- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 2,393
- امتیاز واکنش
- 96,316
- امتیاز
- 1,036
دو سال بعد
نگاه به جلد کتابی که سیما برام خریده بود انداختم، عکس زن تپل قاجاری با سیبیل و ابروهای پیوسته لبخند به لبم آورد، نگاهم بالاتر رفت و روی اسم کتاب نشست، پیر دختر...
لبخند کم رنگم محو شد و تو دلم فحش آبداری نثار سیما کردم
دست بردم تا بهش زنگ بزنم که تقهای به در خورد
کتابرو سریع توی کیفم انداختم، میدونستم اگه کسی ببینتش آرامش ازم سلب میشه.
بفرماییدی گفتم و صاف و خانمانه روی صندلی چرخدار مشکیم نشستم
خانم یاوری، معاون مدرسه داخل شد و لبخندی زد که دندونای لمینیت شدهاش مشخص شد، از وقتی دندوناشرو به این روز درآورده بود فکش یه متر جلو اومده بود، و وای از وقتی که میخندید، انگار یه شتر جلوت وایساده و اون فک زیباشرو تکون میده
با فکرش یه لبخند عمیق رو لبم نشست
-جانم خانم یاوری؟
-معلم بچههای کلاس الف نیومده، دست شمارو میبوسه.
پوف کلافهای کشیدم و ملتمس بهش نگاه کردم
-نمیشه کس دیگهای جای من بره؟
اخم کمرنگی کرد
-اصلا، بالاخره باید خودترو با شرایط اینجا وفق بدی، خودت باید یه راه حلی برای این مشکل پیدا کنی شیرین جان، بچهها منتظرتن، موفق باشی.
نالان سرمرو روی میز گذاشتم، خدایا نمیشد یه امروزرو بیخیال ما بشی؟
بیمیل دفتر حضورغیابرو برداشتم و به سمت کلاس رفتم.
جلوی در کرمی رنگ وایسادم، نفس عمیقی کشیدم.
در کلاسرو باز کردم و داخل شدم، هیچکدوم حتی ذرهای از جاشون تکون نخوردن، حرصی لبخندی زدم و به قیافههای تخس و صورتای پر از جوششون چشم دوختم.
۳۵تا دانش آموز دبیرستانی سال اولی، تو یک مدرسه دولتی در پایینترین منطقه شهر...
متوجه شدم که چند دقیقست مثل احمقا بهشون زل زدم و لبخند ژکوند تحویلشون میدم، به خودم اومدم و با احتیاط روی صندلی چوبی کنار پنجره نشستم
-خب، خوبید بچهها؟
سکوت
-اوضاع چطوره؟
سکوت
-معلمتون امروز نیومده، برای همین من اینجام.
سکوت
-اومم، کسی نمیخواد چیزی بگه؟
مثل بز بهم زل زده بودن و هیچ کدوم هیچ حرفی نمیزدن و همین منرو عصبانی میکرد، نفس عمیقی کشیدم تا روی خودم مسلط باشم
-میخواین یه موضوع پیشنهاد بدید در موردش بحث کنیم، هوم؟ نظرتون!
یکدفعه همهمه شد، صدای ترکیدن چیزی و بعد کل کلاس بوی گند گرفت، دلم میخواست از اون بوی افتضاح هرچی خورده و نخورده بودمرو همونجا بیرون بریزم، با سرعت در کلاسرو باز کردم و به سمت دستشویی دوییدم و پشت هم عُق زدم
نفسم بالا نمیاومد، خانم یاوری دستپاچه دررو باز کرد و به سمتم اومد
-یاخدا! چیشد شیرین جان؟ باز این ازخدا بیخبرا چیکار کردن؟
دستمرو بالا آوردم تا سکوت کنه، نگران نگاهم کرد
-رنگ به صورتت نمونده، برم برات آب قند بیارم.
صورتمرو آب زدم و به حیاط رفتم، انقدر بوی بدی بود که حس میکردم تمام هیکلمرو گرفته و هرلحظه استشمامش میکنم.
تو دلم هرچی فحش بود نثار اون بچه های پررو کردم و با عصبانیت نگاهی بهشون انداختم، گوشهی حیاط زیر درخت بید، پاتوق همیشگیشون نشسته بودن و هرهر بهم میخندیدن
دلم میخواست کلهی تک تکشونرو بکنم، این اولین بار نبود که ازین دست بلاها سرم میآوردن!
دو ماه بود که به این مدرسه به عنوان مشاور اومده بودم و هر روز خدا یه نقشهی شیطانی روم پیاده میکردن، بدون اینکه دلیلشرو بدونم!
یاوری با یه لیوان آب قند برگشت و بزور همهرو تو حلقم ریخت و رفت تا به حساب اون بلاهای جون برسه، حدس میزدم نمره انضباط مشتیای در انتظارشون باشه.
راضی لبخند زدم، داخل اتاقم رفتم و روی صندلی ولو شدم، از تو کیفم اسپریمرو درآوردم و روی خودم خالیش کردم، حالا بهتر شده بود و نفس کشیدن برام راحتتر بود
حدس اینکه تو کلاس بمب بدبو ترکونده بودن سخت نبود، با یادآوری اون افتضاح صورتم جمع شد.
به ساعت نگاه کردم، هنوز نیم ساعت تا تعطیل شدن مدرسه مونده بود و من خدا خدا میکردم که سریعتر بگذره و به خونه برم
نگاه به جلد کتابی که سیما برام خریده بود انداختم، عکس زن تپل قاجاری با سیبیل و ابروهای پیوسته لبخند به لبم آورد، نگاهم بالاتر رفت و روی اسم کتاب نشست، پیر دختر...
لبخند کم رنگم محو شد و تو دلم فحش آبداری نثار سیما کردم
دست بردم تا بهش زنگ بزنم که تقهای به در خورد
کتابرو سریع توی کیفم انداختم، میدونستم اگه کسی ببینتش آرامش ازم سلب میشه.
بفرماییدی گفتم و صاف و خانمانه روی صندلی چرخدار مشکیم نشستم
خانم یاوری، معاون مدرسه داخل شد و لبخندی زد که دندونای لمینیت شدهاش مشخص شد، از وقتی دندوناشرو به این روز درآورده بود فکش یه متر جلو اومده بود، و وای از وقتی که میخندید، انگار یه شتر جلوت وایساده و اون فک زیباشرو تکون میده
با فکرش یه لبخند عمیق رو لبم نشست
-جانم خانم یاوری؟
-معلم بچههای کلاس الف نیومده، دست شمارو میبوسه.
پوف کلافهای کشیدم و ملتمس بهش نگاه کردم
-نمیشه کس دیگهای جای من بره؟
اخم کمرنگی کرد
-اصلا، بالاخره باید خودترو با شرایط اینجا وفق بدی، خودت باید یه راه حلی برای این مشکل پیدا کنی شیرین جان، بچهها منتظرتن، موفق باشی.
نالان سرمرو روی میز گذاشتم، خدایا نمیشد یه امروزرو بیخیال ما بشی؟
بیمیل دفتر حضورغیابرو برداشتم و به سمت کلاس رفتم.
جلوی در کرمی رنگ وایسادم، نفس عمیقی کشیدم.
در کلاسرو باز کردم و داخل شدم، هیچکدوم حتی ذرهای از جاشون تکون نخوردن، حرصی لبخندی زدم و به قیافههای تخس و صورتای پر از جوششون چشم دوختم.
۳۵تا دانش آموز دبیرستانی سال اولی، تو یک مدرسه دولتی در پایینترین منطقه شهر...
متوجه شدم که چند دقیقست مثل احمقا بهشون زل زدم و لبخند ژکوند تحویلشون میدم، به خودم اومدم و با احتیاط روی صندلی چوبی کنار پنجره نشستم
-خب، خوبید بچهها؟
سکوت
-اوضاع چطوره؟
سکوت
-معلمتون امروز نیومده، برای همین من اینجام.
سکوت
-اومم، کسی نمیخواد چیزی بگه؟
مثل بز بهم زل زده بودن و هیچ کدوم هیچ حرفی نمیزدن و همین منرو عصبانی میکرد، نفس عمیقی کشیدم تا روی خودم مسلط باشم
-میخواین یه موضوع پیشنهاد بدید در موردش بحث کنیم، هوم؟ نظرتون!
یکدفعه همهمه شد، صدای ترکیدن چیزی و بعد کل کلاس بوی گند گرفت، دلم میخواست از اون بوی افتضاح هرچی خورده و نخورده بودمرو همونجا بیرون بریزم، با سرعت در کلاسرو باز کردم و به سمت دستشویی دوییدم و پشت هم عُق زدم
نفسم بالا نمیاومد، خانم یاوری دستپاچه دررو باز کرد و به سمتم اومد
-یاخدا! چیشد شیرین جان؟ باز این ازخدا بیخبرا چیکار کردن؟
دستمرو بالا آوردم تا سکوت کنه، نگران نگاهم کرد
-رنگ به صورتت نمونده، برم برات آب قند بیارم.
صورتمرو آب زدم و به حیاط رفتم، انقدر بوی بدی بود که حس میکردم تمام هیکلمرو گرفته و هرلحظه استشمامش میکنم.
تو دلم هرچی فحش بود نثار اون بچه های پررو کردم و با عصبانیت نگاهی بهشون انداختم، گوشهی حیاط زیر درخت بید، پاتوق همیشگیشون نشسته بودن و هرهر بهم میخندیدن
دلم میخواست کلهی تک تکشونرو بکنم، این اولین بار نبود که ازین دست بلاها سرم میآوردن!
دو ماه بود که به این مدرسه به عنوان مشاور اومده بودم و هر روز خدا یه نقشهی شیطانی روم پیاده میکردن، بدون اینکه دلیلشرو بدونم!
یاوری با یه لیوان آب قند برگشت و بزور همهرو تو حلقم ریخت و رفت تا به حساب اون بلاهای جون برسه، حدس میزدم نمره انضباط مشتیای در انتظارشون باشه.
راضی لبخند زدم، داخل اتاقم رفتم و روی صندلی ولو شدم، از تو کیفم اسپریمرو درآوردم و روی خودم خالیش کردم، حالا بهتر شده بود و نفس کشیدن برام راحتتر بود
حدس اینکه تو کلاس بمب بدبو ترکونده بودن سخت نبود، با یادآوری اون افتضاح صورتم جمع شد.
به ساعت نگاه کردم، هنوز نیم ساعت تا تعطیل شدن مدرسه مونده بود و من خدا خدا میکردم که سریعتر بگذره و به خونه برم
آخرین ویرایش: