- عضویت
- 2019/06/08
- ارسالی ها
- 95
- امتیاز واکنش
- 1,863
- امتیاز
- 316
سرش را روی پای دلوین میگذارد و دراز میکشد:
-سردت نیست؟چه عادتیه شبا اینطوری لباس میپوشی؟
دلوین جوابی نمیدهد و دستش را لابلای موهای شاهرخ میلغزاند،حالا اگر میگفت شاهرخ برایش همه چیز است دروغ نبود،دلش نمیخواست حالا مادر شود اصلا خودش را نمیتوانست مادر تصور کند اما ته دلش غنج میرفت وقتی به این فکر میکرد که شاهرخ پدر جنینِ درون شکمش است و برای لحظه ای استرس و نگرانی هایش را فراموش میکرد،شاهرخ نگاه مشتاقش را غافلگیر میکند و آرام زمزمه میکند:
-چیه دلبر؟
-هیچی
-نه یچی هست که لبخندای ملیح تحویلم میدی
سرش را پایین میبرد و روی سر شاهرخ میگذارد،دست هایش را روی سـ*ـینه ی او قفل میکند و مانند او آرام میگوید:
-من خیلی دوستت دارم شارخ
-شاهرخ فدات شه اینطوری میگی یهو پس میفتما
چنددقیقه تکان نمیخورد اما با احساس دل درد صاف مینشیند و پوفی میکند:
-دلم درد کرد
شاهرخ هم مینشیند و نگران نگاهش میکند:
-دلی این روزا خیلی اذیت شدی من معذرت میخوام بابتِ...
-عه شارخ معذرت خواهی نکن دوست ندارم
-بیا دراز بکش...دیروقته بخوابیم
دلوین دراز میکشد و او هم کنارش دراز میکشد،دستش را تکیه گاه سرش میکند و به تماشای دلوین مینشیند
-پیمان و سها چقدر راحت عروسی شدن...اصلا فکر نمیکردم این اتفاقا برای من بیفته
-عوضش من با سختی بهت میرسم قدرتو بیشتر میدونم
میخندد و دست دلوین را میبوسد اما دلوین با بغض میگوید:
-اما من خسته شدم شارخ...همه چیز داره بدون برنامه اتفاق میفته من دارم مادر میشم چیزی که نمیخواستم تو این موقعیت و بااین سن بشه
علارقم میل باطنیش میگوید:
-قول دادم بهت یه دکتر خوب پیدا میکنم سقطش میکنیم...بغض نکن
دلوین با جدیت نگاهش میکند:
-شارخ خب من مسلمان بشم ها؟
-فعلا بخواب فردا باید برم شیراز بعد اون با اقاجون صحبت میکنم
نگرانی به قلب دلوین چنگ میزند،او از ماموریت های شاهرخ خاطره ی خوبی نداشت:
-بازم ماموریت؟
-عزیزم این شغل منه باید عادت کنی بهش
-نمیخوام عادت کنم دلم نمیخواد بری ماموریت دفعه قبل....
-هیس
دستش را از زیر گردن دلوین رد میکند و او را به سـ*ـینه اش میچسباند:
-تخس نشو بخواب دیروقته
-شارخ نرو من از ماموریتات بدم میاد همش میترسم
-باشه عشقم چشماتو ببند...بعدا حرف میزنیم
دلوین میخوابد و او تا نیمه های شب خیره اش میشود،خیره ی دختری که اگر جنین در بطنش را سقط نکند تا چندماه دیگر مادر میشود،هزاران فکر و خیال در ذهنش رژه میرود،چگونه به حاج حسین میگفت این دختر نه تنها همسرشرعی و قانونی اش است بلکه فرزند او را در شکم دارد،چگونه سر بلند میکرد و از این ماجرا حرف میزند؟سردرد امانش را میبرد و کلافگی رهایش نمیکند،صبح زود بـ..وسـ..ـه ای روی پیشانی دلوین میزند و بی سرو صدا از اتاق بیرون میرود،تقریبا دوساعت بعد از رفتن او دلوین بیدار میشود،شاهرخ نیست،جای خالی اش به دلوین دهن کجی میکند و بار دیگر رابـ ـطه ی پنهانیشان را به رخ دلوین میکشد،به سمت حمام میرود،شب گذشته انقدر حالت تهوع به او دست داده بود که از تن و بدنش بدش میامد،بلیزو شلوار پنبه ای صورتی اش را میپوشد و موهایش را با سشوار خشک میکند اما این حجم موها به این راحتی خشک نمیشود،بیخیال شالش را روی سر میندازد و بیرون میرود،همه بجز بیتا ، کمند و پریا دور میز صبحانه نشسته اند،سلام میدهد و صندلی کنار مهرو را عقب میکشد و روبروی شاهرخ مینشیند،محبوبه با دستپاچگی ظرف مربا و خامه را به سمتش هل میدهد و مهرو برایش چای میریزد
-حالت بهتره باباجون؟رنگ و روت خداروشکر برگشته
با شرمی که فقط شاهرخ علتش را میداند جواب حاج حسین را میدهد:
-خوبم اقاجون...صبحونتونو بخورین نگران من نشین
-میشه مگه ادم نگرانِ سوگولیش نشه؟
حاج حسین میخندد و دلوین دست هایش را زیر میز درهم گره میزند،حس شرمندگی حتی حس پشیمانی دارد حس تمام ادم های گناهکار دنیا را دارد کاش اینگونه نمیشد ، لقمه های کوچک میگیرد و مشغول میشود،مهرو خوردنش را با لبخند تماشا میکند دلوین که لیوانش را زمین میگذارد رو به او میگوید:
-صبحانتو تموم کن برو اماده شو که بریم خونه پیمان و سها
دلوین کمی فکر میکند و قیافه اش را متعجب میکند و میگوید:
-واسه همونکه سها میگفت؟....پایین تخت بود یا نمیدونم دقیقا
شاهرخ با لـ*ـذت نگاهش میکند،نمیداند حاج حسین موشکافانه او را زیر نظر گرفته و در دلش هم خوشحال است که شاهرخ نوه ی آقازاده اش دلوینش را میخواهد و هم نگران است که نکند دلوین نخواهدش یا اصلا نتوانند با هم به تفاهم برسند،مهرو دستش را روی دست دلوین میگذارد و همراه بقیه میخندد:
-قربونت برم انقدر نمکی،پاتختیه عزیزم که البته اینطوری نیست پاتختی فردای عروسی برگزار میشه و همه خانومای فامیل میرن خونه عروس و داماد اما پیمان و سها ترجیح دادن پاتختی نگیرن...ما همه قراره ناهار بریم اونجا
-آهان
حاج حسین بلند میشود و همزمان میگوید:
-شما برین آماده بشین دلوین صبحانشو میخوره میاد
دلوین به رفتن حاج حسین نگاه میکند:
-نه منم نمیخ...
با نگاهِ جدی شاهرخ جمله ی قبلیش را نصفه رها میکند و میگوید:
-میخورم میام
-سردت نیست؟چه عادتیه شبا اینطوری لباس میپوشی؟
دلوین جوابی نمیدهد و دستش را لابلای موهای شاهرخ میلغزاند،حالا اگر میگفت شاهرخ برایش همه چیز است دروغ نبود،دلش نمیخواست حالا مادر شود اصلا خودش را نمیتوانست مادر تصور کند اما ته دلش غنج میرفت وقتی به این فکر میکرد که شاهرخ پدر جنینِ درون شکمش است و برای لحظه ای استرس و نگرانی هایش را فراموش میکرد،شاهرخ نگاه مشتاقش را غافلگیر میکند و آرام زمزمه میکند:
-چیه دلبر؟
-هیچی
-نه یچی هست که لبخندای ملیح تحویلم میدی
سرش را پایین میبرد و روی سر شاهرخ میگذارد،دست هایش را روی سـ*ـینه ی او قفل میکند و مانند او آرام میگوید:
-من خیلی دوستت دارم شارخ
-شاهرخ فدات شه اینطوری میگی یهو پس میفتما
چنددقیقه تکان نمیخورد اما با احساس دل درد صاف مینشیند و پوفی میکند:
-دلم درد کرد
شاهرخ هم مینشیند و نگران نگاهش میکند:
-دلی این روزا خیلی اذیت شدی من معذرت میخوام بابتِ...
-عه شارخ معذرت خواهی نکن دوست ندارم
-بیا دراز بکش...دیروقته بخوابیم
دلوین دراز میکشد و او هم کنارش دراز میکشد،دستش را تکیه گاه سرش میکند و به تماشای دلوین مینشیند
-پیمان و سها چقدر راحت عروسی شدن...اصلا فکر نمیکردم این اتفاقا برای من بیفته
-عوضش من با سختی بهت میرسم قدرتو بیشتر میدونم
میخندد و دست دلوین را میبوسد اما دلوین با بغض میگوید:
-اما من خسته شدم شارخ...همه چیز داره بدون برنامه اتفاق میفته من دارم مادر میشم چیزی که نمیخواستم تو این موقعیت و بااین سن بشه
علارقم میل باطنیش میگوید:
-قول دادم بهت یه دکتر خوب پیدا میکنم سقطش میکنیم...بغض نکن
دلوین با جدیت نگاهش میکند:
-شارخ خب من مسلمان بشم ها؟
-فعلا بخواب فردا باید برم شیراز بعد اون با اقاجون صحبت میکنم
نگرانی به قلب دلوین چنگ میزند،او از ماموریت های شاهرخ خاطره ی خوبی نداشت:
-بازم ماموریت؟
-عزیزم این شغل منه باید عادت کنی بهش
-نمیخوام عادت کنم دلم نمیخواد بری ماموریت دفعه قبل....
-هیس
دستش را از زیر گردن دلوین رد میکند و او را به سـ*ـینه اش میچسباند:
-تخس نشو بخواب دیروقته
-شارخ نرو من از ماموریتات بدم میاد همش میترسم
-باشه عشقم چشماتو ببند...بعدا حرف میزنیم
دلوین میخوابد و او تا نیمه های شب خیره اش میشود،خیره ی دختری که اگر جنین در بطنش را سقط نکند تا چندماه دیگر مادر میشود،هزاران فکر و خیال در ذهنش رژه میرود،چگونه به حاج حسین میگفت این دختر نه تنها همسرشرعی و قانونی اش است بلکه فرزند او را در شکم دارد،چگونه سر بلند میکرد و از این ماجرا حرف میزند؟سردرد امانش را میبرد و کلافگی رهایش نمیکند،صبح زود بـ..وسـ..ـه ای روی پیشانی دلوین میزند و بی سرو صدا از اتاق بیرون میرود،تقریبا دوساعت بعد از رفتن او دلوین بیدار میشود،شاهرخ نیست،جای خالی اش به دلوین دهن کجی میکند و بار دیگر رابـ ـطه ی پنهانیشان را به رخ دلوین میکشد،به سمت حمام میرود،شب گذشته انقدر حالت تهوع به او دست داده بود که از تن و بدنش بدش میامد،بلیزو شلوار پنبه ای صورتی اش را میپوشد و موهایش را با سشوار خشک میکند اما این حجم موها به این راحتی خشک نمیشود،بیخیال شالش را روی سر میندازد و بیرون میرود،همه بجز بیتا ، کمند و پریا دور میز صبحانه نشسته اند،سلام میدهد و صندلی کنار مهرو را عقب میکشد و روبروی شاهرخ مینشیند،محبوبه با دستپاچگی ظرف مربا و خامه را به سمتش هل میدهد و مهرو برایش چای میریزد
-حالت بهتره باباجون؟رنگ و روت خداروشکر برگشته
با شرمی که فقط شاهرخ علتش را میداند جواب حاج حسین را میدهد:
-خوبم اقاجون...صبحونتونو بخورین نگران من نشین
-میشه مگه ادم نگرانِ سوگولیش نشه؟
حاج حسین میخندد و دلوین دست هایش را زیر میز درهم گره میزند،حس شرمندگی حتی حس پشیمانی دارد حس تمام ادم های گناهکار دنیا را دارد کاش اینگونه نمیشد ، لقمه های کوچک میگیرد و مشغول میشود،مهرو خوردنش را با لبخند تماشا میکند دلوین که لیوانش را زمین میگذارد رو به او میگوید:
-صبحانتو تموم کن برو اماده شو که بریم خونه پیمان و سها
دلوین کمی فکر میکند و قیافه اش را متعجب میکند و میگوید:
-واسه همونکه سها میگفت؟....پایین تخت بود یا نمیدونم دقیقا
شاهرخ با لـ*ـذت نگاهش میکند،نمیداند حاج حسین موشکافانه او را زیر نظر گرفته و در دلش هم خوشحال است که شاهرخ نوه ی آقازاده اش دلوینش را میخواهد و هم نگران است که نکند دلوین نخواهدش یا اصلا نتوانند با هم به تفاهم برسند،مهرو دستش را روی دست دلوین میگذارد و همراه بقیه میخندد:
-قربونت برم انقدر نمکی،پاتختیه عزیزم که البته اینطوری نیست پاتختی فردای عروسی برگزار میشه و همه خانومای فامیل میرن خونه عروس و داماد اما پیمان و سها ترجیح دادن پاتختی نگیرن...ما همه قراره ناهار بریم اونجا
-آهان
حاج حسین بلند میشود و همزمان میگوید:
-شما برین آماده بشین دلوین صبحانشو میخوره میاد
دلوین به رفتن حاج حسین نگاه میکند:
-نه منم نمیخ...
با نگاهِ جدی شاهرخ جمله ی قبلیش را نصفه رها میکند و میگوید:
-میخورم میام
آخرین ویرایش: