- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 2,393
- امتیاز واکنش
- 96,316
- امتیاز
- 1,036
سریع لباسامرو عوض کردم و به پذیرایی برگشتم
مامان با دوتا لیوان شربت اومد و کنارم نشست
-مژده بده که مادر شوهر آیندت زنگ زده بود و اجازه میخواست.
از حرف مامان هم خجالت کشیدم و هم خندم گرفت
-عه مامان!
-یامان. شیرین من از مخالفت پدرت و حرف آشنا میترسم، مادر مطمئنی انتخابت اسماعیلِ؟ پشیمون نشی!
به چشمهای نگرانش نگاه کردم و لبخند اطمینانبخشی زدم
-مامان من مطمئنم که جز اسماعیل کسیرو نمیخوام و نخواهم خواست. درسته اسماعیل خیلی خوشگل نیست ولی مردِ، مطمئنم برای خانوادش از جون مایه میذاره.
اسماعیل میگفت علی آقا گفته منتظرم اسماعیل صاحب خانواده بشه و بعد برم به دیار خودم. مامان من مطمئنم و شما دیگه تو دلمرو خالی نکن.
بغلم کرد
-من تا آخرش پشتتم گلِ مامان.
بو*س*های روی گونه مامان کاشتم، میدونستم که مامان میتونه بابارو راضی کنه
خندهای کرد و گفت:
-دختر الان اینا برای خر کردن منِ دیگه؟ من باباترو راضی نمیکنما! کار خودت و اون آقا اسماعیلتِ.
-آخه مامان خودت تازه گفتی تا آخرش پشتمی.
-هستم ولی میخوام ببینم این آقای قصاب همونجوری که تو گفتی مرد هست یا نه!
پکر سری تکون دادم
تا شب که بابا بیاد مشغول دیدن اَنیمیشنایی که سیما بهم داده بود شدم
غرق فیلم بودم که کسی زد رو شونم، هول زده نگاهش کردم
بابا خندید و گفت:
-تو کِی میخوای بزرگ بشی؟ این کارتونا برای بچههاست.
_اِ بابا اینقد خوبه که، کارتون چیه؟ انیمیشنِ.
بابا تاسف برانگیز نگاهم کرد و مامانرو صدا کرد
_خانم گفتی برای این بچه چندتا خواستگار اومده؟
مامان خندید
_آره، بچم زود بزرگ شد.
مامان با لبخند معنیداری بهم نگاه کرد که بابا گفت:
_شیرین خانم تا من لباسمرو عوض میکنم شما برو دو تا چایی بریز بیار.
چشمی گفتم و بعد بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم
قطعا بابا هنوز نمیدونست اسماعیل خواستگارمِ وگرنه اینقدر خوب و خونسرد برخورد نمیکرد
چاییهای خوشرنگی تو استکانهای کمر باریک ریختم و به همراه شکلات به پذیرایی بردم
بعد چند دقیقه بابا اومد و مامان بیحرف اشارهای به من زد که متوجه شدم میخواد دربارهی اسماعیل با بابا صحبت کنه پس بهتر بود که الان میرفتم پیِ نخود سیاه
خیلی ضایع بلند شدم
-من برم یه زنگ به سیما بزنم کارم داشت.
بابا سری تکون داد و من به اتاقم رفتم، استرس باعث شده بود تمام پوست لبمرو بکنم
میترسیدم بابا همون اول مخالفت کنه؛ پشت در اتاق ایستادم و گوشمرو چسبوندم به در ولی هیچ صدایی نمیاومد.
در اتاقرو هم نمیشد باز کنم چون به سالن دید داشت!
روی تخت چمباته زدم و سعی کردم به این فکر کنم که آخرش همهچیز به خوبی تموم میشه ولی یهو صدای داد و فریاد بابا بلند شد
_چی؟ مگه من احمقم دخترمرو بدم دست اون پسرهی هیچی ندار!
_حاجی آروم باش، خاستگارِ دیگه.
_اون پسرهی بدبخت چی تو خودش دید که دختر منرو میخواد؟ اون مغازه هم که برای باباشِ.
من یدونه دخترمرو بدم دست این قصاب؟ تو چرا همون اول ردش نکردی؟
گریم داشت در میاومد که مامان آروم گفت:
-پسر خوبیه چشم بد نداره، شیرینم بهش بیمیل نیست.
-شیرین غلط کرده؛ شیرین... شیرین بیا اینجا ببینم.
سریع در رو باز کردم و سر به زیر نزدیک بابا شدم
-تو از این قصابِ خوشت میاد؟ برای چی این پسره؟! اینکه هیچی نداره، قیافشم خیلی قشنگ نیست بگم به اون دل خوش کردی.
نفس عمیقی کشیدم
-من نه قیافه میخوام نه پول.
بابا بلندتر از قبل گفت:
-پس چی میخوای؟ مگه بدون پول میشه زندگی کرد؟
-بابا خواهش میکنم ازتون انقدر سریع تصمیم نگیرید، حداقل... حداقل یه جلسه با خود اسماعیل صحبت کنید. بخدا همه چیز پول و قیافه نیست.
مامان با دوتا لیوان شربت اومد و کنارم نشست
-مژده بده که مادر شوهر آیندت زنگ زده بود و اجازه میخواست.
از حرف مامان هم خجالت کشیدم و هم خندم گرفت
-عه مامان!
-یامان. شیرین من از مخالفت پدرت و حرف آشنا میترسم، مادر مطمئنی انتخابت اسماعیلِ؟ پشیمون نشی!
به چشمهای نگرانش نگاه کردم و لبخند اطمینانبخشی زدم
-مامان من مطمئنم که جز اسماعیل کسیرو نمیخوام و نخواهم خواست. درسته اسماعیل خیلی خوشگل نیست ولی مردِ، مطمئنم برای خانوادش از جون مایه میذاره.
اسماعیل میگفت علی آقا گفته منتظرم اسماعیل صاحب خانواده بشه و بعد برم به دیار خودم. مامان من مطمئنم و شما دیگه تو دلمرو خالی نکن.
بغلم کرد
-من تا آخرش پشتتم گلِ مامان.
بو*س*های روی گونه مامان کاشتم، میدونستم که مامان میتونه بابارو راضی کنه
خندهای کرد و گفت:
-دختر الان اینا برای خر کردن منِ دیگه؟ من باباترو راضی نمیکنما! کار خودت و اون آقا اسماعیلتِ.
-آخه مامان خودت تازه گفتی تا آخرش پشتمی.
-هستم ولی میخوام ببینم این آقای قصاب همونجوری که تو گفتی مرد هست یا نه!
پکر سری تکون دادم
تا شب که بابا بیاد مشغول دیدن اَنیمیشنایی که سیما بهم داده بود شدم
غرق فیلم بودم که کسی زد رو شونم، هول زده نگاهش کردم
بابا خندید و گفت:
-تو کِی میخوای بزرگ بشی؟ این کارتونا برای بچههاست.
_اِ بابا اینقد خوبه که، کارتون چیه؟ انیمیشنِ.
بابا تاسف برانگیز نگاهم کرد و مامانرو صدا کرد
_خانم گفتی برای این بچه چندتا خواستگار اومده؟
مامان خندید
_آره، بچم زود بزرگ شد.
مامان با لبخند معنیداری بهم نگاه کرد که بابا گفت:
_شیرین خانم تا من لباسمرو عوض میکنم شما برو دو تا چایی بریز بیار.
چشمی گفتم و بعد بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم
قطعا بابا هنوز نمیدونست اسماعیل خواستگارمِ وگرنه اینقدر خوب و خونسرد برخورد نمیکرد
چاییهای خوشرنگی تو استکانهای کمر باریک ریختم و به همراه شکلات به پذیرایی بردم
بعد چند دقیقه بابا اومد و مامان بیحرف اشارهای به من زد که متوجه شدم میخواد دربارهی اسماعیل با بابا صحبت کنه پس بهتر بود که الان میرفتم پیِ نخود سیاه
خیلی ضایع بلند شدم
-من برم یه زنگ به سیما بزنم کارم داشت.
بابا سری تکون داد و من به اتاقم رفتم، استرس باعث شده بود تمام پوست لبمرو بکنم
میترسیدم بابا همون اول مخالفت کنه؛ پشت در اتاق ایستادم و گوشمرو چسبوندم به در ولی هیچ صدایی نمیاومد.
در اتاقرو هم نمیشد باز کنم چون به سالن دید داشت!
روی تخت چمباته زدم و سعی کردم به این فکر کنم که آخرش همهچیز به خوبی تموم میشه ولی یهو صدای داد و فریاد بابا بلند شد
_چی؟ مگه من احمقم دخترمرو بدم دست اون پسرهی هیچی ندار!
_حاجی آروم باش، خاستگارِ دیگه.
_اون پسرهی بدبخت چی تو خودش دید که دختر منرو میخواد؟ اون مغازه هم که برای باباشِ.
من یدونه دخترمرو بدم دست این قصاب؟ تو چرا همون اول ردش نکردی؟
گریم داشت در میاومد که مامان آروم گفت:
-پسر خوبیه چشم بد نداره، شیرینم بهش بیمیل نیست.
-شیرین غلط کرده؛ شیرین... شیرین بیا اینجا ببینم.
سریع در رو باز کردم و سر به زیر نزدیک بابا شدم
-تو از این قصابِ خوشت میاد؟ برای چی این پسره؟! اینکه هیچی نداره، قیافشم خیلی قشنگ نیست بگم به اون دل خوش کردی.
نفس عمیقی کشیدم
-من نه قیافه میخوام نه پول.
بابا بلندتر از قبل گفت:
-پس چی میخوای؟ مگه بدون پول میشه زندگی کرد؟
-بابا خواهش میکنم ازتون انقدر سریع تصمیم نگیرید، حداقل... حداقل یه جلسه با خود اسماعیل صحبت کنید. بخدا همه چیز پول و قیافه نیست.
آخرین ویرایش: