رمان بازگشته از مرگ | Kiarash70 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kiarash70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/02
ارسالی ها
574
امتیاز واکنش
58,708
امتیاز
901
سن
29
محل سکونت
تهران
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

سلام دوستان عزیز:) نظر در مورد پست امشب فراموش نشه:) پست بعدی در راهه...

[HIDE-THANKS]
-زمان حال

ذهنم درگیر کابوس دیشب بود و دلم می خواست هر چه زودتر، به تنهایی ام در اتاق پناه ببرم.صدای برخورد قاشق و چنگال با بشقاب، سکوت حاکم را لکّه دار می کرد. مادر و همسرش محسن خان، در دو سر میز مستطیلی و چوبی قرار داشتند. صندلی مژده و ماکان در سمتی از میز و ویلچر من هم آنسویش قد علم کرده بود. نیم نگاهی به صندلی خالی کنارم انداختم. آقای ساعدی، همین مدت کوتاه، هر روز با ما غذا می خورد و این سه روزِ غیبت، جای خالی اش خیلی به چشم می آمد.دوماه پیش که بیماری همسرش موجب غیبت یک روزه اش شد و حالا هم بستری شدن همسرش در بیمارستان.
ماکان با دهان پر، تشکر کرد و به طرف درب خروجی سالن دوید، تا به بازی با هلیکوپترِ هوشمندش در فضای باز حیاط بپردازد. هیکل چاق و قد کوتاهش، موقع دویدن، بامزه بود. از آنجایی که رو به سالن نشسته بودم، مستقیم و با حسرت به حرکت پاهای تپلش،نگاه می کردم.
-چرا چیزی نمی خوری فرهاد؟
سر بلند نکردم و جواب مادر را ندادم. قاشق نقره ای رنگ را، بی هدف درون محتویاتِ بشقاب چینی حرکت دادم.
-فرهاد؟
با کشیدن نفس نیمه عمیقی، سرم را بالا آوردم . برای چند لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت و توجه افراد حاضر، به من جلب شد. دلم این وضعیت را نمی خواست، ولی کاری از دستم بر نمی آمد. ناچار تنها به فشردن قاشق در چنگم اکتفا کردم. مادر با نگرانی نگاهم می کرد. لب پایینم را با زبان تَر کردم و به آرامی گفتم:
-دارم می خورم.
بدون آنکه منتظر تغییر رویه ی چشمان زمردی مادر باشم، سر به زیر انداختم و به زور، قاشق نیمه پر را، به طرف دهانم بردم و محتویاتش را نَجَویده بلعیدم.
-می خوای من بِهِت غذا بدم؟
اخم کردم و بدون سر بلند کردن، خروشیدم:
-من بچه نیستم مامان! خودم می تونم!
با خشم، قاشق را دوباره از برنج و خورش پر کردم و به طرف بالا آوردم. اعصابم بیشتر بهم ریخت. لعنتی! حرکت دستم، علاوه بر کُندی، رعشه سرسام آوری داشت. دانه های طعم دار برنج را با بی میلی جویدم و قورت دادم. برای هزارمین بار ناتوانی ام را لعنت کردم . حدودا ده روزی می شد که دست هایم، ذره ای قُوَّت گرفته بودند. آقای ساعدی هم پیشنهاد داده بود، به جای صرف غذا در اتاق و با کمک او، وعده ناهار را در جمع خانواده باشم و برای تقویت بیشتر دست هایم، از طریق غذا خوردن تمرین کنم. از تنهایی و شرایط یکسان اتاق خسته شده بودم و از پیشنهادش استقبال کردم ، ولی خیلی زود پشیمان شدم. رفتارها و محبت افراطی مادر، بیش از حد آزاردهنده بود. روزی نبود که حرف هایش سر میزغذا،به اشکال مختلف، ناتوانی ام را بر سرم نکوبد.
نفس کلافه ای کشیدم و قاشق نقره ای را ، از ارتفاع ده سانتی متریِ سطحِ میز، رها کردم. قاشق با صدای نسبتا بدی، میان دانه های برنج سقوط کرد. مژده ار ترس، هینی کشید. دست هایم هنوز نیروی لازم را، برای حرکت دادن چرخ های ویلچر نداشت. ناچار بلند صدا زدم:
-نرگس! نرگس!
مادر با نگرانی مشهودی صدایم کرد:
-فرهاد! چی شد یهو؟
پاسخی ندادم و با ولوم بلندتری صدا زدم:
-نرگس!
نجوای«لااله الا...» گفتنِ محسن خان به گوش رسید.
نرگس هولزده و دوان دوان از آشپزخانه، به طرف میز ناهارخوری دوید.
-بله فرهاد خان؟
نمی خواستم به چشمان مادر نگاه کنم. از این همه ترحم، حتی در غالب مادری، بیزار بودم. همچنان سر به زیر، خطاب به نرگس که کنار میز ایستاده بود، گفتم:
-منو ببر بالا!
ویلچر بلافاصله به عقب کشیده شد. آوای کوبیده شدن دست روی میز، در فضا پیچید.
-وایسا ببینم! این بچه بازیا چیه از خودت درمیاری؟ناسلامتی بیست و دو-سه سالته!
فریاد مادر، جرقه ای بود که خاکستر وجودم را شعله ور کرد.
سرم را بالا آوردم و عصبی خندیدم و با صدای بلند گفتم:
-واقعا بیست و دوسالمه؟
دست هایم را لرزان بالا آوردم و با آب و تاب بیشتری ادامه دادم:
- مگه قبلِ این اتفاق کوفتی، چقدر بچه ننه بودم، که الان مثل یه پسربچه چهارساله باهام رفتار می کنی؟
رنگ از رخ مادر پرید و ابروهایش از هم فاصله گرفتند.
از شدت عصبانیت، کوتاه و صدادار نفس می کشیدم. مادر حرفی نمی زد و حلقه لغزان درون چشمانش، دلم را خالی تر می کرد. خدایا در گذشته چه کسی بودم، که حالا گفتنش انقدر دشوار است؟ چرا هیچکس پاسخگوی حافظه خالی ام نیست؟با آنکه تنها سه ماه از به هوش آمدنم می گذشت، ولی دیگر بُریده بودم. اگر من واقعا پسر این خانواده بودم، چرا در دو مهمانی اخیری که در این خانه گرفته می شد، مادر به بهانه استراحت، من را از دید مهمانانش مخفی کرده بود؟
چشمان خیس و طوفانی ام، به نگاه لغزان مادر گِرِه خورده بود. گلویم می سوخت، از بغض بزرگ تری که در راه بود. رمز این چشمان زمردی را نمی دانستم. حرف های صاحبش را باور نمی کردم. نگاه های اعضای این خانه، برایم ملموس نبود. گویا هیچ چیز منطقی نبود. انگار با رفتنم به کُما، از دنیایم خارج گشته و با به هوش آمدنم، وارد دنیایی غریبه شده بودم. دنیایی که در آن یک زن، خود را مادرم می خواند، همسرش را ناپدری ام و فرزندانش را خواهر و برادر ناتنی ام.
صدای سرفه مصلحتی محسن خان، از آن سوی میز به گوش رسید.
-نرگس! فرهاد رو ببر بالا استراحت کنه.
رشته نامرئی بین نگاه هایمان، همچنان پا برجا بود. ویلچر از میز فاصله بیشتری گرفت و روی سنگ های صدفی سالن، نود درجه چرخید و از محدوده میز ناهارخوری، خارج شد.دندان هایم را روی هم فشردم. نرگس ویلچر را به سمت بالابر آلومینیومی حرکت می داد. صدای گریه مادر، از پشت سرم به گوش رسید. کمتر از چند ثانیه بعدتر هم، صدای محسن خان:
-ثریا! آروم باش! به خدا با این کارات هم داری خودتو زجر می دی، هم اون...
شنیدن باقی حرف ها، با بسته شدن درب بالابر، قطع شد. آهی کشیدم و سرم را در یقه ام فرو بردم. شاید دلخوشی این روزها، فقط روان شدن حرف زدنم بود و بس! چشمانم را بادرد بستم و به ذهن خالی ام فشار آوردم. دلم کمی آرامش می خواست؛ آرامشی از جنسِ حقیقت. حقیقتی که بتواند از این سردرگمی عذاب آور، نجاتم دهد.
**
گلرخ
هر دودستم از دو طرف، به میله های کنار تخت ، با باند بسته شده بود. لب هایم خشک بود و دهانم مزه تلخی داشت.بدنم کرخت و بی حس، روی تخت ساده و فلزی مشکی، میخکوب شده بود. مغموم به سقف سفید نگاه می کردم. جای سوزن سِرُم در دست بیجانم، درد طاقت فرسایی خلق کرده بود. اشک از چشمانم جوشید و روی گونه ای استخوانی ام جاری شد. دلم معجزه ای آرامش گونه طلب می کرد. آرامشی از جنس یک مرد، که حتی نمی دانستم زنده است یا مُرده؟



[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    یک پست تُپُل تقدیم به دوستان گُل
    به نظرات تُپُلِ شما نیازمندم:) باتشکر:)


    [HIDE-THANKS]
    عجیب دلتنگش بودم؛ دلتنگ محبت های زیرپوستی اش، دلتنگ سادگی اش و حتی دلتنگ عصبانیت های گاه و بیگاهش! چه می شد اگر الان اینجا بود و دوباره دلگرمی می داد، تا از آینده نترسم؟
    دست های بسته ام را مشت کردم و لب هایم را بهم فشردم. خدایا! یعنی فرهاد زنده است؟!
    دلمرده هق هق می کردم و به سرنوشت شومم لعنت می فرستادم. پلک های خیسم را بهم فشردم. قلبم ناکوک می زد. طوفان خاطرات، در ذهنم بَلوا به پا کرده بود. همان روزهایی که، سیاه بختی ام را، برای بیش از یک دهه رقم زد.
    کل روستا ، به بیماری ناشناخته ای آلوده شده بود. بابامیرزا هم بیمار شده بود. شاید می توان گفت؛ بیماری بیش از هشتاد درصد ساکنین روستا را، در بر گرفته بود.بیماران به بیمارستان های مرکز استان منتقل شده و عملا تعداد انگشت شماری در روستا باقی مانده بودند. آخرین مسافرانِ عازم بیمارستان، پنج ساعت پیش از روستا خارج شدند.
    خورشید در موعد غروب، آخرین توانش را به کار گرفته بود. بُغ کرده گوشه اتاق،زانوی غم بغـ*ـل گرفته بودم و از پنجره به درختان بی برگ بیرون نگاه می کردم. حیاط ویلا، فضا را پژمرده نشان می داد و نبودِ بابامیرزا، شرایط را بدتر می کرد. نگاهم را از محدوده خارجِ خانه گرفتم. کف پایم را روی فرش سبز رنگ و طرحدار حرکت دادم. آهوی خالدارِ روی فرش، سرش را کج کرده بود و به خرگوش سفیدی که آن سوی فرش، کنار درخت ایستاده بود، چشمک می زد. دو دندان پیشِ خرگوش، مرا به یاد سوگل، تنها دختر عمه ام انداخت. چهره بانمکی داشت و وقتی که می خندید، شبیه خرگوش سفیدِ فرش می شد. عمه فاطمه ام با خانواده اش در شهر زندگی می کرد و گهگاه به روستا سر می زدند. دلم می خواست ای کاش، حداقل سوگل اینجا بود!
    درب آبی رنگ اتاق، برای چندمین بار به صدا درآمد و به دنبال آن، صدای بلقیس خاتون:
    -گلرخ جان؟ بیا غذا بخور عزیزم. مگه به میرزا قول ندادی، مواظب خودت باشی؟
    آب بینی ام را بالا کشیدم و با تخسی گفتم:
    -نه! من هیچ قولی ندادم! بابامیرزا باید منو با خودش می برد!
    بلقیس خاتون که از بچگی به عنوان دایه من، در خانه بابامیرزا حضور داشت، با لحن نرم تری، پشت درب بسته گفت:
    -دیدی که قربونت برم! رفت واسه کارای دوا درمونش. تو باهاش می رفتی، مریض می شدی فدات شم!
    آهی کشیدم و چانه ام را روی زانوهایم گذاشتم.
    -گلرخ؟
    بغضم را فرو دادم. می دانستم حرف هایش حقیقت دارد. برای دختر ده ساله ای مثل من، درک حرف های بلقیس خاتون دشوار نبود. ولی نمی خواستم بپذیرم! شاید چون زیادی لوس و عزیز کرده بودم و بابامیرزا، تا بحال در برابر هیچ یک از خواسته هایم، نه نگفته بود.
    صدای قار و قور شکم قلمبه ام، زیر پیراهن بنفش رنگ به گوش رسید. لبخندی روی لب هایم شکفت و دستم را روی شکمم گذاشتم. دوباره خَندَقِ بَلا، اظهار وجود کرد و مقاومت بچه گانه ام را در هم شکست.
    از جا بلند شدم و به طرف درب اتاق رفتم. قبل از باز کردن درب، نیم نگاهی به محیط گوشه اتاق، درست در قسمت شمالی تخت خواب چوبی ام، نگاه کردم. لبخند روی لبم پررنگ تر شد. می توانستم به جرئت بگویم که ، تنها کسی بودم که در روستا، کامپیوتر داشت و صدالبته از لطف بی پایان بابامیرزا بود! طوری که حتی، امیر و کمال و جواد هم، که از من بزرگتر بودند، هیچ یک از این نعمتِ لوکس برخوردار نبودند.
    با شیفتگی به کامپیوتر و تجهیزات و میز و صندلی اش نگاه کردم و زیرلب با ذوق گفتم:
    -بعد ناهار، میرم بازی جنگی!
    با صدا زده شدن نامم، درب آبی را باز کردم. گل از روی بلقیس خاتون شکفت و بالافاصله در آغوشم گرفت و بدنم را به خود فشرد. خندیدم و با شیطنت گفتم:
    -خاتون وِلِم کن! لِه شدم!
    بلقیس خاتون با مهربانی قربان صدقه ام رفت. دستم را نرم در دستش گرفت و دو نفری به سمت اتاق اصلی ویلا، در راهرو به راه افتادیم.
    غذا را کنار هم خوردیم. عمو شاهین که همراه بابامیرزا و همسر بیمارش، عازم مرکز استان شده بود؛ ولی سر سفره، خبری از پسرهایش نبود. امیر که مشخص نبود کجاست و جواد و کمال هم، مدام در روستا پرسه می زدند و طبق معمول، سر به سر بچه ها می گذاشتند. شب به شب، سر و کله پسرها پیدا می شد و فقط می توانستم برای شام زیارتشان کنم. خاتون به هیچ وجه از دوقلوهای عمو شاهین خوشش نمی آمد و برایش مهم نبود، روز خود را چگونه سپری می کنند؟ امیر هم که بیست و دوسال داشت و از لحاظ غرور و مَن مَن کردن، خدا را نمی شناخت و به کسی جواب پس نمی داد. همان روز اول که خاتون بابت دیرآمدنش پرسید، چنان بد برخورد کرد که، خاتونِ بیچاره ماتَش بُرد.
    حدودا یک هفته از رفتن بابامیرزا می گذشت و سهم من و خاتون از نگرانی، تنها باخبر شدن از حال بابامیرزا و باقی اهالی، از طریق تلفن و صحبت کردن با عمو شاهین، آن هم در حد دوسه دقیقه بود.
    ولی امروز صبح، گویا از اولش نحس مقدر شده بود. بر اثر کابوسی مبهم، از خواب پریدم. سرعت ضربان قلبم بالا بود. هیچ چیزی از خوابم به یاد نمی آوردم؛ فقط به خاطر داشتم که خیلی ترسیده بودم. وحشت زده به اطرافم نگاه کردم. هوا روشن شده بود و صدای پرندگان از پنجره ی باز اتاق به گوش می رسید.پتو و تشکِ خاتون، روی زمین رها شده بود.هنوز گیج بودم و با سردرگمی نگاهم را دور اتاق می چرخاندم. آوای خفیفِ گریه های خاتون، دلم را چنگ می زد. به درب باز اتاق چشم دوختم. نفس عمیقی کشیدم و پتوی گلبافت نارنجی را از روی پاهایم کنار زدم. دست هایم را روی تشک تخت فشار دادم و روی پا ایستادم.
    لباس های صورتی خوابی، که بابامیرزا برایم دوسال پیش از کربلا سوغات آورده بود، حالا تنگ شده و به بدنم چسبیده بود. آرام آرام به سمت درب اتاق رفتم و سرم را بیرون بردم. خاتون تکیه بر دیوار اتاقم، در راهرو نشسته بود و با سری افتاده، مظلومانه گریه می کرد. آشوب دلم بیشتر شد. از اتاق بیرون آمدم و به سمت خاتون گام برداشتم. خاتون متوجه ام شد و سرش را بالا آورد. با صدایی نخراشیده و بیجان سلام دادم. نگاه خیره و نگرانم را که دید، هولزده اشک هایش را از صورتش پاک کرد. فورا روی پا ایستاد و بعد از سفت کردن گِرِه روسری یشمی اش، با لحنی نه چندان پر انرژی گفت:
    -سلام قربونت برم! صبحت بخیر!
    دستی به موهای پریشان و کوتاه مشکی ام کشیدم و با دلواپسی پرسیدم:
    -چیزی شده خاتون؟
    رنگ از روی خاتون پرید و با تته پته گفت:
    -نه! بریم صبحونه بخوریم.
    وادارم کرد تا لباس هایم را عوض کنم و پس از آن،به زور راهی آشپزخانه ام کرد و صبحانه مختصری خوردیم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و چهره بابامیرزا، یک لحظه هم از خاطرم کنار نمی رفت. چشمان سرخ و براق خاتون، به دو جام خونین شباهت داشت و مشخص بود سعی می کند، بغضش را جلوی من رها نکند. وقتی گفت باید دنبال پسرها برویم ، شدت اضطراب و نگرانی ام صد برابر شد و زیر گریه زدم. دیگر کنترلی روی کارهایم نداشتم. حقیقت روشن تر از هر چیزی بود و می دانستم چه مصیبتی بر سرم آمده است؟ خاتون هم گریه می کرد و حرفی نمی زد. از جایم جست زدم و بی توجه به صدا زدن های خاتون، از خانه بیرون دویدم. دمپایی های عروسکی و کرمی رنگ، پاهایم را می زد. با آستین بلوز قهوه ایم، اشک هایم را کنار زدم. بابامیرزا خودش گفته بود برگردد، برایم یک جفت دمپایی نو می خرد! کاش برگردد؛ دمپایی نمی خواهم!
    بین درخت های عـریـان و خالی از برگ حیاط می دویدم و صدای خاتون، هر لحظه کمتر از لحظه پیش به گوش می رسید. کمرش درد می کرد و با داشتن پنجاه و خرده ای سال سن، نمی توانست دنبال من بدود.
    کمال و جواد را دیدم که با قلاب سنگ، جلوی درب حیاط ، علاف بودند و مشغول شر به پا کردن. سر های تراشیده شان، زیر نور خورشید، نسبتا می درخشید! از کنارشان با دوُ گذشتم. جواد صدایش را پسِ سرش انداخت و با تمسخر و کشیده گفت:
    -هُوش! یابو!
    بی توجه به لحن بی ادبانه اش، همچنان از بین دیوارهای کاهگلی کوچه می گذشتم. برای آن دوقلوهای احمق، سلامتی بابامیرزا اصلا اهمیتی داشت؟ نمی دانستم به کجا می روم؟ برای اولین بار، دلم امیر را می خواست! کسی که به گفته بابامیرزا، حامی ابدی من بود و باید این مدت مراقبم می بود. منظور بابامیرزا برایم زیاد ملموس نبود. گاهی که همه دور هم جمع بودیم، رو به من و امیر می کرد و با تحسین می گفت:
    -ایشالا زنده باشم و عروسیتون رو ببینم!
    می دانستم شوهر چیست؟! و البته می دانستم همه دخترها عروسی می کنند؛ ولی امیر از من خیلی بزرگتر بود. اما حالا دیگر مهم نبود چه نقشی دارد؟ فقط می خواستم هر چه زودتر پیدایش کنم.دلم می خواست مثل همیشه ، سرش را بالا بگیرد و با غرور حرفی بزند و خیالم را از سلامتی بابامیرزا راحت کند.
    بی هدف به دنبال امیر در کوچه های خشک و بی آب و علف روستا می دویدم و زیرلب نامش را صدا می زدم. محیط روستا سوت و کور بود و اول صبح، خبری از اندک اهالی باقیمانده نبود. گویا گَردِ مرگ بر پیکره روستا پاشیده بودند. با جرقه ای که در ذهنم خورد، از دویدن بازایستادم. چشمم به باغ متروکِ «حج علی» که همراه دیگر بیماران در شهر بود، معطوف شد و دهانم حین فکر کردن نیمه باز مانده بود. جریان اشک هایم دوبرابر شد. پا تند کردم و از درز پرچین فلزی دور باغ، داخل شدم و به سمت کلبه قدیمی و مخروبه باغ دویدم. امیر علاقه خاصی به پرسه زدن در باغ ها داشت و گاهی با دوستانش به کلبه مخروبه باغِ حج علی می رفت. حسی قوی، به من می گفت امیر آنجاست. اندک برگ های زرد پاییزی، زیر پاهایم صدا می داد و دمپایی هام، مدام از خاک خشک و داغ باغ، پر و خالی می شد. بی طراوتی و خشکی باغ، فضا را ترسناک می کرد. کلبه چوبی و خراب، به خوبی در وسط باغ خودنمایی می کرد. سرعت دویدنم را دوچندان کردم. در فاصله دومتری کلبه، ناغافل پایم به ریشه برآمده یکی از درختان باغ گیر کرد. قبل از آنکه فرصت بیابم از ترس فریاد بزنم، با دهان روی زمین افتادم و کامم پر از خاک شد. از شوک، چند ثانیه بی حرکت روی زمین بودم. کم کم گوش هایم به کار افتاد و صدای نامتعارفی را شنید. جنس صدای امیر را می شناختم ولی نمی دانستم این چه صدایی است که ازخود درمیاورد؟!
    با تعجب از جایم بلند شدم و خاک های درون دهانم را به بیرون تُف کردم. مسخ شده و آرام آرام به سمت کلبه قدم برمی داشتم. با هر گامی که برمی داشتم، صدای امیر واضح تر شنیده می شد. از چارچوب خالی پنجره، نیمرخ امیر را تشخیص دادم. آب دهانم را قورت دادم و خاکِ گِل شده، در راه حلقم جاری شد. صدای زنانه ای، همراه و از نوع صدای امیر به گوش می رسید. جلوتر رفتم و در چند سانتی پنجره، پاهایم روی زمین ناهموار باغ میخکوب شد. نفسم از شگفتی رفت و چشمانم به اندازه تخم مرغ گِرد شد. نمی دانستم صحنه ای که می بینم، متعلق به چه حادثه ای است؟ولی هر چه بود، آزارم می داد. امیر و پریوَش ، نیمه عـریـان و در حالت بدی بودند. قلبم آنچنان با شدت و سریع خود را به قفسه سـ*ـینه ام می کوبید که، هر آن ممکن بود، بدنم را بشکافد و از آن فرار کند!
    صداهایی که می شنیدم، گوش هایم را می خراشید. حس بی نهایت بدی داشتم و در حال جان دادن بودم. چشم هایم را بستم و پلک هایم را بهم فشردم. دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم و بی اختیار و به بلندترین نحو ممکن، جیغ کشیدم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    *نوستالژی*
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    بقول شاعر، خاطرات یار سست وفا، محاله یادم بره:aiwan_lightsds_blum:
    رمان قبلی، سراسر برام خاطره و انرژی مثبت از دوستان بود. خصوصا این تاپیک که برای حدس پایان رمان زده شدو چقدر لذتبخش بود، خوندن نظرات مخاطبین:)
    الان که دوباره به پست هاش نگاه کردم، یه حس فوق عالی بهم دست داد. دلم می خواست شما دوستای عزیز هم، در حس خوبم سهیم باشید:aiwan_lggight_blum:
    تشکر ویژه از عزیزانی که هم در رمان قبل و هم در رمان فعلی، مشوق و حامی داستان بودند و هستند:aiwan_lggight_blum:
    و البته دلتنگ سرورانی هستم که مدتیه تو محیط انجمن نمی بینمشون و فقط باید به دیدن پست های قشنگی که ازشون باقی مونده، اکتفا کنم.:aiwan_lggight_blum:
    و در نهایت، سپاس گزارم از شما عزیزان که تا اینجای داستان، با نگاه ها و نظرات زیباتون، به من دلگرمی میدید :aiwan_lggight_blum:

    [HIDE-THANKS]
    با شنیدن صدای باز شدن درب، از جهنم گذشته، به سیاهچالِ حال افتادم. آوای تق تق پاشنه های کفش زنانه، روی موزاییک های کف اتاق، هر لحظه رَساتر شنیده می شد. پلک هایم را محکم به هَم فشردم. قدم ها در سمت چپ تخت متوقف شد و آوای خفیف سوراخ شدن کیسه سِرُم ، به وسیله سوزنِ سرنگِ آمپول، به گوش رسید. رگ های برآمده مُچِ دستم لَمس شد و صدای متاسفی در فضای اتاق منعکس گشت:
    -این چند ماه، کلا ده کلمه هم حرف نزدی. با این کارات، می خوای به کجا بِرِسی گلرخ؟
    لب هایم را به درون دهانم کشیدم. دوباره اشک از چشمانم سرازیر شد. چه خوب بود که سرم در جهت عکس و موازی با دیوار سفید، روی بالشت قرار داشت و او نمی توانست تغییرات چهره ام را ببیند.
    آه سوزناکی کشید و دست کم توانم را با انگشتانش نوازش کرد.
    -خانم اسدی؟حالش چطوره؟
    با شنیدن صدای منحوسش، انگار برق ولتاژ قوی، از تمام بدنم عبور کرد. ذهنم به دَوَران و جسمم به رعشه افتاد ...
    نوای «لااله الاا...» مداوم تکرار می شد.بوی خاک و رطوبت به مشامم آمد.
    -اینجا چه غلطی می کنی؟ برو از اتاق بیرون! گلرخ؟گلرخ؟
    صدای پر و خالی شدن بیل ها از خاک، گوش هایم را کَر کرد. حس سرما و ترس، بند بند وجودم را فرا گرفته بود. دلم می خواست چشم هایم را باز کنم. پلک زدم ؛ ولی چیزی جز سپیدی کفن ندیدم. نفس نفس می زدم و با گریه و ناواضح، بابامیرزا را صدا می زدم. دست ها و پاهایم جفت شده، با طنابی زمخت به هم بسته شده بود. حتی جلوی دهانم، بوسیله پارچه کثیفی که مسدود گشته بود.
    -تو رو خدا چشمات رو باز کن! گلرخ!
    محیط بسته ی قبر، با هربار ریخته شدن خاک، تاریک و تاریک تر می شد. یک آن ، حس کردم چیزی از روی پاهایم رد شد. کشیدگی بدنش، وحشت را به قلبم سرازیر کرد. با وجود مانع جلوی دهانم ، جیغ بلندی کشیدم.
    مار هر لحظه، بیشتر بالا و بالاتر می آمد و روی کفن و تنم، کرشمه وار رژه می رفت. صدای «هیس هیس» کردنش، مثل میخ در گوش هایم فرو رفت. پی در پی جیغ می کشیدم و از ترس، در آغـوش کفن می لرزیدم. طول بلند مار، وحشتم را صد برابر می کرد. احساس خفگی مشهودی داشتم و راه نفسم بسته شده بود. با شنیدن صدای مار، کنار گوشم پشت پردهءِ کفن، قلبم از حرکت ایستاد و درد سرسام آوری در ناحیه قفسه سـ*ـینه ام پیچید. در کسری از ثانیه، تمام بدنم از کار افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم...
    **

    فرهاد
    -دیگه نمی تونم!
    آقای ساعدی، بلافاصله زیر بازوهایم را گرفت و مانع سقوطم وسط دو میله تعادل شد. مثل پَرِ کاه ، بدنم را بغـ*ـل کرد و روی تشک تخت گذاشت. عرق از صورت و بدنم می بارید و از خستگی، نای نفس کشیدن نداشتم. آقای ساعدی خندید و طنزگونه گفت:
    -مرحبا پسر! نیم قدم نسبت به روز قبل پیشرفت داشتی!
    محو به حرفش خندیدم و به چهره مهربان و پخته اش نگاه کردم. کنارم روی تخت نشست و این بار با لحن صمیمانه تری گفت:
    -از شوخی بگذریم، خداروشکر داره قُوای بدنت برمی گرده.
    با پلک زدن و حفظ لبخند، تشکر کردم.جوشش خون را در رگ هایم احساس می کردم. خوشحال بودم، حتی به خاطر پنج گامی که حالا، می توانستم به مَدَد دو میله تعادل و مقاومت دست هایم، بردارم.
    آقای ساعدی موهای کم پشت و گندمی اش را مرتب کرد و نسبت به نگاه خیره ام، چشمکی زد!
    دوباره خندیدم. این مرد واقعا کوه انرژی مثبت بود، حتی با وجود داشتن چهل و خرده ای سال و نگهداری و تَر و خشک کردن پسرِ معیوبی به نام فرهاد.
    از روی تشک بلند شد و تخت را دور زد. پشت به من،روی پنجره طویل اتاق ایستاد و از نسیم ملایمی که به درون اتاق می وزید، نفس عمیقی کشید.
    انگشتان و بازو هایم را طبق آموزش های آقای ساعدی،همزمان باز و بسته می کردم. اندکی درد در مفاصلم زوزه می کشید که به گفته آقای ساعدی، طبیعی بود و به نوعی نشان گر حرکت به سمت بهبود.
    از پشت سر، به قامت بلند و چهارشانه اش نگاه کردم. به قول مژده، با توجه به سنش، غول پیکر بود و بدن لاغر من، در برابرش نوزاد جلوه می کرد!
    صدای کوبیدن کف دست هایش روی هم به گوش رسید:
    -خیلی خب! بریم مرحله بعد!
    تازه به یاد نرمش با وسایل فیزیوتراپی افتادم. با خستگی زیرلب غرغر کردم و گفتم:
    -دیگه جون ندارم به خدا!
    آقای ساعدی روی پا چرخید و با ابروهایی بالا رفته گفت:
    -یالا ببینم تنبل! فقط بلده مثل دختربچه ها نِق بزنه!
    با شیطنت نگاهش کردم و دوباره خندیدم. راستش خود هم حس می کردم رفتارم بچه گانه و لوس شده. البته برخورد مادر و محبت های افراطی اش هم در این رابـ ـطه بی تاثیر نبود. مژده هم مدام حرص می خورد و سعی داشت با مسخره کردن، جلوی رفتارهای واضح مادر را بگیرد. حتی ماکان هم با آن سن کمش، معترض شده بود که چرا مادر تبعیض قائل می شود؟ ولی هر چه بود، برای من بد نبود! خیلی چیزها ناگفته بود و حس می کردم از خیلی حقایق بیخبرم، ولی در هرحال حاضر نمی توانستم کاری انجام بدهم. مادر هم که با هر اَخم و تَخمِ من، فورا نازم را می کشید تا مبادا دوباره قهر کنم. در کل شرایط طوری بود، که گاهی شک می کردم که نکند، قبل از اتفاقی که برایم افتاده، به اندازه الان لوس و عزیزکرده ، بوده باشم؟
    همان لحظه صدای تقه درب اتاق به گوش رسید و کمی بعد، درب قهوه ای رنگ باز شد.
    -آقا؟ تشریف بیارید برای ناهار!
    نرگس بدون اینکه جوابی بگیرد، درب را بست و رفت!
    چند لحظه سکوت فضا را در بر گرفت و چشمان قهوه ای و مات آقای ساعدی، به درب بسته خیره گشت.
    قهقهه هر دویمان، همزمان به پا خواست. آقای ساعدی انگشت اشاره اش را در هوا حرکت داد و منظوردار گفت:
    -دوباره شانس آوردی و از زیر تمرینات در رفتی!
    **



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    -حالت بهتره داداش؟
    حوصله ام حسابی سر رفته بود و از طرفی، از دست لوس بازی های مژده، حرص می خوردم. سرم را بالا گرفتم و با چشمانی ریز شده نگاهش کردم.
    چهره اش به تابلوی نقاشی بی شباهت نبود. با انواع و اقسام لوازم آرایشی، خودش را خفه کرده بود و هر چند دقیقه یک بار، به گونه ای سعی در اظهار وجود داشت. اظهار وجود و جلب توجهِ کسی که ، از ساعتی قبل، روی مبل دو نفره شکلاتی و راحتی لَم داده بود و سرش تمام وقت در گوشی لمسی اش فرو رفته بود.لبخند کجی به چشمان مشتاقِ مژده زدم و در دل به حالش خندیدم.
    صدای مسـ*ـتانه خنده های زنانه، گهگاه کل سالن را احاطه می کرد.مادر و زندایی پشت میز ناهارخوری نشسته بودند و از حرف هایی که گاه پِچ پِچ وار و گاه بلند می گفتند، ریسه می رفتند.
    پاهایم درون دمپایی های مشکی، روی پایه های ویلچر، خواب رفته بود. دلم می خواست الان، درون اتاقم باشم و با کمک آقای ساعدی، مابین میله های تعادل، راه بروم؛ ولی حیف که آقای ساعدی دوباره به سبب وخیم شدن حالِ همسرش، غایب بود و مادر هم هر وقت خانواده برادرش می آمدند، بر خلاف دیگر دورهمی ها، اصرار به بودنِ من در جمع داشت.
    مژده مدام با چشمان سبز رنگ و نقاشی شده اش، به فرد موردنظرش که درست روبه روی من نشسته بود، اشاره می کرد، تا سر صحبت را به نوعی باز کنم. ولی من بی توجه به چشم و ابرو آمدنش، تنها به نیشخند زدن، بسنده می کردم.
    محسن خان، به همراه دایی اصلان، برای کاری به خارج خانه رفته بود .مژده هم دور از چشم پدرش، خود را حسابی برای نمایش دادن آماده کرده بود. قیافه اش وقتی زندایی گفت؛ تا ساعتی دیگر باربد هم می آید، بی نهایت دیدنی بود. مثل اجنه غیب شد و وقتی ظاهر گشت ، همچون بوقلمون رنگ عوض کرده بود! محسن خان گر چه زیادی روشنفکر جلوه می کرد، ولی در هر حال، وجودش سبب می شد، دخترش کمی رعایت کند.
    مژده که از بی تفاوتی ام نسبت به درخواستش، عاصی شده بود، دندان هایش را مشهود روی هم سایید و پس از چشم غره غلیظی، از جایش برخاست و با قدم هایی کوبنده، از مبلمان راحتی فاصله گرفت و به طرف بالابر رفت. شکفتن لبخند ریزی را روی لب های باربد دیدم. ابروهایم از تعجب بالا پرید. پس آنچنان هم بی تفاوت نبوده!
    به پشتی ویلچر تکیه دادم و نگاه عمیقی به جسمش روی مبل انداختم. قیافه اش ، قد و قواره اش، حتی نوع تیپ و پوشِشَش هم معمولی بود. بر خلاف دایی اصلان، نه بور بود و نه چشم رنگی؛ کاملا به خانواده مادرش بُرده بود. سه-چهار باری بیشتر ندیده بودمَش و هربار درست مثل الان، تمام وقت سرش را پایین می انداخت و محوِ صفحه ی گوشی مشکی اش می شد. البته این دفعه یک تفاوت فاحش داشت و آن هم ،زننده تر شدن رفتار مژده برای جلب توجه بود.
    تعجبم از این بود، که مژده با وجود داشتن سابقه ای روشن در دوست یابی و افتخار به آن، چگونه لَنگِ توجه فردی به این سادگی شده است؟
    بالاخره گویا طلسم شکست و پسر سر به زیر دایی اصلان، اجازه زیارتِ رُخسارش را داد!
    -رفت؟!
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    -کی؟
    آرام خندید . با گفتن «آخیش» به پشتی مبل تکیه داد و در جواب تمسخروار گفت:
    -خواهرت دیگه!
    نیم نگاهی به بالابر انداختم. خوشبختانه مژده بالاخره میدان را خالی گذاشت و به اتاقش پناه برد! سرم را چرخاندم. مشکوک و بی حرف به چشمان قهوه ای باربد نگاه کردم.
    وقتی سکوتم را دید، لبخند دوستانه تری زد و گفت:
    -نظرت چیه بریم حیاط خلوت، گپ بزنیم؟
    چرخش رفتارش برایم جالب بود. اولین بار بود که کلمه ای جز سلام و خداحافظی، بینمان رد و بدل می شد. از فضای تکراری حاضر هم خسته شده بودم و حرف زدن با پسری هم سن و سال خودم، بد به نظر نمی آمد.
    سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم:
    -بریم!
    باربد با حفظ لبخندش، از جا برخاست و به طرفم آمد. پشت ویلچر قرار گرفت و ویلچر رابه سمت درب شیشه ای رو به حیاط خلوت ، حرکت داد.
    برق چشمان مادر را، در یک ثانیه دیدم. شاید خوشحال بود که پس از مدت ها انزوا و تنهایی، توانستم با کسی ارتباط برقرار کنم.
    زندایی ولی همچنان در حال حرف زدن بود و توجهی به اطراف نداشت. هر چند ثانیه هم داخل موهای طلایی اش دست می کشید و به بهانه گرم بودن هوا، موهای تازه رنگ شده اش را به خواهرشوهرش نشان می داد.
    **
    گلرخ
    -آقای رضایی، من بهتون هشدار داده بودم. نوه ی شما اصلا حالش خوب نیست!
    اشک هایم از گوشه چشمان بسته ام، می جوشید. این چند ماه گوش هایم تیز شده بود و حتی حرف هایی که پشت درب بسته زده می شد را، می شنیدم؛ به امید آنکه...
    آهی کشیدم و پتوی نازک صورتی را، روی سرم کشیدم. با اینکه هر روزم با انتظار برای رسیدن خبری از او می گذشت، ولی حالا دلم نمی خواست چیزی بشنوم؛ اما پرستارِ تمام وقتی که شبانه روز مراقبم بود، گویا به سیم آخر زده بود!
    صدای غمگینی در جواب گفت:
    -چه کار کنم خانم؟
    پرستار صدایش را کمی بالا برد و با عصبانیت در جواب گفت:
    - باید هر چه زودتر تو آسایشگاه بستری بشه. چند ماهه این طفل معصوم رو، تو یه اتاق اسیر کردید و با زورِ دوا و آرامبخش، می خواید حرفتون رو به کُرسی بِشونید! آقای رضایی! گلرخ فقط با شنیدن صدای نوه ی بزرگتون، دچار حمله عصبی می شه؛ اون وقت شما انتظار دارید با آرامبخش درمان بشه و باهم ازدواج کنند؟!
    چشم هایم بی اختیار باز شد و قلبم درون سـ*ـینه ام از حرکت ایستاد. باورم نمی شد! چه می شنیدم؟ من و آن قاتلِ بی رحم باهم...
    رعشه بدنم دوباره شروع شد. اختیاری روی بدنم نداشتم. یک سره می لرزید. پتوی نازک، جلوی بینی ام را پوشانده بود و نمی توانستم نفس بکشم. خدایا!خدایا!خدایا!چه بلایی می خواستند به سرم بیاورند؟!
    دلم شکست و با مرور حرف های پرستار، هر لحظه بیشتر خرد می شد. به پهنای صورت اشک می ریختم و همچون بیدی تنها در چنگال باد می لرزیدم. چهره آن حیوان کثیف، در خاطرم نقش بست. همان لباس ها تنش بود. با همان چکمه های بلند مشکی که دور تا دور فرهادِ دوازده ساله می چرخید و در مقابل التماس هایش، لگد های محکمی نثار پهلو و کمر فرهاد می کرد. فرهاد مدام از درد فریاد می کشید و خدا را با گریه صدا می زد. شیطانِ روبروی چشمانم، به گریه های پسرک می خندید و هر چند دقیقه، چوبدستی درون دستش را بالا می برد و به دهان پسرک می کوبید!
    از ترس جانی برای نفس کشیدن نداشتم. بدنم کامل از عرق خیس بود. زبانم بند آمده بود و حتی نمی توانستم التماسش کنم بس کند.
    بوی ناخوشایند فضولات اسب ها، با بوی خون مخلوط شده بود.می دانستم نفر بعدی برای شکنجه شدن، من هستم. نفس نفس زدن ها و التماس های فرهاد، قطع شد. از درون منجمد شدم. لباس سبز رنگش، حالا غرق به خون بود. شیطان رحم نکرد و لگد دیگری نثار طفل بیهوش کرد. چوبدستی اش را چرخاند و همراهش روی پا چرخید. برق نگاه خونینش، سرتا پایم را به لرزه انداخت. هر لحظه جلوتر می آمد . با صدایی بلند و نفرت انگیز قهقهه می زد.
    دست راستش را مثل هیولا بالا آورد و پنجه شده به طرفم گرفت. جیغ کشیدم و عقب عقب رفتم. دستش خونی بود. چوبدستی بالا رفت. سرم را با دست هایم پوشاندم. پوست دستم آتش گرفت. جیغ کشیدم و روی زمین زانو زدم. مهلت نداد و ضربات چوبدستی، جای جای بدنم را گلگون کرد.
    روی زمینِ آلوده اصطبل قَلت زدم، تا بلکه از زیر ضربات فرار کنم. ناگهان گویا از یک بلندی سقوط کردم . نمی دانم چرا، ولی آن لحظه بی اختیار جیغ کشیدم :
    -فرهاد!
    پوست شقیقه ام ساییده شد و همه چیز جلوی دیدگانم، رنگ تاریکی به خود گرفت. صدای باز شدن سراسیمه درب به گوش رسید.
    **



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    پست بعدی فردا گذاشته خواهد شد:)
    نظر فراموش نشه:)

    [HIDE-THANKS]
    فرهاد
    باربد ویلچرم را روی سنگفرش بوستان، به جلو هدایت می کرد.
    سرمای محدود و دلچسب پاییزی، برگ های سبز درختان که به سمت زرد شدن پیش می رفت، و گلکاری های رنگارنگ باغچه های بوستان، حال و هوایم را عجیب عوض کرده بود.
    صبح شنبه، بوستان خلوت تر از هر زمان دیگری بنظر می رسید. چندین مرد میانسال و کهنسال، کاپشن شلوار ورزشی به تن، دور تا دور بوستان می دویدند و هر از چند گاه، گوشه ای می ایستادند و هماهنگ نرمش می کردند.
    ویلچر کنار نیمکت فلزی و سبز رنگ متوقف شد و چند ثانیه بعد، باربد روی نیمکت نشست و دست هایش را از دو طرف روی پشتی صندلی گذاشت . سرش را به سمت آسمان گرفت و با لبخند گفت:
    -چه هواییه!
    حس خوبی داشتم. سریع تر از آنچه فکرش را بکنم، با باربد صمیمی شدم. شاید هم قبلا باهم صمیمی بودیم و به خاطر نمی آوردم. هر چند عمرِ صحبت آن روز، به چند دقیقه هم نرسید و با ظهور بی موقع مژده، گفتگویمان در نطفه خفه شد، ولی باربد فردایش، شخصا به من سر زد و توانستیم یک ساعتی در نبودِ مزاحم اعظم، کمی گپ بزنیم و امروز هم به دنبالم آمد، تا کمی در فضای بیرون خانه، راهپیمایی کنیم.
    باربد بدن وِلو شده اش را روی صندلی، جمع و جور کرد و صاف نشست. به نیمرخش نگاه کردم. پسر با معرفتی بنظر می آمد. شاید همین خصیصه باعث شده، تا مژده واله و شیدایش شود.
    بر خلاف کسانی که خود را خانواده ام می نامیدند، چهره باربد به نظرم آشنا می آمد و چهره دایی اصلان، آشناتر.
    سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
    -چیه داداش؟! عجیب غریب نگاه می کنی!
    لبخند محوی روی لب هایم نشست.
    ابروهایش را بالا انداخت و با شیطنت گفت:
    -نکنه مژده بهت سپرده، به جاش یه دلِ سیر نگام کنی؟!
    اینبار هر دو به خنده افتادیم. رفتار مژده آنقدر واضح بود که، حتی ماکان هم با سن کمش، متوجهش شده بود.
    دستم را به پشت گردنم کشیدم و با لحنی آمیخته به خنده گفتم:
    -جدی بین تو و مژده خبری بوده؟
    لبخند از صورت باربد پر کشید و ابروهای مشکی اش، کمی بهم نزدیک شد. چند لحظه مکث کرد و نگاهش را به جایی غیر از صورتم معطوف کرد.
    -دوستش داشتم ولی...
    چشمانش را بست و نفس کلافه ای کشید.
    -ولی مژده، دختر تنوع طلبیه!
    از حیرت لحظه ای مات شدم.راستش انتظار مقدمه چینی بیشتری را داشتم، ولی باربد، ذهنیتم را بهم ریخت.
    شاید منطقی این بود که، برای مژده، غیرتی و با باربد دست یه یقه می شدم؛ ولی هیچ حسی در خصوص حمایت از مژده پیدا نکردم. نه تنها مژده، بلکه هیچ یک از اعضای آن خانه، هیچ حسی از نزدیکی ، در من ایحاد نمی کردند.
    باربد بازدم کلافه اش را در هوای بوستان رها کرد . دست هایش را در جیب های کاپشن مشکی اش فرو برد و با قیافه ای عبوس، برای عوض کردن بحث، گفت:
    -وضعیتت بهتر شده تو راه رفتن؟ تمرین می کنی مرتب؟
    لبم را با زبان تَر کردم و در جواب گفتم:
    -آره! با کمک آقای ساعدی ، تمرین می کنم. فعلا می تونم روزی چهارده-پونزده قدم بردارم. آقای ساعدی می گـه، روال درمانم داره نرمال پیش می ره، ولی مامان، می خواد بنده خدا رو رد کنه ، تا بره.
    چشم های باربد از تعجب گِرد شد و با حیرت گفت:
    -چرا؟ مگه کارش خوب نبوده؟
    آهی کشیدم .
    -همسرش مریضه و آقای ساعدی هم، مجبور شد چند روزی غیبت کنه، تا به خانمش برسه. مامان هم...
    حرفم را نیمه تمام گذاشتم. دلم برای آقای ساعدی می سوخت. وظایفش را با دلسوزی و به نحو احسنت انجام می داد ، ولی از طرفی درگیر بیماری همسرش بود. مادر هم پایش را در یک کفش کرده بود، که آقای ساعدی باید برود و فردی بیاید، که دغدغه و غیبت نداشته باشد.
    باربد سرش را با افسوس تکان داد. از جایش برخاست و پشت ویلچر قرار گرفت.
    -بریم کم کم. منم یه سر باید برم بیمارستان.
    دستم را روی دسته مشکی ویلچر فشردم و با تشویش گفتم:
    -چطور؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟
    باربد ویلچر را به سمت جلو هُل داد و با لحنی محزون گفت:
    -دیروز تو کارخونه، دست یکی از کارگرا، زیر دستگاه پِرِس رفت و ...
    نفس صداداری کشید و با غمی افزون تر گفت:
    -هر پنج انگشتش قطع شد. نمی دونی...
    دیگر صدایش را نمی شنیدم و مات و مبهوت ، در پیچ و خم افکارم سرگردان شدم.
    ذهنم به سمت کابوس یک ماهه ام پر کشید. کابوسی که دَرَش صدای سهمگینِ اصابتِ دهانهءِ دستگاه های غول پیکر و چند صد تُنی به گوش می رسید.
    دست های زمخت کارگر، تَرو فِرز ، قطعات را لحظه به لحظه از زیر دستگاه عبور می داد. دستگاه سیصد تُنی صدای عجیب تری نسبت به روزهای دیگر می داد. زوایه دیدم مدام بین چراغ قرمز و سُمبِه ی دستگاه در گردش بود. انرژی شومی از فضا ساطع می شد. ناگهان سرعت باز و بسته شدنِ دهانه دستگاه، دو برابر شد و صدای سایش چرخدنده هایش روی هم، با صدای فریاد جانسوزی همراه شد.
    قطرات خون روی زمین می ریخت و کاگر بینوا از تهِ حنجره اش فغان می کشید.
    -دستم! دستم!
    خیز برداشتم و یاخدا گویان، به سمت جلو دویدم و فریاد کشیدم:
    -مصطفی!
    به سرشانه های خاکستری لباس کارَش چنگ انداختم و به سمت عقب کشیدم. فردی که مصطفی خطابش کردم، همچنان فریاد می کشید و همزمان از درد، گریه می کرد.
    خون مثل آتشفشان از از دستش فوران می کرد و انگشتانِ قطع شده، زیر کوبش های سُمبه ، هر ثانیه بیشتر تجزیه میشد.
    -فرهاد!فرهاد! کجایی؟
    شانه هایم مدام تکان داده می شد. سیلی نه چندان محکمی روی گونه ام نشست. اشک درشتی روی گونه ام جاری شد.
    باربد جلوی ویلچر زانو زده بود و با وحشت نگاهم می کرد. پلک زدم و دیدگان تارم، واضح تر شد. همچنان در شوک بودم و حس می کردم تا دیوانگی، فاصله ای ندارم.
    باربد در موهای عرق کرده و کوتاهش چنگ زد و با نگرانی پرسید:
    -حالت خوبه؟
    دهانم خشک شده بود و ذهنم همچنان بین رویا و واقعیت می چرخید. لب های دوخته شده ام را از هم فاصله دادم و به زور گفتم:
    -نه!

    **


    [/HIDE-THANKS]
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    پست جدید رو تقدیم می کنم به آهوبانو، به خاطر همراهی و نظرات زیباشون:):aiwan_lggight_blum:
    @snopooyf14
    دوستان نظر راجع به پست جدید فراموش نشه:aiwan_lggight_blum: انتقاد و پیشنهاد هم داشتید، در خدمتم:)

    [HIDE-THANKS]
    گلرخ
    از دور، صدای هیاهو می آمد؛ تلفیقی از جیغ و خنده. چشمانم را باز کردم. نور مهتابی متصل به سقف، دیدگانم را آزرد.
    لب هایم خشک شده بود و کامم ازشدت تلخی می سوخت.
    هیچ چیز برایم مفهوم نبود. نمی دانم چقدر بیهوش بودم؟ یک ساعت؟ دوساعت؟ یا شاید هم بیشتر. چندین بار، در حد چند ثانیه کوتاه، به هوش آمدم و دوباره رهسپار دنیای بیخبری شدم. ولی در همان لحظات کوتاه، حس می کردم در محیطی مُحَرِّک قرار دارم.
    -به به! زیبای خفته! بالاخره چشماتو باز کردی!
    این حجم از صوت ، آن هم از نزدیک، برایم ناخوشایند بود و گوش هایم را شکنجه می داد.
    اخم کردم و پلک زدم.
    -خیلی خب! اینجا نوشته اسمت گلرخه!
    همچنان گیج بودم و این صدای زنانه و ناآشنا، مزاحم غفلتم از پیرامون می شد.
    دوباره پلک زدم. این بار می توانستم ترک های درشت سقف را، در هاله ای از نورِ معنویت ببینم.
    -صدامو می شنوی؟
    عصبی شده بودم. دلم می خواست، هر چه زودتر شرش کنده شود!
    سوی چشمانم تقریبا برگشته بود و دیگر دو دو نمی زد.
    گردن خشک شده ام را روی بالشت چرخاندم. دیواری آبی رنگ، درست در دو وجبی صورتم، در سمت چپ تخت قرار داشت.
    پلک زدم و جویبار اشک های آماده به خدمت، از نو به راه افتاد.
    سایه ای روی سرم افتاد و به دنبال آن، زیر بازوهایم گرفته و به سمت بالا کشیده شد.
    -باید بریم یه چیزی بخوری؛ بعدش کلی کار داریم.
    مفاصل به خواب رفته ام، تیر کشید و از درد فریاد خفه ای زدم.
    زن مزاحم گویا ذره ای فهم نداشت. با شدت بیشتری، بدنم را از روی تخت جدا کرد و به حالت نشسته درآورد.
    کمرم از درد و کرختی همزمان، ذُق ذُق می کرد.
    علی رغم میل باطنی ام ، سرم را چرخاندم و با چشمانی مرطوب و خونبار، به زن فربه و قد بلند پیش رویم نگاه کردم.
    کمتر از چند ثانیه از روئت زن پیل پیکر، از ترس به خود لرزیدم و چشمان حق به جانبم، رنگ وحشت به خود گرفت.
    دست به سـ*ـینه و منتظر، کنار تخت ایستاده بود. چشمان قهوه ایش مثل وزغ درشت بود و تناسب عجیبی با سایر اجزای صورتش داشت. آب دهانم را با ترس قورت دادم و با لکنت گفتم: تو...تو ...تو...
    آنقدر ترسیده بودم که حتی ، نتوانستم لغتِ دیگری به زبان بیاورم. سلول های خاکستری مغزم، کم کم به تکاپو افتاد و صورت وحشت زده ام توام با بهت و حیرت شد. کُنج دیوار در خود جمع شدم و زیرلب با تته پته گفتم:
    -من...من...کجام؟
    چهره پرستاری که در این چند ماه، مسئول نگهداری ام بود، در ذهنم جان گرفت و سراسیمه، با چرخش سر به اطراف، به دنبالش می گشتم. اتاقی مستطیل شکل، که قطاری از تخت های بی میزبان، در سطر شمالی اش قرار داشت و در سطر جنوبی، پنجره ای عریض به چشم می خورد، که شیشه کثیفش، بین دو حصار فلزی با میله های موازی، اسیر شده بود. شیشه پنجره آنقدر کثیف بود که، فضای بیرون از اتاق به وضوح دیده نمی شد و تنها نوری که به درون اتاق می تابید، زمان را مشخص می کرد.
    -بیمارستانِ روانپزشکی رسول!
    گوش هایم سوت کشید و مثل بید به خود لرزیدم. اشک در چشمانم حلقه زد . صدای تَرَک خوردن قلبم را شنیدم. بالاخره کار خودشان را کردند!
    زن درشت اندامی که شِمرگونه بالای سرم ایستاده بود، بی حوصله نگاهی به حرکات مُتِوَحِّشَم انداخت و دستش را به طرفم دراز کرد. هینی کشیدم و بیشتر خود را به کُنج چسباندم. ابروهای زمخت و کمانی اش، در هم گره خورد. دست دراز شده اش را پس کشید و نفس کلافه ای سر داد.
    کمی خم شد و سینی گرد کوچکی را، از روی زمین برداشت و روی تشک تخت قرار داد. به لحنش ملاطفت بیشتری هدیه داد و گفت:
    -اگه غذات رو بخوری، اجازه می دم پدربزرگت رو ببینی!
    با تمام حال بدی که داشتم، پوزخند عیانی روی لبم نشست. پدربزرگ! کسی که فکر می کردم ده سال پیش بر اثر بیماری مُرده باشد. شاید خبر نادرست مرگش، آغازگر تمام مشکلات ده ساله ام بود.
    اشک های درشت، از چشمانم می جوشید و روی گونه هایم جاری می شد.
    زانوهای لرزانم را درون شکمم جمع کردم و در آغـ*ـوش گرفتم. بی توجه به صدا زدن های زن، شقیقه ام را به دیوار کنارم تکیه دادم. پلک زدم و چشمان مرطوب و تارم، تارتر شد.پیشانی ام همچنان وَرَم داشت و به دیوار آبی فشرده شد. وَرَمی که حاصل سقوط از تخت بین توهم هایم بود.
    دوباره پلک زدم. دلم فرهاد را می خواست. فرهادی که در مدت چند ساله ای که در کنارش زندگی می کردم، مرا در هیچ تیمارستانی بستری نکرد. نامم پی در پی صدا زده می شد. احساس ضعف شدیدی داشتم. صداهای زن هر لحظه ناواضح تر می گشت. پلک زدم. بوی رطوبت و خاک می آمد. زمین می لرزید و دیوارها تکان می خوردند. تنها لامپ آویزان از سقف موتورخانه، مدام چشمک می زد و خاموش و روشن می شد. صدای ملتمسانه فرهاد، میان همهمه ی دویدن های مردم، در طبقات بالاتر، به سختی شنیده می شد.
    -گلرخ! گلرخ! تو رو خدا بلند شو! باید از اینجا بریم؛ وگرنه سقف رو سرمون آوار می شه.
    بی توجه به التماس هایش، ماتِ بچه موش سفیدی بودم که، وحشت زده میان لوله های قرمز و پیچ در پیچ موتور خانه می دوید . لبخند بی رمقی روی لبهایم نشست. فرهاد به گریه افتاده بود و سعی داشت جسم تکیه داده شده ام را به دیوارِ سیمانی، از جا بلند کند؛ اما نمی توانست. هیکل من زیادی تُپُل بود و هیکل فرهاد، بیش از حد نحیف و استخوانی.
    -گلرخ! تو رو به خاک بابامیرزات! تو رو جون هر کی دوست داری، بلند شو از جات. به خدا نمی تونم بغلت کنم.
    اشک از گوشه چشمم جریان گرفت. کدام خاک؟ همان خاکی که بر سرم ریختند، تا زنده زنده در گور هلاک شوم؟
    لرزش زمین آرام گرفت. فرهاد همچنان مظلومانه گریه می کرد. موش کوچک و سفید، یک سره جیغ می کشید و از این سو به آن سو می دوید. فرهاد با عجز دو دستش را بر سرش کوبید و با گریه و دردناک گفت:
    -آقا معلم کجایی، منو از دست این دیوونه نجات بدی؟!
    قلبم به درد آمد. کجا بود نوه ی عزیزدُردانه ی میرزا، که حالا دیوانه خطاب می شد؟
    فضای موتورخانه ی خاموش، حتی در چله تابستان،سرد بود و لباس های گشادی که به تنمان بود، پاسخگوی برودت هوا نبود. از طرفی فضای بسته موتورخانه و بوی دو تَنی که ده روزی می شد رنگ حمام به خود ندیده بود، وضع را وخیم تر می کرد.
    فرهاد سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و هق هق می کرد. دلم برایش می سوخت و از طرفی نمی دانستم، چرا رهایم نمی کند و چرا نمی رود؟
    زمین خاکی زیر پایمان، دوباره و این بار با شدت بیشتری لرزید.فرهاد صدایش را بالا برد.
    -یا ابالفضل!
    دست دور شانه ام انداخت و بدنم را در آغـ*ـوش گرفت. اشک هایش موهای کثیف و گره خورده ام را خیس می کرد.
    زمین برای سومین بار در امروز آرام گرفت.
    -گلرخ! باید بریم. به خدا تو حالت خوب نیست. آقا معلم قرار بود هفته قبل بیاد، ولی نیومد. نمی تونیم همینجا منتظرش بمونیم.
    حرف هایش برایم معنا نداشت؛ نه زمانی که بی کَس تر از همیشه بودم. نه زمانی که بابامیرزایی دیگر نبود تا حامی ام باشد. نه زمانی که آن چیز را که نباید را دیدم و نه زمانی که، پسرعمویم قصد کشتنم را داشت.
    درب فلزی موتورخانه با شدت باز شد و به دیوار سیمانی برخورد کرد. صدای عصبی و ترسیده مردانه، گوش هایم را پر کرد.
    -شما دو تا اینجا چه غلطی می کنید؟
    فرهاد از جایش جست زد و دستپاچه گفت:
    -آقا! تو رو خدا به دادم برسید! نمی تونم ببرمش بیرون.
    مرد قد بلند، دستگیره را رها کرد و با گام های بلند به سَمتِمان آمد. دست سردش، پوست پیشانی ام را سوزاند.
    -چقدر تب داره!
    صورت جمع شده اش را دیدم. بوی نامطبوع ادرار و عرق، هوا را غیرقابل تحمل کرده بود.
    ملافه مندرسی که روی بدنم افتاده بود را کنار زد و با انزجار به خیسی زیر پاهایم نگاه کرد.
    صورتش را به طرف فرهاد چرخاند و پس از نفس نیمه عمیقی از طریق دهان ، گفت:
    -چند وقته اینجایید؟
    فرهاد دوباره زیر گریه زد.
    -ده روز.
    مرد طولانی چشم بر هم نهاد . نهایتا دستش را زیر پاهای خیسم انداخت و بدنم را از روی زمین بلند کرد. دوباره زمین شروع به لرزیدن کرد و مرد در حالی که به سمت درب خروجی موتورخانه می دوید، خطاب به فرهاد با صدای بلند گفت:
    -بجنب پسر! باید بریم بیرون ساختمون!
    **



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    فرهاد

    -آقای ساعدی کجاست؟
    پاهایم روی سنگ های کف اتاق کشیده می شد.
    -عذرش رو خواستم امروز!
    باربد در مقابل صدای بی جان مادر، عصبی بازدمش را به بیرون فرستاد و با لحنی خشمگین گفت:
    -امان از دست شما! نه به دلسوزی افراطیِ الانتون؛ نه به اون موقع که...
    حرفش را ادامه نداد و دست راستش را پشت کمرم محکم کرد و قدمی به جلو رفت.
    پنجره اتاق بسته بود. گُر گرفته بودم و صورتم خیس از عرق بود. باربد به آرامی دستم را از دور شانه اش باز کرد و بدنم را به سمت تخت هدایت کرد.
    -نمی خوای بگی چی شده؟
    صدای مُشَوَّش و نیمه بلند مادر، برای چندمین بار به گوش رسید.
    جسم کرختم روی تشک تخت رها شد.
    -نمی دونم عَمه! به خدا نمی دونم. به ولله حالش خوب بود، یهو اینجور شد.
    نفس های کوتاه و صدادار می کشیدم. صحنه ی قطع شدن انگشتان کارگر، یک لحظه هم از پیش چشمانم کنار نمی رفت. صحنه هایی که تا روزهای قبل، به صورت منقطع و نامفهوم و در قالب کابوس می دیدم؛ ولی امروز، با شنیدن حرف های باربد ، گویا جرقه ای در ذهنم زده شد و قطعاتِ پازلِ کابوس های پراکنده، در کنار هم قرار گرفت.
    سقف سفید اتاق، مثل پرده سینما بود و ذهن فراموشکارم، نوار ضبط شده ای که، بیشتر حافظه اش پاک شده بود.
    کفش هایم از پایم درآورده شد. پلک زدم. چهره شخصیت اصلی کابوس هایم را روی سقف سفید می دیدم. موها و محاسن قهوه ای کمرنگ و عینک فریم مشکی، بیش از هر چیز دیگری به چشم می آمد.
    -قسمِ الکی نخور باربد! بچه م از دست رفت.
    گوش هایم سوت کشید. دوباره پلک زدم . این بار تصویر متفاوتی را می دیدم. من و او پشت میزی آهنی نشسته بودیم . روبرویمان ظرف غذا بود و هر دو نفر، به نقطه معینی خیره شده بودیم.
    -عمه! من بیشتر از شما نگران فرهادم. یادتون که نرفته؟
    پتوی نازک سبز رنگ، روی بدنم کشیده شد.
    صدای نفس کلافه باربد را شنیدم.
    -لا اله الاا...
    قلبم از درد تیر می کشید. دردی از جنس به خاطر آوردن صحنه ای دردناک، دردی از فراموشی جانکاه و دردی از دلِ رازهایی که آشکارا وجود داشت و من از آن ها ناآگاه بودم.
    صدای شکستن بغض مادر و گریه کردنش به گوش رسید.
    -بسه عمه! بالا سرش گریه نکنید. حالشو که می بینید؟!
    مادر گریه می کرد؛ باربد کنایه وار هشدار می داد و من می دانستم این دو موضوع بهم بی ربط نیست.
    -عمه! بریم پایین. بهتره یکم تنها باشه تا حالش بهتر شه.
    پلک زدم و این بار، تصویری محرک روی سقف افتاد.
    دستِ ناقصش، باند پیچی شده بود. حجم باند های گره خورده روی هم، آنقدر زیاد بود که، دستِ بی انگشت را به مشتی بسته بَدَل کرده بود.
    -اگه دوباره حالش بد بشه چی؟
    -کاری از دست شما برنمیاد . باید به دکترش زنگ بزنید.
    بی توجه نسبت به بسته شدن درب اتاق، مات فیلم بی صدای روی سقف بودم.
    چشمان آبی اش، طوفانی و براق بود. لباس هایش برخلاف دیگر نفراتِ حاضر، شخصی بود. مردی میانسال و پنجاه و یکی دو ساله، جلویش ایستاد و لحظه ای بعد، بدنش را در آغـ*ـوش گرفت. دست باندپیچی شده، دور شانه های مرد میانسال حلقه شده بود و همراه با کل بدن، می لرزید.
    بعد از مرد میانسال، نوبت دیگر افراد خاکستری پوش بود که، صاحبِ دستِ بی انگشت را در آغـ*ـوش بگیرند. چشمان همه نمدار بود. دوباره صورتش را دیدم. لبخند لرزانی به چهره ام زد. جلو رفتم و دلتنگ بدنش را در بر گرفتم. اشک هایم سرشانه پیراهن چهارخانه قرمزش را مرطوب کرد.
    چشم هایم را بستم و پلک هایم را بهم فشردم. بغض گلویم را خراش می داد و صحنه های ظهور یافته بر ذهنم، به سمت دیوانگی روانه ام می کرد.

    **
    گلرخ
    جیغ می کشیدم و با صدای بلند التماس می کردم:
    -نه!نه! تو رو خدا!
    کمرم محکم روی تشک سفید فرود آمد.



    [/HIDE-THANKS]
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    موهای کوتاه و پژمرده ام، از شدت رطوبتِ عرق، به کفِ سرم چسبیده بود.تقلا می کردم و سعی داشتم از دست هایی که سعی می کردند بدنم را روی تخت نگه دارند، بگریزم. در همان حال ، چشمم به آن دستگاه نحس و ترسناک افتاد، که در چند قدمی از تخت، روی میز پلاستکی قرار داشت. شیری رنگ بود و ابعاد و شکل و شمایلی مثل رادیوهای قدیمی داشت و چندین سیم رنگارنگ از دو طرفش آویزان بود.
    تقلاهایم شدت گرفت و جیغ هایم آژیرگونه تر شد . دست هایم در آنی از ثانیه، درون مچ بندهای پلاستیکی که به میله های تخت متصل بود، اسیر گشت. روسری صورتی و بدرنگ، از روی موهایم کنار رفته و دور گردنم پیچیده شده بود و نفس کشیدنم را دشوارتر می کرد.
    پوست مچ دست هایم، از شدت سایش به مچ بند پلاستیکی، ملتهب شده بود و می سوخت.
    یکی از پرستارها مدام زیرلب «آروم باش» می گفت و با دستمال کاغذی، عرق های نشسته روی پیشانی ام را خشک می کرد.
    چشم هایم تار می دید. ملتمسانه ضجه زدم:
    -نه! تو رو خدا! دیگه طاقت ندارم.
    جمع کرکس های سفید رنگ ، ایستاده دور تخت تکمیل شد . با چشمانی مشتاق و با هیجان از بالا، به بی قراری ام نگاه می کردند.
    سرم با دو دست، روی ملحفه سفید تخت ثابت شد . دو طرف فَکَّم از درد تیر کشید و قفل دهانم به زور باز شد. تکه ای پلاستیک صیقل خورده و سبز رنگ هم اندازه رژ لب، که در انتهایش مثل پستونک دسته داشت، درون دهانم قرار گرفت و لب های پستونک مانندش، مثل چسب به پوست لب هایم چسبید.
    جریان اشک از چشمانم، یک لحظه هم متوقف نمی شد. پاک خود را باخته بودم، درست مثل زمانی که فرهاد، با زور مغلوبم می کرد و دارو به خوردَم می داد. اما این کجا و آن کجا؟
    زن مغروری که بین سه دانشجویش ایستاده بود، عینک بی فریمش را روی بینی اش، عقب تر فرستاد. دست های را روی سـ*ـینه اش قفل کرد و گفت:
    -پنجمین جلسه اِلِکتِروشوک درمانی رو در پیش داریم. بیمار مبتلا به بیماری نادرِ سندورم کوتارد* هست، که آمیخته با میزان نامشخصی از اسکیزوفرنی* شده.
    با حرکت چشمان میشی اش، به پرستاری که در وجه مخالف ،کنار تخت ایستاده بود، اشاره کرد و در ادامه حرف هایش گفت:
    -محلولِ منبسط کننده عضلات رو تزریق کن.
    چشمانم را با بیچارگی بستم. آستین لباس بدشکل تیمارستان، بالا رفت و اندکی بعد، پوست بازویم آتش گرفت. صدای جیغم در گلو خفه شد و به خود لرزیدم.
    زن شوم تیمارستان، دوباره به سخن درآمد:
    -حدودا دو دقیقه طول می کشه تا عضلات بیمار، حالت لَخت پیدا کنند و نیمه لمس و در نهایت آماده الکتروشوک بشند. الکتروشوک معمولا بعنوان روش درمانی توصیه نمی شه، ولی در مورد نمونه پیشِ روُ ، با توجه به تلاشی که در دوماه گذشته از جانب کادر درمانی آسایشگاه صورت گرفته و استعلام سوابق پزشکیِ بیمار، نوع عارضه ، علاوه بر سندروم کوتارد، افسردگی شدید تشخیص داده شده و برای خروج از مودِ طولانی و یکنواخت بیمار، ده جلسه تشنج مصنوعی یا الکتروشوک تجویز شده.
    قوای بدنم رفته رفته، به سمت نابودی پیش می رفت. حس می کردم ، پاهایم از زانو قطع شده است و دیگر حسی ندارد.
    -متاسفانه جلسه اول الکتروشوک، بیمار دچار اختلال در تنفس شد و در جلسات بعدی، مجبور به استفاده از کپسول اکسیژن شدیم.
    بلافاصله ماسک اکسیژن روی دهان و بینی ام را پوشاند و جریان مستقیم اکسیژن وارد ریه هایم شد.
    سرم سنگین شده بود و دیگر حسی در به اندام های زیر گردنم نداشتم.
    -واسطه الکتریکی رو به سر بیمار وصل کن.
    ضربان قلبم دو برابر شد . ناخودآگاه پلک زدم. دست های پرستار ، لحظه به لحظه آن وسیله لعنتی که شبیه هدفون بود را، به سرم نزدیک تر می کرد.
    دلم می خواست پیش از بلایی که دوباره قرار بود به سرم بیاید، نفسم سلب شود و بِمیرم؛ ولی آن ماسک اکسیژن لعنتی، ریه هایم را وادار به تکاپو می کرد.
    گوشی های پشمی وسیله ، روی شقیقه هایم قرار گرفت. پلک زدم و دو قطره درشت، از چشمانم جوشید و روی گونه هایم سُر خورد. سه پسر دانشجو و بیست و چند ساله، با شوق و لبخندی بر لب، به عجزم نگاه می کردند.
    -برنامه ی دستگاه رو پِلِی کن.
    چشم بستم و پلک هایم را بهم فشردم. با وجود مانع غیرهادیِ درون دهانم ، ناواضح نام فرهاد را فریادگونه سر دادم و همزمان، تمام جمجمه ام از دردی صاعقه وار، منفجر شد.
    چشم هایم با شدت باز شد و نوری خیره کننده، جلوی دیدگانم را گرفت.
    موهای بلندم نوازش می شد. سفره مختصر شام، روی موکت بدرنگ انباری پهن شده بود و چیزی جز نان و پنیر و کاسه کوچکی از عسل، درونش به چشم نمی خورد.
    چشمان فرهاد از خوشحالی برق می زد و در کمال حیرت، از آن معدود دفعاتی بود که من، حال خوبی داشتم و خبری از توهم های آزاردهنده نبود.
    فرهاد علی رغم دیگر شب ها، امشب سر صلح بود و نمی خواست با زور غذا به خوردم بدهد. گویا کلا از فضای کنونی جدا بود و در دنیای دیگری سیر می کرد.
    از لبخندش آرامش گرفتم و مثل گربه ای لوس، خود را در آغوشش جا دادم. فرهاد بدنم را در بر گرفت و روی سرم را بوسید. کنار گوشم نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت:
    -خداروشکر!
    سرم روی سینـه اش قرار داشت و صدای قلبش را می شنیدم . می دانستم این تالاپ و تولوپ های منظم، از شادی اش نشات می گیرد. من این مرد را بهتر از هر کس دیگری می شناختم. مرد که نه! در واقع پسر نوجوانی که مردانه برای زندگی می جنگید.
    -امروز مدیر کارخونه باهام قرارداد شش ماهه بست. هنوزم باورم نمی شه !
    هر شب برایم حرف می زد و از روز سختش می گفت ، بدون آنکه جوابی بگیرد. به جای آنکه من بعنوان همسرش ، یک بند گوش هایش را به کار بگیرم و آنقدر حرف بزنم تا خسته شوم، او گوینده ماجراها بود. شاید چون من و فرهاد تا زوج های حقیقی فاصله زیادی داشتیم و شاید به این دلیل که فرهاد، جز منِ کم حرف و مُتِوَهم ، هم صحبت دیگری نداشت.
    ریز خندید و انگار که حرف هایش را خطاب به خودش می گفت، ادامه داد:
    -خداییش اگه باربد، مدیرتولید کارخونه و پسر آقای رضوی هوام رو نداشت، عمرا تو کارخونه موندگار می شدم!
    سرش را خم کرد و چانه اش را روی سرم گذاشت.
    -آقای رضوی می گفت اگه از وزارت کار بفهمن یه بچه رو استخدام کرده، هم منو بیرون می ندازن هم کلی کارخونه رو جریمه می کنن. برای همین بهم گفت تا سال بعد که به سن قانونیِ کار می رسم، تو قسمت مونتاژ وردست کارگرا وایسم و کمکشون کنم.
    سرم را از روی سـ*ـینه اش برداشتم و به چشمان لغزانش نگاه کردم. دلیل خوشحالی اش برام چندان مفهوم نبود، ولی لبخند وسیع روی لب هایش را می فهمیدم. دست هایم را بالا بردم و صورتش را قاب گرفتم و به رویش لبخند مهربانی زدم.
    صحنه های خواب دیشب، هنوز جلوی چشمانم بود. آن باغ خرم و آن نیمکت چوبی که در بردارنده مادر و پدرم بود.
    فرهاد لحظه ای مات شد و با بهت، به صورت گشاده ام نگاه می کرد. کم کم لبخند دوباره سر جایش برگشت و سیبیل های سبز شده پشت لب هایش را به رخ کشید. با شیطنت گفت:
    -نکنه شاخ درآوردم ، اینجور نگام می کنی؟
    به حرفش خندیدم. با خوابی که دیشب دیدم، حتی اگر شاخ هم داشت، باز هم مجذوب صورتش می شدم. آن حس خوبی که از دیدن خود و فرهاد در باغ رنگی و کنار مادر و پدرم دریافت کردم، گویا حالِ امروزم را به کلی دگرگون کرده بود.
    -اینجا چخبره؟
    فریاد مردانه ای که ناگهانی به گوش رسید، اندام به خواب رفته ام را لرزاند!
    چشم هایم سنگین بود و نمی توانستم پلک بزنم. بدنم بالکل فلج بود و گاها نبض می زد و شقیقه هایم وحشتناک تیر می کشید.این بار صدای دستپاچه عجوزه ای به گوش رسید، که دو ماه آزگار در تیمارستان زجرم می داد.
    -دکتر ایزدی! کِی تشریف آوردید؟
    صدای گام های محکم روی موزاییک های اتاق به گوش رسید.
    -سریع لباس هاش رو دربیارید و عضلاتش را ماساژ بدید. شما چهارنفر هم برید بیرون!










    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    سنگینی توپک های پشمی، از روی شقیقه هایم برداشته شد و سرم یه یک باره تیر کشید.
    -دکتر ایزدی! شما حق ندارید ، راجع به بیمار من اظهارنظر کنید!
    پوست بدنم در معرض هوای سرد قرار گرفت. مانع نیمه ثقیلی که روی دهانم را گرفته بود، کنار رفت و با استشمام هوای بیگانه، سرفه های بی جانم آغاز شد.
    صدای با شدت باز شدن درب به گوش رسید:
    -یا همین الان خودت و شاگردات از این اتاق بیرون می رید، یا بدون معطلی،از آسایشگاه اخراجت می کنم!
    گیج بودم و موقعیتم را تشخیص نمی دادم. گوشت بازوهایم از دوطرف، کمی فشرده شد.
    -دکتر ایزدی! فکر نکنید چون سهامدار اصلی آسایشگاهید، هر کاری دلتون میخواد، می تونید انجام بدید و وسط جلسه الکتروشوک وقفه بندازید.
    جسم خارجی ای که در دهانم حس می کردم، به عقب کشیده شد و پوست لب هایم کَنده شد. بالاتنه ام کم کم از کرختی خارج می شد و درد عظیمی را به مفاصلم هدیه می داد.
    صدای رعدآسای کوفته شدن دست، به چوب درب به گوش رسید و کمی بعدترش فریاد گوشخراشی:
    -ساکت شو! چطور جرئت کردی بدون مشورت با شورای آسایشگاه، سرخود الکتروشوک تجویز کنی؟
    از درد زیرلب ناله کردم و سعی داشتم در خود جنین وار جمع شوم، ولی دست هایم اسیر بود. وحشت زده چشم باز کردم و جیغ زدم. نور مهتابی سقف ، چشمانم را می آزرد. بالاتنه ام بدون لباس بود و دو زن سفید پوش، بالا سرم ایستاده بودند و دست هایشان را هیولاوار روی بدنم می کشیدند. پرده ای از اتفاقات شش سال قبل ، جلوی دیدگانم رنگ حقیقی به خود گرفت.
    ضربان قلبم بالا رفت .دوباره جیغ کشیدم و شروع به تقلا کردم. لب های خشکم را از هم فاصله دادم و فریاد کشیدم:
    -فرهاد! فرهاد!
    چشم هایم مدام سیاهی می رفت و جز چهره منفور سوسن ، چیزی نمی دیدم. دست به سـ*ـینه و با لبخند ترسناکی بالای سرم ایستاده بود. از بیچارگی زیر گریه زدم و دست های بسته ام را بیشتر به طرف خود کشیدم. لبخند روی لب سوسن، پررنگ و پررنگ تر می شد و صحنه های آن شب لعنتی در ذهنم، واضح و واضح تر می گشت. ویلای خانواده شاهرودی، مهمانی اشرافی، حمله بادیگاردهای سوسن به فرهاد و ...
    سوسن دستش را بالا آورد. با دیدن عکسی بزرگ و کاغذی میان انگشتان کشیده اش، به خود لرزیدم و جیغ بلندی کشیدم. عکس فرهادِ بیچاره ی من بود! کفِ استخر خالی افتاده بود و دور تا دور سرش از خون آکنده شده بود. لباس هایش پاره شده بود و به لکه های درشت خون، مزین شده بود.
    سوسن نیشخندی نثار چهره وحشت زده ام کرد و عکس را میان مشتش مچاله کرد.
    چشمان کشیده و قهوه ایش درخشید و با خشنودی گفت:
    -اون شب حساب اون شوهر بی عرضه ت رو رسیدم، حالا نوبت عروسک آزمایشگاهی خودمه!
    دست مشت شده اش را باز کرد . سرنگ بزرگی جایگزین عکس مچاله شده بود. مایع سیاه رنگ داخل سرنگ، هم رنگ ناخن های بلند و شیطانی سوسن بود.
    دستش را بالا برد . سوزن نازک و نقره ای سرنگ، زیر نور مهتابی می درخشید. سوسن با غرور لب های سرخش را به هم فشرد و سرنگ را با سرعت به سمت گردنم فرود آورد. نفسم رفت و قلبم از تکاپو بازایستاد. چشمانم را با ترس بستم و ضجه زدم:
    -خدا!
    **
    فرهاد

    هوا نسبتا سرد بود و باران دیشب، سنگفرش سفید حیاط را کمی لغزنده کرده بود. مژده انگار سیستم بدنش نرمال نبود و با همان تاپ و شلوارک لیمویی رنگی که در خانه پوشیده بود، جلویم رژه می رفت و اَدای راه رفتنم را در می آورد.
    سعی می کردم به اطوارهایش بی توجه باشم و تمرکزم را روی تمرین برای راه رفتن بگذارم.
    نفس عمیقی کشیدم و به سختی قدم دیگری برداشتم. کمی ایستادم و نگاهم را به آسمان نیمه ابری دوختم. دلم عجیب گرفته بود. از باربد دلخور بودم که بعد از آن روز، دیگر این طرف ها پیدایش نشد . لب هایم را با زبانم تَر کردم و قدم دیگری برداشتم.
    مثل پیرمردهای گوژپشت، خمیده بودم و تکیه ام بر واکِر فلزی بود. کف دست هایم سِر شده بود و فشارِ وزن تنم را به دوش می کشید. صورتم عرق کرده بود و پس از چهاردهمین قدم، توان پاهایم کم کم در حال اُفت بود.سرم را به طرف آقای ساعدی چرخاندم و با لحنی خسته گفتم:
    -دیگه نمی تونم!
    آقای ساعدی بالفور دست زیر بازوهایم انداخت و از پشت بدنم را کمی به عقب کشید و روی ویلچر نشاند. مژده آدامس صورتی و باد شده اش را درون دهان ترکاند و با تمسخر گفت:
    -زود خسته شدی بابابزرگ!
    بی توجه به حرف مژده، سرم را به عقب بردم و چشمانم را بستم. نفس هایم هنوز تند بود و ماهیچه های پاهایم گِز گِز می کرد.
    آقای ساعدی پتوی نازکی را روی بدنم کشید و با لحنی مهربان گفت:
    -خوب بود فرهاد. همین طور پیش بری، مطمئن باش بعد عیدنوروز، می تونی راحت و بدون واکِر راه بری.
    لبخند کمرنگی زدم و بدون آنکه چشم بگشایم، در جواب دلگرمی آقای ساعدی، سر تکان دادم.
    آقای ساعدی شانه ام را خفیف شمرد و زیرلب با تحسین گفت:
    -احسنت!
    دلم از تشویقش قرص شد. آقای ساعدی در این چند ماهه برایم مثل پدری که نداشتم، عزیز شده بود. شاید همین عامل باعث شد، تا پس از سکوت و انزوای چند روزه، پایم را در یک کفش کنم و مادر را وادار کنم تا آقای ساعدی را به سَرِ کارش برگرداند. دلم می خواست باربد هم اینجا می بود، حداقل الان که صحنه ای از خاطراتم، هر چند تلخ و گزنده را به یاد آوردم. صحنه ای که برای هیچ کس بازگو نکردم و در مقابل سوال پیچ کردن های مادر، سکوت را ترجیح دادم.
    پلک زدم و نگاهم را دور تا دور حیاط جلویی چرخاندم. حیاط نسبتا تمیز بود و خانه علی رغم داشتن اتاق سرایداری، سرایدار نداشت و هر سه روز یک بار، مرد پنجاه ساله ای می آمد و به وضع حیاط ها و استخر رسیدگی می کرد. مژده دوباره بادکنک آدامسش را ترکاند .موهایش را رنگ کرده بود و حالا مثل کلاغ های چشم سبز بنظر می آمد. با طنازی و دست به کمر، چشمکی زد و گفت:
    -آقای ساعدی الکی ازین بچه لاک پشت تعریف نکنید!
    کمی خم شد و دستش را به کمرش گرفت . قیافه ای آویزان به خود گرفت و شروع به گشاد گشاد راه رفتن کرد. چهره اش بامزه شده بود و این بار نتوانستم جلوی خود را بگیرم. همزمان با آقای ساعدی به خنده افتادم. صدای زنگ آیفون به گوش رسید و قبل از آنکه مژده به سمت درب برود، درب مشکی و فلزی گشوده شد. هیکل باربد در چارچوب درب فلزی قرار گرفت. مژده فورا خود را جمع و جور کرد و موهای بلند مشکی اش را پشت گوش فرستاد. ابروهایم را بهم گره زدم و با اخم به لبخند روی لب هایش نگاه کردم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    باربد با لبخندی وسیع وارد حیاط شد و سلام بلند بالایی داد. با آنکه دل خوشی از او نداشتم، ولی همراه با آقای ساعدی و مژده که کاملا مشهود خوشحال بنظر می رسید، جواب سلامش را دادم.جلوتر آمد و پس از آنکه مژده ی آویزان شده را از بازو هایش جدا کرد، دست دراز شده اش را به طرفم گرفت. بی میل دستش را گرفتم. لبخند روی لبش ترمیم شد و با شادی پرسید:
    -احوال فرهادخان؟
    نگاه بی تفاوتی نثارش کردم و سرد گفتم:
    -خوبم.
    پر کشیدن لبخند از صورتش، نشان می داد حسابی جا خورده است. اهمیتی ندادم و خطاب به آقای ساعدی گفتم:
    -امروز دیگه نمی تونم تمرین کنم. بریم داخل.
    آقای ساعدی که گویا متوجه وخامت اوضاع شد، با لبخند پاسخم را داد:
    -منم فکر می کنم کافی بود. بریم.
    آقای ساعدی پشت ویلچر قرار گرفت و مسیرش را نود درجه به طرف خانه چرخاند و به راه افتاد. همچنان ابروهایم در هم گره خورده بود و مثل بچه های لجباز، قیافه عبوسی به خود گرفته بودم.
    فشار فراموشی ، بی نهایت از زندگی دلسردم کرده بود. حرف های مادر در مورد زندگی ام قبل از فراموشی، با تکه ای که از خاطرات دردآور به یاد آورده بودم، همخوانی نداشت. حس بدی به رفتارهای مادر داشتم و حالا بنظر می رسید، باربد هم در این مسئله دخیل شده است. باربدی که می دانستم، بی خبر از گذشته نامعلوم من نیست.
    **
    گلرخ
    آویزهای کریستالیِ لوستر کوچک و فانتزیِ سقف، میان نور لامپ های زینتی اش می درخشید. حس آزاد شدن از جهنم را داشتم. آشفته و مَنگ بودم ؛ حداقل تا دیروز، که همچنان آثار شکنجه های الکتریکی را یدک می کشیدم.
    لحنش خشک و بی ملاطفت بود و آرامش ظاهری کلامش، به آرامش پیش از طوفان می ماند.
    -از الان تا آخر پروسه درمانش، تو همین اتاق و بصورت انفرادی ازش مراقب کن. یادت باشه هیچوقت نباید تنهاش بذاری. نباید بذاری ، دوباره بین اتفاق های گذشته ش غرق بشه.
    صدای نرم زنانه ای، مطیعانه گفت:
    -چشم!
    -فیلم ها رو طبق روال، هر روز براش پخش کن. اینطور می شه عوارض الکتروشوک های بی برنامه رو ، به حداقل رسوند.
    آوای ملایم کار کردن پنکه، در فضای کوچک اتاق پیچیده بود. پوست دور مچ دستانم، کمی می سوخت. نور مستقیم چراغ قوه، چشمانم را آزرد. مرد اخمویی که بالای سرم ایستاده بود، مسیر نور را به چشم دیگرم تغییر داد.
    -حالت خوبه دخترم؟
    هوش و حواسم تا حدودی برگشته بود و می توانستم تا حدی اطرافم را درک کنم. ولی مثل تمام این دو هفته، بی حرف به چشمان سبزش خیره بودم. لب های خشکم را بهم فشردم. قلبم تیر کشید و اشک گوشه چشمانم جمع شد. چهره جذابی داشت که مرا به یاد شخصیت اول سریال کلانتر می انداخت.(ایرج نوذری) آن روزها که نوه دردانه بابامیرزا بودم، به حدی در خوشی و سعادت سیر می کردم، که فانتزی ام داشتن پدری، به شکل و قیافه ی ستاره ی خوش چهره ی آن سال ها بود.
    بالاخره آن نور خیره کننده و آزاردهنده، قطع شد . طولانی پلک زدم. ناگهان صدایش اوج گرفت.
    -یه مشت بی سوادِ شیاد ریختند تو این خراب شده...
    بازدم پر صدایش را در هوا رها کرد و زیرلب «لااله الا ا...» گفت. نگاه پر دردی به صورت رنجور و بی رنگم انداخت و خطاب به فرد سوم پرسید:
    -می دونی سوسن و فرهاد کی هستند؟ خیلی تو توهم هاش این دو اسم رو صدا می زد.
    با شنیدن نام سوسن، بدنم بی اختیار به رعشه درآمد.
    شانه هایم روی تخت ثابت شد و صدای آرامش به گوش رسید:
    -آروم باش! قرار نیست دیگه کسی اذیتت کنه.
    بغض گلویم را می خراشید. حسی بیرونی، کمی آرامش به وجودم هدیه می داد. حسی که دو هفته ای می شد، با وجود دکتر جدیدی که از بلای دردناک نجاتم داده بود، به تدریج درونم ایجاد شده و نوید رهایی از شکنجه را می داد.
    -پدربزرگش می گفت شخصی به اسم سوسن رو نمی شناسه. فرهاد هم اسم شوهر سابقشه.
    لغت «سابق» از زبان گوینده دوم، در گوش هایم اکووار تکرار شد و غم را به قلبم سرازیر کرد. فرهاد شوهرم نبود، فرهاد شوهرم است! شوهری که به امید آمدنش به دنبالم زنده ام.
    -توضیح دیگه ای نداد؟ از شوهرش چیزی نگفت؟
    -نه!چیزی نگفت.
    نفس کلافه ای کشید و چیزی در کارتابل درون دستش یادداشت کرد. سرش را به طرف دختر جوانی که کنارش ایستاده بود چرخاند و با لحنی مواخذه کننده گفت:
    -مگه تو اینجا نبودی؟ چطور داوودی تونسته سرخود الکتروشوک تجویز و اجرا کنه؟!ها؟!
    قسمت پایانی جمله اش، بی شباهت به فریاد نبود.
    از غضب درون صدایش ترسیدم و بدنم یخ کرد.
    دختر جوان با صورتی رنگ پریده و وحشت زده به مرد میانسالِ جذاب نگاه می کرد. میان موهای رنگ کرده و بلوندش ،که از روسریِ آبی بیرون آمده بود ، چنگ زد و دستپاچه گفت:
    -به خدا خیلی سعی کردم جلوشو بگیرم، ولی حریفش نشدم. شما نبودی ؛ وضع شورای آسایشگاه هم بهم ریخته بود. داوودی هم پاشو تو یه کفش کرد، که حتما الکتروشوک رو روی این طفل معصوم اجرا کنه.
    اشک هایش را از زیر چشمان ریمل خورده اش پاک کرد و با هق هق ادامه داد:
    -بابا! باور کن خیلی باهاش دعوا کردم، ولی به خدا زورم نمی رسید. هیچکس از شورا هم پشتم واینَساد. همه شون با تصمیمش موافقت کردند.
    مرد سفیدپوش و جذاب، خشمگین تر از قبل شد و دست مشت شده اش روی میله کناری تخت می لرزید. دندان های کلید شده اش را روی هم سایید و به سختی گفت:
    -حساب تک تکشون رو می رسم!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا