مرد خوکی با قدمهای آهستهای که بر میدارد، داخل خانه میچرخد. خانه بزرگی نیست؛ اما خوش ساخت است. کف سرامیکی دارد و سقف خانه گچ کاری شده است. درب چوبی اتاق را تا نیمه باز میکند، سایه او به زوی زمین میافتد. دست خود را به روی کلید برق میگذارد و لامپ را روشن میکند. به سمت میز تحریر حرکت میکند، صندلی را بیرون میکشد و پشت لپتاپ مهسا مینشیند. دوربین را جلوی لپتاپ میگیرد و کماکان با صدایی که غیر عادی است، شروع به صبحت میکند.
« مهسا برای لپتاپ شخصی خودش رمز نداشته؛ اما این دلیل نمیشه که چیزهایی برای پنهان کردن نداشته باشه. گاهی وقتها اگه بخوایم چیزی رو پنهان کنیم، کافیه در دسترس قرارش بدیم، اون وقته که کسی بهش توجه نمیکنه.
من هم فضولی رو دوست ندارم، ولی برای پرده برداری از حقیقت لازمه که از این لپتاپ استفاده کنم.آرش روی صبحتم با تو هست؛ هنوز هم دیر نشده، اگر واقعا تحمل نداری بفهمی عشقت بهت خــ ـیانـت کرده، همین الان تلوزیون رو خاموش کن.
پس از گذشت چند ثانیه مرد خوکی دست خودش را روی ماوس لپتاپ میگذارد و وارد چند پوشهی وابسته به همدیگر میشود. در نهایت آخرین پوشه را باز میکند که با نام « عکس » ذخیره شده است. درحالی که همچنان دوربین به سمت لپتاپ مهسا قرار دارد، به روی اولین عکس کلیک میکند. تصویر مهسا است که کنار یک مرد ناشناس ایستاده است. آن مرد حدقل برای آرش ناشناس است. با فاصلهی چند ثانیهای، عکسها را عوض میکند. آن دو نفر داخل کافه نشستهاند، لبخند زدهاند و شاد و سرحال به نظر میرسند. مهسا دو تا از انگشتهای خودش را بالا گرفته است. در آخرین عکس، مهسا دست خودش را داخل دست آن مرد غریبه گذشته است. تعداد عکسها زیاد نیست و خیلی زود تکراری میشوند. مرد خوکی دست خودش را از روی ماوس بر میدارد. صدای خندههای او که با تمسخر همراه است، به گوش میرسد. بدون اینکه چهرهاش را نشان دهد، باری دیگر صبحت میکند:
_مهسا جان، اجازه دارم یک سوال بپرسم؟حالا بگو من خوک هستم یا تو؟ »
به محض این که جملهاش تمام میشود، ویدیو به پایان می رسد. دوباره تلوزیون خاموش می شود.
درحالی که خون جلوی چشمان آرش را گرفته است، با عصبانیت به سمت مهسا حرکت میکند؛ سپس با فریاد میگوید؛
- این بود عشقت؟
مهسا دست پاچه شده است. به دنبال کلمات میگردد؛ اما چهره خشمگین آرش قدرت تکلم را از او گرفته است. موهای مشکی رنگ خودش را از جلوی چشمانش کنار میزند، دست او را میگیرد و شمردهشمرده میگوید:
_ آروم باش عزیزم، برات توضیح میدم.
خون جلوی چشمان آرش را گرفته است. دست مهسا را پس میزند و با اعصبانیت میگوید:
_ چه توضیحی میخوای بدی؟ با چشمای خودم دیدم کنار یک مرد دیگه نشسته بودی.
صدای مهسا گرفته است، ولی جواب او را میدهد.
_جوری که تو فکر میکنی نیست.
به نشانه تمسخر نیشخندی روی صورت آرش مینشیند و درحالی که دست به کمر ایستاده است، خطاب به نامزد خود میگوید:
_می دونی در موردت چی فکر میکنم؟
مهسا نفس عمیقی می کشد. ترجیح میدهد جوابی به او ندهد. بعد از چند ثانیه با لحن آرام تری میگوید:
_هیچ دلیلی نداره من به تو خــ ـیانـت کنم.
آرش روی غرور مردانهاش پا میگذارد. غرورش را میشکند و با نوسان صدایش میگوید:
_ فکر میکردم عشق ما مقدس باشه، گند زدی به همه باورهام.
مهسا صورت آرش را نوازش میکند و با لحن بلندی میگوید:
_ برات توضیح میدم، فقط سعی کن خونسرد باشی.
« مهسا برای لپتاپ شخصی خودش رمز نداشته؛ اما این دلیل نمیشه که چیزهایی برای پنهان کردن نداشته باشه. گاهی وقتها اگه بخوایم چیزی رو پنهان کنیم، کافیه در دسترس قرارش بدیم، اون وقته که کسی بهش توجه نمیکنه.
من هم فضولی رو دوست ندارم، ولی برای پرده برداری از حقیقت لازمه که از این لپتاپ استفاده کنم.آرش روی صبحتم با تو هست؛ هنوز هم دیر نشده، اگر واقعا تحمل نداری بفهمی عشقت بهت خــ ـیانـت کرده، همین الان تلوزیون رو خاموش کن.
پس از گذشت چند ثانیه مرد خوکی دست خودش را روی ماوس لپتاپ میگذارد و وارد چند پوشهی وابسته به همدیگر میشود. در نهایت آخرین پوشه را باز میکند که با نام « عکس » ذخیره شده است. درحالی که همچنان دوربین به سمت لپتاپ مهسا قرار دارد، به روی اولین عکس کلیک میکند. تصویر مهسا است که کنار یک مرد ناشناس ایستاده است. آن مرد حدقل برای آرش ناشناس است. با فاصلهی چند ثانیهای، عکسها را عوض میکند. آن دو نفر داخل کافه نشستهاند، لبخند زدهاند و شاد و سرحال به نظر میرسند. مهسا دو تا از انگشتهای خودش را بالا گرفته است. در آخرین عکس، مهسا دست خودش را داخل دست آن مرد غریبه گذشته است. تعداد عکسها زیاد نیست و خیلی زود تکراری میشوند. مرد خوکی دست خودش را از روی ماوس بر میدارد. صدای خندههای او که با تمسخر همراه است، به گوش میرسد. بدون اینکه چهرهاش را نشان دهد، باری دیگر صبحت میکند:
_مهسا جان، اجازه دارم یک سوال بپرسم؟حالا بگو من خوک هستم یا تو؟ »
به محض این که جملهاش تمام میشود، ویدیو به پایان می رسد. دوباره تلوزیون خاموش می شود.
درحالی که خون جلوی چشمان آرش را گرفته است، با عصبانیت به سمت مهسا حرکت میکند؛ سپس با فریاد میگوید؛
- این بود عشقت؟
مهسا دست پاچه شده است. به دنبال کلمات میگردد؛ اما چهره خشمگین آرش قدرت تکلم را از او گرفته است. موهای مشکی رنگ خودش را از جلوی چشمانش کنار میزند، دست او را میگیرد و شمردهشمرده میگوید:
_ آروم باش عزیزم، برات توضیح میدم.
خون جلوی چشمان آرش را گرفته است. دست مهسا را پس میزند و با اعصبانیت میگوید:
_ چه توضیحی میخوای بدی؟ با چشمای خودم دیدم کنار یک مرد دیگه نشسته بودی.
صدای مهسا گرفته است، ولی جواب او را میدهد.
_جوری که تو فکر میکنی نیست.
به نشانه تمسخر نیشخندی روی صورت آرش مینشیند و درحالی که دست به کمر ایستاده است، خطاب به نامزد خود میگوید:
_می دونی در موردت چی فکر میکنم؟
مهسا نفس عمیقی می کشد. ترجیح میدهد جوابی به او ندهد. بعد از چند ثانیه با لحن آرام تری میگوید:
_هیچ دلیلی نداره من به تو خــ ـیانـت کنم.
آرش روی غرور مردانهاش پا میگذارد. غرورش را میشکند و با نوسان صدایش میگوید:
_ فکر میکردم عشق ما مقدس باشه، گند زدی به همه باورهام.
مهسا صورت آرش را نوازش میکند و با لحن بلندی میگوید:
_ برات توضیح میدم، فقط سعی کن خونسرد باشی.
آخرین ویرایش: