رمان قاتل‌ها دوبار می‌میرند | Farnaz.zarکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Farnaz.zar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/21
ارسالی ها
1,691
امتیاز واکنش
30,850
امتیاز
935
سن
19
محل سکونت
تبریز
به نام خداوند نون و قلم خداوند آزادی و عشق و غم

267717_raz_shobade_baz.jpg


مرسی از
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
به خاطر جلد زیبا


نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:
قاتل‌ها دوبار می‌میرند

نویسنده: فرناز ضرغامی|کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: جنایی، پلیسی، عاشقانه
ناظر: @^M.Sajdeh.76
خلاصه:

نیروانا کارل، افسر تازه‌کار دایره‌ی تجسس و تحقیقات به عنوان بازرس پرونده‌ی قتل‌عام در مهدکودک کلوئه منتخب می‌شود. جنایتی که در ظاهر مربی روان‌پریش مهدکودک را محکوم به این قتل می‌کرد. اما کمی کنجکاوی در این پرونده، سرنخی در دستان نیروانا قرار می‌دهد که در ازای حذف شدن از زمین مسابقه، عشقی ابدی به او می‌بخشد. عشقی که او را وسط مبهم‌ترین و در عین حال قابل رؤیت‌ترین معمای پاریس قرار می‌دهد. معمایی که راز زندگی عجیب قاتل‌ها را برملا می‌کند و می‌گوید، قاتل‌ها دوبار می‌میرند!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

*قسمت های ویرایش شده‌ی جدید با رنگ زرشکی مشخص شده‌اند*
 

پیوست ها

  • 267717_raz_shobade_baz.jpg
    267717_raz_shobade_baz.jpg
    271.1 کیلوبایت · بازدیدها: 185
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .


    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Farnaz.zar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/21
    ارسالی ها
    1,691
    امتیاز واکنش
    30,850
    امتیاز
    935
    سن
    19
    محل سکونت
    تبریز
    مقدمه:
    وقتی وسط اتاق به زمین میخکوب شدم، لب‌هاش از هم فاصله گرفتند و لبخند پهنی روی صورتش نشست.
    نگاه بهت زده‌م روی اسلحه‌ی سیاه رنگ توی دستش چرخید و سرم رو با ناباوری تکون دادم. با دیدن نگاه خشک شده‌م، بلند خندید و قدمی به سمتم برداشت.
    دست‌هاش رو باز کرد و دور بدنم چرخید. مقابلم ایستاد و با لبخند تمسخر‌آمیـ*ـزش با شرارت گفت:
    - انتظار دیدنم رو نداشتی؟
    آب دهنم رو قورت دادم و عقب گرد کردم. فاصله گرفتنم براش جالب بود، چون لبخندش بزرگ‌تر شد و تمسخر توی نگاهش پررنگ‌تر.
    - ترسیدی؟ بایدم بترسی، چون الان می‌تونم با یه گلوله توی مغزت، زندگیت رو تموم کنم! می‌بینی؟
    اسلحه رو بلند کرد و مقابل صورتم گرفت. همونطور که به من نزدیک می‌شد، آروم زمزمه کرد:
    - فقط یه گلوله‌و...اون مغزت از هم می‌پاشه.
    بدنم لرزید و دست‌هام یخ بستند. زیر لب با خودم گفتم:
    - نه نه نه!
    لوله‌ی سرد اسلحه رو به پیشونیم چسبوند و با خنده‌ی مسـ*ـتانه‌ای داد کشید:
    - اوه، تو یه احمقی!
    بدنم رو منقبض کردم و به دیوار چسبیدم. چشم‌هام رو با ناتوانی بستم و دست‌هام رو مشت کردم.
    - اشتباه کردی دختر، تو بزرگترین اشتباه زندگیت رو انجام دادی!
    چونه‌م رو توی دستش گرفت و سرم رو به سمت خودش چرخوند.
    - من عزرائیلتم! آماده‌ی مُردن هستی؟

    پارت 1

    "Thursday, October 15, 2020"
    "France_Paris"
    تکیه‌م رو از دیوار سرد و خاکستری رنگ گرفتم. با سوءظن به دختری که روی صندلی فلزی و کهنه کز کرده بود نگاه کردم. 21 ساله بود، یعنی دقیقاً سه سال از من کوچیک‌تر.
    پیراهن گشاد و نارنجی رنگ زندان رو به تن داشت و باند بسته شده دور شونه‌ش توی ذوق می‌زد. تشخیص اینکه لرزش بدنش از سرما بود یا از هیجان، کمی برام دشوار بود.
    سنگینی نگاهم رو حس کرد و بدتر از قبل مچاله شد. گوشه‌ی پلک راستش پرید و سیب گلوش بالا پایین شد.
    عضلاتم رو به کار انداختم و قدمی به جلو برداشتم. قطرات اشک آروم آروم از روی گونه‌هاش سر می‌خوردند و پیراهنش رو خیس می‌کردند.
    قدم به قدم جلو رفتم اما وقتی فاصله‌مون به یک متر رسید، مسیرم رو تغییر دادم و بی‌هدف توی اتاق دوازده متری نیمه تاریک چرخیدم. این کار استرسش رو چند برابر می‌کرد و من همین رو می‌خواستم؛ بازی با روح و روانش رو!
    پشت سرش که توقف کردم انگار قلب اون هم، هم‌زمان با من ایستاد. دست چپم لای موهای بلوند و موج دارم پیچید و به این فکر کردم که چشم‌های خمارم ترسناک‌اند؟ جلو رفتم و دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم. بدنش منقبض شد و شونه‌ش رو جمع کرد تا تماس فیزیکی بینمون رو قطع کنه. پافشاری نکردم و با بی‌خیالی به سمت صندلی فلزی مقابلش رفتم. میز کوچیک و مستطیلی شکل رو دور زدم و روی صندلی جای گرفتم.
    صدای شکستن قلنج انگشت‌هام توی اتاق پیچید:
    - تق، تق، تق!
    پلک‌هاش رو بهم فشرد و بینیش رو بالا کشید. نیشخندی به حرکاتش زدم و نگاهم رو روی صورت رنگ‌پریده و بی‌روحش چرخوندم.
    نگاهش رو مستقیم به من نمی‌‌دوخت و مردمک چشم‌های لرزونش بین اتاق نیمه تاریک می‌چرخید و پشت سرم متوقف می‌شد.
    می‌دونستم چشم‌های عسلی رنگش کجا متمرکز شده؛ روی شیشه‌ی یک طرفه‌ای که دیوار پشت سرم رو تشکیل می‌داد.
    هیچ مظنونی از این شیشه‌ی مرموز که در ظاهر عکس خودت رو منعکس می‌کرد اما پشت اون ده‌ها افسر پلیس با هدفون‌های قوی کمین کرده بودند و شمار نفس‌هات رو زیر نظر گرفته بودند، خوشش نمی‌اومد.
    با انگشت اشاره‌م پوشه‌ی آبی رنگ رو روی میز به حرکت در آوردم و به سمت خودم کشیدم. پوشه رو بلند کردم و ورق زدم. اولین صفحه نماد سازمان امنیت فرانسه بود. صفحه‌ی بعد مشخصات این موجود رقت‌انگیز رو که درست مقابلم نشسته بود، تشکیل می‌داد. نگاهم بین مشخصاتش چرخید و بعد چند ثانیه مکث، پوشه رو به جلو هل دادم.
    چشم‌هاش روی عکس خودش قفل شد. موهای سیاه رنگ و شفافش مات شده بودند و تارهای سفید رنگی ما بین اون‌ها دیده می‌شد. چشم‌هاش لوچ و بی‌حال شده بودند و دیگه اثری از لبخند روی لب‌هاش نبود. لب‌های باریک و رژ خورده‌م رو تر کردم و با صدای نازک و جدی شروع کردم به حرف زدن:
    - اَبیگِل لاوین...متولد سوم ژانویه 1999 از شهر لانگیربین نروژ...وقتی دوازده سالت بود، پدر و مادرت مورد حمله‌ی خرس قرار گرفته و کشته شدند. لانگیربین، یکی از شهرهای نزدیک به قطب شمال با آب و هوای سرد و دارای جمعیتی حدود چهل هزار نفر، با‌توجه به موقعیت جغرافیایی لانگیربین، خرس‌های زیادی توی جنگل‌های اطراف شهر پرسه می‌زنند؛ به‌همین خاطر ساکنان این شهر کار با اسلحه رو خوب بلدند...درسته؟
    سرش رو بالا پایین کرد و به دستبندی که دور مچش بسته شده بود، خیره شد. زیر لب با صدای لرزونی گفت:
    - بله...درسته.
    دست به سـ*ـینه نشستم و ادامه دادم:
    - با رسیدن به سن هجده سالگی برای تحصیل در دانشگاه به پاریس اومدی...زندگی اسف‌باری داشتی و به تنهایی توی خونه‌ای در حومه‌ی پاریس...به زندگیت ادامه دادی. هم‌زمان با درس خوندن توی رستوران برِیز (Breizh) گارسونی می‌کردی و دو سال پیش در مهد‌کودک کلوئه استخدام شدی.
    برگه‌های آزمایش رو توی دست‌هام چرخوندم و حالت دکترها رو گرفتم.
    - آزمایشات نشون میده که هالوپریدول مصرف می‌کنی و این...خبر خوبی نیست. اینجا نوشته به خاطر عوامل ژنتیکی دچار روان پریشی شدی...از کِی این قرص‌ها رو مصرف می‌کنی؟
    می‌ترسید و می‌لرزید و من هنوز هم چیز ترسناکی توی صورتم کشف نکرده بودم. دست‌هام رو روی میز به‌هم قلاب کردم و نگاهم رو صاف به نگاه عسلی رنگش دوختم.
    - جوابم رو بده...این سکوت اصلاً به نفعت نیست!
    حرکتی نکرد و چیزی نگفت. تنها سرعت بارش اشک‌هاش چند برابر شد. اگه می‌گفتند تارهای صوتیش از کار افتاده، مطمئناً باور می‌کردم. تن صدام رو پایین آوردم و با لحن وسوسه کننده‌ای گفتم:
    - تو قرص ضد روان پریشی می‌خوری و این یه پوئن مثبت برای ماست.
    بینیش رو بالا کشید و پلک‌هاش رو بهم فشرد. نور زرد رنگ لامپ بالای سرش روی صورتش منعکس می‌شد و من پرزهای روی پوستش رو با یه نگاه کوتاه می‌دیدم. با شنیدن زمزمه‌ی ضعیفش خودم رو به جلو کشیدم.
    - من دیوونه نیستم.
    به موهای کوتاه و پریشونش که دور صورتش پراکنده بودند، زل زدم و با تحکم گفتم:
    - ثابت کن! بهم ثابت کن که تو دیوونه نیستی ابیگل!

    لحنم براش زیادی محکم بود؛ چون بدتر از قبل جمع شد و توی لاکش فرو رفت. صدای نازک و لهجه‌ی غلیظ فرانسویم، با جدیت کلامم ادغام می‌شد و می‌دونستم که خیلی‌ها از این لحن توی اتاق بازجویی به وحشت می‌افتادند، مثل ابیگل ترسو!
    دست‌هام رو روی میز فلزی گذاشتم و به سرعت بلند شدم. صدای جیغ صندلی دست‌و‌پاش رو به لرزه انداخت. شونه بالا انداختم و بی‌تفاوت گفتم:
    - تصمیم با خودته...اگه سکوت انتخاب تو هست، توی دادگاه می‌بینمت.
    صورتم رو چرخوندم و به سمت در اتاق حرکت کردم. عجله کن، عجله کن! قدم‌هام رو کُند بر می‌داشتم و توی ذهنم شروع کردم به شمردن:
    - سه
    ایستادم و از گوشه‌ی چشم براندازش کردم. زانوهاش رو بغـ*ـل کرده بود و مثل گهواره بدنش رو تاب می‌داد.
    - دو
    به آرومی دستگیره سرد و یخ‌زده رو لمس کردم اما صداش، دستم رو روی دستگیره خشک کرد و نیشخندی کنج لبم نشوند.

    ویرایش جدید
     
    آخرین ویرایش:

    Farnaz.zar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/21
    ارسالی ها
    1,691
    امتیاز واکنش
    30,850
    امتیاز
    935
    سن
    19
    محل سکونت
    تبریز
    پارت 2
    - من...هیچ قرصی نمی‌خورم.
    از شدت گریه تیکه تیکه حرف می‌زد. به عقب چرخیدم و اون سرش رو پایین انداخت و چونه‌‌ی گِردش رو به یقه‌ی لباسش چسبوند. با قدم‌های بلند به جای قبلیم برگشتم و دست به سـ*ـینه پرسیدم:
    - هیچ قرصی؟
    چشم‌هاش رو باز نکرد اما لرزی که بدنش رو گرفت، من رو مصمم کرد تا ادامه بدم. پلک زد و هم‌زمان قطره اشکی روی صورتش چکید. قطره اشک سُر خورد و تا چونه‌ش پایین اومد و من حرص‌آلود غریدم:
    - تو واقعا شلاق و میله‌ی داغ رو به صحبت کردن با من ترجیح می‌دی؟
    هم‌زمان با چکیدن دونه اشک روی کاغذ، چشم‌هاش بسته شدند. شونه‌هاش رو بغـ*ـل کرد و از سرما به خوش لرزید. دهنش رو باز و بسته کرد و اون دندون‌های زرد و کثیف، حالم رو بهم زدند.
    بوی گند عرق توی بینیم می‌پیچید و کم مونده بود همونجا عق بزنم.
    آب دهنش رو قورت داد و به سختی لب زد:
    - وقتی مادربزرگم...مرد...من تنها...شدم...روانشناسی خوندم و...رفتم مهدکودک...توی نوزده سالگیم مربی مهد کودک...کلوئه شدم.
    چندبار پشت سر هم نفس عمیقی کشید و به خودش مسلط شد. از پارچ آبی که روی میز بود توی لیوان یک‌بار مصرف پلاستیکی کمی آب ریختم و به دستش دادم. خودکار آبی رنگ رو برداشتم و پوشه رو توی دست گرفتم. هر چند لرزش دست‌هاش بین دستبند فلزی توی ذوق می‌زد، اما لیوان رو به لبش نزدیک کرد.
    جرعه‌ای از آب نوشید و نفسی گرفت.
    بدون اینکه سرم رو بلند کنم با سوئظن پرسیدم:
    - مرگ خانواده‌ت باعث شد با کمبود محبت روبرو بشی و این بیماریت رو تشدید کرد؟
    همین که موضوع رو به خانواده‌ش ربط دادم بهم ریخت. بغضش شکست و بدنش سُست شد. دستمالی از جیب شلوارم بیرون کشیدم و با نگاهی کوتاه مطمئن شدم که تمیزه. دستمال رو روبروش گذاشتم و رفتم سراغ اصل مطلب:
    - ابیگل...روز سیزدهم سپتامبر تو کجا بودی؟
    دستمال رو روی گونه‌های استخونیش کشید و با گریه ادامه داد:
    - من...مثل هر روز...به مهدکودک...رفتم.
    صدای گریه‌ش تمرکزم رو بهم می‌ریخت. تته پته کنان جمله‌ش رو تموم کرد و من جدی و با اخم‌های درهم پرسیدم:
    - با جزئیات بگو...با چی رفتی؟ و ساعت چند؟
    این‌بار خودش دوباره آب ریخت و چند ثانیه طول کشید تا آب رو قورت بده.
    - با...تاکسی...ساعت...هشت.
    ابروم رو بالا انداختم و گوشه‌ی لبم رو متفکرانه جویدم.
    - هر روز با خودت اسلحه می‌بردی؟!
    چشم‌هاش با ترس گرد شدند. سرش رو بالا پایین کرد و به آرومی با لحنی مرتعش جوابم رو داد:
    - اما...من اسلحه‌ای ندارم.
    اشک‌هاش رو با سر آستین لباس کثیفش پاک کرد و من صورتم از این حرکت جمع شد و با انزجار گفتم:
    - تو رأس ساعت هشت سوار تاکسی شدی و راننده‌ی تاکسی یعنی پیتر جوردین، به ما گفت که اسلحه‌ت رو دیده...اسلحه‌ای که توی کیفت پنهان کرده بودی...همینطور این اسلحه نسخه‌ای از اسلحه‌هایی بود که اغلب مردم لانگیربین از اون استفاده می‌کنند...و مجوز اون اسلحه، به اسم پدرت بوده ابیگل!
    نفسی کشید و بریده بریده گفت:
    - من هیچ وقت...اسلحه...نداشتم...توی تاکسی دیدم که یه اسلحه توی کیفمه...من شوکه شده بودم...اون مال من نبود.
    اون که ادعای بی‌خبری می‌کرد، پس حرف زدن درمورد اسلحه فایده‌ای نداشت. از موضوع پریدم:
    - مقتولین...با شلیک این اسلحه به قتل رسیدند، و تنها اثر انگشت تو به چشم می‌خوره. چه توجیهی داری ابیگل؟
    دستش رو بند گلوش کرد و با گریه گفت:
    - من نکردم...من نکشتم...من کاری نکردم.
    و دوباره لرزید و لرزید و لرزید. این دختر با این روحیه‌ی حساس و شکننده می‌تونست یازده بچه‌ی قد و نیم‌قد رو بُکشه؟
    خودکار رو روی ابروم کشیدم و برای چند لحظه خودم رو توی مهدکودک کلوئه تصور کردم. اینکه ابیگل با بی‌رحمی اسلحه رو بلند و بی‌وقفه شلیک می‌کنه. خون فواره می‌زنه و ابیگل قهقهه زنان، سراغ بچه‌ی دیگه‌ای می‌ره.
    اما چشم‌هام رو باز می‌کنم و به ابیگلی زل می‌زنم که شک دارم بتونه چاقو رو درست توی دست نگه داره، چه برسه به این‌که آدم بُکشه!
    - پس چه اتفاقی اونجا افتاد؟
    یادآوری اون حادثه لرزش بی‌امان بدنش رو چند برابر کرد.
    - مثل هر روز...من با بچه‌ها...کاردستی درست می‌کردیم...آواز می‌خوندیم...ولی یهو خانم لوگین...مدیر مهدکودک جیغ کشید.
    خانم لوگین همون زن مسن و چاقی که وسط سالن بازی طاق باز افتاده بود و از سرش خون می‌چکید. موهای بلوندش خونی بودند و با چشم‌های وحشت‌زده به سقف نگاه می‌کرد. ابیگل ترسناک بود؟ نه! پس چرا لوگین قبل از مرگ وحشت زده بود؟
    - من بیرون دویدم و با دیدن جنازه‌ی...خان...خانم لوگین...وحشت کردم...من...من چند نفر...با لباس‌های سر تا پا مشکی...توی سالن دیدم.
    با کنجکاوی پرسیدم:
    - اون‌ها چند نفر بودند؟ و صورتشون رو دیدی؟
    سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت:
    - هفت...نه نه...هشت نفر بودند...یکیشون...هیچ کاری نمی‌کرد...انگاری که...سر دستشون بود...صورتشون یادم...یادم نمیاد.
    با شک پرسیدم:
    - اما دوربین‌های امنیتی مغازه‌ی پیاله فروشیِ مقابل مهد کودک...ورود هیچ مردی رو ضبط نکرده. نه کسی از مهد کودک خارج شده و نه کسی داخل.
    با آشفتگی و ملتمسانه به چشم‌هام خیره شد.
    - اما...اما من دروغ نمی‌گم.
    سرم رو تکون دادم و با دقت به صورتش نگاه کردم. بینی کمی درشت، ابروهای پُر و پهن با لب‌های سفید و صورتی رنگ پریده. با این چشم‌های عسلی رنگ مظلوم می‌تونست دروغ بگه؟
    با تردید پرسیدم:
    - اون مرد‌ها...تو رو دیدن؟ پس چرا همه رو کشتن و به تو آسیبی نرسوندن؟
    خودم جوابی برای سوالم حدس می‌زدم. اینکه قتل رو به گردن مربی کم سن و سال و دست و پا چلفتی مهدکودک بندازند و خودشون به آسونی قسر در برند.
    ابیگل سرش رو به چپ و راست تکون داد و با بغض ادامه داد:
    - نمی‌دونم...ولی فکر می‌کنم که...اونا می‌خواستن بچه‌ها رو بُکشن...نه من رو.
    با تعجب ابرو بالا انداختم و پرسیدم:
    - اگه تنها هدفشون بچه‌ها بودن...پس خانم لوگین چی؟ مربی‌های دیگه؟

    ویرایش جدید
     
    آخرین ویرایش:

    Farnaz.zar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/21
    ارسالی ها
    1,691
    امتیاز واکنش
    30,850
    امتیاز
    935
    سن
    19
    محل سکونت
    تبریز
    پارت3
    هق زد و بی‌توجه به سوالم بلند از ته حنجره فریاد کشید:
    - من ترسیدم...وحشتناک بود...خانم لوگین داشت ذره ذره جون...می‌داد و من فقط...مثل بزدل‌ها...نگاهش می...میکردم...من می‌خواستم...فرار کنم.
    لب‌هام رو بهم فشردم و تمام تلاشم رو کردم که به صدای گوش خراشش اهمیتی ندم. بزاق دهانش روی صورتم پرت می‌شد و حالم رو بهم می‌زد اما نمی‌تونستم جلوی چشم‌های اشک آلودش دستم رو روی صورتم بِکِشم و اون مایع غلیظِ چسبیده به گونه‌م رو پاک کنم.
    - من...من احمقم...یکی از اونا...با یه خنجر...من رو زخمی کرد.
    و به شونه‌ی باند پیچی شده‌ش اشاره کرد. خواست ادامه بده که سریع پریدم وسط حرفش:
    _‌اما پزشک قانونی درست بر‌خلاف ادعای تو می‌گـه که اون یه خودزنیه... اینکه تو به جنون رسیدی و به خودت صدمه زدی.
    با ترس جیغ زد:
    - اون من رو زد...من بی‌حال شدم...اونا اسلحه داشتند...اما یکی از اونا...اسلحه‌ی توی کیف من رو برداشت.
    بالاخره تونستم یواشکی با پشت دست گونه‌م رو پاک کنم و با خیال راحت نفسم رو بیرون بفرستم.
    حرفش رو سریع بریدم:
    - اون از کجا می‌دونست که تو توی کیفت اسلحه داری؟
    با چشم‌هایی گرد شده و صدایی لرزون جواب داد:
    - نمی‌دونم...من هیچی نمی‌دونم.
    ابرو بالا انداختم و با تحکم گفتم:
    _اُکی...ادامه بده!
    آب دهانش رو قورت داد و به سختی گفت:
    - یکیشون رفت توی اتاق بچه‌ها...من ترسیدم...از اینکه من رو بکشه...بوی خون...صدای جیغ و داد بچه‌ها...همه حالم رو بهم می‌زدند...من خیلی...احمقم...من نتونستم کاری...انجام بدم.
    اشک‌هاش رو پاک کرد و ملتمسانه لب زد:
    - به مسیح قسم من کاری نکردم...من اونا رو نکُشتم...باور کنید خانم...من کاری نکردم...من بی‌گناهم.
    سعی کردم به آرامش دعوتش کنم. اما دیر شده بود، چون‌که لرزش بدنش به اوج رسید. مردمک چشم‌هاش از بین رفت و لب‌هاش از هم فاصله گرفت. صندلی برعکس شد و ابیگل مثل وزنه‌ای صد کیلویی محکم زمین خورد. شتاب‌زده از جا پریدم و میز رو دور زدم.
    با دیدن لرزشی که بدنش رو گرفته بود، فریاد کشیدم:
    - تشنج کرد...زود باشین آمبولانس خبر کنین!
    به چشم‌های از حدقه در اومدش خیره شدم. در اتاق به شدت باز شد و من فکر کردم که شاید در از لولا شکست! افسر باردین سریع کنار ابیگل زانو زد و اون رو به پهلو خوابوند.
    - کمک کنین!
    دیگه نتونستم بیشتر از این جلوی اسید معده‌م رو بگیرم. از اتاق بازجویی بیرون اومدم و بی‌توجه به بقیه به سمت انتهای راه‌رو دویدم. در آبی رنگ که روی اون عکس آدمکی با دامن بود با ضرب باز کردم و جلوی سنگ توالت افتادم. تنها مایعی زرد رنگ بالا می‌آوردم و حتی خودم هم از صدای عق زدنم مو به تنم سیخ می‌شد.
    هیچ نمی‌خواستم همکار‌هام صدای عق زدنم رو بشنوند. سریع سیفون رو کشیدم و با بی‌حالی بلند شدم و خودم رو به سنگ روشویی رسوندم. شیر آب سرد رو تا انتها باز کردم و سرم رو زیر جریان آب گرفتم.
    آب از فرق سرم گذشت و به پشت لباسم چکید. خیس شدن یونیفرمم اهمیتی نداشت وقتی این کار التهاب درونم رو کم می‌کرد. این چندمین باری بود که توی اداره استفراغ می‌کردم؟
    - تو روحت ابیگل!
    سه بار دهنم رو با آب شستم و توی آینه به مژه‌های خیس و صورت مرطوبم خیره شدم. چشم‌هام به خاطر بی‌خوابی دیشب خمارتر از همیشه دیده می‌شدند و زیر چشمم گود رفته بود. متاسفانه شستن صورتم با آب سرد سردردم رو تشدید کرد.
    به در بسته نگاه کردم و غر زدم:
    - کدوم گوری موندی الکس؟ لعنتی!
    پیراهنم خیس شده بود و خالکوبیِ روی استخوان ترقوه‌م به خاطر خیس شدن پیراهن سفید مردونه‌م دیده می‌شد. دست‌هام رو خشک و سر و وضعم رو مرتب کردم.
    همین‌که از دستشویی بیرون اومدم، سـ*ـینه به سـ*ـینه‌ی الکس شدم. تا خواستم قدمی به عقب بردارم، بازوم رو کشید و با نگرانی گفت:
    - عزیزم حالت خوبه؟ باز هم بالا آوردی؟
    نگاهم رو از چشم‌های آبی رنگش گرفتم. بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و با خنده‌ای تمسخرآمیز که سعی در مهارش داشتم گفتم:
    - من خوبم. ولم کن.
    الکس اِمبرو، دوست‌پسر سابق من که چند هفته پیش از هم جُدا شدیم اما هم اکنون، مثل گذشته من رو تو آغـ*ـوش گرفته و انگار نه انگار که هفته‌ی پیش در همین اداره توی صورتم داد زد، خیانتکار!
    نگاهی به پشت سر الکس انداختم. با دیدن اَبیگِل که روی برانکادر خوابیده بود و چند پرستار همراه با افسر باردین سراسیمه از کنار ما عبور می‌کردند، از کنار الکس گذشتم.
    اما وقتی الکس سفت‌تر بازوم رو چسبید نتونستم دنبالشون برم و با عصبانیت رو به الکس تقریبا فریاد کشیدم:
    - باید برم الکس. دستت رو بکش.

    ویرایش جدید
     
    آخرین ویرایش:

    Farnaz.zar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/21
    ارسالی ها
    1,691
    امتیاز واکنش
    30,850
    امتیاز
    935
    سن
    19
    محل سکونت
    تبریز
    پارت 4
    از صدای بلندم نگاه چند افسر پلیس که توی راه‌رو بودند به سمتمون برگشت. وقتی برانکادر توی پیچ راهرو از تیررس نگاهم ناپدید شد و الکس کنار گوشم زمزمه کرد:
    - تو خسته‌ای عزیزم. رُز با باردین به بیمارستان رفت و نیازی به تو نیست، بهتره استراحت کنی.
    بد‌تر عصبانی شدم، خصوصا وقتی اسمی از رز به گوشم رسید با خشونت چند قدم از الکس دور شدم و غریدم:
    - دست از سرم بردار الکس...من نیازی به چُرت زدن ندارم.
    الکس لبخندی زد و دستش رو پشت کمرم گذاشت. همونطور که من رو سمت اتاق استراحت هُل می‌داد با آرامش گفت:
    - تو توی بیست و چهار ساعته گذشته بیشتر از سه ساعت نخوابیدی...پس نیاز شدیدی به چُرت زدن داری.
    بی‌توجه به بحث نه‌چندان دلچسب کمبود خواب من، نگاهی به پله‌های مارپیچ اداره انداختم و با نگرانی گفتم:
    - نباید اتفاقی برای ابیگل بیوفته...اون تنها مظنون پرونده‌س.
    از کنار زن سی ساله‌ی که هم‌زمان با ابیگل به جرم چاقوکشی و آدم‌ربایی بازداشت شده بود، گذشتیم. الکس من رو داخل اتاق فرستاد؛ اتاق تقریبا بیست متری با پنجره‌های بزرگ و کاناپه‌های بنفش. دستم رو به سر دردناکم گرفتم و شقیقه‌م رو فشردم.
    - این سومین باره که تشنج کرده و دچار شوک عصبی شده. فکر نکنم دفعه بعدی زنده بمونه.
    الکس این رو گفت و در رو بست. دکمه بالایی پیراهنم رو باز کردم و روی کاناپه دراز کشیدم.
    با عصبانیت ضربه‌ای به شقیقه‌م کوبیدم و حرص‌آلود رو به الکس گفتم:
    - پزشکی قانونی هم می‌تونه اشتباه کنه، این دختر روانی نیست...اون زن که به جرم آدم ربایی دستگیر شده...فرسنگ‌ها با ابیگل تفاوت داره! اگه از من بپرسند، می‌گم اون زن دیوونه هست، نه ابیگل!
    به یونیفرم سورمه‌ای رنگ و نشان ستاره‌ی روی سـ*ـینه‌ش نگاه کردم، خودم یونیفرمم رو نپوشیده بودم و با همین پیراهن مردونه توی اداره می‌چرخیدم. دستی به بالای موهام که خیس شده بود کشیدم و محکم پلک زدم.
    الکس با کلافگی کر‌کره‌های پنجره رو بالا برد و جوابم رو بدون نگاه کردن به من داد:
    - پزشک قانونی اشتباه کنه نیروانا؟ بهتره از لجبازی دست بکشی. حقیقت آشکاره، همه اون ادعا‌ها توهمات یه دختر روان‌پریشه. بیشتر از یه ماهه که در حال تحقیقاتیم و به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم. در واقع، بر‌گشتیم سر خونه‌ی اول...این دختر هم انگیزه‌ی قتل رو داره و هم نحوه‌ی قتل مشخصه.
    می‌تونم بگم مثل بمب منفجر شدم! از روی کاناپه بالا پریدم و فریاد کشیدم:
    - کدوم حقیقت الکس؟ اینکه مربی مهدکودک عقلش رو از دست میده و یازده بچه رو به شکل وحشتناکی به قتل می‌رسونه؟ اونم بدون هیچ دلیلی؟ متاسفم...اما من روان‌پریش بودن این دختر رو انگیزه‌ای برای ارتکاب این جنایت بزرگ نمی‌بینم. هرچند هنوز هم نمی‌تونم باور کنم اون دختر یه روانیه! حتی اگه روانی بود مطمئنا توی دانشگاه، رستوران، یا هر جهنم دیگه‌ای رفتار عجیبی از خودش نشون می‌داد...به نظر تو آدمی که به این درجه از جنون رسیده می‌تونه به راحتی توی اجتماع بچرخه؟ و همینطور...اون دختر با پنج فوت قد چطور می‌تونه از پس مدیر مدرسه بربیاد و هم‌زمان تک تک اون بچه‌ها رو بُکُشه؟
    الکس که از صدای بلندم جا خورده بود، تلاش کرد من رو به آغـ*ـوش بکشه. اما من با دست مانعش شدم و روی کاناپه نشستم.
    - سعی می‌کنم قانعت کنم که تمام مدارک بر علیه اون دختر هست. اون اسلحه داشت، توی فیلم‌های دوربین‌های مداربسته هیچ مورد مشکوکی دیده نمی‌شه...پافشاری‌هات برای بی‌گـ ـناه نشون دادن اون دختر، منطقی نیست.
    چشم‌هام رو گرد کردم و با خنده‌ای عصبی گفتم:
    - پافشاری؟ من تلاش می‌کنم به وظیفه‌م عمل کنم...این حرف‌های شماست که منطقی نیست. تو مطمئنی که اون دختر کار با اسلحه رو بلده؟ حتی اگه شواهد ابیگل رو گناهکار جلوه بده، من هنوز هم میگم اون دختر قاتل نیست.
    دستش رو با ریتمیک عصبی به دیوار کوبید و کمی بلندتر از حد معمول گفت:
    - با کدوم دلیل و برهان این حرف رو می‌زنی؟ وقتی پزشکی قانونی گواهی رو به ما داد و وضعیت نامتعادل ابیگل رو فرستاد، تو مدرکی داری؟ زود باش رو کن.
    و مزخرف‌ترین بخش ماجرا همین بود؛ من مدرکی نداشتم. سرم رو بین دست‌هام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
    بعد از چند دقیقه سکوت وقتی کمی آتیش خشمم خاموش شد، زیر لب گفتم:
    - وکیلش چی میگه؟
    صدای الکس دور بود؛ انگار که کنار پنجره به دیوار تکیه داده باشه جوابم رو داد:
    - چی باید بگه؟ وکیل تسخیری چندان مایل به اثبات بی‌گناهی ابیگل نیست. دادستان، با نظریه‌های ما موافقه.
    کلافه پرسیدم:
    - درمورد حکمش...نظری داری؟
    صداش کمی بلندتر شد:
    - به خاطر روان‌پریشی و مشکلی که داره، به احتمال زیاد توی تیمارستان بستری بشه. قصاص... فکر نمی‌کنم.
    زیر لب با خشم گفتم:
    - لعنت به این شانس!
    سرم رو که بلند کردم، درست مطابق حدسم الکس روبروی پنجره ایستاده بود. به نیم‌رخش نگاهی انداختم؛ چونه‌ی کشیده با بینی عقابی شکل که صورتش رو کمی خشن می‌کرد.
    نگاهم رو از قد بلند و هیکل ورزیده‌ش گرفتم. خیلی تند رفته بودم اما قصد نداشتم عذرخواهی کنم. چون هنوز هم اعتقاد داشتم حق با منه.
    پس بدون اینکه به سمتش برم گفتم:
    - اُکی، من برمی‌گردم خونه...بای.

    ***
    ویرایش جدید
     
    آخرین ویرایش:

    Farnaz.zar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/21
    ارسالی ها
    1,691
    امتیاز واکنش
    30,850
    امتیاز
    935
    سن
    19
    محل سکونت
    تبریز
    پارت5
    برنگشتم خونه، چون هنوز کارم تموم نشده بود. البته کارم مربوط به داخل اداره نمی‌شد، بلکه ربط داشت به ملاقات راننده‌ی تاکسی‌ای که ابیگل لاوین رو روز سیزدهم سپتامبر به مهدکودک رسونده بود. سیزدهم سپتامبر، نحس‌ترین روز سال دوهزار و بیست از نظر من!
    لبه‌های کت لی‌ام رو بالا کشیدم تا گردن لختم رو بپوشونم و کمی با این کار سردردم رو ملایم‌تر کنم. بادی وزید و موهام رو بهم ریخت. با کلافگی موهای بلوندم رو که بالای سرم محکم دم‌ اسبی بسته بودم از روی شونه‌م کنار زدم. بی‌حوصله به خیابون چراغونی و شلوغ چشم دوختم و پلاک موردنظرم رو بار دیگه برای خودم مرور کردم:

    - 3P13_i
    البته که ایستادن کنار خیابون اصلی شانزه لیزه به امید دیدن اون مرد با تاکسی زرد رنگش کار احمقانه‌ای به نظر می‌رسید، اما می‌تونستم امتحانش کنم! هرچند الان با خودم فکر می‌کنم که باید دوربین شکاری می‌آوردم تا بهتر بتونم پلاک‌ها رو شناسایی کنم.
    با دیدن تاکسی‌ای با چراغ سبز روی سقفش دستم رو بلند کردم. اما همین‌که کنار پام ترمز کرد با دیدن پلاکش دستم روی هوا مشت شد.
    راننده عینکی سبز رنگ به چشم زده بود و موهای فری داشت.
    - هزینه رو نقد دریافت می‌کنم.
    از اینکه با سردرد دردناکم بیشتر از چهل دقیقه اینجا وقت گذرونده و موفق نشده بودم، با عصبانیت داد زدم:
    - گندش بزنن.
    راننده که از کارم متعجب شد، عینکش رو پایین آورد و معنادار نگاهم کرد. از اون نگاه‌هایی که به آدم فحش می‌داد و تاسف می‌خورد.
    دستم رو توی هوا تکون دادم و بی‌تفاوت به نگاهش گفتم:
    - متاسفم...می‌تونید برید.
    اخمی کرد و با عصبانیت گاز داد. همین‌که خواستم برگردم تا روی صندلی‌های ایستگاه بشینم، تاکسیِ دیگه‌ای از کنارم رد شد. به قدری کلافه بودم که قصد نداشتم بار دیگه با بلند کردن دست و رسیدن به بن بست، خودم رو ناراحت کنم. اما وقتی از گوشه‌ی چشم اولین رقم و حرف پلاکش رو دیدم، چشم‌هام گرد شدند.
    بی‌توجه به چراغ قرمز روی سقفش سریع خودم رو جلوی ماشین انداختم. راننده‌ی تاکسی که مردی حدود چهل ساله به اسم "پیتر جوردین" بود از کار ناگهانیم شوکه شد. دستپاچه و سریع ترمز گرفت و تاکسی رو وسط خیابون بعد از بلند شدن جیغ لاستیک‌هاش نگه داشت.
    بی‌توجه به راننده که نفس نفس می‌زد و با دلواپسی خیره به من بود، در عقب رو باز کردم و رو به مسافر‌ها که از چپ به راست، به ترتیب شامل یه زن و دختر‌بچه و پیرمردی مسن بودند، دستور دادم:
    - متاسفم...اما باید پیاده بشید.
    پیرمرد زودتر از بقیه پرسید:
    - دخترم مشکلی پیش اومده؟
    سرم رو به علامت نه تکون دادم. راننده بالاخره آروم گرفت و تازه فهمید مثل معتادهای خیابونی به طرز خیلی مسخره‌ای سد راهش شدم و به مسفارهاش امر و نهی می‌کنم.
    با اخم نگاهی به سر تا پام انداخت و با کمی بد اخلاقی گفت:
    - من مسافر دارم خانم. بیشتر از سه نفر نمی‌تونم سوار کنم...البته اگه شما مسافر باشید!
    تیز بود که فهمید من مسافر نیستم. با بی‌اعصابی از معطل شدنم، کارت شناساییم رو از جیب کتم بیرون آوردم و همونطور که نشان طلایی پلیس فرانسه رو نشون می‌دادم گفتم:
    - افسر کارل هستم. لطفا سریع از تاکسی پیاده بشید!
    از دیدن نشانم سکوت کردند و دختربچه به مادرش چسبید. وقتی پیاده شدند، در جلو رو باز کردم و روی صندلی‌های چرم تاکسی نشستم.
    راننده یا پیتر به عقب اشاره کرد و بدون این‌که حرکتی به ماشین بده گفت:
    - برید عقب! ما جلو مسافر سوار نمی‌کنیم. انتظار داشتم به عنوان یه افسر پلیس با قوانین آشنا باشید.
    موهای پریشون و بهم ریخته‌ش، من رو یاد اَبیگل می‌انداخت.
    ابرو بالا انداختم و بی‌توجه به حرفش گفتم:
    - پیتر جوردین...متولد هجده آگوست ۱۹۸۱ از اسپانیا...دوازده سالگی با خانواده‌ت به فرانسه مهاجرت می‌کنید، ۲۲ سالگی سالگی با «نینا جوردین» دختر عموت ازدواج می‌کنید و بعد نُه سال، صاحب دختری به اسم لی‌لا شدید.
    انگشت شستش رو روی فرمون کشید و با دهان چفت شده به بیرون زل زد.
    - همسرتون نینا هفت سال پیش در اثر سرطان خون فوت کرد و شما کنار دخترتون یعنی لی‌لا توی آپارتمان خیابون رِن زندگی می‌کنید. دخترتون امسال تازه به مدرسه رفته و اون فکر می‌کنه که شما یه ابرقهرمانین و زندگی مردم رو نجات میدین.
    چشم‌های قهوه‌ای روشنش، هم‌رنگ چشم‌های من بود! مکثی کردم و اون بالاخره ماشین رو به حرکت درآورد. در ادامه‌ی سخنرانیم دست به سـ*ـینه نشستم و همونطور که از پنجره به ایفل نگاه می‌کردم، پرسیدم:
    - خب...نمی‌خواین به دخترتون نشون بدین که فقط یه راننده تاکسی ساده و بی‌مصرف نیستین؟
    با پوزخند ادامه دادم:
    - نمی‌خواین جون اون دختر بی‌گـ ـناه رو که گفتین دیوونه هست و با خودش اسلحه حمل می‌کرد، نجات بدین؟ ابرقهرمان‌ها هیچ‌وقت اجازه نمیدن آدم‌های بی‌گـ ـناه قربانی بشن.
    بدون این‌که به سمتم بچرخه با زهرخندی گفت:
    - من ابرقهرمان نیستم افسر کارل!
    سمتش چرخیدم. چروک‌های روی صورتش سن بالاش رو نشون می‌داد و چهره‌ای نسبتاً شکسته و مغموم داشت. پیراهن سفید و شلوار سورمه‌ای ساده‌ای پوشیده بود. پوست گندمی داشت، موهای بلند شونه نخورده، با ته ریشی کم پُشت.
    با همون پوزخندم گفتم:
    - از شما می‌خوام صادقانه جزئیات روز سیزدهم سپتامبر رو برام تعریف کنید.

    ویرایش جدید
     
    آخرین ویرایش:

    Farnaz.zar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/21
    ارسالی ها
    1,691
    امتیاز واکنش
    30,850
    امتیاز
    935
    سن
    19
    محل سکونت
    تبریز
    پارت6
    هیچ به صورتم نگاه نمی‌کرد و تنها فرمون رو توی دست‌هاش سفت می‌فشرد.
    دنده عوض کرد و با جدیت جواب داد:
    - من بارها تک‌تک اتفاقات اون روز رو برای همکار‌تون شرح دادم. حتی الان هم زیر نظر هستم.
    و به شنودی که روی داشبورد کار گذاشته بودند اشاره کرد. با پشت ناخن انگشت اشاره‌م، دستی به ابروم کشیدم و با اطمینان گفتم:
    - من هیچ کدوم از دروغ‌هایی رو که گفتید باور ندارم. این‌که ابیگل حالت طبیعی نداشت...اسلحه‌ای توی کیفش جاساز کرده بود...مسخره به نظر می‌رسه!
    سری تکون داد و با اخم گفت:
    - من چشم‌های سالمی دارم افسر کارل...مطمئن باشین بینایی من هیچ مشکلی نداره.
    با انگشت ضربه‌ای به شقیقه‌ی نبض دارم زدم و زیر لب گفتم:
    - دروغ گفتن هیچ ربطی به سلامت چشم نداره آقای جوردین. متوجه منظورم هستین؟
    با جدیت نگاهم کرد و جواب داد:
    - بله افسر کارل. کاملاً متوجه مقصودتون شدم. فکر می‌کنید من به پلیس دروغ گفتم؟
    انگشت‌هام رو بهم فشردم و با سگرمه‌های درهم سوال کردم:
    - منطقم این حرف رو می‌زنه! فکر می‌کنم شهادت دروغ، چه فایده‌ای می‌تونه برای شما داشته باشه؟
    سکوتش من رو برای ادامه دادن مصمم کرد و با اعتماد بنفس پرخاش کردم:
    - باید دلیل موجهی برای دادن اطلاعات غلط به پلیس داشته باشید آقای جوردین.
    نیم نگاهی به صورت خشمگین و چشم‌های تیزم انداخت و راهنما زد.
    - من نگفتم که دروغ گفتم. اون دختر زیپ کیفش رو باز کرد و من اسلحه رو دیدم.
    سریع با لبخند تمسخرآمیزی گفتم:
    - اما انکار هم نکردید...ابیگل یا یه قاتل روانی چرا باید توی تاکسی اسلحه‌ش رو به شما نشون بده؟ این حرکتِ خیلی احمقانه‌ایه!
    نفسش رو بیرون فرستاد، آروم و تدریجی!
    - اون سعی می‌کرد اسلحه رو از چشم من دور نگه داره. مضطرب بود و مدام روی صندلی تکون می‌خورد.
    به شنود اشاره کرد و با کنایه گفت:
    - درضمن افسر کارل...شما باید به خطر سرپیچی از دستور مافوقتون دستگیر بشید؛ تا جایی که من فهمیدم، افسر اِمبرو به من گفتند که نیازی به ملاقات دوباره‌ی من نیست.
    آه الکس، آه! به صندلی تکیه زدم و جعبه سیگار گرون قیمتم رو از جیب کتم بیرون کشیدم. با فندک نقره‌ای رنگم که یادگاری‌ای از پدربزرگم بود، سیگاری آتیش زدم و دودش رو به هوا فرستادم.
    - از کار انداختن اون شنود کار سختی نبود. من سهل‌انگار نیستم و دوست ندارم شغلم رو از دست بدم. مطمئن باشید هیچ‌کس از این مکالمه باخبر نمیشه...درغیر این صورت عواقب خوبی نخواهد داشت.
    وقتی توی خیابون اداره پیچید پوزخندم پررنگ‌تر شد.
    با ابروی بالا رفته متعجب پرسید:
    - این یه تهدید بود؟
    پک عمیقی به سیگارم زدم و با لبخند کجکی گفتم:
    - نه...می‌تونید یه تذکر دوستانه در نظر بگیرید.
    شیشه‌ی سمت من رو پایین فرستاد تا دود سیگارم بیرون بره.
    - سیگار کشیدن توی تاکسی ممنوعه افسر کارل. پیشنهاد می‌کنم قوانین رو مطالعه کنید.
    بدون اینکه سیگارم رو خاموش کنم از آینه موهای بلوندم رو مرتب کردم و بیخیال گفتم:
    - من کارهایی مهم‌تر از مطالعه‌ی قوانین مزخرف رانندگی دارم.
    سمتش چرخیدم و آخرین تلاشم رو برای به حرف کشیدنش کردم:
    - فقط می‌خوام حقیقت رو بدونم.
    جلوی اداره نگه داشت و به تاکسیمتر اشاره کرد.
    - من حقیقت رو بهتون گفتم. میشه پانزده یورو...لطفاً نقد تقدیم کنید.
    دستم مشت شد و نگاهم مملو از نفرت، اون قصد حرف زدن نداشت! از توی کیفم اسکناس‌ها رو بیرون کشیدم و پول رو روی داشبورد گذاشتم و با عصبانیت در رو کوبیدم.
    از لای پنجره‌ی نیمه باز به صورت بی‌حس و بی‌خیالش نگاه کردم و با‌عصبانیت غریدم:
    - مطمئن باشید از این سکوتتون پشیمون میشید آقای جوردین.
    نفس عمیقی کشید و سر تکون داد. نگاهی به نمای براق اداره انداخت و زیر لب گفت:
    - موفق باشید افسر کارل!

    ویرایش جدید
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا