رمان حبیبم حبیبم می شوی | mystic کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arefe.sajadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/05
ارسالی ها
285
امتیاز واکنش
17,723
امتیاز
641
محل سکونت
تهران
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:حبیبم،حبیبم میشوی؟!

نویسنده:arefe.sajadi کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: sima
ژانر:طنز،اجتماعی،عاشقانه

خلاصه:
این داستان، داستان آدم‌های معمولیست‌. آدم‌هایی که گاهی برای طعمه گربه شدن یک کبوتر انقدر غصه می‌خورند که شاید بعضی ها، ساده دل حسابشان کنند.
آدم هایی که طعم عشق و عاشقیشان طعم پاییز است و خوش طعم ترین غذایشان املت دستپخت مامان، که لقمه هایشان اندازه کف دستشان بزرگ می شود.
ادم هایی معمولی از جنس شیرین و حبیب!
آدم های معمولی که اگر دمی برای شنیدن قصه شان گوش شوی، طعم خوش چای بهارنارنجشان را تا عمق جان می نوشی!

سلام دوستان عزیزم
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
میدوارم حال دلاتون خوب باشه؛ من اینبار با ژانر طنز اومدم نمیدونم چقدر خوب میشه فقط امیدوارم ارزش وقت باارزشتون رو داشته باشه با همه کاستی هاش.
من تمام تلاشمونو برای این رمان می کنم و امیدوارم که نتیجه ای خوبی داشته باشه،ممنون می شم نظر یا پیشنهاداتونو باهام در میون بذارید از همین الان کلی تشکر که همراهمین امیدوارم بتونم حداقل لبخندکوتاهی روی لبانتون بیارم.



پ.ن:این رمان کلیشه ای نیست لطفا صبور باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    به نام خالق کاغذ و قلم
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud (1).jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    arefe.sajadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/05
    ارسالی ها
    285
    امتیاز واکنش
    17,723
    امتیاز
    641
    محل سکونت
    تهران
    مقدمه:
    نمی دانم خدا چه صبری به من داده بود که می نشستم کنارت از دوست داشتن یک نفر دیگه ذوق می کردی و گاهی غم عشقت می کشیدی ،لامصب چه عشقی بود که درد و دلت را به اون نمی گفتی؟
    من عمری عاشقی را شریک بودن می دانستم!
    تقصیر تو نیست ،از اول که آمدی عادت کرده بودی معادلات ذهنم را بهم بزنی!
    می گفتی چقدر پولدار ها بی منطق هستند و نمی بینند انسانیت به پول نیست ،جان دلم چرا تو که اینچنین قشنگ از نقش اخلاق و رفتار می گفتی من و همه ی کارهایم به چشمت نیامد؟
    ****
    سرش را بالا گرفت و به عکس هایی که از در و دیوار آویزان شده بود خیره شد.پسرهای جوان درون عکس با آن موهای فوق العاده جذاب واقعا وسوسه‌اش می کردند که موهایش را مانند آن ها بزند بلکه اندکی شبیهشان شود هرچند که مطمئنا هیچوقت شخصی شکل آن ها نمی‌شد.

    در آینه ی روبه رویش نگاه کوتاهی به صورت خسته و زارش انداخت. چشمان سبزش به قرمزی می زد و صورت گندمی اش در بی حالت ترین وضع ممکنش بود.
    جعفر سکوت را با برهم زدن قیچی درون دستانش شکست
    موهایش را با بی رحمی برهم زد و با آب پاچ کهنه ی پدرش آب سردی را به سمت سر جنگلی اش روانه کرد از سرمای بیش از حد آب لرز را به اندامش افتاد و تنش مور مور یا به عبارتی پوست مرغی شد.
    اولین صدای خرد شدن و بعد ریختن موهایش روی پیشبند سفید چرک تاب دورش تپش قلبش را به شماره انداخت؛ جعفر کارش را شروع کرده بود! وای که دیگر برای کنار کشیدن دیر بود. جالب بود اما بعد از این همه وقت تازه جمله ی«اگر موهایم را خراب کند چه خاکی بر سرم بریزم؟» در سرش نقش بسته بود. چه احمقی شده بود این مرد خسته و زار؛ اصلا چه شده بود که به جعفر عزیز،با آن استعداد خارق العاده ی آرایشگریش که نهایتش روی کله ی تاس خودش مصرف شده بود اعتماد کرده بود و خود را در اختیار او قرار داده بود؟
    درون آینه به صورت جدی و دقیق شده ی پسر عمویش خیره شد. از سرمای زیاد نوک دماغ عقابیش قرمز شده بود و گـه گداری صدای فین فینش بلند میشد. با آن چشمان ورقلومبیده‌ی قهوه ای روشنش چنان به موهای او خیره شده بود که انگار به یک دسته علف هرز بی خاصیت نگاه می کند.
    خوب بود که نمی‌شنید حبیب در دلش چه فحشای رکیکی نثار خودشو او میکند هر چند اگر هم بلند می گفت بعید بود او با آن گوش های مادرزاد کم شنوا چیز درست حسابی ای بشنود.
    صورت بیش از حد دقیق شده ی جعفر بیشتر نگرانش میکرد چون میدانست عاقبت دقت اوی خرابکار چیزی بهتر ازکچل شدن سر بی نوایش را به همراه نخواهد داشت.برای جلوگیری از دقت بیش از این جعفر، صدایش را صاف کرد و با خنده پرسید:
    _خب آقا جعفر چه خبرا؟چیکارا می کنی با این سالن آرایش؟
    جعفر بدون اینکه نگاهش را از موهای قهوه ای روشن او بگیرد اخم ریزی کرد و گفت:
    _تازه می گی چه خبر؟!صد دفعه از وقتی اومدیو زل زدی به درو دیوار برات داستان مغازه بغلیو که باهام لج افتاده تعریف کردم؛باید از اون نگاه های عاقل اندرصفیت می فهمیدم تو باغ نیستیا،چته داش؟حالت خوبه؟چه اتفاقی افتاده؟
    چه اتفاقی افتاده بود؟!هیچی، او فقط خسته بود همین!
    حوصله ی بحث کردن برای اثبات خوب بودنش را نداشت ناشیانه بحث را عوض کرد و گفت:
    ‌_جعفر اینجا چرا اینقدر سرده؟!سگ لرزه گرفتم.
    جعفر مشکوک از درون آینه به چشمان حبیب زل زد و چشمانش گردش را تنگ کرد و پرسید:
    -حبیب خوبی؟!مطمئنی چیزیت نیس؟مرد ناحسابی سه ساعت داشتم واست شعر میگفتم که پکیج اینجاخراب شده پول ندارم درستش کنم؟
    گفته بود؟!کی؟! او که چیزی به یاد نداشت. لبخند احمقانه ای زد و خیره به صورت منتظر و طلب کار جعفر گفت:
    _نمی دونم چمه!ولی به قول تو حالم خوش نیست اگه بود الان نشسته بودم که رو موهام شکوفه بزنی.
    جعفر دست از کار کشید و با دلخوری گفت:
    _ایبابا شکوفه چیه؟!‌عجبا‌.
    رو به اویی که همچون دختران ترشیده چشم غره می رفت تک خنده ی خشکی کرد و گفت:
    _حالا بهت برنخوره سوسن خانوم!کارتو بکن.
    جعفر همچون پشت چشمی نازک کرد و لوس گفت:
    _کار من تموم شده!
    حبیب نگاه گنگش را از او گرفت و به چهره ی خود در آینه چشم دوخت موهایش اصلا فرقی هم کرده بود؟!او که چیزی متوجه نمیشد!
    متعجبانه پرسید:
    _تموم؟!تمومِ تموم؟!
    جعفر گره پیشبند چرکش را باز کرد و در یک حرکت جکی چان مانند در هوا تکاندش و گفت:
    -اره دیگه کله ات تموم شد،چی میخوای دیگه؟میخوای ریشاتم بزنم؟!
    حبیب نگران از روی صندلی بلند شد و هول گفت
    _نه نه مرسی لطف شما مستدام!
    رو به اینه ایستادو دستی درون موهایش برد و باز هم فحشایی نیمه آب داری نثار خودش و جعفر کرد چه باغ پر شکوفه ای شده بود سرش،معلوم نبود اگر ریش هایشم به دست جعفر می سپرد چه بر سر محیط زیست و حامیان حقوق طبیعت می آمد؟!
    لابد قرار بود مثل چمن های کوتاه و بلند پارک سر کوچشا‌ن که شهرداری برای رفع تکلیف هر جمعه هرس میکرد؛ میشد.
    ابروهایش را صاف کرد و دستی به ریشش کشید کشکی گفت:
    _ریش بهم میاد داداش نمیزنم اصلا
    _خب هر جور راحتی، ولی به نظرم بزنی بهتره از این حالوهوا بیرون میای روحیه میگیری.
    پوزخند محوی روی لبانش نشست اخر ریش زدن چه ربطی به حال و احوال داشت مثلا اگر ریش هایش را می زد همه چی خوب میشد؟!همه چی درست میشد؟!واقعا خنده دار بود.
    اگه اینجوری بود الان همه ی مردها یک دستشان تیغ بود یک دستشان افتر شیو یا اصن تیغشان را می انداختند گردشان که یه وقت خدایی نکرده ریششان درامد بدون تیغ به بدبختی دچار نشوند.
    قیافه ی پوکر جعفر، حبیب رو به خودش اورد حبیب که حالا دیگر صورت پر از تمسخرش رو جمع کرده بود دستی درون جیبش بردو گفت:
    _خب داداش چقد میشه؟!
    _قابل نداره داداش
    تا جعفر بگوید چقدرشده در حرفش آمد و گفت:
    _عمو کسالتش برطرف شد دیگه؟!سلام منو برسونی حتما.بهش بگو دلم واسش یه ذره شده بهش بگو اگه بیام شیراز بهش حتما سر میزنم
    چقدر هم واقعا دلش برای عموی دولا پهنا حساب کنش تنگ شده بود عموی قد کوتاه و خمیده ای که از او فقط کنایه ها و توهین هایش را به یادگار داشت. جعفر هم همین بود اصلا انگار در خانواده ی آن ها گوش فامیل را بریدن موروثی بود!
    حبیب اینبار اما با هوشمندی دم به تله نداد ده هزار تومانیه چروکیده ای را از جیبش دراورد و گفت:
    _ خیلیم دستت درد نکنه.
    جعفر دستی به کله ی تاسش کشیدو با بی رغمی تمام پول را از حبیب گرفت.
    _مبارکت باشه داداش قابلیم نداشت ،ایشالله عروسیت بیا پیش خودم موهاتو دیزنی میزنم حال کنی.
    حبیب باز در دلش شروع کرد با خودش حرف زدن.
    _آره،حتما عروسیمم میام پیشت دوبار.
    در جواب پسر عمویش لبخندی زد و گفت:
    -نوکرتم داداش بازم لطف کردی.

    سریع از سالن ارایشکده ی جعفر که بیشتر شبیه سرد خانه بود تا ارایشگاه بیرون زد در حالی که همچنان میلرزید و دندان هایش بهم‌میخورد دست در جیبش کرد و به راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    arefe.sajadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/05
    ارسالی ها
    285
    امتیاز واکنش
    17,723
    امتیاز
    641
    محل سکونت
    تهران
    باز هم صدای غرولند کردن پری مامان بلند شده بود طوری با حرص کلمات را ادا می کرد که شیرین از ترس سکته نکردن مادر عزیزش در یک چشم بر هم زدن از پتوی گرم و نرمش دل کند و از اتاقش بیرون رفت هنوز صدای جیغ پری مامان قطع نشده بود که با لبخند احمقانه ای روی لبانش جلویش پرید و با خنده گفت:
    _آخی مامان جونم قربون شکلت بشم من، ببین من بیدارم چرا الکی حرص می خوری آخه؟
    پری قوری قرمز رنگ جهازش را روی سماور گذاشت و با ابروهای در هم گفت:
    _آره خیلی جون عمه اقدست از اون چشمای پف کردتو و صورت نشسته ت معلومه؛آخه شیرین تو چرا انقدر شیرین می زنی؟!کلاسای هشت صبحتو می پیچونی که کپه مرگتو بذاری؟!اینجوری می خوای یه خریو تو اون خراب شده پیدا کنی من از شرت خلاص شم؟!
    باز هم کلید غر غر کردن مامان پری روشن شده بود حالا مگر خاموش میشد؟!
    شیرین تکه ای از موهای فر و نسبتا کوتاهش را پشت گوشش داد و در همان حین سعی کرد خودش را از تک وتا نیندازد.
    _پری مامان،چطوری روت میشه بگی من می خوام شوهر پیدا کنم تو دانشگاه؟!مگه من واس این قرتی بازیا رفتم دانشگاه؟!
    دست به سـ*ـینه پشت به پری مامان کردو لوس گفت:اصلا حرفشم خجالت آوره!
    چشمان عسلی پری گرد شد
    _خجالت اوره؟! از کی تا حالا ازدواج که یه امر خیره شده خجالت اور؟
    _مامان زشته دیگه!
    _خوبه خوبه!الکی واس من تریپ با کلاسا رو در نیار من توی مارمولکو میشناسم اسم شوهر میاد قند تو دلت آب می شه انوقت من که میگم شوهر.‌..شوهر میشه اخ و پیف!
    نه!این پری مامان اصلا متوجه نبود تقصیر خودش هم نبود مقصر سیمین ندید بدید بود که با یکبار مهمان شدن در دانشگاهشان هزار جور حرف بیخود برای پری مامان تعریف کرده بود...
    "وای مامان دانشگاشون پُره پسر پولداره!" "وای مامان فلان پسره خیلی خوب بود برای شیرین!" "وای مامان..."
    وای مامانو کوفت وای مامانو مرض...دخترک ندید بدید!
    _اگه شوهر خوبه خو خودت چرا با اکبر آقا که انقدر اصرار به ازدواج داره ازدواج نمی کنی؟
    پری مردمک عسلی رنگ چشمانش را یک دور به حالت چشم غره چرخاند پر جذبه گفت:
    _دیگه چی؟!همینم مونده با چهارتا بچه ی قد و نیم قد لباس عروس تنم کنم و خوشحال و خندون با پیکان قراضه ی اون مردک تو خیابونا ویراژ بدم!
    شیرین سرخوش قری به گردنش داد و گفت:
    _آی قربون دستت پس بی زحمت چیزی که برای خودت نمی پسندی برای دیگران هم نپسند،من برم دیگه دیرم شده.
    هنوز جمله اش تمام نشده بود که در یک حرکت بـ..وسـ..ـه ای روی گل گونه ای پری مامان کاشت صدای اعتراض پری لبخندش را پر رنگ تر کرد.چقدر این زن هم مادر و هم پدر دوست داشتنی و دلسوزی بود قشنگ جایز بود برایش مُرد!
    خدا میداند که اگر بعد از مرگ پدرش پری مامان نبود اوضاع شیرین و سیمین و سه قلوها چی میشد؟!
    مانتو و مقنعه ی ساده ی مشکی مخصوص دانشگاهش را به تن کرد و برای مرتب کردن مقنعه ی گشادش جلوی آینه رفت با دیدن جوش گنده و ملتهب نوک بینی اش چشمانش گرد شد و آه از نهادش بلند شد.از آجیل های مانده و خرابی که دیروز سه قلوها خورده بودند تنها همین جوش مزخرف نصیبش شده بود آجیل هارا آن ها خورده بودند و جوشش را او...!
    کمی باجوشش وررفت اما بیفایده بود
    به زور کرم پودر توانست کمی محوش کنه ولی همچنان نوک بینی اش به قرمزی میزد.
    بعد از ده دقیقه ور رفتن با جوش مجلسی روی بینی اش کاملا ناامید شد و با دادن فحش آبداری نگاهش را از آینه گرفت در حالی که هم چنان زیر لب غر غرو می کرد کوله ی سنگینش را برداشت و از اتاق بیرون زد این هم آن روز استراحتی که بعد از کلاس ساعت ۵بعد از ظهرش به خود قول داده بود!
    به سمت کتانی ساده ی سفیدش رفت و با بی رحمی بندهای خاکستری شده اش از دود و دم تهران را محکم بست و بی توجه به غرغر های پری مامان در آهنی خانه را پشت سرش بست و بیرون رفت انگار نه انگار که پری مامان با دعوا می گفت:
    _یه وقت صبحونه نخوریا،یهو زنده می مونی خدای نکرده!
    نگاه خنثی اش را از هوای آلوده ی شهر گرفت و دستانش را بزور در جیب مانتویش کرد و به سمت بی آرتی سر کوچه به راه افتاد.
    حیف روز تعطیلی که به خود قول داده بود و این چنین ناکام مانده بود! اصلا چه معنایی داشت هر روز کلاس داشته باشد؟!مثلا دانشجو بود؟!پوفی کشید و از پله برقی بالا رفت.
    به به باز هم که معتادان محله روی پله برقی جمع شده بودند! سعی کرد بدون توجه به انها به سمت ایستگاه برود دیگر به دیدن آدم های عجیب و خلافکار پله برقی عادت کرده بود یک روز معتادان یک روز قمار بازها، یک روز اوباش و اراذل یک روز جیب برها و نیمچه دزدها و یک روزهایی هم...
    _خانوم معذرت می خوام میشه برای منم کارت بزنید؟انقدر عجله داشتم کارتمو توی خونه جا گذاشتم.
    نگاه عصبی و طلبکارش را بالا کشید.
    پسر مرتب و چارشانه ای درست مقابلش ایستاده بود که بدون نگاه کردن به صورتش او را مخاطب قرار داده بود. ناگاه صدای خواهرش سیمین در گوشش زمزمه شد.
    _اولین قدم برای موفقیت لبخند ژگونده،لبخند که بزنی دیگه حله طرف دوزاریش میوفته!
    لبخند محوی روی لبان باریک و قیطانی اش نشست پسر به ظاهر خوبی بود ها!
    _خانوم؟!شنیدین چی گفتم؟!
    دستپاچه و شرمسار از فکر های مزخرفی که در سرش بود سرش را بالا اورد و نگاهش را به پسر جذاب روبه رویش دوخت و گیج گفت
    _هان؟!
    پسر ناباور لبخند مضحکی زد و با انگشت سبابه اش عینک مشکی رنگش را که با آن چشمان سبز رنگش ترکیب فوق العاده ای تداعی کرده بود میزان کرد و گفت:
    _کارت ...کارت می زنین برام؟
    _نخیر!کارتم شارژ نداره به یکی دیگه بگید.
    این را گفت و بازدن کارت از مقابل حبیب که چشمانش به موجودی کارت او روی گیت خیره شده کنار رفت و او را با آن چشمان پر تعجب رها کرد. ۱۰هزار تومانی شارژ داشت!عجب آدم های خسیسی پیدا می شدند پولش را که می خواست بدهد دیگر این دروغ گفتن اش چه بود؟!
     
    آخرین ویرایش:

    arefe.sajadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/05
    ارسالی ها
    285
    امتیاز واکنش
    17,723
    امتیاز
    641
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوستان عزیزم به امید خدا می خوام به صورت جدی شروع به تایپ رمان کنم ممنون میشم اگه مشکلی داشت بهم بگید.
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    شیرین کوله اش را روی دوشش محکم کرد و بی توجه به صدای رومخی که مدام در ذهنش بی حیا بودنش را گوشزد می کرد منتظر آمدن اتوبوس ایستاد.
    تقصیر او نبود اگر هر کس دیگری هم جای او بود الان همین وضع یا شایدهم وضع بدتری داشت.شما خودتان تصور کنید که روزها خواهر و مادر گرامیش در سرش کرده بودند که تنها راه سعادت و نیک بختی ازدواج با پسری پولدار و خوشتیپ است؛البته خودش هم کم کم داشت باور می کرد که این تنها راه است مهر تاییدش ازدواج سیمین خواهرش با نریمان بود.
    نریمان زیاد هم پولدار و رویایی نبوده و نیست...
    ولی حداقلش این بود که وضعش از خودشان که با هزار زور و بدبختی کرایه خانه ی اجاره یشان را در می آوردند بهتر بود؛پدرش کارخانه دار معتبر بود و فکر اینکه تا اخر عمر از لحاظ مالی ساپورت بودند شیرین را به باور خواهر و مادرش سوق میداد اصلا حالا که خوب به این چیزا فکر می کرد به نظرش تنها راه خوشبختی شوهر یا پدر پولدار داشتن
    که خب شیرین از گزینه ی دوم بی بهره بود بنابراین تنها شوهر بود که میتونست ناجی او و خانوادش باشد.
    با هول دادن خانوم چاق پشت سرش اخم هایش در هم شد همیشه همین بود تا یک اتوبوس می امد یک سری حس کانگرو بودنشان اوج می کرد و از ته صف همچون جهنده ای داخل اتوبوس شلوغ می پریدند که مثلا یک اتوبوس از بقیه زود تر برسند!کسی نبود که به آن ها بگوید
    _بابا اینا که تو ترافیک همشون به هم میرسن دیگه هول دادن چه صیغه ایه!
    چشم غره ای به زن پشت سرش زد و بی اعصاب تر از قبل قدمی عقب رفت و با عصبانیت نگاه نفرت بارش را از او گرفت که در همین حین نگاهش به صف مردانه و آن پسر خوشرو افتاد بالاخره شخصی را پیدا کرده بود که برایش کارت بزند.شانه ای بالا انداخت و سعی کرد با بی تفاوتی نگاهش را از او بگیرد.

    ***
    استاد دستی به چشمان خسته اش کشید و با بی حوصلگی صدا زد:
    _خانوم سحر مرادی؟
    چشمان طوسیش را دورتا دور کلاس کوچکی که بیشتر شبیه انباری سردی بود که گونی گونی سیب زمینی درونش قرار داشت به دنبال سحر نامی گرداند وخیره به دانشجویانش که با آن قیافه ی متفکر شباهت عجیبی به سیب زمینی های درون گونی های خیالیش داشتند دوباره گفت:
    _خانوم مرادی نیستین؟!
    صدایی نشنید و شانه ای بالا انداخت دومین غیبتش بود این مرادی!
    مکث کوتاهی کرد و دوباره لب باز کرد تا پدرام مقدسی را صدا زند اما صدای تالاپ تالاپ کوبیده شدن پاهای شخصی روی زمین و پشت آن باز شدن با شتاب در و وارد شدن شیرین مسعودی به داخل کلاس توجه ی همه را به خود جلب کرد.کم پیش می آمد نسبت به دیر آمدن دانشجویی حساسیت نشان دهد اما این شیرین مسعودی انگار فرق می کرد!
    لبخند مشتاقی روی لبانش نشست و با لحن صمیمی رو به او که شرمسار از نگاه های پر تمسخر هم کلاسی های عزیزش که با آن نگاه های طلب کار انگار کمر به قتلش بسته بودند با سری پایین داخل می شد گفت:
    _سلام خوبی؟
    شیرین سرش را بالا آورد و قیافه ی مشتاق استاد فتحی را از نظر گذراند استاد باز هم طبق معمول پیراهن چهارخانه و اتو شده ای به تن داشت پیراهنی که در انتها درون شلوار لی اش رفته بود و با یک کمربند سیاه رنگ روی شکمش چفت شده بود.
    _خوبم ممنون استاد.
    استاد سری تکان داد و گفت:
    _خب حالا که خانوم مسعودیم تشریف اوردن تا ویس جذاب کلاس ما رو بگیرن شروع کنیم!
    شیرین لبش را به دندان گرفت و روی اولین صندلی که تقریبا می شد گفت در دل تخته بود نشست و پر صدا شروع به بیرون کشیدن جزوه ی درهم و برهمش از درون کیف پر از خرت و پرتش،کرد.
    صدایی مردانه و بم که زیاد هم برای شیرین ناآشنا نبود از میان بچه ها بلند شد.
    _استاد؟
    استاد با گیجی سرش را از تخته برگرداند و با چهره ای شبیه پسر بچه ای کودن و لحن کشیده ای همچون خانوم شیرزاد درون سریال ساختمان پزشکان گفت:
    _بله؟!
    این لودگی استاد لبخند شیرینی روی لبان شیرین نشاند همزمان با کشیدن بیرون جزوه اش از درون کیفش صدای آن پسر دوباره بلند شد.
    _استاد حضوری منو زدین؟حبیب زارع.
    _عع آقای زارع!احوال شما؟!خوب هستین الحمدالله؟چه عجب آقا...من خیال کردم از اون شاخایی که کلاسا رو نمیان حذف می شن.
    _شرمنده استاد اگه اجازه بدین بعد از کلاس با هم صحبت کنیم.
    استاد سرش را دوبار به چپ و راست برد و به مدل نقالان شاهنامه گفت:
    _حتما!حرف بزنیم،حرف بزنیم.
    به سمت لیست حضور غیابش که روی میز یا به عبارتی جااستادی قرار داشت رفت در حالی که خرت خرت پاهای بزرگش را روی زمین پر گرد و خاک کلاس انباریگون می کشید رو به شیرینی که درست روبه روی او خیره به پاهای بزرگش در آن کفش های راحتی خاکستری رنگ بود گفت:
    _غلط گیر کی داره بچه ها؟!
    شیرین هول شده دستی درون کوله اش کرد و از ته تهش میان خرده کیک ها غلط گیرش را بیرون کشید غلط گیری که همچون خان جان عزیزش دیگر رنگ به خود نداشت و با زور می شد از آن استفاده کرد.
    غلط گیر را به دست استاد سپرد و مشتاق به او که با گفتن ایشی کلافه در غلط گیر را باز کرد خیره شد.
    استاد فتحی بود دیگر،تنها مرد روی کره ی خاکی که با هنگام کلافگی به شوخی یا جدی میگفت ایش!تنها مردی که با تمام لوس بازی هایش نه تنها مورد نفرت او نبود بلکه محبوب ترین هم بود!استادی که با اینکه استاد تمام بود اما سر کلاس انقدر گیج بازی و لودگی می کرد که بچه ها خیال می کردند او هم همچون آنها چیز زیادی بارش نیست.
    صدای کلافه ی استاد شیرین را از فکر بیرون کشید.
    _خانوم چیز،این چیزتون فکر کنم خرابه.
    شیرین گیج بلند گفت:
    _چی استاد؟
    فتحی با دستش سر تاسش را خاراند و کلافه رو غلط گیر را نشان داد و گفت:
    _این دیگه!
    شیرین نفس حبس شده اش را بیرون داد.آخ که چقدر گاهی اوقات شیرین می زد مادرش راست می گفت که به خاطر شیرین بازی هایش نامش را شیرین نهادند!

    _نه استاد زور می خواد بدین من درستش می کنم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    arefe.sajadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/05
    ارسالی ها
    285
    امتیاز واکنش
    17,723
    امتیاز
    641
    محل سکونت
    تهران
    استاد غلط گیر و لیست را به او سپرد و عقب گرد کرد نگاهش به تخته ی کثیفی که هیچ کس لطف نکرده بود مطالب کلاس قبل را از رویش پاک کند خورد و درحالی دوباره با خرت خرت به سمت تخته می رفت گفت:
    _بچه ها!دستتون درد نکنه،نه واقعا دستتون درد نکنه یکم به آدم کمک نمی کنید منو اوردین اینجا هی بشور بساب تخته پاک کن آخرم که چی؟با دومتر زبون اضافه می گین نمره بده.
    صدای خنده فضای کلاس را پر کرد.فتحی با وسواس به جان تخته افتاد و در حالی که هر از گاهی با گفتن ایش این چه وضعه تخته است حضار درون کلاس را به خنده وامی داشت.مخصوصا آنکه برای قسمتی از تخته که انگار چسبی بود بدتر باعث گند خوردنش شده بود.
    شیرین با خنده سری چرخاند تا هم کلاسی های عزیزتر از جانش را که هیچ کدام از او دل خوشی نداشتند را دید بزند.در میان جمعیت حدود سی نفری کلاس پسری با عینک مشکی و لباس اتو کشیده ای که عجیب از نیم رخ آشنا می زد توجه اش را جلب کرد همان طور که مردد به پسرک خیره بود پسر آشنا سرش را به سمت او برگرداند و نگاه خیره اش را غافلگیر تر کرد.او...او...
    پلان به پلان ماجرای صبحشان از مقابل چشمانش گذشت،حبیب هم با دیدن او لبخندی زد و سری به نشانه ی ادب تکان داد.شیرین با دست دهانش را که دو متری باز شده بود را بست و لبش را گزید.صدایی در سرش شروع به خوردن مغزش کرد صدایی که باعث شد در کسری از ثانیه چهره اش از خجالت قرمز رنگ شود.
    _خاک بر سر کچلت کنن شیرین این پسره همون اتوبوسی اس که دو ساعت با لبخند مکش مرگ ما بهش زل زده بودی!وای شیرین...شناختت ببین داره با لبخند آمیتاپاچانی بهت نگاه می کنه!وای...
    صدای استاد او را از شر این صدای وز وز مانند مغزش خلاص کرد.
    _ضبط نمی کنی ویس امروزو؟من به عشق ضبط شدن صدام اومدم امروز دانشگاها.
    شیرین گیج نگاهش را از حبیب گرفت دستش را تا خرخره درون جیبش فرو برد تا موبایلش را بیرون کشد.
    _بفرمائید استاد.
    استاد موبایل تقریبا اوراقی او را در دست گرفت و دور تا دورش را نگاه کرد و در نهایت آن را روی میز خودش نهاد.
    _سایلنته دیگه این دفعه؟
    شیرین شرمنده سرش را چند باری به معنی بله تکان داد و ذهنش به سمت چند روز پیش پر کشید همان دوشنبه ی کذایی که شب تا صبح از شدت خجالت خواب از سرش پریده بود!
    همان روز که درست وسط درس،بعد از اینکه استاد با تهدید ساختگی گفته بود بچه ها این مطلبو دیگه توضیح نمی دما!گوش کنید...صدای زنگ موبایلش که روی میز استاد قرار داشت بلند شده بود.همان زنگی که آبروی خودش و خاندانش را یک جا بـرده بود و سکوت کلاس مثلا جدیشان را از بین بـرده بود.
    شوهر***شوهر***شوهر***
    قند عسلِ شوهر***
    دُر و گوهر شوهر***
    یارو یاوره شوهر***
    بالشت پره شوهر***
    کی تاج سره؟شوهر***
    از گل بهتره شوهر***
    الهی قربون شوهر***
    همه چی ام فدای شوهر***
    _بابا سایلنتم نمی کنید حداقل زندوکیلی بذارین رو گوشیاتون!مگه نه آقای زارعی غایب پیشه؟
    حبیب گیج عینک را بالا داد و بالبخند رو به استادی که در همین جلسه ی اول حبیب را هم همچون بقیه یکی از طرفدارانش کرده بود گفت:
    _بله استاد آقای زندوکیلی همشهری ماست و پرچمش بالا!
    _به به به،خوشا به سعادتتون والا!
    شیرین نگاه چپکی ای به حبیب انداخت و برگه ی حضور غیاب را روی میز استاد قرار داد.از آنجایی که رسما درون تخته نشسته بود نیاز به بلند شدن نبود و با یکم خم کردن دستانش می توانست به راحتی به میز استاد دسترسی داشته باشد.
    پسرک خودشیرین حتی نمی دانست استاد با تلمیح و اشاره چه می گوید آن وقت برایش دم از بالا بودن پرچم می زد بعد هم مادرش اسم او را شیرین گذاشته بود شیرین واقعی او نبود.شیرین واقعی حبیب بود!
    حبیب!این هم اسم بود که داشت؟حتی پدر بزرگ خدابیامورز شیرین هم همچین اسم از مد افتاده ای نداشت.
    کلاس پر از شوخی و خنده ی استاد فتحی زودتر از هر کلاس دیگری گذشت.شیرین بلافاصله بعد از اتمام کلاس جزوه اش را درون کیفش انداخت و به سرعت از کلاس بیرون زد آنقدر گرسنه اش بود که صدای دادو بیداد شکمش بلند شده بود و هر از چند گاهی با کشیدن خرناسی او را از خجالت بقیه ی ابروی نداشته اش میان بچه ها در میاورد همین که راهروی ساختمان گذشت حس کرد شخصی پشت سرش در حال تعقیبش است سرش را به طور مثلا نامحسوس برگرداند؛حبیب با دیدن سر برگشته ی او دستی تکان داد و منتظر از حرکت ایستادن او شد.اما شیرین سرش را با شتاب برگرداند و به گام های سرعت مضاعفی بخشید.
    می ایستاد که چی؟که حبیب او را به خاطر رفتار صبحش سرزنش کند و مورد تمسخرس قرار دهد؟نه!نمی ایستاد.اگر هم روزی بر سر اتفاق با حبیب هم صحبت می شد و علت این فرار را می پرسید می گفت:عع!مگه دنبالم بودین شما؟ندیدمتون!
    حبیب با دیدن سرعت همچون میگ میگ او چند ثانیه جا خورد و با دهانی باز به او که با سرعت چت در حال فرار بود خیره شد اما خیلی سریع به خودش آمد و به دنبال اوی در حال فرار دویید!
    صحنه ی جالبی شده بود هر دو همچون دو کودک درون دبستان به دور محوطه ی دانشگاه می دودند صدای حبیب بلند شد.
    _خانومِ...اتوبوس!خانومِ اتوبوس با شمام یه دقیقه وایسین کارتون دارم.خانوم اتوبوس...
    بفرما!خانم اتوبوس هم صدایش می زد.می خواست مسخره اش کند دیگر!عجب سمجی هم بود این زارعی!
    خسته از دویدن هایش ایستاد به نفس نفس افتاده بود و دیگر نمی توانست ادامه دهد حبیب چند متری با او فاصله داشت به سمتش برگشت و مقنعه و کوله اش را مرتب کرده با خود شروع به تمرین کرد تا وقتی آمد جلویش بایستد و نگذارد او برایش دم دراورد!
    همین که حبیب به یک متریش رسید دهانش را باز کرد و شروع به سخنرانی نمود.
    ‌_آقای زارع خجالت بکشید!توی روز روشن افتادین دنبال دختر مردم؟مگه خودتون ناموس ندارین؟وجدانا درسته به خاطر یه کارت بلیط پونصد تومنی اینطوری منو بترسونین؟خدا راضیه؟نه بگین دیگه خدا راضیه یا نه؟!
    حبیب گیج و سردرگم به او خیره شده بود انقدر شوکه شده بود که نمی دانست چه باید بگوید.این دختر اتوبوسی یا دیوانه بود یا خودش را به دیوانگی زده بود!
    چند ثانیه ای دهان باز کرد وهمچون رادیویی پر نویز و نامیزان اصوات بی مفهمومی را بیرون داد.
    _اَ...اُ...إم...خانومِ اسمتونم نمی دونم!چی برای خودتون می گین؟من...من...من فقط می خواستم اگه امکانش باشه ویسای کلاس رو ازتون بگیرم همون جلساتی که نبودمو!همین.
    _ویسا؟!
    حبیب که از هر حرکت این دخترک غیر قابل پیش بینی می ترسید سریع چند بار سرش را به معنای بله تکان داد و گفت:
    _بله،بله ویسا!
    شیرین شمرده شمرده و شرمسار گفت:
    _خب...میخواین الان براتون بفرستم؟
    _نه راستش من گوشیم رو جا گذاشتم،صبح برای اومدن خیلی عجله کردم.شما توی گروه بچه ها هستین؟می تونم خواهش کنم ویسا رو بفرستین شخصی برام؟
    _تو گروهشون که نه!سر یه ماجرایی اومدم بیرون اما بخواین می تونم توی تلگرام براتون بفرستم.
    حبیب سری تکان داد و با احترام گفت:
    _ممنون می شم لطف می کنید.
    شیرین شرمنده دستی به گونه ی ملتهبش کشید و او را با یک گام بلند ترک کرد.باز گند زده بود و فرار را بر قرار ترجیح می داد.اصلا حال که فکر می کرد اگه یکـشب گند نمی زد جای شک داشت!

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    arefe.sajadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/05
    ارسالی ها
    285
    امتیاز واکنش
    17,723
    امتیاز
    641
    محل سکونت
    تهران
    کتانی هایش را با بی رحمی از پاهایش کند و در حالی که هنوز در ذهنش به خودش و گندهایی که زده بود لعنت می فرستاد با اخمانی درهم داخل خانه شد. صدای جیغ و داد سه قلوها و بلند بلند صحبت کردن پری مامان با تلفن صورت کلافه اش را بیشتر درهم کرد به سمت اتاقش به حرکت افتاد نباید با پری مامان چشم در چشم می شد چون مطمئن بود همچون کودکیش به زیر گریه می زند و خودش را لو میدهد همین که در اتاق را باز کرد با پری مامانی که تلفن به دست در حال پیچ دادن موهای فر تلفنیش به دور انگشت اشاره اش بود چشم در چشم شد پری مامان با دیدن شیرین هول هولکی گفت:
    _باشه باشه من فکرامو می کنم دیگه در این مورد حرف نزن.
    لبخند شیرینی روی صورت کلافه دخترک نشست اکبر بود!مادرش زیاد هم آن طور که می گفت روی نه ای که به او می گفت مصمم نبود!
    پری که در حضور شیرین کمی معذب بود بی مقدمه رو به شخص پشت خط گفت:
    _فعلا اگه کاری نداری خدافظ.
    تلفن را بدون توجه به صدای مرد پشت خط قطع کرد و ترسیده به چشمان خسته ی دخترش خیره شد بیش از اندازه دمغ بود!حس مادریش می گفت شیرینش روز خوبی را نگذرانده نگران پرسید:
    _شیرین مادر خوبی؟!
    شیرین نگاهش را از مادرش دزدید و چند بار پشت سر هم گفت:
    _آره،آره خوبم!
    لحن پر تردید و نگاه دزدیده شده اش پری را مطمئن تر کرد که اتفاقی افتاده
    _خب اگه...
    نباید با او حرف می زد...نباید!میان حرفش پرید و گفت:
    _مامان بعدا همه چیز رو مو به مو برات تعریف می کنم الان واقعا نمی تونم خب؟!
    حرفش دل پری پیچ داد و چشمان عسلیه اش را نگران تر کرد؛کلافه دستی لای موهایش فرفریش فرو برد و گفت:
    _هر طور راحتی عزیزم!
    قدمی جلو رفت تا از تک اتاق خانه که از قضا به نام شیرین بر خورده بود خارج شود. میان راه انگار چیزی به یاد آورده باشد ایستادو به سمت دخترکش که با بی رحمی دکمه های مانتوی ساده اش را درمی آورد گفت:
    _راستی الان اکبر آقا زنگ زد گفت می خواد بره سر خاک خانومش و اگه ما هم می خوایم بهشت زهرا باهاش بریم اگه میای بیا یه چیزی بخور که تا یه ساعت دیگه میاد دنبالمون.
    چه عالی می توانست با پدرش خلوت کند همچون بقیه ی دختران این شهر.لبخند بی جانی زد و سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد.
    با چشمان بی حالت و کلافه اش پری را تا دم در بدرقه کرد و خسته روی تخت آهنی قدیمی اش ولو شد و همان طور که که به سقف پوست پوست شده ی اتاقش خیره بود زیر لب زمزمه وار گفت:
    _دیگه از این همه بدشانسی خسته شدم...
    ***
    به سختی درون پیکان سفید رنگ اکبر جای گرفتند پری کنار اکبر جلوی ماشین نشست و شیرین و سه قلوها همراه با کارتون های بزرگ و خالی ای که اکبر در کنار خیابان پیاده کرده بود به زور در عقب پیکان قراضه ی او جا گرفته بودند.
    اکبر مرد میانسالی بود تقریبا می شد گفت پنجاه سال داشت موهای کم پشت و یک دست سفیدش اما سنش را بیشتر نشان می داد به طوری که با آن سر گنده که به زور یه لایه ی نازک موی سفید رویش بود شبیه پیرمردان هفتاد هشتاد ساله بود به خصوص اینکه معمولا برای پیدا کردن اشیای روی زمین خمیده راه می رفت!باد خنک اوایل زمستان موه های کم پشتش را به بازی گرفته بود و صحنه ی جالبی را ساخته بود صحنه ای شبیه رقـ*ـص شش تار مو در هوا! این صحنه حتی شیرین دمغ را هم به خنده واداشته بود.اکبر فارغ از هیچ دغدغه ای مخ پری را کار گرفته بود و در آن فضای کم، صدای جیغ و مثلا مردانه اش مدام روی مخ اهالی صندلی پشت ماشین می رفت حتی سه قلوها هم از حرف های بی سروته این مرد خسته شده بودند چه برسد پری که مجبور بود گاهی با لبخند نشان دهد شش دنگ حواسش با اوست؛ چه می کرد دیگر...او صاحب خانه ی عزیزشان بود و حق نداشت با اخلاق تندش بی خودی بیگدار به آب زند.
    _جونم براتون بگه...من جوونیام خیلی خاطرخواه داشتم همین دختر خاله خدا بیامورزم کوکب!هی چپ می رفت راست میومد می گفت اکبر!می گفتم جانم؟نگاهی به ابروهای بالا پریده ی پری کرد و هول شده ادامه داد:
    _نه نه!نمی گفتم جانم می گفتم هان بنال؟
    این بار علاوه بر ابروهای پری چشمانش هم گرد شد اکبر کلافه دستی به پیشانی خیس عرقش کشید عادت داشت هنگام حرف زدن گند بزند!
    _خلاصه یه جوری می گفتم بله؟!یه جوری که نه صمیمی بود نه خشن!آره یه جوری می گفتم دیگه!بعد اون می گفت اکبر بیا منو بگیر،اینطوری عادیم نمی گفتا با یه لحن ملتمس و کشیده می گفت بیچاره...
    صدایش را زنانه کرد و لوس و کشیده گفت:
    _اکبر عشقم،بیا منو بگیر!
    صدای پق خنده ی به زور خفته شده ی شیرین سکوت چند ثانیه ی ماشین را شکست. خنده ی شیرین به گونه ای بود که ابتدا همچون ژیان استارت کوچکی می زد و بعد مثل اسب آبی دهانش را سه متر باز می کرد قاه قاه می خندید. همان استارت کوچک کافی بود که سه قلوها هم به خنده بیوفتند اما با توبیخ پری هر چهارتا به زور خندیشان را خفه کردند.
    _شیرین!
    شیرین به زور دهانش را که تازه به اندازه ی لازم باز شده بود را بست و لبش را به دندان گرفت تا از باز شدن دوباره اش جلو گیری کند.
    اکبر از درون آینه چشم غره ای به او رفت و ادامه داد:
    _خدارحمتش کنه دختر عمه ی خوبی بود!
    پری کلافه سری تکان دادـو خیره به پنجره گفت :
    _دختر خاله‌تون بود.
    این بار صدای پق خفیف تری به گوش رسید پری متعجب به عقب نگاه مرد شیرین بیچاره به زور دو دستش را روی دهانش گذاشته بود تا خنده اش را خفه کند و شایان کم کم یخش باز شده بود و داشت خواهرش سارا را یواش یواش قلقلک می داد.شیوا هم که درست وسطشان نشسته بود مدام تکان می خورد و از جای کمش شکایت می کرد.
    کلافه تر سرش را برگرداند و بدون اینکه به اکبر نگاهی کند دوباره به پنجره خیره شد.
    ‌_راست می گین اون دختر خاله ام بود.اخه چه کنم دختر عمم هم خاطرمو میخواست یه لحظه قاطیشون کردم.
    _خدا هردوشونو رحمت کنه!
    _نه نه،دختر عمم زندس بنده خدا خانه ی سالمندانه خودتون که می بینید بچه ها اصلا وفا ندارن!
    پری سکوت کرد و به صدای سه قلوها گوش سپرد سارا از قلقلک های برادرش به خنده افتاده بود و شیوا نق نق کنان رو به شیرین می گفت:
    _همه جارو تو گرفتی یکم برو اونور تر!
    نگاهش را که برگرداند متوجه ی اکبری که همچنان در حال نطق کردن بود شد.
    _دختر خاله ی بنده خدام یه روز تو خونه تنها بود یه سوسک اومده بود خونشون بیچاره از ترسش اشتباهی دست خیسشو می زنه به پریز برق و...
    ماشینش را با شتاب گوشه ی خیابان پارک کرد و حرف نیمه کاره اش را رها کرده بیرون پرید.حتما باز لنگه کفشی چیزی پیدا کرده بود!پری کلافه از آن همه صدا و رفتن این مرد به دنبال وسیله ی آشغال دیگری گفت:

    _هیچوقت نمی رسیم!هیچوقت!
     
    آخرین ویرایش:

    arefe.sajadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/05
    ارسالی ها
    285
    امتیاز واکنش
    17,723
    امتیاز
    641
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    سرش را با عصبانیت به شیشه ی بخار گرفته ی ماشین قراضه ی اکبر زد و در دل هر چه ناسزا بلد بود بر او و خاندانش نثار کرد؛صدای شایانی که شروع به غر غر کردن نموده بود هم کم کم بلند شد.
    _مامان،مامان،مامان،مامان...نمی ریم،نمی ریم،نمی ریم؟
    تکرار ریتمیک و پشت سر هم واژه ها توسط تک پسر شاخ شمشادش همان اندک اعصاب را که داشت خط خطی کرد؛اَه فریاد مانندی گفت و از ماشین اکبر که حتی درش هم به زحمت باز می شد بیرون زد.
    اکبر دولا روی زمین تقریبا پهن شده و در حال برانداز کردن لنگه کفش زنانه و پاره ای کنار خیابان بود.
    _اکبر آقا نمی خواین راه بیرفتیم.
    اکبر با شنیدن صدای او با صدایی که همچون پسر بچه ی ذوق زده ای بود گفت :
    _وای پری،ببین چی پیدا کردم!خوشگله نه؟
    پری شوکه شده از لحن او نفس حبس شده اش را با صدای هع بیرون داد و به شی در دستش خیره شد.
    _یه لنگه ی پاره پوره مگه خوشگلو زشت داره؟
    اکبر دستی به موهای کم پشتش کشید و با خوشحالی گفت:
    _خدا بزرگه،این لنگش پیدا شده اون یکیم پیدا میشه تو فقط مدلشو بسند من پیداش میکنم غمت نباشه!
    صدای پری کمی بالا رفت همین مانده بود که در زباله ها به دنبال هدیه ای برایش باشد.
    _لازم نکرده اکبر خان!به ما یاد ندادن وسایل سطل آشغال بپسندیم.
    با خشم پشتش را به او کرد و با گام های بلندش دور شد.اکبر با دهانی باز به او که با خشم پاهایش را روی زمین می کوفت خیره بود؛ اصلا نفهمید چرا به یکباره این چنین کرد.شانه ای بالا انداخت و بی قید لنگه کفش را درون جیب کت وصله و پینه دارش نهاد و به دنبال پری به سراغ ماشینش رفت؛بدون اینکه نگاهی دوباره به پری ای که از خشم پره های دماغ گوشتی اش همچون دایناسورها باز شده بود نگاهی بیاندازد پیش خود عجیب و دم دمی مزاج بودن خانوم ها را نقد کرد و استارت زد.
    ماشینش با صدای ناله‌ دردناکی همراه با استارت های پی درپیش در مقابل روشن شدن استقامت می کرد؛ عرق سردی روی پیشانی بلندش نشست.نکند جدی جدی این ماشین سر ناسازگاری با او را داشت و می خواست ابروش را ببرد!
    نگاه عصبی پری ترسش را بیشتر کرد و باعث شد همان اندک مکث میان استارت هایش را هم دیگر نکند.و پشت سرهم استارت بزند.
    نه!روشن شدنی در کار نبود با ترس سرش را برگرداند تا به پری که حالا چشمانش هم به قرمزی می زد نگاهی بیاندازد و با لبخند مزخرف روی لبانش که چیزی جز حماقت تداعی نمی کرد خشم این زن تپل موفرفری بکاهد.اما با دیدن چشمان به خون نشسته ی پری،خفه خون گرفت.صدای عصبی پری سکوت ماشین را شکست.
    _واقعا زحمتتون شد اکبر خان،از اینجا به بعدشو خودمون میریم.خدانگه دار شما!
    هنوز جمله اش پایان نیافته بود که درب ماشین را باز کرد و از آن بیرون زد شیرین و سه قلوها هم به دنبال او از ماشین سرازیر شدند و بدون اینکه با سوالاتشان راجع به چگونگی طی کردن راه مادر عصبیشان را عصبی تر کنند به دنبال او که از شدت خشم با خودش غر غر می کرد و عصبی می خندید به راه افتادند.
    ***
    خسته از راه بسیاری که طی کرده بود با قدم های کوتاه و نامنظم،حرکت می کرد.از صبح زود بیدار بود و چند روزی هم بود که به درستی نخوابیده بود. دستی به چشمان قرمز شده اش کشید و از پل قدیمی روی جوب خیابان عبور کرد.نگاه خسته اش به پارک کنار پیاده افتاد پارکی که در این ظهر نسبتا خنک اواسط پاییز پر از پسر بچه های بازیگوشی بود که بعد از یک روز کسل کننده درون مدرسه به پارک هجوم آورده بودند تا تمام خستگی ۵ساعت تحصیلشان را یکجا در کنند.لبخند تلخی روی لبانش نشست و خیره به آنها از حرکت ایستاد.چشمان مات شده اش که کم کم با قطره های درشت و زلال اشک براق شد نشانگر تلخی خاطره ای بود که در ذهنش تداعی شده بود؛خاطره ای به خوشرنگی یک روز پاییزی شیراز در کودکی،از همان روزهایی که بدون هیچ دغدغه ای همراه دوستانش به پارک آمده بود با جیغ و داد،به بازیشان هیجان می داد.
    هنوز صداهای بچه هایی که با جیغ و خنده در حال بازی بودند در گوش هایش بود و هیجانی که از آخرین گلی که زده بود قلبش را به تلاطم می انداخت هفت سالش بود اما با پسران راهنمایی مسابقه ی فوتبال راه می انداخت و پیروز میدان می شد.فوتبالش خوب بود آنقدر که پدرش خدابیامورزش همیشه می گفت:حبیب به شغل دیگه ای جز بازیکن تیم ملی حتی فکر هم نکن!
    آنروز پاییزی هم یک مسابقه ی جمع و جور راه انداخته بود.شش نفر بودند و جعفر هم داور.
    آهی کشید و راهش را پیش گرفت.هنوز هم از یادآوری خاطرات کودکیش بیم داشت خاطراتی که بعد از فوت پدرش و ازدواج دوم مادرش باعث شده بود تا هشت سالگی شب ها از ترس خودش را...
    هنوز هم از او می ترسید؛اویی که حال برای خودش مردی ۲۴ساله بود هنوز هم از ناپدریش بیم داشت.
    ناپدری ای که بالافاصله بعد از سوت جعفر برای اعلام گل تیم آنها سرو کله اش پیدا شده بود و با آن قیافه ی ترسناکش به اوکه فارغ از غم عالم می خندید و به خود بابت زدن چنین گلی افتخار می کرد خیره بود.
    به اویی که با دیدن ناپدری مهربانش از ترس میان آن خنده ها به سرفه افتاده بود با لـ*ـذت نگاه می کرد و بی توجه به حضور او در کنار همکلاسی هایش و ابرویی که دارد جلو رفت و چنان در گوشش زد و تا به طرف دیگری پرت شد.دوستانش حتی آن راهنمایی ها شوکه شده به آن دو خیره بودند تا اینکه صدای بسیار بلند جمشید هوش و نواسشان را سر جایش آورد.
    _کی بهت حق اینو دادم که بازی کنی؟هان؟!
    چشمانش را پر درد بست و اجازه نداد قطره ی اشک سمجی که قصد بیرون امد از جنگل چشمانش را داشت به بیرون سرازیر شود.لبخند تلخی زد و با خود تکرارکرد.
    _گذشته در گذشته،بیخیال پسر!
    [/HIDE-THANKS]
     

    arefe.sajadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/05
    ارسالی ها
    285
    امتیاز واکنش
    17,723
    امتیاز
    641
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]جوراب هایش را از پاهای ملتهب شده اش که حالا ذوق ذوق هم می کرد خارج کرد و خسته روی تخت افتاد؛با آنهمه پیاده روی که تا بهشت زهرا کرده بودند فقط دلش می خواست در جا بخوابد و فردا بیدار شود.دلش به حال مادرش می سوخت حتما او هم خیلی خسته بود ولی چون سمین و نریمان برای شام به خانه ایشان می آمدند مجبور بود با همه ی خستگی شام آبرومندانه ای مهیا کند.اصلا حوصله ی سیمین را نداشت.خواهر بزرگی که فقط بلد بود دستور بدهد و حسادت کند!پوفی کشید و سرش را روی متکا جابه‌جا کرد.حسادت سمین به او خنده دار بود.سیمین همه چیز داشت؛همه چیز!
    موبایلش را به دست گرفت پیامی از شخص ناشناسی داشت؛ابا کنجکاوی،بدون مکث بازش کرد.
    "سلام،وقت کردین ممنون می شم ویس ها رو برام ارسال کنید."
    لبانش کج شد؛عجب کنه ای هم بود این حبیب خان!حال برفرض هم که شیرین از روی ناچاری گفته بود فایل ها را برایش ارسال می کند ؛خودش عقلش نمی رسید که ارسال کردن آن همه ویس چقدر هزینه بر است؟
    حیف که قول داده بود و زیر قول زدن در مرامش نبوداولین ویس رابا جمله ی "باقیش رو بعدا می فرستم" فرستاد.البته بماند که تا وقتی فایل ارسال می شد هزار بار مرد و زنده شد.آخر خودش که اینترنت نداشت،با هزار خواهش و التماس رمز اینترنت لاکپشتیِ همسایه ی طبقه بالا را گرفته بود.همسایه ای که برخلاف خانواده ی پرجمعیت آنها تنها یک پسر شاخ شمشاد داشت که می گفتند دانشگاه صنعتی اصفهان درس می خواند.
    صدای خوشامدگویی مادرش به سیمین و نریمان باعث شد پراسترس موبایلش را به گوشه ای پرتاب کند و بیرون برود.فقط کافی بود سیمین از کوچکترین چیزی راجع به او و پسر هم دانشگاهیش باخبر می شد آنوقت بود که تا وقتی آن دو را به عقد هم درنمی آورد بیخیالشان نمی شد.با استرس سری تکان داد و گره ی روسری گل گلی بنفشش را سفت کرد.
    بیرون گذاشتن پایش از اتاق کافی بود تا سـ*ـینه به سـ*ـینه ی سیمینی که کنار در خروجی قرار داشت بشود.آن قدر خانه ی قوطی کبیرتشان بزرگ بود که شک نداشت از همین فاصله سیمین پیام هایش را به حبیب خوانده و این لبخند پت و پهن هم که روی لبان برخلاف او گوشتی و خوش فرم اش است به همین دلیل است.
    سیمین به طرز مسخره ای دستی روی شکمش گذاشت و رو به او گفت:
    _چطوری خاله شیرین؟
    چشمان بادامی شیرین درشت شد؛خواهرش او را خاله شیرین خطاب کرده بود؟!یعنی او...نگاه گیجش را بالا کشید و به نریمانی که با شرم و ذوق به همسرش خیره بود نگاه کرد.کمتر از چند ثانیه طول کشید تا جیغی از سر خوشی بکشد و خودش را در آغـ*ـوش خواهر تپل مپلش بیاندازد.
    _وای سیمین تبریک می گم.
    صدای خنده از سر شوق خواهرش در کنار گوشش ذوقش را مضاعف کرد و باعث شد او هم از سر ذوق لبخندی عمیق روی لبانش بنشیند.از آغـ*ـوش خواهرش که بیرون آمد تازه متوجه ی چشمان تر شده ی مادرش شد؛مادری که امروز تا توانسته بود همسرش را به خاطر بی وفای و تنها رفتنش سرزنش کرده بود و در دل خواهان پیش او رفتن بود.دستش را نوازش وار پشت کمر پری حرکت داد و با شیطنت گفت:
    _پری خانوم!الان وقت فیلم هندی بازیِ؟بخند که داری ننه جون میشی.
    پری شرمسار سرش را بالا گرفت و به داماد و دخترش که با چشمان مشتاق نگاهش می کردند خیره گفت:
    _تبریک می گم.
    اینبار نریمان بود که با تته پته ی همیشگیش جواب می داد.
    _مم..ممم..نون!
    سیمین نگاه شادش را از همسرش گرفت و همان طور که سعی از خلاص شدن از شر سارا و شیوای خاله شده داشت رو به شیرین گفت:
    _وای شیرین امروز انقدر تو آزمایشگاه خندیدیم از دست یکی از مردا!
    به زحمت سارا و شیوا را از آغـ*ـوش خود کند و در حالی که جلوی چمدان بزرگش کنار می آمد ادامه داد
    _بیچاره مرده مثل اینکه استادِ دکترای اونجا بوده داشته چایی می خورده،نمی دونم دانش جوهاش حواسشو پرت کردن خودش تو هپروت بوده،چی بوده که اشتباهی نمونه ی آزمایشی یکی رو یهو چند قلوپ می ره بالا بعد یهو می بینه ای داد بیداد چی خورده!کل آزمایشگاه داشتن ازش حرف می زدن بیچاره... نمونه ی یه پیرزنه هم بوده.
    شیرین و پری بدون توجه به حرف های سیمین به چمدان بزرگش خیره بودند؛این چمدان بزرگ...یعنی...
    نه!امکان نداشت!
    سیمین شال سیاه رنگش را از موهای شرابیش برداشت و با تعجب رو به آن دو گفت:
    _خنده دار نبود؟اَه باید نریمان تعریف می کرد من همیشه تو گفتن چیزای خنده دار گند می زنم.
    پری لبخندی زد و بی ربط گفت:
    _آره آره خیلی!
    _چی؟!
    شیرین که با داد سیمین تازه به خودش امده بود به پری که هنوز با وحشت به چمدان سیمین خیره بود تنه ای زد و همراه با خنده ی مزخرفی گفت:
    _نه نه...نَنَنه! خ...خ...یلی خنده‌‌دار بود مَ...مَگـه نه مامان؟!
    _آره،آره چمدون خیلی خوبی بوده!
    سیمین:چمدون؟
    صدای آخ شیرین بلند شد.حالا می فهمید این گند زدن ها را از کی به ارث بـرده بود!
    لبخند احمقانه ای زد و بی توجه به پری ای که در حال سکته کردن بود رو به نریمان که هنوز گوشه ای ایستاده بود و به آن ها نگاه می کرد گفت:
    _آقا نریمان چمدون سیمینو بذارین توی اتاق من،یه مدت منو سیمین و جوجوش هم اتاقی می شیم!
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    arefe.sajadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/05
    ارسالی ها
    285
    امتیاز واکنش
    17,723
    امتیاز
    641
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]دستش را زیر سرش روی متکایی که حالا به خاطر سر بزرگش داغ شده بود گذاشت و به لوسترشان که درست بالای سرش بود؛خیره شد.
    اگر اکنون زلزله می آمد او زیر این لوستر بزرگ،حتما سَقَط می شد!پوزخندی روی لبانش نشست؛ کاش حداقل زیر لوستر گرانبهایی جان می داد.این لوستر زوال در‌رفته که بر اثر جابه جایی های مکررشان از این خانه به آن خانه کج و کوله شده بود آخر؟!جانش حیف بود دیگر!
    درست یادش نمی آمد که سیمین چه داستانی برای نسل به نسل گشتن این لوستر شوهر کش تعریف می کرد. فقط به طور کلی می دانست که این لوستر قرمز رنگ در هر خانه ای نصب شده بعد از چند سال شوهر خانه به رحمت خدا رفته؛شاید این داستان به نظر یک داستان خرافی بود اما برای آ‌ن‌ها درستی‌اش ثابت شده بود.شناسنامه ی این لوستر به چندین سال پیش بازمی گشت زمانی که خان‌جان و همسرش با خوشحالی آن را از مغازه ای خریده بودند و غافل از نفرین سیاهی که داشت سقف خانه ی بزرگشان آویزان کرده بودند اما بی توجهی آن‌ها باعث عمل نکردن نفرین سیاه این لوستر قرمز رنگ نشد.کمتر از یک سال بعد،آقا جان ورشکسته شد و سکته کرد و فوت شد.خان جان که حالا بیوه زنی تنها بود همراه با وسایل اندکی از آن خانه‌ی بزرگ به خانه ی دخترش فرشته نقل مکان کرد.اما آویخته شدن این لوستر قرمز رنگ به سقف خانه ی دختر تازه عروس و دامادش همانا و گاز گرفتگی و به دنبال آن سوختن خانه ی نقلی و استیجاره‌شان همانا!این دو مرد تنها قربانی این لوستر خونین نبودند.
    بعد از آن آتش ترسناک‌،همگیشان به خانه‌ی آن‌ها امدند. خاله فری که تا مدت‌ها افسردگی داشت و خان‌جان هم کم کم هوش و حواسش را از دست داد.چند ماهی به این روال گذشت اما آن‌ها هم از نحسی این لوستر در امان نمادند پدر خانواده ی آن‌ها هم یک روز همراه با کامیونش که پر از اجناس ارزان بانه بود به ته دره رفت و...
    خیلی طول کشید تا وضعیتشان همینی که اکنون است شود؛خاله فری بیچاره‌اش روز و شب در خانه‌ی دیگران کار کرد تا توانست مقداری پول تهیه کند و خانه ی نقلی ای برای خود و مادرش دست وپا کند.
    _شیرین!هوی شیرین خوابیدی؟
    به سمت مامان پری‌ش برگشت مامان پری ‌ای که در این سال‌ها بیشتر از آنکه باید شکسته بود.
    _نه بیدارم!
    پری نفسش را آه مانند بیرون داد و پتوی کنار رفته را روی شایان‌ کشید و آرام گفت:
    _شیرین به نظرت اینا کی میرن؟نکنه اومدن که نه ماهو خونه‌ی ما بمونن؟
    سوال پری آه شیرین را هم بلند کرد.قرار نبود نریمان هم بماند!او با چه ذوقی گفته بود:
    _آقا نریمان چمدون سیمینو بذارین توی اتاق من،یه مدت منو سیمین و جوجوش هم اتاقی می شیم!
    اتاق بی‌نوایش...الکی الکی از چنگش درآمده بود.
    _نمی دونم والا!به اون چمدون بزرگِ پر از وسیله نمی خورد مال یه روز دو روز باشه.
    پری عصبی اخمی کرد و با صدای به نسبت بلند گفت:
    _یعنی چی؟خودشون ماشالله خونه دارن دوبرابر اینجا.همینطوریشم اکبر روزی هزار جور غر سر من میزنه که تعدادتون زیاده و فلان...
    _هیس مامان!زشته به خدا،یهو میشنون.
    پری کلافه سرش را متکای نرمش گذاشت و با ناراحتی گفت:
    _قایم نمیشه کردشونم محاله،این زری انقدر بیکارو فضوله که سرش همش تو خونه ی ماس کافیه بو ببره دو نفر دیگه هم بهمون اضافه شده و به اون سیروس خان فضول تر از خودش بگه کمتر از یه ساعت بعدش اکبر با توپ پر اومده سر وقتم.اونوقت یا باید با جواب مثبت دادن خرش کنم یا اینکه بارو بندیلمونو جمع کنم.
    شیرین متفکر سرش را خاراند و روبه مادر نگران تر از همیشه‌اش گفت:
    _حالا شایدم رفتن خودشون،هوم؟
    _شیرین،باز شیرین بازی دراوردی؟اینا می خواستن برن یه چمدون دوبرابر قد تو برداشتن اوردن؟
    شیرین نگاهش را از مادرش گرفت و دوباره به لوسترشان خیره شد نکند باز این لوستر شوم برایشان نقشه کشیده بود؟!نمی فهمید که این پری مامان چه اصراری برای اویختن این لوستر خانه ویران کن بر سقف خانه‌شان داشت!
    _فردا می برمشون خونه ی خان‌جون اینا!تعارف که نداریم اینجا نمی تونم نگه‌شون دارم باز اونجا دو نفرن صاحب خونه ایرادی نمی گیره.
    _وا مامان!خودتم می دونی که خاله فری...
    پری میان حرفش پرید و گفت:
    _قبول می کنه نگه داری مامان برایش سخت شده به کمک سیمین نیازم داره.
    شیرین حرفی نزد و تنها به بالا فرستادن ابرهایش اکتفا کرد،بعید می دانست سیمین قبول کند که به آنجا روند.خان‌جان پیر شده بود و پر حرف!بعید بود سیمین طاقت بیاورد.
    صبح روز بعد با صدای آهنگ زورخانه ای آقا سیروس همسایه ی طبقه ی بالا برای بیدار شد؛ساعت هفت صبح بود و سیروس خان ورزش‌اش گرفته بود.اَهی گفت و پتو را روی سرش کشید.
    مردک بی فرهنگ این چه وضع اداب آپارتمان نشینی است؟یک جمعه هم که تعطیل بود این مردک نمی گذاشت بخوابد!عصبی چشمانش را روی هم فشرد سعی کرد تا دوباره بخوابد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا