با کمک شیدا و آلما کنار چادر روی زمین زیلویی پهن کردیم و مشغول حاضر کردن بساط صبحانه شدیم، آقایونم دور آتیش نشسته بودن و املت و چای صبحانهرو درست میکردن.
صندلی تاشویی که آورده بودیمرو برای سیما باز کردم و کمکش کردم تا بشینه
خودم هم کنار سیما روی زمین نشستم و منتظر به آقایون نگاه کردم
همونطور که حرف میزدن، گاهی شوخی خرکیهاییم میکردن که شامل همه حتی دکترم میشد.
امیرحسین، تنها کسی که آروم گوشهای نشسته بود و لبخند میزد، سرمرو نزدیک گوش سیما بردم
- میگم سیما این پسره چشه؟
نگاهی به جمع آقایون کرد
- کدوم؟
- همین امیرحسین، گفتی داستان داره!
- آهان، حالا میگم بهت.
با اینکه کنجکاو بودم که زودتر بدونم اما باشهای زیرلب گفتم که همون موقع املت و چای رسید و مشغول خوردن شدیم.
دنبال ظرف نمک چشم چرخوندم اما ندیدم، رو به شیدا که کنارم نشسته بود پرسیدم
- شیدا نمکرو دست تو؟
نگاهی به سفره انداخت
- نه، ولی همینجا بود!
همونموقع جلوی صورتم قرار گرفت. تشکر آرومی از رهی که ظرف نمک دستش بود کردم، چرا تا الان متوجه نشده بودم که روبهروم نشسته! نگاهی به سیما که بدجنسانه بهم لبخند میزد و تکهای پیاز دهنش میذاشت کردم
سری تکون دادم و زیر نگاههای گاهوبیگاه رهی غذامرو تموم کردم.
بساط صبحانه که جمع شد، آرش پیراهنشرو در آورد و با شلوارک مشکی که تنش بود داخل آب رفت
- آخ که دلم خنک شد، آبش یخ بچهها. بدویید بیاین.
نگاهم به چشمای پرحسرت سیما افتاد
- قربونت برم من که دلت آب تنی میخواد، بیا کمکت میکنم پاهاتو بذاری تو آب حداقل.
خرذوق بـ..وسـ..ـهی آبداری رو گونم کاشت
با دخترا به سمت خلوت رودخونه رفتیم؛ آلما با لباس رفت تو آب و از سردیش جیغ بلندی کشید که هممونرو به خنده انداخت
شیدا هم مشغول بالا زدن شلوارش بود که آلما خیسش کرد و مجبور شد با همون لباسا داخل آب بره.
من موندم و سیما که روی تخته سنگی نشستیم و تنها خنکی آبرو روی پاهامون حس میکردیم.