رمان اسی قصاب عاشق می شود | gandom کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خــاتــون

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
2,393
امتیاز واکنش
96,316
امتیاز
1,036
سریع لباسام‌رو عوض کردم و به پذیرایی برگشتم
مامان با دوتا لیوان شربت اومد و کنارم نشست
-مژده بده که مادر شوهر آیندت زنگ زده بود و اجازه می‌خواست.
از حرف مامان هم خجالت کشیدم و هم خندم گرفت
-عه مامان!
-یامان. شیرین من از مخالفت پدرت و حرف آشنا میترسم، مادر مطمئنی انتخابت اسماعیلِ؟ پشیمون نشی!
به چشم‌های نگرانش نگاه کردم و لبخند اطمینان‌بخشی زدم
-مامان من مطمئنم که جز اسماعیل کسی‌رو نمیخوام و نخواهم خواست. درسته اسماعیل خیلی خوشگل نیست ولی مردِ، مطمئنم برای خانوادش از جون مایه میذاره.
اسماعیل می‌گفت علی آقا گفته منتظرم اسماعیل صاحب خانواده بشه و بعد برم به دیار خودم. مامان من مطمئنم و شما دیگه تو دلم‌رو خالی نکن.
بغلم کرد
-من تا آخرش پشتتم گلِ مامان.
بو*س*ه‌ای روی گونه مامان کاشتم، می‌دونستم که مامان میتونه بابا‌رو راضی کنه
خنده‌ای کرد و گفت:
-دختر الان اینا برای خر کردن منِ دیگه؟ من بابات‌رو راضی نمی‌کنما! کار خودت و اون آقا اسماعیلتِ.
-آخه مامان خودت تازه گفتی تا آخرش پشتمی.
-هستم ولی میخوام ببینم این آقای قصاب همونجوری که تو گفتی مرد هست یا نه!
پکر سری تکون دادم
تا شب که بابا بیاد مشغول دیدن اَنیمیشنایی که سیما بهم داده بود شدم
غرق فیلم بودم که کسی زد رو شونم، هول زده نگاهش کردم
بابا خندید و گفت:
-تو کِی میخوای بزرگ بشی؟ این کارتونا برای بچه‌هاست.
_اِ بابا اینقد خوبه که، کارتون چیه؟ انیمیشنِ.
بابا تاسف برانگیز نگاهم کرد و مامان‌رو صدا کرد
_خانم گفتی برای این بچه چندتا خواستگار اومده؟
مامان خندید
_آره، بچم زود بزرگ شد.

مامان با لبخند معنی‌داری بهم نگاه کرد که بابا گفت:
_شیرین خانم تا من لباسم‌رو عوض می‌کنم شما برو دو تا چایی بریز بیار.
چشمی گفتم و بعد بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم
قطعا بابا هنوز نمی‌دونست اسماعیل خواستگارمِ وگرنه اینقدر خوب و خونسرد برخورد نمی‌کرد
چایی‌های خوشرنگی تو استکان‌های کمر باریک ریختم و به همراه شکلات به پذیرایی بردم
بعد چند دقیقه بابا اومد و مامان بی‌حرف اشاره‌ای به من زد که متوجه شدم میخواد درباره‌ی اسماعیل با بابا صحبت کنه پس بهتر بود که الان می‌رفتم پیِ نخود سیاه
خیلی ضایع بلند شدم
-من برم یه زنگ به سیما بزنم کارم داشت.
بابا سری تکون داد و من به اتاقم رفتم، استرس باعث شده بود تمام پوست لبم‌رو بکنم
می‌ترسیدم بابا همون اول مخالفت کنه؛ پشت در اتاق ایستادم و گوشم‌رو چسبوندم به در ولی هیچ صدایی نمی‌اومد.
در اتاق‌رو هم نمیشد باز کنم چون به سالن دید داشت!
روی تخت چمباته زدم و سعی کردم به این فکر کنم که آخرش همه‌چیز به خوبی تموم میشه ولی یهو صدای داد و فریاد بابا بلند شد
_چی؟ مگه من احمقم دخترم‌رو بدم دست اون پسره‌ی هیچی ندار!
_حاجی آروم باش، خاستگارِ دیگه.
_اون پسره‌ی بدبخت چی تو خودش دید که دختر من‌رو میخواد؟ اون مغازه هم که برای باباشِ.
من یدونه دخترم‌رو بدم دست این قصاب؟ تو چرا همون اول ردش نکردی؟
گریم داشت در می‌اومد که مامان آروم گفت:
-پسر خوبیه چشم بد نداره، شیرینم بهش بی‌میل نیست.
-شیرین غلط کرده؛ شیرین... شیرین بیا اینجا ببینم.
سریع در رو باز کردم و سر به زیر نزدیک بابا شدم
-تو از این قصابِ خوشت میاد؟ برای چی این پسره؟! اینکه هیچی نداره، قیافشم خیلی قشنگ نیست بگم به اون دل خوش کردی.
نفس عمیقی کشیدم
-من نه قیافه میخوام نه پول.
بابا بلند‌تر از قبل گفت:
-پس چی میخوای؟ مگه بدون پول میشه زندگی کرد؟
-بابا خواهش می‌کنم ازتون انقدر سریع تصمیم نگیرید، حداقل... حداقل یه جلسه با خود اسماعیل صحبت کنید. بخدا همه چیز پول و قیافه نیست.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    -به هیچ وجه، تو و مادرتم دیگه حق ندارید در مورد این پسره حرفی بزنید. همینم مونده تک دخترم‌رو بدم دستِ یه هیچی نداره آس و پاس با اون موهای حنا ریختش.
    کمی از چاییش‌رو خورد و تسبیحش‌رو محکم تو دست گرفت
    -تو اصن فکر آبروی من‌رو کردی؟ نمیگی مردم بابات‌رو مسخره میکنن؟ پس فرستادمت دانشگاه واسه چی؟ که این خزعبلات‌رو بریزن تو مخت؟
    عشق و ادب و نجابت نون میشه؟ حاج خانم شما یچیزی بگو.
    مامان لبش‌رو گاز گرفت و اشاره زد که به اتاقم برم.
    روی تخت چوبی اتاق یاسی رنگم نشستم و شروع به جوییدن ناخونام کردم
    بابا درست می‌گفت اما من اسماعیل‌رو دوست داشتم
    منتظر موندم بابا بره، وقتی رفت سریع به آشپزخونه رفتم
    مامان‌روی میز نشسته بود و سبزی پاک می‌کرد، کنارش نشستم که سرش‌رو بالا آورد و نگاهم کرد
    -مامان حالا چیکار کنم؟
    نفس عمیقی کشید
    -راضی کردن بابات‌رو این مورد غیرممکن ترین کارِ، عمرا بابات بذاره با اسماعیل ازدواج کنی. اون خیر و صلاحت‌رو میخواد مادر، سخته اما بنظرم باید اسماعیل‌رو فراموش کنی.
    با حرف آخر مامان انگار دنیا روی سرم آوار شد
    بغضم ترکید و تو بغـ*ـل مامان شروع به گریه کردم
    -من نمی‌تونم فراموشش کنم، اون خیلی خوبه. مامان توروخدا بابارو راضی کن حداقل بذاره اسماعیل برای خاستگاری بیاد.
    دستی روی موهام کشید
    -بابات راضی نمیشه ولی بذار ببینم چی میشه. سعی‌ام‌رو می‌کنم ولی قول نمی‌دم.
    با چشمای اشکیم نگاهش کردم و بو*س*ه‌ای روی گونش زدم
    چند روزی گذشت و بابا باهام سرسنگین بود. مامان هم مشغول راضی کردن بابا برای اینکه یه جلسه اسماعیل‌رو ببینه و باهاش حرف بزنه.
    به حیاط رفتم و روی تخت چوبی زیر درخت انگور نشستم
    نیمی از سقف حیاط‌رو شاخه‌های انگور گرفته بودن
    چشمام‌رو بستم و قیافه‌ی نمکی اساعیل‌رو تجسم کردم، حتی بابا هم فهمیده بود موهای اسماعیل حنا ریخته شده
    لبخند ریزی‌رو لبم اومد که با صدای مامان همون هم پرید
    -چیه؟ داشتی به چی فکر می‌کردی که نیشت در حال باز شدن بود؟
    هول گفتم
    -هیچی هیچی.
    چپ چپ نگاهم کرد و لیوان چای‌رو کنارم گذاشت
    -یه خبر خوب دارم.
    بابات قبول کرده امروز بره مغازه اسماعیل تا باهاش حرف بزنه.
    جیغ خفه‌ای کشیدم و محکم مامان‌رو بغـ*ـل کردم
    -چته بچه، لهم کردی!
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    -مامان عاشقتم.
    -فعلا ولم کن که خفم کردی.
    دوباره سرجام نشستم
    -میگم اگه صحبت کنن ولی بازم بابا مخالفت کنه چی؟!
    کمی از چایش نوشید
    -فعلا که چیزی مشخص نیست ولی اونموقع دیگه باید اسماعیل‌رو برای همیشه فراموش کنی.
    لبخند غمگینی زدم و فکرای منفی‌رو از ذهنم دور کردم تا لـ*ـذت این خبر خوش مثل شیرینی کیک شکلاتی به جونم بشینِ
    قرار بود بابا غروب پیش اسماعیل بره، استرس گرفته بودم و حرفای مامان هم نتونست کمی آرومم کنه.
    ساعت ۱۰ شده بود و بابا هنوز نیومده بود، حالا دیگه مامان هم نگران شده بود و دعا می‌کرد اتفاق بدی نیفتاده باشه
    خواستم به اتاقم برم که زنگ در به صدا دراومد، با دو به سمت در رفتم و بازش کردم
    بابا نگاهی بهم انداخت و به داخل رفت، در‌رو بستم و پشت سرش رفتم تو
    روی مبل نشست و مشغول درآوردن جوراباش شد
    -قضیه این پسره برای همیشه تموم شد، مِن بعد حرفی درموردش بشنوفم دیگه پدری به اسم من نداری.
    از صدای بلندش لرزی به تنم افتاد
    -چرا حاجی؟ مگه باهاش حرف نزدی؟! چرا انقد دیر اومدی؟
    آستیناش‌رو بالا زد تا بره وضو بگیره
    -پسره‌ی گستاخ چنان حرفایی زد که شَک کردم پسر علی قصابه، حیفِ نون!
    به سمت دستشویی رفت و در‌رو بست، تندی به سمت مامان رفتم و دستاش‌رو گرفتم
    -مامان توروخدا، یکاری کن.
    -دیدی که بابات چی گفت؟ وضع‌رو ازین بدتر نکن، میدونی که بابات حرفش یکیه! بهتره که اسماعیل‌رو فراموش کنی.
    شوکه به رفتن مامان نگاه کردم، حالا چه خاکی تو سرم می‌ریختم
    یعنی اسماعیل چی به بابا گفت؟!
    چند روز بود که هرچی به اسماعیل زنگ می‌زدم گوشیش خاموش بود از بس گریه کرده بودم چشمام می‌سوخت، بابا دیگه حرفی نمی‌زد و مثل قبل رفتار می‌کرد، مامانم به تبعیت از بابا عادی رفتار می‌کرد اما غم چشماش خلاف رفتارش‌رو ثابت می‌کرد
    تصمیمم‌رو گرفتم، به بهونه‌ی خرید آماده شدم و بیرون رفتم
    هر قدمی که به قصابی نزدیک میشدم ضربان قلبم تندتر می‌زد
    جلوتر که رفتم با دیدن در بسته اشکام سرازیر شدن و سریع از اونجا گذشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    تو حال خودم بودم و مشغول قدم زدن تو پارک نزدیک خونه که پام لیز خورد و روی زمین افتادم
    به اطرافم نگاه کردم، خداروشکر که کسی نبود
    بلند شدم، همونطور که چادرم‌رو تمیز می‌کردم اشکام شدت گرفتن
    خدایا وقت گیر آوردی؟ زمین خوردنم چی بود آخه!
    نگاهی به پوست موزی که باعث زمین خوردنم شده بود انداختم و فحشی نثار کسی که انداختتش اینجا کردم
    چند دقیقه دیگه اونجا موندم و وقتی حالم بهتر شد به خونه برگشتم
    مامان با دیدنم سری تکون داد و به بابا که مشغول حساب کتاب بود اشاره زد
    پس هنوز آثار گریه مشخص بود، سرم‌رو پایین انداختم و بعد سلام کوتاهی سریع به اتاقم رفتم
    یعنی همه‌چیز به همین راحتی تموم شده بود؟ اسماعیلی که من میشناختم اهل جا زدن نبود.
    نفس عمیقی کشیدم
    شایدم من خوب نشناخته بودمش!
    روبه‌روی آینه‌ی اتاقم ایستادم به صورت گرد و سفیدم که در اثر گریه و بی‌خوابی زرد شده بود نگاه کردم، زیر چشمای مشکیم کمی سیاه شده بود
    به خودم همونجا و همون لحظه قول دادم که دیگه به اسماعیل فکر نکنم.قول دادم اما به یک ساعت نکشیده شکستمش!
    هفته‌ها گذشت و تنها برای ناهار و شام از اتاقم بیرون می‌اومدم
    حالم از ضعیف بودن خودم به هم می‌خورد، اسماعیل من‌رو گذاشته بود و رفته بود پِی زندگیش ولی من داشتم خودم‌رو می‌باختم برای کسی که ذره‌ای به فکرم نبود.
    مامان دیس برنج‌رو روی میز گذاشت و نشست، برای خودم کمی غذا کشیدم و مشغول شدم
    -تا کِی میخوای به این وضعیت ادامه بدی؟ من جوری تربیتت نکردم که انقدر ضعیف باشی، واقعا برای خودم متاسفم که نتونستم اونقدر قوی بارت بیارم که سر یه مسئله‌ی نه چندان بزرگ اینجوری خودت‌رو نبازی، به دورو برت نگاه کن! بابات از وقتی تورو اینجوری دیده بداخلاق شده، عصبی شده، کم حرف شده.
    به خودت نگاه کردی؟ زیر چشات گود افتاده، لاغر شدی، از بس به خودت نمیرسی صورتت پُر شده
    با خودت و زندگیت بد تا نکن مامان جان، به خودت بیا.
    از سر میز پاشد و بعد از بوسیدن سرم از آشپزخونه بیرون رفت
    قطره‌ی اشکی روی میز افتاد، مامان راست می‌گفت
    دیگه بس بود ضعیف بودن، با دستم صورتم‌رو پاک کردم
    به هال رفتم، مامان داشت نماز میخوند
    -مامان، امروز برام یه وقت از لیلا جون میگیری؟
    به اتاقم رفتم و مشغول تمیز کردنش شدم، پرده‌ی نباتی رنگ‌رو کنار زدم
    بارون گرفته بود، پنجره‌رو باز کردم و با تمام وجود عطر خاک خیس‌رو نفس کشیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    یاد خاطره‌ای از اسماعیل افتادم، سرم‌رو تکون دادم و سعی کردم به چیز دیگه‌ای فکر کنم...
    گوشی‌رو برداشتم و به سیما زنگ زدم
    -الو.
    -سلام شیرین خانم، چه عجب یه زنگ زدی!
    -من زنگ نزنم توام نباید زنگ بزنی؟
    -آخه من دلیل قانع کننده دارم.
    -سیمی حالم خوب نیست، میای بریم بیرون؟
    -آره، اتفاقا منم می‌خواستم باهات حرف بزنم، یک ساعت دیگه میام دنبالت.
    باشه‌ای گفتم و تو آینه به موهای نامرتب و چربم نگاه کردم، قیافم از ریختم جمع شد و سریع به طرف حموم رفتم
    در ماشین جدید سیما که دویست و شیش سفید بود بستم و با ذوق بغلش کردم
    -مبارک باشه سیم سیم جونم، چه یهویی!
    لبخند دندون نمایی زد و شروع به حرکت کرد
    -قضیه داره، فعلا بگو کجا بریم تا بهت بگم.
    -اول بریم آرایشگاه.
    نگاهی به صورتم کرد و یکدفعه روی ترمز زد
    -چته وحشی؟!
    صورتم‌رو تو دستاش گرفت و متعجب نگاهم کرد
    -چرا اینجوری شدی تو؟! عه عه، چقدر لاغر شدی! پشمات چی میگن؟
    خنده‌ی بلندی کردم و روی دستش زدم که از صورتم جدا شد
    -به وقتش بهت میگم.
    ایشی گفت و دوباره حرکت کرد.
    چشمام‌رو از درد جمع کردم و دسته‌ی صندلی‌رو فشار می‌دادم
    -دختر تو که هیچوقت نمی‌ذاشتی به دو هفته بکشه، رفتی حاجی حاجی مکه؟
    -آخ لیلا جون پوستم کنده شد! والا سرم این مدت شلوغ بود، درگیر پایان نامم بودم برای همین نتونستم بیام.
    نخ‌رو از گردنش کند و لبخندی زد که پریسینگ دندونش نمایان شد
    -بسلامتی عزیزجان، پاشو که یه دسته گل شدی.
    به صورت گُر گرفته و قرمزم توی آینه نگاه کردم، نگاهم به قیافه خندون سیما افتاد و شونه‌ اَبروی روی میز‌رو سمتش پرت کردم.
    ***
    با چشم به ماشینش اشاره کردم
    -یعنی اول من بگم؟
    سرم‌رو تکون دادم
    -خوشگل شدی لال شدی؟
    -دِ بگو دیگه.
    -خب بابا، چند هفته پیش خبردار شدیم که عموم اینا دارن از خارج برمی‌گردن، مامانم نه گذاشت نه برداشت دستور داد کل هیکلمون‌رو بروزرسانی کنیم، بابای بیچارمم که جز چَشم چیز دیگه‌ای رو زبونش نمیچرخه بنده خدا…
    خنده‌ای کرد و ادامه داد
    -دیگه این جیگری‌ام که می‌بینی نتیجه‌ی همون بروزرسانیست، عموم اینا که اومدن این چند وقت سرمون شلوغ بود، جات خالی کل تهرون و شمال‌رو گردوندیمشون. هیچی دیگه همچنان هم درگیرم، مثل اینکه حالا حالاها نمیرن.
    حالا تو بگو که طاقتم طاق شده.
    کمی مِن مِن کردم و براش همه چیز‌رو توضیح دادم
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    دستش‌رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت...
    -عه عه، عجب خری بودا! یعنی هیچ خبری بهت نداد؟ پسره‌ی زشتِ کله حنایی. اتفاقا بابات کار خوبی کرد، من از اولم نظر بابات‌رو داشتم.
    چشم غره‌ای بهش رفتم
    -هان؟چیه؟ نکنه هنوزم به فکرشی؟ اون‌وقت که کله‌ات‌رو توی همین جمع کوبیدم به اون ستون میفهمی باید به من فکر کنی نه به اون عمو قصاب.
    چشمام از این حجم از حرص گرد شد و به صورت سرخش نگاه کردم
    آب زرشکش‌رو جلوش گذاشتم که یکسره سر کشید و از مزه‌ی ترشش تمام صورتش جمع شد
    خنده‌ی بلندی کردم و به داخل رفتم تا حساب کنم.
    واقعا وقت گذروندن با سیما حالم‌رو بهتر کرده بود، دستی براش تکون دادم و داخل خونه شدم
    سلام بلندی کردم و چشمم به بابا افتاد که بعد از چند هفته لبخندش‌رو دیدم
    جواب سلامم‌رو که گرفتم به اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباسم پیش مامان برگشتم.
    ماجرای امروز‌رو براش تعریف کردم که کلی قربون صدقه‌ی سیما رفت
    -همیشه عقل سیما تو این موارد بیشتر از تو بود، یه زنگ بزن بهش فردا اگه خونن بریم پیششون، دلم برای منیژه تنگ شده.
    پوکر گوشیم‌رو برداشتم و زنگ زدم
    -چیه هنوز یه ساعت نشده دلت برام تنگ شد؟ دِ لعنتی بذار برسم خونه بعد شروع کن.
    خنده‌ی بلندم باعث شد مامان هم لبخند ریزی بزنه
    -مرض، مامانم میگه فردا خونه‌اید؟ می‌خواد بیاد منیژه جونش‌رو ببینه.
    -اره بابا ما کجارو داریم بریم؟ این نکبتیام رفتن خونه مادربزرگم، نیستن.
    -عموته‌ها!
    -بابا عموم که گُله، اون زنش و بچه‌هاش‌رو میگم، حالا فردا بیا برات میگم.
    -باشه، پس تا فردا.
    ***
    شب قبل از فکر و خیال انقدر دیر خوابم برد که چشمام می‌سوخت و هرچی آب سرد می‌زدم هیچ اِفاقه‌ای نداشت.
    آماده شدیم تا بعد صبحانه بابا مارو برسونه، از کنار قصابی بسته اسماعیل که رد شدیم بابا از تو آینه نگاهی بهم انداخت، نفس عمیقی کشیدم و خودم‌رو با گوشیم سرگرم کردم
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    خاله منیژه دوست دوران بچگی مامان بود اما یه دوره‌ای که آقاجون اینا از اون محل میرن دیگه هم‌رو نمی‌بینن تا زمانی که من و سیما همکلاسی شدیم و جلسه اولیاء و مربیان تو مدرسمون برگزار شد
    از اون به بعد بود که من و سیما دوستای گرمابه و گلستان هم شدیم
    وقتی رسیدیم متوجه شدیم که زن عموی سیما هم خیلی یهویی و بی‌خبر قبل از ما اومده و این موضوع باعث شده بود که سیما یک‌ریز غر بزنه.
    از حیاط بزرگ و زیبای خونه‌ی ویلاییشون گذشتیم و وارد خونه شدیم، خاله منیژه که جلوی جاریش کم نمی‌آورد کت و دامن بادمجونی رنگ شیکی پوشیده بود که ناخودآگاه با تیپ روزای عادی که دامن و پیراهن گل گلی و گشاد بود مقایسه کردم و لبم‌رو گاز گرفتم تا نخندم.
    احوالپرسی مفصلی کردیم و به سمت پذیرایی رفتیم تا با زن عموی عزیز هم آشنا بشیم، خانمی پشت به ما روی کاناپه سبز رنگ نشسته بود که با صدامون بلند شد و به سمتمون اومد.
    قیافه نمکین، اندام توپُر و از همه مهم‌تر صمیمیت غیر عادی در اولین برخورد باعث شده بود حس خوبی نسبت بهش پیدا کنم
    با مامان احوالپرسی کرد و به طرفم اومد
    -پس شیرین شمایی، سیما خیلی ازت تعریف میکنه.
    لبخند زدم
    -سیما جان لطف دارن.
    ویشگونی از پای سیما گرفتم که آخش دراومد، همه وحشت زده به سمتش برگشتن که لبخند مصنوعی زد
    -چیزی نشده، یه لحظه پام گرفت.
    چشم غره‌ای بهم رفت و خاله همه‌رو دعوت به نشستن کرد، تا خواستم بشینم سیما دستم‌رو کشید و سمت پله‌های چوبی که به اتاق‌ها می‌رفت برد
    وارد اتاق صورتیش شدیم و لحظه‌ای از رنگ جیغ وسایل صورتم درهم شد
    -آخه صورتی‌ام شد رنگ؟ ملایمم نه، جیغ؟!
    روی صندلی گردون میز کامپیوترش نشست و شکلات دسته‌داری سمتم دراز کرد
    شکلات‌رو گرفتم و خودم‌رو روی تخت نرمش انداختم
    -آخیش، از هرچیز اتاقت بدم بیادا از تختت راضیم.
    چشمام‌رو بستم و از خنکی تخت لـ*ـذت می‌بردم که قیافه زن عموعه اومد جلو چشمام
    -راستی سیمی زن عموت که خیلی گوگولیه، انقد پشتش بد گفتی فکر کردم با جادوگر جنگلی چیزی طرف میشم.
    پوزخند مضخرفی زد که لبای باریکش‌رو باریک‌تر می‌کرد
    بالشت‌رو سمتش پرتاب کردم
    -نکن اونجوری، میمون بودی میمون‌تر میشی.
    -تو که تازه یباره دیدیش، چجوری از ذات قشنگش خبر داری؟ بذار یه مدت باهاش باشی اونوقت متوجه میشی.
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    تا خواستم حرف بزنم تقه‌ای به در خورد و در کمال تعجب زن عموی سیما سرش‌رو از بین در داخل آورد
    -اجازه هست؟
    هول روی تخت نشستم و به سیما که لبخند زوری زده بود نگاه کردم
    _بفرمایید زن عمو.
    در کسری از ثانیه اومد تو و کنارم روی تخت نشست، معذب خودم‌رو جمع‌وجور کردم
    دستش‌رو پشتم گذاشت و لبخند زد
    -خب شیرین جون از خودت بگو.
    به سیما که از زور خنده سرخ شده بود و ابرو بالا مینداخت نگاه کردم
    -چی بگم زن‌عمو جان؟
    -از کارِت، دَرسِت…
    -والا کاری که فعلا نمی‌کنم، تازه پایان نامم‌رو تحویل دادم و انشاالله یه چند مدت دیگه دنبال کارم میرم.
    -به به، چه عالی.
    خودش‌رو بهم نزدیک‌تر کرد، زیر نگاهش معذب شدم و نامحسوس نگاهی به سیما که مشغول خوردن آب نبات پرتغالیش بود انداختم
    -منم یه پسر دارم 29 سالشه، تو کارخونه کمک باباشِ، انقدرم مهربون و آقاست که هرچی بگم کم گفتم.
    نگاه خریدارانه‌ای بهم انداخت، دیگه کم کم داشتم عصبی می‌شدم
    لبخند زورکی‌ای زدم که با صدای زنگ موبایل سیما نفسی که حبس کرده بودم‌رو آزاد کردم
    -زن‌عمو مامان بود گفت برید پایین کارتون داره.
    پا شد بره ولی قبل اینکه بره بـ..وسـ..ـه‌ای روی لپم زد و رفت
    صورتم‌رو از خیسی بوسش جمع کردم و دستم‌رو روش کشیدم
    -سیما الهی بمیری.
    غش غش خندید و شیطون نگام کرد
    -حالا هم گوگولیه یا نه؟
    -پس بگو برای پسر جونش دنبال زن می‌گرده که اینجور تحویلم می‌گیره، جوگیر!
    -پس چی؟ چشمش گرفتَتِت عروس عمو.
    عروسکی‌رو سمتش پرت کردم که رو هوا گرفت
    -عروس عمو و زهر، خودت چرا زنش نمیشی؟
    پشت چشمی نازک کرد و بدجنس نگام کرد
    -آخه من‌رو برای پسر پَپَش نپسندید.
    یه لحظه یاد اسماعیل افتادم و قلبم هُری پایین ریخت، انگار سیمام از سکوتم متوجه حالم شد که حرفی نزد و خودش‌رو با گوشیش مشغول کرد
    -سیما؟
    نگاه غمگینی بهم انداخت
    -جونِ سیما.
    -یعنی حتی انقدری ارزش نداشتم که بی‌خبر نذاره بره؟
    از صندلی دل کند، اومد سمتم و بغلم کرد
    -اون لیاقتت‌رو نداشت شیرینم، سعی کن دیگه بهش فکر نکنی. الانم بیا بریم پیش مامان اینا.
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    نفس عمیقی کشیدم و بعد از مرتب کردن لباسم با سیما به کنار بقیه رفتم. زن‌عمو با دیدنمون لبخند عمیقی زد
    -شیرین جان، بیا کنار من بشین گلم.
    دلم می‌خواست سرش‌رو از تنش جدا کنم، معذب کنارش نشستم
    سیما خودش‌رو مشغول گوشیش کرده بود ولی نیشای بازش میگفتن که تمام حواسش اینجاست
    خیاری برداشتم و مشغول پوست گرفتن شدم که صدای آیفون تو خونه پیچید
    زن عمو هل گفت:
    -سیما جان در‌رو باز میکنی؟ کیوانِ، اومده ازم کارتش‌رو بگیره.
    سیما به من نگاه کرد و از زور خنده سرخ شد و سریع به طرف آیفون رفت
    این زن دیوونه بود؟! واقعا انگار فکرایی تو سرش داشت.
    سیما برگشت و کنارم نشست، چشم غره‌ای بهش رفتم و با حرص به زن عموش اشاره کردم
    شونه‌ای بالا انداخت و به در ورودی اشاره زد
    نگاهم‌رو به سمت در چرخوندم که تکه خیاری که می‌خوردم پرید تو گلوم
    هوا کم آورده بودم و دستای قدرتمند سیما ناشیانه به کمرم برخورد می‌کرد، واکنش زن عمو خنده‌دار بود، مدام جیغ می‌زد و به صورتش می‌کوبید
    -وای بچم خفه شد، سیما محکم‌تر بزن.
    خنده باعث شده بود سرفه‌هام بلندتر بشن، مامان با لیوانی آب رسید و از دست دوتا دیوونه نجاتم داد
    هوارو با قدرت به ریه هام فرستادم و یه لحظه همه‌ی حسای دنیا باهم به سمتم هجوم آوردن، خجالت، خنده، عصبانیت و…
    خونه تو سکوت عجیبی فرو رفته بود که با سرفه‌ی پسری به اسم کیوان شکسته شد
    همه به سمتش چرخیدن، نمی‌تونستم دوباره نگاهش کنم
    دلم می‌خواست همونجا و همون لحظه زن عموی سیمارو تا می‌خورد بزنم. زنک با خودش چی فکر کرده بود؟!
    با صدای منحوسش به سمتش چرخیدم
    -ای وای مادر اومدی؟
    نه هنوز تو راهه، چه سوال مسخره‌ای بود که می‌پرسید!
    به طرفش رفت، دستش‌رو کشید و به طرف ما اومد
    -معرفی می‌کنم، پسرم کیوان. ایشونم دوست سیماست، شیرین جان و مادرش.
    مطمئن بودم از عصبانیت چشمام قرمز شده، خشمگین به پسر نگاه کردم که لبخندی تحویلم داد
    -خوشبختم.
    مامان جوابش‌رو داد اما من سرم‌رو پایین انداختم و ناخنام‌رو می‌جوییدم
    -مامان جان تو بشین تا من برم کارتت‌رو بیارم.
    و به طرف پله‌ها رفت
    لیوان آب‌رو برداشتم بخورم که نگاهم به کیوان خان افتاد، خندم گرفته بود
    سرش توی گوشی گرون قیمتش بود و وقت خوبی برای برانداز کردنش، اولین چیزی که توی ذوق می زد وزن ۲۰۰ کیلویی‌اش بود
    رون‌های پر که تو اون شلوار کرمی روشن به طرز وحشتناکی مثل پاهای غول شده بود
    پیراهن چهارخونه‌ی زردش که دکمه‌هاش انگار چند لحظه بعد در می‌رفت و مستقیم به چشم‌های سیما که رو‌به‌روش نشسته بود برخورد می‌کرد، آخ که چقدر کیف می‌داد همچین اتفاقی بیفته.
    لبخند خصمانه‌ای زدم که از نگاه سیما دور نموند، با تعجب نگاهم کرد که روم‌رو برگردوندم و به ادامه‌ی آنالیزم پرداختم
    ریش‌های نه چندان بلندش‌رو بافته بود و تهش‌رو با یک مهره‌ی کرمی بسته بود، بالاتر رفتم، چشمای ریز و موهای فر درشتش، دماغ کوفته‌ای و لبای باریک و صورت پر جوش، خدایا چه ترکیبی چیدی، دمت گرم.
    نفس حرصی‌ای کشیدم و آب کمی که توی لیوان بود‌رو یک نفس سر کشیدم
     
    آخرین ویرایش:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    لیوان‌رو محکم روی میز کوبیدم که سرش‌رو بالا آورد و به قیافه‌ی خشمگینم نگاه کرد
    سیما بیشتر بهم نزدیک شد و زمزمه کرد
    -وحشی لیوانمون‌رو شکوندی.
    برای لحظه‌ای خندم گرفت
    -بیشعور، تو می‌دونستی پسر عموت چه تحفیه‌ایِ رو نمی‌کردی؟
    -جون تو می‌خواستم بهت بگم ولی امان ندادی.
    دندونای سفیدش‌رو ریخت بیرون و لبخند چندشی تحویلم داد
    -جون عمت‌رو قسم بخور، پاشو بریم از‌اینجا حالم بهم خورد.
    لب زیرینش‌رو گاز گرفت
    -هیع، کجا بریم؟ بشین نگاهش کن فیض ببر، قراره شوهر آیدنت بشه مثلا.
    -سیما دوست نداری دندونات بریزه تو شکمت که عشقم؟
    تهدیدم کارساز بود، دستم‌رو کشید و به سمت حیاط پشتی خونشون رفتیم
    تا پام‌رو بیرون گذاشتم نفس عمیقی کشیدم و روی تاب سفید رنگ بین شاخه‌های رونده که سرتاسر دیوار حیاطشون‌رو پوشونده بود نشستم
    -سیما بیا یکم تابم بده.
    نگاهش بدجنس شد
    -بگم شوهرت بیاد تابت بده؟ بیکار نشسته‌ها.
    جیغ زدم و اسمش‌رو با حرص صدا زدم که قهقه‌اش به هوا رفت و تندی اومد و مشغول تاب دادنم شد.
    تره‌ای از موهام که جلوی چشمم افتاده بود‌رو فوت کردم که باز سرجای قبلیش برگشت، با دستم داخل شالم گذاشتمشون
    -میگما، پسرعموت من‌رو یاد رالف خرابکار می‌اندازه البته اون خیلی گوگولی بود.
    قهقه‌ی سیما به هوا رفت و تند‌تر تابم داد
    -وای راست میگی‌ها.
    -زن عموت تو همه‌ی موارد انقدر اعتماد بنفسش بالاست و کم توقعِ؟
    -آره، تو همه چیز همین‌جوریه. یسری اون دخترخالم که خیلی خوشگله اومده بود خونمون، اینام بودن. نمی‌دونی چه آبروریزی شد اون‌روز، دخترخالم هرچی دهنش بود به زن عموم گفت و رفت. هنوزم که هنوزِ باهامون سرسنگینِ، فکر می‌کنه ما پیشنهادش دادیم.
    با اینکه دست‌رو هرکی می‌ذاره زایه میشه ولی از رو نمیره ماشاالله.
    سری تکون دادم
    -بیا بشین، خسته شدی.
    بعد ازینکه حالمون بهتر شد به داخل رفتیم، زن عموی سیما همراه پسر خوش هیکلش بدون خداحافظی از ما رفته بود و ما ناهار‌رو با شوق نبود اونا با لـ*ـذت خوردیم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا