رمان می تونی از خودت بگذری؟ | __mehran__ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
مرد خوکی با قدم‌های آهسته‌ای که بر می‌دارد، داخل خانه می‌چرخد. خانه بزرگی نیست؛ اما خوش ساخت است. کف سرامیکی دارد و سقف خانه گچ کاری شده است. درب چوبی اتاق را تا نیمه باز می‌کند، سایه او به زوی زمین می‌افتد. دست خود را به روی کلید برق می‌گذارد و لامپ را روشن می‌کند. به سمت میز تحریر حرکت می‌کند، صندلی را بیرون می‌کشد و پشت لپ‌تاپ مهسا می‌نشیند. دوربین را جلوی لپ‌تاپ می‌گیرد و کماکان با صدایی که غیر عادی است، شروع به صبحت می‌کند.
« مهسا برای لپ‌تاپ شخصی خودش رمز نداشته؛ اما این دلیل نمی‌شه که چیز‌هایی برای پنهان کردن نداشته باشه. گاهی وقت‌ها اگه بخوایم چیزی رو پنهان کنیم، کافیه در دسترس قرارش بدیم، اون وقته که کسی بهش توجه نمی‌کنه.
من هم فضولی رو دوست ندارم، ولی برای پرده برداری از حقیقت لازمه که از این لپ‌تاپ استفاده کنم.آرش روی صبحتم با تو هست؛ هنوز هم دیر نشده‌، اگر واقعا تحمل نداری بفهمی عشقت بهت خــ ـیانـت کرده‌، همین الان تلوزیون رو خاموش کن.
پس از گذشت چند ثانیه مرد خوکی دست خودش را روی ماوس لپ‌تاپ می‌گذارد و وارد چند پوشه‌‌ی وابسته به همدیگر می‌شود. در نهایت آخرین پوشه را باز می‌کند که با نام « عکس » ذخیره شده است. درحالی که همچنان دوربین به سمت لپ‌تاپ مهسا قرار دارد، به روی اولین عکس کلیک می‌کند. تصویر مهسا است که کنار یک مرد ناشناس ایستاده است. آن مرد حدقل برای آرش ناشناس است. با فاصله‌ی چند ثانیه‌ای، عکس‌ها را عوض می‌کند. آن دو نفر داخل کافه نشسته‌اند، لبخند زده‌اند و شاد و سرحال به نظر می‌رسند. مهسا دو تا از انگشت‌های خودش را بالا گرفته است. در آخرین عکس، مهسا دست‌ خودش را داخل دست آن مرد غریبه گذشته است. تعداد عکس‌ها زیاد نیست و خیلی زود تکراری می‌شوند. مرد خوکی دست خودش را از روی ماوس بر می‌دارد. صدای خنده‌های او که با تمسخر همراه است، به گوش می‌رسد. بدون اینکه چهره‌اش را نشان دهد، باری دیگر صبحت می‌کند:
_مهسا جان، اجازه دارم یک سوال بپرسم؟حالا بگو من خوک هستم یا تو؟ »
به محض این که جمله‌اش تمام می‌شود، ویدیو به پایان می رسد. دوباره تلوزیون خاموش می شود.
درحالی که خون جلوی چشمان آرش را گرفته است، با عصبانیت به سمت مهسا حرکت می‌کند؛ سپس با فریاد می‌گوید؛
- این بود عشقت؟
مهسا دست پاچه شده است. به دنبال کلمات می‌گردد؛ اما چهره خشمگین آرش قدرت تکلم را از او گرفته است. موهای مشکی رنگ خودش را از جلوی چشمانش کنار می‌زند، دست او را می‌گیرد و شمرده‌شمرده میگوید:
_ آروم باش عزیزم، برات توضیح می‌دم.
خون جلوی چشمان آرش را گرفته است. دست مهسا را پس‌ می‌زند و با اعصبانیت می‌گوید:
_ چه توضیحی می‌خوای بدی؟ با چشمای خودم دیدم کنار یک مرد دیگه نشسته بودی.
صدای مهسا گرفته است، ولی جواب او را می‌دهد.
_جوری که تو فکر می‌کنی نیست.
به نشانه تمسخر نیشخندی روی صورت آرش می‌نشیند و درحالی که دست به کمر ایستاده است، خطاب به نامزد خود می‌گوید:
_می دونی در موردت چی فکر می‌کنم؟
مهسا نفس عمیقی می کشد. ترجیح می‌دهد جوابی به او ندهد. بعد از چند ثانیه با لحن آرام تری می‌گوید:
_هیچ دلیلی نداره من به تو خــ ـیانـت کنم.
آرش روی غرور مردانه‌اش پا می‌گذارد. غرورش را می‌شکند و با نوسان صدایش می‌گوید:
_ فکر می‌کردم عشق ما مقدس باشه، گند زدی به همه باورهام.
مهسا صورت آرش را نوازش می‌کند و با لحن بلندی می‌گوید:
_ برات توضیح می‌دم، فقط سعی کن خونسرد باشی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    « اتاق شماره ی سه »

    « قوانین بازی بسیار ساده هست. نگاهی به اطراف خودتون بندازید. یک در بسته وجود داره که خودتان تصمیم می‌گیرید چه کسی از اون رد می‌شه. فراموش نکنید، شما دو نفر هنوز عشق یک دیگر هستید.
    هومن فکر می کند پسره سرسخت و محکمی است،اما اکنون به قدری شجاع است که بتواند مانند همیشه که برای خود نمایی توی خیابون الکی دعوا می کرد و افراد ضعیف تر از خودش را کتک می زد، قهرمان بازی در بیاورد ؟!
    بچه این را فراموش نکن این دنیا خیلی گرد است،هر کاری که بکنی، یک روزی دوباره به سمتت بر میگردد.
    ویدیو به پایان می رسد.
    در حالی که اخم های هومن داخل هم فرو رفتد،دستی به موهای کوتاهش می کشد و با قدم های محکم، به سمت ویدیو ها حرکت می کند و بی مشورت از بیتا، ویدیو بعدی را وارد دستگاه می کند
    یعنی ویدیو شماره ی یه
    " هومن جان،تو هرکاری هم بکنی به قدری محکم نیستی که بتوانی از این اتاق خارج بشوی،بنابراین با تو دیگر کاری ندارم و به غیر از این ویدیو و ویدیو های قبل،بقیه ویدیو های ضبط شده ی داخل اتاق برای بیتا است.
    امید دارم که حدقل او بتواند به بازی مرگ پیروز بشود.
    بیتا جان،ویدیو بعدی لطفاـ!.
    در حالی که هومن از عصبانیت سرخ شده به سمت ویدیو ها حرکت می کند.بیتا خیلی سریع می گوید
    - عزیزم اروم باش،اون فقط سعی داره ما رو عصبی بکنه.
    - می دونم.
    ویدیو شماره ی چهار با همون کلمه ی یادداشت شده بچه خوک را بر می دارد و داخل دستگاه می گذارد،بلافاصله دوباره مرد خوکی در حالی که به روی صندلی نشستد،جلوی دوربین حرف می زند.
    - گفتم بقیه ویدیو ها برای بیتا است...البته من نمی دانم کدام از شما دو نفر ویدیو ها را داخل دستگاه می گذارد
    اگر از همون اول بیتا این کار را انجام می داد که مشکلی نیست.
    اما اگر هومن دست به ویدیو ها بزند، عاقبت سنگینی دارد.
    خیلی خوب، از این به بعد دیگر بازی مرگ جدی می شود.
    شما دو نفر باید از این اتاق خارج بشوید و پیش روی شما سه تا گزینه است.
    گزینه اول : هر کدام از شما دو نفر زود تر به سراغ سلاح های سرده اویزان به دیوار بره و یکی از اون سلاح ها رو برای کشتن عشق خودش بردارد و بدون ترس موفق بشود عشق خود را بکشد، بلافاصله در این اتاق برایش باز می شود و اون فرد ازاد است.
    گزینه دوم: در رگ گردن شما یک زهری در حال پخش شدن است که اگر پادزهر بهش نرسد،شما را تا چهل و هشت ساعت اینده خواهد کشت،پس اگر کاری انجام ندهید،در نهایت شما خواهید مرد
    گزینه سوم : این راه،راه مورد علاقه ی من است،راهی که مقدس است و قابل احترام،یعنی خودکشی در راه نجات عشق.
    شما می توانید با استفاده از سلاح های سرد،خود را بکشید
    بلافاصله در اتاق باز می شود و عشق شما نجات پیدا خواهد کرد،همینطور پادزهر به او داده می شود و از مخفی گاه من خارج می شود...البته من می دانم هومن مانند بید دارد می لرزد‌، اما مکمل بیتا است، بیتایی که به زودی از این اتاق خارج خواهد شد.
    خوب فکر های خودتان را بکنید و منتظر معجزه نباشید.چون تا وقتی که مرد خوکی زنده است،حتی خدا هم معجزه نمی کند..
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    « اتاق شماره دو »
    هنوز گیج و سردرگم هستند. به محض این که تلوزیون به صورت خودکار روشن می‌شود‌‌، توجه‌ی هر دوی آن‌ها به مرد خوکی جلب می‌شود.
    «سلام، خوش اومدید. برای فهمیدن حقایق عجله نداشته باشید، اجازه بدید از اول شروع کنیم.
    شما دو نفر زندگی خیلی سختی داشتید، یک زمان طولانی در شرایط بد سپری کردید‌. هیچ وقت پیشرفت نکردید و همیشه در یک دایره دور خودتون می‌چرخید. نگران نباشید، در چهل و هشت ساعت آینده من شما رو از این دایره خارج می‌کنم. لطفا ویدیو بعدی رو پخش کنید.»
    پژمان و فاطمه بدون هیچگونه تحرکی به تلوزیون خیره هستند. آن‌ها نمی‌دانند چه‌طور وارد اتاق شده‌اند. پژمان سکوت را می شکند و بلند می‌گوید:
    _ تو چیزی یادت میاد ؟
    فاطمه تمرکز می‌کند و به نقطه‌ای از دیوار خیره می‌شود. او سردرگم تر از پژمان به نظر می‌رسد.
    نا امیدانه جواب می‌دهد:
    - نه، هیچی یادم نمیاد.
    پژمان از روی زمین بلند می‌شود و همزمان مشتانش را گره می‌کند. با لحن بلندی که به فریاد نزدیک است، خطاب به فاطمه می‌گوید:
    _باید از این خراب شده بریم بیرون.
    فاطمه که همچنان نمی‌داند چه اتفافی داره برایشان می‌افتد، سر خودش را به نشانه مثبت تکان می‌دهد. پژمان به سمت قسمتی از دیوار حرکت می‌کند که انواع سلاح‌های سرد روی آن آویزان شده است. گردنش را مالشت می‌دهد و همزمان با لحن بلندی می‌گوید:
    _به نظرت برای چی این‌ها رو گذاشته اینجا؟
    قبل از این که فاطمه جواب او را بدهد، احساس درد و سوزش شدیدی یه پژمان تحمیل می‌شود و فریاد او را به آسمان می‌برد. سر انجام فاطمه نگاه مات زده‌ی خودش را از روی دیوار بر می‌دارد و به سمت شوهرش بر می‌گردد. پژمان نیز با قدم‌های سریع به سمت تنها آیینه موجود در اتاق حرکت می‌کند. به چهره خود نگاه می‌کند و گردنش را برسی می‌کند. پس از لحظاتی فاطمه به او نزدیک می‌شود. او نیز مانند پژمان از تعجب زیاد چشمانش درشت شده است. پس از گذشت لحظاتی پژمان با اعتراض می‌گوید:
    _این دیگه چه کوفتیه ؟
    به آیینه نزدیک تر می‌شود و با دقت بیشتری به پوست گردنش نگاه می‌کند. در این میان فاطمه نیز به سمت آیینه بر می‌گردد و به تصویر خود نگاه می‌کند. باری دیگر صدای پژمان به گوش می‌رسد. با همان لحن قبلی می‌گوید:
    _معلوم نیست چه بلایی سرمون اوردن.
    فاطمه جوابش را می‌دهد:
    _هرکسی که این بازی مسخره رو راه انداخته‌، حتما دلیل محکمی داره !
    از شنیدن این حرف پژمان عصبی می‌شود و با تندی جواب می‌دهد:
    _چرا مزخرف می‌گی؟ ما که با کسی کاری نداشتیم. حتی توی بد ترین شرایط زندگیمون، شرافتمندانه زندگی کردیم.
    این را می‌گوید و به دیوار تکیه می‌دهد.
    درحالی که چشمانش بسته است، صورتش را لای دستانش پنهان می‌کند. صدای فاطمه به گوش می‌رسد. او به شدت ترسیده است.
    _پژمان باید چی کار کنیم؟
    آن مرد سی و سه‌ ساله که درشت اندام است و قسمتی از موهای سرش ریخته است، دستانش را از جلوی صورتش کنار می‌کشد‌ و با چشمان ریزی که دارد به فاطمه خیره می‌شود؛ سپس می‌گوید:
    _نمی‌دونم.
    فاطمه نیز به دیوار تکیه می‌دهد و آرام به سمت زمین سرمی‌خورد.
    بعد از چند دقیقه، فاطمه نفس عمیقی می کشد و با لحن آرامی شروع به صبحت می‌کند.
    _ما قراره تقاص پس بدیم.
    بلافاصله پژمان می‌گوید:
    _تقاص پس بدیم؟ منظورت چیه؟
    فاطمه ابرو‌هایش را بالا می‌اندازد و به لب‌هایش شکل می‌دهد. در جواب به شوهرش می‌گوید:
    _همیشه از همچین روزی می‌ترسیدم.
    حرف‌های فاطمه برای پژمان بی‌معنا است، ترجیح می‌دهد بحث را ادامه ندهد؛ اما فاطمه باری دیگر می‌گوید:
    _ قراره اتفاق‌های بدی واسه‌ی ما بی...
    پژمان حرف او را قطع می‌کند و با عصبانیت می‌گوید:
    _ما باید ویدیو بعدی رو ببینم تا متوجه بشیم ماجرا از چه قراره. کنار تلویزیون پنج تا نوار ویدیویی هست، پس حتما می تونن به ما کمک کنن. الان هم به جای این که به من خیره بشی، برو یکی از نوار‌های رو برای پخش آماده کن.
    فاطمه آب دهان خود را فرو می‌دهد و بدون اینکه چیز دیگری بگوید‌، از روی زمین بلند می‌شود. با قدم‌های سریع، خودش را به تلویزیون می‌رساند.
    ویدیو‌ها را برسی می‌کند و پس از چند لحظه با لحن بلندی می‌گوید:
    _ نوار‌های ویدیویی شماره گذاری شده. روی یکی از اون‌ها هم نوشتن بچه خوک.
    چشمان پژمان درشت می‌شود و از روی زمین بلند می‌شود. به نظر می‌رسد متوجه موضوع مهمی شده است. با لحن بلندی می‌گوید:
    _ گفتی بچه خوک؟
    فاطمه نوار ویدیویی شماره دو را جدا می‌کند. در همین حال سر خودش را تکان می‌دهد و آرام می‌گوید:
    _آره.
    دستان پژمان لای موهایش می‌رود و به یک نقطه از دیوار خیره می‌شود. قبل از این که فاطمه ویدیو را داخل دستگاه بگذارد، با لحن آرامی می‌گوید.
    _ماجرا خیلی عجیب شد.
    آن زن که موهای کوتاه و فری دارد، به سمت عقب برمی‌گردد و با چشمان مشکی رنگ به پژمان نگاه می‌کند. پژمان ادامه می‌دهد:
    _ کم کم داره یه چیز‌هایی یادم می‌آید.
    فاطمه ابروهای نازکش را بالا می‌فرستد و با لحن سوالی خود می‌گوید:
    _چی داره یادت میاد؟
    پژمان نفس عمیقی می‌کشد و نگاهش را به سمت فاطمه می‌چرخاند. به نظر می‌رسد او خاطرات را به یاد آورده است، خطاب به همسر خود می‌‌گوید:
    _این اواخر یه مزاحم تلفنی پیدا کرده بودم.
    راس ساعت هشت و بیست دقیقه صبح زنگ می‌زد و یک کلمه رو تکرار می‌کرد. فقط می‌گفت تو یک بچه خوک هستی.
    فاطمه با اعتراض می‌گوید:
    _ چرا به من نگفتی؟ باید ازش شکایت می‌کردیم.
    پژمان با لحن قبلی‌اش ادامه می‌دهد:
    _حدقل پنج بار این کار رو انجام داد، ولی من اصلا اون رو جدی نمی‌گرفتم.
    به سمت تلوزیون می‌چرخد و نوار ویدیویی شماره دو را داخل دستگاه می‌گذارد، همزمان خطاب به شوهر خود می‌گوید:
    - چرا یک نفر باید به تو بگه بچه خوک ؟
    پژمان نگاهش را از فاطمه پس می‌گیرد و شانه‌هایش را به نشانه نا آگاهی بالا می‌اندازد؛ سپس با لحن بسیار آرامی می‌گوید:
    _شاید چون خوک یه حیوون کثیفه که داخل لجن زندگی می‌کنه.
    قبل از این که شخص دیگری صبحت کند، ویدیو پخش می‌شود. فاطمه از تلوزیون فاصله می‌گیرد و مانند پژمان به تصویر مرد خوکی چشم می‌دوزد.
    « تو یک بچه خوک هستی. حتما باید من رو یادت بیاد، خوب فکر کن. اگه هم یادت نیومد مهم نیست‌، موضوع اصلی این ویدیو چیز دیگه‌ای هست که می‌خوام الان بهش اشاره کنم.
    قبل از هرکاری به سمت عقب بر گردید و به پلاکی که بالای در وصل شده نگاه کنید.
    درسته، عدد دو به چشمتون خورد، پس اگه شما داخل اتاق شماره‌ی دو هستید، باید اتاق‌های دیگه‌ای هم در مخفیگاه من وجود داشته باشه.
    به هرترتیب اگه واقعا می‌خواید از این اتاق خارج بشید، راه حل‌های زیادی وجود داره. باید تا به حال متوجه شده باشید که به رگ گردنتون یک زهر کشنده تزریق شده. اون زهر شما رو تا چهل هشت ساعت آینده می کشه. ویدیو بعدی رو پخش کنید.»
    ویدیو به پایان می رسد.
    پژمان چیزی نمی‌گوید، با قدم های آهسته به سمت سلاح‌ها حرکت می‌کند.به دسته ی هر سلاح یک طناب پیچیده شده است که با استفاده از آن طناب سلاح‌ها به میخ آویزان شده‌اند.
    پژمان نفس عمیقی می‌کشد و بزرگترین تبر را انتخاب می کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    « اتاق شماره پنج »
    ویدیو به صورت اتوماتیک پخش می‌شود. مرد خوکی روی صندلی نشسته است و رو به روی دوربین قرار دارد. صدای او داخل اتاق پخش می‌شود.
    « سلام. به مخفیگاه من خوش اومدید. عشق برای شما چه مفهومی داره؟ شاید شما دو نفر خیلی از آدم‌های اطرافتون رو تحت تاثیر قرار داده باشین، ولی نتونستید روی من خراش بندازید. سمیرا، تو در سن بیست سالگی فلج شدی و تا آخر عمرت مجبوری روی فیلچر بشینی. این واقعه تلخی بود. چهره زیبایی داری، ولی این واقعه تلخ نتونست از عشق کامیار کم کنه. البته این فکری هست که خودتون می‌کنید، هنوز ثابت نشده. ویدیو بعدی رو پخش کنید. قراره هیجان زیادی به شما تزریق بشه. .»
    کامیار و سمیرا هنوز هم گیج و سرگردان هستند. دقیقا نمی‌دانند چه اتفاقاتی دارد رخ می‌دهد و این طبیعی است. کامیار پسر لاغر و قد بلندی است که موهای قهواه‌ای رنگی دارد. با قدم‌های آهسته به درب آهنی نزدیک می‌شود. فریاد می‌کشد و مشت گره کرده‌اش را به درب می‌کوبد. سمیرا به کمک دستانش لاستیک ویلچر خود را حرکت می‌دهد و به تنها آیینه اتاق نزدیک می‌شود. سر خودش را می‌چرخاند و گردنش را وارسی می‌کند. چشمانش به قسمتی می‌خورد که سبز رنگ شده است. دستش را بالا می‌آورد و سطح پوستش را لمس می‌کند؛ بلافاصله جیغ خفیفی می‌کشد و درحالی که صورتش را جمع کرده است، لبش را گاز می‌گیرد.
    همچنان کامیار سعی دارد درب را از جا بکند. این امکان پذیر نیست، حتی به کمک سلاح‌های سردی که به دیوار متصل شده است. سمیرا از درد به خودش می‌پیچد. موهای فر و بلند او چهره‌اش را پوشانده‌اند. کامیار به سمت سمیرا حرکت می‌کند و موهای او را کنار می‌زند؛ بلافاصله چشمانش به زهری می‌خورد که زیر پوست اوتزریق شده است. دست‌پاچه می‌شود و چهره خود را در آیینه برسی می‌کند. در همان نگاه اول چشمان او به پوست گردنش می‌خورد که سبز رنگ شده است. این تصاویر را باور نمی‌کند. صدای ظریف سمیرا به گوش می‌رسد:
    _کی داره این کار ها رو با ما می‌کنه؟
    ذهن کامیار قفل شده است و نمی‌تواند خوب فکر کند. آب‌دهانش را سخت فرو می‌دهد و به سمت سمیرا بر می‌گردد. قبل از این که کامیار چیزی بگوید، سمیرا لاسیتک ویلچرش را تکان می‌دهد و خودش را به نوار ویدیویی می‌رساند. مرد خوکی فقط یک نوار ویدیویی در این اتاق گذاشته است.
    آن را از روی زمین بر می‌دارد. کامیار با قدم‌های سریع به سمت سمیرا حرکت می‌کند و ویدیو را از دست او می‌گیرد؛ سپس با کنایه می‌گوید:
    _ما نیومدیم سینما، دنبال راه فرار باش.
    سمیرا لبخند تلخی می‌زند و با ناراحتی می‌گوید:
    _فرار؟
    کمی مکث می‌کند؛ سپس با لحن جدی می‌گوید:
    _اون ویدیو رو بذار داخل دستگاه، شاید چیزی دستگیرمون شد.
    کامیار مخالفت می‌کند و با صدای رسایی می‌گوید:
    _ما رو مسخره کردن و دارن بهمون می‌خ...
    حرف او را قطع می‌کند و با خواهش و تمنا می‌گوید:
    _لطفا ویدیو رو بذار داخل دستگاه
    کامیار برای لحظاتی به چشمان مشکی رنگ سمیرا خیره می‌شود. چهره سمیرا مشتاق بودن را فریاد می‌کشد، ولی کامیار دوست ندارد ویدیو را ببیند. در آخر نوار ویدیویی را داخل دستگاه می‌گذارد و با قدم‌های آهسته به از جلوی تلوزیون فاصله می‌گیرد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    تصویر مرد خوکی به نمایش در می‌آید؛ اما در کنار او یک خانم جوان نشسته است. لاغر اندام و قد کوتاه به نظر می‌رسد. بینی‌اش باریک است و به سمت بالا شکل داده شده است. روی لب‌هایش یک چسب پهن چسبیده و اشک‌های او چشمان کشیده‌اش را تر کرده است. مرد خوکی با دست به آن خانم اشاره می‌کند و حرف می‌زند.
    «این چهره برای هر دوی شما آشناست. همیشه بهترین دوست سمیرا بوده و توی شرایط بد بهش روحیه می‌داد. شاید ماجرا اینطور به نظر برسه، ولی من نظر دیگه‌ای دارم.»
    ویدیو همچنان ادامه ادامه دارد، پس از مکث کوتاهی مرد خوکی ادامه می‌دهد:
    « داخل شکم یکی از شما دو نفر، کلیدی جا سازی شده. اون کلید برای یکی از کشو هست. وقتی اون کشو رو باز کردین با یک تبلت مواجه می‌شین. داخل اون تبلت اطلاعات زیادی وجود داره که می‌تونه ثابت کنه کامیار و فرشته طی یک برنامه مشخص تو رو ویلچر نشین کردن که راحت تر به هم دیگه برسن. یادتون نره، برای انجام دادن این کار فقط چهل و هشت ساعت فرصت دارین.» ویدیو به پایان می‌رسد و تصویر تلوزیون سیاه می‌شود. کامیار به سمت سمیرا می‌چرخد. چهره آن دختر جوان حالت خاصی نگرفته است؛ اما قطره‌های اشک به نوبت روی پوست او سر می‌خورد. کامیار با صدای آرامی سمیرا را صدا می‌زند. توجه سمیرا به او جلب نمی‌شود، به نظر می‌رسد آنقدر در عالم خود غرق شده است که چیزی نمی‌شنود. سر انجام کامیار دست خودش را به روی شانه سمیرا می‌گذارد. آن دختر جوان نیز به خود می‌آید؛ اما قبل از این که چیزی بگوید، کامیار شروع به صبحت می‌کند.
    _درسته که این اواخر رابـ ـطه ما سرد شده، ولی من این کار کثیف رو نکردم. حرف‌های اون مرد عوضی رو باور نکن.
    سمیرا تمرکز و تعادلش را از داده است. هر لحظه بی‌رمق و بی‌حس تر می‌شود. دنیا دور سر او می‌چرخد و عرق کرده است. بدون این که به چهره کامیار نگاه کند، با لحن بسیار آرامی می‌گوید:
    _اون کلید.
    کامیار به او نزدیک تر می‌شود و با لحن سوالی می‌گوید:
    _چی؟
    سمیرا دستی به روی پیشانی‌اش می‌کشد و با گلوی خشک تکرار می‌کند:
    _من اون کلید رو می‌خوام.
    این بار با لحن بلند تری حرف خودش را زد. لبخندی به نشانه بچه‌گانه بودن صبحت او روی لب‌های کامیار می‌نشیند و پس از چند ثانیه می‌گوید:
    _یه ذره فکر کن. فقط نیم ساعته که به هوش اومدی، حرف‌های اون مرد رو باور می‌کنی یا حرف‌های من؟
    بلافاصله سمیرا جواب می‌دهد:
    _حرف‌های اون مرد.
    لبخندی که روی صورت کامیار نشسته است پر رنگ تر می‌شود و ترجیح می‌دهد دگیر چیزی نگوید. خود سمیرا ادامه می‌دهد:
    _اگر مدعی هستی که داری راست می‌گی، پس چرا می‌ترسی اون تبلت رو پیدا کنیم ؟
    لبخند از روی صورت کامیار پاک می‌شود و شمره جواب می‌دهد:
    _احمق نشو. من از دیدن ویدیو‌هایی که داخل اون تبلته نمی‌ترسم، فقط نمی‌خوام شکیمم رو سفره کنم.
    سمیرا به بینی‌اش چین می‌دهد و چشمان قرمز شده‌اش را کمی ریز می‌کند؛ سپس خطاب به کامیار می‌گوید:
    _از من شروع کن، شاید داخل شکم من باشه.
    بلافاصله کامیار جواب می‌دهد:
    _نه، من نمی‌تونم این کار رو کنم.
    سمیرا التماس می‌کند؛
    _خواهش می‌کنم. من عاشقتم، اگه همچنین چیزی واقعیت داشته با...
    کامیار حرف او را قطع می‌کند و باری دیگر به او نزدیک می‌شود.
    _بهت گفتم که اون خوک عوضی داره دروغ می‌گـه. منم عاشقتم.
    این جمله را می‌گوید و دستان سرد سمیرا می‌گیرد. چند تانیه در همین لحظه سپری می‌شود؛ اما در نهایت سمیرا جواب می‌دهد:
    _دیگه بهت اعتماد ندارم. من اون کلید رو میخوام. لطفا شکم من رو پاره کن.
    اخم‌های کامیار به نشانه نا امیدی داخل هم فرو می‌رود و به همین منظور لب‌هایش را بالا می‌دهد.
    دست‌های سمیرا را رها می‌کند و از روی پاهایش بلند می‌شود. به نظر می‌رسد او تسلیم شده باشد و دیگر قصد ندارد در جواب به التماس‌های او جواب منفی دهد. درحالی که دست به کمر ایستاده است، نفس عمیقی می‌کشد و سر خودش را به نشانه مثبت تکان می‌دهد؛ سپس با لحن آرامی می‌گوید:
    _خیلی خب. از تو شروع می‌کنم، اگه پیدا نشد شکم خودم رو هم پاره می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لبخند رضایت روی لب‌های سمیرا موج سواری می‌کند. پس از لحظاتی خطاب به کامیار می‌گوید:
    _ممنونم.
    کامیار چیزی نمی‌گوید، فقط سرش را تکان می‌دهد. به سمت آن دختر بیست و شش ساله حرکت می‌کند. سمیرا دستش را دور گردن کامیار قلاب می‌کند، کامیار نیز از زیر پاهایش می‌گیرد و او را از روی ویلچر بلند می‌کند. با قدم‌‌های آهسته به سمت دیواری حرکت می‌کند که چندین سلاح سرد روی آن آویزان شده است. خم می‌شود و سمیرا را با احتیاط به روی زمین می‌‌گذارد. یک مانتو و یک تیشرت سبز رنگ تن او است. کامیار مقداری پیراهن او را بالا می‌‌دهد و نوک چاقوی دسته بلند را به روی آن می‌گذارد. در این لحظات ضربان قلب هر دویشان بالا رفته است. سر انجام چاقو را به داخل شکم سمیرا فرو می‌کند و شکم او را برش می‌دهد. او درد زیادی را تحمل می‌کند و فریادش به آسمان می‌رود. کامیار سعی می‌کند او را دلداری دهد. مدام بحث‌های حاشیه‌ای را پیش می‌آورد که حواس او رو پرت کند. سمیرا دستش را به روی زمین می‌کشد و مدام جیغ می‌کشد. دستان کامیار خونی می‌شود. سمیرا نیز رنگ صورتش مانند گچ دیوار سفید می‌شود؛ اما سر انجام موفق می‌شود کلید کوچک را داخل شکم او پیدا کند. کامیار با عجله بلند می‌شود و به سمت کمد آهنی و زنگ زده‌ای که کنج اتاق قرار دارد، حرکت می‌کند. درحالی که دستانش می‌لرزد و احساس ضعف و خستگی می‌کند، کلید را داخل قفل کمد می‌چرخاند. با عجله یکی از کشو‌ها را باز می‌کند و جعبه کمک‌های اولیه و تبلتی که وجود دارد بیرون می‌آورد. با قدم‌های سریع خود را به سمیرا می‌رساند. به نظر می‌رسد او از حال رفته باشد. درب جعبه کمک‌های اولیه را باز می‌کند و در مرحله اول نخ و سوزن را بیرون می‌آورد؛ سپس سوزن را به داخل شکم او فرو می‌کند و مشغول دوختن زخمش می‌شود. در مرحله بعد باند را بیرون می‌آورد و شکم او را پانسمان می‌کند. در همین لحظه تلوزیون اتاق باری دیگر به صورت اتوماتیک روشن می‌شود. درحالی که کامیار آن دختر را بغـ*ـل گرفته است، به سمت ویلچر حرکت می‌کند. صدای مرد خوکی به گوش می‌رسد:
    _کامیار، به سمت عقب برگرد و به پلاکی نگاه کن که بالای در قرار داره
    این تصویر دیگر نوار ویدیویی نیست، درواقع یک ارتباط زنده است. کامیار این کار را انجام نمی‌دهد. صدای مرد خوکی دوباره به گوش می‌رسد.
    «کامیار از تو خواستم به سمت عقب برگردی و به اون پلاک نگاه کنی»
    آن پسر بیست و هشت ساله متوجه می‌شود، این ارتباط زنده است. با عصبانیت به سمت تلوزیون حرکت می‌کند و فریاد می‌کشد.
    _عوضی چی از جون ما می‌خوای.
    مقداری از کنار تلوزیون کنار می‌رود و با دستش به سمیرا اشاره می‌کند؛ سپس با همان قبلی می‌گوید:
    _نگاه کن چه بلایی سرش اوردی.
    صدای خنده‌های مرد خوکی به گوش می‌رسد. پس از چند ثانیه می‌گوید:
    _من راز کوچلوی تو رو می‌دونم. بهت پیشنهاد می‌کنم تا وقتی که سمیرا بیهوش هست، وارد تبلت بشی و تموم اون مدارک رو از بین بیری. دوست نداری که دل کوچیکش رو بشکنی؟ شاید هم سرت به سنگ خورده و می‌خوای یک بار برای همیشه حقیقت رو بهش بگی.
    کامیار وسط حرف او می‌پرد و با لحن بلندی می‌گوید:
    _زندگی شخصی ما به تو چه ربطی داره؟
    مرد خوکی جواب می‌دهد:
    _فعلا که زندگی شخصی شما توی چنگ من هست، اگه زبون درازی کنی رمز تبلت رو مستقیم می‌دم به خود سمیرا.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کامیار حرص خود را با گاز گرفتن لب‌هایش تخلیه می‌کند. مدام می‌خواهد جواب او را بدهد؛ اما هر دفعه پشیمان می‌شود. سرانجام نفس عمیقی می‌کشد و رو به تلوزیون با لحن آرامی می‌گوید:
    _خیلی خب، رمز اون تبلت رو بده.
    باری دیگر صدای خنده‌های آزار دهنده مرد خوکی به گوش می‌رسد. کامیار خود را کنترل می‌کند که عصبانی نشود. مرد خوکی شمرده‌شمرده شروع به صبحت می‌کند:
    «تو از چیزی که فکر می‌کردم هم پست تری. وجدان برای تو معنی نداره و هرکاری که دلت بخواد انجام می‌دی. باشه، من رمز رو بهت می‌دم. تبلت رو بردار.»
    کامیار با عجله اطرافش را می‌بیند. چشمان او به تبلت می‌خورد. کنار سمیرا و جعبه کمک‌های اولیه گذاشته است. حرکت می‌کند و قدم‌های بلند بر می‌دارد. خم می‌شود و تبلت را از روی زمین بر می‌دارد. قبل از این که به سمت تلوزیون برگردد، برای چند ثانیه به چهره سمیرا نگاه می‌کند. در نهایت با قدم‌های سریع خود را به تلوزیون می‌رساند. مرد خوکی بدون مقدمه می‌گوید:
    « آماده‌ای ؟»
    کامیار چیزی نمی‌گوید، فقط سرش را آرام تکان می‌دهد. مرد خوکی ادامه می‌دهد:
    «۶-۹-۰-۶-۳-۱-۶»
    همزمان کامیار این اعداد را وارد تبلت می‌کند. قفل دستگاه باز می‌شود. چشمان کامیار به پس‌زمینه تبلت می‌خورد. عکس فرشته است، کامیار رو به دوربین می‌گوید:
    _چی داخله این لعنتی گذاشتی.
    مرد خوکی می‌خندد و جواب او را اینگونه می‌دهد:
    _من چیزی داخل این لعنتی نذاشتم، این تبلت برای فرشته‌اس، خودت بگرد ببین چی پیدا می‌کنی.
    کامیار از جلوی تلویزیون فاصله می‌گیرد و برای چند ثانیه به سمیرا نگاه می‌کند. او همچنان بیهوش است. وارد پوشه ویدیو و عکس‌ها می‌شود. اکثرا ویدیو‌ها و عکس‌های شخصی خود فرشته است؛ اما آن دو نفر در مکان‌های تفریحی و رستوران عکس‌های دو نفره نیز دارند.عکس‌ها را از حافظه دستگاه پاک می‌کند و از پوشه عکس و فیلم بیرون می‌آید. بی‌درنگ به قسمت پیام‌های دریافتی می‌رود. از بین مخاطب‌ها به دنبال اسم خود می‌گردد و پیام‌هایی که بین آن‌ها رد و بدل شده است را مرور می‌کند. آخرین پیام مطعلق به فرشته است. برای چند ثانیه به سمیرا نگاه می‌کند، او همچنان بیهوش است. مجددا مشغول خواندن آخرین پیام‌ها می‌شود.
    « خودت انتخاب می‌کنی، اگه می‌خوای با من باشی باید این کار رو انجام بدیم.»
    در جواب، فرشته برای او نوشته است:
    «درک نمی‌کنم. چرا باید اون دختر بیچاره رو فلج کنیم؟»
    کامیار نیز جواب او را اینگونه داده است.
    « سمیرا خیلی به من وابسته شده، راه حل دیگه‌ای وجود نداره. بایی کاری کنیم اعتماد به نفسش بیاد پایین، تا از زندگی من بکشه بیرون.»
    چند ثانیه بعد، فرشته برای او نوشته است:
    « چطوری می‌تونی انقد سنگ دل باشی. مثل بچه‌ی آدم برو باهاش صبحت کن، بگو رابطمون تموم شده.»
    کامیار نیز روی حرف خودش ایستادگی کرده:
    « سنگ دل نیستم، فقط از دستش خسته شدم. الانم سرم درد می‌کنه، میخوام برم بخوابم»
    در همان دقیقه، فرشته نوشته است:
    « دارم ازت می‌ترسم، از کجا معلوم یه روز با من این کار رو نکنی؟ »
    چند ساعت بعد، کامیار جواب او را داده است:
    « تو برای من فرق می‌کنی، از همون اول هم نباید با سمیرا وارد رابـ ـطه می‌شدم.
    «کاری می‌کنم از یک طبقه بیوفته پایین، آسیب جدی نمی‌بینه. فقظ شاید چند ماه بشینه روی ویلچر، توی این مدت دلیل خوبی دستم میاد که باهاش به‌هم بزنم.»
    آخرین پیام فرشته را نیز می‌خواند:
    « دیشب خیلی فکر کردم، فرشته دوست صمیمی من هست، ولی همیشه جلوی خواسته‌هام مانع بوده. تو هم یکی از اون خاصه‌هام هستی، این دفعه دیگه اجازه نمی‌دم مانع باشه.
    در جواب به او، کامیار چند استیکر خوشحالی فرستاده است.
    « آره والا، پس امشب این کار رو انجام می‌دم. جایی نرو شاید مامانش زنگ زد تو هم اومدی.»
    سمیرا پیام او را خوانده است؛ اما دیگر چیزی نگفته است. کامیار تمام پیام‌هایی که بین آن‌ها رد و بد شده است را پاک می‌کند؛ سپس تبلت را روی زمین می‌گذرد و صفحه آن را خاموش می‌کند. مرد خوکی همچنان از قاب تلوزیون به کامیار و سمیرا نگاه می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    « اتاق شماره یک »
    این اتاق از پنج اتاق دیگر مخفیگاه متفاوت است. دیوار‌‌هایش به رنگ قرمز هستند و میز و تابلوهای نقاشی بسیاری روی آن‌ها نصب شده است.
    در سراسر اتاق مجسمه‌هایی چیده شده‌اند که جنس سنگی دارند و هر کدام از آن‌‌ها صورت‌های انسان‌های خیالی است. به نظر می‌رسد مجسمه‌‌ها حالت مجموعه دارند. همچنین فرش روشن و نقش و نگار داری روی زمین انداخته شده است و یک میز و دو صنلی چوبی نیز کنار آن به چشم می‌خورد. روی میز یک چکش بزرگ، بستهِ چوب کبریت و یک بطری بنزین گذاشته شده است. تلوزیون بزرگ و پیشرفته‌ای که به دیوار متصل شده است، به صورت اتوماتیک روشن می‌شود. آن دو نفر که هنوز گیج و سر درگم هستند، بی‌اختیار دست همدیگر را می‌گیرند و به سمت تلوزیون برمی‌گرند. بر خلاف باقی ویدیو‌ها که در اتاق‌های دیگر وجود دارد، تن مرد خوکی کت و شلوار مشکی رنگ به چشم می‌خورد. با این اوصاف صدای او همچنان توسط دستگاه حجیم و شده است.
    «سلام. خوش اومدید. این اتاق خلاصه‌ای از زحمات شما در سال‌های گذشته هست. مارال، تو دختر با استعدادی هستی و روی هر یک از این تابلو‌های نقاشی زمان زیادی خرج کردی. خبر دارم که زندگیت چه قدر منظم داره جلو می‌ره. الان بیست و نه سال سن داری، نمایشگاهت تا اواخر سی و چهار سالگی تموم می‌شه. سیروان، این مجسمه‌ها ده سال از عمر تو رو به خودشون اختصاص دادن. خبر دارم که با یک تاجر هندی قرار داد بستی. پول خیلی زیادی می‌خواد بهت بده، ولی خودتم حتی باورت نمی‌شه. باید قبول کنی که تو هنرمند خیلی خوبی نیستی، هرچند اگه این قرار داد بسته بشه، اسم تو رو سر زبون‌ها می‌ندازه و زندگیت کلا عوض می‌شه. این‌ها فقط یک مقدمه بودن، قراره وارد یک بازی بشین. لطفا ویدیو شماره دو رو پخش کنید.»
    تصویر سیاه می‌شود و ویدیو به پایان می‌رسد. سیروان سی ساله است و روی صورتش ریش زیادی به چشم می‌خورد. قد خیلی بلندی ندارد و اندامش متعادل است. عینکی طبی را از روی چشمانش بر می‌دارد و با سردرگمی می‌گوید:
    _تموم زندگیمون اینجاست.
    قد مارال کوتاه است و می‌شود گفت استخوان بندی درشتی دارد. در جواب به سیروان می‌گوید:
    _یکی داره با ما بازی می‌کنه.
    درحالی که سیروان شیشه‌ عینکش را تمیز می‌کند، خطاب به او می‌گوید:
    _هرکی هست از ما اطلاعات زیادی داره.
    مارال حرف او را تایید می‌کند و به سمت تابلو‌های نقاشی‌اش می‌رود. با دقت همه چی را برسی می‌کند؛ اما به نظر نمی‌رسد اثر‌های او آسیبی دیده باشند. صدای مارال به گوش می‌رسد:
    _ما دشمن زیاد داریم.
    سیروان حرف او را تکمیل می‌کند:
    _شاید هم یه نفر می‌خواد از موقعیت ما استفاده کنه.
    مارال ابرو‌های نازکی که دارد را بالا می‌فرستد و بینی‌اش را چین می‌دهد. کمی فکر می‌کند و در نهایت جواب می‌دهد:
    _وقتی دانشگاه می‌رفتم، آدم‌های زیادی بودن که به من حسودی می‌کردن. به خاطر همین چند بار دعوام شد. بعید نیست الان که دارم به یک جایی می‌رسم، همون آدم‌ها می‌خوان اجازه ندن.
    سیروان با انگشت اشاره‌اش به کنج سقف اشاره می‌کند و آرام می‌گوید:
    _داره ما رو می‌بینه.
    چشمان درشت و مشکی رنگ مارال به سمت دوربین می‌رود. پس از ثانیه‌هایی می‌گوید:
    _به درک.
    بلافاصله نگاهش را پس می‌گیرد و با عجله به سمت نوار‌های ویدویی حرکت می‌کند. چهار عدد ویدیو روی هم چیده شده‌اند، به دنبال شماره دو می‌گردد. صدای سیروان به گوش او می‌رسد:
    _چی کارمی‌کنی؟
    ویدیو دو را جدا می‌کند و با لحن آرامی می‌گوید:
    _می‌خوام یکی از ویدیو‌ها رو بذارم داخل دستگاه.
    سیروان مخالفت می‌کند:
    _این کار دست نیست.
    بلافاصله جواب می‌دهد:
    =چرا؟
    باری دیگر سیروان می‌گوید:
    _چون نباید بازیچه بدخواهمون بشیم.
    پس از این که مارال نوار ویدیویی را داخل دستگاه می‌گذارد، از روی زمین بلند می‌شود و با قدم‌های آهسته از جلوی تلوزیون کنار می‌رود. ویدیو پخش می‌شود، همزمان مارال می‌گوید:
    _ولی باید بفهمیم چی‌ می‌خواد، ما که از کسی نمی‌ترسیم!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    قبل از این که سیروان چیزی بگوید، صدای مرد خوکی از داخل تلوزیون به گوش می‌رسد.
    «بازی من قوانین خاص خودش رو داره و شما مجبور هستید از اون‌ها پیروی کنید. قبل از این که توضیحشون بدم، باید بگم شما در اتاق شماره یک هستید و این یعنی اتاق‌های دیگه‌ای هم داخل مخفیگاه وجود داره. من با شما مشکلات شخصی ندارم. وضعیت شما از زوج‌های دیگه خیلی بهتر هست، این رو واقعا می‌گم. تنها زوجی هستید که شانس دارید با هم‌دیگه از مخفیگاه من خارج بشید. فقط چهل و هشت ساعت فرصت دارید که انتخاب کنید‌‌، برای خارج شدن از این اتاق فقط دو راه وجود داره. راه اول این هست؛ به وسیله اسلحه‌ای که داخل اتاق گذاشتم، یکی از شما موفق می‌شه اون یکی رو بکشه. اگر شخصی این کار رو بکنه، پادزهر رو بهش تقدیم می‌کنم و با آثار هنریش از مخیگاه من خارج می‌شه. راه دوم، هر دوی شما آثار هنری خودتون رو از بین می‌برید و به بخت و شانس خودتون برای تبدیل شدن به یک هنرمند بزرگ، لگد می‌زنید. پس از انجام دادن این کار، دو تا پادزهر‌ به شما داده می‌شه و می‌تونید از مخفیگاه من خارج بشید.
    من برای هنر ارزش قائلم، ولی می‌خوام ثابت کنم عشق قدرت و نیروی بیشتری داره، من رو سربلند کنید. همچنین برای این که بیشتر همدیگر رو بشناسید و از راز‌های همدیگه با خبر بشید، ویدیو‌های بعدی رو داخل دستگاه بذارید.»
    ویدیو به پایان می‌رسد. مارال با قدم‌های سریع به سمت دوربین حرکت می‌کند و به آن خیره می‌شود؛ سپس با جیغی که می‌کشد، شروع به صبحت می‌کند.
    _تو نمی‌تونی بین ما اختلاف بندازی، بدبخته حسود، می‌شنوی؟
    سیروان به او نزدیک می‌شود و با آغـ*ـوش گرفتن او سعی می‌کند‌، عصباینت مارال را کاهش دهد.
    _آروم باش عزیزم.
    آن دختر جوان صورتش را بین دستانش پنهان می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد. نگاه سیروان نیز برای دقایقی به دوربین دوخته می‌شود. در نهایت مارال از آغـ*ـوش سیروان جدا می‌شود و روی فرشی که روی زمین پهن شده است، شروع به قدم زدن می‌کند. خودش را به درب می‌رساند و به آن ضربه می‌زند؛ اما فایده ندارد، به قدری محکم است که فقط دست او آسیب می‌بیند. صدای سیروان به گوش می‌رسد.
    _یه چیز‌هایی داره یادم میاد.
    توجه مارال به او جلب می‌شود. سیروان ادامه می‌دهد:
    _داشتیم سوار ماشین می‌شدیم، دقیقا یادم نیست کجا می‌رفتیم، ولی از پشت سر شخصی نزدیک شد و یک سرنگ رو به گردنم فرو کرد. سرم گیج رفت و آروم‌آروم روی زمین افتادم. با چشم‌های خودم دیدم داشت به تو نزدیک می‌شد. جیغ می‌کشیدی و از خودت دفاع می‌کردی.
    حرف سیروان قطع می‌شود. به نقطه‌ای خیره شده است و گویا تمرکز عمیقی کرده است. مارال با قدم‌های آرام به او نزدیک می‌شود. دستش را به روی صورت او می‌گذارد و صورتش را به سمت خودش بر می‌گرداند؛ سپس می‌گوید:
    _اون کسی که می‌گی چه شکلی بود؟
    سیروان با بیقراری دستانش را روی صورتش می‌کشد و در جواب می‌‌گوید:
    _یادم نیست.
    مارال دیگر جواب او را نمی‌دهد.

    ***
    روی صندلی نشسته است، ماسک خوک را از روی صورتش در آورده است و به شش عدد مانیتوری که رو به رویش قرار دارد، نگاه می‌کند. اتاق او تاریک و خلوت است، فقط صدای قربانی‌ها را می‌شنود. استکان قهوه را از روی میز بر می‌دارد و پس از این که جرعه‌ای از آن را می‌نوشد، سر خود را بالا می‌آورد و از اعماق وجود می‌خندد...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل دوم: قلب شیشه‌ای
    در عالم خود سپری نمی‌کند. نگاهش را از پنجره ماشین به بیرون دوخته است و چراغ‌های اتوبان را می‌شمارد. صدای
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا