رمان حوايى از جنس شيطان | Arezoosoleymani کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Arezoosoleymani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/08
ارسالی ها
95
امتیاز واکنش
1,863
امتیاز
316
سرش را روی پای دلوین میگذارد و دراز میکشد:
-سردت نیست؟چه عادتیه شبا اینطوری لباس میپوشی؟
دلوین جوابی نمیدهد و دستش را لابلای موهای شاهرخ میلغزاند،حالا اگر میگفت شاهرخ برایش همه چیز است دروغ نبود،دلش نمیخواست حالا مادر شود اصلا خودش را نمیتوانست مادر تصور کند اما ته دلش غنج میرفت وقتی به این فکر میکرد که شاهرخ پدر جنینِ درون شکمش است و برای لحظه ای استرس و نگرانی هایش را فراموش میکرد،شاهرخ نگاه مشتاقش را غافلگیر میکند و آرام زمزمه میکند:
-چیه دلبر؟
-هیچی
-نه یچی هست که لبخندای ملیح تحویلم میدی
سرش را پایین میبرد و روی سر شاهرخ میگذارد،دست هایش را روی سـ*ـینه ی او قفل میکند و مانند او آرام میگوید:
-من خیلی دوستت دارم شارخ
-شاهرخ فدات شه اینطوری میگی یهو پس میفتما
چنددقیقه تکان نمیخورد اما با احساس دل درد صاف مینشیند و پوفی میکند:
-دلم درد کرد
شاهرخ هم مینشیند و نگران نگاهش میکند:
-دلی این روزا خیلی اذیت شدی من معذرت میخوام بابتِ...
-عه شارخ معذرت خواهی نکن دوست ندارم
-بیا دراز بکش...دیروقته بخوابیم
دلوین دراز میکشد و او هم کنارش دراز میکشد،دستش را تکیه گاه سرش میکند و به تماشای دلوین مینشیند
-پیمان و سها چقدر راحت عروسی شدن...اصلا فکر نمیکردم این اتفاقا برای من بیفته
-عوضش من با سختی بهت میرسم قدرتو بیشتر میدونم
میخندد و دست دلوین را میبوسد اما دلوین با بغض میگوید:
-اما من خسته شدم شارخ...همه چیز داره بدون برنامه اتفاق میفته من دارم مادر میشم چیزی که نمیخواستم تو این موقعیت و بااین سن بشه
علارقم میل باطنیش میگوید:
-قول دادم بهت یه دکتر خوب پیدا میکنم سقطش میکنیم...بغض نکن
دلوین با جدیت نگاهش میکند:
-شارخ خب من مسلمان بشم ها؟
-فعلا بخواب فردا باید برم شیراز بعد اون با اقاجون صحبت میکنم
نگرانی به قلب دلوین چنگ میزند،او از ماموریت های شاهرخ خاطره ی خوبی نداشت:
-بازم ماموریت؟
-عزیزم این شغل منه باید عادت کنی بهش
-نمیخوام عادت کنم دلم نمیخواد بری ماموریت دفعه قبل....
-هیس
دستش را از زیر گردن دلوین رد میکند و او را به سـ*ـینه اش میچسباند:
-تخس نشو بخواب دیروقته
-شارخ نرو من از ماموریتات بدم میاد همش میترسم
-باشه عشقم چشماتو ببند...بعدا حرف میزنیم
دلوین میخوابد و او تا نیمه های شب خیره اش میشود،خیره ی دختری که اگر جنین در بطنش را سقط نکند تا چندماه دیگر مادر میشود،هزاران فکر و خیال در ذهنش رژه میرود،چگونه به حاج حسین میگفت این دختر نه تنها همسرشرعی و قانونی اش است بلکه فرزند او را در شکم دارد،چگونه سر بلند میکرد و از این ماجرا حرف میزند؟سردرد امانش را میبرد و کلافگی رهایش نمیکند،صبح زود بـ..وسـ..ـه ای روی پیشانی دلوین میزند و بی سرو صدا از اتاق بیرون میرود،تقریبا دوساعت بعد از رفتن او دلوین بیدار میشود،شاهرخ نیست،جای خالی اش به دلوین دهن کجی میکند و بار دیگر رابـ ـطه ی پنهانیشان را به رخ دلوین میکشد،به سمت حمام میرود،شب گذشته انقدر حالت تهوع به او دست داده بود که از تن و بدنش بدش میامد،بلیزو شلوار پنبه ای صورتی اش را میپوشد و موهایش را با سشوار خشک میکند اما این حجم موها به این راحتی خشک نمیشود،بیخیال شالش را روی سر میندازد و بیرون میرود،همه بجز بیتا ، کمند و پریا دور میز صبحانه نشسته اند،سلام میدهد و صندلی کنار مهرو را عقب میکشد و روبروی شاهرخ مینشیند،محبوبه با دستپاچگی ظرف مربا و خامه را به سمتش هل میدهد و مهرو برایش چای میریزد
-حالت بهتره باباجون؟رنگ و روت خداروشکر برگشته
با شرمی که فقط شاهرخ علتش را میداند جواب حاج حسین را میدهد:
-خوبم اقاجون...صبحونتونو بخورین نگران من نشین
-میشه مگه ادم نگرانِ سوگولیش نشه؟
حاج حسین میخندد و دلوین دست هایش را زیر میز درهم گره میزند،حس شرمندگی حتی حس پشیمانی دارد حس تمام ادم های گناهکار دنیا را دارد کاش اینگونه نمیشد ، لقمه های کوچک میگیرد و مشغول میشود،مهرو خوردنش را با لبخند تماشا میکند دلوین که لیوانش را زمین میگذارد رو به او میگوید:
-صبحانتو تموم کن برو اماده شو که بریم خونه پیمان و سها
دلوین کمی فکر میکند و قیافه اش را متعجب میکند و میگوید:
-واسه همونکه سها میگفت؟....پایین تخت بود یا نمیدونم دقیقا
شاهرخ با لـ*ـذت نگاهش میکند،نمیداند حاج حسین موشکافانه او را زیر نظر گرفته و در دلش هم خوشحال است که شاهرخ نوه ی آقازاده اش دلوینش را میخواهد و هم نگران است که نکند دلوین نخواهدش یا اصلا نتوانند با هم به تفاهم برسند،مهرو دستش را روی دست دلوین میگذارد و همراه بقیه میخندد:
-قربونت برم انقدر نمکی،پاتختیه عزیزم که البته اینطوری نیست پاتختی فردای عروسی برگزار میشه و همه خانومای فامیل میرن خونه عروس و داماد اما پیمان و سها ترجیح دادن پاتختی نگیرن...ما همه قراره ناهار بریم اونجا
-آهان
حاج حسین بلند میشود و همزمان میگوید:
-شما برین آماده بشین دلوین صبحانشو میخوره میاد
دلوین به رفتن حاج حسین نگاه میکند:
-نه منم نمیخ...
با نگاهِ جدی شاهرخ جمله ی قبلیش را نصفه رها میکند و میگوید:
-میخورم میام‌
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Arezoosoleymani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    95
    امتیاز واکنش
    1,863
    امتیاز
    316
    همه رفته اند بجز شاهرخ که دست به سـ*ـینه به صندلی تکیه داده و دلوین را نگاه میکند،دلوین بعد از دیشب مثلا با او قهر است،دست از خوردن میکشد و میخواهد بلند شود که شاهرخ هم بلند میشود،به اطراف نگاهی میندازد و مقابلش می ایستد:
    -زندگیم قیافه گرفته واس ما؟
    -شارخ یکی میبینه...بعدشم قیافه نگرفتم دلم نمیخواد چندروز بری
    شاهرخ کمی عقب میرود و لحنش را مانند دلوین میکند:
    -شارخ دورت بگرده
    لبخندی میزند و بیرون میرود،دلوین هم به سمت اتاقش میرود و لباس هایش را با یک شلوار جین کمی کوتاه و تیشرت سفید ساده ای عوض میکند و بارانیِ کرمی اش را تن میکند،مقابل آینه مینشیند و خط چشم دنباله داری میکشد،کمی ریمل میزند و رژ لب ماتش را روی لب هایش میمالد،به موهایش نگاه میکند،کاش پارسا بود تا موهایش را از پشت ببافد،ناچار مقابل موهایش را فرق وسط آزادانه رها میکند و باقی را دم اسبی جمع میکند،بعد از زدن ادکلن ، کیف گوچیِ صندوقی اش را برمیدارد و با سر کردن شالِ قهوه ای ستِ کیفش از اتاق بیرون میرود،بالای پله ها‌ ناگهان شانه اش به بیتا میخورد
    -دلی جون اصلا مراقب نیستیا
    -یعنی چی؟
    بیتا پوزخندی میزند و پایین میرود،او هم پشت سرش راه میفتد اما دلشوره ی عجیبی دارد،شاهرخ نگاه مشکوکش را بین او و بیتا میچرخاند و کت چرمش را برمیدارد،کمند که تازه رسیده دلوین را میبوسد:
    -عمه بهتر شدیا آره؟
    بیتا سرش را پایین میندازد و آرام به گونه ای که انگار نمیخواهد کسی بشنود اما همه میشنوند میگوید:
    -حالت تهوع اصولا واسه روزای اوله
    محبوبه متعجب میشود:
    -چی مادر؟
    نیم نگاهی به دلوین و شاهرخ میندازد و میگوید:
    -هیچی عزیزجون میگم کلا آدم یکی دوماه اول بعد از مسافرت حالش بد میشه هوا به هوا میشه بعد درست میشه
    مهرو-دوماه؟چه خبره...نه بابا دلی احتمالا مسموم شده بوده
    شاهرخ با اخم هایی وحشتناک به بیتا نگاه میکند و رو به جمع میگوید:
    -بریم...من از اون ور دیرم نشه
    حاج حسین و محبوبه همراه پرهام و خانواده اش با ماشین پرهام میروند و بقیه همراه پدرام،دلوین هم میخواهد سوار ماشین شود که شاهرخ در ماشین را میبندد،خم میشود و میگوید:
    -دلوین با من میاد...سرراه شیرینی میگیریم
    سوار ماشین میشوند،پدرام حرکت میکند و پشت سرش شاهرخ راه میفتد،دلوین ساکت است و شاهرخ سکوت را میشکند
    -بیتا بالا چیزی بهت گفت؟
    -اون میدونه من باردارم
    -از کجا بدونه دلی؟الکی حساسیت به خرج نده به هیچی ام فکر نکن باشه؟
    -اما شارخ من مطمئنم او...
    -باشه دلوین؟!
    -خب
    میداند بیتا فهمیده میداند اما نمیخواهد دلوین را نگران کند و به همین علت خیالِ او را راحت میکند اما خیال خودش عجیب ناراحت است،در نبود او ممکن بود هر اتفاقی بیفتد ممکن بود بیتا به هر علتی دهانش را باز کند و بشود آنچه نباید
    -چیزی لازم داری الان بگیرم برات؟
    -کی برمیگردی؟
    -اخر هفته
    دلوین ناامید نگاهش میکند،یعنی شاهرخ میرفت و چهارروز دیگر میامد؟دلتنگ است مضطرب است از همه چیز میترسد از هراتفاقی واهمه دارد و این چندروز هم که شاهرخ نیست قطعا این حس هایش پررنگ تر خواهد شد،سرش را پایین میندازد آرام میگوید:
    -مراقب خودت باش
    شاهرخ دستش را میگیرد میبوسد و روی پایش میگذارد:
    -من هستم اما خیالم از بابت تو راحت نیست،دوروبر بیتا نباش اصلا به پیمان میسپرم تا عمواینا هستن ، بری خونه پیمانینا
    -نمیرم اونجا...من از پیمان خجالت میکشم
    ماشین را کنار خیابان و مقابل شیرینی فروشی پارک میکند و به سمت دلوین میچرخد:
    -نکش اونیکه مقصره منم نه ت...
    -نه...ما میدونیم که کی مقصره من بودم که...
    شاهرخ اخم میکند و کمربندش را باز میکند،دستش را پشت صندلی دلوین میگذارد و کامل به سمتش میچرخد:
    -بسه دلی...برم بیام بفهمم دختر خوبی نبودی کلامون میره توهما خوب میخوابی غذاتم کامل میخوری
    دلوین با لبخند نگاهش میکند، شاهرخ گاهی پدر بود گاهی مادر بود و همیشه عاشق !
    -نخند بچه جون بگو چشم
    -چشم
    -آفرین زندگیم...حالام بشین برم و بیام
    رفتن شاهرخ را تماشا میکند و برای بار هزارم افسوس میخورد که اینگونه به او رسیده،به روبرو خیره میشود و برای آینده ای که نمیداند چیست غصه میخورد،در ماشین که باز میشود نگاه از روبرو میگیرد،شاهرخ جعبه ی شیرینی را عقب میگذارد و پاکت کوچکی را به سمت دلوین میگیرد:
    -اینم واسه حاج خانوم
    مقابل اپارتمان پیمان پارک میکند و پیاده میشوند،دلوین به ساختمان8 طبقه ای که طبقه ی هفتم آن خانه ی پیمان و سها بود نگاه میکند و شاهرخ زنگ را میفشارد و داخل میروند،سوار اسانسور میشوند،چهره ی دلوین گرفته است و حرفی نمیزند،شاهرخ دکمه ی اسانسور را فشار میدهد و سرش را کمی خم میکند:
    -بااین قیافه راهیم کنی این سری تیر نمیخورما میرم میمیر...
    دلوین جیغ کوتاهی میزند و تخس نگاهش میکند،با رفتار کودکانه اش شاهرخ به خنده میفتد و دلوین را به سـ*ـینه اش میچسباند و همزمان که میخندد میگوید:
    -دیوونه...دورت بگردم اخه عین بچه هایی
    -نخند
    عقب میرود:
    -چشم
     

    Arezoosoleymani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    95
    امتیاز واکنش
    1,863
    امتیاز
    316
    و باز هم میخندد و اسانسور می ایستد،دستش را جلوی دهانش میگیرد و خنده اش را قورت میدهد،دلوین پشت چشمی نازک میکند و زنگ خانه را میزند،تهدید امیز به شاهرخ نگاه میکند و همزمان در باز میشود،سها و پشت سرش پیمان جلو میایند و به گرمی از انها استقبال میکنند،شاهرخ جعبه شیرینی را به سمت سها میگیرد:
    -خونتون مبارکتون باشه
    -چرا زحمت کشیدین ممنون...بفرمایین
    از راهروی تقریبا کوتاهی که سمت راستش به سالن و سمت چپش به سرویس و اتاق خواب منتهی میشود میگذرند و وارد سالن میشوند،یک سالن نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک،یک دست مبل استیل طوسی و مشکی در سالن چیده بودند و سمت دیگر ناهارخوری هشت نفره ای قرار داشت، سمت چپ تقریبا مقابل مبل ها و میز ناهارخوری اشپزخانه بود،چیدمان ولوازم منزلشان انقدر به دل دلوین نشسته بود که ناخوداگاه لبخند بر لبانش مینشیند:
    -خونتون خیلی قشنگه سها
    سها سینی چای را روی میز میگذارد و مینشیند:
    -مرسی عزیز دلم
    بیتا-اینجا که یک پنجم عمارت اقاجونم نمیشه دلی جون
    دلوین نگاهش میکند کاش بیتا میدانست که او حاضر است در خانه ای کوچکتر از اینجا با شاهرخ زندگی کند:
    -پیمان و سها دونفر باشن نیازی نیست خونشون مثل خونه ی اقاجون باشه
    -دوروز دیگه خب بچه دار میشن
    -وسعت خونه مهم نیست بیتا مهم اینه تو اون خونه خوشبخت بشن
    شاهرخ با تحسین نگاهش میکند و هزاران بار خودش را سرزنش میکند حق دلوین این نبود این پنهانکاری و رسوایی حق او نبود،بعد از ناهار دور هم چای مینوشند و صحبت میکنند،نگاه شاهرخ که به سمت ساعت مچیش میرود نگاه دلوین رنگ نگرانی میگیرد،ساعت را دور مچش یک دور میچرخاند،پدرام استکان چایش را روی میز میگذارد و به ساعت نگاه میکند:
    -پسرم دیرت شده؟
    لبخند میزند و سرش را تکان میدهد:
    -زودتر برم به شب نخورم
    به حاج حسین نگاه میکند:
    -حاجی اجازه مرخصی میدین؟
    -علی به همرات...مراقب خودت باش این سری خدایی نکرده مثل دفعه قبل بیای باید این شغلو ببوسی بذاری کنارا
    ادای محبوبه را دراورده و شاهرخ را به خنده انداخته،محبوبه چپ چپ حاج حسین را نگاه میکند:
    -واه من کجا اونطوری با لب و لوچه ی کج گفتم؟
    شاهرخ بحث و جمعشان را نصفه رها میکند و بعد از دست دادن بلند میشود،نگاه اخرش را به دلوین میندازد و همراه پیمان و سها به سمت در میرود،سها که نگاه اخرش را به دلوین دیده لبخند اطمینان بخشی میزند:
    -نگران دلی نباشین ما هستیم
    نگاه کوتاهی به او و بعد به پیمان میندازد:
    -میدونم..
    سرش را پایین میندازد:
    -میخواد بچه رو سقط کنه...مواظبش باشین برم برگردم یه دکتر خوب پیدا میکنم
    پیمان اخم میکند:
    -یعنی چی سقط کنه؟
    -حق داره...تو این سن بچه نمیخواد منم بهش قول دادم یه دکتر پیدا کنم فقط این مدت که نیستم و بیتا اینجاست نگرانم
    -نباش سها میره پیشش یا میگیم دلی میاد اینجا
    دستش را روی شانه ی پیمان میگذارد:
    -ممنون
    پیمان لبخند تلخی میزند و او را در اغوش میگیرد:
    -به سلامت بری برگردی داداش
    شاهرخ که میرود در را میبندد و چندثانیه همانجا میماند،ته این بازی کجا بود خدا میدانست،وارد سالن که میشود کنار دلوین مینشیند،مشغول بازی با گوشیش است اما پیمان خوب میداند حواسش هرجایی هست بجز صفحه ی گوشی
    -اوضاع خوبه؟
    دلوین نگاهش میکند:
    -الان داری منت میشی؟
    -منت میشی نه منت میکشی جغله
    -همون
    پیمان میخندد و ابروهایش را بالا میندازد:
    -اصلا اره اقا دارم منت میکشم فرمایش؟
    نگاه کوتاهی به جمع میندازد و ادامه میدهد:
    -این مدت مشکلی داشتی به منو سها بگو باشه؟
    -داری اتش بس اعلام میکنی؟
    -قهر نبودم دلی.. فقط دلخور بودم دوست داشتم شاهرخ مثل یه مرد بیاد جلو و تورو خواستگاری کنه،دوست داشتم عروسی بگیره برات بعد این دسته گل و بکاره تو شکمت
    دلوین سرش را پایین میندازد:
    -همه چی تقصیر من بود باور کن پیما...
    -خیلی خب فعلا بیخیال تا ببینیم چی پیش میاد این مدت مراقب خودت باش داستان نشه
     

    Arezoosoleymani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    95
    امتیاز واکنش
    1,863
    امتیاز
    316
    دوروز گذشته بود بجز همان یک باری که تماس گرفته بود و گفته بود رسیده با شاهرخ صحبتی نکرده بود و دلش ارام و قرار نداشت و به تمام ناارامی هایش خانواده ی سوداگر را هم بابد اضافه میکرد، شب دوم خانواده ی سوداگر بدون اطلاع قبلی با دسته گل بزرگی به عمارت امده بودند،دلوین به سرعت با سها تماس گرفته بود و از او خواسته بود پیمان را به اینجا بفرستد،تا امدن پیمان در اتاقش ماند و یکبار هم با هجوم محتویات معده اش به سمت سرویس رفت انقدر عق زده بود که خیال میکرد دیگر جانی در بدنش نمانده
    -دلی؟دلی باز کن درو ببینم چی شده
    ابی به صورتش میزند و بیرون میرود،روی تخت مینشیند:
    -پیمان دیدی سالنو؟
    -اره ولی از کنار اومدم منو نبینن...حالت خوب نیست پاشو بریم دکتر
    -نه خوبم
    -پس بلند شو اماده شو بریم پایین
    -پیمان من نمیخوام بیام...شارخ بفهمه خیلی عصبی میشه
    -غلط میکنه کی میدونه تو زن اونی؟فعلا که همه تورو بااون شکمت یه دختر مجرد میدونن...پاشو دلی اقاجون ناراحت میشه
    علارقم خواسته اش به سمت اینه میرود،مقابل کلافگی پیمان کمی رژ میزند و با سرکردن شال کاربنی اش همراه پیمان بیرون میرود،پیمان احوال پرسی گرمی میکند و مینشیند اما او به یک خوش امد گویی کوتاه بسنده میکند،مقابل مهیار و کنار مبلِ پیمان مینشیند و سرش را پایین میندازد دلش فرار میخواهد،فرار از نگاه های زیرچشمی مهیار، از پوزخند بیتا از نگاه های عجیب سیما،حاج سوداگر با مهربانی و متانت شروع به صحبت میکند،میگوید دیدار دوستانه است امده که فقط دیداری تازه کند اما بااین دسته گل و اوردن مهیار خواسته که یک تیرو دو نشان بزند،او میگوید و حاج حسین لبخند میزند،اصلا چه کسی بهتر از مهیار؟چه کسی بهتر از رفیق گرمابه و گلستانش؟
    -دلوین جان؟
    با صدای حاج سوداگر به خودش میاید و سرش را بلند میکند
    -از حسین اجازه گرفتم فردا با مهیار برین بیرون یه ناهار دوستانه بخورین و یکم صحبت کنین
    -اما من...
    -میدونم دخترم...این ناهار همونطور که گفتم دوستانس و قرار نیست برداشت دیگه ای ازش داشته باشیم
    حاج حسین مداخله میکند:
    -دخترم در نهایت نظر اصلیو تو میدی هرچی بگی ما بهش احترام میذاریم
    نگاهی به پیمان میندازد،میخواهد فریاد بزند که چرا او را برای امدن به ایران تشویق کرده بود؟ناچار است به قبول کردن ناچار است چون هیچ کس نمیداند او همسر شرعی شاهرخ است و حالا بچه ی او را در شکم دارد،مهمان ها که میروند پیمان اخم هایش را در هم میکشد:
    -اقاجون چرا به خواسته ی دلوین احترام نمیذارین؟اون قبلا نظرشو داده بود دارین این قرارو بهش تحمیل میکنین
    حاج حسین به دلوین نگاه میکند،چه رازی بود بین اینها؟چه رازی که نوه هایش میدانستند و بس:
    -دخترم من صلاحتو میخوام...مهیار پسری نیست که بشه ازش گذشت خانواده سوداگر خانواده بااصل نصب و متدینی هستن
    -من نمیخوام ازدواج کنم اقاجون...قبلا گفتم پس وقتی قبلا جواب منفی دادم دلیلی ندارم برم ناهار بخورم
    بلند میشود شب بخیر کوتاهی میگوید و میرود،پیمان رفتنش را نگاه میکند و خوب میداند شاهرخ اگر بفهمد شبانه به سمت تهران پرواز میکند
    -پیمان تو باهاش صحبت کن
    بلند میشود،حاچ حسین چه اصراری دارد؟
    -اقاجون دختره میگه نه شما چرا اصرار دارین؟مگه زوری میشه خب دلش نمیخواد اینم ایران اومدنش نیست که بشینم زیر پاش بگم بیا بیا
    -به هرحال ما قرار فردارو گذاشتیم باهاش بره بعدش من جواب نه میدم
    سرش را تکان میدهد و با خنده میگوید:
    -من نمیتونم اقاجون نمیتونم دلیو به کاری که دوست نداره اجبار کنم...اون دوست نداره بره
    گفته بود نمیرود اما برخلاف گفته اش نمیتواند درخواست محبوبه را رد کند،نمیداند چگونه به شاهرخ خبر بدهد نمیداند رفتنش درست است یا نه؟لگ چرمی پایش میکند به همراه پالتوی چرم بلندی که بلندی اش تا قوزک پایش است،نیم بوت های جوکری مشکی اش را میپوشد و مقابل اینه مینشیند،دستش را روی پیشانی اش میگذارد و به اینه نگاه میکند،با صدای در اتاق صاف مینشیند:
    -بفرمایین
    محبوبه داخل میاید و با مهربانی نگاهش میکند:
    -دخترم اماده ای؟
    -بله
    -مهیار دم دره هرچقدر گفتیم نیومد تو
    -الان میام
    به سمت اینه میچرخد موهایش را به یک سمت هل میدهد و مقابل چشمان محبوبه میبافد،شال قرمز بافتی از کمد برمیدارد و روی سرش میندازد و با برداشتن کیف یک ور صندوقی اش که همرنگ شالش است به سمت در میچرخد
    -مادر عین میت شدی یچی بزن به صورتت وا
    -خوبم همینطوری
    -خوبی ولی رنگ پریده ای برو...برو یچی بزن
    با کلافگی مقابل اینه خم میشود و رژ لب مات صورتی روی لب هایش میمالد،کمی ریمل به چشم هایش میزند و عقب میرود،بدون حرف دیگری از مقابل محبوبه رد میشود و پایین میرود،حاج حسین نیست و دلوین میداند از قصد نخواسته او را ببیند،از عمارت که خارج میشود مقابل در مهیار را میبیند که به یک شاسی بلند مشکی تکیه داده،خوشتیپ است و خوش چهره اما نه مانند شاهرخ،با یاداوری شاهرخ استرس تمام وجودش را میگیرد،سلام کوتاهی میدهد،مهیار در را باز میکند و سوار میشود،در تمام طول مسیر کوتاه پاسخ میدهد و کوتاه حرف میزند،حوصله ندارد و دلش میخواهد همین حالا در اتاقش فرود بیاید،نمیداند چه وقت وارد رستوران شده اند و چه وقت غذا سفارش داده اند
    -دوست نداری غذارو؟
    -نه یه مدته معدم اذیتم میکنه...کم غذا میخورم
    مهیار لبخند میزند و به صندلی تکیه میدهد،با دقت نگاهش میکند و دلوین هنوز نمیتواند درک کند مگر در نگاه کردن ادم ها چه اتفاقی میفتد که شاهرخ قبل از محرمیت هیچوقت به او زل نمیزد
     

    Arezoosoleymani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    95
    امتیاز واکنش
    1,863
    امتیاز
    316
    -راستش من اهل تعارف نیستم برعکس مردم کشورم که گاهی تو رودروایسی گیر میکنن و حرفشونو نمیزنن
    دلوین منتظر نگاهش میکند و او ادامه میدهد:
    -پدرم میخواد منو ایران نگه داره و واسه همین تلاش میکنه این ازدواج سر بگیره...چون میدونه حاج حسین مخالف رفتن شما از ایرانه اما من نمیخوام ایران بمونم
    -پس چرا برگشتین؟
    ابروهای مهیار بالا میرود:
    -مشخصه من اینجا خانواده ای دارم که دلم میخواد هرازگاهی بیام و ببینمشون اما کارم اونوره تقریبا تمام زندگیم اونوره و تو ایران باید از صفر شروع کنم و من اینو نمیخوام
    -خب چرا به پدرتون نمیگین؟
    مهیار با خنده نگاهش میکند:
    -من تک فرزندم و شاید اونم حق داره دلش میخواد من کنارش باشم...شاید توفیق اجباری شد من برنامه ای واسه ازدواج نداشتم فعلا اما وقتی شمارو...
    وسط حرف مهیار میپرد و جدی میگوید:
    -من قبلا گفتم نمیخوام ازدواج کنم...نظرم‌ عوض نشده
    -گفتم شاید بتونیم در باره ی این رابـ ـطه بیشتر صحبت کنیم
    -من قبلا نظرمو به شما گفتم اگر الان اینجام فقط بخاطر اینه که بی احترامی نکنم به دعوت شما صحبت هایش با مهیار به آنجایی میرسد که با نهایت احترام نظرش را باز هم میگوید و مهیار با شخصیتی که از او انتظار میرفت به نظر دلوین احترام میگذارد،تا عمارت حرفی نمیزند و مهیار هم سکوت میکند،مهیار که ماشین را نگه میدارد تازه میفهمد که رسیده اند تشکر میکند و با خداحافظی کوتاهی پیاده میشود،وارد حیاط که میشود ماشین پیمان را میبیند،قدم زنان وارد میشود و سلام کوتاهی میدهد،حاج حسین منتظر نگاهش میکند اما چیزی نمیپرسد،بیتا که تازه وارد سالن شده کنار مبلی که دلوین نشسته می ایستد و کمی خم میشود:
    -دلی جون خوش گذشت؟
    دلوین نگاهش میکند،احساس های بد به جانش حمله میکنند بیتا چیزهایی میدانست:
    -خوب بود
    -یعنی مبارکه دیگه؟
    سها به پیمان نگاه میکند و پیمان قبل از دلوین جواب میدهد:
    -دلوین فعلا بچس جوابشم قبلا داده ، نه !
    بیتا تای ابرویش را بالا میندازد و با لبخند میگوید:
    -اتفاقا اونایی که همه فکر میکنن بچه ان زودتر به استقلال میرسن پیمان جون،تو زمینه تصمیمگیری،ازدواج، بچه دار شدن و...
    محبوبه متعجب به جمع نگاه میکند:
    -واه بیتا مادر اینا چیه میگی؟
    حاج حسین دخالت میکند،بیتا از این طعنه ها منظوری دارد:
    -نه خانوم وایسا بگه،جوونن بذار ببینیم خواسته ها و نظراتشون چیه خب
    پیمان مشکوک به حاج حسین نگاه میکند و با اخم برای بیتا خط و نشان میکشد،کجا بود شاهرخی که این دختر را با یک لشکر تنها گذاشته بود،قبل از اینکه بیتا حرفی بزند پیمان بحث را عوض میکند:
    -دایی؟دوستم بلیطاتونو فرستاد؟
    پرهام به ساعت نگاه میکند:
    -اره دایی دستت درد نکنه
    -واسه فردا صبح؟
    -4 صبح،گفته بودم اولین پرواز باشه
    دلوین خسته از بحث های معمولی با یک ببخشید به سمت پله ها میرود،وارد اتاقش که میشود باهمان لباس ها روی تخت مینشیند و به صفحه گوشی خیره میشود،شاهرخ تماسی نگرفته بود و نگرانی دلوین هر لحظه بیشتر اوج میگرفت،با صدای در اتاق و ورود سها موبایل را کنار میگذارد و به سها خیره میشود،سها کنارش مینشیند و دست هایش را میگیرد:
    -چرا اومدی بالا؟
    -حوصله نداشتم
    سها به موبایل روی تخت نگاه میکند:
    -صحبت نکردی باهاش؟
    -نه از دیشب زنگ نزده...دیشب گفت امروز یکم کاراش بیشتره و خودش تماس میگیره
    -خب نگران نباش...فردا بعدازظهر میاد اره؟
    -اره فکر کنم
    -ایشالا بعدش همه چی به سرعت درست میشه...بلند شو توام لباساتو عوض کن
    پالتویش را روی تخت پرت میکند و به سمت کمد میرود،سها هیکلش را نگاه میکند همیشه به هیکل دلوین حسودیش میشد بی نقص ترین هیکلی که تا بحال دیده بود هیکل دلوین بود
    -دلی؟
    دلوین میچرخد و منتظر نگاهش میکند و سها متعجب میگوید:
    -سیکس پکات نابود شده ها
    برای دلوینی که همیشه شکمش تخت بود و براثر ورزش و مربی های متعدد عضله هایش هم کمی دیده میشد باید هم تغییراتی اینگونه ، سریع به چشم میامد،پیرهنش را بالا میزند و رو به سها می ایستد:
    -فکر کنم سه ماه شده
    نگران ادامه میدهد:
    -چندوقت دیگه بزرگتر میشه...نکنه بقیه ام بفهمن؟
    -بقیه شکم تورو کجا میبینن فوقش لباس جذب نمیپوشی دیده نمیشه بعدشم تا اون موقع شاهرخ گفته تموم شده رفته
    کلافه روی صندلی مینشیند:
    -میترسم همش...سها خیلی میترسم خیلی نگرانم ما حتی عروسی نشدیم اما بچه داریم
    -نگرفتیم!
    -چی؟
    -عروسی نگرفتیم درسته
    با حرص نگاهش میکند:
    -سها!
    سها میخندد و بلند میشود:
    -شوخی کردم هوات عوض شه،حکمت خدا بوده حتما لباساتو عوض کن یکم بخواب
    بیرون میرود و دلوین را با دنیایی از خیالات تنها میگذارد،سها چه میدانست او چه میگوید از حس های ضدونقیض او چه میدانست؟سهایی که با عزت و احترام به خواستگاری اش رفته بودند جشن عروسی برایش ترتیب داده بودند و بعد خانه اش را با هزار امیدو آرزو چیده بودند سهایی که باردار نبود سهایی که پدر داشت مادر داشت چه میدانست از دل نگرانی های دلوین
     
    آخرین ویرایش:

    Arezoosoleymani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    95
    امتیاز واکنش
    1,863
    امتیاز
    316
    میخواهد دراز بکشد که گوشی موبایلش زنگ‌ میخورد،ایکون اتصال را لمس میکند و به سمت تراس میرود
    -سلام شارخ خان
    -سلام خانومم...خوبی دورت بگردم؟
    وارد تراس میشود،خوب بود؟با اینهمه حس تضاد مگر میشد خوب بود
    -دلم برات خیلی تنگ‌ شده
    -قربونت برم من...والا دل مام واسه اهل و عیالمون تنگ‌ شده
    میخندد و نمیداند کسی آنور خط برای خنده هایش جان میدهد
    -کی میای؟
    -یکی دوساعت دیگه...قرار بود فردا بیام اما سرهنگ‌ میگه دیگه کاری اینجا ندارم بهتره برگردم
    آرامتر از قبل زمزمه میکند:
    -شارخ کی با اقاجون صحبت میکنی؟
    -اول باید تکلیف بچه رو روشن کنیم دلوین بعدش به اقاجون میگم تورو میخوام...اینطوری بهتره
    -شارخ؟
    -جانِ شاهرخ
    -من نمیخوام...یعنی من...من میخوام بچه رو نگه دارم
    نفس عمیق شاهرخ از آنور خط به گوشش میرسد و زمزمه ی آرامِ "الله اکبر" ش چیزی از قلبش میکند،نکند شاهرخ را ناراحت کرده باشد؟
    -حرف بدی زدم؟
    -نه دورت بگردم نه...میام حرف میزنیم
    در اتاق که باز میشود دلوین به سمت عقب میچرخد،بیتا بدون اجازه وارد اتاق شده و منتظر نگاهش میکند
    -بیتا اینجاست باید قطع کنم
    اخم های شاهرخ را حتی از پشت خط هم میتواند حس کند،میگوید "بیتا اونجا چیکار..." و دلوین بدون اینکه منتظر باقی صحبتش باشد گوشی را قطع میکند،وارد اتاق میشود و روی تخت مینشیند و با لبخند میگوید:
    -کاری داشتی؟
    بیتا صندلی میز ارایش را برمیدارد و مقابل دلوین مینشیند،چند ثانیه دقیق نگاهش میکند نمیگوید این دختر چه دارد که شاهرخ علارقم دین و مذهبش میخواهدش نمیگوید زیرا که این دختر همه چیز دارد،نگاهش را به سمت شکمش میکشاند و بعد ناامید به دلوین نگاه میکند:
    -بدون مقدمه میرم سراغ حرفام...من عاشق شاهرخم
    مکث کوتاهی میکند و بدون توجه به دلوین و چشم های نگرانش ادامه میدهد:
    -چه اون موقع که بی بندوبار بود و هفته ای 6 تا my friend عوض میکرد چه بعدش که نمیدونم یهو چی شد توبه کردو شد اینی که الان هست گرچه آب نمیدیده وگرنه همچنان همون شاهرخِ قبله...نمیدونم چطور خامش کردی یا تو کاری نکردی و اون نتونست از یه همچین به قول ماها دافی بگذره اما میدونم در مقابل،هیچکسم نمیتونه از شاهرخ بگذره چه برسه به من
    دلوین متشنج نگاهش میکند چه میشنید از این دختر؟
    -این حرفا یعنی چی؟منظورت از این حرفا چی...
    -میدونم حامله ای
    دلوین لال میشود حتی شاید کر میشود و لحظه ای تنفسش قطع میشود،اتاق دور سرش میچرخد
    -اگه قبلا بود تعجب نمیکردم اما شاهرخ چندساله نگاه به دختری نکرده
    هیستیریک میخندد:
    -باورم نمیشه...باورم نمیشه حامله ای و میدونم اگه بقیه بفهمن شاهرخی که پاکی و مردونگیش دهن به دهن تو تمام بازار میچرخیده همچین آدمیه و دخترعموی مجردش ازش حاملس وای...وای چه شود
    دلوین به ساعت نگاه میکند کاش شاهرخ هرچه زودتر میرسید:
    -ما محرم شدیم...من زنشم و مجرد نیستم
    بیتا ناباور نگاهش میکند،شاهرخ تا کجا پیش رفته بود؟خیال میکرد دلوین هم مانند تمام دخترهای زندگی شاهرخ است اما انگار هنوز شاهرخ را نشناخته بود!
    -بهتره بری به دوست پسرای خودت برسی شارخ واست خیلی زیاد میشه
    هنوز در بهت است اما خودش را جمع و جور میکند،می ایستد و به سمت در میرود:
    -خوبه...خوب پیش رفتی اما خیال نکن با یه توله میتونی شاهرخو اسیر خودت کنی یعنی من نمیذارم
    -بیرون
    بیتا پوزخند میزند و در را باز میکند:
    -میرم...اما همین حالا همه چیو به بقیه میگم تا بفهمن شاهرخ فقط جانماز آب میکشه و توام یه هـ*ـر*زه ای
    دلوین به دنبالش تقریبا خیز برمیدارد،وسط راهرو مقابلش می ایستد:
    -تو حق نداری این کارو کنی به تو مربوط نمیشه
    -حق؟پروییت جالبه برام
    دستش را از دست دلوین میکشد:
    -ول کن دستمو...ول کن
    راه میفتد اما دلوین دستش را از پشت میگیرد و باز هم مقابلش می ایستد:
    -نمیذارم تا وقتی شارخ نیومده بری
    بیتا عصبی دستش را میکشد قدمی عقب میرود و دلوین را به کناری هل میدهد اما پای دلوین درهم میپیچد و بلافاصله از پله ها پرت میشود،پیشانی اش به گوشه ی مجسمه ی پاگرد اول میخورد و همانجا میفتد،بیتا شوکه میشود کمی جلو میرود،در عرض چندثانیه چه اتفاقی افتاده بود؟اصلا نمیداند چه شد تا به خودش میاید بالای سر دلوین ایستاده است،کمی تکانش میدهد و به زور از لابلای لب هایش نامِ "دلوین" را زمزمه میکند،خون روی پیشانی اش حالش را بد میکند دستش را روی دهانش میگذارد:
    -وای خدا...وای خدا
    داد میزند:
    -بابا؟مامان؟
    پله های باقی مانده را میدود:
    -پیمان؟بیاین توروخدا
    بالا میرود روی پله بالای سر دلوین می ایستد،با تمام توان جیغ میکشد،پیمان و سها اول از همه میرسند،پیمان با دیدن دلوین بدو بالای سرش مینشیند:
    -دلی؟دلی صدامو میشنوی؟...سها...
    سها قدرت حرکتش را از دست داده، کنار پله ها ایستاده و حرکت نمیکند،نگاه از او میگیرد و رو به بیتا میگوید:
    -چیکارش کردی؟چه غلطی کردی بیتا
    حاج حسین و محبوبه دستپاچه حرف میزنند مهرو اشک میریزد و سیما بیتا را آرام میکند،پیمان فریاد میزند:
    -ساکت...سها سوئیچو وردار بیار
     

    Arezoosoleymani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    95
    امتیاز واکنش
    1,863
    امتیاز
    316
    میخواهد بایستد و دلوین را بلند کند اما با دیدن قامت شاهرخ که با لباس نظامی کنار پله ایستاده مکث میکند،چه وقت امدن بود؟قدمی عقب میرود:
    -شاهرخ
    ساک شاهرخ از دستش ول میشود،خستگی به یکباره در جانش رسوخ میکند و دست و پایش از درد منقبض میشود جلو میرود صدای آرامش را حتی خودش هم نمیشنود:
    -چی شده؟
    به دلوین نگاه میکند،نفسش میرود تا نام دلوین را بر زبانش بچرخاند اینبار فریاد میزند:
    -یکی جواب بد...
    با فریاد محبوبه توجهش به پارکت های خونی جلب میشود،دلوین حامله بود او حامله بود و بچه اش را میخواست،جمله ی دلوین در مغزش رژه میرود،مقابلش زانو میزند:
    -یا ابوالفضل
    محبوبه-این خون چیه...بچم از دستم رفت این خون چیه بچمو وردارین ببریم بیمارستان
    سها همزمان که مانتویش را تن میکرد سوئیچ بدست به سمت پله ها میدود با دیدن شاهرخ لال میشود،پیمان فریاد میزند "شاهرخ بلندش کن" و قبل از اتمام جمله اش شاهرخ دلوین را بلند میکند،با تمام وجود او را به سـ*ـینه اش میچسباند و به سمت در میدود،شاید راست میگفتند گاهی آدم جانش را در دست میگیردحالا که جانش را به سـ*ـینه اش چسبانده بود معنای این جمله را خوب میفهمید،بدون توجه به فریاد های پدرام بدون توجه به بیتای گریان و سیمای نگران و بدون توجه به نگاه های حاج حسین که در عین سکوت فریاد میزد سوار ماشین پیمان میشود،سها و پیمان که مینشینند ماشین به سمت بیمارستان پرواز میکند،همزمان با انها بقیه هم وارد سالن میشوند،پرستار اورژانس گوشی تلفن را روی شانه اش میگذارد و میگوید:
    -اروم اینجا بیمارستانه...صبر کنین یکم
    میگوید و مجدد گوشی را به سمت گوشش میبرد،شاهرخ به اتاق دلوین نگاه میکند و مجدد به سمت پرستار خم میشود:
    -پس کو دکترتون؟
    پرستار همزمان که صحبت میکرد میگوید:
    -میاد الان جناب نمیتونه که پرواز کنه
    عصبی جلو میرود و گوشی را از گوش پرستار میکشد،روی میز میکوید و فریاد میزند:
    -اون بی صابو دودیقه ول کن
    به سمت عقب میچرخد و با همان تن صدا میگوید:
    -یه دکتر تو این خراب شده نیست؟
    پیمان بازویش را میگیرد،نیم نگاهی به حاج حسین که یک کلمه هم حرف نمیزند میندازد:
    -شاهرخ...آروم
    شاهرخ به سمت پیمان میچرخد،چگونه آرام میشد وقتی این دختر گفته بود بچه اش را میخواهد چگونه آرام میشد وقتی بعد از چندروز دلتنگی برگشته بود و دلوین را اینگونه میدید :
    -نگفتم مواظبش باش؟اینطوری ازش چشم برنداشتی؟
    -هیس الان عصبی اروم با...
    با آمدن پزشک سها به سمتش میدود،آرام زمزمه میکند:
    -خانوم دکتر...حاملس
    -چندماهشه؟
    سها به بقیه نگاه میکند و آرامتر میگوید:
    -فکر کنم 3 ماه
    دکتر سری تکان میدهد و همراه پرستار داخل میرود،حاج حسین کنار پرهام ایستاده و تسبیحش را در دست میچرخاند،امشب چه میشد؟همراه آنان بیتا و کمند هم آمده بودند اما بقیه در عمارت مانده بودند،پیمان به کف سالن زل زده و کلافه به چپ و راست میرود و سها خیره ی شاهرخ است،ریش های پررنگ موهای بهم ریخته و لباس های نظامی اش نشان میدهند که بدون فوت وقت مستقیم به عمارت سالاری رفته بود تا دلوین را ببیند اما چه دیده بود؟دست هایش را مابین پاهایش در هم قفل کرده و به زمین خیره شده،رگ بیرون زده ی گردنش شدت عصبانیتش را نشان میدهد،نیم نگاهش که به بیتا میفتد بدون توجه به بقیه عصبی میگوید:
    -چیکار داشتی باهاش؟
    پیمان که انگار منتظر همین جمله بود میگوید:
    -نمیدیدی چندروزه حالش بده باید کرمتو میریختی؟
    بیتا نگاهی به جفتشان میندازد ته دلش ترس به غلیان افتاده اما خودش را نمیبازد:
    -به من چه؟چسبیده بود از دستم من فقط هلش دادم اما پاش پیچ...
    شاهرخ مقابلش می ایستد و انگشت تهدیدش را به سمتش میگیرد:
    -دعا کن بیتا دعا کن چیزیش نشه واِلا به ولای علی کاری میکنم روزی صدبار ارزوی مرگ کنی
    بیتا حق به جانب نگاهش میکند حسادت درجانش افتاده، قدمی عقب میرود:
    -خودش چیزیش نشه یا بچش؟
    شاهرخ میخواهد به سمتش خیز بردارد که دکتر از اتاق خارج میشود،سها و کمند اولین نفر به سمتش میروند
    کمند-خانوم دکتر حالش چطوره؟
    دکتر نگاهی به جمع میندازد و کنار ایستگاه پرستاری می ایستد،چیزی در پرونده یادداشت میکند و باآرامش میگوید:
    -خودش خوبه فقط یه خراش کوچیک رو پیشونیش افتاده...ضربه ای که بر اثر افتادن از پله بهش خورده باعث شده جنین به سمت پایین رحم بیاد و منجر به خون ریزی بشه که البته خطر رفع شده و جای هیچ نگرانی نیست
    او میگوید و بقیه با بهت نگاهش میکنند،حاج حسین و پرهام پلک هم نمیزدند و کمند از بازوی سها چسبیده بود تا سقوط نکند،چه میگفت این دکتر؟بیتا با بدجنسی به دیوار تکیه میدهد و پیمان با رنگ و روی پریده به حاج حسین نگاه میکند که روی صندلی سقوط کرده
    کمند-پیمان مامان؟
    پیمان نگاهش میکند،کلافه و پر از حرف اما در سکوت
    -پرونده اشتباه نشده؟ها؟اخه دلی که...همش پیش ماست جایی...
    به چپ و راستش نگاه میکند و لب هایش را گاز میگیرد:
    -منظورم اینه که...یعنی میگم مگه میشه دلی...دلی باردار نیست من میدونم برو بپرس اشتباه شده حتما
    برخورد تسبیح حاج حسین به کف سالن سکوت خفقان آور بینشان را میشکند،پرهام با پوزخند نگاهش میکند و از بین دندان هایش میغرد:
    -چی میگی خواهر من...چه اشتباهی؟فکر کردی اون ور آبیا به خط قرمزای قبل از ازدواج اعتقادی دارن؟ دختر خارجیه دین و مذهب درست درمونم که نداره خدا میدونه چندتا اونور سقط کرده بعد اومده ایران
    میگوید و دست های شاهرخ مشت میشود،پیمان که سرخ شدن شاهرخ را میبیند ارام میگوید:
    -این چه حرفیه دایی حتما ما از یه چیزایی خبر...
    جمله اش با هجوم پرهام به سمت اتاق دلوین نصفه میماند
    پرهام-آشغال اومده ابرومونو ببر...
    شاهرخ مقابلش می ایستد،در اتاق را میبندد و به پیمان اشاره میکند:
    -پیمان...همه رو ببر عمارت
    پرهام-چی میگی؟بیا کنار بریم ببینیم چه گندی زده...تا گوهش بالا نیومده باید تکلیفشو روشن کنیم...بیا کنار حداقل ببینم از کدوم خریه این بچه
    عصبی میگوید شاهرخ اما تکان نمیخورد،با فک منقبض شده حاج حسین را نگاه میکند،نگاه میکند و از خجالت آب میشود،حاج حسین خیره اش شده و این یعنی میداند اینجا خبری است،کمند با گریه شانه های حاج حسین را ماساژ میدهد:
    -داداشم راست میگه شاهرخ...شاید اصلا اشتباهی شده چه میدونم یچیزی شده که نتونسته به ماها بگه و الان حامل...
    با صدای کنترل شده فریاد میکشد:
    -بسه عمه...برین عمارت میایم حرف میزنیم
    پرهام-یعنی چی؟بیا کنار اصلا بتو ربطی نداره بچه داداش من مجرده اما حاملس میفهمی یعنی چی؟ابرومون تو دروهمسایه بازارو غیربازار میره گمشو کنار شاهرخ کاسه داغتر از آش...
    -بسه پرهام
     
    آخرین ویرایش:

    Mitra.S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    152
    محل سکونت
    Germany
    سلام خانم سليمانى عزيز ، مرسى بابت پارت جديد. من نميدونم چرا نميتونم تو صفحه خودتون براتون پيام بدم.
     

    Arezoosoleymani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    95
    امتیاز واکنش
    1,863
    امتیاز
    316
    سلام عزیزم عههه منم نمیدونم مشکل از کجاست اما ممنون بابت پیامت
     

    Arezoosoleymani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/08
    ارسالی ها
    95
    امتیاز واکنش
    1,863
    امتیاز
    316
    فریاد حاج حسین شانه های شاهرخ را میلرزاند،عصایش را زمین میزند و بدون توجه به تسبیحی که زیر پا افتاده راه میفتد:
    -بیا دنبالم پرهام
    پرهام-اما اقاجون...وای چیکار دارین میکنین شما؟پدر من دلوین حاملس میفهمین؟
    -راه بیفت گفتم
    نصفه ی راه برمیگردد،عصایش را بالا میبرد،با سرِ عصا پیمان و شاهرخ را نشانه میگیرد و بدون توجه به شاهرخ رو به پیمان میگوید:
    -منتظرتونم...کمند بیتا راه بیفتین
    همهمه ی کمند و پرهام که دور میشود شاهرخ روی صندلی سقوط میکند،پیمان موهایش را عقب میدهد،شاهرخ را نگاه میکند کلافه عصبی مضطرب،هم مقصر بود و هم نبود:
    -خیالت راحت شد؟گفتم سریع بگو پاشدی رفتی ماموریت؟ماموریت مهم بود یا ابروی اون دختر؟اون کارِ کوفتیت مهم بود یا نگاهی که اقاجون بهت انداخت؟
    سها نیم نگاهی به شاهرخ و رگ برآمده ی گردنش میندازد و بازوی پیمان را میگیرد:
    -پیمان...کافیه
    نفس عمیق شاهرخ نشان از خوددرگیری اش دارد،کف دستش را روی گردنش فشار میدهد و به سمت اتاق میرود،دلوین با دیدنش نیم خیز میشود،چشم های سرخش داد میزنند که تمام حرف های پشت در را شنیده،شاهرخ بیتاب جلو میرود و جانش را در آغـ*ـوش میکشد،لب هایش را روی موهای دلوین میگذارد و عمیق میبوسد،دست های دلوین که دورش حلقه میشود احساس پدری را میکند که فرزندش را بعد از گم شدن پیدا کرده،احساس پدری را که مسئولیتش را فراموش کرده و چوبش را بَد خورده،احساس پدری را که شرمنده اما درمانده است،عقب میرود و با انگشت شصتش اشک های دلوین را پاک میکند،این دختر نمیداند با گریه هایش خنجر بر قلب شاهرخ فرو میکند؟
    -میمیرما...گریه نکن
    گریه ی دلوین شدت میگیرد،سرش را پایین میندازد و هق میزند،دست شاهرخ که دستش را احاطه میکند ناچار سر بلند میکند،حتی فرصت نکرده بود شاهرخ را در لباس نظامی اش خوب تماشا کند:
    -چرا اینطوری شد شارخ؟من دارم از خجالت میمیرم دارم دق میکنم...نمیتونم تو چشم هیچ کس نگاه کنم...
    -درست میشه گریه نکن...جاییت درد نمیکنه؟
    الان برای دلوین این مهم بود؟الان فقط دلش میخواست بمیرد،با باز شدن در و ورود پیمان و سها بغضش شدت میگیرد،سها کنار تختش می ایستد اما پیمان به دیوار تکیه میزند و عصبی با پا روی زمین خط های فرضی میکشد،نادیده گرفته شدن از سمت پیمان برای دلوین بالاترین مجازات بود با بغض صدایش میزند:
    -پیمان
    پیمان سر بلند نمیکند،دلش ریش میشود برای بغض صدای دلوین اما گنجایشش تکمیل است،بی اعتنا به کارش ادامه میدهد
    سها-پرستار گفت سرمش تموم شد میتونیم بریم
    دلوین فین فین میکند و بی صدا اشک میریزد،چه چیزی در انتظارش بود؟چگونه وارد عمارت میشد و چگونه به حاج حسین توضیح میداد؟چگونه شاهرخ را تبرئه میکرد اصلا چگونه نگاه همه را تغییر میداد؟
    -بس میکنی دلوین؟اعصاب سگیِ منو با گریه هات بدتر بریز به هم
    با فریاد شاهرخ که روی صندلی نشسته بیشتر بغض میکند و چانه اش میلرزد، ارام و مظلوم میگوید:
    -چرا سرم داد میزنی؟
    شاهرخ مات نگاهش میکند،دلوین همینگونه هم لوس و بهانه گیر بود چه برسد به این روزها که فشار عصبی و بارداری را هم تحمل میکرد،دلش میخواهد او را در آغـ*ـوش بکشد دلجویی کند و اصلا یک "غلط کردم" از ته دل بگوید اما نایِ حرف زدن ندارد،فکر عمارت و حاج حسین خون در رگ هایش را هم منجمد کرده،گوشی پیمان پشت سر هم زنگ میخورد و او بی توجه به زمین خیره شده،دست اخر سرش را بالا میاورد و عصبی میتوپد:
    -سها تموم نشد سرمش؟
    سها دست پاچه به سرم نگاه میکند:
    -چ...چرا چرا اخراشه
    پیمان کمی خم میشود و پرستار را صدا میزند،پرستار که داخل میشود با صدای جدی میگوید:
    -خانم پرستار آخراشه...سرمشو درآر ما بریم عجله داریم
    دلوین با ترس نگاهش را بین پیمان و شاهرخ میگرداند،پرستار که بیرون میرود صاف مینشیند و از درد آخِ آرامی میگوید،شاهرخ با هول به سمتش میرود:
    -چی شد؟آروم بیا پایین...دلوین باتوام چرا ماتت بـرده؟
    -من نمیخوام برم...عمارت
    پیمان جلو میاید تا بهتر ببینتش،انتهای تخت می ایستد و دست هایش را روی میز غذا خوری درهم گره میزند دلوین با گریه ادامه میدهد:
    -من خجالت میکشم...نمیتونم...نمیتونم تو چشم همه نگاه کنم...نمیام شارخ
    -من مقصرم دلوین من از اول...
    -نه...نه شارخ دروغ نگو تقصیر منه حتی اینکه من باردارمم تقصیر منه
    سها-خب میخواین بریم خونه ی م...
    داد پیمان جمله اش را قطع میکند:
    -هیچ جا نمیریم بجز عمارت...اگه شب عروسی ما گفته بودین اینطوری نمیشد
    باقی جمله اش را رو به شاهرخ میگوید:
    -میرفتی میگفتی دختره رو میخوام اصلا از اون صیغه ی کوفتی حرف نمیزدی میگفتی میخوامش و تموم...شما دلوین خانوم باافتخار نگو بچه تقصیر منه فکر کردی کار شاقی کردی؟اگه اون بچه نبود این افتضاح آبرومندانه تر جمع میشد
    کلافه در اتاق قدم میزند:
    -چیکار کردین شماها...چیکار کردین...بهش که فکر میکنم تازه عمق فاجعه رو میفهمم
    اتاق در سکوت فرو میرود و صدای نفس های بلند شاهرخ است که هرچند ثانیه یکبار سکوت را میشکند،پیمان کلافه نگاهش میکند به راستی چه کسی مقصر است؟با هزاران حرف نگفته و درسکوت سوار ماشین میشوند،پیمان دیوانه وار میراند و شاهرخ به روبرو خیره شده و اصلا انگار در ماشین نیست
    سها-پیمان یکم ارومتر
    پیمان کمی سرعتش را پایین میاورد اما فقط کمی ! دلوین به نیم رخ شاهرخ زل زده و میداند هرآن ممکن است از شرم و خجالت بمیرد ، اصلا این نوه ی محبوب و محجوب چه میگفت به حاج حسین
    -شارخ؟
    برمیگردد و نگاهش میکند،برای این دختر دین و ابرو داده بود:
    -جانم
    از اینه با ترس به پیمان نگاه میکند و میگوید:
    -من نمیخوام برم عمارت
    قبل از شاهرخ پیمان با اخم میگوید:
    -میریم عمارت...چیزی نشوم پای گندی که زدین وایسین
    شاهرخ با اخم های درهم نگاهش میکند:
    -چه میدونستم اینطوری میشه چپ و راست تیکه بارم میکنی...پیمان من عصبیم یچی بهت میگما
    -یچیاتو نگه دار واسه حاجی و بقیه
    اشک های دلوین سرازیر میشود:
    -پیمان تمومش کن من نمیخوام برم مگه زور....
    -اره زوره
    به سرعت ماشین را کناری میزند و میپرخد،جابجا میشود تا دلوین را ببیند:
    -گفتی داداش ندارم شدم داداشت شدم پدرت مادرت حتی یه جاهایی خواهرت...دِ لامصب رگ غیرتم واست زد بیرون وقتی دکترت گفت بارداره وقتی فهمیدم از نورچشمم حامله ای...به ولای علی از پریا بیشتر خواستمت درحالیکه اگه پریا این کارو میکرد دارش میزدم دلوین فهمیدی؟
    او میگوید و شاهرخ به کف ماشین خیره میشود،میگوید و دلوین بیصدا اشک میریزد،نمیدانند کی اما رسیده اند و هیچ یک جرئت ندارد اول پیاده شود،پیمان ماشین را خاموش میکند و در را باز میکند و همراه سها جلوتر حرکت میکنند و انها هم پشت سرش میایند،در سالن که باز میشود هوای ترس به صورت دلوین سیلی میزند،همه در سالن نشسته اند همه بجز پریا و بیتا،سها ترسیده روی اولین مبل مینشیند و به زمین خیره میشود،هیچ کس صحبتی نمیکند،حاج حسین تسبیح یشمی رنگی در دست دارد و دانه هایش را میغلتاند، پرهام سکوت را میشکند:
    -اقاجون نمیخوای حرفی بزنی؟خودت که سکوت کردی نمیذاری مام حرف بزنیم مگه اینطوری میشه؟
    به دلوین نگاه میکند:
    -خیال کردی اینجام همون خراب شده ایه که ازش اومدی؟منو نگاه کن دختر..‌.میفهمی چه غلطی کردی؟میفهمی حکمت سنگسا....
    -عمو
    با لحن نه چندان محترمانه ی شاهرخ پرهام حرفش را قطع میکند و طلبکار نگاهش میکند:
    -زهرمار عمو‌...تو که تا همین دیروز تو صورت دختر من نگاه نمیکردی چون نامحرمه و پیف پیف گناهه الان چیه دلوینو میزنی زیر بغلت میبری بیمارستان؟
    با حرف پرهام، همه به شاهرخ نگاه میکنند پیمان به ستون تکیه میدهد و دست هایش را پشتش میگذارد،حاج حسین تسبیح را تمام میکند و سرش را بلند میکند
    پدرام-شاهرخ؟
    به پیمان نگاه میکند و عصبی تر میگوید:
    -چرا همتون لال شدین دِ حرف بزنید دیگه
    محبوبه خیره ی رنگ و روی پریده ی دلوین است و مهرو قلبش به تپش افتاده
    دلوین قدمی جلو میرود و کمی جلوتر از شاهرخ دقیقا کنار پرهام می ایستد
    -من...من...
    نمیگوید و سرش را پایین میندازد پرهام مقابلش می ایستد:
    -من من نکن دلوین من دارم روانی میشم حرف بزن...حرف بزن تا نکشتمت
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا