رمان می تونی از خودت بگذری؟ | __mehran__ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
آرش با چشمان گرد و مشکی رنگی که دارد، ثانیه‌هایی به همسر خود خیره می‌شود؛ سپس بحث را عوض می‌کند و با لحن بلندی می‌گوید:
_اون زهر داره داخل گردن تو پیشرفت می‌کنه، باید هرچی سریع تر پادزهر رو به دست بیاریم.
بدون این که منتظر جواب باشد، از روی زمین بلند می‌شود. طبق حرف‌های مرد خوکی، از کمدی که داخل اتاق وجود دارد، دو برگه بیرون می‌آورد؛ سپس دستگاه دروغ سنج را از گوشه اتاق بر می‌دارد. درنهایت، به سمت ترازویی حرکت می‌کند که کنار دو صندلی و یک میز چوبی به چشم می‌خورد . در نهایت، به سمت دیواری قدم بر می‌دارد که سلاح‌های سرد، به روی آن آویزان هستند. در حالی که موهای بدنش سیخ می‌شود، از روی اجبار یک سلاح سرد بر می‌دارد. چشمانش را می‌بندد و نفس عمیقی می‌کشد. زمانی که به سمت عقب بر می‌گردد، با چهره وحشت زده همسر خود مواجه می‌شود. روی صندلی نشسته است و عضلات بدنش را از ترس و استرس، منقبض کرده است. آرش با قدم های آهسته، به سمت میز و صندلی حرکت می‌کند. ساطور را به روی میز چوبی می‌گذارد و روی صندلی می‌نشیند. به چشمان همسر خود خیره می‌شود و با لحن قاطع می‌گوید:
_اول من امتحان می‌کنم.
از سوی همسر خود منتظر جواب نمی‌ماند. دستگاه دروغ سنج را کنار ساطور می‌گذارد. بازو بندش را به دست چپ خود می‌بندد و سیمی که وجود دارد را به قفسه چپ سـ*ـینه‌اش متصل می‌کند. این دستگاه، با روش خاص خودش تشخیص می‌دهد که یک فرد، چه موقعی دارد دروغ می‌گوید. روی بدن فلرزی دستگاه، دو چراغ وجود دارد که با آن‌ها، پیام خودش را ارسال می‌کند. اگر بدن شخصی پس از جواب دادن به سوال، در حالت عادی قرار داشته باشد، حرف او را با روشن کردن چراغ سبز تایید می‌کند. همچنین اگر کوچک ترین ترس و اضطرابی در بدن شخصی که جواب می‌دهد، وجود داشته باشد. گفته‌های او دروغ تعبیر می‌شوند. این موضوع را آرش می‌داند. به همین خاطر، قبل از این که دستگاه را روشن کند، نفس‌های عمیقی می‌کشد و تمرکز خود را زیاد می‌کند. همچنین، عضلات بدن و صورت خود را رها می‌کند و مرتب نفس می‌کشد. پس از آماده کردن روح و روانش، دستگاه را روشن می‌کند. مهسا کاغذ را در دست می‌گیرد و با صدای بلند، اولین سوال را می‌خواند.
«من همسرم رو دوست دارم.»
صدای مهسا ضبط می‌شود و پردازشگر‌‌های دستگاه، منتظر جواب می‌مانند. آرش با صدای بلند و لحن قاطع، جواب می‌دهد:
«بله»
پس از پنج ثانیه، چراغ سبز روشن می‌شود. آرش سر خود را تکان می‌دهد. مهسا با صدایی که می‌لرزد، شروع به خواندن سوال بعدی می‌کند.
«در زندگیم، همسرم رو به هر چیز دیگه‌ای ترجیح نمی‌دم.»
صدای مهسا ضبط می‌شود و پردازشگر‌های دستگاه، منتظر جواب می‌مانند. آرش با دندان‌هایی که ناخودآگاه، از ترس و استرس روی همدگیر سابیده می‌شود، جواب می‌ده:
«بله.»
بیست ثانیه می‌گذرد؛ اما هنوز چراغی روشن نشده است. هیجان و دلشوره، به اوج خودش نزدیک می‌شود. پس از گذشت سی ثانیه، باری دیگر چراغ سبز روشن می‌شود. خیال آرش برای لحظاتی راحت می‌شود و نفسی که حبس کرده بود را بیرون می‌دهد. مهسا نیز کاغذ را بالا می‌آورد و به سوال سوم نگاه می‌کند. هنوز هفت تا سوال دیگر وجود دار که آرش باید به آن‌ها پاسخ دهد.
به نظر می‌رسد هرچه سوال‌ها جلو تر می‌رود، پاسخ دادن سخت تر می‌شود. برای بار سوم، مهسا شروع به خواندن می‌کند.
«اگر زمان به عقب بر می‌گشت، باز هم با همین شخص ازدواج می‌کردم. همسر من ایده آل است.»
آرش قبل از این که جواب دهد، به صورت ناخواسته، آب دهان خود را فرو می‌دهد و تنش بدن خود را زیاد می‌کند؛ اما در نهایت، با همان بلند می‌گوید:
«بله»
 
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    منتظر می‌مانند تا پردازشگر‌های دستگاه، جواب را اعلام کنند. باری دیگر، چراغ سبز روشن می‌شود.
    مهسا با لبخند خود، به آرش دلگرمی می‌دهد؛ اما قبل از این که شخص دیگری صبحت کند، مهسا ادامه می‌دهد.
    «تا به حال، به همسر خودم خــ ـیانـت نکردم و در صورت پخش نشدن ویدیو افشاگری، آمادگی دارم همین الان ویدیو رو پخش کنم»
    ضربان قلب آرش از همیشه بیشتر شده است. چشمانش را می‌بندد و با اعتماد به نفس، جواب می‌دهد:
    «بله»
    صدای او ضبط می‌شود و توسط پردازشگر‌ها، برسی می‌شود. پس از بیست ثانیه، چراغ قرمز روشن می‌شود. هردوی آن‌ها‌، تعجب زده می‌شوند. آرش سر خود را تکان می‌دهد و با دستپاچگی، خطاب به همسر خود می‌گوید:
    _من بهت دروغ نگفتم.
    مهسا نمی‌داند چه عکس و العمی نشان دهد. همچنان خشکش زده است و هیچ چیزی نمی‌گوید. ناگهان، برق اتاق خاموش می‌شود و لامپ کوچک و قرمز رنگی، اتاق را روشن می‌کند.
    صدای مرد خوکی، توسط بلندگویی که داخل اتاق وجود دارد، به گوش آن زوج جوان می‌رسد.
    «فقط شصد ثانیه فرصت داری آرش، یکی از اعضای بدن خودت رو ببر و بنداز داخل کیسه.»
    قطره‌های عرق، از روی پیشانی آرش سرازیر می‌شوند. باری دیگر، صدای آرش پخش می‌شود.
    «اگر این کار رو نکنی، بازی برای شما تموم می‌شه و درنتجه، مهسا جون خودش رو از دست می‌ده»
    آرش لب خود را گاز می‌گیرد و به عقربه‌های ساعت نگاه می‌کند؛ سپس ساطور را بر می‌دارد. انگشت اشاره دست چپ خود را روی میز می‌گذارد و نفس‌های عمیق می‌کشد. چهل ثانیه از وقت او سپری شده است. مهسا زیر لب با خود حرف می‌زند، به شدت ترسیده است و توان دیدن شوهر خود را ندارد. پنجاه ثانیه از وقت آن‌ها می‌گذرد. آرش ساطور را عقب می‌برد و همراه با این که فریاد بلندی می‌کشد، توسط لبه تیز سلاح، انگشت اشاره خود را قطع می‌کند. خون او از محل قطع شدگی، روی میز چوبی جاری می‌شود. مهسا جیغ بلندی می‌کشد و به انگشت اشاره همسر خود نگاه می‌کند. درد زیادی به آرش تحمیل می‌شود. در حالی که پوست صورتش مانند گچ سفید شده است، چشمانش در حالت نیمه باز قرار دارند. مهسا از روی صندلی می‌شود که به سمت همسر خود برود؛ اما توسط صدای مرد خوکی، متوقف می‌شود.
    «قوانین بازی رو رعایت کن، وگرنه هردوی شما می‌میرد.»
    مهسا لب خود را گاز می‌گیرد و حرصش را با یک جیغ، تخلیه می‌کند. آرش خود را جمع و جور می‌کند و انگشت قطع‌ شده‌اش را داخل کیسه می‌اندازد. چراغ عادی اتاق روشن می‌شود. درحالی که خونریزی انگشت آرش قطع نشده است، مهسا مجبور است با صورت گریان و صدایی که می‌لرزد، سوال بعدی را بخواند:
    «من با یک دختر بیست ساله، به اسم شیدا، دوست هستم‌. عشق واقعی من، شیدا است.»
    صدای مهسا ضبط می‌شود؛ اما کمی طول می‌کشد که آرش جواب دهد. سرانجام، با لحن آرامی می‌گوید:
    «نه»
    پس از گذشت چهار ثانیه، چراغ قرمز دستگاه روشن می‌شود. اتاق در تاریکی فرو می‌رود و لامپ کوچک و قرمز رنگ بالای سر آن‌ها، باری دیگر نور خودش را پهن اتاق می‌کند.
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    « اتاق شماره دو»
    دستان لرزان و پرچروک آن مرد، بر دور گردن نحیف سارا پیچیده شده است. تقلا می‌کند که خود را از این وضعیت نجات دهد؛ اما ضرباتی که او به بدن شوهرش می‌کوبد، بی حاصل است. کم‌کم چشمانش بسته می‌شود. سرانجام، رضا دستانش را از دور گردن همسر خود بر می‌دارد. آن دختر ظریف و ناتوان، روی زمین می‌افتد و نفس‌های عمیق می‌کشد. انگشت رضا به سمت او نشانه گرفته می‌شود، همزمان صدای نکره‌اش، باری دیگر به گوش می‌رسد:
    _دفعه بعد بهت رحم نمی‌کنم.
    همینطور که سارا پخش زمین است، برای ثانیه‌هایی از زیر چشمانش به او نگاه می‌کند. نفرت در نگاهش موج می‌زند و عقده در دلش رشد کرده است. رضا با قدم‌های آهسته حرکت می‌کند. حال و احوال سارا تعریفی ندارد؛ اما خود را از روی زمین بلند می‌کند. دوست دارد جیغ بکشد و به او ناسازا بگوید، ولی خودش را کنترل می‌کند. رضا روی زمین می‌نشیند و صورتش را لای دستانش پنهان می‌کند. سرانجام، سکوت اتاق را سارا می‌شکند.
    _تا کی می‌خوای مثل آدم‌های بزدل رفتار کنی؟
    آن مرد مسن از سرجای خود تکان نمی‌خورد، در همان حالت با لحن آرامی می‌گوید:
    _خفه‌شو.
    سارا نیز چند قدم بر می‌دارد و باری دیگر شروع به صبحت می‌‌کند:
    _ما می‌تونیم از این خراب شده بریم بیرون، اگه تو هم بخوای.
    رضا صورت خود را از بین دستانش بیرون می‌آورد و به چشمان او نگاه می‌کند؛ سپس با کنایه می‌گوید:
    _بریم بیرون که چیکار کنیم؟
    کمی مکث می‌کند و بعد ادامه می‌دهد:
    _باز‌هم می‌خوای خــ ـیانـت کنی؟
    چشمان عسلی رنگ سارا، مستقیم به چهره‌ی بی‌رمق آن مرد مسن خیره شده است. با صدای دخترانه‌اش، ادامه می‌دهد:
    _من بهت خــ ـیانـت نکردم. با هیچکسی نبودم، ولی یه نفر رو دوست دارم. بین ما هیچی نیست، شاید اون اصلا من رو دوست نداشته باشه.
    چهره‌ی رضا مچاله می‌شود و دستش را به نشانه متوقف کردن صبحت سارا، بالا می‌آورد. درنهایت، با لحن بلندی می‌گوید:
    _نمی‌خوام بشنوم، خفه‌شو.
    لب‌های سارا به همدیگر دوخته می‌شود و صبحتش را قطع می‌کند. رضا از روی زمین بلند می‌شود و با قدم‌های آهسته به سمت همسر خود حرکت می‌کند. لب‌هایش را گاز می‌گیرد و با عقده می‌گوید:
    _من احمق، تو رو از ته دل دوست داشتم. با این همه ثروت و پولی که دارم، با شخص دیگه‌ای وارد رابـ ـطه نشدم.
    سارا به خیال خودش، کلک او را نمی‌خورد و با لحن خنثی می‌گوید:
    _مظلوم نمایی نکن. می‌دونم که غیر از من با شخص دیگه‌ای توی رابـ ـطه بودی.
    اخم‌های رضا داخل همدیگر فرو می‌رود و حرف او را خیلی جدی پیگیری می‌کند:
    _چی؟ من با کی توی رابـ ـطه بودم؟
    سارا نگاهش را از او بر می‌دارد و موهایش را به سمت عقب هدایت می‌کند؛ سپس می‌گوید:
    _ولش کن. الان موقع این حرف‌ها نیست.
    رضا دست او را می‌گیرد و باری دیگر می‌گوید:
    _بگو ببینم منظورت کدوم شخص هست؟
    مچ سمت راست سارا، در دست او اسیر شده است.
    سرانجام، خود سارا می‌گوید:
    _خبرش بهم رسیده.
    رضا حرف دیگری برای گفتن ندارد. سارا ادامه می‌دهد:قق
    _با یک زن بیوه رابـ ـطه داری.
    رضا لبخند تلخی روی صورت می‌نشید و سر ٌخودش را به نشانه مخالفت تکان می‌دهد. درنهایت با لحن آرامی می‌گوید:
    _داری مثل سگ دروغ می‌گی.
    بلافاصله، سارا جواب او را می‌دهد:
    _دروغ می‌گم؟
    رضا فریاد می‌کشد:
    _مثل سگ داری دروغ می‌گی.
    لحن حرف زدن سارا نیز عوض می‌شود و طلبکارانه می‌گوید:
    _پس خانم نجفی، چه شخصیه؟
    رضا شوکه می‌شود و نفس عمیقی می‌کشد. پس از چند ثانیه با لحن آرامی، خود او می‌گوید:
    _بهت خــ ـیانـت نکردم، ولی چیز دیگه‌ای هم نمی‌گم.
    سارا شانه‌هایش را به نشانه بی‌تفاوت بودن، بالا می‌اندازد و با لحن خنثی می‌گوید:
    _برای من مهم نیست. فقط می‌خوام از این خراب شده برم بیرون.
    رضا دست او را رها می‌کند و با لحن آرامی می‌گوید:
    _داری مستقیم به من می‌گی دوست ندارم.
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پس از چند ثانیه، سارا جواب می‌دهد:
    _بچه بازیات رو تموم کن.
    بلافاصله، با قدم‌های آهسته از کنار او رد می‌شود. قبل از این که دور شود، نام او را صدا می‌زند. سارا می‌ایستد و چشمانش را آرام روی یک دیگر می‌گذارد. باری دیگر صدای رضا به گوش می‌رسد:
    _جواب این سوال رو بده، اجازه می‌دم به هرکسی که می‌خوای زنگ بزنی.
    دل سارا می‌لرزد. مشخص است که از این پیشنهاد ناراضی نیست. آرام به سمت او می‌چرخد، چند ثانیه به شوهرش نگاه می‌کند و در نهایت می‌گوید:
    _کدوم سوالت.
    رضا چند قدم بر می‌دارد و به او نزدیک می‌شود. برای پیرمرد مغرور و بد اخلاقی مانند رضا، سخت است که احساسات واقعی‌اش را نشان دهد؛ اما با این توصیفات، با لحن آرامی شروع به صبحت می‌کند:
    _من رو دوست داری یا نه؟
    سارا با چشمان درشت و عسلی رنگی که دارد، به چهره غمگین و پر از چروک رضا خیره شده است.
    قبل از این که سارا چیزی بگوید، صدای زنگ خوردن تلفن همراه به گوش می‌رسد. هر دوی آن‌ها به خودشان می‌آیند و به سمت منبع صدا بر می‌گردند. سارا با قدم‌های سریع حرکت می‌کند. روی پاهایش می‌نشیند و چند آجر شُل را از دیوار جدا می‌کند. داخل دیوار یک موبایل قدیمی کار گذاشته شده است. تماس قطع می‌شود؛ اما طول نمی‌کشد که باری دیگر صدای زنگ به گوش می‌رسد. قبل از این که رضا فرصت داشته باشد، کوچک ترین حرکتی کند، سارا تلفن همراه را جواب می‌دهد:
    _الو؟
    مرد خوکی پشت خط است. درحالی که نمی‌خواهد هویت خود را لو دهد، صدایش را به وسیله دستگاه حجیم کرده است. شروع به صبحت می‌کند:
    _اگه گفتی که پیش من هست؟
    به یک باره سارا جیغ بلندی می‌کشد و با عصبانیت می‌گوید:
    _عوضی، باهاش کاری نداشته باش.
    صدای خنده‌های مرد خوکی از پشت تلفن به گوش می‌رسد. خود او می‌گوید:
    _حرص نخور بچه. گوش کن چی می‌گم. اگه می‌خوای بلایی سر معشوقت نیارم، ویدیو بعدی رو بذار داخل دستگاه.
    تماس را مرد خوکی قطع می‌کند. موبایل همراه از دست سارا رها می‌شود. رضا با سردرگمی می‌گوید:
    _چی گفت.
    سارا به حرف او اهمیت نمی‌دهد. از کنار همسرش عبور می‌کند و به سمت سلاح‌های سرد حرکت می‌کند. یک ساطور بر می‌دارد و آن را به سمت رضا می‌گیرد. لبخند تلخی روی صورت آن پیرمرد می‌نشیند و با تعجب می‌گوید:
    _چه غلطی داری می‌کنی دختره نمک نشناس.
    سارا از ته حنجره فریاد می‌کشد:
    _نیا جلو.
    بلافاصله، با قدم‌های سریع به سمت نوار‌های ویدیویی حرکت می‌‌کند. همینطور که به دنبال نوار ویدیویی شماره چهار می‌گردد، حواسش به رضا نیز است.
    صدای آن مرد به گوش می‌رسد، با همان لحن قبلی می‌گوید:
    _خوب داری خودت رو نشون می‌دی.
    سارا به حرف او اهمیت نمی‌دهد. نوار ویدیویی را داخل دستگاه می‌گذارد و از روی زمین بلند می‌شود. نوک ساطوری که در دست دارد را به سمت هسمرش می‌گیرد. ویدیو پخش می‌شود. در همین لحظه، رضا با لبخند تلخ و مصنوعی که روی صورتش نقش بسته است، شروع به صبحت می‌کند.
    _فکر کردی الان ازت می‌ترسم؟
    صدای مرد خوکی بر اتاق حاکم می‌شود
    «سارا، الان وقتش رسیده به همه ثابت کنی به خاطر پول با رضا ازدواج نکردی. خب، پیش من یک پسر نازک نارنجی و بیست و پنج ساله نشسته که به کمک احتیاج داره. حدس می‌زنم بشناسیش. انتخاب رو به عهده خودت می‌ذارم، اگه می‌خوای نجاتش بدی، هرچی سریع تر جون رضا رو بگیر و بعد نوار ویدیویی بعدی رو بذار داخل دستگاه. شاید هم بخوای به شوهر خودت وفادار بمونی»
    قبل از این که ویدیو به پایان برسد، دوربین به سمت معشـ*ـوقه سارا می‌چرخد. موهای کوتاه و پوست روشنی دارد. اندامش ورزیده است و چشم و ابرویش مشکی رنگ است. با چهره غمگین و ناراحتی که دارد، به دوربین خیره می‌شود. در نهایت، ویدیو به پایان می‌رسد. سارا با چشمانی اشک آلود و سلاح سردی که در دست دارد، به سمت شوهر خود می‌چرخد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا