[HIDE-THANKS]
فرهاد
سایه منحوسش را ، روی تنها تن پوشی که بدنم را در بر گرفته بود، حس می کردم. چشم هایم را بسته بودم؛ شاید از ترس، شاید از ناامیدی، یا شاید از عجز. با این حال، چشم بسته هم می توانستم جز به جزء وضعیت را تصور کنم. می توانستم تصور کنم که حالا، گذاشته شدن سنگ های رسوبی سفید، مختصر نوری که به درون قبر می تابید را، نابود می کند. دندان هایم از شدت سرما ، روی هم می رقصید. احساس تنگی نفس داشتم. چسب زمخت الصاق شده به دهانم، حتی حَقِّ هِق هِق کردن را هم، از منِ بینوا سلب کرده بود. صدای پرشدن بیل از خاک و خالی شدنش روی قبر، به وضوح شنیده می شد. خاک و سنگ ریزه هایی که از شکافِ بین سنگ های سفید، به داخل قبر رسوخ می کرد، روی تنِ نحیفم فرود می آمد و قلبم را در سـ*ـینه می لرزاند. هر لحظه بیش از پیش به واقعیت پِی می بردم. واقعیتی که تا ساعتی پیش، دعا می کردم کابوس باشد؛ ولی به روشنی روز حقیقت داشت. اشک هایم صورتم را پر کرده بود. دست های طناب پیچ شده ام را مشت کردم. کف پاهایم از درد شلاق می سوخت و بدنم از کبودی های بی شمار ، تیر می کشید. ولی مگر این همه درد، برای آن سنگدلِ بدخواه ، معنایی داشت؟
پوزخندی روی لبم نشست. قرآن قرائت می شد، آن هم توسط چه کسی؟ مَش قربان، قاریِ خوش صدای روستا . کلام خدا را ، سر قبر کسی می خواند که نَمُرده بود! کسی که بعد از تحمل دوازده سال مصیبت، حالا دست و پا بسته و کفن پوش، به مرگ محکوم شده بود. پلک زدم. چشم هایم تار بود . هر چند برای دیدن سفیدی کفن ، بینایی معنایی نداشت. حس می کردم میزان هوای درون قبر، هر لحظه کم و کمتر می شود. به نفس نفس افتاده بودم. راه بسته دهانم، اوضاع را وخیم تر می کرد. صدای جیغِ دخترانه ای که ناگهانی به گوش رسید، بند بند وجودم را لرزاند. اشک هایم سریع تر جاری شدند. التماس های دردآور گلرخ، دل سنگ را هم آب می کرد ؛ اما بر ذات سیاه او ، ذره ای اثر نداشت. قرآن همچنان تلاوت می شد. میرزا همیشه می گفت:« هر جا کلام خدا خوانده شود ، بی شک خدا آنجاست». دندان هایم را روی هم ساییدم. یعنی خدا این همه ستم را در حق دو طفل می دید و دَم نمی زد؟
فریادهای آمیخته به گریه ی گلرخ ، هر لحظه کم نوا تر می شد.
پلک های بسته ام را بیشتر به هم فشردم.
شاید حق با او بود . شاید خدا هم ، با او هم عقیده بود. شاید خدا هم ، از زنده به گور کردن دو کودکِ بی دفاع، راضی و خشنود بود...
واژه ها در ذهنم رژه می رفتند؛ واژه هایی از جنس کُفرگویی. همان واژه هایی که میرزا ، همیشه بچه ها را از آن انذار می داد.
ناگهان جسمی به بازویم از روی کفن چنگ زد. وحشت زده فریاد کشیدم.
-فرهاد! فرهاد! بیدارشو!
از دلِ قبر، به وسط دنیای بی خبری، سقوط کردم. نفس نفس می زدم . قلبم به سرعت نور می تپید. تی شرت آبی رنگ به بدنم چسبیده بود و عرق سرد، سر تا پایم را می لرزاند.
صورتم یک پارچه خیس بود و چشمانم در تاریکی اتاق، چیزی نمی دید.
لامپ رشته ای و زرد رنگ آویزان از سقف، روشن شد و نورش چشمانم را آزرد.
چند دقیقه گذشت. لیوان آبی جلوی صورتم گرفته شد.
-بازم همون خواب را دیدی؟
بازدم منقطعم را بیرون فرستادم.پلک زدم و چشمان رطوبت گرفته ام را باز کردم.این کابوس های لعنتی، قصد گرفتن جانم را داشت.
سرم را بلند کردم. اشکان کنارم روی تشک سفید نشسته بود و با چشمانی قرمز، نگاهم می کرد.
دستش را پس زدم و با صدایی خشدار گفتم:
-آب نمی خوام.
در موهای چربم دست کشیدم و پتوی نازک سرمه ای رنگ را، از روی پاهایم کنار زدم. دست روی شانه اشکان گذاشتم .در حالی که همچنان تپش قلب داشتم، گفتم:
-برو اشکان، بخواب. ببخش...بیدارت کردم.
اشکان چیزی نگفت و بی حرف، به سمت تُشَکَش در دومتر آن طرف تر رفت. دیگر پس از بیست روز، از خواب پریدن هایم، برایش عادی شده بود.
سر راهش درنگ کرد و به سوی دیوار کِرِم رنگ رفت و چراغ را خاموش کرد. کمر دردناکم را صاف کردم و روی تشک دراز کشیدم.
-دوباره همسرت رو تو خواب دیدی؟
بارویم را روی چشمان بسته ام گذاشتم.
-نه! امشب همون کابوس اولی بود.
آب دهانم را به سختی فرو دادم.
-داشتیم زنده به گور می شدیم.
چقدر اَدای این جمله برایم دشوار بود. با هر بار گفتنش، گویا زخمی بر قلبم می نشست.
دندان هایم را روی هم ساییدم . صدایی از اشکان به گوش نرسید. شاید خوابش بـرده بود. برای او چه فرقی می کرد حالات من؟ منی که پس از مدت ها، تنها سه صحنه از گذشته ام را، به خاطر می آوردم.
نگاهم را به نور خفیفی که از پنجره، روی سقف منعکس شده بود، دوختم. ذهنم درگیرهای صحنه های یادآوری شده بود.
صحنه ی پِرِس شدن انگشتان همکارم، زیر دهانه دستگاه در کارخانه...
لب گزیدم. چهره مظلوم و ستم کشیده مصطفی، در خاطرم نقش بست. پلک زدم.
صحنه ی زنده به گور شدن و فکرهایی که با وجود خواب، در مغزم جولان می داد.
و اما صحنه آخر...صحنه ای که حتی از زنده به گور شدن هم، برایم هراس آورتر بود.
از طرفی هم، تا حدودی برایم گُنگ و نامفهوم بود. گویا هم می دانستم چه اتفاقی افتاده و هم نمی دانستم؟ بازویم را بیشتر روی چشمانم فشار دادم. تصویر آن روز حتی در خواب هم برایم عذاب آور است ؛ اما انگار در بیداری هم، از گزندش در امان نیستم.بازویم را دوباره روی دیدگان بسته ام قرار دادم، اما بی فایده بود.
کمی از ظهر گذشته بود.بچه ها در کوچه ها علاف بودند و البته که هیچ کدام، به پسرکِ نحسِ روستا اهمیتی نمی دادند. گویا مدرسه و آقا معلم، دربست در اختیار فرهادِ یتیم بود!
سلانه سلانه در حال راه رفتن بودم. نسیم ملایمی می وزید و بدن عرق کرده ام را، نوازش می کرد. ورق های کاهیِ دفتر زرد رنگ زیر بغلم، در میان باد، بال بال می زد.چشمانم معطوف به زمین بود و با دمپایی های پلاستیکی و پاره ام، سنگی غلطان را به جلو می فرستادم. روستا خلوت تر از هر زمان دیگری بود. آهی کشیدم . دلم نمی خواست به خانه بروم. آن کلبه مخروبه و نمناک، بدونِ عزیز، از جهنم هم بدتر بود. دست راستم را از عصبانیت مشت کردم. با این که اکثر بزرگسال های روستا، به آن بیماری نفرین شده دچار شده بودند؛ ولی من بدشانسی خود را موجه تر می دیدم. چرا باید عزیز، تنها کَسِ من هم بیمار می شد؟
آه دیگری سر دادم. بیش از یک ماه بود، که عزیز هم همراه با باقی بیمارانِ روستا، برای درمان به شهر رفته بود.
نیشخند رنگینی روی لبم نشست. شاید تنها خوش اقبالی ام در این بود که، میرزا هم به این بیماری مبتلا شده و به همین دلیل، برای رفع بلا و نذر کردنِ سلامتی اش، خرج مداوای تمام اهالیِ بیمارِ روستا را، متقبل شده بود.
آوای میو میو کردن گربه ی لوسِ حاج عباس، روحم را تازه کرد. سر بلند کردم و با بدجنسی نگاهش نمودم. بالای سنگ چینِ دورِ باغ نشسته بود و ترحم برانگیز از خود نجوا سر می داد. در نبودِ صاحب بدسرشت و شرورش، دیگر نازکشی نداشت و در این مدت، خوب پوست و استخوان شده بود! از کنارش که گذشتم، دلم بسی خنک شد! عین صاحبش تن پرور بود و عرضه شکار و به دست آوردن غذا را نداشت.
از فرط شادیِ ناگهانی، سنگ جلوی پایم را با شدت به جلو شوت کردم . انگار حاج عباس آنجا بود و کَله ی زشت و گِردَش به جای سنگ، روی زمین خاکی، با شدت می غلتید.
ناگهان صدای جیغی به گوش رسید. با تعجب به مسیر خلوت کوچه باغ چشم دوختم. دوباره صدای نابهنجار تکرار شد و کمی بعد، هیکل چاق نوه ی میرزا، دوان دوان دیده شد.
سر جایم متوقف شدم و با حیرت، به دویدنش نگاه کردم. یکی از پاهایش دمپایی نداشت و لباس هایش خاکی بود. لبه های دامن صورتی اش، مدام در هوا می رقصید .پیراهن قرمزش، هیکلش را چاق تر نشان می داد. فاصله اش که کمتر شد، توانستم صورت وحشت زده اش را ببینم. مدام سر می چرخاند و به پشت سرش نگاه می کرد. درست در آخرین سر برگرداندن، بی هوا به شکمِ بی نوایم برخورد کرد. از درد ناله کردم و بی اختیار چند قدمی به عقب گام برداشتم.
گلرخ هم آخی گفت و به عقب پرت شد و روی زمین افتاد. بر خلاف انتظارم، بی توجه به افتادنش و بدون گریه و زاری، از روی زمین جست زد. ولی قبل از آنکه به راهش ادامه دهد و دوباره بِدَوَد، انگار تازه متوجه من شد و یک دفعه زیر گریه زد.
بهت زده نگاهش کردم. دوید و پشت سرم قرار گرفت. منقطع و سراسیمه همراه با گریه گفت:
-فرهاد! نجاتم بده... تو رو خدا... تو رو خدا...
دفتر زرد رنگ، روی زمین افتاد. بدنم قفل کرده بود. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است؟
پیشانی اش را به کمرم چسباند و ضجه زد:
-تو رو خدا... تو رو خدا... الان می رسه!
سر جایم خشکم زده بود. می رسد؟! کِه؟
تنها چیزی که به خاطرم رسید، این بود که شاید سگ ولگردی دنبال گلرخ کرده باشد و نوه ی عزیز دردانه میرزا، خاطرش مکدر شده باشد.
بلافاصله با عصبانیت، بازویم را به عقب بردم و آستینِ پیراهنش را کشیدم.
-بیا برو خونه تون حوصله ت رو ندارم! من بابا میرزا جونت نیستم که...
هنوز جمله ام تمام نشده بود، که ناگهان صدای فریادِ مردانه ای ، تنم را لرزاند:
-گلرخ! وایسا!
سرم را بالا گرفتم و با دهان باز ، به امیر، پسرعموی گلرخ و نوه ارشد میرزا، خیره شدم، که از شدت خستگی، در فاصله ده متری، خمیده ایستاده بود و دست به زانو، نفس نفس می زد.
گلرخ جیغ بلندی سر داد. آستینش را از میان دستم کشید . صدای دویدنش را از پشت سر شنیدم.
سر امیر فنر گونه بالا پرید. ابتدا به دخترک دونده ی پشت سرم و سپس به منِ مبهوت نگاه کرد. چشمانش رنگ باخت و چیزی مثل اضطراب، در لابلای خشم صورتش نشست. دندان قروچه ای کرد. صورتش بی نهایت ترسناک و متورم به نظر می آمد. آتشی جنون وار در کره چشمانش، زبانه می کشید. لباس هایش مثل گلرخ خاکی بود . چیزی به پا نداشت دکمه های پیراهن آبی اش، بالا و پایین بسته شده بود.
یخ کرده بودم و از ترس، یارای هیچ حرکتی نداشتم. امیر به سمتم خیز برداشت و فریاد کشید:
-هر دو تون رو می کُشَم!
سرم مثل صاعقه تیر کشید. ناله ام را پشت لب های بسته ام حبس کردم. کلافه بودم .گویا می دانستم جمله تهدید آمیزی که آخر کابوس می شنیدم، پایان ماجرا نبوده است.
بازویم را از روی چشمانم برداشتم . چشمانم درد گرفته بود. پلک زدم و دوباره چشمانم را بر سیاهیِ شب بستم.
**
[/HIDE-THANKS]
فرهاد
سایه منحوسش را ، روی تنها تن پوشی که بدنم را در بر گرفته بود، حس می کردم. چشم هایم را بسته بودم؛ شاید از ترس، شاید از ناامیدی، یا شاید از عجز. با این حال، چشم بسته هم می توانستم جز به جزء وضعیت را تصور کنم. می توانستم تصور کنم که حالا، گذاشته شدن سنگ های رسوبی سفید، مختصر نوری که به درون قبر می تابید را، نابود می کند. دندان هایم از شدت سرما ، روی هم می رقصید. احساس تنگی نفس داشتم. چسب زمخت الصاق شده به دهانم، حتی حَقِّ هِق هِق کردن را هم، از منِ بینوا سلب کرده بود. صدای پرشدن بیل از خاک و خالی شدنش روی قبر، به وضوح شنیده می شد. خاک و سنگ ریزه هایی که از شکافِ بین سنگ های سفید، به داخل قبر رسوخ می کرد، روی تنِ نحیفم فرود می آمد و قلبم را در سـ*ـینه می لرزاند. هر لحظه بیش از پیش به واقعیت پِی می بردم. واقعیتی که تا ساعتی پیش، دعا می کردم کابوس باشد؛ ولی به روشنی روز حقیقت داشت. اشک هایم صورتم را پر کرده بود. دست های طناب پیچ شده ام را مشت کردم. کف پاهایم از درد شلاق می سوخت و بدنم از کبودی های بی شمار ، تیر می کشید. ولی مگر این همه درد، برای آن سنگدلِ بدخواه ، معنایی داشت؟
پوزخندی روی لبم نشست. قرآن قرائت می شد، آن هم توسط چه کسی؟ مَش قربان، قاریِ خوش صدای روستا . کلام خدا را ، سر قبر کسی می خواند که نَمُرده بود! کسی که بعد از تحمل دوازده سال مصیبت، حالا دست و پا بسته و کفن پوش، به مرگ محکوم شده بود. پلک زدم. چشم هایم تار بود . هر چند برای دیدن سفیدی کفن ، بینایی معنایی نداشت. حس می کردم میزان هوای درون قبر، هر لحظه کم و کمتر می شود. به نفس نفس افتاده بودم. راه بسته دهانم، اوضاع را وخیم تر می کرد. صدای جیغِ دخترانه ای که ناگهانی به گوش رسید، بند بند وجودم را لرزاند. اشک هایم سریع تر جاری شدند. التماس های دردآور گلرخ، دل سنگ را هم آب می کرد ؛ اما بر ذات سیاه او ، ذره ای اثر نداشت. قرآن همچنان تلاوت می شد. میرزا همیشه می گفت:« هر جا کلام خدا خوانده شود ، بی شک خدا آنجاست». دندان هایم را روی هم ساییدم. یعنی خدا این همه ستم را در حق دو طفل می دید و دَم نمی زد؟
فریادهای آمیخته به گریه ی گلرخ ، هر لحظه کم نوا تر می شد.
پلک های بسته ام را بیشتر به هم فشردم.
شاید حق با او بود . شاید خدا هم ، با او هم عقیده بود. شاید خدا هم ، از زنده به گور کردن دو کودکِ بی دفاع، راضی و خشنود بود...
واژه ها در ذهنم رژه می رفتند؛ واژه هایی از جنس کُفرگویی. همان واژه هایی که میرزا ، همیشه بچه ها را از آن انذار می داد.
ناگهان جسمی به بازویم از روی کفن چنگ زد. وحشت زده فریاد کشیدم.
-فرهاد! فرهاد! بیدارشو!
از دلِ قبر، به وسط دنیای بی خبری، سقوط کردم. نفس نفس می زدم . قلبم به سرعت نور می تپید. تی شرت آبی رنگ به بدنم چسبیده بود و عرق سرد، سر تا پایم را می لرزاند.
صورتم یک پارچه خیس بود و چشمانم در تاریکی اتاق، چیزی نمی دید.
لامپ رشته ای و زرد رنگ آویزان از سقف، روشن شد و نورش چشمانم را آزرد.
چند دقیقه گذشت. لیوان آبی جلوی صورتم گرفته شد.
-بازم همون خواب را دیدی؟
بازدم منقطعم را بیرون فرستادم.پلک زدم و چشمان رطوبت گرفته ام را باز کردم.این کابوس های لعنتی، قصد گرفتن جانم را داشت.
سرم را بلند کردم. اشکان کنارم روی تشک سفید نشسته بود و با چشمانی قرمز، نگاهم می کرد.
دستش را پس زدم و با صدایی خشدار گفتم:
-آب نمی خوام.
در موهای چربم دست کشیدم و پتوی نازک سرمه ای رنگ را، از روی پاهایم کنار زدم. دست روی شانه اشکان گذاشتم .در حالی که همچنان تپش قلب داشتم، گفتم:
-برو اشکان، بخواب. ببخش...بیدارت کردم.
اشکان چیزی نگفت و بی حرف، به سمت تُشَکَش در دومتر آن طرف تر رفت. دیگر پس از بیست روز، از خواب پریدن هایم، برایش عادی شده بود.
سر راهش درنگ کرد و به سوی دیوار کِرِم رنگ رفت و چراغ را خاموش کرد. کمر دردناکم را صاف کردم و روی تشک دراز کشیدم.
-دوباره همسرت رو تو خواب دیدی؟
بارویم را روی چشمان بسته ام گذاشتم.
-نه! امشب همون کابوس اولی بود.
آب دهانم را به سختی فرو دادم.
-داشتیم زنده به گور می شدیم.
چقدر اَدای این جمله برایم دشوار بود. با هر بار گفتنش، گویا زخمی بر قلبم می نشست.
دندان هایم را روی هم ساییدم . صدایی از اشکان به گوش نرسید. شاید خوابش بـرده بود. برای او چه فرقی می کرد حالات من؟ منی که پس از مدت ها، تنها سه صحنه از گذشته ام را، به خاطر می آوردم.
نگاهم را به نور خفیفی که از پنجره، روی سقف منعکس شده بود، دوختم. ذهنم درگیرهای صحنه های یادآوری شده بود.
صحنه ی پِرِس شدن انگشتان همکارم، زیر دهانه دستگاه در کارخانه...
لب گزیدم. چهره مظلوم و ستم کشیده مصطفی، در خاطرم نقش بست. پلک زدم.
صحنه ی زنده به گور شدن و فکرهایی که با وجود خواب، در مغزم جولان می داد.
و اما صحنه آخر...صحنه ای که حتی از زنده به گور شدن هم، برایم هراس آورتر بود.
از طرفی هم، تا حدودی برایم گُنگ و نامفهوم بود. گویا هم می دانستم چه اتفاقی افتاده و هم نمی دانستم؟ بازویم را بیشتر روی چشمانم فشار دادم. تصویر آن روز حتی در خواب هم برایم عذاب آور است ؛ اما انگار در بیداری هم، از گزندش در امان نیستم.بازویم را دوباره روی دیدگان بسته ام قرار دادم، اما بی فایده بود.
کمی از ظهر گذشته بود.بچه ها در کوچه ها علاف بودند و البته که هیچ کدام، به پسرکِ نحسِ روستا اهمیتی نمی دادند. گویا مدرسه و آقا معلم، دربست در اختیار فرهادِ یتیم بود!
سلانه سلانه در حال راه رفتن بودم. نسیم ملایمی می وزید و بدن عرق کرده ام را، نوازش می کرد. ورق های کاهیِ دفتر زرد رنگ زیر بغلم، در میان باد، بال بال می زد.چشمانم معطوف به زمین بود و با دمپایی های پلاستیکی و پاره ام، سنگی غلطان را به جلو می فرستادم. روستا خلوت تر از هر زمان دیگری بود. آهی کشیدم . دلم نمی خواست به خانه بروم. آن کلبه مخروبه و نمناک، بدونِ عزیز، از جهنم هم بدتر بود. دست راستم را از عصبانیت مشت کردم. با این که اکثر بزرگسال های روستا، به آن بیماری نفرین شده دچار شده بودند؛ ولی من بدشانسی خود را موجه تر می دیدم. چرا باید عزیز، تنها کَسِ من هم بیمار می شد؟
آه دیگری سر دادم. بیش از یک ماه بود، که عزیز هم همراه با باقی بیمارانِ روستا، برای درمان به شهر رفته بود.
نیشخند رنگینی روی لبم نشست. شاید تنها خوش اقبالی ام در این بود که، میرزا هم به این بیماری مبتلا شده و به همین دلیل، برای رفع بلا و نذر کردنِ سلامتی اش، خرج مداوای تمام اهالیِ بیمارِ روستا را، متقبل شده بود.
آوای میو میو کردن گربه ی لوسِ حاج عباس، روحم را تازه کرد. سر بلند کردم و با بدجنسی نگاهش نمودم. بالای سنگ چینِ دورِ باغ نشسته بود و ترحم برانگیز از خود نجوا سر می داد. در نبودِ صاحب بدسرشت و شرورش، دیگر نازکشی نداشت و در این مدت، خوب پوست و استخوان شده بود! از کنارش که گذشتم، دلم بسی خنک شد! عین صاحبش تن پرور بود و عرضه شکار و به دست آوردن غذا را نداشت.
از فرط شادیِ ناگهانی، سنگ جلوی پایم را با شدت به جلو شوت کردم . انگار حاج عباس آنجا بود و کَله ی زشت و گِردَش به جای سنگ، روی زمین خاکی، با شدت می غلتید.
ناگهان صدای جیغی به گوش رسید. با تعجب به مسیر خلوت کوچه باغ چشم دوختم. دوباره صدای نابهنجار تکرار شد و کمی بعد، هیکل چاق نوه ی میرزا، دوان دوان دیده شد.
سر جایم متوقف شدم و با حیرت، به دویدنش نگاه کردم. یکی از پاهایش دمپایی نداشت و لباس هایش خاکی بود. لبه های دامن صورتی اش، مدام در هوا می رقصید .پیراهن قرمزش، هیکلش را چاق تر نشان می داد. فاصله اش که کمتر شد، توانستم صورت وحشت زده اش را ببینم. مدام سر می چرخاند و به پشت سرش نگاه می کرد. درست در آخرین سر برگرداندن، بی هوا به شکمِ بی نوایم برخورد کرد. از درد ناله کردم و بی اختیار چند قدمی به عقب گام برداشتم.
گلرخ هم آخی گفت و به عقب پرت شد و روی زمین افتاد. بر خلاف انتظارم، بی توجه به افتادنش و بدون گریه و زاری، از روی زمین جست زد. ولی قبل از آنکه به راهش ادامه دهد و دوباره بِدَوَد، انگار تازه متوجه من شد و یک دفعه زیر گریه زد.
بهت زده نگاهش کردم. دوید و پشت سرم قرار گرفت. منقطع و سراسیمه همراه با گریه گفت:
-فرهاد! نجاتم بده... تو رو خدا... تو رو خدا...
دفتر زرد رنگ، روی زمین افتاد. بدنم قفل کرده بود. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است؟
پیشانی اش را به کمرم چسباند و ضجه زد:
-تو رو خدا... تو رو خدا... الان می رسه!
سر جایم خشکم زده بود. می رسد؟! کِه؟
تنها چیزی که به خاطرم رسید، این بود که شاید سگ ولگردی دنبال گلرخ کرده باشد و نوه ی عزیز دردانه میرزا، خاطرش مکدر شده باشد.
بلافاصله با عصبانیت، بازویم را به عقب بردم و آستینِ پیراهنش را کشیدم.
-بیا برو خونه تون حوصله ت رو ندارم! من بابا میرزا جونت نیستم که...
هنوز جمله ام تمام نشده بود، که ناگهان صدای فریادِ مردانه ای ، تنم را لرزاند:
-گلرخ! وایسا!
سرم را بالا گرفتم و با دهان باز ، به امیر، پسرعموی گلرخ و نوه ارشد میرزا، خیره شدم، که از شدت خستگی، در فاصله ده متری، خمیده ایستاده بود و دست به زانو، نفس نفس می زد.
گلرخ جیغ بلندی سر داد. آستینش را از میان دستم کشید . صدای دویدنش را از پشت سر شنیدم.
سر امیر فنر گونه بالا پرید. ابتدا به دخترک دونده ی پشت سرم و سپس به منِ مبهوت نگاه کرد. چشمانش رنگ باخت و چیزی مثل اضطراب، در لابلای خشم صورتش نشست. دندان قروچه ای کرد. صورتش بی نهایت ترسناک و متورم به نظر می آمد. آتشی جنون وار در کره چشمانش، زبانه می کشید. لباس هایش مثل گلرخ خاکی بود . چیزی به پا نداشت دکمه های پیراهن آبی اش، بالا و پایین بسته شده بود.
یخ کرده بودم و از ترس، یارای هیچ حرکتی نداشتم. امیر به سمتم خیز برداشت و فریاد کشید:
-هر دو تون رو می کُشَم!
سرم مثل صاعقه تیر کشید. ناله ام را پشت لب های بسته ام حبس کردم. کلافه بودم .گویا می دانستم جمله تهدید آمیزی که آخر کابوس می شنیدم، پایان ماجرا نبوده است.
بازویم را از روی چشمانم برداشتم . چشمانم درد گرفته بود. پلک زدم و دوباره چشمانم را بر سیاهیِ شب بستم.
**
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: