رمان می تونی از خودت بگذری؟ | __mehran__ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
شیشه آب پرتقال را به روی می‌گذارد و با عجله از روی کاناپه پایین می‌آیید. با قدم‌های بلندی که بر می‌دارد خودش را به یکی از اتاق خواب‌های خانه می‌رساند. به قدری هیجان زده است که حتی فراموش می‌کند لامپ اتاق را روشن کند. به سمت تنها اتاق کمد که گوشه اتاق است، قدم بر می‌دارد. آخرین کشو را باز می‌کند و یک آلبوم عکس را به همراه دفترچه تلفن بیرون می‌آورد. بدون این که درب کشو را ببندد، روی تخت خواب می‌نشیند و چراغ مطالعه را روشن می‌کند. آلبوم عکس را باز می‌کند و چند صفحه اول آن را ورق می‌‌زند. او به دنبال عکس‌هایی می‌گردد که در دوران دانشجویی گرفته است. سرانجام به یک تصویر می‌رسد که در حیاط دانشگاه گرفته شده است. کنار دو دختر هم سن خود ایستاده است و لبخندی روی لب دارد. دیانا انگشتش را روی یکی از آن دختر‌ها می‌گذارد و زیر لب می‌گوید:
_خودشه.
آلبوم عکس را می‌بندد و دفترچه تلفن را را از کنار خود بر می‌دارد. شماره اسامی به ترتیب حروف نوشته شده‌اند. او وارد صفحه‌ حروف « ف » می‌شود. اولین اسمی که نوشته است، متعلق به شخصی به نام « فاطمه حکمتی » است. شماره تماس او را به یاد می‌سپارد و از روی تخت خواب بلند می‌شود. از اتاق خواب خارج می‌شود. به سمت کیف خود قدم بر می‌دارد و موبایلش را پیدا می‌کند. با دستانی که می‌لرزد، شماره تماسی که به ذهنش سپرده است را وارد می‌کند. قبل از این که تماس بگیرد، نگاهی به ساعت موبایل می‌اندازد. تا بامداد ده دقیقه مانده است. بعد از چند دقیقه طلاتم، نفس عمیقی می‌کشد و به سمت پنجره بزرگ هال خانه قدم بر می‌دارد. انشگتش را روی دکمه سبز رنگ تماس قرار می‌دهد. موبایل روی حالت اسپیکر است. بعد از خوردن سه بوق، یک مرد تماس او را پاسخ می‌دهد.
« الو بفرمایید؟ »
دیانا با صدای گرفته‌اش، جواب می‌دهد:
« سلام آقا.»
مردی که تماس را پاسخ داده است، با تعجب می‌گوید:
« بفرمایید.»
بلافاصله دیانا می‌گوید:
« فاطمه خانم هست ؟ »
مردی که پشت خط است، خطاب به دیانا می‌گوید:
« یک لحظه منتظر باشید. »
پس از چند ثانیه، صدای دخترانه‌ای از داخل موبایل دیانا پخش می‌شود.
« سلام، بفرمایید»
دیانا صدایش را صاف می‌کند و جواب می‌دهد:
« سلام عزیزم، منم دیانا. »
دختری که پشت خط است، کمی مکث می‌کند؛ اما در نهایت به یاد می‌آورد و با خوشحالی می‌گوید:
« خوبی عزیزم؟ ببخشید از اول نشاختم»
دیانا سعی دارد جوری حرف بزند که از شنیدن صدای او خوشحال شده است.
« مرسی من خوبم. تو باید ببخشی که بد موقع زنگ زدم. »
فاطمه فقط می‌گوید:
« این چه حرفیه، خیلی خوشحال شدم.»
لحن حرف زدن دیانا تغیر می‌کند و کمی جدی تر می‌گوید:
« راستش چند وقته که دارم به گذشته فکر می‌کنم. یک سری خاطرات داره اذیتم می‌کنه.»
فاطمه نیز جدی تر می‌شود و با کنجکاوی می‌گوید:
« چه خاطراتی دختر ؟ »
دیانا ادامه می‌دهد:
« دلم واست تنگ شده بود‌، ولی اگه بخوام بدون تعارف بگم، به خاطر همین موضوعاته که این وقت شب بهت زنگ زدم.»
فاطمه مردد می‌شود و چند ثانیه سکوت می‌کند. در نهایت می‌گوید:
« اگه کمکی از دست من بر میاد، حتما کمکت می‌کنم.»
دیانا بحث را کش نمی‌دهد و یک راست سر اصل مطلب می‌رود.
« یادته ترم دوم با همدیگه شرط بستیم که هر کسی زود تر بتونه یکی از پسر‌های دانشگاه رو عاشق خودش کنه؟»
فاطمه مکث می‌کند. پس از چند ثانیه می‌خندد و با شوخی می‌گوید:
« نه راستش. دیوونه این خاطره داره اذیتت می‌کنه؟»
دیانا با همان لحن جدی، در جواب می‌گوید:
«ببخشید که مزاحم شدم. شب بخیر»
فاطمه جواب می‌دهد:
« خواهش می‌کنم، دوباره زنگ بزن.»
بدون این که چیز دیگری بگوید، تماس را قطع می‌کند و از پنجره به بیرون خیره می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    در وجود او آشوبی به پا شده است که به این آسانی‌ها سرکوب نمی‌شود. چشمان خسته او به عبور ماشین‌ها و انسان‌های ره‌گذر دوخته شده است؛ اما فکر و اندیشه‌ی او جای دیگری است. در سکوت مطلقی که در خانه حاکم شده است، تنها صدایی که به گوش می‌رسد، مربوط به تیک‌تاک ساعت است.از کنار پنجره فاصله می‌گیرد و با قدم‌ها آهسته به سمت کاناپه حرکت می‌کند. روی آن می‌نشیند و نقطه‌ای از دیوار خانه را برای زل زدن انتخاب می‌کند. ناخن‌انگشتش را می‌جوید و همزمان به چندین موضوع فکر می‌کند. این سکوت سنگین او را آزار می‌دهد. صورتش را لای دستانش پنهان می‌کند و نفس حبس شده‌اش را بیرون می‌دهد. در همین لحظه صدای زنگ آپارتمان به گوش او می‌رسد. جا می‌خورد و بی‌‌اختیار به سمت ساعت دیواری ‌می‌چرخد. از روی کاناپه بلند می‌شود و با قدم‌‌های آهسته به سمت لوله‌آهنی که داخل اتاق خواب است، حرکت می‌کند. باری دیگر صدای زنگ خانه به گوش می‌رسد. لوله را بر می‌دارد و خود را به درب چوبی آپارتمان می‌رسد. یکی از چشمانش را می‌بندد و با دیگری از چشمی درب به بیرون نگاه می‌کند؛ اما چراغ راه‌پله خاموش است و چهره او مشخص نیست. نفسش را داخل سـ*ـینه‌اش جبس می‌کند و دستش را روی دستگیره می‌گذارد. قبل از این که برای بار سوم، صدای زنگ آپارتمان به گوش برسد، درب را باز می‌کند. چراغ روشن می‌شود و نور زرد رنگ آن روی صورت مردی که پشت درب ایستاده می‌افتد. نادیا بی‌اختیار نفس حبس شده‌اش را بیرون می‌دهد و عرقی که روی پیشانی‌اش نشسته است را‌، پاک می‌کند. مدیر ساختمان که داخل دستانش آچار و پیچ‌گوشی است، با لحن آرامی می‌گوید:
    _ببخشید. پمپ ساختمون مشکل پیدا کرده، احتمالا چند ساعت طول می‌کشه.
    نادیا با یک لبخند مصنوعی، سعی می‌کند ترس و استرس خود را پنهان کند. قصد دارد بدون این که چیزی بگوید، درب را به روی مدیر ساختمان ببندد. در آخرین لحظه، باری دیگر صدای آن مرد به گوش می‌رسد:
    _راستی، دیشب همسایه‌ها به خاطر سر و صدای زیاد که کردین، از شما شاکی بودن. لطفا مراعات کنید.
    لبخند از روی صورت نادیا پاک می‌شود و ابرو‌هایش را به همدیگر گره می‌زند. با تکان دادن سرش می‌گوید:
    _چه سرو صدایی؟
    مدیر ساختمان به سمت آسانسور قدم بر می‌دارد و درب آن را باز می‌کند؛ سپس می‌گوید:
    _فکر کنم صدای آهنگی که پخش کرده بودین رو خیلی زیاد کردین.
    قبل از این که داخل آسناسور شود، نادیا با لبخند تلخی می‌گوید:
    _این امکان نداره، چون دیشب اصلا خونه نبودیم.
    مدیر ساختمان شانه‌هایش را به نشانه بی‌تفاوت بودن بالا می‌اندازد و با لحن آرامی جواب می‌دهد:
    _به هرترتیب، من وظیفه داشتم بهتون بگم، شب بخیر.
    نادیا نیز سر خودش را آرام تکان می‌دهد و درب را می‌بندد. دستش را از روی دستگیره بر نمی‌دارد. به فکر فرو می‌رود و حدس و گمان‌هایی می‌زند. سرانجام دستش را از روی دستگیره بر می‌دارد و لوله آهنی را محکم می‌فشارد. با قدم‌های آهسته به سمت درب بسته یکی از اتاق‌ها حرکت می‌کند. آب‌دهانش را پر و سر صدا فرو می‌دهد و دست چپ خودش را روی دستگیره می‌گذارد؛ سپس درب را باز می‌کند. به داخل اتاق خیره می‌شود. با وجود این که لامپ آنجا خاموش است، می‌تواند تشخیص دهد، داخل اتاق شخصی ایستاده است. آن مرد قد بلندی دارد و روی صورتش ماسک خوک زده است. درحالی که مقدار اندکی سرش را کج کرده است، داخل یکی از دستانش چاقو دارد و در دست دیگری‌اش تکه کاغذی به چشم می‌خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    برگه‌ها و اسناد کاغذی را جلوی او می‌اندازد و با صدای رسای خود می‌گوید:
    _یه نگاهی به این‌ها بکن.
    فرزاد آب‌دهانش را فرو می‌دهد و برگه‌ها را از روی میز بر می‌دارد. پرونده را باز می‌کند و مطالب را می‌خواند.در همین لحظات صدای آقای ناصری به گوش می‌رسد:
    _من الکی نگفتم که باید با شما تنها صبحت کنم. همسرتون سابقه داره.
    چشمان فرزاد درشت می‌شود و مطالعه را متوقف می‌کند. به چشمان افسر پلیس خیره می‌شود و با سردرگمی می‌گوید:
    _ولی این امکان نداره!
    آقای ناصری از روی صندلی بلند می‌شود و با تاب دادن ابرو‌هایش، جواب می‌دهد:
    _پس این مدارک چی می‌گـه آقای محترم.
    فرزاد دستی به لب‌های خشکش می‌کشد و مطالعه را ادامه می‌دهد. با لحن آرامی زمزمه می‌کند:
    « به جرم تهیه و پخش عکس‌ و فیلم‌های خصوصی فرد مذکور، متهم به یک الی سه سال زندان بی‌قید و شرط محکوم می‌شود.»
    صدای آقای ناصری به گوش می‌رسد:
    _درسته پسرم، همسر شما چند سال پیش باید می‌‌رفت زندان، ولی دقایق آخر شخص شاکی شکایت خودش رو پس گرفت.
    قسمتی از سر خود را می‌خاروند و پس از مکث کوتاهی، ادامه می‌دهد:
    _البته تموم جرم همسر شما ذکر نشده، چون قابل اثبات نبوده.
    به سمت کمد آهنی حرکت می‌کند و یک پوشه سبز رنگ را بیرون می‌آورد. فرزاد از اعماق وجود خود نفس عمیقی می‌کشد و ناخواسته دستش به را روی صورتش می‌کشد. آقای ناصری که رسما وظیفه رسیدگی به این جریان را دارد، پوشه سبز رنگ را به روی میز می‌گذارد؛ سپس یک دست نوشته معمولی را بیرون می‌آورد. بدون این که حرف اضافه‌ای بزند، با لحن شمرده‌ای دست نوشته را می‌خواند:
    « اواخر سال نود و یک بود. دانشجو بودیم و گاها دلمون هـ*ـوس شیطنت می‌کرد. به همراه دو تا دیگه از دوستام، تصمیم گرفتیم سر به سر یکی از پسرای داخل دانشگاه بذاریم. اون بنده‌ی خدا قد بلندی داشت و خیلی چهارچونه بود، ولی از لحاظ چهره یکم مشکل داشت و متاسفانه سوژه ما شده بود. به خاطر بینی پهن و بزرگی که داشت‌، من و دوستام، لقب خوک رو بهش داده بودیم. بلاخره یکی از ما سه نفر شرط رو برد و موفق شد خودش رو به اون پسر نزدیک کنه. اوایل هدف ما فقط شوخی بود و البته سواستفاده‌های مالی، ولی رفته‌رفته اون پسر واقعا عاشق شد. دیوونه وار به دوست من علاقه می‌ورزید، اون دختر هم که یک سری عکس و فیلم خصوصی پسر رو جمع آوری کرده بود، تهدیدش کرد که اگه دستش از سرش بر نداره پخششون می‌کنه. متاسفانه این اتفاق افتاد، ولی باز هم اون پسر ول کن دوست من نبود.
    تا این که دو سال بعد، خبر عروسی دوستم به گوش اون پسر رسید. این پایان ماجرا بود و در نهایت تاسف، اون پسر خودکشی کرد. امضا، فاطمه حکمتی»
    دست نوشته را به روی میز می‌گذارد و با لحن خنثی می‌گوید:
    _باید بگم همه‌ی این اتفاق‌ها مربوط می‌شه به همسر شما. این دست نوشته هم متعلق به شریک جرم همسر شما هست که هفته‌ی پیش توی بازجویی اعترافات کرد.
    زبان فرزاد بند آمده و توانایی ندارد درست فکر کند. افسر پلیس روی صندلی می‌نشیند و دستانش را داخل هم گره می‌زند؛ سپس باری دیگر می‌گوید:
    _این تلاطم همسر شما بی‌دلیل نیست، عذاب وجدان داره. فردا صبح با پلیس میاد و توی دستگیر گردن اون مرد به ما کمک می‌کنه، بلافاصله پروندش رو به جریان می‌ندازم.
    قطره‌های عرق از روی پیشانی فرزاد سر می‌خورند، از روی صندلی بلند می‌شود و با اعتراض می‌گوید:
    _این ماجرا برای چند سال پیش هست، همش هم از روی جوونی و نادونی بوده...
    افسر پلیس حرف او را قطع می‌کند و با لحن قاطع می‌گوید
    _همین الان که ما اینجا نشستیم، چندین زوج بدبخت توی دردسر افتادن و هر لحظه امکان داره اتفاق ناگواری بیوفته.
    فرزاد با لحن آرام تری جواب می‌دهد:
    _ولی خودش داره اشتباهش رو جبران می‌کنه، اگه می‌خواید دستگیرش کنید، پس بهتره همکاری با شما رو قطع کنه.
    آقای ناصری نیز تُن صدایش را پایین می‌‌آورد و پاسخ می‌دهد.
    _حتما در مجازات تخفیف می‌گیره، ولی من وظیفه خودم می‌دونم این پرونده رو دوباره به جریان بندازم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فرزاد دیگر تسلیم می‌شود. سکوت می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد. به نظر می‌رسد حال او بسیار دگرگون شده است. قبل از این که شخص دیگری صبحت کند، صدای زنگ خوردن موبایل فرزاد، سکوت داخل اتاق را می‌شکند. از روی صندلی بلند می‌شود و با لحن آرامی عذر خواهی می‌کند. به صفحه موبایلش خیره می‌شود. ابتدا قصد ندارد تلفن را جواب دهد؛ زیرا نمی‌تواند صبحت کند. با گذشت چند ثانیه نظر او عوض می‌شود و دایره سبز رنگ را فشار می‌دهد. قبل از این که فرصت کند سلام دهد، صدای وحشت زده نادیا به گوش او می‌رسد.
    _الو فرزاد؟
    چشمانش درشت می‌شود و عینک طبی‌ را از روی صورتش بر می‌دارد. با نگرانی می‌گوید:
    _الو چیشده؟
    نادیا با اشک‌هایی که می‌ریزد، جواب می‌دهد:
    _اون قاتل ... الان تو خونمون هست.
    به یک باره لحن حرف زدن فرزاد تغیر می‌کند و با فریادی که می‌کشد، جواب می‌دهد:
    _چی؟ الان تو کجایی؟
    پس از چند ثانیه جواب می‌دهد:
    _‌داخل خیابون.
    فرازد عینک طبی خود را به چشمانش می‌زند و می‌گوید:
    _از خونه دور شو، الان میام دنبالت.
    تماس قطع می‌شود. فرزاد به چشمان افسر پلیس خیره می‌شود و با عجله می‌گوید:
    _همسرم بود. اون قاتل الان داخل خونه‌ی ماست.
    آقای ناصری نیز شوکه می‌شود. اسلحه‌اش را از روی میز بر می‌دارد و از روی صندلی بلند می‌شود؛ سپس می‌گوید:
    _صبر کن. با ماشین پلیس می‌ریم.
    فرزاد چیزی نمی‌گوید، فقط سرش را به نشانه مثبت تکان می‌دهد. از داخل اتاق خارج می‌شوند و با سرعت هر چه بیشتر اداره را ترک می‌کنند.
    ***
    اشک‌های او به روی گونه‌هایش جاری شده است. به محض این که چشمانش به آن قاتل افتاد، میله آهنی را رها کرد و جیغ بلندی کشید؛ سپس از خانه خارج شد. اکنون نیز داخل خیابان می‌دود. هرشخصی که از کنارش رد می‌شود، با تعجب به او نگاه می‌کند؛ گویا یک دیوانه دیده است. جرعت این را ندارد که به سمت عقب برگردد، فقط با تمام وجود از خانه دور می‌شود. هنگامی که به سر خیابان می‌رسد، یک ماشین می‌پیچد جلوی او و با فاصله اندکی ترمز می‌گیرد. دیانا دستش را بالا می‌آورد که نور ماشین به چشمانش برخورد نکند، همچنین جیغ بلندی می‌کشد. درب ماشین پلیس می‌شود و همسر او از ماشین پیاده می‌شود؛ سپس با عجله به سمت او حرکت می‌کند. نادیا را در آغـ*ـوش می‌کشد و با لحن آرامشبخشی می‌گوید:
    _همه چی تموم شد. ما اینجا هستیم.
    همچنان اشک‌های او روی صورتش جاری است و از ترس و استرس و به خود می‌لرزد. صدای افسر پلیس به گوش می‌رسد.
    _زود باشید، قبل از این که قاتل از چنگمون در بره باید حرکت کنیم.
    دیانا از آغـ*ـوش همسر خود جدا می‌شود و به سمت ماشین پلیس می‌رود. درب عقب را باز می‌کند و سوار می‌شود. افسر پلیس روی پدال گاز فشار می‌دهد. فرزاد با دست به سمت راست اشاره می‌کند و می‌گوید:
    _بپیچید.
    آقای ناصری فرمان را می‌چرخاند و وارد یک خیابان دیگر می‌شود. از چراغ قرمز عبور می‌کند و پس از چند دقیقه به یک چهار راه می‌رسد. فرزاد می‌گوید:
    =مستقیم برید.
    در همین لحظه نادیا با صدایی که می‌لرزد، شروع به صبحت می‌کند:
    -اومده تا من رو بکشه.
    همسر او به سمتش بر می‌گردد و با آرامش می‌گوید:
    _نترس، هیچ اتفاقی قرار نیست برای تو بیوفته.
    بلافاصله به سمت جلو بر می‌گردد و به یک ساختمان بلند و سفید رنگ اشاره می‌کند؛ ‌سپس می‌گوید:
    _همینجاست قربان.
    افسر پلیس روی پدال ترمز فشار می‌دهد. از ماشین پیاده می‌شوند و به سمت ساختمان حرکت می‌کنند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    وارد خانه می‌شوند. افسر پلیس اسلحه خود را داخل دستانش گرفته است و در حالت آماده قرار دارد. دیانا بدون این که چیزی بگوید با دستش به درب بسته یکی از اتاق‌ها اشاره می‌کند.
    با قدم‌های آهسته به سمت آن حرکت می‌کنند و خودشان را به درب چوبی می‌رسانند. آقای ناصری دستش را روی دستگیره درب می‌گذارد و آن را پایین می‌دهد؛ بلافاصله با لحن بلندی می‌گوید:
    _افسر پلیس، دستات رو بیار بالا.
    آن مرد همچنان وسط اتاق ایستاده است. باری دیگر تکرار می‌کند:
    _افسر پلیس، دستات رو بذار پشت سرت.
    چند ثانیه منتظر می‌مانند؛ اما او حرکت نمی‌کند. درحالی که اسلحه را بالا گرفته است، با قدم‌های سریع به سمت او حرکت می‌کند. در ابتدا با یک ضربه چاقو را از دست او می‌قاپد و در نهایت تلاش می‌کند دستان او را به پشت سرش بیاورد و دستبند بزند. موفق نمی‌شود. پس از چند ثانیه آقای ناصری نفس عمیقی می‌کشد و به سمت آن زوج می‌چرخدد. به چشمان دیانا نگاه می‌کند و با لحن آرامی می‌گوید:
    _مانکنه لباسه.
    بلافاصله نقاب خوک را از روی سر آن مانکن بر می‌دارد. فرزاد وارد اتاق می‌شود و بلند فریاد می‌کشد:
    _اون عوضی داره ما رو تهدید می‌کنه. چطوری وارد خونم شده؟
    قبل از این که شخص دیگری صبحت کند، تکه کاغذی که داخل دست مانکن گذاشته است را بر می‌دارد. روی آن نوشته شده است:
    «هنوزم دوست دارم دیانا. »
    ترجیح می‌دهد فقط چشمانش را بندد و همراه با این که دندان‌هایش را به همدیگر می‌ساید، کاغذ را مچاله کند. دیانا از پشت سر به او نزدیک می‌شود و پس از این که او را در آغـ*ـوش می‌گیرد، خواستار این است که تکه کاغذ را ببیند. فرزاد دست همسر خود را پس می‌زند و با لحن آرامی می‌گوید:
    _فقط فحش و ناسازا نوشته.
    دیانا می‌تواند از داخل چشمان همسرش، متوجه شود که دارد دروغ می‌گوید. با این توصیف، سر خودش را آرام تکان می‌دهد و در ظاهر حرف او را می‌پذیرد. افسر پلیس به وسیله بی‌سیمی که داخل دستانش است، با همکارانش ارتباط برقرار می‌کند؛ سپس رو به فرزاد می‌گوید:
    _به دستکش نیاز دارم.
    قبل از این که فرزاد حرکت کند، دیانا به سمت کمد لباس‌ها قدم بر می‌دارد و از داخل کشوی فرزاد، یک دستکش چرم و مشکی رنگ بیرون می‌آورد. افسر پلیس لنگه دستکش را دستش می‌کند و خم می‌شود؛ بلافاصله چاقو را از روی زمین بر می‌دارد. قبل از این که شخص دیگری فرصت صبحت کردن داشته باشد، خود او می‌گوید:
    _به نظر نمی‌رسه اثر انگشتش به جا مونده باشه.
    فرزاد حرف او را با تکان دادن سرش تایید می‌کند. افسر پلیس چاقوی دسته بلند را به روی میز می‌گذارد و لنگه دستکش را در می‌آورد. نفس عمیقی می‌کشد و رو به زوج جوان می‌گوید:
    _اون مرد شما رو تحت تعقیب داره، ولی انقدر احمق نیست که همینطوری وسط اتاق خشکش بزنه.
    دیانا با اعتراض می‌گوید:
    _وقتی اون یه بار تونسته وارد خونمون بشه، دوباره این کار رو می‌‌کنه.
    افسر پلیس با تکان دادن سرش با او مخالفت می‌کند و با قاطعیت می‌گوید:
    _اون قاتل دیگه بر نمی‌گرده.
    فرزاد عینک طبی خودش را بر می‌دارد و با لحن سوالی‌اش می‌گوید:
    _چرا؟
    آقای ناصری ادامه می‌دهد:
    _چون فردا دستگیرش می‌کنم.
    هر دوی آن‌ها سردرگم می‌شوند. پس از چند ثانیه دیانا می‌گوید:
    _مگه قرار نبود تا تکمیل شدن اطلاعات صبر کنیم؟
    افسر پلیس جواب آن خانم جوان را می‌دهد:
    _همین الان اطالاعات ما تکمیل می‌شه.
    از اتاق خواب خارج می‌شود و داخل بی‌سیمی که داخل دستانش است، شروع به صبحت می‌کند.
    _بیاید بالا، طبقه دوم.
    فرزاد ساق دست آقای ناصری را می‌گیرد و با تعجب می‌گوید:
    _ماجرا چیه قربان؟
    چشمانش را ریز می‌کند و با لحن آرامی جواب می‌دهد:
    _نگران نباش. فقط چند تا عکس می‌خوایم بهتون نشون بدیم.
    همکاران آقای ناصری، دم درب ایستاده‌اند. صورت دیانا مانند گچ سفید شده است و به نظر می‌رسد حال واقعا وخیمی داشته باشد. پس از این که آقای ناصری عکس‌ها را تحویل می‌گیرد، درب خانه را می‌بندد و به سمت آن زوج حرکت می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    داخل دست افسر پلیس چند عکس سایز بزرگ وجود دارد. آن‌ها را به دیانا می‌سپارد و با لحن بلندی می‌گوید:
    _با دقت نگاه کنید، به کدوم یکی از افراد مشکوک هستین؟
    برگه‌ها را از دست آقای ناصری می‌گیرد. قبل از این که به اولین چهره نگاه کند، با تعجب می‌گوید:
    _ما که چهره اون قاتل رو ندیدیم!
    آقای ناصری می‌داند که او دارد به وضوح دروغ می‌گوید:
    _لطفا نگاه کنید.
    دیانا ابرو‌هایش را بالا می‌دهد و بدون این که چیزی بگوید، اولین تصویر را ورق می‌زند. از چهره تمام آن‌ها مشخص است آدم‌های خلافکاری هستند. دیانا با سرعت به تصاویر نگاه می‌کند. در نهایت، روی یکی از عکس‌ها متوقف می‌شود. برای لحظاتی، فرزاد به چشمان افسر پلیس خیره می‌شود. صدای دیانا به گوش می‌رسد:
    _ چهره این فرد برام آشناست.
    افسر پلیس کاغذ را از دست او می‌گیرد و به چهره‌ی فرد نگاه می‌کند. پوستش روشن است، ته ریش دارد و جوان به نظر می‌رسد، همچنین موهای کوتاهش را به سمت بالا داده است. پس از چند ثانیه، نگاهش را از روی تصویر بر می‌دارد و به دیانا خیره می‌شود؛ سپس می‌گوید:
    _پس، از نظر شما قاتل این شخص هست؟
    بلافاصله دیانا جواب می‌دهد:
    _مطمعا نیستم.
    آقای ناصری سر خودش را به نشانه تایید حرف او تکان می‌دهد و همزمان که دستش را دراز می‌کند، با لحن قبلی می‌گوید:
    _بسیار خب. لطفا عکس‌ها رو بدید.
    دیانا بدون این که حرف دیگری برای گفتن داشته باشد، برگه‌ها عکس را به مامور پلیس تحویل می‌دهد. آقای ناصری برای چند ثانیه به هر دوی آن‌ها نگاه می‌کند و در آخر می‌گوید:
    _چند ساعت دیگه حرکت می‌کنیم، استراحت کنید.
    فرزاد حرف او را تایید می‌کند. آقای ناصری نیز دستش را به نشانه احترام روی کلاهش می‌گذارد و به سمت درب خانه حرکت می‌کند. فرزاد او را بدرقه می‌کند. پس از این که آقای ناصری از خانه خارج می‌شود. دیانا نگاهی به ساعت دیواری هال خانه می‌اندازد. عقربه‌های عدد 1:23 دقیقه را نشان می‌دهند. به سمت همسر خود حرکت می‌کند، درحالی که دستانش را می‌گیرد، مستقیم به چشمانش زل می‌زند و شروع به صبحت می‌کند.
    _عزیزم، می‌خوام ازت یه سوال بپرسم، راستش رو بگو.
    فرزاد می‌تواند حدس بزند، سوال او چیست، با این اوصاف به روی خودش نمی‌آورد و با لحن آرام همیشگی‌اش، می‌گوید:
    _حتما. بپرس.
    بدون این که زمان را تلف کند، حرف دل خودش را می‌زند.
    _تو نرفته بودی پیش مامانت. درسته؟
    فرزاد کمی مکث می‌کند و بدون این که چیزی بگوید، فقط به او زل می‌زند. پس از لحظاتی به لب‌هایش شکل می‌دهد و بی‌اعتنا جواب می‌دهد:
    _چرا اینطوری فکر می‌کنی؟
    دیانا دستان خودش را عقب می‌کشد و با حالت شرمندگی، موهایش را به پشت گوش‌هایش هدایت می‌کند. با صدای آرامی که انگار از ته چاه به گوش می‌رسد، جواب می‌دهد:
    _چون زنگ زدم به داداش کوچیکت. اون گفت نوبت منه از مادر پرستاری کنم.
    نفس عمیقی می‌کشد و از همسر خود فاصله می‌گیرد. درحالی که احساس می‌کند هوای کافی برای تنفس نیست، یکی از پنجره‌های خانه را باز می‌کند و پرده سفید رنگ را جلوی آن می‌کشد. برعکس او، دیانا از سر جای خود تکان نخورده است. مقدار کمی دهانش باز است و با چشمان گرد، منتظر جواب همسرش است. فرزاد به او نگاه می‌کند و به سمت اتاق خواب حرکت می‌کند؛ سپس با لحن بلندی می‌گوید:
    _بیا اینجا.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سرانجام، دیانا حرکت می‌کند و پس از این که وارد اتاق می‌شود، روی تخت می‌نشیند. بسیار کنجکاو است و فقط مشتاق شنیدن پاسخ او است.
    فرزاد نیز، چند دکمه از پیراهنش را باز می‌کند و روی تخت خواب دراز می‌کشد. به سقف اتاق خیره می‌شود و با صدای گرفته و دو رگه‌اش، شروع به صبحت می‌کند.
    _حق با تو هست، من پیش مامانم نبودم.
    تغیری در چهره مشتاق دیانا ایجاد نمی‌شود؛ زیرا جواب این سوال را از قبل می‌دانست. سوالی که برای او اهمیت بیشتری دارد را می‌‌پرسد.
    _می‌دونم عزیزم، به من بگو کجا بودی؟
    فرزاد نگاهش را از سقف اتاق پس می‌گیرد و به سمت او می‌چرخد. در میان مغز و قلبش جنگی به پا شده است. در نهایت با همان لحن قبلی می‌گوید:
    _اداره پلیس.
    پس از مکث کوتاهی، ادامه می‌دهد.
    _آقای ناصری، درخواست کرد به صورت خصوصی با من حرف بزند. به صورت مفصل در مورد تو حرف زدیم. خیلی اطلاعات از سال‌های گذشته زندگیت به من داد. الان می‌دونم تو در اداره پایس پرونده داری.
    سرانجام، آب یخی به روی دیانا ریخته می‌شود. از همین موضوع می‌ترسید که هسمرش متوجه این مسائل بشود. اکنون نمی‌داند که باید چیکار کند و چه بگوید. زبانش بند آمده است و قدرت فکر کردن ندارد. فرزاد نگاهش را از او بر می‌دارد و باری دیگر به سقف خانه زل می‌زند. سکوت سنگینی در خانه حاکم می‌شود. البته، در ادامه دیانا ساکت نمی‌شیند و سعی می‌کند از خودش دفاع کند. با صدایی که می‌لرزد، شروع به صبحت می‌کند.
    _فکر نمی‌کردم دسترسی به اون پرونده‌ها ممکن باشه. من دیگه اون آدم سابق نیستم. شاید پیش خودت جور دیگه‌ای فکر کنی، ولی واست همه چی رو توضیح می‌دم.
    انگار که با شنیدن این جمله، شوکی به فرزاد وارد شد. با سرعت از سر جای خودش بلند شد و یکی از دستانش را پشت گردن همسر خود گذاشت؛ سپس دست دیگرش را جلوی دهان او گرفت و چشمانش را درشت کرد. با صدای دورگه و گرفته‌اش، با لحن بلندی شروع به صبحت می‌کند:
    _دوست ندارم هیچی بشنوم. من عاشقتم و هیچ وقت تو رو قضاوت نمی‌کنم.
    دستش را از جلوی دهان او بر می‌دارد و با لحن آرام تری ادامه می‌دهد:
    _ ناصری گفت؛ وقتی قاتل رو دستگیر کردیم، پرونده همسرت خیلی جدی تر به جریان می‌افته.
    چهره‌ی دیانا عوض می‌شود و دلش فرو می‌ریزد.
    ابرو‌هایش را بالا می‌دهد و در جواب می‌گوید:
    _بعد از این همه خدمتی که بهشون کردم؟
    فرزاد، به حرف او اهمیت نمی‌دهد و با لحن قاطع می‌گوید:
    _وقتی اسم تو بیاد وسط، برام مهم نیست چند نفر قراره قربانی بشه. ما دیگه با پلیس همکاری نمی‌کنیم. باید بریم خودمون رو گم و گور کنیم.
    دیانا سکوت می‌کند و به نقطه‌ای از دیوار خیره می‌شود. پس از لحظاتی با لحن آرامی می‌گوید:
    _اگه من این سوال‌ها رو ازت نمی‌پرسیدم، باز هم این حرف رو می‌زدی؟
    فرزاد به او نگاه می‌کند و با لحن آرامی می‌گوید:
    _آره.
    بلافاصله، دیانا جواب می‌دهد:
    _پس چرا اول داشتی یک جور دیگه به سوال‌هام جواب می‌دادی؟
    فرزاد نفس عمیقی می‌کشد و در جواب می‌گوید:
    _دنبال ساده ترین راه می‌گشتم که همه چی رو توضیح بدم.
    دیانا یک لبخند تلخ و مصنوعی را روی صورتش نقاشی می‌کند. به نظر نمی‌رسد حرف او را باور کرده باشد. فرزاد باری دیگر دست خودش را زیر چانه او می‌گذارد و صورتش را بر می‌گرداند. پس از لحظاتی می‌گوید:
    _می‌خوای بهت ثابت کنم؟
    دیانا چیزی نمی‌گوید، فقط سرش را به نشانه مثبت تکان می‌دهد. فرزاد صورت او را رها می‌کند و از روی تخت پایین می‌آید؛ سپس به سمت پریز برق و موبایلش قدم بر می‌دارد. سیم شارژر را جدا می‌کند و به سمت دیانا بر می‌گردد. باری دیگر روی تخت می‌نشیند و موبایلش را به او می‌سپارد. در حالی که داخل یک سایت شده است، خطاب به او می‌گوید:
    _بلند بخون ببینم چی نوشته.
    پس از لحظاتی، با لحن آرام شروع به خواندن می‌کند.
    _خرید دو بلیط هواپیما...
    ادامه نوشته را نمی‌خواند. لبخندی می‌زند و همسر خود را به آغـ*ـوش می‌کشد. فرزاد نیز او را نوازش می‌کند و با لحن آرامی می‌گوید:
    _تا چند ساعته دیگه از کشور خارج می‌شیم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    «فصل سوم: اتاق‌های یک و چهار.»
    « اتاق شماره یک»
    آرش مشتاق است. مهسا نفس عمیقی می‌کشد و بر خلاف میل باطنی‌اش، مجبور است حقیقت را به او بگوید. با لحن بلندی شروع به صبحت می‌کند:
    _دوست نداشتم اینجوری برات توضیح بدم، ولی اون مردی که توی عکس دیدی، برادر نا‌تنی من هست. وقتی والدینم طلاق گرفتن، پدرم برای دوم ازدواج کرد.
    اولین اشک از چشم‌ درشت مهسا، روی گونه‌اش جاری می‌شود. با بغضی که خفت او را گرفته است، ادامه می‌دهد:
    _در اون زمان، من فقط با مادرم زندگی می‌کردم. پدرم، مرد معتاد و عیاشی بود که فقط به خودش فکر می‌کرد. سال‌های زیادی از پدرم خبر نداشتم، بعد از پونزده سال خبر فوتش به گوشم رسید، ولی متوجه شدم، حتی وقتی که با مادرم بود، دوباره ازدواج کرده و یک پسر هم سن من داره. پیگیر شدم و بعد از مدتی بلاخره برادرم رو پیدا کردم.
    آرش سردرگم است. احساس می‌کند با این حرف‌ها، زیر پایش مرز باریک حقیقت و دروغ پدید آمده است و نمی‌داند به سمت کدام یکی حرکت کند. با صدای گرفته، آرام می‌گوید:
    _پس چرا به من نگفتی برادر داری؟
    مهسا کمی سکوت می‌کند. به وسیله دستانش اشک‌هایی که روی گونه‌هایش جاری است را پاک می‌کند و نگاه خود را از آرش بر می‌دارد. پس از چند ثانیه، خود او ادامه می‌دهد:
    _تا به حال گفته بودم پدر معتاد و عیاشی دارم؟ درسته که خیلی وقته ما عاشق هم هستیم، ولی فقط یک سال هست ازدواج کردیم. دوست نداشتم این حقیقت‌های تلخ رو بگم که اول زندگی دید بدی نسبت به من پیدا کنی.
    آرش کمی آرام شده است. نفس عمیقی می‌کشد و اشک‌های همسر خود را پاک می‌کند؛ سپس با لحن بلندی می‌گوید:
    _گریه نکن.
    مهسا چیزی نمی‌گوید. تن بی‌حس خود را به آرش می‌سپارد و به آغـ*ـوش او پناه می‌برد. در همین لحظات، آرش موهای بلند و مشکی او را نوازش می‌کند و باری دیگر، با لحن آرامی شروع به ضبحت می‌کند.
    _من تو رو با اشتباه‌های پدرت قضاوت نمی‌کنم.
    مهسا حرف دیگری برای گفتن ندارد، چشمانش را بسته است و بی‌‌تحرک شده است. خود آرش ادامه می‌دهد:
    _تو از من قوی‌تری. انقدری جرعت داشتی که قبول کنی، ودیدیو افشگاری خودت رو بذاری داخل دستگاه. منم باید این کار رو بکنم.
    سرانجام، مهسا چشمانش را باز می‌کند و با لحن جدی می‌گوید:
    _اون مرد گفت، فقط یکی از ویدیو‌ها رو باید بذاریم داخل دستگاه.
    بلافاصله آرش جواب می‌دهد:
    _اهمیت نمی‌دم اون عوضی چی گفته. اینجوری عذاب وجدان دارم.
    مهسا از آغـ*ـوش همسر خود جدا می‌شود و با دستانش، صورت او را می‌گیرد؛ سپس با خلق و خوی مهربانی که دارد، شروع به صبحت می‌کند.
    _من بهت اعتماد دارم. بهتره یه فکری برای خارج شدن از این اتاق پیدا کنیم.
    آرش احساس شرمندگی می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد:
    _باشه.
    آرش از روی زمین بلند می‌شود و خطاب به همسر خود می‌گوید:
    _طبق تجربه‌ای که دارم، به نظر می‌رسه این یک آدم‌ربایی گروهی باشه، یعنی فقط دشمن‌های من نیستن.
    مهسا نیز از روی زمین بلند می‌شود و خطاب به آرش می‌گوید:
    _این یعنی چی؟
    آرش موهای خودش را به سمت عقب هدایت می‌کند و جواب می‌دهد:
    _اکثر آدم‌ربایی‌های گروهی، یک دلیل محکم پشتشون هست. باید بفهمیم این آدم‌ربایی چه دلیلی می‌تونه داشته باشه.
    مهسا چیز دیگری نمی‌گوید، ولی خود آرش ادامه می‌دهد:
    _باید ویدیو‌ها رو ببینم تا متوجه بشیم اون شخص از ما چی می‌خواد، بعدش راحت تر می‌تونیم از این خراب شده بریم بیرون.
    مهسا سر خودش را به نشانه مثبت تکان می‌دهد. آرش سر او را می‌بوسد و به سمت نوار‌های ویدیویی حرکت می‌کند. درابتدا ویدیو افشاگری همسر خود را بیرون می‌آورد؛ سپس نوار ویدیویی شماره هفت را داخل دستگاه می‌گذارد.
    مرد خوکی جلوی دوربین نشسته است و همینطور که مقداری گردنش را کج کرده است، مستقیم به لنز دوربین نگاه می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    صدای او به گوش می‌رسد. با لحنی همیشگی‌، شروع به صبحت می‌کند:
    «درون هر انسان‌ بالغی، یک هیولای کوچک زندگی می‌کنه. متاسفانه، فقط افراد نزدیک، قدرت بزرگ کردن اون هیولا رو دارن. با یک چالش ساده، می‌خوام این موضوع رو ثابت کنم. به محض این که ویدیو به پایان برسه، باید دستگاه دروغ سنج رو به خودتون متصل کنید و سوال‌هایی که روی کاغذ وجود داره رو از خودتون بپرسید. اگر دستگاه تشخیص داد که به سوال همسرتون، جواب اشتباه دادیدن، چراغ قرمز رو روشن می‌کنه. اون وقت شما باید یکی از اعضای بدتون رو قطع کنید و روی دستگاه بذارید.
    شصد دقیقه فرصت دارید. عجله کنید.» ویدیو به پایان می‌رسد. آرش از جلوی تلوزیون کنار می‌رود و با گلوی خشکی که به نوشیدن آب احتیاج دارد، شروع به صبحت می‌کند.
    _فکر کنم فهمیده باشم، هدفش چیه.
    مهسا که چهره‌اش وحشت زده است، با کنجکاوی می‌گوید:
    _هدف اون مرد چیه؟
    بلافاصله، آرش جواب می‌دهد:
    _فقط یک آدم روانی هستش که داره عقده‌هاش رو خالی می‌کنه.
    در جواب، مهسا با لحن آرامی می‌گوید:
    _به قیمت شکنجه دادن مردم بی‌گـ ـناه؟
    آرش حرف دیگری برای گفتن ندارد. سر خود را پایین می‌اندازد و شروع به فکر کردن می‌کند. این بازی به قدری وحشت ناک است که حتی تصور انجام دادنش، برای هردوی آن‌ها دشوار است. مهسا از سمت شوهر خود فاصله می‌گیرد.
    تنها مسئله‌ای که از سر آرش می‌گذرد، مربوط به پیدا کردن یک راه حل برای خروج است؛ اما قضیه برای مهسا متفاوت است. او به خیلی چیز‌ها فکر می‌کند؛ از جمله خانواده، دوستان، خاطرات و از همه مهم تر، شخصی که عاشق است. عقربه‌های ساعت، با سرعت زیادی در حال حرکت هستند؛ گویا اتفاق تلخی به دنبال آن ها است. خیلی زود، دو ساعت دیگر نیز سپری می‌شود. اکنون، فقط چهل و پنج ساعت فرصت دارند. مهسا گوشه‌ای از اتاق سرد، نشسته است و چشمانش را بسته است. چهره آرش نیز، خیلی پژمرده و خسته به نظر می‌رسد. او با همه‌ی مهارتی که دارد، نتوانست راه خروجی پیدا کند. به نظر می‌رسد، فرار کردن از این اتاق، تا حدود زیادی غیر ممکن باشد. به دیوار گچی تکیه می‌دهد و جسم بی رمقش را به سمت پایین می‌کشاند. هرچه تمرکز و تعادل داشت را در این دقایق خرج کرد؛ اما چیزی عایدش نشد. برای ثانیه‌هایی، به مهسا نگاه می‌کند. چشمان او، بسته است و به خواب عمیقی فرو رفته است. با گذشت هر لحظه، قسمت سبز رنگ گردن مهسا بیشتر می‌شود. زهر در بدن او به سرعت درحال پیشرفت است. آرش از این می‌ترسد که قبل از چهل و پنج ساعت باقی‌مانده، همسر خود را از دست دهد. نفس عمیقی می‌کشد و از روی زمین بلند می‌شود. مسیر کوتاهی را مدام طی می‌کند و به مرور افکار تکراری می‌پردازد. دست خود را بر دور دهان خشکیده‌اش می‌کشد و برای آخرین بار، به چهره معصوم مهسا نگاه می‌کند. همزمان که خود را به خاطر رفتار بدی که با او داشت سرزنش می‌کند، قدم‌های کوتاهی به سمت دستگاه بر می‌دارد. او قصد دارد، نوار ویدیویی را بیرون بیاورد و شماره بعدی را وارد دستگاه کند. خود او هم می‌داند، این فکر ممکن است دردسر ساز شود؛ اما نیرویی از عمق وجود، او را تکان می‌دهد و اجازه نمی‌دهد، مدت زیادی بیکار بنشیند. رو پایش خم می‌شود و دکمه دستگاه را لمس می‌کند، بلافاصله نوار ویدیو شماره هشت بیرون می‌آید. بدون اتلاف زمان، نوار ویدیویی شماره نه را جدا می‌کند و داخل دستگاه می‌گذارد. هنوز او دو دل است. دوست ندارد طوری قانون این بازی را بکشند که شخصی آسیب ببیند؛ اما تصمیم خود را گرفته است، قصد دارد به تماشای نوار ویدیویی بعدی بنشیند.
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    منتظر می‌ماند که ویدیو بارگیری شود. لب خود را گاز می‌گیرد و استرسی که بر او غالب شده است را روی مشت گرده‌اش خالی می‌کند. پس از چند ثانیه، روی صفحه تلویزیون، یک اخطار به نمایش در می‌آید. چشمانش را ریز می‌کند و با دقت زیاد، متن را می‌خواند.
    «برای دیدن ویدیو بعدی، ابتدا باید چالشی که داخل آن هستید رو به اتمام برسونید.»
    افسر پلیس، مشت گرده کرده‌اش را به زمین می‌کوبد. پس از چند ثانیه، دکمه دستگاه را لمس می‌کند و نوار ویدیویی را بیرون می‌آورد؛ با دقت زیاد به آن نگاه می‌کند. آرش متوجه می‌شود همه‌ی نوار های ویدیویی، تقلبی هستند و فقط جنبه نمایشی دارند. با این اوصاف، ویدیو‌های اصلی، از اتاق کنترل پخش می‌شوند که مردخوکی، داخلش حضور دارد. از روی زمین بلند می‌شود و با یک فریاد بلند، نوار ویدیویی را به دیوار می‌کوبد. مهسا از خواب می‌پرد و با رنگ پریده و چهره وحشت زده، اطراف خود را می‌بیند. آرش به خود می‌آید و به سمت همسرش می‌چرخد. حواس آرش به او نبود. همزمان، خطاب به همسر خود می‌گوید:
    -ببخشید، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
    مهسا نفس عمیقی می‌کشد و موی مشکی رنگ و لخـ*ـتی که دارد را از جلوی چشمانش کنار می‌زند؛ سپاس به چشمان آرش خیره می‌شود و شروع به صبحت می‌کند.
    _اینطور که معلومه، نتونستی راه حلی برای خروج پیدا کنی.
    آرش سرش را با شرمندگی تکان می‌دهد و نگاه خودش را از او پس می‌گیرد. خود مهسا، ادامه می‌دهد:
    _متاسفم که خوابم برد و نتونستم بهت کمک ک...
    آرش وسط حرف او می‌پرد و با لحن آرام خود می‌گوید:
    _کاری از دست تو بر نمی‌اومد عزیزم. واقعا این اتاق، طور خاصی طراحی شده.
    مهسا حرف دیگری برای گفتن ندارد. باری دیگر، آرش به همسر خود خیره می‌شود. بعد از گذشت لحظاتی، موی او را کنار می‌زند و به رگ گردنش نگاه می‌کند. به شدت کبود شده است و با سرعت زیادی، درحال پیشرفت است. آرش نیز، روی زمین می‌نشیند و سر خود را روی زانویی که بغـ*ـل کرده است، تکیه گاه می‌کند. در همین حال، خطاب به همسر خود، شروع به صبحت می‌کند.
    _وقتی که تو خواب بودی، می‌خواستم آخرین شماره از نوار‌های ویدیویی رو بذارم داخل دستگاه که متوجه بشم در آخر، از ما چی‌ می‌خواد، ولی با اخطارب مواجه شدم.
    مهسا با اخمی که روی صورتش نقش بسته است، به سمت آرش می‌چرخد و با کنجکاوی می‌گوید:
    _با چه اخطاری مواجه شدی؟
    آرش شانه‌های خود را بالا می‌اندازد و پس از این که یک نفس عمیق می‌کشد، ادامه می‌دهد:
    _این ویدیوها جنبه نمایشی دارن. اون قاتل ما رو از دوربین نگاه می‌کنه. هر وقت که به حرفش گوش بدیم، ویدیو بعدی رو پخش می‌کن.
    چهره مهسا همچنان گیج و سردرگم به نظر می‌رسد. با صدای گرفته‌اش، خطاب به آرش می‌گوید:
    _این یعنی چی؟
    بلافاصله آرش جواب می‌دهد:
    _یعنی باید به حرف اون خوک عوضی گوش بدیم.
    مهسا اعتراض می‌کند؛ اما آرش به سمت او می‌چرخد و گونه‌اش را می‌بوسد؛ سپس شروع به صبحت می‌کند.
    _من باید تو رو از این اتاق بفرستم بیرون. تنها راهش، دیدن ویدیو‌ها و انجام دادن چالش‌ها هست. پس لطفا خودت رو آماده کن.
    اولین قطره اشک، روی صورت رنگ پریده مهسا سُر می‌خورد. او با کلماتی که به سختی از دهانش خارج می‌شود، رو به همسر خود می‌گوید:
    _من می‌ترسم.
    آرش با پشت دستش، قطره‌های اشک او را پاک می‌کند و با لحن مهربان و وفادارانه‌ای که دارد، جواب می‌دهد:
    _تا وقتی من پیشت هستم، از هیچ چیز نترس. تو از این اتاق می‌ری بیرون، قول می‌دم.
    مهسا سر خود را در جهت مخالفت تکان می‌دهد و با اعتراض می‌گوید:
    _بدون تو هیج جا نمی‌رم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا