سلام دوستان عزیز:) نظر در مورد پست امشب فراموش نشه:) پست بعدی در راهه...
[HIDE-THANKS]
-زمان حال
ذهنم درگیر کابوس دیشب بود و دلم می خواست هر چه زودتر، به تنهایی ام در اتاق پناه ببرم.صدای برخورد قاشق و چنگال با بشقاب، سکوت حاکم را لکّه دار می کرد. مادر و همسرش محسن خان، در دو سر میز مستطیلی و چوبی قرار داشتند. صندلی مژده و ماکان در سمتی از میز و ویلچر من هم آنسویش قد علم کرده بود. نیم نگاهی به صندلی خالی کنارم انداختم. آقای ساعدی، همین مدت کوتاه، هر روز با ما غذا می خورد و این سه روزِ غیبت، جای خالی اش خیلی به چشم می آمد.دوماه پیش که بیماری همسرش موجب غیبت یک روزه اش شد و حالا هم بستری شدن همسرش در بیمارستان.
ماکان با دهان پر، تشکر کرد و به طرف درب خروجی سالن دوید، تا به بازی با هلیکوپترِ هوشمندش در فضای باز حیاط بپردازد. هیکل چاق و قد کوتاهش، موقع دویدن، بامزه بود. از آنجایی که رو به سالن نشسته بودم، مستقیم و با حسرت به حرکت پاهای تپلش،نگاه می کردم.
-چرا چیزی نمی خوری فرهاد؟
سر بلند نکردم و جواب مادر را ندادم. قاشق نقره ای رنگ را، بی هدف درون محتویاتِ بشقاب چینی حرکت دادم.
-فرهاد؟
با کشیدن نفس نیمه عمیقی، سرم را بالا آوردم . برای چند لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت و توجه افراد حاضر، به من جلب شد. دلم این وضعیت را نمی خواست، ولی کاری از دستم بر نمی آمد. ناچار تنها به فشردن قاشق در چنگم اکتفا کردم. مادر با نگرانی نگاهم می کرد. لب پایینم را با زبان تَر کردم و به آرامی گفتم:
-دارم می خورم.
بدون آنکه منتظر تغییر رویه ی چشمان زمردی مادر باشم، سر به زیر انداختم و به زور، قاشق نیمه پر را، به طرف دهانم بردم و محتویاتش را نَجَویده بلعیدم.
-می خوای من بِهِت غذا بدم؟
اخم کردم و بدون سر بلند کردن، خروشیدم:
-من بچه نیستم مامان! خودم می تونم!
با خشم، قاشق را دوباره از برنج و خورش پر کردم و به طرف بالا آوردم. اعصابم بیشتر بهم ریخت. لعنتی! حرکت دستم، علاوه بر کُندی، رعشه سرسام آوری داشت. دانه های طعم دار برنج را با بی میلی جویدم و قورت دادم. برای هزارمین بار ناتوانی ام را لعنت کردم . حدودا ده روزی می شد که دست هایم، ذره ای قُوَّت گرفته بودند. آقای ساعدی هم پیشنهاد داده بود، به جای صرف غذا در اتاق و با کمک او، وعده ناهار را در جمع خانواده باشم و برای تقویت بیشتر دست هایم، از طریق غذا خوردن تمرین کنم. از تنهایی و شرایط یکسان اتاق خسته شده بودم و از پیشنهادش استقبال کردم ، ولی خیلی زود پشیمان شدم. رفتارها و محبت افراطی مادر، بیش از حد آزاردهنده بود. روزی نبود که حرف هایش سر میزغذا،به اشکال مختلف، ناتوانی ام را بر سرم نکوبد.
نفس کلافه ای کشیدم و قاشق نقره ای را ، از ارتفاع ده سانتی متریِ سطحِ میز، رها کردم. قاشق با صدای نسبتا بدی، میان دانه های برنج سقوط کرد. مژده ار ترس، هینی کشید. دست هایم هنوز نیروی لازم را، برای حرکت دادن چرخ های ویلچر نداشت. ناچار بلند صدا زدم:
-نرگس! نرگس!
مادر با نگرانی مشهودی صدایم کرد:
-فرهاد! چی شد یهو؟
پاسخی ندادم و با ولوم بلندتری صدا زدم:
-نرگس!
نجوای«لااله الا...» گفتنِ محسن خان به گوش رسید.
نرگس هولزده و دوان دوان از آشپزخانه، به طرف میز ناهارخوری دوید.
-بله فرهاد خان؟
نمی خواستم به چشمان مادر نگاه کنم. از این همه ترحم، حتی در غالب مادری، بیزار بودم. همچنان سر به زیر، خطاب به نرگس که کنار میز ایستاده بود، گفتم:
-منو ببر بالا!
ویلچر بلافاصله به عقب کشیده شد. آوای کوبیده شدن دست روی میز، در فضا پیچید.
-وایسا ببینم! این بچه بازیا چیه از خودت درمیاری؟ناسلامتی بیست و دو-سه سالته!
فریاد مادر، جرقه ای بود که خاکستر وجودم را شعله ور کرد.
سرم را بالا آوردم و عصبی خندیدم و با صدای بلند گفتم:
-واقعا بیست و دوسالمه؟
دست هایم را لرزان بالا آوردم و با آب و تاب بیشتری ادامه دادم:
- مگه قبلِ این اتفاق کوفتی، چقدر بچه ننه بودم، که الان مثل یه پسربچه چهارساله باهام رفتار می کنی؟
رنگ از رخ مادر پرید و ابروهایش از هم فاصله گرفتند.
از شدت عصبانیت، کوتاه و صدادار نفس می کشیدم. مادر حرفی نمی زد و حلقه لغزان درون چشمانش، دلم را خالی تر می کرد. خدایا در گذشته چه کسی بودم، که حالا گفتنش انقدر دشوار است؟ چرا هیچکس پاسخگوی حافظه خالی ام نیست؟با آنکه تنها سه ماه از به هوش آمدنم می گذشت، ولی دیگر بُریده بودم. اگر من واقعا پسر این خانواده بودم، چرا در دو مهمانی اخیری که در این خانه گرفته می شد، مادر به بهانه استراحت، من را از دید مهمانانش مخفی کرده بود؟
چشمان خیس و طوفانی ام، به نگاه لغزان مادر گِرِه خورده بود. گلویم می سوخت، از بغض بزرگ تری که در راه بود. رمز این چشمان زمردی را نمی دانستم. حرف های صاحبش را باور نمی کردم. نگاه های اعضای این خانه، برایم ملموس نبود. گویا هیچ چیز منطقی نبود. انگار با رفتنم به کُما، از دنیایم خارج گشته و با به هوش آمدنم، وارد دنیایی غریبه شده بودم. دنیایی که در آن یک زن، خود را مادرم می خواند، همسرش را ناپدری ام و فرزندانش را خواهر و برادر ناتنی ام.
صدای سرفه مصلحتی محسن خان، از آن سوی میز به گوش رسید.
-نرگس! فرهاد رو ببر بالا استراحت کنه.
رشته نامرئی بین نگاه هایمان، همچنان پا برجا بود. ویلچر از میز فاصله بیشتری گرفت و روی سنگ های صدفی سالن، نود درجه چرخید و از محدوده میز ناهارخوری، خارج شد.دندان هایم را روی هم فشردم. نرگس ویلچر را به سمت بالابر آلومینیومی حرکت می داد. صدای گریه مادر، از پشت سرم به گوش رسید. کمتر از چند ثانیه بعدتر هم، صدای محسن خان:
-ثریا! آروم باش! به خدا با این کارات هم داری خودتو زجر می دی، هم اون...
شنیدن باقی حرف ها، با بسته شدن درب بالابر، قطع شد. آهی کشیدم و سرم را در یقه ام فرو بردم. شاید دلخوشی این روزها، فقط روان شدن حرف زدنم بود و بس! چشمانم را بادرد بستم و به ذهن خالی ام فشار آوردم. دلم کمی آرامش می خواست؛ آرامشی از جنسِ حقیقت. حقیقتی که بتواند از این سردرگمی عذاب آور، نجاتم دهد.
**
گلرخ
هر دودستم از دو طرف، به میله های کنار تخت ، با باند بسته شده بود. لب هایم خشک بود و دهانم مزه تلخی داشت.بدنم کرخت و بی حس، روی تخت ساده و فلزی مشکی، میخکوب شده بود. مغموم به سقف سفید نگاه می کردم. جای سوزن سِرُم در دست بیجانم، درد طاقت فرسایی خلق کرده بود. اشک از چشمانم جوشید و روی گونه ای استخوانی ام جاری شد. دلم معجزه ای آرامش گونه طلب می کرد. آرامشی از جنس یک مرد، که حتی نمی دانستم زنده است یا مُرده؟
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: