رمان اسی قصاب عاشق می شود | gandom کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خــاتــون

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
2,393
امتیاز واکنش
96,316
امتیاز
1,036
دو سال بعد

نگاه به جلد کتابی که سیما برام خریده بود انداختم، عکس زن تپل قاجاری با سیبیل و ابروهای پیوسته لبخند به لبم آورد، نگاهم بالاتر رفت و روی اسم کتاب نشست، پیر دختر...
لبخند کم رنگم محو شد و تو دلم فحش آبداری نثار سیما کردم
دست بردم تا بهش زنگ بزنم که تقه‌ای به در خورد
کتاب‌رو سریع توی کیفم انداختم، می‌دونستم اگه کسی ببینتش آرامش ازم سلب میشه.
بفرماییدی گفتم و صاف و خانمانه روی صندلی چرخدار مشکیم نشستم
خانم یاوری، معاون مدرسه داخل شد و لبخندی زد که دندونای لمینیت شده‌اش مشخص شد، از وقتی دندوناش‌رو به این روز درآورده بود فکش یه متر جلو اومده بود، و وای از وقتی که می‌خندید، انگار یه شتر جلوت وایساده و اون فک زیباش‌رو تکون میده
با فکرش یه لبخند عمیق رو لبم نشست
-جانم خانم یاوری؟
-معلم بچه‌های کلاس الف نیومده، دست شمارو میبوسه.
پوف کلافه‌ای کشیدم و ملتمس بهش نگاه کردم
-نمیشه کس دیگه‌ای جای من بره؟
اخم کمرنگی کرد
-اصلا، بالاخره باید خودت‌رو با شرایط اینجا وفق بدی، خودت باید یه راه حلی برای این مشکل پیدا کنی شیرین جان، بچه‌ها منتظرتن، موفق باشی.
نالان سرم‌رو روی میز گذاشتم، خدایا نمیشد یه امروز‌رو بی‌خیال ما بشی؟
بی‌میل دفتر حضورغیاب‌رو برداشتم و به سمت کلاس رفتم.
جلوی در کرمی رنگ وایسادم، نفس عمیقی کشیدم‌.
در کلاس‌رو باز کردم و داخل شدم، هیچکدوم حتی ذره‌ای از جاشون تکون نخوردن، حرصی لبخندی زدم و به قیافه‌های تخس و صورتای پر از جوششون چشم دوختم.
۳۵تا دانش آموز دبیرستانی سال اولی، تو یک مدرسه دولتی در پایین‌ترین منطقه شهر...

متوجه شدم که چند دقیقست مثل احمقا بهشون زل زدم و لبخند ژکوند تحویلشون میدم، به خودم اومدم و با احتیاط روی صندلی چوبی کنار پنجره نشستم
-خب، خوبید بچه‌ها؟
سکوت
-اوضاع چطوره؟
سکوت
-معلمتون امروز نیومده، برای همین من اینجام.
سکوت
-اومم، کسی نمیخواد چیزی بگه؟
مثل بز بهم زل زده بودن و هیچ کدوم هیچ حرفی نمی‌زدن و همین من‌رو عصبانی می‌کرد، نفس عمیقی کشیدم تا روی خودم مسلط باشم
-می‌خواین یه موضوع پیشنهاد بدید در موردش بحث کنیم، هوم؟ نظرتون!
یکدفعه همهمه شد، صدای ترکیدن چیزی و بعد کل کلاس بوی گند گرفت، دلم می‌خواست از اون بوی افتضاح هرچی خورده و نخورده بودم‌رو همونجا بیرون بریزم، با سرعت در کلاس‌رو باز کردم و به سمت دستشویی دوییدم و پشت هم عُق زدم
نفسم بالا نمی‌اومد، خانم یاوری دستپاچه در‌رو باز کرد و به سمتم اومد
-یاخدا! چیشد شیرین جان؟ باز این ازخدا بی‌خبرا چیکار کردن؟
دستم‌رو بالا آوردم تا سکوت کنه، نگران نگاهم کرد
-رنگ به صورتت نمونده، برم برات آب قند بیارم.
صورتم‌رو آب زدم و به حیاط رفتم، انقدر بوی بدی بود که حس می‌کردم تمام هیکلم‌رو گرفته و هرلحظه استشمامش می‌کنم.
تو دلم هرچی فحش بود نثار اون بچه های پررو کردم و با عصبانیت نگاهی بهشون انداختم، گوشه‌ی حیاط زیر درخت بید، پاتوق همیشگیشون نشسته بودن و هرهر بهم می‌خندیدن
دلم می‌خواست کله‌ی تک تکشون‌رو بکنم، این اولین بار نبود که ازین دست بلا‌ها سرم ‌‌‌‌‌می‌آوردن!
دو ماه بود که به این مدرسه به عنوان مشاور اومده بودم و هر روز خدا یه نقشه‌ی شیطانی روم پیاده می‌کردن، بدون اینکه دلیلش‌رو بدونم!
یاوری با یه لیوان آب قند برگشت و بزور همه‌رو تو حلقم ریخت و رفت تا به حساب اون بلاهای جون برسه، حدس می‌زدم نمره انضباط مشتی‌ای در انتظارشون باشه.
راضی لبخند زدم، داخل اتاقم رفتم و روی صندلی ولو شدم، از تو کیفم اسپریم‌رو درآوردم و روی خودم خالیش کردم، حالا بهتر شده بود و نفس کشیدن برام راحت‌تر بود
حدس اینکه تو کلاس بمب بدبو ترکونده بودن سخت نبود، با یادآوری اون افتضاح صورتم جمع شد.
به ساعت نگاه کردم، هنوز نیم ساعت تا تعطیل شدن مدرسه مونده بود و من خدا خدا می‌کردم که سریع‌تر بگذره و به خونه برم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    تا وقت زنگ خودم‌رو سرگرم کردم، یکم طول دادم تا تقریبا مدرسه خالی بشه، کیفم‌رو گرفتم و راه افتادم.
    از خانم یاوری خداحافظی کردم و به سمت پراید سفیدم که هنوز نصف قسطاش مونده بود رفتم، سوار شدم و راه افتادم.
    وقتی رسیدم با مامان سلام سرسری کردم و خودم‌رو تو حموم انداختم تا از شر این بوی گندی که هنوز حسش می‌کردم خلاص شم
    آب گرم و بوی شامپو تمام حسای بدم‌رو از بین بُرد، موهای خیسم‌رو باز گذاشتم و به آشپزخونه رفتم.
    مامان مشغول چیدن میز بود، از پشت بغلش کردم و لپ تپلش‌رو بوسیدم.
    خنده‌ی ریزی کرد و زد روی دستم تا از کمرش باز بشه.
    -باز که موهات‌رو خیس گذاشتی، برو خشکشون کن.
    روی صندلی نشستم، تربچه‌ای برداشتم و گاز زدم
    -وای مامان حالش‌رو ندارم، انقدر بلند شدن که باید چهار ساعت بشینم سشوار کنم تا خشک بشن.
    سری تکون داد و دیس برنج‌رو روی میز گذاشت و نشست.
    -بابا زنگ نزد؟
    -چرا صبح زنگ زد، سلام رسوند.
    -اهوم.
    لیوان دوغی ریخت و کنارم گذاشت.
    -از مدرسه چخبر؟
    با یاد اون بوی گند صورتم جمع شد. تمام قضیه‌رو برای مامان تعریف کردم که با نگرانی نگاهم کرد.
    -الان خوبی؟ میخوای بریم دکتر؟
    لبخندی به نگرانیش زدم
    -نه مامان جان خوبم، بچن دیگه ولی نمی‌دونم چرا انقدر با من لجن!
    -شاید چون سنت کمه نمی‌تونن باهات کنار بیان.
    شایدی زیر ل**ب گفتم و مشغول خوردن شدم
    ظرف‌هارو شستم و به اتاقم رفتم، سرم‌رو که روی بالشت گذاشتم از خستگی به خواب رفتم
    وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود، موبایلم‌رو از روی عسلی برداشتم.
    چند تا تماس بی‌پاسخ از سیما بهم چشمک می‌زد، گوشی‌رو دوباره روی عسلی گذاشتم و بعد از شستن دست و صورتم به پذیرایی رفتم
    مامان مشغول جمع کردن سجاده‌اش بود، کنارش نشستم.
    -مادر، سیما زنگ زد خونه نگرانت شده بود، بهش گفتم خوابی. این روزا اذیتش نکن، براش خوب نیست.
    تو گلو خندیدم.
    -مامان! هنوز 4 ماهشم نشده، بعدم من که کاریش ندارم اون هی کرم می‌ریزه.
    -یامان، چه دو ماه چه نه‌ماه. از این به بعد باید بیشتر حواست بهش باشه. اون منیژم که همین موقع یادش افتاده بره سفر.
    سری تکون داد و به آشپزخونه رفت
    کمی صدام‌رو بالاتر بردم تا از آشپزخونه بشنوه
    -اون احسانی که من میشناسم به اندازه ۱۰ نفر حواسش به زن و بچش هست.
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    به سمت تلفن رفتم و شمارش‌رو گرفتم، به بوق دوم نرسیده صدای جیغ مانندش تو گوشی پیچید:
    -شیرین گور به گوری اون موبایلت‌رو چرا جواب نمیدی؟ چقدر من‌رو حرص میدی! حداقل دلت به حال این بچه بسوزه.
    صدای جیغش بلند‌تر شد.
    -احساان دست به اون آلوچه‌ها نزن.
    صدای قهقه‌ی بلند احسان از پشت تلفن باعث شد منم بخندم.
    -وای سرم رفت سیما، کم غر به جون من و اون شوهر بدبختت بزن. همین دیشب باهم ۲ ساعت حرف زدیم!
    کمی سکوت کرد و بعد صدای فین فینش به گوشم رسید، نگران شدم.
    -سیما؟ چیشد؟!
    هق هق آرومش عصبانیم کرد.
    -سیما چت شد؟ احسان چیزی گفت؟
    با بوق اِشغال به خودم اومدم، سریع لباس پوشیدم و به طرف در رفتم.
    -کجا این وقت شب؟
    از بی‌حواسیم ضربه‌ای به پیشونیم زدم
    -نمی‌دونم سیما چش شده، اول که حرص و جیغ جیغ بعدشم گریه‌اش گرفت و قطع کرد.
    مامان بلند خندید، متعجب نگاهش کردم
    -حق بهش بده. بخاطر حاملگیشِ، زودرنج و حساس شده. برو پیشش مامان جان.
    پوف کلافه‌ای کشیدم و سریع سوار ماشین شدم و به طرف خونه سیما رفتم. رسیدم و تند و پشت هم زنگ آیفون‌رو زدم که سریع در باز شد
    با عجله خودم‌رو به طبقه سوم رسوندم، نفسم بالا نمی‌اومد.
    در باز شد و سیما گریه کنان خودش‌رو تو بغلم انداخت، محکم بغلش کردم و پشتش‌رو آروم نوازش کردم.
    خندم گرفته بود، هیچوقت سیما‌رو انقدر نازک نارنجی و لوس ندیده بودم.
    چشمم به احسان افتاد که نگران به ما نگاه می‌کرد.
    لبخندی بهش زدم که نفس عمیقی کشید و روی مبل نشست.
    سیمارو از خودم جدا و اشکاش‌رو پاک کردم
    -میخوای‌ خاله‌ی بچت‌رو همینجوری پشت در نگه‌داری؟
    خجالت‌زده کنار رفت و من داخل شدم
    عاشق آرامش و سادگی خونه سیما بودم، یک پذیرایی کوچیک که با مبل‌های سبز کله غازی و بالشتکای نارنجی، میز و عسلی‌های چوبی تیره و تلویزیون پر شده بود، آشپزخونه اُپِن با ام‌دی‌اف‌های چوبی و راهرویی که چهار تا در دَرِش قرار داشت، دوتاش اتاق و دوتای دیگه سرویس و حمام.
    سیمارو روی مبل کنار احسان نشوندم و خودم‌ رو‌به‌روشون نشستم.
    احسان به سیما نزدیک‌تر شد و دستش‌رو دور شونش گذاشت.
    نوک دماغش از گریه قرمز شده بود و رد اشک هنوز روی صورتش بود.
    -هنوز هیچی نشده دل نازک شدی که، بابا بذار این بچه اندازه فندق بشه بعد انقدر ناز کن.
    حرصی نگاهم کرد.
    -به من چه، دست خودم که نیست.
    بدجنس خندیدم.
    -آقا احسان انقدر ناز این دختر لوسمون‌رو نخر، دردسرش برای ماست!
    احسان لبخندی زد و نگاه عاشقانه‌ای حواله سیما کرد که لپاش رنگ گرفتن.
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    بلند شدم به آشپزخونه رفتم تا راحت باشن، انگار خبری از شام نبود. توی یخچال سرکی کشیدم که بسته‌ی همبرگر توجهم‌رو جلب کرد، بیرونش آوردم و چندتا سیب زمینی پوست گرفتم و خلالی خوردشون کردم، سرخشون کردم و بعد چیدن میز صداشون زدم.
    باهم به آشپزخونه اومدن و حالا نیش سیما بازِ باز بود، خداروشکر کردم و نشستم.
    -دست شما دردنکنه شیرین خانوم، فکر کنم سیما می‌خواست از زیر شام درست کردن در بره که شمارو این موقع شب زابه‌راه کرد.
    خنده‌ای کردم و به سیما که برای احسان خط و نشون می‌کشید توجهی نکردم.
    دوسال پیش بود که یک روز سیما سرزده و دستپاچه به خونمون اومد، داخل اتاقم شد و تا من رو دید زد زیر گریه. متعجب نگاهش کردم که زبون باز کرد.
    -میخوان شوهرم بدن.
    دوباره گریه‌اش‌رو از سر گرفت.
    هم خندم گرفته بود و هم حیرت زده بودم
    -یعنی چی میخوان شوهرت بدن؟!
    بریده بریده مشغول تعریف شد.
    -چند وقت پیش… که من برای کاری به کارخونه بابا رفته بودم... من‌رو اونجا دید… مامان دیروز بهم گفته که همون بار اول ازم خوشش اومده... من رو از بابا خاستگاری کرده.
    گیج به حرفای بی سر و تهش گوش می‌دادم
    -اسمش احسانِ، کارخونه فرش بافی داره و پدرش حجره داره. بابا انگار چندباری دست به‌سرش کرده اما خیلی سمج‌تر ازین حرفاست.
    نگران نگاهم کرد.
    -حالا چیکار کنم شیرین؟ قراره امشب بیان برای آشنایی..
    یک تای ابروم‌رو بالا انداختم
    -یعی چی چیکار کنم؟ خاستگارِ دیگه. میاد می‌بینیش، خوشت اومد که هیچ‌، نیومدم میگی نه، والسلام.
    -آخه بابا از هر لحاظ قبولش داره، میگه اصل و نصب داره و رو پای خودش وایساده، هیچکسم تا حالا بدش‌رو نگفته.
    خوشحال نگاهش کردم.
    -خب خره اینکه خیلی خوبه، امشب که اومد باهاش حرف بزن، یه مدتم باهم رفت و آمد کنید تا آشنا شید، بعد قرنی یکی ازت خوشش اومده، نزنی بپرونیا وگرنه میمونی رو دستمون باد میکنی.
    مشتی به بازوم زد و چند دقیقه بعد قهقهمون کل خونه‌رو برداشته بود‌.
    سیما انتخابش‌رو کرد و بنظرم بهترین انتخاب عمرش بود، احسان برخلاف سیمای شیطون یک مرد آروم و صبوره که جونش‌رو برای سیما میده و زندگی عاشقانه‌ای کنار هم دارن، حالا بعد دو سال بچه‌ای داره وارد زندگیشون میشه که حتی با ورودش داره زندگی من‌رو هم تغییر میده.
    کمی موندم و بعد از مطمئن شدن از حال خوب سیما به خونه برگشتم، مامان خواب بود. بی‌صدا وارد اتاقم شدم و بعد از عوض کردن لباسام پشت پنجره‌ی اتاقم ایستادم، آذر ماه بود و بارون خیابونارو خیس کرده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    پنجره‌رو باز کردم که باد سردی وزید و لرز به تنم انداخت.
    انگار اون چندساعت خواب بعدازظهر حسابی خستگی‌رو از تنم درآورده بود و هیچی میلی به خواب نداشتم و ذهنم عجیب امشب دلش مرور کوتاهی از گذشته‌رو می‌طلبید.
    چند روز بعد از عقد سیما دنبال کار رفتم و نتیجش استخدام به عنوان مشاور در یک مدرسه غیرانتفاعی بود، میشه گفت تو این دوسال بهترین دوران کاریم بود، بچه‌ها زود با من اُخت شده بودن و همین من‌رو تو ادامه مسیرم مصمم می‌کرد تا چند ماه پیش که منتقل شدم به این مدرسه‌ی دولتی که بچه‌های کلاس اَلفِش خونم‌رو هر روز توی شیشه می‌کردن و از دست هیچکس انگار کاری بر نمی‌اومد.
    نی نگاهی به ساعت انداختم، پنجره‌رو بستم و بعد از غلت زدنای زیاد به خواب رفتم.
    ***
    ماشین‌رو کوچه بالایی مدرسه پارک کردم و به طرف مدرسه رفتم که چشمم به اکیپ شر کلاس الف افتاد، پاتند کردم و داخل مدرسه شدم، دروغ چرا! دیگه چشمم ترسیده بود.
    چادرم‌رو روی دستم انداختم و داخل دفتر مربی‌ها شدم و با همه سلام کردم. خانم احمدی چایی‌ای به طرفم گرفت.
    -خانم مدیر گفتن زنگ که خورد بمونید، کارتون دارن.
    سری تکون دادم و صامت به حرفای بقیه گوش دادم.
    یک ربع از زنگ گذشته بود و حالا فقط من و چندتا از کارکنای اداری داخل اتاق نشسته بودیم و به خانم اسلامی، مدیر مدرسه نگاه می‌کردیم.
    کش چادرش‌رو روی سرش مرتب کرد و نگاه اجمالی بهمون انداخت.
    -خب، همونطور که می‌دونید مدرسه نیاز به تعمیر و یک سری کارهای دیگه داره و طبق معمول هم اداره بودجه‌ای نداره که به ما تعلق بگیره.
    سری از تاسف تکون داد.
    -ماهم نمی‌تونیم بازسازی‌رو عقب بندازیم چون اوضاع مدرسه خیلی بدتر از اون چیزیه که فکرش‌رو بکنید، ما حتی کاغذ برای کپی برگه‌های امتحانی کم آوردیم و چون اینجا مدرسه دولتیه ترجیحا از والدینم نمی‌تونیم پولی بگیریم.
    الا ایُحال نیاز به خیّر داریم، کسی‌رو هم تا الان نتونستیم پیدا کنیم.
    گفتم با شما این موضوع‌رو درمیون بذارم تا اگر پیشنهادی دارید مطرح کنید.
    نگاهم‌رو از خانم مدیر گرفتم و به چهره‌های متفکر رو‌به‌روم دوختم.
    مسلما کاری از دست من بر نمی‌اومد، همینکه بتونم سر ماه قسط ماشینم‌رو بدم شاهکار بود، بابا هم که همیشه نصف درآمدش‌رو خرج خیریه مسجد می‌کرد.
    رشته‌ی افکارم با صدای هیجان‌زده‌ی مهتاب، دفتردار پرحرف اما مهربون به هم ریخت
    -من یک نفر‌رو میشناسم که بتونه کمکمون کنه، یکی از همسایه‌های والدین همسرم کارخونه کوچیکی داره اما دستش بخیرِ، مطمئنا اگر بهش بگید نه نمیاره.
    خانم مدیر لبخندی زد و از مهتاب خواست تا اطلاعات خیّررو بهش بده.
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    به اتاقم رفتم که همون موقع زنگ تفریح خورد و چندتا از بچه‌ها برای مشاوره‌ی تحصیلی پیشم اومدن.
    سرگرم چیدن برنامه‌ریزی درسی برای یکی از بچه‌ها بودم که گوشیم زنگ خورد و کسی نبود جز سیما، لبخندی زدم و دکمه سبز رنگ‌رو کشیدم.
    -چیه نُنُر خانم؟
    -نُنُر خودتی، بعد مدرسه پاشو بیا اینجا من‌رو ببر یکم بچرخون دلم پوسید تو این خونه.
    لپم‌رو باد کردم و پُر صدا خالی کردم.
    -نوکر بابات غلام سیاه، پاشو خودت برو بچرخ تنبل خانم، شکمت یه سانتم بالا نیومده اینجوری میکنی وای به حال اینکه بادکنک شی.
    -ایش، وظیفته. بذار حامله شی اونموقع میفهمی، هرچند که تا اونموقع من هفت کفن پوسوندم.
    -خدانکنه خره، انقدر غُر نزن، ساعت یک اونجام.
    بدون اینکه اجازه بدم چیزی بگه قطع کردم و به ادامه‌ی کارم رسیدم.
    درست سر ساعت یک جلوی در خونه سیما بودم، خوراکی‌هایی که براش خریده بودم‌رو روی اپن گذاشتم و بعد از درآوردن مقنعه و مانتوم خودم‌رو روی مبل انداختم.
    سیما با دو تا لیوان چای کنارم نشست و ذوق زده به حجم زیادی از شکلات‌ها و بیسکوییت‌هایی که خریده بودم خیره بود.
    دستی روی شکمش کشید که از این حرکتش پر از حس خوب شدم و ناخودآگاه بو*س*ه‌ی محکمی روی لپش کاشتم.
    -میبینی مامان جون؟ خالت امروز از دنده خوبه بلند شده، هم برامون خوراکی خریده هم من‌رو ب*و*س کرده.
    خنده‌ای کردم و جرعه‌ای از چای داغ‌رو نوشیدم که عجیب بهم چسبید.
    -خاله حرف مامانت‌رو باور نکن، من همیشه مهربونم البته اگه مامانت بذاره.
    ردیف دندون‌های سفیدم‌رو نشونش دادم که ویشگون آرومی از پام گرفت، یکی از شکلات‌هارو باز کرد و با میـ*ـل مشغول خوردنش شد.
    -احسان کجاست؟
    -امروز صبح پرواز داشت، باید می‌رفت آلمان. گفته بودم بهت که داداشش شیمی‌درمانی میشه.
    سری برای تایید تکون دادم.
    -انشاالله که زودتر خوب شن، پس پاشو وسایلات‌رو جمع کن بریم خونه ما، بابام که نیست راحتی… منم صبح‌ها میرم مدرسه حداقل مامان هست مراقبت باشه.
    سری تکون داد و به سمت اتاقشون رفت. به رفتنش خیره شدم، ازاینکه چندوقت دیگه باید مثل پنگوئن راه بره خندم گرفت.
    سیما همون خواهر نداشتم بود که خدارو روزی چندبار بخاطر بودنش شکر می‌کنم.
    بعد از خوردن ناهار به خونمون رفتیم، مامان انقدر خوشحال بود که مدام دور سیما می‌چرخید.
    سیمای سوء‌استفاده‌گر هم هی راه به راه برام زبون درمی‌آورد و من‌رو به خنده می‌انداخت
    -خجالت بکش، الان تو باید دوتا شکم می‌زاییدی، نه اینجا عین این پیردخترا بشینی زل زل من‌رو نگاه کنی.
    چشم غره‌ای بهش رفتم و به مامان که برای سیما آب پرتغال طبیعی می‌گرفت اشاره کردم
    -مگه اینکه تو بگی سیما جان، من و باباش که از ترسش همه خاستگارارو میپرونیم، اصلا اجازه نمیده کسی پاش‌رو اینجا بذاره.
    سیما هم سری برام تکون داد و نچ نچش تمام پذیرایی‌رو برداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    حرصی نگاهشون کردم
    -همین هفته‌ی پیش، حاج محمدی میخواست برای پسر اولیش بیان خاستگاریت بابات از ترس تو جوابشون کرد. پسرِ آقا، تحصیل کرده، همه‌چی‌دار. سیما تو یچیزی بهش بگو، حرف مارو که قبول نداره.
    سیما نیشخندی زد
    -خاله جون، من که هر روز بهش میگم. تازه اونسری که مهمونی گرفته بودم…
    چشم و ابرو بهش اومدم که چیزی نگه اما مگه کسی میتونست جلوی زبونش‌رو بگیره!
    متوجه بال بال زدنم شد اما به روی خودش نیاورد، زیر لب فضولی نثارش کردم و بهش چشم دوختم
    -یکی از دوستای احسانم اومده بود، پسرِ دندون‌پزشک بود، انگاری تو همون یه نگاه چشمش شیرین‌رو گرفته بود. از احسان راجع به شیرین پرس‌وجو کرد، تا حرفش‌رو پیش خانم آوردم نه گذاشت نه برداشت گفت نه و والسلام.
    مامان حیرت‌زده نگاهم کرد
    -آره ورپریده؟
    آب دهنم‌رو قورت دادم
    -تو خاستگار به این خوبی‌رو به همین راحتی رد کردی؟
    محکم زد روی پاش و نالان گفت:
    -ای خدا! این دختر من‌رو دق داد، آخر من میمیرم رخت عروس‌رو توی تنت نمی‌بینم، نوه که پیشکش، ای ذلیل بمیری.
    -عه، مامان!
    -دردِ مامان، من اگه می‌دونستم که نمی‌ذاشتم اینجور با زندگیت بازی کنی، قیافش چطور بود سیما؟
    سیما از خنده قرمز شده بود و با سوال مامان انگار درد دلش باز شد
    -عالی، از هر لحاظ! کلی خاطرخواه داره‌ها ولی چشمش این بی‌عرضه خانوم‌رو گرفت.
    مامان با هرحرف سیما فحش آبداری نثار من می‌کرد.
    بهش حق می‌دادم، ۲۷ سالم شده بود و وضعیت سیما و حرف فامیل باعث شده بود رو ازدواج من حساس بشه.
    کلافه سری تکون دادم
    -سیما خانم اگه عرایضت تموم شد برو استراحت کن غروب بریم بیرون.
    چشماش برقی زد و بعد از بوسیدن مامان به اتاقم رفت.
    -مادر من هروقت زمانش بشه ازدواج می‌کنم ولی می‌دونم که اون زمان الان نیست!
    پوفی از سر ناچاری کشید و به آشپزخونه رفت.
    غروب با سیما و مامان یه دوری تو شهر زدیم و بعد از خوردن شام و خالی شدن جیبم توسط سیما به خونه برگشتیم.
    صبح بدون اینکه سروصدایی ایجاد کنم که سیما بیدار شه حاضر شدم و به طرف مدرسه رفتم
    نگاه اجمالی به ساختمون و حیاطش کردم، حق با خانم مدیر بود. اوضاع مدرسه اصلا خوب نبود و نیاز به یک تعمیر اساسی داشت
    از صحبتای بقیه تو دفتر مشخص شد که خانم مدیر قراره امروز بره پیش اون خیّری که معرفی شده بود، امیدوار بودم که نتیجه‌ای داشته باشه.
    لبخند عمیقی زدم و وارد کلاس بچه‌های پایه دوم انسانی شدم
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    مشغول بحث در مورد مسابقه‌ای که بزودی قرار بود برگزار بشه بودیم که در کلاس سریع باز شد و خانم یاوری با عجله و پر استرس به سمتم اومد و دستم‌رو کشید و به طرف دفتر برد
    هنگ کرده دنبالش رفتم و بهش نگاه کردم
    -شیرین جان، همسر خانم مدیر تصادف کردن. ایشونم بیمارستانن درصورتی که یک ساعتِ دیگه با اون خیّره قرار دارن و اگه نرن اعتبار و آبروی خودش و مدرسه پَر، به من گفتن ازت خواهش کنم جاشون بری…
    حیرت‌زده نگاهش کردم
    -من؟! من برم چی بگم؟ اصلا چرا من؟
    دستپاچه لیوان آبی ریخت و یکسره سر کشید
    -قربون شکلت برم انقدر سوال پیچم نکن، خانم مدیر گفت شما بری دیگه! حتما صلاح دیده، جوونی و به اینجور کارام واردی.
    برگه‌ای سمتم گرفت
    -بیا جونم اینم آدرسش.
    به ساعت نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و خودش‌رو روی صندلی انداخت
    -هنوز خیلی وقت داری، برو حاضر شو دیگه راه بیفت. برو به اَمان خدا، دست خودت‌رو میبوسه.
    کلافه سرم‌رو تکون دادم و بعد از گرفتن وسایلم راه افتادم
    آخه من نمی‌دونم آدم دیگه‌ای تو اون مدرسه‌ی خراب شده نبود که من باید برم؟ اصن چرا خود یاوری نمیره؟ لعنتی به شانس خوشگلم انداختم که با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم و حواسم‌رو به رانندگیم دادم
    نفس عمیقی کشیدم
    اشکالی نداره شیرین، کار خیرِ و اگه جور بشه ثوابش پای تو هم نوشته میشه و دل بچه‌ها هم خوشحال، انقدر سر خودم‌رو شیره مالیدم که دلم راضی شد و سرعتم‌رو بیشتر کردم
    به نگهبان تلفن به دست نگاه کردم و منتظر تاییدش برای ورود شدم، تلفن‌رو قطع کرد، سری تکون داد و مانع‌رو بالا داد
    -بفرمایید داخل، همین راه‌رو مستقیم برید، بپیچید دست راست، یه ساختمون سنگی هست، طبقه‌ی دوم.
    تشکری کردم و به داخل محوطه رفتم، به نسبت کارخونه‌های دیگه‌ای که تو فیلما دیده بودم کوچیک‌تر بود و کنجکاو از‌ اینکه چه کارخونه‌ایه؟!
    ماشین‌رو کناری پارک کردم و چادرم‌رو سرم گذاشتم، تو شیشه‌ی ماشین نگاهی به خودم انداختم و از مرتب بودنم که مطمئن شدم به طرف ساختمون راه افتادم
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    همونطور که نگهبان گفته بود به طبقه دوم رفتم، مرد موَقری با موهای جوگندمی پشت میز مشکی رنگی نشسته بود و حواسش به پرونده‌ی پیشِ روش بود
    سلامی کردم که سرش‌رو بالا آورد و لبخند آرومی زد
    -سلام، بفرمایید؟
    -با آقای…
    اسمش چی بود؟ هیع، منکه اصن اسمش‌رو نپرسیده بودم، به برگه‌ی دستم نگاهی انداختم و نفس راحتی کشیدم
    -ببخشید، با آقای کاوه قرار داشتم
    -خانم؟
    -اسلامی.
    شاید فامیلی خودم‌رو می‌گفتم بنده خدا نمیشناخت
    -بله بفرمایید بشینید من با آقای کاوه هماهنگ کنم.
    سری تکون دادم، رو مبلای چرم مشکی نشستم و به تلویزیون خاموش بالای میز منشی خیره شدم
    مدتی بعد مرد منشی بیرون اومد و گفت که میتونم به داخل برم.
    استرس گرفته بودم، نفس عمیقی کشیدم
    من حتی نمی‌دونستم چی باید بگم، روم‌رو سمت آسمون کردم و دستی به ریش نداشتم کشیدم، خدایا همین یبار، نوکرتم
    بسم الهی گفتم و بعد از در زدن وارد اتاق شدم، هیشکی تو اتاق نبود!
    تنها یه میز بزرگ و چند دست مبل، مثل همه‌ی اتاق‌های اداری جلوم بود
    روی مبل نشستم و با استرس مشغول دید زدن اتاق سراسر مشکی بودم که دری پشت سرم باز شد، برنگشتم تا ببینم کیه
    فقط بلند شدم و معذب سلام کردم
    -سلام، بفرمایید بشینید خواهش می‌کنم. ببخشید معطل شدید.
    خواهش می‌کنمی گفتم و نشستم
    چه صدای جوون و آرومی داشت
    سرم همچنان پایین بود که رو صندلیش مستقر شد
    -خب، شما خانم اسلامی هستید دیگه؟
    سرم‌رو بالا آوردم تا جوابش‌رو بدم که فک و مغزم با هم قفل شد و همه تنم شد چشم!
    چیزی که می‌دیدم‌رو باور نمی‌کردم، این امکان نداشت که مرد زیبا با این تیپ مدرن رو‌به‌روم همون اسماعیل شلخته و موحنایی باشه!
    موهای مشکی و حالت داده شده، ابروهای مرتب و ظاهری جذاب و مردونه.
    مطمئناً اشتباه می‌کردم، این مرد اسماعیل نبود، اون الان باید تو قصابیش باشه!
    با گرفته شدن لیوان آبی جلوی صورتم به خودم اومدم و از ترس هینی کشیدم و توی مبل جمع شدم
    چشماش نگران و خیس شدن
    -تو...تو اسماعیل نیستی، مگه... نه؟
    دستی کلافه تو موهای لختش کشید که دلم زیرو رو‌ شد
    -چرا خودمم، اسماعیلم شیرین جان.
    حیرت‌زده نگاهش کردم و نیشگونی یواشکی از پام گرفتم، شاید اینا همش خواب باشه!
    لرزان بلند شدم و سریع به طرف در رفتم
    به صدا زدناش توجهی نکردم و با سرعتی که از خودم انتظار نداشتم از ساختمون زدم بیرون
    کارام به اختیار خودم نبود، از دور دیدمش که سمت ماشینم میاد اما من فقط میخواستم از اونجا دور شم، برم و دیگه یادم نیاد که این اسماعیلی که دیدم یه واقعیت بوده...
    هوا میخواستم برای نفس کشیدن اما نه جایی که نفسای این مرد بی‌معرفت توشه.
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    انقدر تو خیابونا چرخیدم و گریه کردم که دیگ نایی برای انجام هیچکاری نداشتم، پیشونی داغم‌رو به شیشه‌ی سرد چسبوندم و چشمای درناکم‌رو برای لحظه‌ای روی هم گذاشتم تا بلکه کمی از‌این آشفتگی کم بشه ولی با یادآوری اسماعیل دوباره اشکام از چشمام روون شد.
    کاش هیچوقت پام‌رو تو اون کارخونه لعنتی نمی‌ذاشتم، خدایا دوباره چرا؟!
    اردک تک تک، تک تک اردک، اردک تک تک، تک اردک
    اردکی تنها به روی آب پراشو بسته داره میخوابه
    اون بالا بالا….
    متعجب چشمام‌رو به موبایلم دوختم و با دیدن عکس چشم‌های لوچ و زبون بیرون اومده سیما اشکام‌رو پاک کردم و تماس‌رو وصل کردم
    حرصی گفتم:
    -بیشعور این چه آهنگ زنگیه‌ رو گوشیم گذاشتی؟
    صدای قهقه‌اش توی گوشی پیچید
    -جون؟ قشنگ بود نه؟ می‌دونستم عاشق عمو پورنگی، گفتم خوشحالت کنم.
    اونم پیر پسر توام پیر دختر، هم کُف همین‌.
    خواستم فحشی نثارش کنم که ادامه داد:
    -بابا اون مدرسه‌ات تموم نشد خانم معلم؟ زودتر بیا خونه دیگه.
    -نیم ساعت دیگه خونم، چیزی نیاز نداری برات بگیرم؟
    -چِلا چِلا، یه بَشته لباشک.
    بی‌حوصله‌تر از اون بودم که به لحن بچگونش بخندم
    -باشه، میبینمت.
    پنجره‌رو پایین دادم و هوای سرد و بوی نم بارون حالم‌رو بهتر کرد و راه افتادم
    وارد خونه که شدم بوی قرمه‌سبزی لبخند عمیقی روی لبم آورد
    سیما روی مبل نشسته بود و تصویری با احسان صحبت می‌کرد، لواشک سفارشیش‌رو پرت کردم طرفش که تو هوا با ذوق گرفتش و انگشت شصتش‌رو نشونم داد
    -نوش‌جون بچم.
    زبونی درآوردم و به اتاقم رفتم، با همون لباسا روی تخت دراز کشیدم، نمیخواستم عوضشون کنم، انگار مولکول‌های قوی عطر گرون قیمت اسماعیل تو تارو‌پود این لباسا رسوخ کرده بودن، نفس عمیقی کشیدم که در با صدای تقی باز شد و شکم کوچولوی سیما زودتر از خودش وارد اتاق شد
    اخم پررنگی کرد
    -چرا گریه کردی؟
    متعجب نگاهش کردم
    -هان؟ انتظار داری بعد این همه سال دوستی چشمای گریونت‌رو از صد فرسخی تشخیص ندم؟
    آهی کشیدم و دستم‌رو نوازش‌وار لای موهای بلند و خرماییم کشیدم
    -امروز… امروز دیدمش!
    پوکر نگام کرد
    -خب اُسکل، مگه بی‌سوالیه؟ مثل آدم حرف بزن.
    پوف کلافه‌ای کشیدم و یه چنگ دیگ روونه موهام کردم
    -اسماعیل‌رو امروز دیدم.
    بلند زیر خنده زد، چشم غره‌ای بهش رفتم
    -باز… تو دیوونه… شدی؟
    خنده باعث شد نتونه خوب حرف بزنه، عروسک خرسی که روی تخت بود‌رو سمتش پرتاب کردم که تو سرش خورد
    -زهرمار! چته هندل میزنی؟
    سرش‌رو نمایشی ماساژ داد
    -آخ که دستت بشکنه! اگه این عمل جنایتکارانت‌رو به احسان نگفتم.
    به آرومی روی تخت نشست و فشار آرومی به شونم وارد کرد و کنارم دراز کشید
    -بکش اونور.
    خودم‌رو جمع تر کردم تا بهش فشاری وارد نشه
    دستی‌ روی شکمش کشید
    -شیرین؟
    -هوم.
    -راست گفتی؟
    -اهوم.
    -اونم تورو دید؟
    -اهوم.
    -درد و اهوم. مثل آدم تعریف کن ببینم.
    با ذوق برگشت طرفم و نگاهم کرد
    با یاد اسماعیل اشکی از گوشه چشمم چکید و مشغول تعریف شدم
    حیرت‌زده نگاهم می‌کرد
    -باورم نمیشه!
    کلافه چشمام‌رو بستم
    -من خودمم هنوز باورم نشده، انگار که یه خواب بوده.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا