رمان بازگشته از مرگ | Kiarash70 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kiarash70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/02
ارسالی ها
574
امتیاز واکنش
58,708
امتیاز
901
سن
29
محل سکونت
تهران
[HIDE-THANKS]
فرهاد
سایه منحوسش را ، روی تنها تن پوشی که بدنم را در بر گرفته بود، حس می کردم. چشم هایم را بسته بودم؛ شاید از ترس، شاید از ناامیدی، یا شاید از عجز. با این حال، چشم بسته هم می توانستم جز به جزء وضعیت را تصور کنم. می توانستم تصور کنم که حالا، گذاشته شدن سنگ های رسوبی سفید، مختصر نوری که به درون قبر می تابید را، نابود می کند. دندان هایم از شدت سرما ، روی هم می رقصید. احساس تنگی نفس داشتم. چسب زمخت الصاق شده به دهانم، حتی حَقِّ هِق هِق کردن را هم، از منِ بینوا سلب کرده بود. صدای پرشدن بیل از خاک و خالی شدنش روی قبر، به وضوح شنیده می شد. خاک و سنگ ریزه هایی که از شکافِ بین سنگ های سفید، به داخل قبر رسوخ می کرد، روی تنِ نحیفم فرود می آمد و قلبم را در سـ*ـینه می لرزاند. هر لحظه بیش از پیش به واقعیت پِی می بردم. واقعیتی که تا ساعتی پیش، دعا می کردم کابوس باشد؛ ولی به روشنی روز حقیقت داشت. اشک هایم صورتم را پر کرده بود. دست های طناب پیچ شده ام را مشت کردم. کف پاهایم از درد شلاق می سوخت و بدنم از کبودی های بی شمار ، تیر می کشید. ولی مگر این همه درد، برای آن سنگدلِ بدخواه ، معنایی داشت؟
پوزخندی روی لبم نشست. قرآن قرائت می شد، آن هم توسط چه کسی؟ مَش قربان، قاریِ خوش صدای روستا . کلام خدا را ، سر قبر کسی می خواند که نَمُرده بود! کسی که بعد از تحمل دوازده سال مصیبت، حالا دست و پا بسته و کفن پوش، به مرگ محکوم شده بود. پلک زدم. چشم هایم تار بود . هر چند برای دیدن سفیدی کفن ، بینایی معنایی نداشت. حس می کردم میزان هوای درون قبر، هر لحظه کم و کمتر می شود. به نفس نفس افتاده بودم. راه بسته دهانم، اوضاع را وخیم تر می کرد. صدای جیغِ دخترانه ای که ناگهانی به گوش رسید، بند بند وجودم را لرزاند. اشک هایم سریع تر جاری شدند. التماس های دردآور گلرخ، دل سنگ را هم آب می کرد ؛ اما بر ذات سیاه او ، ذره ای اثر نداشت. قرآن همچنان تلاوت می شد. میرزا همیشه می گفت:« هر جا کلام خدا خوانده شود ، بی شک خدا آنجاست». دندان هایم را روی هم ساییدم. یعنی خدا این همه ستم را در حق دو طفل می دید و دَم نمی زد؟
فریادهای آمیخته به گریه ی گلرخ ، هر لحظه کم نوا تر می شد.
پلک های بسته ام را بیشتر به هم فشردم.
شاید حق با او بود . شاید خدا هم ، با او هم عقیده بود. شاید خدا هم ، از زنده به گور کردن دو کودکِ بی دفاع، راضی و خشنود بود...
واژه ها در ذهنم رژه می رفتند؛ واژه هایی از جنس کُفرگویی. همان واژه هایی که میرزا ، همیشه بچه ها را از آن انذار می داد.

ناگهان جسمی به بازویم از روی کفن چنگ زد. وحشت زده فریاد کشیدم.
-فرهاد! فرهاد! بیدارشو!
از دلِ قبر، به وسط دنیای بی خبری، سقوط کردم. نفس نفس می زدم . قلبم به سرعت نور می تپید. تی شرت آبی رنگ به بدنم چسبیده بود و عرق سرد، سر تا پایم را می لرزاند.

صورتم یک پارچه خیس بود و چشمانم در تاریکی اتاق، چیزی نمی دید.
لامپ رشته ای و زرد رنگ آویزان از سقف، روشن شد و نورش چشمانم را آزرد.
چند دقیقه گذشت. لیوان آبی جلوی صورتم گرفته شد.
-بازم همون خواب را دیدی؟
بازدم منقطعم را بیرون فرستادم.پلک زدم و چشمان رطوبت گرفته ام را باز کردم.این کابوس های لعنتی، قصد گرفتن جانم را داشت.
سرم را بلند کردم. اشکان کنارم روی تشک سفید نشسته بود و با چشمانی قرمز، نگاهم می کرد.
دستش را پس زدم و با صدایی خشدار گفتم:
-آب نمی خوام.
در موهای چربم دست کشیدم و پتوی نازک سرمه ای رنگ را، از روی پاهایم کنار زدم. دست روی شانه اشکان گذاشتم .در حالی که همچنان تپش قلب داشتم، گفتم:
-برو اشکان، بخواب. ببخش...بیدارت کردم.
اشکان چیزی نگفت و بی حرف، به سمت تُشَکَش در دومتر آن طرف تر رفت. دیگر پس از بیست روز، از خواب پریدن هایم، برایش عادی شده بود.
سر راهش درنگ کرد و به سوی دیوار کِرِم رنگ رفت و چراغ را خاموش کرد. کمر دردناکم را صاف کردم و روی تشک دراز کشیدم.
-دوباره همسرت رو تو خواب دیدی؟
بارویم را روی چشمان بسته ام گذاشتم.
-نه! امشب همون کابوس اولی بود.
آب دهانم را به سختی فرو دادم.
-داشتیم زنده به گور می شدیم.
چقدر اَدای این جمله برایم دشوار بود. با هر بار گفتنش، گویا زخمی بر قلبم می نشست.
دندان هایم را روی هم ساییدم . صدایی از اشکان به گوش نرسید. شاید خوابش بـرده بود. برای او چه فرقی می کرد حالات من؟ منی که پس از مدت ها، تنها سه صحنه از گذشته ام را، به خاطر می آوردم.
نگاهم را به نور خفیفی که از پنجره، روی سقف منعکس شده بود، دوختم. ذهنم درگیرهای صحنه های یادآوری شده بود.
صحنه ی پِرِس شدن انگشتان همکارم، زیر دهانه دستگاه در کارخانه...
لب گزیدم. چهره مظلوم و ستم کشیده مصطفی، در خاطرم نقش بست. پلک زدم.
صحنه ی زنده به گور شدن و فکرهایی که با وجود خواب، در مغزم جولان می داد.
و اما صحنه آخر...صحنه ای که حتی از زنده به گور شدن هم، برایم هراس آورتر بود.
از طرفی هم، تا حدودی برایم گُنگ و نامفهوم بود. گویا هم می دانستم چه اتفاقی افتاده و هم نمی دانستم؟ بازویم را بیشتر روی چشمانم فشار دادم. تصویر آن روز حتی در خواب هم برایم عذاب آور است ؛ اما انگار در بیداری هم، از گزندش در امان نیستم.بازویم را دوباره روی دیدگان بسته ام قرار دادم، اما بی فایده بود.
کمی از ظهر گذشته بود.بچه ها در کوچه ها علاف بودند و البته که هیچ کدام، به پسرکِ نحسِ روستا اهمیتی نمی دادند. گویا مدرسه و آقا معلم، دربست در اختیار فرهادِ یتیم بود!
سلانه سلانه در حال راه رفتن بودم. نسیم ملایمی می وزید و بدن عرق کرده ام را، نوازش می کرد. ورق های کاهیِ دفتر زرد رنگ زیر بغلم، در میان باد، بال بال می زد.چشمانم معطوف به زمین بود و با دمپایی های پلاستیکی و پاره ام، سنگی غلطان را به جلو می فرستادم. روستا خلوت تر از هر زمان دیگری بود. آهی کشیدم . دلم نمی خواست به خانه بروم. آن کلبه مخروبه و نمناک، بدونِ عزیز، از جهنم هم بدتر بود. دست راستم را از عصبانیت مشت کردم. با این که اکثر بزرگسال های روستا، به آن بیماری نفرین شده دچار شده بودند؛ ولی من بدشانسی خود را موجه تر می دیدم. چرا باید عزیز، تنها کَسِ من هم بیمار می شد؟
آه دیگری سر دادم. بیش از یک ماه بود، که عزیز هم همراه با باقی بیمارانِ روستا، برای درمان به شهر رفته بود.
نیشخند رنگینی روی لبم نشست. شاید تنها خوش اقبالی ام در این بود که، میرزا هم به این بیماری مبتلا شده و به همین دلیل، برای رفع بلا و نذر کردنِ سلامتی اش، خرج مداوای تمام اهالیِ بیمارِ روستا را، متقبل شده بود.
آوای میو میو کردن گربه ی لوسِ حاج عباس، روحم را تازه کرد. سر بلند کردم و با بدجنسی نگاهش نمودم. بالای سنگ چینِ دورِ باغ نشسته بود و ترحم برانگیز از خود نجوا سر می داد. در نبودِ صاحب بدسرشت و شرورش، دیگر نازکشی نداشت و در این مدت، خوب پوست و استخوان شده بود! از کنارش که گذشتم، دلم بسی خنک شد! عین صاحبش تن پرور بود و عرضه شکار و به دست آوردن غذا را نداشت.
از فرط شادیِ ناگهانی، سنگ جلوی پایم را با شدت به جلو شوت کردم . انگار حاج عباس آنجا بود و کَله ی زشت و گِردَش به جای سنگ، روی زمین خاکی، با شدت می غلتید.
ناگهان صدای جیغی به گوش رسید. با تعجب به مسیر خلوت کوچه باغ چشم دوختم. دوباره صدای نابهنجار تکرار شد و کمی بعد، هیکل چاق نوه ی میرزا، دوان دوان دیده شد.
سر جایم متوقف شدم و با حیرت، به دویدنش نگاه کردم. یکی از پاهایش دمپایی نداشت و لباس هایش خاکی بود. لبه های دامن صورتی اش، مدام در هوا می رقصید .پیراهن قرمزش، هیکلش را چاق تر نشان می داد. فاصله اش که کمتر شد، توانستم صورت وحشت زده اش را ببینم. مدام سر می چرخاند و به پشت سرش نگاه می کرد. درست در آخرین سر برگرداندن، بی هوا به شکمِ بی نوایم برخورد کرد. از درد ناله کردم و بی اختیار چند قدمی به عقب گام برداشتم.
گلرخ هم آخی گفت و به عقب پرت شد و روی زمین افتاد. بر خلاف انتظارم، بی توجه به افتادنش و بدون گریه و زاری، از روی زمین جست زد. ولی قبل از آنکه به راهش ادامه دهد و دوباره بِدَوَد، انگار تازه متوجه من شد و یک دفعه زیر گریه زد.
بهت زده نگاهش کردم. دوید و پشت سرم قرار گرفت. منقطع و سراسیمه همراه با گریه گفت:
-فرهاد! نجاتم بده... تو رو خدا... تو رو خدا...
دفتر زرد رنگ، روی زمین افتاد. بدنم قفل کرده بود. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است؟
پیشانی اش را به کمرم چسباند و ضجه زد:
-تو رو خدا... تو رو خدا... الان می رسه!
سر جایم خشکم زده بود. می رسد؟! کِه؟
تنها چیزی که به خاطرم رسید، این بود که شاید سگ ولگردی دنبال گلرخ کرده باشد و نوه ی عزیز دردانه میرزا، خاطرش مکدر شده باشد.
بلافاصله با عصبانیت، بازویم را به عقب بردم و آستینِ پیراهنش را کشیدم.
-بیا برو خونه تون حوصله ت رو ندارم! من بابا میرزا جونت نیستم که...
هنوز جمله ام تمام نشده بود، که ناگهان صدای فریادِ مردانه ای ، تنم را لرزاند:
-گلرخ! وایسا!
سرم را بالا گرفتم و با دهان باز ، به امیر، پسرعموی گلرخ و نوه ارشد میرزا، خیره شدم، که از شدت خستگی، در فاصله ده متری، خمیده ایستاده بود و دست به زانو، نفس نفس می زد.
گلرخ جیغ بلندی سر داد. آستینش را از میان دستم کشید . صدای دویدنش را از پشت سر شنیدم.
سر امیر فنر گونه بالا پرید. ابتدا به دخترک دونده ی پشت سرم و سپس به منِ مبهوت نگاه کرد. چشمانش رنگ باخت و چیزی مثل اضطراب، در لابلای خشم صورتش نشست. دندان قروچه ای کرد. صورتش بی نهایت ترسناک و متورم به نظر می آمد. آتشی جنون وار در کره چشمانش، زبانه می کشید. لباس هایش مثل گلرخ خاکی بود . چیزی به پا نداشت دکمه های پیراهن آبی اش، بالا و پایین بسته شده بود.
یخ کرده بودم و از ترس، یارای هیچ حرکتی نداشتم. امیر به سمتم خیز برداشت و فریاد کشید:
-هر دو تون رو می کُشَم!
سرم مثل صاعقه تیر کشید. ناله ام را پشت لب های بسته ام حبس کردم. کلافه بودم .گویا می دانستم جمله تهدید آمیزی که آخر کابوس می شنیدم، پایان ماجرا نبوده است.
بازویم را از روی چشمانم برداشتم . چشمانم درد گرفته بود. پلک زدم و دوباره چشمانم را بر سیاهیِ شب بستم.
**



[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    سلام دوستان عزیزم
    نظر در مورد پست جدید فراموش نشه:)


    [HIDE-THANKS]
    دو قفسه چوبیِ بزرگ با کتاب های قطور، در موازات یکدیگر، کنار دیوارهای لیمویی رنگ، خودنمایی می کردند.پنکه سفید و سقفی، بالای سرمان می چرخید و هوای اتاق را خنک کرده بود. هیچ تختِ سفید رنگی در اتاق نُه متری نبود . انگار نه انگار که، به یک پزشک تعلق داشت.
    کمی به کمرم تکان دادم.پشتی صندلی چوبی، ستون فقراتم را می آزرد. خسته و کلافه بودم . نیم ساعتی می شد، که منتظر به اسوه ی صبوریِ پیش رویم، نگاه می کردم. حرکت دست های نویسنده روی برگه ها، اعصابم را بهم می ریخت.گوشی مشکی و هوشمندی که دو هفته پیش، توسط اشکان برایم خریداری شده بود را، از جیب شلوار مشکی ام، بیرون آوردم. انگشت اشاره ام را، افقی روی صفحه گوشی کشیدم و قفل ساده ی ترسیمی اش را، باز کردم. آیکون پاکت نامه را لمس نمودم. چشمانم ریز شد. پیام از طرف اشکان بود:«دادا من یه سر برم جایی کار دارم. کارت که تموم شد، زنگ بزن میام دنبالت»
    چشمانم از کاسه درآمد .عین نوآموز های تازه سواد یاد گرفته، دو دقیقه طول کشید تا محتوای پیام را بخوانم. همین نعمت را هم، به لطف اشکان داشتم، که در این مدت کتاب های کودک-نوجوانِ خواهرزاده اش را، در اختیارم می گذاشت، بلکه حافظه از دست رفته ام، حداقل الفبا را به خاطر بیاورد!
    انگشت اشاره ام را، روی کیبورد گوشی حرکت دادم و کوتاه پاسخ دادم:«باشه»!
    صدای سرفه ای مصلحتی به گوش رسید.سرم را بالا گرفتم.گویا خدا دلش برایم سوخته بود.دکتر کاظمی ، وقتی توجه ام را دریافت نمود، به مرتب کردن برگه ها پرداخت. خودکارش را نیز، گوشه میز، روی تپه ی ورق ها گذاشت .انگشتانش را در هم گره زد. نگاهی به چهره پژمرده ام انداخت و علی رغم انتظارم، بالافاصله سر اصل مطلب نرفت.
    -من همیشه از اینکه مجبور بودم، یک روز تو هفته رو، بیام بیمارستان، ناراضی بودم؛ ولی الان کاملا نظرم عوض شده.نمی دونم از خوش شانسی منه یا بدشانسی تو؟! ولی به هر حال مدتی پزشک همسرت بودم و حالا هم خودت اینجایی!
    پلک زدم و بی حرف سر تکان دادم. این مقدمه چینی ها، بیشتر عصبی ام می کرد و هر آن ممکن بود، بهم بریزم و دفترش در بیمارستان را، روی سرش خراب کنم!
    با حرکات چشم، به لیوان آبِ پیش رویم، روی میز اشاره کرد و گفت:
    -هر وقت حس کردی نیازه، آب بخور!
    دندان هایم را از خشم، روی هم ساییدم. چرا بی ربط حرف می زد؟!
    دستی به موهای کم پشت و سفیدش که، از پشت با کِش بسته بود، کشید و ادامه داد:
    - یادته یک ماه قبل که پیشم اومدی، چیا گفتی؟
    این بار دندان قروچه کردم. نمی دانم چرا انقدر کم صبر شده بودم؟ اما بی شک، دکتر کاظمی هم از این لِفت دادن ها، نیت خاصی داشت. سکوتم را که دید، لبخند خبیثی زد و پاسخ خودش را داد.
    -گفتی حافظه ت رو از دست دادی و چیزی به یاد نمیاری و فقط چند شبه، دو کابوسِ نامفهوم می بینی، که درکی از هیچ کدوم از افرادِ درون کابوس نداری. ولی حالا اومدی و می گی،کمتر از ده روزه، که تمام این افراد رو می شناسی و احساساتِ ذهنیت رو نسبت بهشون، درون کابوست بروز می دی. در هر صورت خیالت راحت...
    دست راستش را روی میز گذاشت و با انگشت هایش روی شیشه میزِ اداری، ضرب گرفت.
    -مطمئن باش این حالتِ تو، معجزه نیست؛ بلکه ماحصل تَلَنگُرهاییه، که این مدت بهت وارد شده.
    چشمانم از حیرت گِرد شد. منظورش چه بود؟
    پوشه سفید رنگ جلوی دستش را باز کرد . چند برگه ی نوشته شده، درونش به چشم می خورد.
    -یکی از شانس هات شاید، روش درمانی ای باشه، که من قصد اجراش رو داشتم. یک ماه پیش که اومدی، من فقط بهت گفتم گلرخ در کودکی زنده به گور شده و اسم سه نفر رو بردم که تو گذشته تون نقش داشتند؛ امیر، پسرعموی گلرخ؛میرزا ، پدربزرگ گلرخ و عزیز ، قَیِّمِ تو. اما در واقع خیلی چیزها می دونستم و بهت اطلاعات ندادم، تا زمانش برسه و الان همون زمانه.
    نفسم رفت و با ناباوری، به لب هایش چشم دوختم.
    دکتر کاظمی بی توجه به بهت زدگی ام، به پشتی صندلیِ چرمی اش تکیه داد و دست به سـ*ـینه گفت:
    -برای اولین بار که همسرت رو آوردی اینجا، ازت خواستم هر اتفاقی که حس می کنی، در بیماری همسرت دخالت داشته رو، بنویسی. حتی وقتی جریانِ زنده به گور شدن رو تعریف کردی و گفتی، تلقینِ مرگِ همسرت، به خاطر همین جریانه، ازت خواستم اون اتفاق رو جزء به جزء بنویسی و قید کنی چه کسانی در اون روز حضور داشتند و هر کدوم چه نقشی داشتند؟
    حرف هایش هر لحظه، بیشتر متحیرم می کرد.بدنم یخ زد! نوشته؟! ولی یک ماه پیش که، دکتر کاظمی می گفت؛ این اسامی را از دهان گلرخ شنیده است!
    به چشمان جدی اش ، پشت شیشه های عینک طبی خیره گشتم. نفس منقطعی کشیدم و علی رغم آنکه چیزی به خاطر نمی آوردم، با عجله سر تکان دادم.
    لبخند کجی زد و سیبیل های سفیدش، تکان خورد.
    - می دونم در این خصوص، یه مقدار بدجنسی کردم . ولی خب چنین کِیسی برای بررسی، خیلی سخت میسر می شه و البته تو یه حمله قلبی رو پشت سر گذاشته بودی و باید، با ملاحظه تر از واقعیت باخبر می شدی. بهرحال تمام این مسائل باعث شد تا صبر کنم و ببینم ناخودآگاهِ تو ، چه موقع قراره به کار بیفته؟!
    ابروهایش را بالا انداخت و با لبخند تیر خلاص را رها کرد:
    - الحق که شگفت زده شدم!
    روی صندلی مثل مجسمه خشکم زده بود و توانایی هیچ گونه واکنشی نداشتم.
    -دفعات اولی که خواب می دیدی، همونطور که خودت اشاره کردی، اشخاص رو نمی شناختی و فقط گیج می شدی. ولی دفعات بعد که کابوس هات تکرار شد، کم کم ناخودآگاهت فعال شد و تونستی در خواب، درک کنی که هر کسی کیه و چه نقشی در کابوس داره؟ ولی دلیلش رو نمی فهمی، درسته؟!
    برگه ها را با دست بالا آورد و در هوا تکان داد:
    -این معنیش فقط یه چیزه؛ تلقین! اونم بوسیله اسم هایی که تو این برگه ها نوشته بودی و من بهت گفتم. البته اشاره به زنده به گور شدن، توسط من و دوستِت(اشکان) هم بی تاثیر نبوده.
    حس می کردم سرم از درد ، به زودی متلاشی می شود. گویا هضم کردن حرف هایش، برایم ناممکن بود.
    دکتر کاظمی عینکِ فریمِ مشکی اش را، از روی صورتش برداشت و نگاه عمیقی نثارِ صورتِ رنگ پریده ام کرد.
    -این یه پدیده اثبات شده ست. تقریبا تمام افرادی که در خواب می بینیم، در واقع کسانی هستند، که حداقل یک بار در زندگی مون دیدیمِشون. شاید خیلی هاشون رو در خواب نشناسیم ، چون در بیداری بهشون توجهی نداشتیم.ولی نکته اساسی دقیقا همینه؛این ناخودآگاهه که چهره همه افراد رو، در خودش ثبت می کنه و گاها در خواب، بازتاب نشون میده. خوشبختانه ناخودآگاهِ تو، از همه افرادِ کابوس هات، اطلاعات کافی داشته و فقط منتظرِ یه جرقه بوده، که فضاسازی کنه و پازل های گمشده رو، کنار هم بچینه!
    گوش هایم در حال سوت کشیدن بود ؛ نه از حیرت، بلکه از عصبانیت. انگار هر که مرا می دید، دلش می خواست آینده ام را، بازیچه دستانش کند! گلویم از خشکی می سوخت. چشمم به لیوان ملامینِ افتاد و شتاب زده، از روی میز برداشتمش و یک نفس، آب سردِ درون لیوان را، سَر کشیدم!
    برگه های نوشته شده، روی شیشه ی میز سُر خورد و جلویم سبز شد. دست خطِ آبی رنگ، عجیب برایم آشنا بود...
    **



    [/HIDE-THANKS]
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    _فصل پنجم: برزخ

    گلرخ
    برای هزارمین بار طی این مدت، ماشین در هوا به پرواز درآمد و محکم روی زمین فرود آمد. ستون فقراتم از درد تیر کشید. مرد مسن تر ، گویا بالاخره طلسمش شکست و به اعتراض درآمد.
    -مهبد! آروم تر دست اَندازا رو رد کن. امروز چت شده؟
    مهبد بیخیال خندید و چیزی نگفت.
    لب گزیدم و به روح پرفتوح مهبد، درود فرستادم! رانندگی فرد پشت رول، اصلا تعریفی نداشت و با این رویه ای که پیش می رفت، گویا قرار نبود زنده به مقصد برسم.
    آوای حزن انگیز قار و قور شکمم، در گوش هایم پیچید. بغض کرده بودم. گلرخِ دلیر مثل همیشه جا زده بود و گلرخِ بی دست و پای همیشگی را، تنها و ناتوان وسط میدان رها کرده بود. واقعیت هر لحظه بیشتر خود را به نمایش می گذاشت. نمی دانستم پس از رسیدن به تهران، چه پیش خواهد آمد؟ اصلا چطور به دنبال فرهاد بگردم؟ آن هم من بی دست و پایی که، به راحتی، در کوچه ای خلوت گم می شدم!
    عصبی شده بودم و ناچار ناخن های کوتاه انگشتانم را، زیر حفاظ پالتوی چرمی، می جویدم.
    چند ساعتی از ترک کردن تیمارستان می گذشت. بدنم عرق کرده بود و پالتوی چرم، گُر گرفتگی ام را دو چندان می کرد. این سردرگمی لعنتی هم که...
    خودرو تکان عجیبی خورد و نوای غریدن موتورش، متوقف شد.
    -تا من بنزین می زنم، شما هم اگه دوست دارید، یکم قدم بزنید.
    -باشه! قفلِ درا رو باز کن، تا پیاده شیم.
    مهبد و عمویش، با وُلومِ بالا صحبت می کردند و سخن گفتنشان، تا حدودی به فریاد زدن شباهت داشت.
    صدای باز شدن درب، از دوطرف اتاقک به گوش رسید.
    به محض بسته شدن درب ها، پالتو را از روی سرم کنار زدم و از هوای نیمه گرم درون خودرو، کام گرفتم.
    صورتم یک دست خیس شده بود و دانه های درشت عرق، روی پوستم سُر می خوردند. آب دهانم را قورت دادم. گلویم خشک شده بود و از تشنگی در حالِ تلف شدن بودم. پالتوی قهوه ای را از روی بدنم کنار زدم. با آستین پیراهن صورتی ام، خیسی عرق را ، از روی صورتم خشک کردم.
    خواستم نیمخیز شوم، که ناگهان صدای باز شدنِ درب خودرو به گوش رسید و کمی بعدش، سوزِ زمستانی دلپذیری، برای چند لحظه، بدنِ مرطوبم را خُنَک کرد. ترسیدم و دوباره روی سطح صندوق عقب، دراز کشیدم. قبل از آنکه فرصت کنم پالتو را روی سرم بکشم،کیسه پلاستیکی بی رنگی، از بالا به طرفم سقوط کرد و روی سرم فرود آمد. درد خفیفی در جمجمه ام پیچید. زبانم را گاز گرفتم، تا ناله نکنم.
    -من می رم بنزین بزنم!
    چشم هایم از حیرت گِرد شد. مهبد بود، ولی خطابش به چه کسی بود؟ من که فقط یک بار صدای باز شدن درب را شنیدم. یعنی عمویش هم سوار شده بود؟
    درب خودرو دوباره بسته شد. جرئت نفس کشیدن نداشتم. چند ثانیه ای گذشت و گوش هایم هیچ واکنشی نسبت به سکوتِ فضا، نشان نداد. با احتیاط کیسه را از روی سرم برداشتم و کنار چمدان گذاشتم. نجوای کیسه پلاستیکی، اضطرابم را بالاتر می برد. کفِ دست های عرق کرده ام را، روی خَزِ سطحِ صندوق عقب فشار دادم و آرام آرام سر جایم نیم خیز شدم. از بین شکافتِ بین دو صندلیِ اتاقک عقب، به محیط اتاقک ها سَرَک کشیدم. هیچ خبری نبود و گویا من تنها موجود زنده ی درون ماشین بودم. نفس آسوده ام را در فضای دَم کرده ی ماشین رها کردم. کم کم ضربان قلبِ هراسیده ام آرام گرفت. چشمانم را به دور و بر چرخاندم. توجهم به کیسه پلاستیکی ای که، کنار چمدان قرار داده بودم، گره خورد. بطری کوچک آب معدنی، بدجور چشمک می زد. شادیِ آنی، در رگ هایم جاری شد و با ذوق خندیدم. دستم را جلو بردم و بطری را از درون کیسه خارج کردم. در آبی اش را گشودم . بطری را مثل شیشه شیر، دو دستی بالا بردم و آب خنک درونش را، جرعه جرعه و یک سَره نوشیدم.
    سرم هماهنگ با کاهش حجم آب بطری، بالا و بالاتر می رفت.روسری بدرنگِ تیمارستان، روی شانه هایم افتاده و موهای کوتاه و چربم، به کف سرم چسبیده شد. بیش از حد تشنه بودم و حس کسی را داشتم که، از جهنم نجات یافته است. بطری خالی را گوشه صندوق عقب پرت کردم و به سمت کیسه ی جلویم هجوم بردم . دو عدد کیک وانیلی و کاکائویی درونش بود، به همراه ساندویچِ محصور در نایلونِ طرح دار فست فود، که تازه می توانستم بوی کالباسش را حس کنم. آب از دهانم سرازیر شد و با وَلَع، به نایلونِ ساندویچ چنگ زدم.
    در آن لحظه، اصلا برایم مهم نبود که مهبد ، ممکن است به صندوق عقب سری بزند و جویای خوراکی های خریداری شده بشود. مغزم کارایی نداشت و عجولانه تنها در پِیِ سیر کردنِ شکمِ بی نوایم بودم.





    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    دوستان نام «فرشاد» به «مهبد» تغییر پیدا کرد.
    نظر درمورد پست جدید فراموش نشه:)


    [HIDE-THANKS]
    با بلعیدنِ تکه ی خشکِ تَهِ نانِ باگت، به عمر ساندویچِ کالباس پایان دادم. باز تشنه ام شده بود و سیرِ موجود در کالبدِ کالباس، گلویم را می سوزاند. با بیچارگی، کیسه بی رنگ را به امید آب کنکاش کردم. عصبی کیک ها را بلند کرده و به گوشه صندوق عقب پرت نمودم. نفس نفس می زدم و دمای بدنم بالا رفته بود. حس می کردم انرژی سرکوب شده ام در تیمارستان، حالا سر بَرآورده بود. با شنیدنِ صدای باز شدن دربِ، بالفور روی کف دراز کشیدم.
    روسری صورتی، کاملا از سرم جدا شده بود و کنار چمدان، جا خوش کرده بود. چند ثانیه گذشت و صدای رادیو، با فرکانس نسبتا بالایی به گوش رسید:
    -شِنَوَندِگان عزیز، آهنگِ گیلَکیِ «رعنا» آماده ی پخشه. امیدوارم از شنیدنش لِذَّت ببرید!
    همزمان با پخشِ آهنگ، ماشین از جا کَنده شد و پرشی، به راه افتاد. حس کردم مُهره های کَمَرَم جا به جا شد. لب گزیدم و چشم هایم را روی هم فشار دادم.
    -مهبد! باور کن اون دختر، با مهتاب فرق داره. من نمی تونم کاری براش کنم.
    آوای گوشخراشِ جا نرفتنِ دنده را شنیدم.
    -در موردِ چی حرف می زنید عمو؟
    نوزادگونه، به پهلو و پشت به چمدان خوابیدم و دست و پایم را، در شکمم جمع کردم.
    -مَنو نمی تونی گول بزنی. می دونم بخاطر رَد کردنِ پیشنهادِ دکتر ایزدی، از دستم ناراحتی. ولی به خدا، این کار از دست من برنمیاد.
    با شنیدن نام دکتر «ایزدی» ، چشم هایم ناگهانی باز شد و گوش هایم تیز گشت.
    -نه عمو! خیالتون راحت!
    ماشین با شدت ترمز کرد و بوق بلند بالایی در فضا پیچید.
    رگه های خشم، به راحتی در تک تکِ واژه های مهبد حس می شد.
    با دست محکم جلوی دهانم را گرفتم، تا از ترس جیغ نکشم.
    -مهبد! تو رو خدا منطقی باش! مهتاب تو ناز و نعمت بزرگ شد . چه وقتی که مجرد بود و چه وقتی که باهم ازدواج کردید، از گُل کمتر نشنیده بود. ولی اون دخترِ بیچاره، تمام عمرش زجر و سختی کشیده. این دو نفر هیچ ربطی به هم، جز یه بیماری مشترک ندارند.
    با کوفته شدن دست مهبد، روی فرمانِ ماشین، به خودم لرزیدم.
    -سه سال پیش هم ، با همین حرفا عزادارم کردین! اون موقعه هم گفتید مهتاب هیچی کم نداره و اِنقدر دست روی دست گذاشتید، تا خودکشی کنه! سه سال پیش، با غرورتون ، زنِ طفلِ معصومم رو فرستادید زیر ِخاک دکتر اکبری!
    مهبد با تمام وجود فریاد می کشید . مدام دنده عوض می کرد و ویراژ می داد. وحشت کرده بودم و بدنم یک سره رعشه گرفته بود. دست هایم را روی گوش هایم فشردم، ولی گریزی از شنیدنِ بِگو مَگویشان وجود نداشت.
    -این دختر هم، جُفتِ مهتابه. یه شوهر بی غیرت مثل من داره، که می ذاره زنش زیر درمانِ مسخره ی روانپزشکا تَلَف بشه. ای کاش سه سال پیش، اونقدر جَنَم داشتم ، تا زنِ مظلومم رو به دستِ دکترِ بی عاطفه ش نسپرم!
    حرف های مهبد، حُکم خاکستر خفته زیر آتش را داشت؛ چرا که باعث شد صدای فرد مخاطبش، ناگهانی اوج بگیرد.
    -خفه شو مهبد! مهتاب قبل از اینکه زن تو باشه، دخترِ من بود! می فهمی؟!
    آنقدر از ترس لب هایم را گاز گرفته بودم که، شوری خون را در دهانم حس کردم. دیوانه وار مثل بیدی در دستِ باد، می لرزیدم. بدنم یخ کرده بود و صحنه های هراس انگیزِ زندگی ام، یک به یک از جلوی چشمانم رد می شد.
    سردم بود و کولرِ گازی اتاق، بی رحمانه بازدم سردش را، در فضا آزاد می کرد. نور لوسترِ آبی سقف، چشمانم را می آزرد. صدای تق تقِ گام برداشتنِ صاحبِ کفش های پاشنه بلند، ضربان قلبم را دو چندان کرده بود. دانه های دُرُشت و پیوسته ی عرق، مثل چشمه از پوستم می جوشید و لباسِ آّبی و گشادِ تنم را، مرطوب می کرد. آوای دلهره آور، هر لحظه بیشتر می شد و لرزش اندامم را، قُوَّت می بخشید. شروع به تقلا کردم . دست ها و پاهایم ، به چهار طرفِ تختِ فلزی بسته شده بود. عاجزانه زار می زدم و سعی در رها شدن داشتم.
    صدای خنده ی شیطانی و منحوسِ سوسن، گوش هایم را کَر کرد.
    -موش کوچولو چی شده؟! دوباره صدای پام را شنیدی و از خوشحالی بال درآوردی؟!
    جیغ کشیدم و دو چندان لرزیدم. چشمان وحشی و میشی رنگش، از جنونِ حاصل از شرارت، می درخشید.لب های سُرخ و رُژ خورده اش، به تقلایم پوزخند زد. موهای مِش کرده اش را، بالای سرش بسته و روی بینی عمل کرده اش، چسب چسبانیده بود. انگشت اشاره و لاک خورده اش را دراز و ناخن بلندش را، در گونه ی لاغرم فرو کرد. سرم را روی بالِشتِ کم ارتفاعِ سفید چرخاندم. هق هق می کردم و به سرنوشت شومم لعنت می فرستادم.
    بوی تَهَوُّع آورِ اَلکُل ، ریه هایم را مسموم کرد. پوستِ کبودِ بازویم، مرطوب شد. با تمام وجود بدنِ محصور شده ام را، روی تخت تکان دادم و ضجه زدم:
    -فرهاد!
    وحشت زده، به حرکتِ آهسته ی فرودِ دستِ سوسن خیره شده بودم. خالی شدنِ محتویاتِ آن سرنگِ لعنتی، مساوی بود با درد ورنجِ جانکاهِ دیگری. شاید مثل آزمایش قبلیِ سوسن، تمام بدنم از تاول و زخم های دردناک پُر شود. شاید مثل آزمایش دیگری، دُچار تَوَهُّم های زجرآور و طولانی می شدم. شاید هم ...
    تحمل این شرایط، برای نوجوانی ناتوان مثل من، غیرممکن بود و منِ بینوا، در مَهلکه ای سرتاسر عذاب، گرفتار شده بودم.
    صدای زد و خورد و تیر اندازی، از ورای پنجره ی میله دار و بسته ی اتاق به گوش رسید. ناخودآگاه نورِ امیدی در قلبم روشن شد. گویا این اتفاق را، بارها و بارها تجربه کرده باشم و آینده اش را بدانم.
    درب اتاق با شدت باز شد و فریاد وحشت زده ی منصور، یکی از بادیگاردهای سوسن، گوش هایم را پُر کرد.
    -خانم! نوچه های اَژدَر ریختن تو ویلا! دارن همه را قُلع و قَمع می کنن!
    لبخندِ کج، از روی لب های سوسن پر کشید و جیغ زد:
    -پس شما اَبلَها چه کاره اید؟
    تَهِ دلم قرص شد و حسی نویدِ پایان یافتنِ شیرینِ این ماجرا را می داد. چشمانم به راهروی پشتِ سرِ منصور، میخکوب شده بود. هر لحظه منتظر بودم، تا فرهاد از راه برسد و با چوب بزرگی که در دست دارد، بر سرِ تراشیده ی منصور بکوبد. سپس با سوسن درگیر شد و با پرت کردنش به طرف پنجره، مَهار و بیهوشش کند. دست ها و پاهایم را از میله های سرد تخت باز کند و در آغوشم بگیرد. گریه کنم و فرهاد صورتِ اشک آلودم را ببوسد و آرامم کند. بدنِ ضعیفم را بَغَل کند و تند و سریع، از بین راهروهای مخوف این ویلای نفرین شده، خارج شود و از میان گلوله و درگیری، بتوانیم فرار کنیم! انگار تک به تک این لحظه ها، در ذهنم هَک شده بود و هر دقیقه ای که جلو می رفت، اتفاقِ دقیقه بعد را می توانستم پیش بینی کنم. ولی ناگهان، با حرف بعدی که منصور به زبان آورد، قلبم از تپش ایستاد و نفسم سلب شد.
    -خانم! راستی این پسره فرهاد هم کُشته شد!
    از درون یخ زدم و بدن لرزانم، در جا سَنگ شد.
    با تمام توان و کِشیده فریاد کشیدم:
    -فرهاد!
    صاعقه ای شدید در سرم ایجاد شد و فَکََّم باز مانده ام، قفل شد.
    - صدای چی بود؟
    ماشین فورا و با شتاب متوقف شد.
    درب ماشین، پر صدا باز و بسته شد. صندوق عقب گشوده شد و نور خورشید، به چشم های بسته ام تابید.
    -یا ابالفضل! چه غلطی کردی مهبد؟

    **

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    دوستان نظر فراموش نشه
    [HIDE-THANKS]
    فرهاد
    برای هزارمین بار، نگاهی به صفحه اول شناسنامه ی در دستم انداختم. زیر لب زمزمه کردم:
    -محل تولد...
    این مدت، با خود درگیر بودم و نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم؟ به حیاتِ فرهادِ سابق بازگردم، یا به زندگی کنونی ام خو بگیرم؟
    گوشی مشکی و هوشمند را، از روی اپن برداشتم. وارد صفحه ی موتور جست و جوگرشدم و برای صدمین بار، نام روستای نوشته شده در شناسنامه را، جستجو کردم. باز هم همان مطالب و بازهم ذهن سرگشته ام، که نمی دانست چه کند؟
    چشمانم میخِ عبارتِ آبی رنگ ،در صفحه گوشی شد:«جمعیت :97نفر»
    نیشخندی زدم. دو کودک زنده به گور شده را هم، حساب کرده بودند؟! یا نه! اصلا سرنوشت دو طفلی که هرشب خوابشان را می دیدم، بی ارزش فرض شده بود؟قرصِ دُرُشت و صورتی رنگ را، با زور آب فرو دادم. لنگ لنگان و به مددِ تَک عصای زیر بغلم، از اُپِن سنگی و سفید رنگ آشپزخانه، فاصله گرفتم. ترک های پاشنه پاهایم، به پرزهای موکت قهوه ای ساییده می شد و می سوخت. گویا روی آتش برزخ، گام برمی داشتم.
    پلک زدم. فرد محبوس در آینه ی مستطیلی روی طاقچه، بیش از حد بیچاره به نظر می آمد. ریش های نامرتب و بلند، چهره ام را ناپسند کرده بود. به قول اشکان، شبیه داعشی ها شده بودم.
    دست راستم را بالا بردم و کبودی زیر چشمم را، لمس کردم. به کنده کاری هایی که به لطف بخیه های متعدد، پیشانی ام را مزین کرده بود، چشم دوختم. سوی نگاهم کمی بالا پرید. پنج تارِ نقره ای ، میان چمنزار مشکی موهایم، خودنمایی می کرد. دستی روی شانه ام نشست.
    -چیزی نمی خوای دادا؟ من باید برم کارخونه.
    اشکان ، پیراهن آبی و شلوار مشکی پوشیده، درون آینه دیده می شد. موهای فِردارش زیر نور لامپ ، به سبب رطوبت برق می زد و این به استحمامش بعد از خواندن نماز صبح، بی ارتباط نبود. لب های خشکم را از هم فاصله دادم:
    -نه! به سلامت.
    شانه ام را فشرد.
    -کاری داشتی، زنگ بزن.
    بی جان سر تکان دادم. سیبک گلویش فنرگونه بالا و پایین پرید. مشخص بود می خواهد از صبح حرفی بزند و هر بار پس از مزه مزه کردنش، قورتش می دهد.
    به انعکاس چشمانم از درون آینه چشم دوخت.
    -فرهاد! نمی خوای ...
    لب هایش را به هم فشار داد و نفس نیمه عمیقی کشید.
    -نبش قبر کردن گذشته، فایده ای نداره. خانواده ت ...
    پوزخندی روی لبم نشست. خانواده؟! چه واژه غریبی!
    حرفش نیمه ی راه، معلق ماند و نگاهش، شکلِ کَجِ دهانم را شکار کرد.
    یعنی خبر نداشت؟ خبر نداشت که می دانم؟ می دانم در مدت یک ماهه ای که ، از حضورم در خانه اش می گذرد، دستورات ثریا رضوی را اجرا کرده، تا مراقب پسرِ طَرد شده اش باشد! دلم برای ثریا رضوی می سوخت. پسری که بیش از بیست سال، زنده به حسابش نیاورده بود و حالا، مهرِ مادری اش قُلُمبِه شده و می خواست «کُن فَیَکون» کند!
    اشکان لب گزید و پس از خداحافظی بی رمقی ، رفت! دلم برای او هم می سوخت. بی گـ ـناه درگیر ماجرایی شده بود، که هیچ ربطی به او نداشت. دم نمی زد و برای حفظ شغلش در کارخانه اصلان رضوی، مجبور به تحملِ مزاحمی به نام فرهاد بود.
    صدای بسته شدنِ دربِ قهوه ای خانه ، به گوش رسید. آب دهانم را فرو دادم.
    دستم را به طاقچه سفید گرفتم و به سختی روی پا چرخیدم. گوشه اتاق، مثل خانه های قدیمی، یه دست تشک و پتو، روی هم قرار داشت و پارچه ای طوسی رنگ، رخت خواب ها را از نظر پوشانیده بود.
    تک عصایی که کم و بیش مورد استفاده قرار می گرفت را، از کنار دیوار برداشتم. عصا را زیر بغلم گرفتم و به سمت چمدان کوچکی که کنار رخت خواب ها، جا خوش کرده بود، گام برداشتم. حوله و لباس هایم را از داخل دهانِ بازِ چمدان، برداشتم و به سرویس مشترکِ حمام و دستشویی کوچکی که، در ضلع شرقی اتاق قرار داشت، رفتم.
    روی صندلی پلاستیکی و سبز رنگی که، در نیم متری سنگ توالت ، کنار روشویی جرم دار قرار داشت، لباس ها و حوله ام را گذاشتم.
    البسه کثیف را همان جا از بدنم بیرون آوردم و گلوله کرده، داخل تشت قرمزی که زیر صندلی قرار داشت، انداختم. سعی کردم فکرم را منحرف کنم، تا حدس نزنم وقتی هر دو روز یک بار، به همراه اشکان به دکتر می روم، چگونه پس از بازگشت به خانه، لباس های کثیفم، شسته شده روی بندِ رخت آبی، در بالکن طویل و مشترک طبقه دوم ساختمان، پهن می شود؟
    سعی کردم فکر نکنم که ، آن کارت بانکی که به دست نرگس داده بودم، تا خرج دوا و درمان پسرش را بپردازد، چگونه یک دفعه سر از چمدان لباس هایم درآورده است؟
    عصا را تکیه بر دیوار بد رنگ توالت قرار دادم . به شیارهای گچی مابینِ موزاییک های دیوار، چنگ زدم. کمرم تیر کشید و پایم همزمان بلند شد و در محوطه 2 متری مختص به حمام، که پایین تر از توالت قرار داشت، فرود آمد. پوست بدنم، زیر شلاق های آب، تاوانِ فراموشی ذهنم را پس می داد.
    با ورود به تک اتاقی که، حُکم سالن و اتاق خواب را یکجا ایفا می کرد، گرمای ملایمی به صورت نیمه مرطوبم تابید. حوله کوچک و قرمز را، از روی موهای کوتاه و خیسم برنداشتم. چند قدم به مدد عصا جلو رفتم. روی صندلی پلاستیکی و سفید چسبیده به اُپِن نشستم. صدای پیامک به گوش رسید. گوشی مشکی ام را در دست گرفتم و پاکت بسته نامه را لمس کردم. پیامک از طرف شرکت مسافربری بود. وارد صفحه خرید اینترنتیِ بلیتِ اتوبوس شدم. بار دیگر کد بلیتِ خریداری شده را چک کردم، تا با کد پیامک شده، یکسان باشد. به مقصد نگاه کردم. مقصدی که تا هدف اصلی ام، بیست کیلومتری فاصله داشت. هدفی که شاید در آن، زنی منتظرم باشد...
    وارد صفحه اسنپ شدم و درخواست ماشین به مقصد ترمینال غرب دادم. تا لباس هایم را پوشیدم، اسنپ سر رسید و راننده اش به گوشی ام زنگ زد. از راننده خواستم تا بالا بیابد و کمکم کند. راننده هم پس از کمی مکث، قبول کرد. پنج دقیقه ی بعد، درون پراید طوسی رنگ، روی صندلی عقب نشسته بودم.
    انگشت شَستَم، با حرکت آهسته، روی کیبورد لمسی گوشی، ضربه می زد.
    -«حلال کن دادا! دیگه رفع زحمت کردم. ممنون بابت همه زحماتت»
    **





    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    صدای خرخر فرد بغـ*ـل دستی ام، غرش نامیزان اتوبوس و جیغ و داد کردن کاراکتر بازیگری که، فیلم مزخرفش از مانیتور اتوبوس پخش می شد؛ در هم آمیخته بود و عصب های دردناک سرم را، شکنجه می داد.
    نفس نیمه عمیقی کشیدم و شقیقه چپم را ، به پنجره سرتاسری اتوبوس تکیه دادم. نگاهم به درختان بی برگ و باری بود که، آرام آرام در حال شکوفه زدن بودند و چشم انتظار بهار.
    پلک زدم . دیشب باران آمده بود و می توانستم حالا، آثارش را در چاله های نه چندان عمیق روی آسفالت ببینم.
    شیشه لک دار و آلوده به آب و گل خشک شده، دیدن فضای بیرون از اتوبوس را، دشوارتر می کرد. راننده اتوبوس گویا دیروز عصر ، اتوبوسش را با کمک شاگردش تمیز کرده بود و بابت باران غیرمنتظره دیشب، حسابی شاکی بود.
    پلک زدم. ذهنم کم کم در حال دوره کردن کابوس های تکراری ام بود. چشم هایم را بهم فشردم و سعی کردم چهره همسرم را ، از صحنه کابوس ها شکار کنم. آن کودک تپل و سرخ و سفید، با تعاریف دکتر کاظمی و اشکان، اصلا مطابقت نداشت.
    آرنجم را روی لبه لاستیکی پنجره، جای دادم. آهی کشیدم و دست مشت کرده ام را، روی پیشانی ام گذاشتم.
    حدودا یک ماه و نیم پیش، پس از ترخیص از بیمارستان، بدون آنکه به صورت ثریا رضوی و خانواده اش نگاه بیندازم، به اشکان سپردم تا ، مرا به مسافرخانه ای ببرد. اشکان آنقدر اصرار کرد، تا راضی شدم از خر شیطان پایین بیایم و مدتی همخانه اش شوم. هر چند چاره ای هم جز قبول کردن پیشنهادش نداشتم. نه آهی در بساط داشتم و نه ذهن درست و پیمانی.
    بماند که ثریا رضوی کلی گریه و زاری راه انداخت تا مانعم شود، اما مرغ کم حافظه وجودم، یک پا داشت!
    آب دهانم را فرو دادم. اتوبوس با سرعت از روی چاله چوله های آسفالت رد می شد و ضجه ی ستون فقرات ناسالمم را درمیاورد.
    چشم بستم و سعی کردم تا تصور کنم، چه چیز در انتظارم است؟
    به زنی می اندیشیدم که، ماه ها ازهمسرش دور بوده است؛ آن هم بالاجبار.
    با به یاد آوردن حرف های منقطع و بغض آلود ثریا رضوی، از پشت گوشی در آن روز لعنتی، قلبم تیر کشید. اخم کردم . سیل خاطرات چند روز پیش، از مسیلی که سر راهش تعبیه کرده بودم، تعدی کرد.
    اشکان اصرار داشت برای یک بارهم که شده، به حرف هایش گوش دهم. هر بار که این موضوع را مطرح می کرد، بر سرش جنون وار فریاد می کشیدم و می گفتم:
    -اگه بودنم اینجا اذیتت می کنه، بگو شرم رو کم کنم!
    اشکان مثل هر بار، صبورانه سکوت پیشه کرد و اجازه داد، تا فشار روانی ام تخلیه شود. بیچاره اشکان و بیچاره همسایه هایش!
    آنقدر هوار کشیده بودم که، گلویم می سوخت. اشکان فورا زیر بازویم را گرفت و کمک کرد تا روی صندلی سفید پلاستیکی، بنشینم. با آستین پلیور آبی ام، عرق های روی صورت ملتهبم را کنار زدم.
    طبق معمول، آب خنک نطلبیده شده ای که اشکان به دستم داد را، یک نفس سر کشیدم.
    اشکان مظلوم، مثل پرستاری خصوصی، هوایم را داشت و رفتارهای تند و ناخوشایندم را، متواضعانه تحمل می کرد.
    شانه هایم را کمی ماساژ داد و به آرامی گفت:
    -می خوای بریم بیرون یه چرخی با ماشین بزنیم؟
    لیوان شیشه ای و دسته دار را، روی سنگ اپن گذاشتم و با صدایی گرفته جواب دادم:
    -نه! حوصله شو ندارم.
    اشکان بازدم پر صدایش را در هوا رها کرد و بی حرف، به داخل آشپزخانه رفت.
    در موهای مرطوبم چنگ زدم و به اعصاب بهم ریخته ام، لعنت فرستادم. سرم را بلند کردم و با شرمساری به اشکان خیره شدم. پشت به اتاق ، در حال آشپزی کردن بود. اجاق گاز قدیمی و سفید رنگ ، تعادلی نداشت و گاها شعله برخاسته از شمعک هایش، ناگهانی برافروخته می شد و صدای عجیبی می داد.
    لب گزیدم . بند بند وجودم را شرمندگی فراگرفته بود. اشکان دل پاکی داشت؛ پاک تر از آنکه اهل گلایه و شکایت باشد. از وضعیت زندگی اش، کاملا مشخص بود که خودش، کم گرفتاری ندارد. و حالا فرهاد علیل و عصبانی، وبال گردنش شده بود.
    صدای جلز و ولز سوسیس ها، با شعله ور شدن مشعل زیر ماهیتابه، در هم آمیخت. اشپزخانه راه تهویه نداشت و بوی سوسیس و دود، فضا را احاطه کرده بود.
    حالم جا آمده بود و از نقطه جوش عصبانیت، به دمای نرمال سقوط کرده بودم. کف دست های عرق کرده ام را، به زانوهای شلوار مشکی ام کشیدم.
    دلم برای اشکان می سوخت. یقینا از این وضع مسخره خسته شده بود؛ اما نه راه پس داشت و نه راه پیش.
    با آنکه تنها یک خواهر داشت، ولی دخل و خرج زندگیشان جور نبود و اشکان، مثل من از زادگاهش به تهران آمده و از سنین نوجوانی به کار کردن روی آورده بود. چند وقت پیش گفت، که با دخترخاله اش نامزد کرده و پی گرفتن وام است، تا مجلس مختصری بگیرد و زیر یک سقف بروند.
    دستم را مشت کردم و روی زانوی بی نوایم کوبیدم. با اتفاقات پیش آمده، اشکان ناخواسته وارد ماجرا شد و حالا از ترس اخراج شدن از کارخانه، مجبور بود به ساز لجبازی های من برقصد!
    آهی کشیدم و چشم بستم. اعتراف می کنم خود نیز از این وضع بلاتکلیفی خسته شده ام. شواهد نشان می داد که قبل از این فراموشی منفور، یک تنه بار زندگی را به دوش می کشیدم و حالا، دلم نمی خواست سربار کسی باشم. شاید با شنیدن حرف های ثریا رضوی، می توانستم تصمیم درستی بگیرم و از سر درگمی رهایی یابم.
    پلک زدم. لب های خشکم را با زبان تر کردم. مردد اشکان را صدا زدم.
    اشکان در حالی که، سوسیس های سرخ شده را، درون دیس فلزی می کشید، عادی گفت:
    -بله؟
    نفس عمیقی کشیدم و با نارضایتی گفتم:
    -بهش زنگ بزن.
    دست اشکان، بی حرکت در هوا ماند و کفگیر چرب چوبی، میان انگشتانش لرزید.
    با سرعت روی پا چرخید و بهت زده نگاهم کرد.
    -بهش زنگ بزنم؟!
    در مقابل لحن ناباورانه اش، بی میل سر تکان دادم. اشکان خندید و کفگیر چوبی را در دیس رها کرد. دوان دوان ، طول دومتری آشپزخانه را طی کرد و گوشی مشکی اش را ، از روی اپن چنگ زد.
    -دمت گرم فرهاد! نمیدونی چقدر مادرت خوشحال می شه، وقتی صداتو بشنوه.
    نتوانستم جلوی پوزخند زدنم را بگیرم. مادرم؟ مگر فرهاد بی کس، مادر دارد؟
    با نوک سوییچ پراید اشکان، سنگ صاف اپن را، کمی خراش دادم و بی تفاوت گفتم:
    -من قرار نیست حرف بزنم. فقط قراره اون توضیح بده! بذارش رو اسپیکر.
    اشکان چند ثانیه مات و مبهوت نگاهم کرد و در نهایت، زیرلب لا اله الا ا... سر داد. انگشتان زمختش روی صفحه گوشی به حرکت درآمد و کمی بعد، صدای بوق خوردن از اسپیکر پخش شد.
    به بوق سوم نرسیده، صدای هراسیده ثریا رضوی، در فضا پخش شد:
    -الو احمدی؟ فرهاد چیزی شده؟
    سعی کردم به فرکانس دلواپس صدایش، بی تفاوت نباشم.
    اشکان لبخند محوی زد و انگار که رو در روی ثریا رضوی ایستاده، دستی به موهای فِرَش کشید.
    -سلام خانم رضوی، خوبید؟ نگران نباشید فرهاد خوبه.
    شنیدن صدای آسوده رها شدن نفس آن زن، برایم معنایی نداشت.
    اشکان که مکث ثریا را دید، گوشی را پیش رویم، روی اپن گذاشت و با صدای رسایی گفت:
    -خانم رضوی، فرهاد الان پیشمه. لطف کنید هر چی لازمه بفرمایید.
    چشم غره ای نثار لحن محترمانه اشکان کردم.
    گویا ثریا دستپاچه شده بود. صدایش می لرزید:
    -فرهاد!پسرم؟ اونجایی عزیزم؟
    صورتم از خشم جمع شد. اینهمه ریاکاری و وانمود کردن ها، حالم را به هم می زد.
    با چشم و ابرو به اشکان علامت دادم. اشکان سری از تاسف برایم تکان داد و در حالی که به سراغ دیس سوسیس ، وارد آشپزخانه شد، محکم گفت:
    -خانم رضوی ، فرهاد صداتون رو می شنوه. ان شاءلله در شرایط بهتری باهم حرف می زنید.
    ثریا در حالی که پشت خط فین فین می کرد، آهسته گفت:
    -باشه.
    صدای باز و بسته شدن درب ، از آنسوی خط به گوش رسید. نفس های آمیخته به گریه ثریا، دل مصیبت زده ام را آرام نمی کرد.
    صدایش خش داشت. مشخص بود سعی دارد، اشک هایش را مهار کند.
    -حدودا بیست و نه-سی سال پیش،من و صادق، باهم هم دانشگاهی بودیم. صادق پسر زرنگی بود، که تونسته بود از یه روستا، بیاد و تهران درس بخونه. از همون ترم اول، توجه م رو به خودش جلب کرد. بر خلاف تصورم از مردم روستا، اصلا بی دست و پا و ساده نبود. رفتار جذابی داشت و با چرب زبونی، کلی دوست و رفیق دختر و پسر پیدا کرده بود.
    پوزخند روی لبم عریض تر شد. مادر و پدر بیولوژیکی ام هر دو تحصیل کرده بودند و من، بخاطر فشارهای زندگی و کمبود فرصت، با ریاضت دیپلم گرفته بودم.
    آهی به یاد گذشته های دور کشید و یک دقیقه ای پشت گوشی گریه کرد.
    -برعکس صادق... من اصلا روابط عمومیم چندان خوب نبود. همش می ترسیدم بچه های دانشگاه، بفهمن که پدرم یه کارخونه دار بزرگه و رفتارشون باهام عوض بشه.
    اشکان دیس سوسیس را روی اپن گذاشت. نگاهش به صفحه نورانی گوشی بود و مشخص بود، با کنجکاوی به سخنان ثریا رضوی گوش می دهد. اما برای من، این مقدمه چینی ها اهمیتی نداشت؛ تنها می خواستم به نقطه موردنظرم برسم.
    -یادم نیست چطور، ولی اوایل دانشگاه، چند بار با صادق سر جزوه و مباحث درسی برخورد داشتم. به مرور بیشتر می دیدمش و حس کردم ازش خوشم میاد. بالاخره بعد از دوسال، بهم ابراز علاقه کرد. می دونستم عاشقش شدم و همین باعث شد، تا توی دانشگاه خیلی صمیمی بشیم و باهم مدام تو شهر بگردیم و ...
    جمله ی پس از «وَ» را ، پنهان گذاشت و شروع به هق هق کرد.
    دمای بدنم، دوباره در حال اوج گرفتن بود. دست نوشته های خودم، که از دکتر کاظمی گرفته بودم، حرف های دکتر، حرف های اشکان و کابوس های لعنتی ام، هیچ یک نشان نمی داد در طول زندگی ام ، لحظه شاد بوده باشم. آنگاه ثریا رضوی، با مردی که حتی عکسش را هم ندیدم، داستان عشقی به راه انداخته بود.
    -درس هر دومون تموم شد. پدرم اصرار داشت با محسن ، پسر شریکش ازدواج کنم. ولی من پامو توی یه کفش کردم و گفتم یا صادق یا هیچکس!
    دندان هایم را از خشم روی هم ساییدم، تا بر سرش فریاد نزنم و نگویم که تو الان هم همسر محسن شاهرودی هستی. فقط می خواستی با لجبازی، من را بدبخت کنی؟ منی که هیچ نقشی در این داستان مسخره نداشتم؟
    -پدرم راضی نمی شد. صادق و مادرش از روستا، برای خواستگاری اومدند تهران. مادرش خیلی خوش تیپ و شیک بود. همون موقع فهمیدم صادق یه جورایی خان زاده ست و کلی زمین و املاک، از پدر مرحومش بهش رسیده.
    اشکان که در حال پر کردن نان باگت، با سوسیس و خیارشور و گوجه بود، خشکش زد. هم زمان، با حیرت سر بلند کردیم و به گوشی خیره شدیم. حدقه چشمانم، گشادتر از این نمی شد. باور نداشتم چه شنیده ام؟ زمین دار؟ خان زاده؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    -پدرم با دیدن وضع خانواده صادق، باز هم رضایت نداد. مادر صادق هم از خانواده من خوشش نیومده بود و اصراری به سر گرفتنِ این وصلت نداشت. علی رغم مخالف والدینمون، ما همدیگه رو می خواستیم. خیلی زود ازدواج کردیم. از نظر اصلان، ازدواج من با یه پسر دهاتی، مایه سرافکندگی خانوادمونه. مادر صادق رو، فقط تو مراسم عروسی دیدم. صادق یه خونه نقلی تو مرکز شهر خرید. زندگیمون رو با عشق شروع کردیم. تا یک سالِ اول ، همه چیز عالی بود ، ولی...
    ثریا رضوی ناگهانی سکوت کرد و حرف هایش را ادامه نداد.
    سنجاق ذهنم، به کلمه ای خاص آویخته شده بود و توان درک بقیه سخنان را نداشتم. صدای ثریارضوی، اِکووار در گوش هایم تکرار شد:«خان زاده»
    چطور ممکن بود؟! خان زاده؟ نکند پسرِ یک خان زاده، فقیر و بدبخت می شود؟ تمام عمر زجر کشیدنش را پای چه می گذاشت؟ اقبال شوم یا طالع نفرین شده؟
    به جلو هجوم بردم و گوشی را در دست گرفتم.
    -منظورت از این حرفا چیه؟ اگه پدرم یه خانزاده بود، پس چرا من، تمام عمرم تو فلاکت و بدبختی زندگی کردم؟ ها؟!
    صدایم بالا رفته بود و سیمرغِ آتش گرفته وجودم، آشفته و بی قرار، در آسمانِ بی خبری، بال بال می زد.
    ثریا رضوی بالاخره سکوتش را، در بزرگراهِ گریه های بی پایان شکست. گفت و گفت و گفت، وَ ندید نفسِ رفته ام را؛ندید ذهنِ به آشوب کشیده ام را؛ ندید غم بی پایان قلبم را...
    -آقا!بفرمایید!
    لرزیدم و به خود آمدم. سرم را از روی پنجره اتوبوس برداشتم و با چشمانی تب زده و خسته، به شاگرد راننده که، با دو کیسه در دستانش، کنار صندلی ایستاده بود، چشم دوختم. مرد بَغَل دستم همچنان خواب بود. دستم را دراز کردم و ساندیس و کیک را از مرد جوان گرفتم.
    به صندلی ناراحت و قرمز رنگ اتوبوس تکیه دادم. ساندیس را با نِی باز کردم . جریان خنک آبِ انبه، گلویم را سوزاند. چشم هایم را بستم.
    جلدِ دور کیک، میان انگشتانم مُشت شد. در ذهنم برای آن حیوان عَوَضی، خط و نشان کشیدم و در دل تهدیدش کردم:
    -منتظرم باش!دارم میام.
    **
    گلرخ
    پرده پاره ی آویزان به پنجره، در هوهوی باد، بی قرار به طرفین پرواز می کرد و قصد رهایی داشت. اثرات دود و سیاهی، بر تک تک دیوارها نمایان بود. سوسک قهوه ای و بزرگی، مدام روی سنگ های کثیفِ کف، از این سو به آن سو می رفت. بُغض کرده گوشه مبل تک نفره، کز کرده بودم. محیط ناآشنایی که از آن سر در آورده بودم، ترسم را دوچندان کرده بود. بغض گلویم را می فشرد و حسی مثل جذام به وجودم افتاده بود که، به مصیبت بدتری دچار شده ام.
    چشم هایم را بهم فشردم و لب گزیدم. آخرین چیزی که به یاد دارم، سرعت و تکان های شدید ماشین بود و صدای مردانه ای که، از فاصله دور فغان کشید:
    -وایسا مهبد!
    و پس از آن، تاریکی توهماتم بود و بی خبری.
    با شنیدن آوای قُلُپ قُلُپِ آب، وحشت زده چشمانم را باز کردم. سیبک گلویش، با یک نفس نوشیدنِ آب، بالا و پایین می رفت. در عرض یک دقیقه، پنج قرص رنگارنگ را، به مدد آب معدنی خانواده، بلعیده بود. موهای کوتاهش مرطوب بود و زیر نورِ آزاردهنده لامپ، می درخشید.
    گوشی سفیدش دوباره زنگ خورد، مثل تمام ساعاتی که زنگ خورده بود و پاسخگویی نداشت.
    بطری خالیِ آب را، روی میز شیشه ای و خاک خورده ، کنار گوشی موبایل، رها کرد. با انگشتانم ، پوست لبم را ، از شدت اضطراب کَنده بودم. بدنم رعشه خفیفی داشت و استخوان هایم در حال یخ زدن بود. ناگهانی با چرخش سرش، غافلگیرم کرد. چشمان سرخ رنگ و ترسناکش، نگاهِ نم دار و ترسیده ام را شکار کرد. چهره اش بی نهایت برایم ترسناک بود.
    گوشیِ بی نوا دوباره به نجوا درآمد. قلبم به سرعت نور می زد. سمعک های کِرِمیِ روی میز، هماهنگ با ویبره گوشی، سر جایشان می رقصیدند.
    از روی صندلیِ نیم سوخته و شیری رنگ برخاست. به خودم لرزیدم و بیشتر در دلِ مبل فرو رفتم.
    لب های خشکش را با زبانش تَر کرد و لبخند کجی نثار صورت وحشت زده ام کرد. با اولین گامی که به طرفم برداشت، جان از بدنم جدا گشت و قلبم از تپش ایستاد.
    لبخند ترسناکش وسعت یافت و صدای خش دارش، در گوش هایم پیچید:
    -می دونی، دنیا خیلی بی رحم تر از این حرفاست. اونقدر بی رحم که هیچکس درکت نمی کنه.
    دست هایش را روی سـینه اش قفل کرد و گام بعد را برداشت.
    -نه دکتر ایزدی، نه پدرت و نه هیچکس دیگه ای که ادعای طبابت داره.
    ناگهان دست هایش را مانند بال پرندگان، به عرض شانه باز کرد و صدایش را بالا برد:
    -دکترها چی می فهمند جز یه سر تئوریِ بی سر وته، که فقط کاربردش زجرکُش کردنِ بیماره؟
    سخنانش را درک نمی کردم.آب دهانم را به سختی فرو دادم. بدنم یک سره می لرزید و عرق سرد، از تیره کمرم ، جاری بود.
    گام بعدی اش، صدادار بود و پاشنه کفش مشکی اش، بر زمین کوبیده شد.
    پلکِ چشم راستش، تیک دار و بی اختیار، باز و بسته می شد .
    -واقعیت همینه. یه بدبخت رو کسی درک نمی کنه. همه مون بیچاره ایم و آخرش می شیم ملعبه ی دستِ یک سری به اصطلاح دکتر!
    واژه های پایانی جمله اش را، با نفرت و از بین دندان های قفل شده اش اَدا کرد.
    گام آخر را بلندتر برداشت و دستش را به طرفم گرفت. هق زدم و سرم را به پشتی مبل فشار دادم. دندان هایش را روی هم سایید. کمی خم شد و با انگشت اشاره اش، چانه افتاده و لرزانم را بالا آورد. بینی شکسته اش، همچون منقار عقاب بود و منِ بی سرپناه، مثل موشی ناتوان ، در چنگالش گرفتار بودم.
    -ولی دیگه تموم شد. بهت قول می دم عزیزم!
    دستش از زیر چانه ام کنار رفت و نوازش وار روی صورتم حرکت کرد. اشک های روی گونه ام را پاک کرد و با لحنی تاکیدوار و زمزمه وار گفت:
    -دیگه نمیذارم از پیشم بری مهتاب!



    [/HIDE-THANKS]
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    ماتم بـرده بود و توان نفس کشیدن نداشتم. چه خطابم کرد؟!مهتاب؟
    مثل بیدی در دست باد، می لرزیدم. نمی دانستم چطور؟ اما مهبد ،عمویش یا همان دکتر اکبری را ، میانه ی راه جا گذاشته و جسم توهم زده ام را ربوده بود.
    دانه های عرق، از موهای کوتاه و بی طراوتم، قطره قطره داخل یقه صورتی لباسم می چکید. ذهنم حداقل کارایی خود را از دست داده بود و تنها صدایی در سرم پیوسته فریاد می کشید:
    -احمق!
    با صدای خفیف نیشخندش، از جا پریدم.
    دست هایش را روی دسته های چوبی و سوخته مبل قرار داد. به اندازه نصف کف دست، از موهای وسط سرش، کاملا سفید بود. کنار شقیه هایش هم همینطور. لابلای موهای دیگر قسمت های سرش نیز، تارهای نقره ای به چشم می خورد.
    صورتش در چند سانتی صورت عرق کرده ام قرار گرفت. از ترس حتی جرئت جیغ کشیدن نداشتم.
    سرش را لحظه به لحظه جلوتر میاورد. ضربان قلبم روی سریع ترین دور بود. گونه سردم را نرم بوسید. از درون یخ زدم و رعشه عمیقی بدنم را فرا گرفت. ته ریش مشکی اش، پوست صورتم را لمس کرد.
    کنار گوشم با لحن خمارگونه و ترسناکی گفت:
    -خوب به اینجا نگاه کن عزیزم! چون دیگه قرار نیست ببینیش. باید همه خاطرات مزخرف گذشته رو ، تو همین خونه لعنتی دفن کنیم. فهمیدی مهتاب؟
    جمله دو کلمه ای پایانی، تهدید گونه ادا شد. هراسیده نفس نفس می زدم. با تمام وجود از فرار کردنم پشیمان شده بودم. اشک چشم هایم را تار کرده بود و صورتم را یک پارچه مرطوب.
    گویا خدا دلش برایم سوخت. چرا که مهبد عقب گرد کرد و از مبل تک نفره فاصله گرفت. بازدم گیر افتاده در شش هایم را، با شدت بیرون فرستادم. چشمم به حاشیه دیوارهای سیاه افتاد. چوب های سوخته که احتمالا زمانی نقش تابلو و قاب داشتند، تپه های کوچیکی پای دیوار تشکیل داده بودند.
    مهبد با آرامش وارد اتاق انتهای سالن ، که پشت به مبل بود شد. با دست اشک هایم را کنار زدم و غریبانه به اطرافم نگاه کردم. سمت راستم آشپزخانه اپنی بود. انگار ویران کده ای می دیدم، که سرتاسرش را ،خاکستر و جوهر پاشیده بودند. گردش صد و هشتاد درجه ای به گردنم دادم. دو چارچوب بدون درب به چشم میخورد. سرویس سیاه و خاکستر نشسته حمام و توالت، از دو چارچوب پیدا بود. پروانه فن درون حمام، همچنان تحت تاثیر بادی که بیرون می وزید، پرقدرت و با صدا می چرخید.
    سرم را به عقب چرخاندم و به ورودی اتاق بی درب نگاه کردم. خبری از مهبد نبود . آب دهانم را قورت دادم و دست و پای سر شده ام را جمع کردم. درب ورودی، ابتدای سالن و درست روبه روی مبل بود. سعی کردم گلرخ همیشگی رو پس بزنم و گلرخ شجاع ولی بی وفا را، بر تخت فرمانروایی بنشانم.
    به سختی از روی مبلی که در آغوشش بیدار شده بودم، برخاستم. نفس نیمه عمیقی کشیدم و در آنی از زمان، به طرف درب خروجی و خانه دویدم. با آنکه اثرات سوختگی، بر کالبد درب نمایان بود، ولی درب قهوه ای، استوار سر جایش ایستاده بود.
    سنگ های زیر پایم، شکسته بود و گاها مثل کوه به بالا اوج گرفته بود. کف پاهای برهنه ام می سوخت و زخم شده بود.
    به درب ورودی رسیدم و به دستگیره فلزی و بی رنگش چنگ انداختم. دستگیره را چند بار فشردم و درب را به طرف خود کشیدم، ولی غافل از ذره ای نتیجه. ترس رخنه کرده در وجودم دوچندان شد و دوباره به گریه افتادم. شنیدن صدای گام برداشتن مهبد، وضعم را وخیم تر کرد. وحشت زده چرخیدم و به چشمان خونبار مهبد خیره شدم. رگ گردن و دو طرف شقیقه اش متورم شده بود. رنگ صورتش به سرخی می زد.
    دستی که بند ساک بزرگ مشکی را در خود داشت، مشت شده می لرزید.
    ساک را با شدت روی زمین رها کرد و به سمتم هجوم آورد. دست هایم را جلوی صورتم حفاظ گرفتم و جیغ کشیدم. بدنم با سرعت به جلو کشیده شد. دوباره جیغ کشیدم و صدایی هشدارگونه، گوش هایم را آزرد:
    -هیس!
    محکم بغلم کرده بود و دست و پا زدنم، فایده ای نداشت. روی زمین زانو زد و با احتیاط بدنم را درون ساک مشکی گذاشت. در کمتر از چند ثانیه، کمرم با سطح ناهموار زمین ، برخورد کرد. می خواستم نیم خیز شوم، ولی مهبد با فشار دستش روی شانه ام، مانع شد. دوباره جیغ کشیدم. پیش از آنکه فرصتی پیدا کنم، چسپ زمخت کرم رنگ، روی دهانم نشست. دو دستم را در دست راستش گرفت و با دست دیگرش، نوار چسب را به دور مچ هایم بست.
    تقلا کردم و سعی در رهایی داشتم.
    مهبد در حالی که آرنجش را روی قفسه سـ*ـینه ام فشار می داد، کلافه گفت:
    -آروم باش مهتاب! مجبورم نکن به روش خودم آرومت کنم!
    چشمانم مثل توپ گلف گرد شد و نفسم رفت. منظورش چه بود؟
    لبخند کجی به صورت مبهوتم زد و با لحن بدی ادامه داد:
    -البته اگه تو بخوای، من خیلی مشتاقم که روشم رو اجرا کنم!
    خشکم زده بود و قادر به واکنش نشان دادن نبودم.
    عاجزتر از آنی بودم که بتوانم جلوی کارهایش را بگیرم. پاهایم هم با چسب بهم قفل شد. مهبد فورا بدنم را به پهلو چرخاند و پاهای چسب شده و زخمی ام را، درون شکمم سوق داد. صدای بسته شدن زیپ ساک به گوش رسید. اشک هایم کف برزنتی ساک را خیس می کرد.
    ساک از روی زمین بلند شد و محرک در هوا شناور شد. فشار انگشتان و بازوهای مهبد را از زیر ساک، حس می کردم.
    نمی دانستم چه خواهد شد؟ هیچ گونه حدسی در مورد مرد دیوانه ای که، جسمم را حمل می کرد نداشتم.
    چشم بستم و بی صدا فرهاد را صدا زدم. فرهادی که نمی دانستم کجاست؟ فرهادی که شاید هیچ گاه دنبالم نگردد.
    لب گزیدم و چشم هایم را به هم فشردم.
    فرهادی که شاید زنده نمانده باشد...
    **





    [/HIDE-THANKS]
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    فرهاد
    راننده با بدعُنُقی زیرلب فحش داد. مسافران هم یکی یکی غُر می زدند و نارضایتیشان را بابت این تاخیر، نشان می دادند.
    زن جوانی که در صندلی های میانی نشسته بود، با دلسوزی گفت:
    -آقا عجله نکن! با احتیاط پیاده شو.
    سرم را تکان دادم و سعی کردم سریع تر از پله های بلندِ مینی بـ*ـوس پایین بروم.
    از صبح ، به جز کیک و آبمیوه ی بدمزه ای که، در اتوبوسِ مرکز استان داده بودند، چیزی نخورده بودم. بدنم ضعف داشت و کمرِ آسیب دیده ام، بخاطرِ نشستنِ طولانی مدت روی صندلیِ زوار در رفته ی اتوبوس و مینی بـ*ـوس، حسابی درد می کرد.
    به هر مصیبتی بود، با هزار جهد و کمک، از مینی بـ*ـوس پیاده شدم.
    لبخند بی رمقی به چهره مرد زدم و با خستگی گفتم:
    -ممنون. لطف کردید.
    مردِ میانسال که هوایم را ثانیه به ثانیه پیاده شدن داشت، عرق روی پیشانی اش را با آستین لباسش کنار زد. دستی به سبیل های بلند و حالت دارش کشید و با تواضع گفت:
    -خواهش می کنم وظیفه بود.
    به عصای زیر بغلم تکیه دادم و نفس عمیقی از هوای نیمه سرد گرفتم. مرد شانه ام را فشرد و با گردش نگاهش روی ساک مشکی ام که روی زمین خاکی قرار داشت، گفت:
    -از کجا میای؟
    نگاهش کردم.کت و شلوار ناهمسانی به تن داشت و کفش های قهوه ایش، تَرَک خورده و کهنه بود.
    صدای قِرقِر مینی بـ*ـوس به پا خواست و گرد و خاک و دود، فضا را در بر گرفت.
    هر دو به سرفه افتادیم.
    کم کم صدای جنون وار مینی بـ*ـوسِ زوار در رفته، در امتدادِ جاده ی ناهموار و نیمه آسفالت پیش رویم ، رفته رفته گُم شد.
    دستم را از روی بینی ام برداشتم و پس از صاف کردن گلویم گفتم:
    -از اراک اومدم.
    ابروی پر پشت و خاکستری اش بالا پرید و با حیرت پرسید:
    - مطمئنی درست پیاده شدی؟
    سرم برای لحظه ای گیج رفت. عصا را روی زمین کوبیدم و عصبی چشمانم را به هم فشردم. امروز علاوه بر غذا، حتی داروهایم را نخورده بودم. داروهایی که بیشتر حُکم مُسَکِّن را داشت، تا مثل الان، دردِ خفقان آورِ سر و کمرم، بیچاره ام نکند.
    با کمک عصا به حاشیه جاده گام برداشتم. جاده خلوت و در آرامش بود. برف های یخ زده، کم و بیش در دو طرف جاده، زیر نور خورشید برق می زدند.
    -به راننده گفتم سر روستای «روکان» پیاده م کنه.
    صدایش را از پشت سر شنیدم و همزمان چشمانم تابلوی زنگ زده ی سفیدی را دید، که صدمتر با موقعیتم فاصله داشت.
    - ولی کسی اینجا فامیل اراکی نداره.
    پوزخندی روی لبم نشست. اسم نفرین شده ی روستا، روی تابلوی مستطیلی می درخشید.
    بند ساک در میان انگشتانم فشرده شد. از بین دندان های کلید شده ام، به سختی گفتم:
    -من اینجا قوم و خویشی ندارم.
    مرد همپایم شد و با شگفتی بیشتری جویا شد:
    -پس برای چی این همه راه، از اراک اومدی؟
    پوزخندی روی لبم نشست. انگار هنوز از راه نرسیده، گرفتار فردی فضول شده بودم.
    -من خبرنگارم. چند وقت پیش یه داستان درمورد این شهر شنیدم. حالا اومدم ببینم تا چه حد حقیقت داره؟
    کلامِ سرشار از دروغم، کاملا سرد و بی حوصله بود. به چهره مرد نگاه نکردم. در دلم کم کم آتش آشوب، در حال شعله ور شدن بود. فکر اینکه این مرد را شاید سالیان قبل می شناختم و پس از این همه مدت، شناسایی ام کند، برایم قابل قبول نبود.
    دوباره سرم گیج رفت. حرف های ثریا رضوی در مورد پدرم و زادگاهِ منفورم، یک لحظه هم از پرده ذهنم پاک نمی شد.سراشیبی خاکیِ منتهی به روستا، شیب زیادی داشت. ناگهان زیر پایم خالی شد و مرد به دادم رسید.
    -مواظب باش!
    نفس آسوده ای کشیدم و به غلتیدنِ ساکِ بیچاره ام، میان گِل و آب چشم دوختم.
    زیر بازویم را گرفت:
    -خاک جاده خشکه، ولی اینجا به خاطر برف و بارون، گِل شده.
    کفش های مشکی و گِلی ام را، به سختی حرکت دادم.
    ساک مشکی ام همچنان خودسرانه پیش می رفت و هر لحظه، بیش از پیش به گِل آلوده می شد.
    بالاخره با ریاضت، به پایین سراشیبی گِلی رسیدیم. ساکِ سَرکِش و کثیف، درست در چند قدمی چشمه ، زیر سَرو کهنسالِ روستا، متوقف شده بود. مرد بازویم را رها کرد. جلورفت و روی سنگِ خاکستری رنگ و بزرگی، جلوی کنار چشمه نشست. دست هایش را در آب زلال و جاری فرو برد و مشتی آب به صورتش پاشید . تاسی اش، به خوبی مشهود بود و موهای خاکستری و نیمه بلندِ دور سرش، در نسیمِ عصرگاهی، شناور بودند.
    صدای جریانِ آب، بیش از حد برایم عجیب بود. چیزی در دلم لرزید. سرم تیر کشید . عصا از دستم رها شد. به تنه ی زِبر درخت چنگ انداختم . دیدگانم تار شد. ناله ای بی صدا سر دادم و از شدت درد روی زمین زانو زدم.
    دوباره سرم تیر کشید و این بار، دردش صد برابر بود.
    به سختی چشمانم را باز کردم. خبری از مرد نبود و هوا ناگهانی تاریک شده بود.
    کمر دردناکم را به تنه درخت تکیه دادم و با چشمانی حیران، دور و برم را نگاه کردم. صدای جیرجیرک و نوای آب در هم آمیخته بود. تا چشم کار می کرد، همه جا تاریک بود.
    چند بار چشمانم را باز و بسته کردم، ولی فایده ای نداشت. هوا سردتر شده بود و باد شدیدی می آمد.


    [/HIDE-THANKS]
     

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    زمین زیر پایم لرزید. در هوا شناور شدم . ناگهان عمود روی زمین فرود آمدم .کف پاهایم آتش گرفت.دو نفر می دویدند ؛ یک پسربچه لاغر و نحیف و یک مرد. من نیز بی اختیار به دنبالشان می رفتم. دستی محکم روی شانه پسرک ضربه زد.
    -بُدو فرهاد! بُدو!
    پسر بینوا اشک هایش را از روی صورتِ گِلی اش، کنار زد. . لباس های تنش، بیش از حد گُشاد و نسبت به هوای سرد ، نازک بود.
    هِلالِ نعلی شکلِ ماه، میان بزم ستارگانِ آسمان، پادشاهی می کرد.
    پسرک درست نفس نمی کشید و ضربان قلبش، نامرتب بود. گویا یک روح در دوجسم بودیم و همچون هم، احساس مشابهی داشتیم.پ
    شاخه درخت چنار همزمان روی صورت من و پسرک کشیده شد و همسان آخ گفتیم.
    صدای جریان آب چشمه، هر لحظه رَساتر می شد. زخم عمیقی روی گردنِ پسر نشسته بود،که به نظر رَدِّ شلاق بنظر می آمد. همان لحظه پوست گردنم سوخت.دستم را روی برجستِگی اِسکارِ روی گردنم کشیدم.
    مرد از کنارِ پسر با سرعت رد شد. جسم گلوله ای شکل و در ملحفه پیچیده ای را در آغوشش گرفته بود و با سرعت می دوید.
    صدای گریستن پسرک، ترحم برانگیز بود. در تاریکی شب، می توانستم خراش های روی صورتش را ببینم. تی شرت قهوه ای، نتوانسته بود بازوهای پر زخمش را بپوشاند.
    در دست راستش،چراغ قوه ی کوچک و ناتوانی قرار داشت و به مسیرِ پیش رویِ مردِ همراهش، اندکی روشنایی می پاشید. دلم می خواست از پسرک جلو بزنم و خود را به مردی که حدودا یک متر جلوتر بود برسانم. ولی انگار توانش را نداشتم و به شانه پسرک مَنگَنه شده بودم.
    همان لحظه،مرد سرش را چرخاند و شتاب زده گفت:
    -فرهاد! بُدو! اگه پیدامون کنند، این بار هر سه مون رو باهم زنده به گور می کنن.
    چهره ی مرد را دیدم. جوان بود، شاید سی ساله یا کمتر. با صورتی لاغر و ریش پروفسوری. چهره اش برایم آشنا بود.
    صدای منقطع و رعشه دارِ پسرک به گوش رسید:
    -آقا معلم! نمی تونم! دیگه جون ندارم.
    مرد دوباره سرش را به عقب چرخاند.
    -بُدو فرهاد! از «روکان» که رفتیم بیرون، دیگه همه چی تمومه.
    میان هیاهوی باد ، نفس نفس زدنِ پرهراسِ پسرک گُم شد. بی اختیار از دویدن بازایستادم. دلم می خواست تعقیبشان کنم، ولی پاهایم در دلِ زمینِ خاکی قفل شده بود.پسرک و مرد همچنان با سرعت به مسیر خودشان ادامه می دادند. با چشمانی گِرد شده، رفتنشان را نگاه می کردم.
    صدای آب چشمه، به وضوح شنیده می شد.
    مرد و پسرک، از سراشیبی خاکی بالا رفتند. پای بِرِهنه ی پسر، به سنگِ نوک تیزی گیر کرد و با زانو به زمین افتاد. گویا بینایی عقاب پیدا کرده بودم، چرا که از این فاصله می توانستم سرِزانوی پاره شده ی شلوارش را ببینم. با صدای خفیفی ناله کرد و دوچندان زیر گریه زد. مرد جسم درون آغوشش را بالای سراشیبی روی زمین گذاشت و به سمت پسر برگشت. درست چند متر آن طرفِ جسمِ پوشانده شده در ملحفه، خیابان کم عرضی وجود داشت، که این وقتِ شب خبری از ماشین دَرَش نبود.
    مرد به میانه سراشیبی رسید.بدنِ پسرکِ گریان را بَغَل کرد و موهای کثیف گِل آلودَش را بوسید.
    پسرک سرش را در آغـ*ـوشِ مرد پنهان کرد و هِق هِق کرد. قلبم تیر کشید. حس می کردم این صحنه را جایی دیده ام. ناگهان از جسمی که بالای سراشیبی، کنارِ تابلوی «روکان» گذاشته شده بود، صدای جیغِ گوشخراشی برخاست.
    سرم دوباره دیوانه وار تیر کشید و از شدت درد روی زمین سقوط کردم. مغزم در حال متلاشی شدن بود و گویا لحظه ای دیگر قرار بود جان بدهم...
    -آقا؟آقا؟ صدای من رو می شنوید؟
    چشمانم خود به خود باز شد. مثل جن زده ها از جا پریدم.
    زن و مردی که نگاهم می کردند، با ترس چند گام به عقب برداشتند.
    سرم را با بی تابی، به اطراف می چرخاندم. با این حال نمی دانستم دنبال چه می گَردَم و جز تصاویر مات، چیز دیگری نمی دیدم. کم کم بدنم احساسش را بازیافت و نور ساطع شده در فضا، چشمانم را زد. دستم را جلوی دیدگانم گرفتم . کاسه سرم از درد فریاد کشید.
    به سختی و ناپیوسته ، در حالی که تمام بدنم درد می کرد، گفتم:
    -من...کجام؟
    -بِهداریِ روستای«روکان». وقتی از حال رفتید، علی آقا آوُردِتون اینجا.
    ناقوس مغزِ خفته ام، دَنگ دَنگ به صدا درآمد.
    شبِ تاریک، پسرک، مرد، جسم پوشیده شده...
    **



    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا