رمان می تونی از خودت بگذری؟ | __mehran__ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
به نام خدا
اسم رمان : می تونی از خودت بگذری؟
نویسنده : __mehran__ کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر : *یـگـانـه*
ژانر : ترسناک_ عاشقانه_ جنایی پلیسی

6765666 (1).png
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

دوستان شما می تونید توی این نظر سنجی شرکت کنید. قبلا خیلی توی این تاپیک بحث شده. خودتون رو به جای شخصیت‌های رمان بذارید و بگید اگر توی این شرایط قرار می گرفتید، چه کاری انجام می دادید.

خلاصه رمان :
شش زوج جوان، چشمان خودشان را پس از بیهوشی، باز می‌کنند. درحالی که داخل اتاق‌‌های کوچک زندانی شده‌اند، با تعدادی نوار ویدیویی‌ مواجه می‌شوند که اطلاعات پنهان هرکدام از آن‌ها را فاش می‌کند. زوج‌ها متوجه می‌شوند، ناخواسته پا به یک بازی وحشت‌ناک گذاشته‌اند که طبق قوانین، از هر اتاق، فقط یک نفر می‌تواند زنده بیرون بیاید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مقدمه:
    گاهی وقت‌ها، عشق و نفرت در یک دیگر حل می‌شوند. برای درک بهتر، می‌شود مثال زد از عشق‌هایی که با نقاب نفرت در حال رشد هستند‌. همینطور، خیلی از نفرت‌های ظاهری که با چشم قابل مشاهده هستند؛ اما پشت آن‌ها، یک عشق عمیق و بزرگ مخفی شده است. این قلب آدمیزاد است که تصمیم می گیرد، کدام را برای مسیر پر پیچ و خم عاشقی انتخواب کند. علاقه شدید دو جنس مخالف به یکدیگر، موضوع مهمی است که همیشه همراه انسان‌ها بوده است و همواره ادامه دارد؛ اما مانند درختی که در حال میوه دادن است، بعضی از آن ها کال هستند، بعضی‌های دیگر کرم گذاشته‌اند و تعداد زیادی از آن‌ها خراب شده‌اند. انسان‌های زیادی هستند که سبد زندگی خودشان را با عشق‌های کال و نرسیده و یا خراب و گندیده پر می‌‌کنند؛ اما هنگامی که عشق واقعی خودشان را پیدا می کنند، از این افسوس می‌خورند که سبدشان پر شده است و دیگر جایی برای چیدن عشق اصلی وجود ندارد...

    اسامی فصل‌ها:
    فصل اول: معرفی زوج‌ها ....... ۱۹ * ۱
    فصل دوم: قلب شیشه‌ای ............... ۳۰ * ۲۰
    فصل سوم: دوپامین ............ ۵۰ * ۳۱
    فصل چهارم: خوک‌ها عاشق نمی‌شوند ... ۷۰ * ۵۱
    فصل پنجم: پادزهر .............. ۸۱ * ۷۱
    فصل ششم : آخرین دیدار ۱۰۰ * ۸۲
    فصل آخر : زندگی جدید : ...... ۱۲۰ * ۱۰۱


    «فصل اول : معرفی زوج‌ها»
    دختر جوان با لحن خنثی خودش می‌گوید:
    _همیشه به صورتش ماسک خوک می زنه.
    هیچکس تا به حال چهره اش رو ندیده.
    دیانا دست همسر خود را محکم می‌فشارد و به چشمان افسر پلیس خیره می‌شود؛ سپس با صدایی که می‌لرزد ادامه می‌دهد:
    _ باید مخفیگاهش رو پیدا کنیم.
    افسر پلیس که پشت میز نشسته است، یک مرد قد کوتاه با شکم بر آمده است. دستی به روی صورت خود می‌کشد و جواب دیانا را اینگونه می‌دهد:
    _می‌دونم دخترم، تموم فکر و خیال خودم این شده که نذارم شخص دیگه‌ای قربانی بشه، ولی به کمک تو نیاز دارم.
    به محض این که حرف‌های افسر پلیس تمام می‌شود، کامیارشروع به صبحت می‌کند:
    _ همسر من این اواخر همه‌ زندگیش رو صرف تحقیق در مورد اون مرد کرده. از پرونده‌های قبلی سرنخ‌های زیادی پیدا کرده و کلی شواهد و مدرک رو کنار هم چیده. من نمی‌تونم اجازه بدم بیشتر از این خودش رو درگیر این ماجرا کنه.
    افسر پلیس از روی صندلی بلند می‌شود. همراه با سر تاس و ریش سفیدی که روی صورتش به چشم می‌خورد، شروع به صبحت می‌کند:
    _ من شخصا از همسر شما ممنونم، ولی اگه قاتل رو دستگیر نکنیم‌، تموم تلاش‌هامون حروم می‌شه. لطفا اجازه بده به همکاریش با پلیس ادامه بده.
    کلمات در گلوی کامیار گیر می‌‌کنند؛ زیرا چهره همسر خود را می‌بیند که مشتاق و هیجان زده است. دیانا به چشمان همسرش خیره می‌شود و
    آرام می‌گوید:
    _ اتفاقی برای من نمی‌افته، قول می‌دم.
    کامیار نفس عمیقی می‌کشد و چشمانش را می‌بنند. پس از چند ثانیه می‌گوید:
    _متاسفم، نمی‌تونم اجازه بدم با پاهای خودت بری داخل مخفیگاه اون قاتل وحشی.
    دیانا به وسیله دستانش صورت همسر خود را می‌گیرد. اولین اشک از چشم او جدا می‌شود و با لحن بسیار آرامی می‌گوید:
    _من می‌تونم جون خیلی از آدم‌ها رو نجات بدم.
    آدم‌های بی‌گناهی که تنها جرمشون عاشق شدن بوده.
    کامیار بی‌قرار به نظر می‌رسد و عرق سرد پیراهنش را خیس کرده است. آب دهانش را پایین می‌فرستد و جواب می‌دهد:
    _فقط ادرس رو به پلیس بده، نیاز نیست بیشتر از این دخالت کنی.
    دیانا خیلی سریع می‌گوید:
    _ آدرسی در کار نیست. من فقط به یک جا مشکوک هستم.
    همینگونه که کامیار از همسر خود فاصله می‌گیرد، شروع به قدم زدن می‌کند.
    افسر پلیس رو به نادیا می گوید:
    _ عکس‌های تنها بازمنده رو از کجا پیدا کردی؟
    نادیا به دنبال کلمات می‌گردد؛ اما کامیار با صدایی که ترس و استرس در آن موج می‌زند، جواب می‌دهد:
    - خودش برامون فرستاد.
    افسر پلیس گلویش را با چند تا سرفه صاف می‌کند، در نهایت رو به کامیار می‌گوید:
    _مگه شما اون شخص رو می شناسید؟
    بدون این که چیزی بگوید، با تکان دادن سر خود حرف او را تایید می‌کند.
    افسر پلیس با تعجب می گوید:
    _ پس چرا قبلا چیزی به من نگفتید؟ خیلی خوب حالا بگید تنها بازمانده کی هست ؟
    نادیا که برای لحظاتی سکوت کرده بود، باری دیگر با بغضی که در گلویش رخنه کرده است، جواب می‌دهد:
    - برادرم.

    ***

    « اتاق شماره ی ۳ »

    تصویر مرد خوکی از داخل تلوزیون کوچک و مشکی رنگ گوشه‌ی اتاق به چشم می‌خورد. به وسیله صدایی که داخل دستگاه تغییر کرده است، شروع به صبحت می‌کند:
    « سلام، خوش اومدید.حتما با خودتون فکر می‌کنید
    چه مناسبتی داره که من خوش اومد گویی کنم. خب دلیلش بسیار واضح هست. همین حالا از شما می‌خوام چشم‌هاتون رو از صفحه تلوزیون بردارید، و به سمت عقب برگردید. درسته، پلاک شماره‌ی سه به چشم‌هاتون خورد. با این وجود که شما داخل اتاق شماره سه هستید، نتیجه می‌گیریم
    اتاق‌های دیگه‌ای هم در مخفیگاه من وجود دارن.
    به نظر می‌رسه شما عاشق پیشه‌هایی باشید که همدیگه رو تا پای مرگ دوست دارید. البته شک دارم که واقعا اینطور باشه. اصلا نگران نباشید، این موضوع تا چهل و هشت ساعت اینده مشخص می‌شه. داخل اتاق یک ساعت دیواری وجود داره که شما رو از زمان اگاه می‌کنه. زیرک باشید و با دقت برنامه ریزی کنید. باید همه‌ی نوار‌های ویدیویی رو ببنید. این موضوع رو فراموش نکنید، اگه شما از بازی لـ*ـذت نبرید، بازی از نقطه ضعف شما لـ*ـذت می بره. »
    صفحه تلوزیون سیاه می شود و نوار ویدیویی به پایان می‌رسد. هومن با نگاه مملو از ترس و وحشت به سمت راست خود می‌چرخد. درست به سمت دختری که عاشق او است. چهره‌ی زرد و بی‌روح آن دختر جوان، حال درونی‌اش را به وضوح بازتاب می‌کند. با کلماتی که بسیار سخت از دهان هومن خارج می شود، بیتا را مجبور می‌کند که نگاهش را از صفحه‌ی خاموش تلوزیون بردارد.
    _ بیتا من رو نگاه کن. عزیزم من این جا وایستادم.
    دختر جوان خیلی آرام به سمت هومن می چرخد.
    در حالی که زبان او بند آمد است، سر خود را تکان می‌دهد.هومن یک مرد بیست و هشت ساله است. چشم و ابروی مشکی رنگی دارد و قد بلندش اولین موضوعی بود که بیتا به آن توجه کرد. خطاب به بیتا می‌گوید:
    -تو یادت میاد چطوری از این جا سر در اوردیم؟
    باری دیگر بیتا سر خود را تکان می‌دهد و این بار با سختی می‌گوید:
    _نه، هیچی یادم نمیاد.
    بلافاصله هومن جواب می‌دهد:
    _من فقط یادم میاد اماده شده بودیم برای خوابیدن. از آشپزخونه صداهایی شنیدم؛ مثل صدای اثابت ظرف و قابلمه‌ها به همدیگه.
    برای بار اول به صدا محل ندادیم، ولی دوباره با شدت بیشتری تکرار شد. از اتاق خواب خارج شدم و در کمال نا باوری یک مرد قد بلند و بسیار درشت اندام رو دیدم که نقاب خوک روی صورتش زده. یک ساطور بزرگ هم دستش بود.
    معلوم نبود چطوری وارد خونه شده. به سمتش حمله‌ور شدم و با هم دیگه درگیر شدیم.
    هومن کمی مکث می کند؛ سپس دست راست خود را بالا می‌آورد و زخمش را نشان بیتا می‌دهد.
    با همان لحن قبلی ادامه می‌دهد:
    _مقاومت کردم و اجازه ندادم سرنگ و ماده‌ی سبز رنگی که داخلش بود رو به گردنم تزریق کنه. با ساطوری که داشت روی ساق دست چپم خراش عمیقی انداخت. فکر و تمرکزم به سمت خونریزی و سوزش زخم دست چپم رفت. از فرصت استفاده کرد و بلاخره سرنگ رو به رگ گردنم فرو کرد. از اون درگیری به بعد رو دیگه یادم نمیاد.
    بیتا با چهره‌ی وحشت زده‌ به زخم روی دست هومن چشم دوخته است. با نگرانی ناله می‌کند:
    _ پس چرا من چیزی یادم نمیاد ؟!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    هومن با سر درگمی قدم برمی‌دارد. اتاقی که یک درب آهنی دارد و پشت ان گیر افتادند را برسی می‌کند. اتاق خالی است، فقط تعدادی سلاح سرد
    روی قسمتی از دیوار گچی آویزان شده‌اند. با صدای بیتا به خود می‌آید و نگاهش را از سلا‌ح‌های سرد جدا می‌کند.
    _هومن؟
    به سمت بیتا می‌چرخد. چهره‌اش نگران است و تند تند نفس می‌کشد. بلافاصله جواب می‌دهد:
    _ چی شده؟
    با صدایی که از ترس و استرس به لرزش افتاده است، در حد یک کلمه جواب می‌دهد:
    _گردنت.
    بی‌اختیار هومن دستش را به روی گردن خود می‌کشد؛ سپس می‌گوید:
    _ چه اتفاقی برای گردنم افتاده؟
    بیتا با قدم‌های سریع خودش را به هومن می‌رساند؛ سپس باری دیگر خطاب به او می‌گوید:
    _ رگ‌های قسمتی که ماده رو تزریق کرده سبز رنگ شده.
    هومن به سمت تنها آیینه‌ی موجود در اتاق حرکت می‌کند. با اخم ابرو‌هایش و چین و چروک‌های کم رنگی که زیر چشمانش پدید آمده است، به گردن خود خیره می شود. قسمتی از پوست گردنش سبز رنگ شده است و اطراف آن را رگه های کبود تشکیل داده‌اند. نا خودآگاه از دیدین این صحنه چهره‌اش مچاله می‌شود و به لب‌هایش شکل می‌دهد. دست راستش را بالا می‌آورد و روی آن قسمت می‌کشد. درد زیادی به او تحمیل می‌شود.
    بیتا به سمت هومن حرکت می‌کند و در آغـ*ـوش او جای باز می‌کند. چند لحظه این وضعیت پایدار می‌ماند. هومن با گلویی خشک آب دهانش را فرو می‌دهد، درحالی که به چشمان درشت و قهوه‌ای رنگ بیتا خیره می‌شود، موهای بلند عشق خود را کنار می زند و از زیر شال مشکی رنگی که روی سر او قرار دارد‌، به قسمت سبز رنگ و رگ‌های کبود گردن او نگاه می‌کند. صدایش را صاف می‌کند و خطاب به بیتا می‌گوید:
    ‌_عزیرم مواظب باش،گردن تو هم درست مثل گردن من شده.
    در یک لحظه شوک ترسناکی به آن دختر جوان وارد می‌شود. بی‌اختیار روی زمین می‌افتد و جیغ بلندی می‌کشد. هومن به سمت او حرکت می‌کند، روی پاهایش می‌نشیند و دستان بیتا را می‌گیرد. حرکات غیر ارادی او را کنترل می‌کند که به خود آسیب نزند. در همین لحظه که هومن روی پاهایش نشسته است و دستان بیتا را گرفته است، نگاه او به گوشه‌ی سقف اتاق دوخته می‌شود. دوربین کوچیکی نصب شده است و به نظر می‌رسد دارد حرکات ان ها را ضبط و ثبت می کند. ببتا از درد می نالد؛ بلافصله هومن به خود می‌آید و متوجه می‌شود بیتا دستان خود را جدا کرده است.
    بیتا را سرزنش می‌کند و با لحن جدی می‌گوید:
    _نباید روی اون قسمت دست بکشی.
    بیتا روی زمین افتاده است و به وسیله اشک‌هایی که می‌ریزد، آرایش او روی صورتش ماسیده است. جیغ گوشخراشی می‌کشد و خطاب به هومن می‌گوید:
    _اون عوضی از جون ما چی میخواد؟
    بلافاصله هومن با لحن آرامی جواب می‌دهد:
    _ من فقط می‌دونم یک دوربین اینجا هست و ما رو با اون می‌بینه.
    دست راستش را بالا می‌آورد و با انگشت اشاره‌اش به دوربینی که کنج سقف کار گذاشته شده است، اشاره می‌کند. بیتا نیز به آن دوربین خیره می‌شود. پس از چند لحظه رو به هومن می کند و می گوید:
    _ قراره ما رو شکنجه بدن؟
    هیچ سخنی به زبان هومن نمی‌آید، فقط با چهره مات زده نقطه‌ای از دیوار گچی را برای زول زدن انتخاب می‌کند. همچنان بیتا را در آغـ*ـوش دارد و گرمای بدن او یخبندان ترس و استرس او را کاهش می‌دهد. پس از لحظانی با گلویی که گرفته است، شروع به صبحت می‌کند:
    _ما باید اون فیلم ها رو ببینیم تا سر در بیاریم توی کدوم جهنمی هستیم.
    بلافاصله بیتا مخالفت می‌کند و در جواب می‌گوید:
    -ولی من دوست ندارم اون خوک کثیف ما رو بازیچه خودش بکنه.
    سر انجام از آغـ*ـوش بیتا جدا می‌شود و باری دیگر روی پاهایش می‌ایستد؛ سپس می‌گوید:
    _چاره ای نداریم!
    بیتا دیگر چیزی نمی‌گوید. نفس عمیقی می‌کشد و فقط به چهره پسری نگاه می‌کند که عاشقانه او را دوست دارد. هومن نیز صبحت نمی‌کند. درحالی که نگا از سکوت چند ثانییه ای سرش را بالا می اورد و در حالی که با دست به روی صورت بیتا می کشد با کلماتی که بوی حقیقت را می دهد شروع به حرف زدن می کند؛
    _نمی‌دونم اون روانی مریض به چه علتی داره این کار رو با ما انجام میده، ولی مطمعا باش اجازه نمی‌دم بلایی سر تو بیاره.
    باری دیگر اشک‌های بیتا روی گونه‌هایش جاری می‌شود. هومن که تحمل دیدن اشک‌های عشق خود را ندارد، با دست اشک را پاک می کند و همینطور که با دست به روی گونه اش می کشد، ارام می گوید
    -خواهش می کنم گریه نکن
    بیتا سرش را ارام تکان می دهد و همینطور که اشک می ریزد می گوید:
    - ما باید اون ویدیو ها رو ببینم،همین الان!
    - درست می گی
    هومن بـ ـوسه ای به پیشونی بیتا می زند؛ بلافاصله به سمت ویدیو‌ها حرکت می‌کند و ویدو دوم را برمی دارد.
    به روی ویدیو به غیر از نوشتن شماره ان ویدیو.
    کلمه ی « بچه خوک » نیز بغـ*ـل شماره ی دو به چشم می‌خورد.
    هومن و بیتا نمی دانند محتوای ان ویدیو چه چیزی می تواند باشد،فقط ترجیح می دهند سریع ویدیو را وارد دستگاه بکنند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مرد خوکی باری دیگر جلوی دوربین نشسته است. سر او کمی کج است و مستقیم به دوربین نگاه می‌کند. پس از لحظاتی دستانش را داخل همدیگر گره می‌زند و سرش را صاف می‌کند. صدای حجیم و کلفت او به گوش می‌رسد که گویا توسط دستگاه تغییر کرده است.
    « کار درستی انجام دادید. این بازی قانون‌های زیادی داره. به مرور زمان با قانون‌های بازی آشنا می‌شید. طبق شناختی که روی شما دو نفر دارم، همیشه آدم‌های پر حاشیه و ماجراجویی بودید. هومن، به نظر نمی‌رسه خیلی آدم‌ ریسک پذیری باشی. شما لایق نیستید که از دو تا چشم برای دیدن استفاده کنید. باید همین الان تصمیم بگیرد کدوم یکی از شما می‌خواد چشم راست خودش رو از حدقه دربیاره! یادتون نره، اگه بخواید از این مرحله طفره برید و ویدیو شماره سه رو داخل دستگاه بذارید، هر دوی شما می‌میرید.
    فقط چهل و هشت ساعت فرصت دارید.»
    ویدیو به پایان می‌رسد و تلوزیون سیاه می‌شود. هومن و بیتا هر دو با چهره وحشت زده به همدیگر نگاه می‌کنند. هیچ صبحتی بین آن‌ها رد و بدل نمی‌شود. صدای تیک‌تاک ساعت اتاق را فرا گرفته است. بیتا به آرامی از روی زمین بلند می‌شود و به سمت آیینه می‌چرخد. کمی به چهره خودش نگاه می‌کند و درنهایت دستش را به آرامی روی چشم راستش می‌کشد. هومن نیز از روی زمین بلند می‌شود و خطاب به بیتا می‌گوید:
    _بیتا، حالت خوبه؟
    جواب این سوال از چهره سرد و بی‌روح آن دختر مشخص است. بیتا که کمی مشکل روانی دارد، کم‌کم کنترل خود را از دست می‌دهد. لبخند سردی روی چهره‌اش می‌‌نشیند و به سمت هومن می‌چرخد. با صدای کنترل نشده و لرزانش شروع به صبحت می‌کند:
    _به نظرت من با یک چشم هم خوشگل هستم؟
    بلافاصله دستش را به روی چشم راستش می‌گذارد. هومن واکنش نشان می‌دهد و جواب او را اینگونه می‌دهد:
    _قرار نیست به حرف اون مرد گوش بدیم.
    در یک لحظه لبخند سرد و ملیح بیتا پاک می‌شود. دستش را پایین می‌آورد و خطاب به هومن می‌گوید:
    _اون داره ما رو می‌بینه ! باید به حرفش گوش بدیم.
    هومن سر خودش را به نشانه مخالفت تکان می‌دهد و باری دیگر می‌گوید:
    _ما نباید به خودمون آسیب بزنیم. صبر می‌کنیم تا کسی برای کمک بیاد.
    بیتا شانه‌هایش را به نشانه ناآگاهی بالا می‌اندازد؛ سپس نگاهش را از هومن بر می‌دارد و خطاب به او می‌گوید:
    _کسی قرار نیست به ما کمک کنه.
    هومن دیگر جواب او را نمی‌دهد. سرش را پایین می‌اندازد و به کف اتاق خیره می‌شود. در همین لحظات صدای جیغ بیتا به گوش می‌رسد که باری دیگر تکرار می‌کند:
    _کسی قرار نیست به ما کمک کنه!
    هومن دستش را به روی صورت بیتا می‌گذارد و انگشت دست دیگرش را به روی بینی‌اش می‌گذارد.
    _ساکت باش !
    بیتا دست هومن را از روی صورتش پس می‌زند و خطاب به او می‌گوید:
    _من با یک چشم خیلی زشت می‌شم.
    هومن عصبتانیت خودش را با یک فریاد تخلیه می‌کند؛ سپس خطاب به بیتا می‌گوید:™
    _گفتم که قرار نیست با چشم خودمون رو از حدقه در بیاریم.
    مشکلات عصبی بیتا سراغ او را گرفته است. صورتش را دستانش پنهان می‌کند و بدنش بی‌اختیار می‌لرزد. از هومن فاصله می‌گیرد و با قدم‌های آهسته به سمت درب آهنی حرکت می‌کند. روی زمین سرد می‌نشیند و زانو‌هایش را بغـ*ـل می‌کند. هومن نیز مدام یک مسیر کوتاه را طی می‌کند و به جای اولش بر می‌گردد. سرش را بالا می‌آورد و با حرص و کینه به دوربین نگاه می‌کند.
    در وجود او آشوبی به پا شده است و هر لحظه سوال‌های بی‌جواب او بیشتر می‌شود. سرانجام به سمت سلاح‌هایی که روی دیوار آویزان شده است، قدم بر می‌دارد. یک نگاه به بیتا می‌اندازد؛ سپس یکی از سلاح‌های سرد را از دور طنابی که به دور آن پیچیده شده است، جدا می‌کند. نفس عمیقی می‌‌کشد. قطره‌های عرق از روی پیشانی او سر می‌خورند. به سمت بیتا می‌چرخد؛ همچنان روی زمین نشسته است، زانو‌هایش را بغـ*ـل کرده است و سرش را به سمت پایین گرفته است. چاقوی دسته بلندی که در دست دارد را محکم می‌فشارد و با قدم‌های آهسته به سمت او حرکت می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    « اتاق شماره ی چهار »
    از میان نوار‌هایی ویدیویی که روی همدیگر چیده شده‌اند، به دنبال ویدیو شماره دو می‌گردد.
    جالب است که ویدیو‌ها به ترتیب شماره روی همدیگر چیده نشده‌اند. سارا موهای طلایی و صاف خودش را از جلوی چشمانش کنار می‌زند و به ترتیب شماره ویدیو‌ها را می‌بیند. رضا جلوی تنها آیینه بزرگ اتاق ایستاده است که به دیوار چسبیده است. گردنش را با حساسیت زیاد برسی می‌کند و روی رگ‌های باد کرده دست می‌کشد.
    صدای نازک و ظریف سارا به گوش می‌رسد که خطاب به شوهر خود می‌گوید:
    _کلمه‌ی بچه خوک چه معنی داره؟
    رضا بی‌اعتنا جواب می‌دهد.
    -توی موقعیتی نیستم که به تو جواب بدم.
    سارا لب‌هایش را کج می‌کند و از رضا چشم برمی‌دارد. نوار ویدیویی را داخل دستگاه می‌گذارد و به تلویزیون چشم می‌دوزد. باری ‌دیگر مرد خوکی را می‌بینند که جلو دوربین نشسته است و صبحت می کند.
    « شما دو نفر این ویدیو رر از روی حس کنجاویتون پخش کردید. با این وجود به بسیاری از حس‌های درونی دیگه‌ خودتون غلبه کردید.
    سریع می‌رم سراغ پیام اصلی که درون این ویدیو جا داده شده. سارا تو خیلی زیبا هستی، به قدری زیبا که پیشنهاد‌های زیادی از طرف شرکت‌های تبلیغاتی داشتی؛ اما همه ی اون پیشنهاد‌ها رو رد کردی. تنها دلیل این کارت هم مخالفت های همسرت بود. یک پیرمرد بد اخلاق و عبوس که حوصله خودش رو هم نداره. این موضوع که تو برای پول و ثروت با رضا ازدواج کردی برای همه اون کسایی که تو را می شناسن، بسیار واضح هست. امشب این موضوع به خود رضا هم ثابت می‌شه. یک دختر با قد بلند، چشم‌های رنگی و پوست روشن چرا باید همسر یک مرد بسیار مسن بشه. به نظر عادی نمی رسه؛ البته چیز‌های عجیب زیادی در این دنیا وجود داره که خیلی از اون‌ها رو با چشم‌های خودم دیدم. این فرصت به تو داده می‌شه که اگر عشقی وجود داره از اون دفاع بکنی.
    رضا تو هم وضعیت جالبی نداری. با دختری ازدواج کردی که حدقل بیست و پنج سال از خودت کوچیک تر هست. واقعا عاشقش بودی یا فقط برای جذابیت‌های ظاهری اون دختر، حاظر شدی نصف ثروتت رو به اسمش بزنی؟ شاید الان با خودت بگی به تو ربط نداره؛ اما جواب وجدان خودت رو چه جوری دادی؟
    زمان زیادی باقی نمونده، فقط چهل و هشت ساعت وقت دارید. برای گرفتن سر نخ‌های بیشتر‌، توصیه می کنم ویدیو بعدی رو پخش بکنید.»
    ویدیو به اتمام می‌رسد. رضا و سارا خشکشان زده است. مانند یک مٌرده سرد و بی تحرک شده‌اند و حتی به سختی می‌توانند آب دهان خودشان را فرو دهند. آن‌ها نمی‌توانند باور کنند در همچنین موقعیتی قرار گرفته‌اند. رضا با حالت جنون فریاد می‌کشد و به دوربین خیره می‌شود. او که آدم مغرور و بددهنی است، شروع به فحاشی می‌کند.
    سارا نیز که به این نوع از حرف زدن و فریاد کشیدن رضا عادت دارد‌، به روی زمین می‌افتد. دستانش را به روی گوش‌های خودش می‌گذارد که صدای نکره‌ی شوهرش را نشوند. خود سارا می‌داند که برای زنده ماندن‌، باید با رضا بجنگد.
    هرگز در طول این سه سال زندگی مشترکی که با رضا داشته است، هیچ عشقی در کار نبوده است که اکنون بخواهد به او قوت قلب دهد. او باید تمام مسیر را از حالا به بعد تنها طی کند.
    رضا نیز همچنان سعی دارد با عربده و فریاد‌های گوش خراش، خودش را خالی کند. چندین مرحله پیش روی او قرار دارد که همه‌ی آن‌ها وحشت ناک به نظر می رسند. همسر خود را بکشد یا منتظر بماند به وسیله‌ی زهری که در رگ‌های بدنش به سرعت در حال پخش شدن است، به زندگی خودش پایان دهد. در خوش حالت ترین راه ممکن نیز انتظار داشته باشد سارا برای نجات جان او خودکشی کند. سرانجام رضا فریادش را قطع می‌کند. با قدم‌های سریع به سمت سارا می‌رود و دست او را می گیرد؛ سپس او را از روی زمین بلند می کند. به دوربینی که کنج اتاق وصل شده است اشاره می‌کند و با سرزنش می‌گوید:
    -اون جا رو ببین، خوک عوضی داره ما رو می بینه. مثل بچه‌ها گریه نکن. سارا دست خودش را آزاد می‌کند و قطره‌های اشکی که روی گونه‌اش سر می‌خورد را پا می‌کند؛ سپس با دقت بیشتری به دوربین نگاه می کند. به سمت صورت پر از چروک رضا بر می‌گردد و با لحن آرامی می‌گوید:
    -عاقبتمون چی میشه؟
    رضا به او جوابی نمی دهد.
    سارا صدایش که از هق‌هق زیاد گرفته است را صاف می کند و با لحن سوالی می گوید:
    _ویدیو بعدی رو پخش بکنیم؟
    رضا بدون این که فکر کند، سر خودش را به
    نشانه‌ی مخالفت تکان می دهد و خطاب به همسر خود می‌گوید:
    _دوست داری اون خوک کثیف مغزت رو شست و شو بده؟
    سارا دستی به روی صورت خودش می‌کشد.لاک قرمز رنگی که به انگشتانش زده است، هنوز از بین نرفته است.
    _چاره ای نداریم، باید بفهمیم اون از ما چی می‌خواد،شاید همه ی این‌ها فقط یه مسخره شوخی باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    _شوخی ؟ کور شدی احمق؟ کی تا به حال اینجوری با ما شوخی کرده.
    سارا حرفی برای گفتن ندارد. باری دیگر رضا خطاب به همسر خود می‌گوید:
    _ گردن من خوب شده؟
    سارا به سمت او نمی‌چرخد، شانه‌هایش را به نشانه بی‌تفاوت بودن بالا می‌اندازد. رضا با پای خود خیلی آرام به بدن سارا می‌کوبد و باری دیگر تکرار می‌کند:
    _گردنم خوب شده یا نه؟
    سارا مجددا به او محل نمی‌دهد. این‌بار رضا از کنار سارا می‌گذرد و زیرلب به او ناسزا می‌گوید.
    با قدم‌هایی که صدایش داخل اتاق می‌پیچد، به سمت آیینه قدم برمی‌دارد. سرش را کج می‌کند و به گردن خود خیره می شود. رگ‌هایی که کبود شده‌اند وضعیت وخیمی دارند. به نظر می‌رسد پس از گذشت هر ثانیه آن زهر بیشتر داخل رگ‌های بدنشان نفوذ می‌کند. در حالی که رضا در حال خود غرق شده است و حواسش به همسر خود نیست،
    سارا ویدیو بعدی را داخل دستگاه می‌گذارد.
    به محض اینکه دوباره صدای مرد خوکی به گوش رضا می خورد، به خودش می‌آید. سارا جلوی تلوزیون نشسته است و به تصویر مرد خوکی نگاه می‌کند. صدای او باری دیگر سکوت داخل اتاق را می‌شکند.
    « در این چالش سارا محک زده می‌شه. زیر یکی از سرامیک‌های داخل اتاق یک تلفن همراه جا سازی شده. سیمکارت اون گوشی اندازه یک دقیقه شارژ مکالمه داره. موبایل رو پیدا کن و به هرکسی که می‌خوای زنگ بزن. جای تو بودم این موقعیت رو هدر نمی‌دادم که به پلیس زنگ بزنم. تو نه آدرس داری و نه یک دقیقه زمان کافی هست که پلیس بتونه رد گیری کنه. شاید دلت بخواد صدای کسی که واقعا عاشقش هستی رو برای یک بار دیگه بشنوی؟ »
    به محض این که ویدیو به پایان می‌رسد، رضا با عصبانیت به سمت سارا حرکت می‌کند. حتی فرصت نمی‌دهد یک کلمه از دهان همسرش خارج شود. رو به روی او می‌ایستد و یک سیلی محکم به صورتش می زند. رد انگشتان آن مرد مسن روی پوست روشن سارا می ماند. دختر جوان و لاغر اندام پهن زمین می‌شود. موهای بلند و طلایی رنگش جلوی صورت او را می‌پوشانند. از گوشه‌ی لب‌های او چند قطره خون چکه می‌کند. صدای نکره رضا باری دیگر به گوش می‌رسد. این بار مخاطب صبحت‌هایش سارا است.
    _دختره‌ی عوضی، مگه نگفتم به ویدیو‌ها دست نزن.
    منتظر جواب می‌ماند. سارا نیز موهای طلایی رنگش را کنار می‌زند و از روی زمین بلند می‌شود. با چشمان سبز رنگی که دارد به رضا نگاه می‌کند. سرانجام با صدای ظریف و دخترانه‌اش می‌گوید:
    _من می‌خوام از اون تلفن استفاده کنم.
    اخم‌های رضا داخل همدیگر فرو می‌رود و باعث می‌شود چین و چروک‌های روی صورتش بیشتر نمایان شود. با قدم‌های آهسته به سارا نزدیک تر می‌شود. دستش را پشت گوش خود می‌گذارد و آرام می‌گوید:
    _نشیدنم! چی گفتی؟
    سارا به سختی آب‌‌دهانش را پایین می‌فرستد. چشمان درشت خودش را ریز می‌کند و با لحن رسایی می‌گوید:
    _من می‌خوام از اون تلفن لعنتی استفاده کنم.
    آن لبخند مصنوعی روی صورت رضا حفظ می‌شود. دستش را از پشت گوش خود پایین می‌آورد و ابرو‌هایش را بالا می‌فرستد؛ سپس با لحن شمرده‌ای می‌گوید:
    _می‌خوای به کی زنگ بزنی؟
    همچنان چشمان سارا مستقیم به رضا دوخته شده است. ترس و استرس خود را کنترل می‌کند و جواب می‌دهد:
    _به کسی که عاشقش هستم.
    رضا سر خودش را آرام تکان می‌دهد؛ سپس به وسیله دست خود موهای سارا را به پشت گوش‌‌هایش هدایت می‌کند. به محض این که سارا می‌خواهد قدم بردارد، رضا گلوی او را با همان دست می‌گیرد. با چهره‌ای که مچاله شده است، قدم بر می‌دارد و او را به آیینه می‌کوبد. کمر سارا به آیینه برخورد می‌کند و ترک بزرگی روی آن به وجود می‌آید. درحالی که همچنان دست رضا دور گردن سارا پیچیده شده است، نفس کشیدن برای آن دختر جوان دشوار می‌شود. کم‌کم پوست صورتش قرمز می‌شود و چشمانش نیمه بسته می‌ماند. به قدری رضا عصبانی است که اگر کارد هم بخورد، خونش در نمی‌آید. گویا واقعا قصد دارد او را خفه کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    « اتاق شماره یک »

    چشمان آن مرد جوان باز می‌شود. سرد درد شدیدی دارد و روی زمین سرد و سفید یک اتاق دراز کشیده است. بی‌اختیار نفس عمیقی می‌کشد. هنوز نمی‌داند کجا است. با گلویی خشک سر خودش را می‌چرخاند، چشمانش به نامزد خود می‌خورد که روی زمین دراز کشیده است. به خودش می‌آید و با عجله از روی زمین بلند می‌شود. با قدم‌های سریع به نامزدش می‌رسد. روی زمین می‌نشیند و دستان او را محکم می‌گیرد؛ سپس اسمش را صدا می‌زند.
    _مهسا. عزیزم صدام رو می‌شنوی؟
    او تکان نمی‌خورد. همچنان روی زمین دراز کشیده است. آرش از روی زمین بلند می‌شود و اطرافش را می‌بیند. چشمان او به آیینه‌ای می‌خورد که در اتاق وجود دارد. با قدم‌های سریع به آن نزدیک می‌شود و مشت گره کرده خودش را به گوشه‌ی آیینه می‌کوبد. موفق می‌شود با دو تا مشتی که به آیینه می‌زند‌، تکه‌ای از آن را جدا کند. بی‌توجه به خونریزی دستش، تکه کوچک آیینه را از روی زمین بر می‌دارد. بدون اتلاف زمان به سمت نامزد خود حرکت می‌کند، باری دیگر خم می‌شود و تکه آیینه را جلوی دهان او قرار می‌دهد. طولی نمی‌کشد که بخار دهان او روی آیینه می‌نشیند.
    برای لحظاتی این فکر وحشت‌ناک از ذهن آرش عبور کرد که ممکن است او نفس نمی‌کشد.
    دستش را به روی شانه‌ی مهسا می‌گذارد و همراه با این که او را تکان می‌دهد، اسمش را صدا می‌زند.
    پس از گذشت چند دقیقه، سرانجام چشمان مهسا باز می‌شوند. او نیز مانند آرش حال بدی دارد و دنیا دور سرش می‌چرخد. تند‌تند نفس می‌کشد و به نظر می‌رسد چشمانش سیاهی می‌روند. در همین لحظه صدای آرش به گوش می‌رسد که خطاب به نامزد خود می‌گوید:
    _عزیزم من اینجام.
    او را در آغـ*ـوش می‌کشد. مهسا چیزی نمی‌گوید، همچنان نمی‌داند چه اتفاقی افتاده است. مانند باقی اتاق‌های مخیگاه، ویدیو اول به صورت خودکار پخش می‌شود. سکوت اتاق شکسته می‌شود و توجه‌ی هر دوی آن‌ها را می‌خرد.

    « به شما خوش آمد می‌گم. امیدوارم که در مخفیگاه من راحت باشید و احساس غریب بودن نکنید. خیلی از عاشق‌ها معتقد هستن هنگامی که در کنار همدیگر قرار می‌گیرند، به مکان و محل و آدم‌های اطرافشون بی تفاوت می‌شن؛ چون فقط همین که پیش هم هستن، کافی هست.من می‌خوام بدونم این جمله تا چه اندازه حقیقت داره. شما دو نفر که الان دارید این ویدیو رو می‌بیند، با حرف‌های من موافق هستید؟ باید اعتراف کنم همدیگر رو واقعا دوست دارید، به همین خاطرم هست که ویدیو‌ و چالش‌های زیادی برای شما در نظر گرفتم. امیدوارم عشق شما دو نفر، بازی من رو شکست بده. فقط چهل هشت ساعت وقت دارید، ویدیو بعدی رو داخل دستگاه بذارید.»
    ویدیو به پایان می رسد. آرش در حالی که مهسا را در اغوش دارد، به پیشانی او بـ ـوسه می زند. خود او هنوز گیج است و اصلا نمی‌داند چه اتفاقی‌هایی درحال رخ دادن است. با این اوصاف سعی دارد به نامزدش امیدواری دهد. گلویش را صاف می‌کند و خطاب به او می‌گوید:
    -عشقم، من نمی دونم چه کسایی توی این ادم ربایی دست داشتن، از دشمن‌های من بودن یا فقط قصد مخسره بازی و دلقک بازی دارن؛ اما اجازه نمی‌دم تو رو اذیت کنن. مطمعا باش حتی یه تار مو از تو کم نمی‌شه.
    مهسا از ترس و وحشت زیادی که قالب بر او شده است، زبانش بنده آمده و قادر به صبحت نیست.
    او با اشک‌هایی که می‌ریزد‌، دل آرش را می‌لرزاند.
    آرش که نیروی انتظامی است، خیلی زود متوجه‌ی علت سبز بودن گردن نامزدش می‌شود.اجازه نمی‌دهد حرکت کند و خطاب به او می‌گوید.
    _ به رگ کردنت یک زهر تزریق شده.
    سرانجام مهسا دهان باز می‌کند و با صدایی که می‌لرزد خطاب به او می‌گوید:
    _منظورت چیه؟
    آرش در جواب می‌گوید:
    _زیر قسمتی از پوست گردنت سبز شده و رگ‌های اطرافش باد کردن.
    بی‌اختیار مهسا می‌خواهد روی گردنش دست بکشد؛ اما آرش دست او را می‌گیرد و با قاطعیت می‌گوید:
    _نه، نباید بهش دست بزنی.
    چهره مهسا ترس و استرس درونی او را انعکاس می‌دهد. باری دیگر آرش خطاب به مهسا می‌گوید:
    -یک نگاه به گردن من بنداز، احتمالا به من هم تزریق کرده.
    این را می گوید و همزمان گردنش را مقداری
    می‌چرخاند که مهسا بهتر ببیند. پس از لحظاتی صدای نازک و دخترانه مهسا به گوش می‌رسد:
    - چیز خاصی روی گردنت نمی‌بینم.
    آرش تعجب می‌کند و خطاب به نامزدش می‌گوید:
    -با دقت ببین.
    بلافاصله صدای مهسا به گوش می‌رسد.
    -گفتم چیز خاصی روی گردنت نیست.
    آرش سکوت می کند و در حالی که از روی زمین بلند می‌شود، به سمت تنها آیینه موجود در اتاق حرکت می کند. گردن خود را برسی می کند، با این وجود که مرد خوکی هنگام گلاویز شدن با او سرنگی را به گردن آرش تزریق کرد؛ اما اکنون نمی‌تواند هیچ ردی از آن پیدا کند.
    نگاهش را از تصویر خود بر می‌دارد. در اتاق سرد و بی‌روحی که فقط بوی ترس و وحشت به مشام می‌رسد، باری دیگر به سمت مهسا حرکت می‌کند. صدای قدم‌های او در سکوت مطلقی که بر اتاق حاکم شده است، به گوش می‌رسد.
    رو به روی او می‌ایستد و آرام و شمرده می‌گوید:
    -درسته، گردن من اون شکلی نشده.
    بغض در گلوی مهسا رخنه کرده است و قطره‌های اشک بدون اجازه از زیر چشمانش فراری هستند. آرش نامزد خود را در اغوش می‌گیرد و با دستش به روی موهای او می‌کشد؛ سپس با لحن آرامی می‌گوید:
    _ باید ویدیو بعدی رو ببینیم.
    مهسا سر خودش را به نشانه مثبت تکان می‌دهد و در جواب می‌گوید:
    _ موافقم، شاید این جوری مشخص بشه چه بلایی داره سر زندگیم میاد.
    آرش به او دلداری می‌دهد:
    _قرار نیست بلایی سر تو بیاد.
    این جمله را می‌گوید و از همسر خود فاصله می‌گیرد. به سمت ویدیو ها حرکت می کند.
    پونزده عدد نوار ویدیویی به روی همدیگر چیده شده‌اند. این تعداد چالش به مراتب از اتاق‌های دیگر بیشتر است. نوار ویدیویی شماره یک را بیرون می‌آورد و ویدیو جدید را داخل دستگاه می‌گذارد. این ویدیو نیز مرد خوکی را نشان می‌دهد که جلوی دوربین نشسته است و با صدایی که به وسیله دستگاه تغییر کرده است، صبحت می‌کند ؛
    «قبول دارم این اتاقی که داخلش هستید، مثل اقامت در هتل هفت ستاره نیست؛ اما امیدوار هستم میزبان خوبی برای شما بوده باشم و در ادامه بتونم بیشتر از شما پذیرایی کنم.به جرعت می‌گم که شما دو نفر تا به این لحظه اصلا به اون سلاح‌های سردی که به دیوار آویزون شده، توجه نکردید. احتمالا با خودتون فکر کردین جزوی از دکور اتاق محسوب می شود؛ اما باید به شما بگم که اشتباه فکر می‌کردین. اون سلاح‌های سرد، ابزاری هستن که شما رو به بیرون از این اتاق هدایت می‌کنن. من دیگه حرفی نمی‌زنم، همه چیز رو از لبه‌های تیزشون بپرسید. راستی‌، در ویدیو بعدی یک شگفتی برای آرش دارم. امیدوارم ناراحت نشی.»
    ویدیو به پایان می رسد و صفحه تلوزیون قدیمی سیاه می‌شود. همینگونه که آرش از حرف‌های مرد خوکی بسیار عصبانی شده است، نگاه خودش را از تلوزیون بر می‌دارد و خطاب به نامزدش می‌گوید:
    _اون داره حرکات ما رو نگاه می‌کنه.
    مهسا اشک‌هایش را پاک می‌کند و با صدای گرفته‌اش، جواب آرش را می‌دهد:
    -منظورت چیه ؟
    بدون این که به سمت مهسا بر‌گردد، دستش را بالا می‌برد و به کنج سقف اشاره می‌کند. مهسا با چشمانش به دنبال آن دوربین می‌گردد. بعد از چند ثانییه پیدایش می‌کند و لحظانی را به آن خیره می‌شود. به نظر می‌رسد موضوع مهمی به ذهن آن دختر بیست و هشت ساله رسیده باشد. بینی‌اش را چین می‌دهد و به نشانه‌ی فکر کردن، چشمان خودش را ریز می‌کند. در همین حالت به سمت نامزد خود برمی‌گردد و دستش را به روی ساعد او می‌گذارد. آرش که در عالم خود غرق شده است‌ جا می‌خورد. مهسا با چشمان تر خود به سمت او برمی‌گردد و با لحنی که انگار متوجه موضوع مهمی شده است، شروع به صبحت می‌کند.
    _ اون قاچاقچی مواد رو یادته که توی فرودگاه دستگیر کردی؟
    پس از چند لحظه، آرش دستی به روی صورتش می‌کشد و سر خودش را به نشانه مثبت تکان می‌دهد. مهسا ادامه می‌دهد.
    _خیلی بد کتکش زدی، هیچ جایی از صورتش باقی نمونده بود که ازش خون چکه نکنه. فکر می‌کنم خانواده اون مرد دارن از ما انتقام می‌گیرن.
    در یک لحظه تلنگری به آرش وارد شد. گویا با حرف‌های نامزد خود موافق است. بدون این که چیزی بگوید، به سمت او برمی‌گردد.
    مهسا نیز نفس عمیقی می‌کشد و با تردید می‌گوید:
    _دوست نداشتم این رو بهت بگم، ولی برادرای اون مرد چند بار به خط من زنگ زدن و تهدیدم کردن.
    آرش که عصبی شده است، قادر نیست جواب درستی به مهسا دهد. دست او را می‌گیرد و خیلی سرد و خشک می‌گوید:
    _ من هر روز با یک خلافکار سر و کار داشتم، ولی اون شخصی که تو داری در موردش حرف می‌زنی، آدمی بود که هر روز توی فکر من بود.
    مهسا با لحن بلندی می‌گوید:
    _تو وظیفه‌ات رو انجام دادی.
    پس از چند لحظه آرش ادامه می‌دهد:
    _خودش رو جای مربی ورزش جا زده بود و به بهونه مسابقات جهانی، با هیجده تا بچه‌ی زیر سن قانونی داشت از کشور خارج می‌شود. مواد‌ها رو بچه‌ها جا سازی کرده بودن. آخرین لحظه گیرش انداختیم. روی زمین خوابونیدمش و اتقد با باتوم کوبیدم روی صورتش که دوازده تا از دندون‌هاش شکست. اون مرد اعدام شد، ولی نتونستم هضم کنم اون بچه‌ها داشتن چه کار کثیفی انجام می‌دادن.
    پس از چند لحظه خود آرش می‌گوید:
    _ویدیو بعدی رو پخش کنم؟
    مهسا خطاب به او می‌گوید:
    _به نظرت این کار درسته؟
    آرش سر خودش را تکان می‌دهد و با صدای گرفته‌اش، جواب می‌دهد.
    _باید بدونیم اون خوک از ما چی می‌خواد.
    از کنار سلاح‌های سردی که به دیوار آویزان شده است، عبور می‌کند و خودش را به ویدیو‌ها می‌رسد. روی زمین می‌نشیند و نوار ویدیویی را از دستگاه در می‌آورد؛ سپس به عدد روی آن نگاه می‌کند. به خاطر عصبی شدن، دستانش به لررزش افتاده است. ویدیو‌هایی که در کنار تلوزیون به روی هم چیده شده‌اند، را با دقت برسی می‌کند.
    بعد از گذشت چند دقیقه متوجه می شود ویدیو شماره ی« سه » وجود ندارد. آرش گیج و سرگردان می‌شود. از روی ناچاری ویدیو شماره «چهار» را داخل دستگاه می‌گذارد؛ سپس با قدم‌های آهسته به سمت مهسا حرکت می‌کند.
    او را در اغوش می گیرد و یک نفس عمیق می‌کشد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    « احتمالا باید متوجه عدم وجود ویدیو شماره ی سه شده باشید. این موضوع شاید حس کنجاوی شما رو تحـریـ*ک کنه که اطلاعات بیشتری به دست بیارید. این موضوع اتفاقی نیست، در میان ویدیو‌ها هیچ ویدیویی وجود نداره که شماره سه باشد؛ زیرا هیچ زهری به گردن آرش زده نشده است. ولی ماجرا برای مهسا خیلی متفاوت هست.بهتره بگم او صرف چهل و هشت ساعت آینده از پا درمیاد، مگر این که آرش خودکشی بکنه!
    ویدیو به پایان می رسد.
    درحالی که مهسا در آغـ*ـوش آرش مانند بید می‌لرزد، اشک‌های او دانه به دونه روی گونه اش جاری شده.
    آرش به ارامی اشک های نامزد خود را پاک می کند و برای تسکین دردش می گوید:
    - اون عوضی فقط قصد ترسیدن ما رو داره.
    - ولی خودت گفتی اون به گردن ما یک زهر کشنده زده!
    - من از حرفی که زدم مطمعا نیستم،لطفا فکر های منفی رو از سرت بیرون بکن.من کنار هستم
    سپس با همان لرزش دستانش ویدیو شماره پنج را از میان ویدو ها انتخواب می کند و پس از اینکه ویدیو قبلی را بیرون می کشد،به پای تماشای ویدیو شماره ی پنج می نشینند.
    " زندگی همیشه زببا نیست،پستی و بلندی های زیادی دارد و اکنون شما روی پست ترین نقطه ی زندگی خودتان ایستاده اید.
    راستش من ادم بدی نیستم، شما نمی توانید با ماسک خوکی که به روی صورتم زدم من را قضاوت بکنید.
    اگر می خواهید من را قضاوت بکنید باید به دنبال فهمیدن این باشید که چرا این ماسک خوک را به صورتم زدم.
    بزرگ ترین هدف من این است که اگر شما همدیگر را دوست دارید برای نجات جان همدیگر تلاش بکنید و اگر همدیگر را دوست ندارید از دست هم دیگر راحت بشوید.
    اگر از این دیدگاه نگاه بکنید خیلی هم بد به نظر نمیاد درسته؟
    اکنون که شما دارید این ویدیو را نگاه می کنید امتحان خیلی سختی در پیش رو دارید.مخصوصا اقای ارش که قرار است ما را شگفت زده بکند.
    خیلی خوب،من پیش روی شما سه تا راه می ذارم تا شما ازاد باشید خودتان مسیرتان را انتخواب بکنید.
    ارش به نظر پسر خوبی میاد اما هیچکس مانند ویدیو شماره ی شیش نمی تواند از شخصیت او پرده برداری بکند.
    حتما الان مهسا خیلی وسوسه شده تا ویدیو شماره ی شیش را پخش بکند.اما باید به او بگویم که خیلی هم عجله نکند زیرا ویدیو شماره ی هفت نیز،از شخصیت او پرده برداری می کند و هر کثافت کاری و کار های ناپسندی که کرده است را اشکار می کند،حالا فکر می کنم تن مهسا مانند یک مرده در یک ثانییه یخ زد.البته این را بگویم راه دیگری نیز وجود دارد،ویدیو شماره ی هشت شما را از این چالش نجات می دهد و به شما کمک میکند که ان حقایق و پرده برداری ها را فراموش بکنید.
    ولی سوال من اکنون این است،ایا شما تحـریـ*ک نشدید تا بفهمید طرف مقابل خودتان چطور به شما خــ ـیانـت کرده؟!
    البته در این میان قانونی نیز حکم فرما است،،پخش یکی از ویدیو ها افشاگری ویدیو بعدی را باطل می کند،و پیروی نکردن از این قانون باعث می شود ادامه ی بازی برای شما خوشایند پیش نرود.
    میدانم تصمیم گیری بسیار دشوار شده،اما باید عجله بکنید
    زیرا زمان به نفع شما سپری نمی شود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویدیو به پایان می رسد.
    آرش و مهسا که هر و تعجب زده هستند، برای دقایقی به تصویر خاموش تلوزیون خیره می‌شوند.
    لب‌هایشان را به همدیگر دوخته‌اند؛ اما آن‌ها در موقعیتی نیستند که سکوت کردن مناسب ترین راه باشد. هر دوی آن‌ها به سمت ویدیو‌های افشگاری تحـریـ*ک شده‌‌اند. سرانجام مهسا سکوت اتاق را می‌شکند.
    - امکان نداره اون خوک از ما چیز زیادی بدونه.
    این حرف برای آرش خوش نمی‌آید. درحالی که گیج و سر در گم است، با لحن تندی جوابش را می‌دهد.
    _مگه چیزی هم هست که اون بخواد بدونه؟
    برای چند ثانیه مهسا سکوت می‌کند؛ اما پس از لحظاتی جواب نامزد خود را اینگونه می‌دهد:
    _منظورت از این حرف چی بود؟
    آرش دستانش را داخل همدیگر گره می‌زند و مستقیم به چشمان کشیده و مشکی رنگ مهسا نگاه می‌کند. باری دیگر می‌گوید:
    _از من چی پنهان کردی که انتظار نداری اون خوک موضوع رو فهمیده باشه؟
    با نوسان صدایش جواب آرش را می‌دهد:
    _تو حق نداری اینطور با من صبحت کنی. یادت نرفته که اول از ویدیو افشاگری تو حرف زد.
    دست‌های آرش داخل موهایش جا بازمی‌کند و برای تسکین عصبانیتش، داخل اتاق قدم می‌زند. به نظر می‌رسد آرش خیلی زود پشیمان شده باشد. خطاب به مهسا می‌گوید:
    - خیلی خب، من معذرت می خوام که انقدر تند باهات حرف زدم.
    پس از گذشت چند ثانییه، مهسا سر خودش را تکان می دهد و با لحن آرامی می‌گوید:
    _باید بیخیالِ ویدیو‌های افشاگری بشیم.
    آرش چیزی نمی‌گوید؛ اما از حالت چهره‌اش مشخص است که با نامزد خود مخالف است.
    سکوت در اتاق حاکم فرما است. هیچکدام از آن‌ها حرف نمی زنند. فضای داخل اتاق به قدری خفه و بی روح است که رمق انجام دادن هرکاری را از آن ها گرفته است. مرد خوکی تصممیم گیری را سخت کرده است. هر دوی آن‌ها قدرت فکر کردن را از دست دادند.
    آرش دوست دارد ویدیو شش را داخل دستگاه بگذارد و هرطوری که است ویدیو را تماشا کند.به نظر می‌رسد نسبت به نامزد خود مشکوک شده است. اگر مهسا به او خــ ـیانـت کرده باشد‌، دنیا روی سر او خراب می‌شود و امکان دارد در طول این بازی وحشت ناک هر کاری انجام دهد.
    مهسا نیز کنجکاو شده است که ویدیو شماره‌ی هفت را ببیند؛ اما کمی منطقی تر است.
    حتی اگر آرش به او خــ ـیانـت کرده باشد، در این وضعیت وحشتناک خیلی اهمیت نمی‌دهد.
    توی این وضعیت کدام تصمیم درست است.
    مدام آرش با خود می گوید، « هر طور که شده باید اون ویدیو رو ببینم.»

    آرش به سمت مهسا حرکت می کند. او حس عجیبی دارد، تا به حال همچین حالی را تجربه نکرده است. آرش مرد محکم و قوی است؛ اما هر شخصی یک نقطعه ضعف دارد.
    کنار مهسا می‌نشیند و دستان او را می‌گیرد؛سپس با صدایی که گرفته است، خطاب به مهسا می‌گوید:
    _من نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم، باید اون ویدیو لعنتی رو ببینم.
    - عزیزم ! لطفا این جوری حرف نزن ما چند سال هست که با هم هستیم ! با هم زندگی کردیم،تو من رو می شناسی! من هیچ وقت به تو خــ ـیانـت نمی کنم.
    در حالی که اولین اشک از چشم ارش چکه می کند،صدای خود را صاف می کند و ارام می گوید
    _ من می شناسمت ولی ادم ها به دلایل مختلف عوض می شن.
    لحن حرف زدن مهسا عوض می شود و خیلی جدی می گوید:
    - باورم نمی‌شه انقدر زود توی این بازی کثیف به من پشت کنی.
    بلافاصله آرش جواب می‌دهد:
    _ من بهت پشت نمی کنم. به خاطر تو حاظرم جونم رو فدا کنم تا از این جهنم خارجی بشی،
    ولی اگه به من خــ ـیانـت کرده باشی، مجبور می‌شم هر دو تامون رو بکشم.تو حق نداری به غیر از من با پسر دیگه ای باشی.
    مهسا دستی به روی موهای آرش می‌کشد و با چشمان درشت و مشکی رنگی که دارد، به آرش خیره می شود؛ سپس آرام می‌گوید:
    _ تو تموم زندگی من هستی ! من به زندگی خودم خــ ـیانـت نمی‌کنم.
    در حالی که از آغـ*ـوش آرش جدا می‌شود‌، به سمت ویدیو‌ها حرکت می‌کند. بدون اینکه حرفی بزند‌، روی پاهایش می‌نشید. نوار‌های ویدیویی را بر می‌دارد و شماره شش را پیدا می‌کند. بدون هیچگونه کار اضافه‌ای آن را داخل دستگاه می‌گذارد. آرش نیز مشتاقانه به تلوزیون چشم می‌دوزد. ویدیو پخش می‌شود.
    خانه‌ی آن‌ها نمایش داده می‌شود. دوربین رو به پنجره ی بزرگ آشپزخانه گرفته شده است.
    چند ثانییه اول فیلم به این شکل سپری می‌شود.
    در نهایت صدای مرد خوکی در فیلم پخش
    می‌شود. او با صدایی که توسط دستگاه تغییر کرده است، شروع به صبحت می‌کند.
    « شاید الان که دارم این ویدیو رو ضبط می‌کنم، شما در سفر خود به کیش حسابی در حال خوش گذراندن باشید و مدام لبخند روی لب‌هاتون سواری بکنه. این رو به شما قول می‌دم هنگامی که این ویدیو رو ببنید ،اصلا حال خوشی ندارید. چشم‌هاتون خیس شده و آرزوی مردن می‌کنید.
    البته قبل از شروع هر چیزی باید اراده ی آرش رو تحسین کنم که تصمیم خودش رو گرفت و مانند یک مرد واقعی ویدیو شماره ی شیش را داخل دستگاه گذاشت. به این ترتیب ویدیو شماره‌ی هفت باطل می‌شه. به محض این که وارد خونه‌ی شما شدم، مسئله‌ای نظرم رو جلب کرد که شاید آرش نتوسته در طول این مدت پیدا کنه.»
    مرد خوکی از روی مبل بلند می‌شود و با قدم‌های آهسته حرکت می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا