال گوش وایستاده باشه، بیشتر به نظر می رسید!
    _اخه برای چی؟!.....اینا که دیشب خوب بودن!!
    کی کی به طور نه چندان دقیقی سوال های ذهن اون را هم پرسیده بود و از اونجایی که اون هم متوجه چیز خاصی نشده بود،نگاه سوالی اش را به آرزویی داد که انگار بالاخره راهی برای اذیت کردن کی کی پیدا کرده بود و داشت از آن لـ*ـذت می برد ولی از آنجایی که نمیتوانست منتظر پایان دوئل آن دو باشد،با تشر نه چندان آرامی،آرزو را متوجه خود کرد.
    درست قبل از باز شدن دهان آرزو،در اتاق بود که باز شد و به دنبال آن لئو سرش را با شیطنت داخل آورد.
    _خانم های محترم بفرمائید.....کوکتل میوه ای مخصوص لئوناردو خدمت شما.
    بعد چشمکی به آرزو زد و بزرگترین لیوان را به دستش داد و با این کار نورافکن های چشمان آرزو را روشن کرد.چشم غره ای به خروس بی محلی که بی اجازه وارد اتاقش شده بود و،رفت؛هرچند کار بی فایده ای به نظر می رسید چرا که پس از آرزو،نوبت کی کی بود تا اسیر جادوی لئو شود!!
    بی اعتنا به آن ها دستش را برای برداشتن لیوان نوشیدنی دراز کرد که لئو با حرکاتی ساختگی سینی را عقب کشید و گفت:خواهش میکنم تو مواظب باش!

    بعد از نگاهی به شاهکار های دنیای مد و لباس که در تنش مشغول جلوه گری بودند،در حالی که مشخص بود به سختی خنده اش را کنترل میکند با ادا و اطوار چشمانش را تاب داد و گفت " اخه عجله کار شیطان است. "و بعد صدای قهقهه اش سر به آسمان گذاشت.
     

    Shiny daughter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/10
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    48
    امتیاز
    41
    ........پست ۱۵........

    بی مبالاتی لئو یکی از مواردی بود که همیشه کار با او را سخت میکرد حتی با وجود خصوصیات خوب و مثبت چشمگیرش.گاهی آنچنان زیاده روی میکرد که باعث از کوره در رفتن اویی میشد که خب کم از ایوب در دنیای امروز نداشت البته نسخه ی مونث او!!

    _اول از همه ممنون..... از توصیه ات. دوم اینکه سعی کن تا جایی که میتوانی فارسی حرف نزنی چون اینی که الان گفتی به هرچیزی شبیه بود جز زبان مادری شیرین من! و در آخر امیدوارم بالاخره یاد بگیری قبل از ورود به جایی در بزنی و .......ممنون ازت به خاطر این.
    و بعد لیوان نوشیدنی خوشرنگ و پر از یخ را برداشتم.
    لیوان چهارم که سهم غایب جمعمان یعنی سارا بود هم نصیب لئویی شد که در شکم چرانی ید طولانی داشت.در همان حال که محتویات لیوانش را مزه مزه میکرد سعی کرد سروسامانی به اوضاع درهم برهم ذهنی اش بدهد.
    او مشغول نظم و ترتیب دهی به برنامه اش،کسی در حال دست و پنجه نرم کردن با اوضاع خراب روحیش،یکی در حال دل بردن از معشوق و دیگری در حال حساب و کتاب دخل و خرجش و این یعنی زندگی؛خودِ خودِ زندگی.
    با نگاه به جمعی که در برابرش غرق در حال و هوای شیرین خود بودند،او نیز غرق لـ*ـذت میشد؛چرا که همین آدم ها بودند که زخم هایش را مرهم گذاشته و او را التیام بخشیده بودند و حتی خواجه حافظ شیرازی هم میدانست که او چقدر شکرگزار حضور آن ها در لحظه لحظه ی زندگی اش بود.
    رابـ ـطه ای که عمرش ده را رد کرده بود و در تک تک روزهای این سالها،همه ی آن ها که به نوبه ی خود رانده شدگانی بودند نه از باغ عدن بلکه از آغـ*ـوش نه چندان گرم خانواده هایشان؛خانواده هایی که هر یک به نوعی نه تنها حاضر به پذیرش آنها نشده بودند بلکه با زدن زخم هایی کاری بر پیکره ی وجودی و روحی اشان،آن ها را طرد کرده بودند و تنها باعث پژمردگی روح و روان آن ها شده بودند ولی خب به قول شیخ اجل:
    خدا گر ببندد ز حکمت دری
    به رحمت گشاید در دیگری

    و او با تمام وجود به حکمت و لطف خدا اعتقاد داشت.خدایی که با باز کردن درهای رحمتش خزان زندگی اش به بهاری پر از سرور تبدیل کرده بود و لـ*ـذت هایی را به او چشانیده بود که شاید در خواب هم نمیتوانست تصورشان کند.

    **********

    تمام مراسم ها به رغم پافشاری ها و گاهاً قلدری های احد در خانه باغ برگزار شد.البته دیگر از شلوغی آن اوایل خبری نبود و دو برادر تنها زمان حضور مهمانان بدون سر و همسر بالای مجلس می نشستند و در جواب سرسلامتی ها و غم آخرتون باشدهای اقوام به سر تکانی دادنی اکتفا میکردند.در حالیکه عزاداران واقعی کنج اتاقی که حکم انفرادی اجباری را پس از جنجالی که در برپایی آن کوچکترین نقشی نداشتند، ماتم زده،زانوی غم بغـ*ـل گرفته و خون گریه میکردند و با بندبند وجودشان طعم بی کسی را می‌چسبند. چهل روز بود که خانه رنگ پیرمرد دوست داشتنی محله را ندیده بود و پا بر جا بود.به نظر این مدت برای تسکین ردها و کبودی هایی که در نبود پیرمرد بر تن شکننده ی دخترک نقش بسته بود کافی می رسید چرا که اجازه ی خروج یافته بود. آن شب پس از مدت ها دوباره ولوله ای در کوچه باغ برپا شده بود. پس از مدت ها ارزو شاد بود و می خندید،غم و اندوه حاکم بر فضای آن روزها باعث سرکوب انرژی و هیجان کودکانه ی دخترک شده بود و حالا با دیدن هم بازی هایش احساس میکرد که بالاخره قرار است به شرایط قبل باز گردند غافل از اینکه دیگر هیچ وقت،هیچ چیز مثل قبل نشد!! آلای خسته از مهمانداری ها و نیش و کنایه ها در سکوت و سر به زیر گوشه ای از روفرشی پهن شده در حیاط را اشغال کرده بود و تمام توانش را به کار بـرده بود تا دیده نشود! صدای شوخی و خنده در باغ پیچیده بود.صندلی در وسط حیاط قرار داده و مردهای خاندان،بزرگ و کوچک به ترتیب روی آن نشسته و خود را به دستان چیره دست میرزا، آرایشگر قدیمی آقاجانش که برای از گیر درآوردن خاندان ملک خدمت رسیده بود،می سپردند.موها و ریش هایشان را مدل به مدل عوض میکردند و هر بار با تمام شدن کارشان صدای تشویق یا اعتراض و بعضا انتقاد جمع را در می آوردند.خشایار با ریش پروفسوری اش ایاق شده بود و بی توجه به تشر های همسرش اصرار داشت تا به همان هیبت باقی بماند و اینکار باعث جبهه گیری همیشگی زنان و مردان شده بود؛تمام خانم های خانه پشت فرزانه را گرفته و مردها هم متفق القول معتقد بودند که نیازی نیست تا زنان ناقص العقل در کار مردانشان دخالت کنند!!تفکرات تهوع برانگیزی که سالهای سال بود اجازه ی ابراز وجود در جمع خانوادگیشان را داشت و نتیجه اش هم همیشه ی خدا جنگ عظیمی را در پی داشت که در آن هر حرف گفته و نگفته ای بازگو میشد و در آخر همه با دلخوری از هم جدا میشدند و تا مدت ها دور همی هایشان تبدیل به میدان توپخانه ای میشد که قدرت تخریبی بالایی داشت و خودی و غیر خودی را هدف میگرفت.
     

    Shiny daughter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/10
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    48
    امتیاز
    41
    .......پست ۱۶ .........

    _چی میگی حاجی؟!....شوخی میکنی دیگه.....امکان نداره حاج بابا یه همچین خبطی کرده باشه!!
    این را احد در حالیکه با خروش از جای خود بلند می شد فریاد زد.به دنبال آن صدای اعتراض سایرین نیز که تا دقایقی پیش در بهت فرو رفته و کام به دهان گرفته بودند، بلند شد.
    حاج مصطفی شهبازی، وکیل و رفیق گرمابه و گلستان آقاجان با آن چهره ی بی نهایت عبوس و بی رنگش، در کمال آرامش لیوان چایش را سر کشید و سپس آن را پایین اورد،بدون قند یا توت،تلخ تلخ مانند تمام سالهایی که به خاطر داشت به انجا آمد و شد میکرد و با اقاجانش وقت میگذراند و او از لای در جلوه گری رفاقتشان را می نگریست و با هربار بلند شدن صدای خنده یشان حیرت زده میشد و حسرت میخورد؛چرا که به خاطر نداشت هیچگاه لبخندی از جانب آقاجانش نصیب او شده باشد چه رسد به آن خنده های زنگدار و بلند!!صدای تق کوتاهی که از برخورد لیوان با میز چوبی جلویش ایجاد شد لرزه ی کوچکی که در دلش افتاده بود را به دستانش هم سرایت داد.
    _ببین پسرم،تمام این مدارک به قبل از یک سال پیش بر میگرده؛یعنی زمانی که حاجی کاملا در صحت و سلامتی بوده.همه چی هم همون موقع تکمیل و قانونی شده فقط حاجی نمی خواست کسی خبردار بشه تا وقتی که خودش صلاح بدونه که خب اجل مهلتش نداد!!
    بعد در حالیکه سامسونت چرم قهوه ای رنگش را از کنار میز بر میداشت "یا علی" گویان بلند شد و بی توجه به جماعتی که حتی قادر به قورت دادن آب دهانشان هم نبودند به طرف در حرکت کرد و بلند خداحافظی کرد
    _وایسا حاجی؟!.....کجا؟!...تو گفتی و منم باور کردم که حاج ملک بزرگ همه چی را به این دختره ی نادون داده....اصلا کی گفته یک سال پیش اقاجون من صحیح المزاج بوده که بخواد اموالش را تقسیم کنه؟!...والا اون خدا بیامرز از وقتی خانم جون رفت دست چپ و راستش را از هم دیگه تشخیص نمی داد چه برسه به این کارا!!
    و پس از نگاه تند و هشدار دهنده ای به او،بدون آنکه اجازه ی صحبت به کسی بدهد به ادامه ی عرایض بلند بالا و تهمت زنی هایش پرداخت.
    _حالام شما چه عجله ای داری؟!بفرما بشین بگم یه چایی دیگه بیارن....بالاخره این کارا اینطوری پیش نمیره،شما که بهتر میدونی.....بالاخره گذر پوست به دباغ خونه هم می افته حاجی جان!!
    بعد همانطور چین بر جبین رو به آن ها صدا کشید.
    _محمود پاشو بیا اینجا ببینم ....چرا خشکت زده مرده حسابی؟!...بیا بشین ببینیم اقاجونت چجوری آتیش به مالش زده و یه فکری به حالش کنیم.
    _معصوم شما هم پاشید برید یه چایی چیزی واسه حاج آقا بیارید،گلوش خشک شد....همونجا یه فکری هم برای ناهار بکنید ...میخوام خوب حاجی را نمک گیر کنم....هرچی نباشه از این به بعد زیاد باهم کار داریم.
    و با دست چند بار روی پای او کوبید و با گفتن "د یالا دیگه" جمع را متفرق کرد؛هرکس به سویی.مردها در اتاق پذیرایی ماندند و ان ها به اشپزخانه هجرت کردند.
    دستان خیس از عرقش را در هم می فشرد و چشمان دو دو زنش را به رو به رو دوخته بود.هنوز باور کاری که آقاجانش کرده بود برایش غیر قابل هضم بود؛حتی یک درصد هم احتمال نمی داد چنین لطف بزرگی در حقش کرده باشد.حق پدری را بر او تمام کرده بود و حالا او میان تهی تر از قبل کنج اشپزخانه عزلت گزیده بود و سعی میکرد علیرغم پچ پچ ها،تنه زدن ها و طاق ابرو نمودن هایی که نثارش میشد فکر کند و فکر کند تا شاید اندک چیزی از وقایعی که از سر گذرانده است،دستگیرش شود تا خود را آماده ی نبرد پیش رو کند.

    _دختره ی آب زیر کاهِ موذی....از همون اولش میدونستم که شر تو یکی از سر ما و این خونه کم نمیشه...معلوم نیست چجوری اون پیرمرد مریض رو چیز خورش کردی که بنده ی خدا دوام نیاورده....خوشحالی الان....اره دیگه کِیفت کوکه و دنیات به کام.....حتما داری با دمت گردو میشکنی ولی کور خوندی اگه فکر کردی یه پاپاسی از اون خدابیامرز به تو می رسه......یعنی بابام و عمو احد نمی ذارن که برسه...
     

    Shiny daughter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/10
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    48
    امتیاز
    41
    .......پست ۱۷ ........

    انگار همه منتظر بودند تا یک نفر کارزار را شروع کند و
    خب اولین جنگنده ی میدان هم مشخص شد؛سلاله!
    کسی که در زمره ی دشمنان درجه یکش بود و امکان نداشت چنین زمان طلایی را برای از هم دریدن گلوی او از دست بدهد ولی علی ایحال او در خود هیچ توانی برای پاسخ به بلبل زبانی های گزنده اش نمی دید و دخترک هم چون میدان را خالی دیده بود از هیچ چیزی مضایقه نمی کرد و تا میتوانست یکه تازی می کرد و از آنجایی که فرد شماره ی یک خاندان اش از لحاظ محبوبیت بود مسلما کسی برای هواخواهی از او یقه از هم نمی درید و عربده کشی نمی کرد!
    _شما لازم نکرده کوچیک خانم تو کار بزرگترات دخالت کنی.....فعلا هم زبونت رو غلاف کن که بابات و عموت به قدر کافی زبون دارن برای اتیش به جون این دختر و بقیه زدن....اون طرف بابات رو باید تحمل کنم،اینجا سرکار عالی رو.....والا سرم رفت!...مژگان خانم شمام به جای نگاه کردن به دخترات اگه یکم گوششون رو می پیچوندی الان انقدر چشم و چار درآر و شکل اون بابای پدر آمرزیده اشون نمیشدن....دختر هم انقدر بی معنی و موقعیت نشناس!!
    کره ی چشمش اجازه ی پیشروی بیشتری به ماهیچه هایش نمی داد وگرنه مسلما او توانایی گرد کردن چشمهایش را تا بی نهایت داشت!!

    امروز را در تقویم شخصی اش، به عنوان روز شوک های زنجیری علامت خواهد زد و هر سال خیرات ویژه ای برای آن کنار می گذاشت؛اول آقاجان و حالا هم دختر ته تغاری اش!!
    به هیچ وجه انتظار جانب داری از سوی عمه اش،کسی که در تمام زندگی او را به عنوان خنثی ترین و بی تفاوت ترین فرد خانواده شناخته بود،نداشت.او و معصومه که تنها ۱۰ سال تفاوت سنی داشتند هیچگاه روابط حسنه ای را با یکدیگر تجربه نکرده بودند.اوایل که نفرتی بود یک طرفه از جانب او و بعد از آن بی اعتنایی محض که کاملا دو طرفه برقرار شده بود!!
    و حالا عمه ای که عملا پس از ازدواج و کوچ کردن به قزوین،شهر ابا و اجدادی اقا رضا،خود را از زندگی مَلک ها و مصائبی که به دنبال داشت، کنار کشیده بود و سرش را گرم زندگی شخصی اش با همسر و فرزندانش کرده بود،دقیقا در این زمان و مکان برای طرفداری از او سـ*ـینه سپر کرده بود!!
    تحقق یکی از رویاهای شبانه اش و ار را به چشم میدید و مثل آدمی که همین الآن دو دوز دوپامین تزریق کرده باشد،نمیتوانست نیش شل شده و هیجان ناشی از نادرترین رویدادهای زندگی اش را کنترل کند که خب تیری از چله رها شد و به او اصابت کرد.
    _تو هم به جای اینکه واسه من اون گوشه غر و غمزه بیای و عاطل و باطل بچرخی پاشو یه چایی بریز،ببر اونور.لازم هم نیست برگردی واسه کمک،اینجا دخترها هستن.همونجا بمون اگه چیزی خواستن تو باشی.
    بعد فرکانس صدایش را تنها در حد گیرایی گیرنده های شنوایی دخترک پایین آورده و به آهستگی لب زد:حواست رو هم جمع کن ببین چی میگن و میخوان چیکار کنند بالاخره الان تو همه کاره حساب میشی ....من حواسم هست ولی تو بازم خودت باشی بهتره،حالام برو معطل نکن...برو.
    همانطور یک لنگه پا و سینی به دست،گوشم را به در چسبانده بودم تا شاید چیزی عایدم شود ولی تنها چیزی که نصیبم شد سکته ای غیر مصلحتی بود؛به دلیل سرفه های مصلحتی شخصی که پشت سرم ایستاده و از حنجره اش بیرون میداد!!



     

    Shiny daughter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/10/10
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    48
    امتیاز
    41
    ........پست 18........

    سرش سنگین شده بود ولی نه آنقدر که نتواند آن را بچرخاند.نفسی که گرفت را در سیاه چاله ی انتهای شش هایش حبس کرد و سرش را چرخاند و تکان سختی خورد.سلمان،پسر ناخلف عمو محمودش که هیچ وقت بر هیچ کس علت نفی بلد شدنش فاش نشد،بلاتکلیف و پا در هوا با تی شرت وشلوار سیاهی که گرد و غبار نشسته بر آن،عیار مشکی بودن ر نگش را پایین آورده بود در چند قدمی او در حالیکه چشم از پاهای پوشیده در جواب های نه چندان تمیزش بر نمی داشت،ایستاده بود.مانند انسانهای زبان بریده،صم بکم نظاره گر بودند،به کجا...نمی دانست!!

    حتی نمی دانست با سکوتشان انتظار چه چیزی را می کشند؛خواست دهن باز کند و مهر این سکوت را بشکند که قبل از آنکه کلامی بگوید، تن صدای آشنایش نجوای "چایی ها سرد شد" سر داد و بعد از سینی با ملایمت از دستانش بیرون کشیده شد و تمام.
    گویی نه خانی آمده، نه خانی رفته!! انگار نه انگار که قریب به دو سال بود یکدیگر را ندیده بودند و حالا درست وقتی هردو در نیمه های بن بست بزرگسالی اشان سیر می کردند ملاقاتی صورت گرفته بود که اگر جای خالی سینی و سبکی دستهایش نبود گمان میکرد وهم و خیالی بیش نبوده است این ملاقات با یار غار کودکی و زیر آب زن نوجوانی و غایب دوران جوانی اش!!
    مغزم اصلا آنجا نبود،شاید هیچ جایی نبود،شاید هم هرجایی بود!!شاید جایی در میان خاطرات کودکی اش گیر افتاده بود؛ در لحظه های خوش دوران کودکی اش که ردپای حضوری گرم و اثر دست هایی هرچند کوچک ولی حمایت گر را حس می کرد.بچه بودند و چیزی نمی فهمیدند و بی خیال آدم بزرگ های اطرافشان دنیایی ورای این دنیا ساخته بودند.سرخوش و سرمست در کوچه ها پرسه میزدند و بر سر تعداد لواشک ها و آلوچه ها در سر و کله ی یکدیگر میزدند.اسمان ،ابی تر و زمین،سبز تر بود و بعد ناگهان همه چیز با هاله ای از خاکستری پوشانیده شد. درست در آستانه ی نوجوانی اش ردپاها شروع به کمرنگ شدن کردند تا جایی که دیگر اثری از ان ها باقی نمانده بود و بعد کم کم سایه های سیاه تنهایی به سمتش هجوم آورده و او مانده بود یکه و تنها و خالی شده بود از هرچیز و هرکس.
    همه چیز را خوب به خاطر داشت؛ظهر یک روز گرم تابستانی بود و همه ی بچه ها مثل تابستان هر سال مهمان خانه باغ دوست داشتنی اش بودند که عطر میوه ها و خاک باران خورده،بوی بهشت را تداعی میکرد.بعد از ناهار همه ی برای استراحت و چرت بعد از ظهر به اتاقی رفته و ان ها در انتهایی ترین اتاق مشغول بودند.
    سلاله که چهار سال از او و پنج سال از گلاله بزرگتر بود از مدرسه خودش که سال بعد گلاله به آنجا میرفت سخن میگفت و انها نیز چشم به دهان اویی دوخته بودند که با آب و تاب از خوبی ها و امکانات آنجا تعریف میکرد؛سال اول راهنمایی بود و قرار بود به مدرسه ی جدیدی برود برای همین صحبت به ان سمت کشیده شده بود.نفهمید چه شد که او هم دهان باز کرد و خوبی های داشته و نداشته ی مدرسه ای را که تنها به دلیل آنکه میتوانست با یک خط اتوبوس به آن رفت و آمد کند،روی دایره ریخت.با ورود پسرها سلاله که انگار از مقایسه کردن خودش با او لـ*ـذت می برد،ان ها را فراخواند و بعد از آن بود که همه چیز عجیب و غریب شد.حرف ها و شوخی های پسرها سلاله را جری تر میکرد.ناراحتی اش کم کم روی صورتش نمود پیدا میکرد و سلمانی هم نبود تا پسرها را سر جایشان بنشاند یا نوک سلاله را بچیند.دعوا بالا گرفت و شد آنچه نباید میشد و حرف های گفته شد که نباید!!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا