رمان دو ر می تا اسلحه | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
نام رمان: دو، رِ، می تا اسلحه
نویسنده: حدیث عیدانی کاربرانجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، پلیسی
ناظر محترم: @*SiMa
خلاصه:

یک زن پر از خلاء‌های عاطفی، زنی نه چندان پاک و بی‌نقص به واسطه‌ی یک خبط، ناخواسته وارد بازی و داستانی می‌شود که در یک آن می‌فهمد بیست‌وهفت سال آزگار از زندگی‌اش دروغ بوده و جهان پیش رویش لامروت‌تر از همه‌ی واقعیت‌هاست.
زنی که دلش را در گرو مردی مرموز به امانت می‌گذارد و امینِ امانت‌دارش به ناگاه رنگ عوض می‌کند و دلش را برای یکبار که نه، بلکه برای هزاران هزار‌بار به آتش می‌کشد و می‌سوزاند.
با هربار خاکستر شدن،
"او" مکررا از نو متولد می‌شود چرا که رسم عشق می‌تواند همین باشد؛ استقامت!

و آیا نیک‌بختی تنها از آن فرشتگان معصوم قصه‌هاست؟
طراح عزیز: @Lady
%D8%AF%D9%88-%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%D8%AA%D8%A7-%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%AD%D9%87-png.196503
%DA%A9%D8%A7%D9%88%D8%B1-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-png.196504
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛

    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پارت اول:
    مقدمه:
    به دور خود می چرخم و طلایی مواجم
    که چشمانت را می‌زند؛
    به دور خود می چرخم و نگاه همیشه سختت به سوی هبوط* ها که این بار در اوج معراج هاست؛
    به دور خود می چرخم و نت های رقصان حرف های ناگفته ات که به روی دستان خونینم، آه می کشد؛
    انگیزه‌ای برای گردیدن به دور تو می‌شوند و این گردش تا به "هفت" نرسد، خورشید هم دیگر طلوع را به خود نخواهد دید.
    به دور کعبه ای می‌گردم که دیگر نیست و شاید هم هیچگاه نبوده!
    به دور تو هفت بار می گردم و چادر سیاه‌رنگِ افتاده بر این گندم‌زارِ پرتلاطم همراه با دو، رِ، می‌های روان درون ذکرهایت، سووشون* سر می‌دهد و
    من به دور تو هفت‌بار می گردم؛ چرا که مردها هم می‌توانند خدا باشند!

    دو، رِ، می تا اسلحه
    زانوان بی‌جانم همراه با اشک‌های بی‌قرارِ از کف رفته‌ی چشمانم، به روی آسفالت داغ اواخر جهنمی‌ترین تیرماهِ همه‌ی تابستان‌ها، با شدت فرود می‌آید و دردی که درون جانم می‌نشیند چقدر کمتر است از سوزش قلب داغ خورده‌ای که تپشش قصد شکافتن این سـ*ـینه‌ی سنگین‌شده‌ را دارد.
    سرمای این گرمای تابستانی، نه تنها بر تمام تنم لرزی مهیب و غیرارادی دوانده است که لحن ضعیف و درمانده‌ام هم از شرش مصون نمانده و من سر تا پای این حقارت تمام ناشدنی را لعنت که نه، در آغـ*ـوش می‌کشم و بـ..وسـ..ـه‌بارانش می‌کنم.
    حلقه‌ی دستانم جوری به دور شلوار پارچه‌ای تیره و اتوزده‌اش تنگ می‌شود که
    این دل بی‌تاب بی‌شرمانه برای ثانیه‌ای قهقهه‌ای مسـ*ـتانه سر می‌دهد؛ چرا که هنوز هم می‌تواند لمسش کند و هنوز هم می‌تواند نزدیکش باشد.
    _ تو رو جون عزیزترینت اینکارو با من نکن محمد! دردم تویی و درمونمم خودت شدی. دردی رو که خودت به تک‌تک سلول‌هام تزریق کردی، بی‌درمون ول نکن. ولم نکن محمد!
    کلافگی از وجناتش می‌بارد. این را دست مردانه‌اش که محکم به روی صورت پراخم و نجیبش کشیده می‌شود، به خوبی هویدا می‌سازد. محمد من که از سنگ نبود پس چگونه اینقدر پرشتاب یخ زد و سرمایش هنوز هم دارد این زنِ حقیر را دق می‌دهد و جان به لب می‌کند و می‌سوزاند؟
    درحالیکه که می‌خواهد پایش را از شرِ دستان مصممم خلاص کند، لحن پرتحکم و آرامش به جای خراش دادن قلبم، گوش‌هایم را همانند آرامش‌بخش‌ترین ملودی‌ها نوازش می‌دهد و من چقدر هر دقیقه و هر ثانیه به این تُنِ همیشه بَم و متحکم
    محتاجم.
    _ لااله الا‌الله... نمی‌خوای بفهمی که همه چی یه اشتباه بوده و تموم شده؟!
    پایش را حریصانه‌تر چنگ می‌زنم. می‌فهمم نگاهم نمی‌کند و نمی‌فهمم که نگاه ‎های مبهوت اطرافمان ذره‎ای آبرو برایم و برایش نگذاشته‌
    است.
    _ تو این بلا رو سرم اوردی. تو و همون اشتباهت اینجوری منو به زمین زدید. یه نگاه بهم بنداز مرد مومن! من همون گیسوام؟
    __________________________________
    *هبوط: نزول
    *سووشون: سووشون در ادبیات فارسی بعد از مرگ سیاوش اضافه شد و به معنی سوگ سیاوش است. مدلی از عزاداری‌است که سالانه برای سیاوش در بعضی از روستاها همچنان انجام می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پارت دوم:
    میشی تیره‌ی چشمانش، به در آهنی سیاه‌رنگ خانه‌، میخکوب شده و انگار قصد دمیدن مسیحایی ندارد.
    حرصی آمیخته با هق‌هقی بی‌انتها به گلویم چنگ می‌زند و نتیجه‌اش سنگین‌تر شدن تنها همدم این روزهایم، این بغض لعنتی است.
    _ نگام کن تو رو خدا. دلم لک زده واسه...
    صبرش تمام می‌شود و پایش به تندی از میان دست‌های نحیفم بیرون می‌آید. آن کفش واکس‌خورده و تمیز به چانه‌ام برخورد می‌کند و من چرا تمام نمی‌شوم؟ من چرا تمام نمی‌کنم؟
    انگشت اشاره‌اش سر تا پای لرزان و پریشانم را سنگدلانه نشانه می‌گیرد و در سرم می‌گذرد که کی توانستم اینقدر عوض شوم و که کی توانست اینقدر عوض شود؟
    _ تو وصله‌ی من نیستی دخترجون! دنیای من و تو زمین تا آسمون با هم فرق داره. بخاطر اشتباهی که مرتکب شدم حاضرم هرکاری بکنم؛ اما نمی‌تونم تو رو بپذیرم. بهتره زودتر از اینجا بری و دیگه پشت‌سرتم نگاه نکنی چون همیشه اینقدر آروم نیستم!
    هنوز هم نگاهم نمی‌کند و چشمان محجوبش هر جایی را رصد می‌کند غیر از قهوه‌ای تیره‌ی این زنِ نامحرم.
    _ خیلی‌وقته دنیای تو دنیای من شده. چرا نمی‌خوای ببینی که من دیگه اون دختر سابق...
    بارش بی‌وقفه‌ی آسمان ابری چشمانم، نمی‌گذارد جمله‌ام با فعل خاتمه یابد. فعل خفه و بر روی بغضم تلنبار
    می‌شود.
    کلیدش درون قفل می‌چرخد و جمله‌اش اتمام حجتی‌ بر این بحث صبحگاهی
    است‌.
    _ دیگه نبینمت!
    در بسته و بلندی صدایش روی سرم آوار
    می‌شود. کوهی از حسرت‌ها همراه با همین صدای هولناک کمرم را خم می‌کند.
    بی‌توجه به همهمه‌ی پر از کنجکاوی ناظران، سر نبض‌دارم را به دیوار آجرنمای پشتم تکیه می‌دهم و پلک‌هایم که روی هم می‌افتد، سوزششان به یادم می‌آورد که چقدر خوابم می‌آید.
    _ دخترم حالت خوبه؟
    چشمانم پرانزجار باز می‌شود و نگاه خسته و خشمگینم، صاحب این صدای زنانه و مادرانه را نشانه می‌گیرد. حتی صورت چروکش هم نمی‌تواند از بی‌پروایی لحنم بکاهد.
    _ به شما ربطی نداره!
    بهت زیادی وارد چشمان ریز و بی‌فروغش می‌شود. سعی می‌کند که از آن حالت خم‌شده دربیاید و صاف بایستد. در همان حین چادر رنگ و رو رفته‌اش را محکم میان مشت زیر چانه‌اش می‌فشارد.
    _ قصد فضولی نداشتم فقط نگرانت...
    آتش می‌گیرم. آتش می‌گیرم و یادم می‌رود که احترام یعنی چه! که حرمت نگه داشتن موی سپید یعنی چه!
    صدایی که پس کله‌ام افتاده خش‌دار است.
    _ گفتم ربطی بهت نداره. دست از سرم بردار!
    ترحم خوابیده در نگاهش، عصبانیتم را شعله‌ور تر می‌سازد. نفس‌هایم به شمارش افتاده و چانه‌ام بدجوری درد می‌کند.


    پارت سوم:
    بی‌حرف عقب گرد می‌کند و کف دستانم بالافاصله بر روی سنگین ریزه‌های زمین می‌نشیند. خرا‍ش برداشتنشان حتمی‌است. ‌بی‌توجه بلند می‌شوم و شال سورمه‌ایم از شانه‌هایم لیز می‌خورد و قصد سقوط به سوی زمین را دارد.
    میان آسمان و زمین گیرش می‌اندازم و دست‌های لرزانم که جلوی دیدگانم می‌آید، دلم را بدجوری به حال خود می‌سوزاند. شال، سرسری به روی مواجِ طلاییِ رنگ شده‌ام می‌لغزد.

    مقابل نگاهم را که یقینا مخملی خونین از خشم و ناراحتی پوشانده است، به روی همگانِ بیکار و فضولِ اطرافم تازیانه می‌زنم و صدای بلندم پر از انزجار است.
    _ نمایش تموم شد. چرا هنوز زل زدید به من؟!
    پچ‌پچ‌های ناگهانی ظهور یافته، بهت فضا را می‌شکند و بی‌توجه به خزعبلات تیکه‌دارشان به سوی لگن‌قراضه‌ی مادر بازنشسته‌ام، گام‌های بلندی برمی‌دارم.
    _ دختره روانیه!
    _ مشخصه. غرور کدوم زن درستی اجازه میده که اونجوری به پای یه مرد آویزون بشه!
    عقلم تشر می‌زند
    به بی‌توجهی و ادامه‌ی حرکت اما پاهایم بی‌فرمان و سرکش سرجایشان ایست می‌کنند. سوزی که آن حرف در دل شرحه‌شرحه‌ام می‌پیچاند، نه تنها حرکت پاهایم را بی‌حساب می‌کند بلکه باعث مشت شدن دست‌هایم هم می‌شود. ناخن‌های بلند و تیزم گوشت دستانم را آزار می‌دهند.
    به سوی صاحبان آن نجواهای نازک و دخترانه‌ی شهلا می‌چرخم و نگاهشان پر از حقارت است و نگاهم پر از خشم و خشم و خشم.
    _ چه زری زدی؟!
    سوالم از لای دندان‌های بهم چسبیده و فک لرزانم به بیرون می‌آید و همان دخترکی که جمله‌ی آخر را گفت هین آرامی می‌کشد و یک قدم به عقب می‌رود. صورت سفیدش در یک آن گلگون می‌شود و از دیدگانم پنهان نمی‌ماند که دوستش، بین دست‌هایشان فاصله می‌اندازد.
    با دو قدم سریع خود را نزدیکش می‌کنم. از چشمان و لحنم آتش می‌گدازد.
    _ به کی گفتی خراب؟! با من بودی؟
    چشمان گرد شده‌ی پر از خوفش، حرص دلم را می‌افزاید
    ؛ چرا که جرئت و جربزه ندارد و تکه‌پرانی می‌کند. در پربلاترین قسمت زندگی‌ام برای من تکه‌پرانی می‌کند.
    لحنش به‌سان بچه موشی قصد رهاندن خود از این مخمصه‌ی جهنمی را دارد.
    _ نه... من... من چیکار به شما دارم خانوم. با دوستم...
    دستم دیگر تامل کردن را جایز نمی‌شمارد و ناخن‌هایم لحظه‌شماری برای دریدن چشم‌های مشکی‌اش
    می‌کنند.
    گردنش را از روی یقه‌ی مانتوی لیمویی‌اش می‌گیرم و ادامه‌ی تک‌تک کلماتش را درون نطفه خفه می‌کنم. لال می‌شود و لب‌های قیطانی بی‌آرایشش به سوی گچی شدن، پرشتاب می‌تازد.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پارت چهارم:
    _ غلط می‌کنی وقتی چیزی از من و زندگی لعنتیم نمی‌دونی حرف اضافه می‌زنی! غلط می‌کنی من و زندگی مزخرفمو قضاوت می‌کنی! غلط اضافه می‌کنی بچه‌جون!
    فاصله‌گیری دوستش بیشتر می‌شود و از پشت دستی روی شانه‌ام قرار می‌گیرد. دخترک حتی آب دهانش را هم نمی‌تواند قورت دهد.
    _ خانوم محترم بهتره به اعصابتون مسلط باشید. ولش کنید بنده خدا رو.
    نیشخندی عمیق به روی لب‌های رعشهناکم* نقش می‌بندد و بدنم با تکانی که به خود می‌دهد، دست ناجی این قبضه‌روح شده را پس می‌زند.
    انگشت‌ها و ناخن‌های مشکی‌رنگم، گردن ظریفش را رها می‌کند.
    _ به جای فضولی تو کار مردم دوستاتو بادقت‌
    تر انتخاب کن!
    عقب‌تر می‌رود و دستی به گردنش می‌کشد‌. هنوز هم خطر را احساس می‌کند و خیلی هم درست خطر را احساس می‌کند. همانند انبار باروتی، به‌سوی ریزترین جرقه‌ها چشم ریز می‌کنم و خود را به‌سمتشان می‌کشم. من به دنبال دردسرم. خط بویش را دنبال و خود را در دامش رها
    می‌کنم.
    این چانه‌ی لعنتی هنوز هم درد می‌کند. پراکندگی جمعیت بیشتر شده و حتی نیم‌نگاهی هم به سمت آن زن ناجی، پرتاب نمی‌کنم. پاهای خسته‌ام رسیدن به سمت ماشین را طلب می‌کنند.
    بی‌قرار ماشین را روشن می‌کنم و قبل از حرکت، دستم به سمت کولر پیش می‌رود. گرمای این روزهای لاینقطع جانم را به‌سان شپشی لامروت، به آرامی می‌مکد.
    صدای عجیب‌غریب و بعد از آن گرمای باد پخش شده از این پراید درب و داغان به روی سر و صورت تب‎کرده‌ام، دادم را درمی‌آورد و فحش‌های رکیکی که از دهانم خارج می‌شود، غیر ارادی‌است.
    مشتم بالا می‌آید و قصد آوار شدن به روی فرمان بیچاره را دارد که گوشی‌ام برای هزارمین‌بار درون جیب مانتوام خود را به درب و دیوار می‌کوباند. مقصد دستم تغییر می‌کند و موبایل مرتعش را چنگ می‌زنم. با دیدن اسم نازی که بر روی صفحه، پر رنگ و کم‌رنگ می‌شود، پلک‌هایم برای ثانیه‌ای پرحرص به روی هم می‌افتند. فحشی هم نثار ارواح پر فتوح جد و آبادش می‌کنم و ناراضی تماسی را که قصد خفه‌خون گرفتن ندارد، وصل می‌کنم.
    "بنال" می‌خواهد از زبانم خارج شود که جیغ‌های
    ش پیشی می‌گیرد و گوشم از این صدای نازک و به‌شدت فالش، سوت می‌کشد.
    _ کدوم گوری هستی تو زنیکه؟ بیست دقیقه از کلاست می‌گذره و همه‌ی شاگردات علاف توان!
    بی‌اهمیت‌تری
    ن مسئله‌ی این زندگی بی‌ دروپیکر می‌تواند همین باشد. علافی شاگردان رقـ*ـص عربی‌ام در آموزشگاه فَکَستَنی و کوچکِ تهِ شهر.
    روی گزینه‌ی اسپیکر ضربه ‎ای می‌زنم و گوشی به روی صندلی کنارم ولو می‌شود. گویی که قصد کتک زدن کولر را داشته باشم، سیلی‌وار خاموشش می‌کنم.
    _ نازی حواست باشه داری چه زری می‌زنی و به کی داری می‌زنی! امروز من پامو توی اون خراب شده‌ت نمی‌ذارم. بچه‌ها رو بفرست پی کارشون.
    دوباره صدایش بالا می‌رود و سیم‌های ضعیف مغزم اتصالی می‌کنند. دلم می‌خواهد یک تنه با تمام مردم این شهر مبارزه و با تیپایی پرقدرت به اسفل السافلین هدایتشان کنم.
    *رعشهناک: لرزان


    پارت پنجم:
    _ ینی چی که نمیای...
    _ محض رضای خدا اینقدر جیغ نزن سرمو بردی!
    با فریاد که نه با عربده‌ام، نطقش به همراه سوهان بُرنده‌ی صدایش در جا خفه‌خون می‌گیرد. چشمانم جوری به سوزش افتاده که گویا سوزن‌های شر و شوری بی ملاحظه و شیطنت‌وار خودشان را به پلک‌هایم می‌کوبانند. انگار این‌ها هم دلشان آن فحش‌های آب نکشیده‌ام را می‌طلبد.
    _ باشه کنسل می‌کنم. فردا میای؟
    نگاهم میخ درب آهنی ساختمانش می‌شود. دوازده ساعت تمام کشیک خانه‌اش را دادم تا توانستم سه دقیقه ببینمش و دلشاد شوم. تا توانستم سه دقیقه ببینمش و نفس بکشم. تا توانستم سه دقیقه ببینمش و سر تا پایم خرد و له و خمیر بشود. من راضی‌ام! بیش از همه‌ی روزهای بدون او و پس‌زدن‌هایش.
    _ فردام کنسله!
    می‌دانم که باز هم صدایش بالا می‌رود و انتظار این همه دریدگی و وقاحت را ندارد. از شنیدن احتمالی آن فالش‌ترینِ زوزه‌ها، پیشگیری می‌کنم و سریعا ادامه می‌دهم.
    _ فقط فردا. کارم گیره جایی. صداتم بالا نره که کلامون میره تو هم نازی.
    گاز ریزی می‌دهم و پایم را از روی کلاچ برمی‌دارم. دلم، دل کندن از این محله‌ی مرکز شهری را نمی‌خواهد. چشمانم از شدت غم و حسرت و سوزش، مدام پر و خالی می‌شوند.
    صدایش بالا نمی‌رود چون گیسو را به‌خوبی می‌شناسد. گیسو را به‌مدت همه‌ی بیست‌وهفت سالش می‌شناسد.
    _ گیسو قول دادیا. فقط فردا!
    پوفی می‌کشم و سعی وافرم بر این است که آرامشم را نگه دارم! به همین سبب انگشتم به‌سمت تاچ موبایل از مد افتاده‌ام گام برمی‌دارد و لحنم پر از بِهَمپیچیدگی‌*است.
    _ باید قطع کنم.
    هول‌زده باز هم مویه‌*ی صدای جَفَنگش، کل وجودم را خط می‌اندازد و لب‌هایم که از مزه‌ی شوری وصف‌ناشدنی اشک‌هایم
    سیراب است به زیر دندان‌هایم قاچ می‌خورد.
    _ نه نه تو رو خدا. یه لحظه صبر کن. تو حالت خوبه؟ کجایی الآن؟ نکنه رفتی پیش...
    صبرم، سر ریز می‌شود و انگشتم آنقدر محکم به روی ضربدر قرمز فرود می آید که صدای "تق" محکمی سکوت را میهمان اتاقک گرم و جز زده‌ی ماشینِ اسقاطِ* مادر می‌کند.
    وارد خیابان اصلی می‌شوم. آمد و شد نه چندان شلوغ پیش رو، نشان‌دهنده‌ی رسیدن خلق به محل کارشان است و تهران در این ساعات می‌تواند کمی نفس بکشد. نفس عمیقی می‌کشم و با هر بار دم و بازدم قلبم آخی ‌می‌گوید. عادت به نازکشی ندارم پس با بی‌محلی، تو دهنی آبداری به این قلب نازک‌نارنجی می‌نوازم و او بیشتر ناکوک می‌نوازد.
    گویا قرار است که این بده بستان و لجبازی تا ابد ادامه‌دار باشد.
    به‌سمت بازار نزدیک خانه‌مان می‌رانم و حرف‌هایش درون گوشم زنگ می‌خورد.
    " دنیاهامون متفاوته"
    *بهمپیچیدگی: کلافگی
    *مویه: فریاد
    *اسقاط: قدیمی و قراضه
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پارت ششم:
    زیر لب می‌غرم:
    _ متشابهش می‌کنم!
    "تو وصله‌ی من نیستی دخترجون"
    _ همچین بهت وصل بشم که جدایی بی‌معناترین کلمه‌ی ممکن بشه!
    "همه‌چی یه اشتباه بود"
    پایم پدال گاز را حریصانه‌تر می‌فشارد و دستم دنده را زیاد
    تر می‌کند.
    _ درست‌ترین اشتباهت منم!
    _ پراید سفید، ایست!
    "لعنتی" در رفته از دهانم کم جان است. به آینه‌ی وسط نگاه می‌کنم و ماشین پلیس راهنمایی و رانندگی برایم چراغ می‌زند تا گوشه‌ی خیابان پارک کنم.
    نفسی که محکم به بیرون پرتاب می‌شود، کلافگی از سر و رویش می‌بارد و من امروز فکر می‌کردم، اوج
    نگون‌بختیم می‌تواند خرابی کولر ماشین باشد!
    به فرمانشان ایست می‌کنم و در ذهنم می‌گذرد محمد چه نوع چادری را دوست دارد؟! ساده، عربی، قجری یا لبنانی؟
    مرد میان‌سال در لباس فرم روشنش، به‌سمت این پراید سفید متخلف، قدم تند می‌کند و شکم و پهلوهایش آشکارا تکان ‌می‌خورد. کنار در راننده که می‌ایستد، قبل از آنکه بگوید "مدارک"، صدای خش گرفته‌ام سبقت می‌گیرد.
    _ شما هم کولرتون باد گرم پخش می‌کنه؟!
    برای لحظه‌ای سکوت می‌کند و چشمان بی‌حالت و نافذش، رنگ پرسش به خود می‌گیرند. سریعا به دانه‌های درشت جوانه زده‌ی عرق به روی پیشانی پهنش اشاره می‌کنم.
    _ آخه عرق کردید!
    ابروهای پرپشت و نامرتبش درهم قفل و خط میانشان عمیق‌تر
    می‌شوند. حرفم به مذاقش خوش نیامده یا عرق کردنش؟
    _ روسریتو سرت کن خانوم!
    حواس جان و روح پریشان و سرگشته‌ام، کی می‌تواند بند این تکه پارچه‌ی مزاحم باشد! بی‌حوصله‌تر از ثانیه‌های قبل شال نخی را به روی سر می‌کشم.
    _ حواسم نبود که افتاده.
    دست تپل و درشتش جلو می‌آید و موهای خاکس
    تریشان معتمد به‌نفس خودنمایی می‌کنند.
    _ مدارک!
    این مرد عصبی‌تر است یا من؟ گویی همسرش ترکش کرده یا هزینه‌های زندگی عنانش را از کف بریده است.
    زبان به دهن گرفته خم می‌شوم و مدارک را از درون داشبورد بیرون می‌آورم.
    نگاهی به تک‌تکشان می‍اندازد. وقتی دقت می‌کند حفره‌ی مابین ابروانش، خالی‌تر می‌شوند.


    پارت هفتم:
    _ به علت بی‌حجاب بودنت پشت فرمون علاوه بر جریمه‌ی نقدی، ده نمره‌ی منفی هم ‌می‌گیری. بار دیگه تکرار بشه، ماشینتو توقیف می‌کنن. درضمن سرعتتم ناگهانی بالا رفت و الحمدالله که کمربندم نبستی!
    نور علی نور که می‌گویند می تواند همین باشد؛ جریمه‌ای سنگین به کلکسیون بدبیاری‌ها و بدبختی‌ها افزوده شدن.
    دندان‌هایم به جانِ لاجانِ لب‌های خشک و تَرَک خورده‌ام می‌افتند و در همان حال با سگرمه‌هایی که بی‌شک عمق بیشتری به خود گرفته، می‌گویم:
    _ من که گفتم حواسم نبود! کولرم خرابه و شیشه پایینه. در حین حرکت باد زده و شالم بدون اینکه بفهمم افتاده.
    بی‌توجه به توضیحاتِ گجسته‌ام، خودکارِ بیکِ آبی‌ را که نفس‌های آخرش را می‌کشد به روی دفترچه‌ی کذایی جریمه، می‌غلطاند.
    _ جریمه میشی تا بفهمی که مِن بعد باید با حواس‌جمعی کامل پشت فرمون بشینی!
    کج‌خلق‌تر از آنم که بخواهم صدای نه چندان دلپسندم را نازک و دل این افسر فربه را رام
    کنم.
    تنها زمزمه‌وار به خدای خود می‌نالم:
    _ مصبتو شکر!
    افسر گویی که دارد طوماری بی‌انتها می‌نویسد.
    همزمان ناله‌ی زیرلبی‌ام یکی از دیالوگ‌های موردعلاقه‌ی ما مُفلِسان از "بهروز وثوقی" را به یادم می‌آورد.
    " مصبتو شکر، ننه آفتاب که طلوع کنه و غروب کنه و دو دفعه اذان ظهر و مغرب رو بدن همه یادشون میره ما کی بودیم و چی بودیم، واسه چی اومدیم، واسه چی میریم."
    رقم جریمه‌ی قرمساق‌وارش، غضبناکی درونم را شعله‌ور تر می‌سازد؛ اما دم نمی‌زنم چرا که پولی ته جیبم نمانده و همین ماشینِ باطله تا جایی که در توانِ بی‌بنیه‌اش است، دارد بیگاری می‌کند.
    می‌خواهد برود و دستم به سوی کمربند ماشین چنگ می‌اندازد.
    _ نه! کولرتون خراب نیست!
    مکث می‌کند و هنوز هم حفره‌ی مابین ابرو
    ان چنگیزی‌اش تا بی‌نهایت خالیست.
    کمربند بسته می‌شود و صدای "تق" درون اتاقک می‌پیچد.
    _ اگه گرما اذیتتون کرده بود، می‌دونستید که مستحق پرداخت این حجم از جریمه نبودم!
    سرش را به معنای تاسف یا شاید هم کلافگی تکان می‌دهد و انگشت اشاره‌ی گردش، پیشانی‌ام را هدف می‌گیرد.
    _ کله‌ت باد داره دختر!
    می‌رود و فکرهای درون مغزم عمیق‌تر می‌گردند. چشمان پر از خوابم را به نقطه‌ای نامعلوم، جایی شبیه به خیابان خلوت مقابل می‌دوزم.
    محمد چه نوع چادری را دوست دارد؟! ساده، عربی، قجری یا لبنانی؟
    چانه‌ام بدجوری درد می‌کند!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پارت هشتم:
    فریاد می‌زد و فریادش منجر به پرت شدن حوله‌ی سفیدی‌ست که ثانیه‌های پیش نم موهای بلندم را می‌گرفت.
    _ کَر شدی الحمدالله؟ خودشو کشت از بس زنگ زد!
    حوله‌ی فلکزده به روی تخت نامرتب کنج اتاق فرود می‌آید. نبض شقیقه‌ام آشکارا خودنمایی می‌کند و آینه هم نمی‌تواند خشم نگاهم را فاکتور بگیرد. آرامش از سر و روی زندگی لعن‌شده‌ی من می‌بارد!
    قدم‌های غضبناکم محکم به روی موکت، مشت می‌کوبانند و از اتاق که خارج می‌شوم، صدای نعره‌ی خوشخوانم لوسترهای نداشته‌ی خانه‌ی کوچکمان را می‌لرزاند.
    _ مگه من نوکرتم! چرا خودت باز نمی‌کنی؟
    به‌سرعت از آشپزخانه‌ی لانه موشی‌اش به بیرون می‌آید و دست‌های کفی‌اش را پرحرص بالای سرش می‌گیرد.
    _ چون دارم کلفتی توی سلیطه رو می‌کنم!
    صدای متصل و لاینقطع آیفون، موسیقی متن این درام خوانوادگی‌ست. نگاهم را از تکه کف سفیدی که قصد سقوط به روی موهای عنابی‌اش را دارد، می‌گیرم و به‌سمت منبع این صدای خوش الحان قدم تند می‌کنم.
    آتش بس می‌شود و به جای اولش باز می‌گردد. و نمی‌دانم موهایش میزبان آن کف شده است یا نه!
    گوشی سفیدِ زرد شده را چنگ می‌زنم و به شخصِ بیمارِ زنگ‌زننده امان نمی‌دهم.
    _ چه مرگته؟ سر اوردی یا داری فارغ میشی وسط کوچه که یه بند دستت گیره به لعنتی؟!
    صدای نازکِ نازی، لونـ*ـد‌تر می‌شود. شاید مرا با شوهر کچلش اشتباه گرفته است.
    _ به جای خوردن من، در و باز کن. مردم از گرما!
    لب‌هایم روی هم فشرده می‌شوند و محکم به روی دکمه‌ی پیش رو ضربه می‌زنم. متعاقبا به‌سوی در می‌روم و دستگیره‌ی فلزی را به پایین می‌کشم. در تا نیمه باز می‌شود و به‌سرعت به درون اتاق می‌خزم.
    حوله را از روی تخت چنگ می‌زنم و به جان موهایم می‌افتم که سرتقانه قصد وز شدن دارند و سشوار را می‌طلبند. کراتینه کردن این موهای افراشته چندین میلیون پول لاعلاج می‌خواهد و من اگر چندین میلیون پول داشتم، ماشینی را عوض می‎کردم که کولرش باد گرم می‌دهد!
    نازی وارد خانه‌شده و احتمالا مادر دیگر دستانش تا خرخره کفی نیست که صدای ماچ و بـ..وسـ..ـه‌شان، کل خانه که نه،
    تمام آپارتمان باستانی‌مان را برداشته است.
    دستانم ماهرانه حوله را مابین تارهای طلایی، تاب می‌دهند
    و از سرم می‌گذرد که محمد با آنکه یک‌زمانی می‌توانست؛ حتی یک‌بار هم لمسشان نکرد!
    _ این دختر وحشیت کجاست خاله آرزو؟

    خاله آرزویش با شنیدن سوالی که به دختر وحشی‌اش مربوط است، آز جایگزین لحن مشعوفش می‌گردد.
    _ از وقتی اومده رفته چپیده توی اتاقش. اخلاقشم که تعریفی نداره همش می‌خواد داد و بیداد راه بندازه!
    و در ذهنم این سوال چرخ می‌خورد که او اولین عربده را به هوا پرتاب کرد یا این دخترِ وحشی؟!
    به طرفه‌العینی در اتاق باز می‌شود و محکم به دیوار برخورد می‌کند. زخم برداشتنش نمی تواند تهدیدی برای زیبایی بی‌نظیر این دخمه‌ی لوکس باشد!
    _ احوال پاچه بگیر خودم؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا