شیشه آب پرتقال را به روی میگذارد و با عجله از روی کاناپه پایین میآیید. با قدمهای بلندی که بر میدارد خودش را به یکی از اتاق خوابهای خانه میرساند. به قدری هیجان زده است که حتی فراموش میکند لامپ اتاق را روشن کند. به سمت تنها اتاق کمد که گوشه اتاق است، قدم بر میدارد. آخرین کشو را باز میکند و یک آلبوم عکس را به همراه دفترچه تلفن بیرون میآورد. بدون این که درب کشو را ببندد، روی تخت خواب مینشیند و چراغ مطالعه را روشن میکند. آلبوم عکس را باز میکند و چند صفحه اول آن را ورق میزند. او به دنبال عکسهایی میگردد که در دوران دانشجویی گرفته است. سرانجام به یک تصویر میرسد که در حیاط دانشگاه گرفته شده است. کنار دو دختر هم سن خود ایستاده است و لبخندی روی لب دارد. دیانا انگشتش را روی یکی از آن دخترها میگذارد و زیر لب میگوید:
_خودشه.
آلبوم عکس را میبندد و دفترچه تلفن را را از کنار خود بر میدارد. شماره اسامی به ترتیب حروف نوشته شدهاند. او وارد صفحه حروف « ف » میشود. اولین اسمی که نوشته است، متعلق به شخصی به نام « فاطمه حکمتی » است. شماره تماس او را به یاد میسپارد و از روی تخت خواب بلند میشود. از اتاق خواب خارج میشود. به سمت کیف خود قدم بر میدارد و موبایلش را پیدا میکند. با دستانی که میلرزد، شماره تماسی که به ذهنش سپرده است را وارد میکند. قبل از این که تماس بگیرد، نگاهی به ساعت موبایل میاندازد. تا بامداد ده دقیقه مانده است. بعد از چند دقیقه طلاتم، نفس عمیقی میکشد و به سمت پنجره بزرگ هال خانه قدم بر میدارد. انشگتش را روی دکمه سبز رنگ تماس قرار میدهد. موبایل روی حالت اسپیکر است. بعد از خوردن سه بوق، یک مرد تماس او را پاسخ میدهد.
« الو بفرمایید؟ »
دیانا با صدای گرفتهاش، جواب میدهد:
« سلام آقا.»
مردی که تماس را پاسخ داده است، با تعجب میگوید:
« بفرمایید.»
بلافاصله دیانا میگوید:
« فاطمه خانم هست ؟ »
مردی که پشت خط است، خطاب به دیانا میگوید:
« یک لحظه منتظر باشید. »
پس از چند ثانیه، صدای دخترانهای از داخل موبایل دیانا پخش میشود.
« سلام، بفرمایید»
دیانا صدایش را صاف میکند و جواب میدهد:
« سلام عزیزم، منم دیانا. »
دختری که پشت خط است، کمی مکث میکند؛ اما در نهایت به یاد میآورد و با خوشحالی میگوید:
« خوبی عزیزم؟ ببخشید از اول نشاختم»
دیانا سعی دارد جوری حرف بزند که از شنیدن صدای او خوشحال شده است.
« مرسی من خوبم. تو باید ببخشی که بد موقع زنگ زدم. »
فاطمه فقط میگوید:
« این چه حرفیه، خیلی خوشحال شدم.»
لحن حرف زدن دیانا تغیر میکند و کمی جدی تر میگوید:
« راستش چند وقته که دارم به گذشته فکر میکنم. یک سری خاطرات داره اذیتم میکنه.»
فاطمه نیز جدی تر میشود و با کنجکاوی میگوید:
« چه خاطراتی دختر ؟ »
دیانا ادامه میدهد:
« دلم واست تنگ شده بود، ولی اگه بخوام بدون تعارف بگم، به خاطر همین موضوعاته که این وقت شب بهت زنگ زدم.»
فاطمه مردد میشود و چند ثانیه سکوت میکند. در نهایت میگوید:
« اگه کمکی از دست من بر میاد، حتما کمکت میکنم.»
دیانا بحث را کش نمیدهد و یک راست سر اصل مطلب میرود.
« یادته ترم دوم با همدیگه شرط بستیم که هر کسی زود تر بتونه یکی از پسرهای دانشگاه رو عاشق خودش کنه؟»
فاطمه مکث میکند. پس از چند ثانیه میخندد و با شوخی میگوید:
« نه راستش. دیوونه این خاطره داره اذیتت میکنه؟»
دیانا با همان لحن جدی، در جواب میگوید:
«ببخشید که مزاحم شدم. شب بخیر»
فاطمه جواب میدهد:
« خواهش میکنم، دوباره زنگ بزن.»
بدون این که چیز دیگری بگوید، تماس را قطع میکند و از پنجره به بیرون خیره میشود.
_خودشه.
آلبوم عکس را میبندد و دفترچه تلفن را را از کنار خود بر میدارد. شماره اسامی به ترتیب حروف نوشته شدهاند. او وارد صفحه حروف « ف » میشود. اولین اسمی که نوشته است، متعلق به شخصی به نام « فاطمه حکمتی » است. شماره تماس او را به یاد میسپارد و از روی تخت خواب بلند میشود. از اتاق خواب خارج میشود. به سمت کیف خود قدم بر میدارد و موبایلش را پیدا میکند. با دستانی که میلرزد، شماره تماسی که به ذهنش سپرده است را وارد میکند. قبل از این که تماس بگیرد، نگاهی به ساعت موبایل میاندازد. تا بامداد ده دقیقه مانده است. بعد از چند دقیقه طلاتم، نفس عمیقی میکشد و به سمت پنجره بزرگ هال خانه قدم بر میدارد. انشگتش را روی دکمه سبز رنگ تماس قرار میدهد. موبایل روی حالت اسپیکر است. بعد از خوردن سه بوق، یک مرد تماس او را پاسخ میدهد.
« الو بفرمایید؟ »
دیانا با صدای گرفتهاش، جواب میدهد:
« سلام آقا.»
مردی که تماس را پاسخ داده است، با تعجب میگوید:
« بفرمایید.»
بلافاصله دیانا میگوید:
« فاطمه خانم هست ؟ »
مردی که پشت خط است، خطاب به دیانا میگوید:
« یک لحظه منتظر باشید. »
پس از چند ثانیه، صدای دخترانهای از داخل موبایل دیانا پخش میشود.
« سلام، بفرمایید»
دیانا صدایش را صاف میکند و جواب میدهد:
« سلام عزیزم، منم دیانا. »
دختری که پشت خط است، کمی مکث میکند؛ اما در نهایت به یاد میآورد و با خوشحالی میگوید:
« خوبی عزیزم؟ ببخشید از اول نشاختم»
دیانا سعی دارد جوری حرف بزند که از شنیدن صدای او خوشحال شده است.
« مرسی من خوبم. تو باید ببخشی که بد موقع زنگ زدم. »
فاطمه فقط میگوید:
« این چه حرفیه، خیلی خوشحال شدم.»
لحن حرف زدن دیانا تغیر میکند و کمی جدی تر میگوید:
« راستش چند وقته که دارم به گذشته فکر میکنم. یک سری خاطرات داره اذیتم میکنه.»
فاطمه نیز جدی تر میشود و با کنجکاوی میگوید:
« چه خاطراتی دختر ؟ »
دیانا ادامه میدهد:
« دلم واست تنگ شده بود، ولی اگه بخوام بدون تعارف بگم، به خاطر همین موضوعاته که این وقت شب بهت زنگ زدم.»
فاطمه مردد میشود و چند ثانیه سکوت میکند. در نهایت میگوید:
« اگه کمکی از دست من بر میاد، حتما کمکت میکنم.»
دیانا بحث را کش نمیدهد و یک راست سر اصل مطلب میرود.
« یادته ترم دوم با همدیگه شرط بستیم که هر کسی زود تر بتونه یکی از پسرهای دانشگاه رو عاشق خودش کنه؟»
فاطمه مکث میکند. پس از چند ثانیه میخندد و با شوخی میگوید:
« نه راستش. دیوونه این خاطره داره اذیتت میکنه؟»
دیانا با همان لحن جدی، در جواب میگوید:
«ببخشید که مزاحم شدم. شب بخیر»
فاطمه جواب میدهد:
« خواهش میکنم، دوباره زنگ بزن.»
بدون این که چیز دیگری بگوید، تماس را قطع میکند و از پنجره به بیرون خیره میشود.
آخرین ویرایش: