دلنوشته کاربران دلنوشته ردپای دلتنگی | Ava Banoo کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Ava Banoo
  • بازدیدها 449
  • پاسخ ها 8
  • تاریخ شروع

Ava Banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/26
ارسالی ها
724
امتیاز واکنش
61,759
امتیاز
978
سن
25
محل سکونت
شیراز
(( به نام یگانه هستی بخش))

Please, ورود or عضویت to view URLs content!



دوستان داخل این تاپیک دلنوشته هام رو می ذارم. لطفا پست اسپم نذارید . اگه نظری هم دارید داخل صفحه پروفایلم عنوان کنید.تشکر پست اول هم یادتون نره .
قبل از هر چیزی ، متن هایی که نوشتم همه از خودم هست و صرفا جنبه ادبی داره و فاقد هر گونه مخاطب هست.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    ردپای دلتنگی
    نویسنده : سارا رحیمی تبار (Ava Banoo)

    مقدمه :
    در آن هنگام که آسمان چادر سیاهش را بر سر می اندازد و ماه نقره فام برتخت سلطنتش می نشیند، دلم چه بی پروا هوایت را می کند.
    نسیم آرام می وزد و من چه ساده لوحانه، در خیال خود ،عطر وجودت را استشمام می کنم.
    چشم هایم را می بندم.
    منطقم مدام زمزمه فراموش کردنت را در گوشم می خواند، اما دلم جسورانه بر منطق افسارگسیخته‌ام، دشنه ای از جنس عشق می‌کشدوسرش را به خاک می اندازد. عنان قلمم را در دست می گیرید و مجنون وار کلمات را در حصار کاغذ ها به بند می کشد.
    زیر چراغ روشن ماه ،
    با طنین خاموش شب،
    می‌نویسد...
    از دلتنگی هایش...
    از بغض های پنهانی و دلبستگی های یواشکی اش...
    و هیچ کس جز ماه و قلم شاهد اشک هایم نیست که لجوجانه از پشت پلک هایم می گریزند و بر روی کاغذ ردپا می گذارند...
    ردپایی که بوی دلبستگی و دل کندن می دهد...
    ردپای دلتنگی...
     
    آخرین ویرایش:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    معامله عشق
    چشم به آسمان سیاه شب دوختم. نمی دانم چرا سوسوی ستارگان مرا به وجد نمی آورد؟!
    گریستن آسمان از دل ابرهای به خون نشسته اش را به چشمک زدن ستارگان، ترجیح می‌دهم.
    بر این باورم که معنای صداقت در اشک های پنهانی خلاصه می‌شود تا نگاه های دروغین.
    چشم از تابلو قیرگون آسمان می گیرم؛
    دستم را روی قفسه سـ*ـینه ام می گذارم ؛
    جای خالیش به نگاهم دهن کجی می کند.
    دیگر از آن جنب و جوش سابقش خبری نیست.
    با یادآوری حماقتم تلخ می خندم و می اندیشم،
    در بازار زندگی، هرکس دارایی خود را به معالمه می‌گذارد؛
    یکی فرش می‌خرد،
    یکی طلا می فروشد ،
    و تو...
    تو در این میان تاجر قهاری بودی،
    دیگران از خویش فروختند و تو از من،
    دل بیچاره ام را...
    مانده ام به راستی این دل از آن من بود یا تو؟
    که چنین آسوده چوب حراجش زدی...


     
    آخرین ویرایش:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    شیرین و فرهاد 1
    بگفتا عشق شیرین برتو چون است ؟ / بگفت ازجان شیرینم فزون است
    ...
    کتاب را می بندم . آهی می کشم که از هرم جان‌سوزش ،شمعدانی کنار پنجره می پژمرد ، هوای اتاق دلش می‌گیرد و شیشه ی بخار گرفته آرام اشک می ریزد.
    بار دیگر نگاهم به نوشته های طلایی روی جلد کتاب گره می خورد.
    همانند شیئی مقدسی، در آغوشش می گیرم.
    چه بر سر دلم آوردی که حتی به کتاب پیش کشی ات، حسودی می‌کند؟
    کتابی که سرانگشتان گرمت ، نوازشگر تک تک برگ‌هایش بوده و ردپای نگاهت بر واژه واژه ‌اش مشخص است.
    این کتاب با تمام این تلخی ها، هنوز هم برایم یادآور رویاهای دیروز است .
    آه که چه زود این رویاها به کابوس هولناک این روزهایم تبدیل شد.
    شاید اگر همان اول باورم می شد که عشق برای افسانه هاست،حالا راحت تر سیاهی نبودنت راکه روی سرنوشتم سایه فکنده ،می پذیرفتم.
    آری دست سرنوشت حکم تنهایی ام را امضا کرد .
    تنهایی اکنون من، به کیفر روزهایی است که قربانی دوست داشتنت کردم . تویی که ناجوانمردانه مرا در بند عشقی گران کشیدی.
    به راستی، تویی که حقیقت عشق شیرین و فرهاد را پیوسته در گوشم زمزمه می کردی؛ حال کجایی تا داستان عشق نافرجامم را برایت از بَر بخوانم؟
    داستان شیرین بی فرهاد را...


     
    آخرین ویرایش:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    شیرین و فرهاد2
    در تقدیر این روز های زمین، دیگر خبری از آن عشق آتشین و عاشقان بی دل نیست .
    دیگر نه فرهادی است که دلش شور شیرینش را بزند و نه شیرینی است که به عشق فرهادش وفادار باشد.
    این روز ها حتی بیستون هم حاضر است تیشه ی یک عاشق به وجودش بنشیند ؛
    اما دریغ از یک عاشق واقعی ...
    در این میان ، من چه خوشباورانه زرهی از جنس عشق بر تن کردم .می‌خواستم به جنگ این تقدیر بروم و فریاد برآورم :
    "آری! هنوز هم شیرین و فرهاد قصه ها وجود دارند ."
    به این امید با سرنوشت جنگیدم، همه را در برابر دلدادگی ام به زانو در آوردم ...
    اما کمرم شکست وقتی دیدم تو برای عشق دیگری در مقابلم ایستاده ای.
    من پشتم به عشق تو گرم بود و دل تو مالامال گرمای عشق دیگری...
    کجا رفت آن همه دلدادگی ؟ مگر خودت برایم نمی خواندی:
    بگفتار عشق شیرین برتو چون است ؟/ بگفت ازجان شیرینم فزون است
    پس چه شد ؟ من شیرین قصه هایت نبودم یا شیرینی عشقم دلت را زد،
    که نامت را برای همیشه ازداستان زندگی ام خط زدی ؟...


     
    آخرین ویرایش:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    شیرین و فرهاد 3
    همیشه می گویند تاریخ دوباره تکرار می شود.بقیه آدم ها را نمی دانم؛ ولی داستان زندگی من و تو، تکرار حزن انگیز دوباره شیرین و فرهاد است .
    اشتباه نکن ؛ فرهاد قصه های من مرد نیست. فرهاد این داستان دختری است که مردانه پای عشقش ایستاد. طعنه های هزاران خسرو را به جان خرید ،اما لحظه ای عقب نکشید.
    آری من بودم که لباس فرهاد برتن کردم و مجنون وار برای بودنت خدا را التماس کردم. تندیسگری شدم و ازتو ،برای خودم، بتی ساختم ؛ولی نمی دانستم که تو همانند بت سرد و بی احساس می شوی.
    شیرین قصه ها در حصار کوه های بیستون اسیر بود و تو در بند غرور و خود خواهیت...!
    می خواستم پایان این داستان را عوض کنم. اما چه کنم که سرنوشتم با سرنوشت فرهاد عجین شده...
    نمی گذارم که پایان داستان من، نافرجام عشق کسی شود که خودش هوای دیگری در سر دارد. فرهاد وار تیشه بر دست می گیرم و با آن سرنوشتم را از سر می نویسم.
    اولین ضربه را می زنم؛
    فرهاد تیشه بر سنگ زد و من تیشه بر احساس خود...
    دومین ضربه...
    او سـ*ـینه بیستون را شکافت و من قلبِ بیچاره خود را...
    سومین ضربه...
    او در دل کوه جویباری از شیر روان ساخت و من از چشمانم سیلابی از اشک و خون ...
    آخرین ضربه...
    او عاشقانه کوه کند و
    من عاجزانه دل می کنم...


     

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سفره دل
    امروز سر سفره ، از غذایی که آماده شده بود، خوشم نمی آمد. منزجرانه بشقاب را عقب فرستادم و خودم را با کاسه سوپ مشغول کردم. صدای مادرم آمد که رو به من گفت:
    - سفره حرمت دارد؛ برکت خدا در آن است. حرمت شکنی نکن.
    انگار همین یک جمله کافی بود تا خنجر عمیقی بر زخم خاطراتم بکشید و دوباره آن ها را تازه کند. با یاد آوری بی وفایی ات اشک در چشمانم حلقه زد . همه علت این اشک را جویا شدند و من چه ساده لوحانه تقصیر را به گردن داغی سوپ سردکاسه انداختم.
    آری سفره حرمت دارد. من نه سفره غذا که سفره دل را برایت پهن کرده و قلب و روح و احساس خود را برایت در آن گذاشته بودم. تو بگو مگر این ها نعمت خدا نیست ؟ مگر ارزش ندارد؟
    ولی تو این روز ها شکننده ی خوبی شدی.
    از دل گرفته تا غرور ،
    همه را می شکنی .
    حرمت سفره دل کوچک من که جای خود دارد.
    حرمت شکستی و رفتی .
    حتی ندیدی که به انتظار آمدنت دقیقه ها را التماس کردم...
    بعد از سال ها حالا دوباره برگشتی
    آن زمان تو مرا شکستی و اکنون کسی تو را شکسته .
    آری دست بالای دست زیاد است.
    حالا یاد گرفته ای که چگونه حرمت نگه داری
    دلت می خواهد دوباره پای سفره دلم بنشینی
    و ادای دین کنی
    اما افسوس
    افسوس که دیگر من آن حاتم طایی گذشته نیستم
    که آوازه خوان رنگارنگش در جهان بپیچد.
    در روز های نبودنت ، سفره دلم را دگرگون کردم.
    اکنون خوان دلم پر از خرده های شکسته غرورم ،جام هایی مملو از اشک های شبانه ام وسبدی پر از میوه های حسرت و آزرو های کال است.
    چیزی نیست
    این ها هم با تمام بد بودنشان نعمت خدا هستند.
    حال از سفره ای که خودت برای دلم گسترده ای بهره ببر
    مگر نمی گویند هر چه بکاری همان را درو می کنی ؟
    تمامی این غم و حسرت که سفره دلم را رنگین کرده
    دست رنج حرمت شکنی دیروز توست.
     
    آخرین ویرایش:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    قالب شعر
    شاعر بودن سخت است ...
    وقتی پای وزن نگاهت به میان می آید .
    وقتی تک تک لبخند های زندگی بخشت، ردیف می شوند و سطر به سطر خوشبختی ام را می سازند .
    وقتی مطلع شعرهایم در اعماق چال گونه هایت محو می شود .
    تمام قافیه هایم بهم می ریزد وقتی به نام می خوانمت و ناغافل نیلوفر دستانت ، اطرافم تنیده می شود و هرم " جانم ؟ " گفتنت پرده گوشم را نوازش می دهد.
    چگونه می توانم برایت شعری بنویسم وقتی سوزندگی نگاهت ،دل بی قرارم را نشانه می گیرد و وادار به تسلیم می کند ؟
    غلاف کن این سلاح عاشق کش را !
    می خواستم واژه ها را برایت در بند شعر بکشم ؛ ولی تک تک آن ها به شوق وجود تو ، به خاطر تو ، به رقـ*ـص آمدند و در خیالم جست و خیز می کردند.
    فرصتی نداشتم که این کلمات شیطان را سر جایشان بنشانم.
    دستشان را گرفتم تا به دیدنت بیایم .
    دوست داشتن تو در هیچ نثر و نظمی نمی گنجد...
    وقتی تو باشی و نجواهای عاشقانه ات...
    تو باشی و انگشتان گرمت که در لا به لای موهایم به رقـ*ـص در می آیند...
    تو باشی و کوبش بی امان قلبت که زیرگوشم دست و پا می زند ...
    معجزه ای
    در من رخ می دهد،
    به نام خوشبختی...

    قصیده یا غزل ؟
    نمی دانم ...
    هیچ کدام از آن ها به کارم نمی آیند.
    حتی شعر سپید هم برای پیشکشی به تو رنگ می بازد...
    چگونه ردیف و قافیه کنار هم بچینم وقتی تک تک کلمات آغشته به توست ؟
    امروز من عالم شعر را دگرگون می کنم...
    قالب شعری می سازم که هیچ کس جز خودم نتواند بر وزن آن ، شعری بسراید ...
    قالب شعر " تو "


    پ.ن : ویرایش نشده
     
    آخرین ویرایش:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    انتظار

    آن قدر در انتظارت نشستم که در قلبم بر پاشنه انتظار پوسید...

    گوش هایم بی قرار هجوم صدای قدم های توست ...
    تو این را خوب می دانی
    و چه بی رحمانه مرا محروم می کنی...
    چشم به راهت نشستم و از پشت پنجره بخار گرفته دلم به نبودنت خیره شدم...
    هر خاطره‌ای که با تو داشتم ،
    روزهای رفته زندگی ام
    قطره شدند و گلدان کنار پنجره سیراب کردند...
    پشت سرت آب ریختم و نمی دانستم کسی که رفتنیست
    حتی اگر جانم را قربانی آمدنش کنم
    باز نمی گردد...
    چشم به راه نشستم و قاصدک ها را برای آوردن خبر آمدنت التماس کردم .
    اما نیامدی ...
    نیامدی و ندیدی موهایم که هیچ، حتی خطوط جاده هم در انتظار رسیدنت سفید شدند.
    آری ...
    سال ها گذشت ...
    و ما به پای هم پیر شدیم...
    من و خیال آمدن تو!


    پ.ن : ویرایش نشده
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    137
    بالا