همه چیز از ادبیات ایران

  • شروع کننده موضوع MILAD_A
  • بازدیدها 20,981
  • پاسخ ها 431
  • تاریخ شروع

MILAD_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
27,940
امتیاز واکنش
17,247
امتیاز
995
محل سکونت
تجریش
[h=2]سعدى، زبان و اخلاق[/h]
ویسنده: عليرضا سميعى

9d516416df58242b1f4bb141fdd75e7a.jpg
گفت وگو با دكتر ضياء موحد

سعدى شاعر لحن و اخلاق بود. زيبايى و حكمت به گونه اى در آثار او يكى شدند كه گزافه نخواهد بود اگر به اعتبار آثارش ادبيات و ادب را يكجا ببينيم. در همين رابـ ـطه، به گفت وگويى با ضياء موحد نشستيم كه در پژوهش خود در تك نگارى «سعدى» حكمت و لحن آورى وى را مورد بررسى قرار داده بود.
نام سعدى با اخلاق گره خورده است. لطفاً كمى در اين معنى سخن بگوييد. يكى از مسائل مهمى كه در ادبيات داريم، اخلاق است. در واقع، چنان ادبيات و اخلاق به هم نزديك اند كه بعضى معتقدند ادبيات يعنى اخلاق. در زبان فارسى نيز نزديكى اصطلاح ادب و ادبيات نشان مى دهد، رابـ ـطه دقيقى ميان آن دو وجود دارد. مانند اين كه اصلاً ادبيات همان اخلاق است. ولى در ايران نه تنها بعضى متوجه نشدند اخلاق در مركز ادبيات است، بلكه خيال مى كنند كسى كه مسائل اخلاقى را مطرح مى كند حالت خطيب و موعظه گر را مى يابد. اين اشتباه است.
اخلاق هيچ گاه از مركز ادبيات خارج نشده است. به قول همينگوى، رمان هاى بزرگ از احساس بى عدالتى زاييده مى شوند. هيچ رمان بزرگى نداريم كه اخلاق در مركز آن مطرح نشده باشد. منتهى تفاوت در شيوه بيان و ارائه مطلب وجود دارد. گاهى نصيحت مى كنيد. همان طور كه در اندرزنامه ها ديده مى شود، ولى كار ادبيات اين نيست. ادبيات ما در قالب داستان و شعر به نحو ظريفى، به گونه اى كه خواننده متوجه نشود، كار اخلاقى خود را انجام مى دهد. توجه داشته باشيد كه به هر شكلى مسأله اخلاقى را بيان كنيد، قدرت و نفوذ شكل ادبى را نخواهد داشت. از تولستوى پرسيدند در «آناكارنينا» چه مى خواستيد بگوييد؟
گفت: اگر بخواهم بگويم چه مى خواستم بگويم، بايد دوباره «آنا كارنينا» را بنويسم. يعنى بيان تولستوى همان داستان است. اخيراً نقل قولى از ويتگنشتاين خواندم كه گفته است: «تولستوى جايى موفق بود كه داستان مى گفت و هر جا مى خواست راجع به مسائلى كه در موردش داستان نوشته حرف بزند، خراب مى كرد.»
به طور دقيق تر، مى توانم شما را توجه دهم به داستان هاى قديمى كه در پايانش مى نوشتند: «و اين حكايت بدان آوردم» و از اين قبيل. امروزه، كسى اين كار را نمى كند. حكايت را مى نويسند واجازه مى دهند مخاطب خود نتيجه بگيرد، زيرا چه بسا خواننده نتايج بيشتر و بهترى بگيرد. نبايد راه را بر نتيجه گيرى مخاطب بست.
حالا به سعدى برگرديم. سعدى دو دسته كار دارد. در برخى كارهايش نصيحت مى كند؛ روشى كه در گذشته شايع بود. تمام شاعران ما بدون استثنا اين تجربه را داشتند. حتى حافظ كه از همه شاعرانه تر مى نوشت، مى گويد: «دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر‎/ كاى نور چشم من به جز از كشته ندروى» يا «چو بشنوى سخن اهل دل نگو كه خطاست‎/ سخن شناس نه اى جان من خطا اينجاست». سعدى نيز بخشى از آثارش نصيحت است: «دوست دارم كه همه عمر نصيحت گويم‎/ يا ملامت كنم و نشنود الا مسعود». اما در بعضى از آثارش داستان مى گويد. در بوستان و گلستان معمولاً نتيجه گيرى هم نمى كند. اهميت سعدى - حتى وقتى نصيحت مى كند - در زيبايى آثار اوست. او لحن هاى متفاوتى به كار مى برد. در واقع، به اين معنا سعدى شاعر خوش الحانى است. من در كتاب «سعدى » خود گفته ام كه هر كس به جاى سعدى تا اين حد نصيحت مى كرد، شايد خسته مى شديم، ولى لحن سعدى متفاوت است. لحن غمگنانه، عامرانه، خشن، مهربانانه و ساير لحن ها در كار او ديده مى شود.

9d516416df58242b1f4bb141fdd75e7a.jpg
خاقانى شعر معروفى دارد كه در آن به عنصرى ايراد مى گيرد: «زِ ده شيوه كان حليت شاعرى است‎/ به يك شيوه شد داستان عنصرى‎/ سپس ۱۰ موضوع را مى شمارد: وعظ، عشق، هزل، مدح، عرفان، ذم و... و اشكال مى كند كه چرا عنصرى فقط مدح مى كند و بدين ترتيب مى خواهد بگويد خودش كه در تمام شيوه ها تجربه شاعرى دارد، برتر از عنصرى است. مى خواهم بگويم كسى كه بيش از همه، «همه گونه نويس» بود، سعدى بود. نه تنها در نظم و نثر استاد بود، بلكه در غزليات عاشقانه قوى ترين غزليات را سرود؛ در قصيده نويسى اصلاً مكتب خاص خود را داشت؛ در پند واندرز هم كه خداوندگار اندرز بود.
سعدى يك شاعر جهانى است، آيا آثار او نيز مورد توجه جهانيان است؟ وقتى آثار سعدى در دوره رنسانس به زبان فرانسه ترجمه شد، همين داستان هاى اخلاقى سعدى مورد توجه قرار گرفت. كسى كه وقتى او را براى اعدام مى بردند، مى گفت: «اى آزادى، چه جنايت ها كه به نام تو مرتكب نمى شوند!» در دفتر خاطراتش حكايت هاى سعدى را نوشته بود. در كتاب «از سعدى تا آراگون» دكتر حديدى مى توانيد اين ماجرا را به طور كامل بخوانيد. در اين كتاب بسيار ارزشمند كه متأسفانه هنوز به خوبى شناخته نشده، حديدى كسانى را نام مى برد كه تحت تأثير سعدى بودند و حتى داستان هاى او را حفظ مى كردند. بعضى از روشنفكران در همان دوران معتقد بودند سعدى شاعر دوران روشنگرى است. ما هم اخلاق گرا هستيم، حتى اگر متفاوت باشيم يا متوجه نشويم. ويتگنشتاين در تعبير زيبايى مى گويد: «اخلاق و زيبايى يكى هستند، يك موضوع اند.» در اين باره، مقالات زيادى نوشته شده است. اخيراً مقالاتى را مطالعه كردم كه حول همين جمله ويتگنشتاين نوشته شده بود. زيبايى شناسى مربوط به هنر مى شود، با اين حال نظر دانشمند بزرگى مانند او دال بر يكى بودن آن با اخلاق است.
مى توان از جمله او نتيجه گرفت ادبيات و اخلاق هم يكى هستند. نبايد اخلاق را دست كم گرفت. در زمان ما، به خصوص با پيشرفتى كه در تكنولوژى و بيوتكنولوژى ديده مى شود، اخلاق روز به روز حياتى تر مى شود. امروز در دپارتمان هاى بزرگ فلسفى، اخلاق پزشكى مورد بحث قرار مى گيرد، زيرا دنياى ما نياز به اخلاق دارد. آيا مسأله ويتگنشتاين در بحث از يكى بودن اخلاق و زيبايى اشاره دارد به سخنش در كتاب «تراكتاتوس»، آنجا كه مى گويد: «نمى توانيم اخلاق و زيبايى را بيان كنيم، بلكه بايد نشان دهيم»؟

b2b2380067f188b283a316f5ac10597f.jpg
به يك معنا، وقتى مى گويد اخلاق و زيبايى شناسى يكى است؛ در واقع برمى گردد به آن كه مى گفت همان گونه كه هنرهايى مانند موسيقى و نقاشى نشان دهنده هستند، ادبيات نيز بايد از توصيف فاصله بگيرد و به نشان دادن نزديك شود. شايد يكى از منظورهاى ويتگنشتاين همين باشد. اگر بخواهيم «تراكتاتوس» وار مسأله را ببينيم، بايد بگوييم كه زبان اصولاً براى اين كار ساخته نشده است؛ زيرا زبان براى نشان دادن امور واقع به وجود آمده است، در حالى كه اخلاق و زيبايى شناسى را انسان به دنيا آورد. اگر انسان وجود نداشت، اخلاق و زيبايى نيز نبود، ولى جهان و روابط درون آن در نبودن انسان هم وجود دارد. بنابراين، زبان براى نشان دادن همان جهان پيش از ماست، نه براى آن چيزى كه ما به جهان افزوديم.
مانند زشت و زيبا و درست و نادرست. اين بحث ها در تراكتاتوس مطرح مى شود و به اين اعتبار، بله مى توانيم نظر شما را بپذيريم ولى به گونه ديگرى نيز مى توان گفت: مانند اين كه اين دو، يك بازى زبانى هستند و اگر بخواهيم نظر ويتگنشتاين را كمى رقيق تر كنيم، شايد بتوانيم بگوييم وظيفه هر دو نشان دادن است، همان گونه كه موسيقى نشان مى دهد. از اين رو، بهترين شيوه داستان گفتن و شعر نوشتن است. اين كه مى گويند: «از باران نگو، بباران.» مصداق آن است كه شاعرى چيزى از شب نمى گويد، بلكه آن را نشان مى دهد.
شاعر در حقيقت با زبان، شىء مى سازد. حد عالى شعر همين است. كارى كه سعدى مى كند، طورى سهل و ممتنع نوشتن است كه هيچ كس ديگرى نمى تواند مانندش بنويسد. سعدى ساحت ديگرى از زبان است.
يكى از ويژگى هاى كتاب شما دقيق شدن بر مسأله گفتار در سعدى است. آيا مطالعات شما در مورد «فرگه» و پيروانش كه بر روى مسأله دلالت شناسى دقيق بودند، باعث شد كه به اين جنبه از آثار سعدى علاقه مند شويد؟
نه، نوعى شعر هست كه به آن «گفتارى» مى گويند كه يك اصطلاح در شعر غربى است. ولى ما اين گونه شعر را در گذشته داشته ايم. شاعر مى تواند حرف بزند و هيچ تصويرى به كار نبرد. بعضى مى گويند آهنگ كلمات باعث مى شود احساس شاعرانه پيدا كنيم و از آن به عنوان «تصوير شنيدارى» ياد مى كنند. اگر موسيقى مى تواند حالات مختلف را القا كند، آهنگ كلام نيز مى تواند برانگيزاننده باشد. ولى سعدى گاهى تصاوير ديدارى را حذف مى كند و آنگاه شما با يك تصوير شنيدارى صرف روبه رو مى شويد. اين گونه آثار هم به صورت نثر نوشته شده اند و هم به صورت نظم، هم در غزليات يافت مى شوند و هم در گلستان و بوستان.
در پايان، بفرماييد براى شناخت بيشتر سعدى چه آثارى را مورد مطالعه قرار دهيم؟ چه در مورد سعدى و چه در مورد انديشمندان ديگر، توصيه من مطالعه آثار خود اين نويسندگان است.
 
  • پیشنهادات
  • MILAD_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    27,940
    امتیاز واکنش
    17,247
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    تجریش
    [h=2]آئين مهر[/h]
    نویسنده: پروفسور المار شورتهايم / نادرقلي درخشاني
    منبع: اعتماد ملي

    b8827fd33352002b7cf2b28abd96248e.jpg

    گسترش يك آيين ايراني در اروپا

    " گسترش يك آيين ايراني در اروپا " پژوهشي است از پروفسور المار شورتهايم محقق آلماني كه نخستين بار سال 1979 در نشريه جهان كهن (چاپ سوئيس) منتشر شد.
    او در اين اثر چگونگي نفوذ آيين مهر از ايران باستان به اروپا و خاصه سرزمين روم را شرح داده است. اين متن توسط نادرقلي درخشاني ترجمه شده و قرار است كه به زودي در قالب كتابي توسط نشر ثالث چاپ شود.

    درخشاني در مقدمه خود بر اين كتاب نوشته است:
    در گوشهاي از موزه ايالتي شهر بن، پايتخت آلمان غربي، يك محراب و دو پيكره سنگي نهاده شده است. اين هر سه آثاري از "آيين مهر" را نشان ميدهند كه در سدههاي پيش و پس از مسيح در اين ديار گسترده بوده است. ليكن بنتنها شهر اروپايي نيست كه شهروندانش به آنان كه كسوت <پارسي> داشتند، مهر و ارادت ميورزيدند. فرهيختگان اروپا در بسياري از سرزمينهاي خود محرابههاي بيشمار يافتهاند و از چندي پيش جنبوجوش در پژوهش اين آيين بالا گرفت و بخشي از تلاش آنان به زبان پارسي درآمد]...[ ديگر آنكه مهرپرستي تنها پديده ايراني است كه بر سراسر جهان آن روزگار از آسياي كوچك و يونان گرفته تا قلب اروپا و مرزهاي اسكاتلند و سر تا سر نوار شمالي آفريقا چيره شده و به ويژه در درههاي پيرامون راين و دانوب به اوج شكوفايي خود رسيده است. اينچنين گسترشي از آيين زرتشت با همه بالندگياش سر نزده است. چه دين زرتشت نهتنها از مرزهاي ايراني فراتر نرفت، بل در خود ايران پهناور نيز هيچگاه همگاني نگرديد. آيين مهر گرچه به دست زرتشت سركوب و محو شد و به اروپا رخت بربست اما آنچنان در دل مردم ايران ريشه كرده بود كه در پوشش انديشهورزيهاي ديگر فرو خزيد. در اين دفتر ميبينيم كه چگونه آيين مهر به سرزمينهاي بيگانه راه يافته و در تسخير دل مردمان آن ديار كامياب گشته است.> امروزه دانشمندان ناگزير بر آنند كه هر چه بيشتر خود را با ايزد مهر سرگرم دارند زيرا همواره روشنتر ميگردد كه دريافت و شناخت زندگي سياسي و اجتماعي زمان سزارهاي روم بيآنكه تاثير شرق را پي در پي در همه زمينهها پيگيري كنيم، ممكن نخواهد بود. فراواني نامهاي خدايان مصري، سرياني، آسياي صغير و ايراني يكي از ويژگيهاي نمايان اين تاثير در قلمروي ديني مردم است. هر شهروند امپراتوري روم خداياني مثل ايزيس، ژوپيتر دوليخنوس، سيبل و يا ميتراز را هر چند كه نميپرستيد و يا از آن تصويري كمرنگ در ذهن خود داشت، ميشناخت. اين تجسم مبهم ناشي از آن بود كه بسياري از رسوم قرباني براي خدايان، پنهان انجام ميگرفت و تنها پذيرفتگان رسمي و آنان كه غسل تعميد يافته بودند مجاز به شركت در چنين انجمني بودند. از درون پرستشگاهها و از سوي <پيروان> چيزي به بيرون درز نميكرد و گذشته از آن كمتر چيزي در اين مورد نوشته و پراكنده ميشد. در چنين احوالي بود كه در آغاز كار حتي مسيحيان بهويژه در رنج بودند، چه روميان آنان را پيرو يكي از ايزدان بيشمار شرقي ميپنداشتد. از همان اوان عيسي مسيح نيز در نظر آنان جزو ايشان بود. روميان به آنان بدگمان بودند، زيرا كسي نميدانست كه در انجمن آنان چه ميگذرد. پلينيوس (شهردار سلطنتي) در پي اعلام جرم كه به وي محول شده بود براي نخستين بار دستور داد تشكيل گروه پنهاني سياسي به وسيله <اينمسيحيان> بررسي شود. پلينيوس براي يافتن حقيقت حتي دست به شكنجه دو تن از زنان مسيحي زد تا آنان را به گفتار وا دارد، اما چندي نگذشت كه شهروندان خردمند رومي با دسترسي به انتشار موعظات انجيل و يا نوشتههاي پدران كليسايي، توانستند درباره مسيحيت آگاهي يابند. تفاوت فاحش كيش مسيحيان با آيين مهرپرستي در همين جا نهفته است. ما نيز امروزه از اين آيين بيشتر از يك شهروند عامي رومي كهن چيزي نميدانيم زيرا از سدههاي نخستين ميلادي كه دوران شكوفايي مهرپرستي است، تقريبا سندي بر جاي نمانده است. تنها منابع باستانشناسي هستند كه ميتوانند ما را در حوزه گستردهتري با اين ايزد و داستانها و پرستشاو آشنا سازند. فرانتس كومون مهرشناس بزرگ ميگويد: اگر ما تنها تورات و كليساهاي جامع سدههاي مياني را در دست ميداشتيم درباره آيين مسيحيت نيز بيش از مهرپرستي چيزي نميدانستيم. تنها منابع شناخت، ستايش خدايان است كه از دوران سزارهاي روم بر جاي ماندهاند. عملا پرستشگاهها و هداياي نذرياند و در چنين وضعي تنها ميتوان متنهاي فرهنگي كهن هند و ايران را با تورات برابر نهاد. اما دانش باستانشناسي هر بار چيزهاي تازهتري در پرسمانهاي آيين مهر مييابد و اين خود انگيزهاي ميشود كه فرزانگان ما ديگر بار و هرچه بيشتر به اين ايزد ايراني روي ميآورند. آنان يافتههاي نو را در آثار پيشين در ردهخود جاي ميدهند و يا آنچه را كه موجود است با تازهيافتهها برميآزمايند. كوششهاي دو تن از كاوشگران اين زمان روش بررسي و تنظيم و ردهبندي را هموار ساخته است. فرانتس كومون نخستين كسي است كه آثار ادبي و اسناد شمايلپردازي و كتيبهشناسي را گردآوري كرده است. اين كار در پايان سده پيش انجام شد.
    b8827fd33352002b7cf2b28abd96248e.jpg

    پس از او فرمازرن بيدرنگ به صورتبرداري اقدام نمود و در سال 1965 ميلادي مجموعه تازهاي از آثار به دست داد كه شماره آنها بالغ بر دو برابر تعداد پيشين بود، اما اين گردآوري تازه نيز بر پژوهشهاي آثار آيين مهر سودي نبخشيد.
    افزون و مهمتر از همه سري انتشارات فرمازرن به نام پژوهشهاي مقدماتي مذاهب شرقي در امپراتوري روم است كه هماكنون بيش از 70 جلد را شامل شده و تازهترين پيآيندهاي پژوهشي درباره اديان شرقي به ويژه در آيين مهرپرستي را در دسترس جهان اين دانش ميگذارد. در بررسي اين جنگ بيدرنگ به چشم ميخورد كه افزون بر ايتاليا در استانهاي دانوب و راين امپراتوري روم آثار فراوان ديگري از مهر و آيين او نيز يافت شده است. ارائه دلايل بيشتر اين آثار و ردهبندي آنها در كل جهان هستي، ديدگاه اصلي اين كتاب درباره مهر است.
    گسترش آيين مهر در امپراتوري روم
    ]...[ روم مراقبت خود را در شرق متمركز ساخته و بهويژه توجه خود را به آسياي كوچك معطوف كرده بود. روميان ناچار بودند در برابر پارتها كه روز به روز بر نيرومندي خود ميافزودند، ايمن شوند. همچنين دزدان دريايي كه پايگاههاي آنان در كيليكيه مستقر بود، بازرگاني و امنيت مردم را تهديد مينمودند و سرانجام ميبايد در برابر پادشاه پنت، مهرداد ششم (اوپاتر) كه پي در پي بر نفوذ و قدرت خويش ميافزود، جنگي خونين درگير شود. اين رويدادها سپاهيان رومي و همراهانشان و نيز بازرگانان پرجنبوجوش را كه به سرعت در همه جا سر بر ميآوردند، با انگارهاي ديني آسياي صغير آشنا مينمود اما تنها برخورد و شناخت، پذيرش اين آيين را حتمي نميساخت و يا نميتوانست آنان را چنان شيفته و مجذوب خود كند كه اينچنين پرستشگاهها و آثاري را از اواخر سده يكم تا سده سوم پس از ميلاد برجاي گذارد. پس بايد ديگر بار ضرورت و شرايط تاريخياي را كه براي نفوذ موفقيتآميز مهر در امپراتوري روم كارساز بودهاند، نزديكتر مورد مشاهده قرار دهيم. از پلوتارك، رويدادنگار يوناني- حدود 46 تا 126 ميلادي- يك گزارش تاريخي در دست هست. در زندگينامه پومپه آورده است كه: <راهزنان دريايي نيايش بيگانه و رسوم ديني مرموزي در المپ انجام ميدهند و از اين روي است كه مهر به دست آنان نامدار شده، تا امروز زنده است.> اهميت اين اشارات در اين است كه ما كهنترين گواه آشنايي روميان با پرستش مهر را در پيشرو داريم، چه اين <رسوم مرموز> نميتوانند چيز ديگري جز نيايش مهر بوده باشند. از بخت بد درباره چگونگي ستايش و درونمايه اين آيين چيزي به دست نميدهد ليكن ميتوان چنين گفت كه تكيه پلوتارك بيشتر بر نسخآيينهفايستوس در نزد دزدان دريايي در المپ بوده است، چه در پيوند با اين نقل قول، ويراني و تاراج بسياري از پرستشگاهها و مكانهاي مقدس يونانيان را به دست آنان بازگو كرده است. اهميت اين آثار مقدس در المپ مرهون آتش جاويدان بوده كه به طور طبيعي با گاز برخاسته از شكاف صخرهها تغذيه ميشد. پس بايد پذيرفت كه دزدان دريايي اين مكان مقدس را از ميان برداشتند تا در حوزه آتش، مهر و خدايان ديگر آتش را بپرستند و نه هفايستوس را. استرابون جغرافيدان كه در آمازياي پنت زاده شده 644 پيش تا 23 پس از ميلاد) مشاهدات خود را چنين بيان ميكند كه در آنجا مغان- كه او آنان را پيرت خوانده- بر فراز يك محراب از آتش جاويدان نگهباني ميكردهاند. از جامه آنان نيز سخن آورده كه همانند پوشاك مغان در سنگنگاره داسكيليون بوده و نيز افزوده است كه آنان هنگام نيايش و ستايش، سوگند و اندرز و گفتارهاي جادوگرانه را به صورت آواز سر ميدهند. پس اگر پومپه و سربازانش، استرابون و هم به يقين بسياري از شهروندان رومي، مسافران و ماموران سياسي اينچنين مراسم ديني را شاهد بودهاند، ديگر نميتوان پذيرفت كه شناخت و گسترش اين آيين در ميان روميان به دست دزدان دريايي كه در آن زمان از بزرگترين دشمنان امپراتوري روم به شمار ميآمدند، به انجام رسيده است. استاد پلوتارك كه 150 سال پس از استرابون ميزيسته است، بايد در اين باره به خطا رفته باشد. ليكن هرگاه بدانسان كه تاكنون پذيرفته ميشد، ستايش مهر را دزدان دريايي نگسترانيدهاند، چه كسي و يا چه كساني اين كار را كردهاند؟
    اين به يقين روميها خود بودهاند كه در آسياي كوچك با اين ايزد آشنا شده و او را به روم و از آنجا به ديگر استانها بردهاند. ولي با يادآوري اينكه در سده يكم پيش از مسيح، ايزدان بيگانه جايگاهي مستحكم در پانتئون رومي داشتهاند، بسيار شگفت مينمايد كه مهر اينچنين دير به زندگي ديني روميان پاي نهاده باشد. ]...[ برخوردهاي متراكم روميان با شرق در زمان نخستين سزارها آغاز شد و از اين پس سربازان رومي مستقر در شرق و كارمندان ادارات دولتي استانها خود را با اديان گوناگون و به ويژه با آيين مهر بيش از پيش روبهرو ديدند و از همين زمان بوده كه مهر توانست در امپراتوري روم به تكامل پربار خود رسيده و از دين ايراني و تاثيرات يوناني بر آن، چيزي تازه و جهانگستر بيافريند. بدون استقبال و آمادگي رومي كه اصولا هر پديده تازهاي را ميپذيرفت، هرگز اين تكامل دست نميداد. افزون بر اين، تندرويهاي مناسك ساير اديان بيگانه براي روميان بس شگفت مينمود، چنانكه پرستندگان و كاهنان سيبل در حال بيهوشي و سرمستي در ملا همگان خــتنه ميشدند. به جاي آن، بازرگانان ستايشگر مهر ميتوانستند به نام ايزدشان، <پيمان> بندند و يا براي سربازان موقعيتي فراهم ميشد كه با ستايش ايزد تازه، خود را بهگونهاي <چيرهناپذير> احساس نمايند. در اوان پيدايش مسيح، آيين مهرپرستي آسياي كوچك را روميان بيآنكه بپذيرند و يا ايزد و كلام او را درك نمايند، ميشناختند.
    فرزانگاني همچو استرابون به دشواري و آن هم در طبقه كتابخوان روم آن را شناساندند. اين ايزد به ظاهر جز در اندك موارد تاثير چنداني بر شهروندان نمينهاد. اين تاثير هنگامي نهاده شد كه كارمندان، بازرگانان و سربازاني كه سالها در استانهاي آسياي كوچك ميزيستند با مهر و دستآموزهاي او از نزديك آشنا گرديدند، اما نهتنها اهالي روم، بلكه شرقيان خود در اين زمان بيش از پيش در جامه سربازان رومي يا در كسوت بازرگانان پرجنبوجوش به گسترش آيين مهر در غرب امپراتوري روم ميپرداختند. آنها بر حسب اتفاق با بردباري و شكيبايي روميان در امور مذهبي روبهرو گرديدند. آنان ميتوانستند بيآنكه دستخوش خطر تعقيب و يا تمسخر قرار گيرند، تكهاي از ميهن خود را با اين ايزد به سرزمينهاي دوردست بياورند. از اين روي است كه اكثر آثار در جاها و شهرهايي ديده ميشوند كه برخورد با شرقيها بسيار بوده و يا سربازان و بازرگانان از شرق به آنجا روي آوردند.
    6d9788918065537af0743d601ca9d0ee.jpg
    ]...[ به هر روي، بازرگانان در آلمان آشكارا بناهاي مهرپرستي بسياري از خود برجاي نهادهاند. مركاتوريوس كاسترنسيس كه خود را بازرگان مينماياند، يك سنگنگاره مهر را در شهر اوستربوركن (يكي از شهرهاي آلمان) پيشكش كرده است. اين اثر نهتنها يكي از پرخرجترين و پرمحتواترين آثاري است كه نيروي مالي هديهكننده را نشان ميدهد، بلكه ژرفنگري و درك فوقالعاده او را از روايت مهر بيان ميكند. در يكي از دو پرستشگاه شهر اشتوكاشتادت در كنار ماين، مهر حتي با عنوان مركور- ايزد بازرگاني - فراخوانده شده است. بسياري از پيكرههاي ديگر اين ايزد در زمينه هنري مهرپرستي گواه اين مطلبهستند. چنانكه از بسياري از اسناد برميآيد موثرترين نقش گسترش آيين مهر در امپراتوري روم را بيترديد سربازان و لشكريان داشتهاند. لژيون دوم امدادي- ذخيره - زير فرماندهي سزار و سپاهيان قرار داشت. از نامهاي ويژه چنين برميآيد كه بسياري از نفرهاي اين گروه نظامي، شرقي بودهاند. در سال 120 ميلادي اين لژيون به پوناني منتقل گرديد و به احتمال بسيار شرقيان اين گروه ايزد مهر خويش را نيز به همراه آوردند. همچنين در كارنونتوم اين ايزد ايراني ستايش ميشد. آورنده اين ايزد، نخست سربازان لژيون پانزدهم آپوليناريس بودند. اين لژيون واحدي بود كه 9 سال در جنگهاي مشرق بهويژه عليه پارتها شركت داشت و در سالهاي 72-71 پس از ميلاد به سوي دانوب بازپس كشيد. نمونه چشمگير ديگر، اردوي رومي كماژنا در مرز اتريشي ليمه در استان نوريكوم است. چنانكه از نام اين لژيون پيداست، برخاستگاه و نفرهاي اين اردو همه از كماژن بودهاند. يكي از اين سربازان براي تندرستي همرزمانش، بهويژه آنانكه در پست <كمانداران> خدمت ميكردهاند، يك محراب در همسايگي محرابه برپا ساخته است. آنان ميپنداشتند كه در چنين پست خدمتي، داراي <ايمني ايزدي> خواهند شد، چه مهر به آب در ابرها تير رها مينموده و در بسياري از جاها در چهره سوار كماندار پديدار شده است. اينك ميتوان به آثار يافتشده در آلمان پرداخت. كومون در آغاز سده كنوني توانست ثابت كند كه بيشتر آثار امپراتوري روم در اين حوزه (آلمان) به دست آمدهاند و چون از آن زمان تاكنون آثار تازه ديگري نيز يافت شده است، ميتوان گسترش اين آيين را در آثار پيشين ژرفتر نگريست. به نظر ميرسد كه آيين مهر از دو راه به آلمان رسوخ كرده است؛ يكي از راه رن با جذب بازرگانان و مسافران كه شهروندان آلماني را با اين آيين آشنا ساختند و ديگري به وسيله سربازان يعني شرقياني كه خود در زمره سپاهيان بوده و يا لژيونرهاي رومي كه به ميهن خود بازگشتهاند. در آلمان هم به روشني پيدا است كه مهر دستكم پيش از آغاز سده دوم ميلادي در پارهاي نقاط شناخته شده بود. براي نمونه يكي از سربازان گروهان بيستودوم داوطلب، يك محراب كوچك در هدرنهايم به مهر تقديم كرده است. ما دقيقا نميدانيم كه اين واحد در چه هنگام به هدرنهايم آمده است، اما ميتوانيم از روي اسناد تعيين كنيم كه در سالهاي نخستين سده دوم ميلادي به دژ ديگري در اوبرفلورشتادت منتقل گرديده است بنابراين، اين محراب ميتواند حداكثر به اواخر سده اول منسوب گردد. در سال 70 ميلادي لژيون هشتم آگوستا نيز از موزين - از ايالات دانوب- آنجا كه به آيين مهر آشنا بودهاند به ژرماني نقل مكان كرده و در گسترش اين آيين چنان كوشيدهاند كه در دهههاي بعد تقريبا همه سپاهيان به مهر گرويدهاند. با همه نقش قاطع نظاميان، هنوز نميتوان گفت تنها آنان مهرپرستي را در آلمان تا بدين پايه شكوفا ساختهاند. آنان ناچار بودند در جابهجاييهاي پيدرپي، همواره پرستشگاههاي كهنه را برجاي نهاده و محرابههاي تازه بنا سازند. اگر پرستشگاههاي رها شده ويران نگشتهاند از اين روي است كه شهروندان ساكن و پابرجايي كه تا آن زمان تعميد شده بودهاند، خود خدمت پرستشگاه را ميپذيرفتهاند. بدينسان روشن است كه آثار يافتشده منسوب به قرون دوم و سوم ميلادي و وابسته به طبقه خردهمالكان و بازرگانان ايالات رومي بوده است. اين مطلب بهويژه در محرابهاي كه در شهر ويسبادن كاوش شده است، احساس ميگردد. اين محرابه پرستشگاهي است كه يك نفر به نام گ.وارونيوس لوپولوس در بخشي از ملك شخصي خود بنا نموده است. سه نفر از سربازان بازنشسته و مقيم از لژيون بيستودوم كه قصد اهداي يك محراب به اين پرستشگاه را داشتهاند (چنانكه از يك سنگنگاره درمييابيم) بايد نخست موافقت صاحب زمين را جلب نمايد (ش17.) در شهرهاي فاقد پادگان سربازان، مانند كلن و ترير نيز بسياري از ساكنان درون حصار شهر، ايزد ايراني را ميستودند. در اينكه سربازان مشوق ستايش شهرنشينان بودهاند، هنوز آثار مطمئن يافت نشده است. نياز به نذريها و هداياي كوچك در شهر ترير و پيرامون آن، چنان بالا گرفت كه يك بخش از كارگاههاي كوزهگري، اختصاص به اين كار داده شده بود. ترديدي نيست كه بدون نظر مساعد روم و سزار امكان رسوخ آيين مهر - آن هم اينچنين عميق در زندگي خصوصي و اجتماعي مردمان- ممكن نبود و در اين امر ساكنان رومي از موافقت و ايمني ضمني و گاه پشتيباني بسياري از فرمانروايان در گسترش اين آيين بهرهمند بودند. بنا بر آگاهي ما، نرون نخستين سزاري بوده كه مهرپرستي را ميپسنديد. او بهويژه در مسائل پنهاني و سري بسيار كنجكاو بود و اشتياق بسيار داشت كه در انجمن مغان راه يافته و تعميد شود. زندگينامهنويس او به نام سوتن و تاريخنگار كاسيوس ديو و نيز پلينيوس بزرگ همگي گزارش دادهاند كه نرون، تيرداد پادشاه ارمنستان را با وعدههاي بسيار برانگيخت تا به روم آمده و به دست او تاج بر سر گذارد. تيرداد پس از سفر چند ماهه به روم رسيد و نرون با مراسم باشكوهي به پيشواز او شتافت. سزار روي تخت سلطنتي بلندي نشسته بود و جلال و شكوه بسيار پيرامونش را فرا گرفته بود. تيرداد به پيشگاه او بالا رفته و نزد وي زانو زده است و ميبايد چنين گفته باشد: <من شهريارم، از تخمه ارشك، از پادشاهان ولخش و برادرش پاكر، اما من بنده توام و به سوي تو آمدم. خداي من! كه تو را همچو مهر ستايش كنم، من آن خواهم بود كه تو به من روا ميداري، چه تو برايم من مويرا (الهه سرنوشت) و تيش (الهه رويدادهاي تصادفي) هستي.> در ميان همراهان تيرداد برخي مغان نيز ديده ميشدند كه پس از چندي سزار را به رازهاي انجمن خويش آشنا نمودند. پلينيوس بزرگ در <تاريخ طبيعي> خود محفل جشن را براي ما چنين مينگارد كه نرون همچنان در عالم بيخودي به سر ميبرد و خود را <پادشاه مهر> ميانگاشت و حتي فرمان داد تا در باغ كاخش يك تنديس كه چندين برابر او بود بنا كنند بدانسان كه چهره او را به گونه ايزد آفتاب بنماياند. بنا بر آنچه گذشت، باور آيين ميترايي در ميان سزارها از زمينه مساعدي برخوردار بود و نرون نخستين نفر از بسياري كسان است كه شيفته برابر نهادن خود با مهر ايزد آفتاب بودند و يا حتي خود را همانند آن دانسته و خواستار پرستش خود شدند تا بدينسان به خود لقب <شكستناپذير> بدهند. در يك لوحه يافت شده در شهر ماينس (از شهرهاي آلمان) در مقدمهاي از كاراكالا (سزار روم) چنين آمده است 2111-217 ميلادي:)
    <خدايان، شكستناپذير، آفتاب، امپراتور سزار، م (اركوس) ، آورليوس، آنتونينوس.> و سرانجام از سزار كومودوس -180-192ميلادي- درمييابيم كه او در كنار ديگر اديان شرقي، مهر را به خوبي ميشناخته است. رويدادنگار او، لامپريديوس در كتاب خود با تنفر و حيرت بسيار مينويسد كه كومودوس افزون بر كارهاي شرمآور ديگرش، آيين مهر را نيز با قرباني كردن واقعي انسانها، پليد ساخت، در حالي كه شيوههاي ستايش در اين آيين تنها به اداي حركات و گفتارهاي نمايشي و وانمود كردن به كشتن براي هراساندن بسنده ميشده است. هم از اوست كه ميدانيم در اين زمان در سالنامه رومي يك ماه به نام <شكستناپذير> ناميده شده است. از آن زمان است كه اغلب سزارها بهويژه فرمانروايان خاندان پسين سوروسها كه نسب خود را به شرق ميرساندند و به آن نظر نيك داشتهاند، اين نام را در القاب رسمي خود به كار بردهاند. سده سوم ميلادي نيز دوران شكوفايي پرستش مهر بوده است. با پشتيباني فرمانروايان، پرستشگاههاي بسيار ساخته شد. اين محرابهها در نيمه دوم همان سده با هجوم طوايف بربر به امپراتوري روم، ويران شد. در بسياري از جاها اين محرابهها از نو پيراسته و آباد گرديد. از آن جمله بازسازي محرابه كارنونتوم بود كه به مناسبت تشكيل مجلس سزارها توسط ديوكلسين 3077-308 ميلادي> به انجام رسيد. در اينجا نيز بار ديگر مهر را آشكارا نگهبان امپراتوري اعلام داشتند اما با دستياريهايي كه يكي از جانشينان پسين او كنستانتين كبير به مسيحيت مينمود، فروپاشي آيين مهر پيشبيني ميشد. گرچه سزار ژوليان واپسين نفري بود كه عليه امتياز مسيحيت قد برافراشت و مسيحيان وي را <مرتد> ناميدند. ژوليان فرمان داد كه در كاخ خود در كنستانتينوپل (استانبول كنوني) پرستشگاهي برپا دارند تا او بتواند با دوستانش در <مراسم سري> شركت نمايد. اما ستيز خونين مسيحيان، اين رستاخيز تازه را نيز در پايان سده چهارم ميلادي خاموش ساخت. به يقين در چند جاي دوردست امپراتوري، تا ميانه سده پنجم ميلادي هنوز اين آيين زنده بوده است، اما با عدم پشتيباني فرمانروايان ضدمسيحي، زمينه تداوم حيات اين آيين نيز برچيده شد.
     

    MILAD_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    27,940
    امتیاز واکنش
    17,247
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    تجریش
    [h=2]ادبيات كلاسيك[/h]
    مقدمهاي درباره خاستگاه ادبيات و فرهنگ ادبي اروپا


    c829e78b641c25c87cd6fa55e98d7515.jpg
    يونان و روم باستان
    دنياي جديد به دلايل بسياري ادامه دنياي يونان و روم است، البته نه در تمام رشتهها و ازجمله نه در رشتههايي مانند پزشكي، موسيقي و حتي صنعت و علم. اما در بيشتر فعاليتهاي عقلاني و معنوي ما نوادگان و نبيرگان روم و يونان باستان هستيم.
    تمدن ما در صورت عدم حضو يونان و روم بسيار ضعيفتر، ماديتر و مبتذلتر از آنچه كه هست ميشد، دستاورد فرهنگي و معنوي و اخلاقي روم و يونان چنان عظيم بود كه سيلاب حوادث (ازجمله بربرها تا انقلاب صنعتي) نتوانست بهطور كامل آن را محو و نابود كند و همين از سقوط كامل ما به ذره بربريت جلوگيري كرد (گواينكه بشر بارها تا پاي اين پرتگاه رفته و حتي گريزي نيز بدان زده و ميزند).
    c829e78b641c25c87cd6fa55e98d7515.jpg
    مدنيت اصيل و پيچيدهاي كه يونانيان و روميان پديد آوردند چنان در طول هزاران سال باليد و رشد كرده بود كه حتي يورشهاي مكرر، جنگهاي داخلي، بيماريهاي همهگير، بحرانهاي اقتصادي و درنهايت بلايا و مصائب اخلاقي، اداري و ديني، همه و همه نتوانست آن را كاملاً از ميان ببرد هرچند بخش قابل توجهي از آن در زير امواج جاهليت فرو پاشيد و سبب شود كه اروپا به عقب و قهقرا بلغزد و تقريباً در توحش فرو رود. ولي خواهيم ديد كه تمدن غرب به بركت كشف دوباره همين پسمانده فرهنگي يونان و روم دوباره شكوفا گشت، ميدانيم كه آثار فكري و نظامهاي قدرتمند انديشه و نظر و پديدههاي هنري تا ماده واسطه آنها برجاست نميميرند و به سنگواره تبديل نميشوند بلكه چون موجودي زنده توليدمثل ميكنند، رشد ميكنند، پوست مياندازند و در اعتلا و صعود متعالي بشر نقش بيبديل خود را اجرا خواهند كرد و اين دقيقاً همان چيزي است كه در باب تمدن يونان و روم رخ داده است. معناي ادبيات و اينكه چه كتابهايي را ادبي ميخوانيم به همراه سخني در باب زبان لاتين باستان:
    بر طبق تعاريف كلاسيك كتابهايي را ادبيات ميگوييم كه «به زبانهاي عصرجديد يا نياكان بلافصل آنها نوشته شده باشند» و زبان لاتين هرچند زباني باستاني است ولي تا سال 1860 هم در نوشتار و هم گفتار به كار ميرفته و حتي در اروپاي عصرجديد بزرگاني مانند ميلتون، اسپينوزا، كوپرنيك، نيوتون يا دكارت همه و يا بخش بزرگي از آثار خود را به اين زبان نوشتهاند. اين زبان به صورت مستقل در ساليان سال مورد استفاده قرار ميگرفته و هنوز هم ميگيرد (مانند آيين عشاي رباني MASS) كه خود نشاندهنده نقش اين زبان در تاريخ ادبيات ميباشد و مظهري است از ادامه حيات فرهنگ كلاسيك در تمدنها.
    زوال تمدن يونان و روم، سقوط به جهان بربريت: تمدن يونان و روم قرنها اروپا، خاورميانه، شمال آفريقا را برخوردار از آرامش، فرهنگ، رفاه و سعادت نگاه داشت و زماني كه وحشيان آن را به انقراض كشاندند ارزشهاي بسياري بر باد رفت. ما به دليل شيفتگي بيحد و حصر خود در مقابل پيشرفتهاي خيرهكننده بشر امروزي نميتوانيم جنبههاي والا و برتري مطلق اين تمدن را به خوبي ببينيم و درك كنيم و فراموش ميكنيم كه بشر تا چه حد در وارانه كردن مسير پيشرفت مهارت و تبحر دارد، همان نيروهاي وحشي وجود دروني او كه چون آتشفشاني در جزيرهاي سرسبز ميتوانند تمدن را نابود سازند و تنها تلي از خاكستر از آن باقي بگذارند.
    0aa05f9d83c5f6e9e5cf64aeececd6ab.jpg
    نخستين قرنهاي ميلادي، دوران اوج رواج آثار ادبي بود چرا كه تقريباً تمام شهروندان رومي ميتوانستند بخوانند و بنويسند و قانون و نظم و هنر در جايجاي امپراطوري مورد توجه قرار داشت و تنها (همانند آمريكاي فعلي) كارگران فقير و مهاجر و بردگاني كه در كشتزارها كار ميكردند از نعمت خواندن و نوشتن محروم بودند.
    ولي سرانجام چند نسل جنگ طاعون و انقلاب اين فرهنگ عظيم و خلاق را به زانو درآورد. ميان وحشيان شمال اروپا كه بر سر جسد سزار روم با يكديگر زد و خورد ميكردند نوشتن چنان امر نادري بود كه در رديف جادوگري محسوب ميشد. با الفباي روني (خطي كه در سالهاي دور وحشيان اسكانديناوي، انگلوساكسون، ژرمن و... غيره استفاده ميكردند) ميشد مردگان را برانگيخت، انسان يا طبيعت را افسون كرد و جنگجويان را شكستناپذير ساخت. به راستي مردمي كه هدف نوشتن را حفظ اسرار ميدانستند (روني به معناي راز است) چقدر بايد وحشي بوده باشند؟ در اين فرهنگ لغاتي از اين دست كه نشاندهنده بيگانگي اين اقوام با ادبيات و فرهنگ است فراوان يافت ميشود مانند glamour كه معناي جادو دارد ولي درواقع همان grammar يا نيروي نوشتن معني ميدهد!!
    و اين چنين است كه اعصار تاريك اروپا فرا ميرسد و بشر با يك عقبگرد فاجعهبار به دوران بربريت باز ميگردد، به زماني صدها بار خشنتر و بدويتر از عصر هومر. بيجهت نيست كه در تمام فصول ايلياد و اوديسه تنها يك كار به خط اشاره شده و آن هم به صورت سربسته و شوم (داستان بلورفون و لوحه تاشويي كه علائم مرگآوري بر آن حك شده بود و درواقع درخواست اعدام او را ميكرد) و ما در داستان هملت دقيقاً با همين صحنه مواجه ميشويم؟! چرا كه مانند دوران بربريت، الفبا و نشانهها مانند خط روني موجوداتي عجيب و موهوم بودند ماجراي غمانگيز رجعت بشريت به عصر بربريت را ميتوان در آثار به دست آمده از حفاريها و مطالب علم باستانشناسي يافت و درواقع آنچه كه بشر عهد رنسانس كرد اين بود كه در عمق گل و خاك فرو رفت و زيباييهاي گمشده را يافت تا مايه تقليد و چشماندازي براي تمدن و فرهنگ جديد باشد.
    بشر امروزي كار نيكان خود در عصر رنسانس را ادامه داده و حتي از آن فراتر هم رفته ولي اينك در اطرافش چيزي پديدار شده كه نخستين ويرانههاي يك عصر تاريك جديد ميتواند باشد (جنگهاي جهاني، فاشيست و كمونيسم و ديگر مخاطراتي كه تمدن جديد را تهديد ميكند).
     

    MILAD_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    27,940
    امتیاز واکنش
    17,247
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    تجریش
    اعصار تاريك؛ نابودي تمدن باشكوه يونان و روم؛ يورش بيامان بربريت

    b89f5ae5f1f3d88f4527015ae67cacbc.jpg
    گفتيم كه تمدن در اعصار تاريك بهطور كامل نابود نشد. ولي چه مقدار از آن باقي ماند؟ چه چيزهايي آن را حفظ كرد؟
    بيش از هر چيزي زبانهاي يوناني و رومي از آن نظام شكوهمند بر جاي مانند هرچند يك سرنوشتي سخت متفاوت يافتند. زبان يوناني در تمام مناطق درياي مديترانه گسترده بود و حتي در مصر، فلسطين و ديگر كشورهاي شرق نزديك كه خود داراي زبان بودند! به همين دليل است كه عهد جديد به يوناني نوشته شده است. در مقابل در اغلب مناطق ايتاليا، اروپاي غربي و شمال آفريقا در زير سايه سنگين سواره نظام عقاب نشان امپراطوري روم، زبان لاتين با محو كردن زبانهاي ملل مغلوب (مانند كارتاژي) مسير خود را هموار كرده بود هرچند مردم امپراطوري روم دو زبانه بودند و رومي و يوناني را مورد استفاده قرار ميدادند.
    نرمش زبان يوناني سبب شد تا مردم روم خود آن را به عنوان زباني اجتماعي و روشنفكري بپذيرند گواينكه طبقه نخبه روم مباحث فلسفي و كارهاي ادبي و حتي گفتوگوي روزمره خود را به يوناني انجام ميدادند و يا ماركوس اولريوس (تزار روم) خاطرات و تفكرات باطني خود را به يوناني مينوشت (همان نقش مشابه را زبان فرانسوي در خانوادههاي اشرافي آلمان و درباره تزار روسيه در قرن 19 ايفا ميكرد) ولي در قرن چهاردهم ميلادي جريانهاي زبان و فرهنگ كه مادران و پدران فرهنگ يوناني ـ رومي بودند به دليل تجزيه امپراطوري روم (روم شرقي و روم غربي) از يكديگر فاصله گرفتند. اين جدايي با سقوط دولت روم غربي و سوزاندن ميلان توسط قبايل وحشي شمال اروپا و جدايي كليساي كاتوليك روم غربي از كليساي ارتودوكس روم شرقي اين جدايي و شكاف بحران شدت بيشتري گرفت و ساختارهاي فرهنگي رومي و يوناني بيش از پيش از يكديگر جدا شدند.
    مشركان اروپاي غربي به واسطه نفوذ كليساي كاتوليك روم به دين كاتوليك درآمدند حال آنكه امپراطوري روسيه را كليساي ارتودوكس قسطنطنيه تحت نفوذ خود درآورد و همين امر سبب شد تا با وجود قرابت شديد زبانهاي روسي و لهستاني، لهستان از خط رومي استفاده كند (به دليل قدرت كليساي كاتوليك روم) و روسيه از خط يوناني رايج در كليساي ارتودوكس سود ببرد و اين چنين قيصر در غرب نام سزار ناميده ميشود و در شرق تزار!! زبان يوناني تا قبل از غارت قسطنطنيه توسط تركان عثماني و حتي تا مدتي پس از آن زبان رايج در روم شرقي بود ولي فرهنگ يوناني در اعصار تاريك از فرهنگ اروپا گسسته شد و صدها سال بعد به تمدن اروپايي بازگشت و اين بازگشتي به موقع بود چرا كه توانست از ضربات خردكننده جاهليت تركان عثماني جان سالم بدر برد.
    b89f5ae5f1f3d88f4527015ae67cacbc.jpg

    در مقابل زبان لاتين سرنوشتي متفاوت و پيچيدهتر داشت چرا كه به دو طريق به حيات خود ادامه داد: 1) از طريق هفت زبان و لهجه مانند اسپانيايي، پرتغالي و... و يا سارديليايي و رمانش. از طريق همين ملتهاي لاتيني زبان بود كه بخش اعظم فرهنگ كلاسيك به اروپاي غربي و آمريكا منتقل شد.
    2) حمايت همهجانبه كليساي كاتوليك روم نيز سبب حفظ اين زبان شد. كتاب مقدس با تأكيد كليساي روم به اين مطلب كه بايد مفهوم مردم لاتين زبان باشد به لاتيني ساده ترجمه شد. واليان كليسا بارها متذكر شدند كه به زيبايي و كلاسيك بودن زبان و يا دستور زبان (نقاط قوت زبان يوناني) توجهي ندارند.
    چنانكه پاپ گريگوري اول وظيفه زبان را در ايجاد توانايي در مردم براي خواندن انجيل و مواعظ آن ميدانست و نه چيز ديگر!! با هجوم بربرها كه سبب تجزيه ايالات امپراطوري شد، زبان لاتين هم دچار انشقاق شد و در جهات مختلف رشد كرد و از لاتيني ساده كتاب مقدس و كليسا فاصله گرفت تا سرانجام به شكل هفت زبان و لهجه در آمد .
    ab5bb2f3a702552d8b1acb16c4069c5b.jpg
    در اين هنگام بود كه كليسا در بر سر يك دوراهي سرنوشتساز قرار گرفت: 1) آيا بايد كتاب مقدس را با همان زبان لاتين ساده كه اينك به زباني مرده و فراموش شده تبديل شده بود آموزش دهد .
    2) يا بايد دست به ترجمه كتاب مقدس زده و آن را به زبانهاي زنده ترجمه كند. كليساي روم براي حفظ وحدت شق اول را برگزيد و در اينجا بود كه تعاليم كليسا تخصصي گشت و مردم عادي از مطالعه شخصي انجيل مقدس محروم شدند و همين راه را براي قدرت يافتن كليسا به دست بردن در متن مقدس و استفاده ابزاري از تفاسير انجيل باز كرد.
    هرچند دخالت كليسا براي حفظ زبان لاتين (ساده) اين زبان را زنده نگاه داشت ولي به دو دليل سبب مجروح شدن فرهنگ رومي را فراهم ساخت: 1) به دليل تخصصي شدن زبان لاتين و تمركز آن در دست كليسا، آثار الحادي (كه درعينحال بسيار قوي و عميق بودند) نابود شدند.
    2) تلاش بيوقفه طلاب ديني براي حفظ زبان لاتين سبب شده بود تا آنها به آثاري توجه بيشتري مبذول دارند كه به عصر و زمانه آنها نزديكتر بود.
    هرچند آنها به نسبت ما كه در فضاي بالا و دور از اين قلل رفيع فرهنگي قرار داريم، به اين گنجينههاي گرانبها بيشتر دسترسي داشتند ولي در فاصلهاي نه چندان دور از آنها قلههايي بس رفيعتر وجود داشت كه به دليل عدم توجه طلاب ديني در ابهام و مه بسر ميبرد.
     

    MILAD_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    27,940
    امتیاز واکنش
    17,247
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    تجریش
    ادبيات و سنتهاي كلاسيك

    caaf6dbcca5eac0b0ffbdeb80a8bc6d4.jpg
    گفتيم كه كليسا يكي از عوامل بسيار مهم براي حفظ و مراقبت از زبان لاتين كلاسيك محسوب ميشد.
    ميدانيم كه هرچند منشاء دين مسيحيت آموزههاي يهود بود ولي عناصر و اجزائي كه در اصل يهودي نبودند توسط كليساي روم غربي و شرقي بدان افزوده شد. مانند فلسفه يوناني كه به تعاليم حضرت عيسي(ع) اضافه شود درحالي كه تعاليم حضرت عيسي(ع) را مشكل ميتوان به صورت يك دستگاه فلسفي واحد درآورد.
    همين ورود فلسفه يوناني سبب شد مطالبي مانند مقصود از رسالت مسيح يا خدايان جهان الحاد و... از نظر فلسفي مورد بحث قرار گيرند. كمااينكه فلسفه كلاسيك از طريق آثار قديمي سنت آگوستين و ديگر آباء كليسا زنده ماند تا به خدمت مسيحيت درآيد و به نسلهاي جديد منتقل شود.
    حتي قوانين مدرن دولت روم پس از انقراض روم غربي توسط وحشيان شمال اروپا، توسط كليسا زنده ماند و به اعصار بعدي منتقل شد تا در قرن ششم توسط شارلماني امپراطور فرانكها احيا شود و با بسط و گسترش پايه و اساس يك تمدن جديد را تشكيل دهد و همين چرخه را ميتوانيم دربار محشور سياسي رومي به ويژه آنطور كه به كليسا روم وارد شد، ببينيم.
    caaf6dbcca5eac0b0ffbdeb80a8bc6d4.jpg
    در اينجاست كه پي ميبريم اگر مركز كليسا كاتوليك از روم به بيتالمقدس منتقل ميشد بسا ارزشها كه از دست ميرفت.
    كليساي كاتوليك و ارث معنوي امپراطوري روم است و حتي جغرافياي تقسيم قدرت كليسا نيز شباهت تامي به اين امپراطوري بزرگ كه خالق تمدن زنده و مدرن مدني ما بوده، دارد (سناي هفده نفره ـ اسقف اعظم و...). زبان لاتين سرانجام از طريق بعضي از داستانها و افسانههاي اساطيري توانست به حيات خود ادامه دهد، هرچند كه اين داستانهاي اساطيري غالباً حالتي ناقص و تحريف شده يافته بودند و علت آن در اين بود مردم عهد بلافصل خود را با گذشته بسيار دور و حوادث تاريخي را با افسانهها در هم ميآميختند و اين درواقع چشماندازي يگانه و پيوسته از تاريخ مردمي بود كه هيچ ذهنيتي از تاريخ خود نداشتند، اين چشمانداز پيوسته تاريخي همچنان كه اعصار تاريك با تمدن آشنا ميشد به صورت منظمتر و پيچيدهتر رو به رشد مينهاد تا اينكه سرانجام عاليترين مظهر خود را بازيافت:
    همان مرور بزرگ تاريخ كه دانته آن را كمدي ناميد.
     

    MILAD_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    27,940
    امتیاز واکنش
    17,247
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    تجریش
    قرون وسطي (خروج تدريجي از دوران بربريت و تجديد حيات ادبيات و فرهنگ)

    0b912ba1947d539343ce90edd445361b.jpg
    اروپاي غربي در اعصار تاريك به هيچوجه متمدن نبود. هم زمين و هم مردم بومي تقريباً مانند بوميان آفريقاي مركزي! وحشي بودند.
    در برابر اين توحش راكد قرون وسطي گوياي پيشرفت پيگير، تدريجي و طاقتفرسا به سوي تمدن بود و در مقابل رنسانس توسعهاي برقآسا و ناگهاني، كه در آن مرزهاي زمان، فضا و تفكر با سرعتي ديوانهوار فرو ريخت.
    عمدهترين پيشرفت قرون وسطي پيشرفت آموزشي بود و يكي از نشانههاي بارز آن توسعه و تعميق دانش مردم اين عصر در زمينه ادبيات، زبان و انديشههاي كلاسيك.
    كار مطالعه آثار كلاسيك بالا گرفت و براي اين منظور سازمانهايي راهاندازي شد و يا دوباره شروع به كار كرد. دانشگاهها يا به وجود آمدند و يا از نو گشوده شدند و درواقع مدارسي مترقي محسوب ميشوند تا مدارس ديني.
    0b912ba1947d539343ce90edd445361b.jpg
    در همين زمان در ميان برخي از گروههاي رهباني (به ويژه ديرهاي بنديكتي) پايه طلبگي ارتقا يافت و سبب خلق بسياري از عاليترين نسخههاي خطي شد كه در زمينه آثار كلاسيك نوشته شده و در كتابخانههاي همين ديرها محفوظ مانده است.
    انگيزه مهم اين فعاليتهاي علمي، مكاتبه و سفر بود. سفرهاي علمي سبب شد تا دانش كلاسيك گسترش درخور توجهي داشته باشد، معيارهاي مباحث فلسفي ارتقا يابد و به مدد مباحثه، رقابت و نقد راه آموزش جديد هموار گردد.
    تمام آنها تنها زبان لاتين را ميدانستند و از اين زبان سود ميبردند چرا كه لاتين ديگر زبان مرده اعصار تاريك نبود بلكه زباني بود زنده، زباني براي مباحث فلسفي، علمي، ديپلماسي و...
    اين زبان درواقع دنباله لاتين كلاسيك بود كه سنت مداوم مبادلات علمي آموختن آن را امكانپذير ميساخت و لاتين ساده از طريق نوشتههاي اوليه كليسا در آن نفوذ مختصري داشت. درك اين مطلب كه چرا دانشمندان قرون دوازدهم، سيزدهم و چهاردهم به زبان لاتيني سخن ميگفتند و كتاب مينوشتند حال آن خود داراي زبان بودند (هفت زبان و لهجه ياد شده). گويا دليل امر بر اين بوده كه هيچيك از زبانهاي و لهجههاي هفتگانه داراي دايره لغات و دستور زبان غني و وسيع نبودند تا در مباحث سنگين كلامي، فلسفي و سياسي به كار افراد فرهيخته بيايند حتي بسياري از اين لهجهها و زبانها داراي خط هم نبودند و وسعت جغرافياي مكانهايي كه به يكي از اين زبانها تكلم ميكردند چندان وسيع نبود حال آنكه ميدانيم براي اهدافي مانند انتقال انديشه و گسترش دانش در جهان تنها زبانهاي بزرگ و فراگير به كار ميآيند.
    daa0498ca564b4866f21bd1ef13f458c.jpg
    در مقابل زبان يوناني هنوز حيطهاي تقريباً بسته داشت. فرهنگ رومي ـ يوناني در قرون وسطي بهطور كامل از هم گسيخته شد و اين به واسطه همان دو مسير متفاوتي بود كه زبانهاي يوناني و لاتين در اعصار تاريك پيمودند. در زبان لاتين، رشته ناگسسته وراثت معنوي از روم باستان تا به امروز كشيده شده ولي در مورد دانش زبان يوناني چنين نشد، چرا كه زبان يوناني در اعصار تاريك تقريباً محو و نابود شد به گونهاي كه دانته از به نامترين و فاضلترين دانشمندان اروپاي غربي بيش از يك يا دو كلمه يوناني نميدانست و مطالعات آثار علمي يوناني تنها از طريق ترجمههاي اين آثار به زبان لاتين ميسر شد. امروزه كه اين دو زبان به يك اندازه از بين رفتهاند دانشآموزاني به آموختن يكي از آنها ميپردازند از زبان لاتين آغاز ميكنند و اين سنت بازمانده از مدارس اروپاي قرون وسطي است كه اگر دورتر برويم شيعه انشتقاق دو امپراطوري است. با گسترش پيوسته دانش زبان لاتين، غالب زبانهاي شكل گرفته پس از اعصار تاريك به كمك واژههاي عاريتي به غني و تكامل رسيدند و از آنجا گسترش زبان به نرمش و وسعت فكري ميانجامد ادبيات مستقيماً از اين جريان بهرهمند شد و لطيفتر، متنوعتر و بسيار نيرومندتر گرديد و همه اين مهم از طريق مطالعه اشعار لاتين و تلاش سخنوران اروپايي براي رقابت با زيباييهاي آن به دست آمد.
     

    MILAD_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    27,940
    امتیاز واکنش
    17,247
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    تجریش
    رنسانس (پيش رفتن به سوي تمدن با شتابي بيمانند)


    3109d7578e442b4a6fac512e597bfac7.jpg
    هرچند زندگي در قرون وسطي با خشونت و هيجان همراه بود و مستعد آن بود كه با انفجارهاي ناگهاني و عجيب نيروهاي خود را رها سازد اما اين عصر را بايد عصر دگرگونيهاي كند و تدريجي دانست.
    گواينكه جهان قرون وسطي مانند كليساي جامعش درعين بيشتابي بسيار استادانه ساخته و پرداخته شده بود و همين امر سرعت باورنكردني رنسانس را ممكن ساخت. جهان با سرعتي بيمانند درحال تغيير تحول بود و اين تحولات تقريباً تمام جوانب زندگي بشري را در بر ميگرفت.
    در عالم ادبيات نيز آهنگ تغيير به همين اندازه سريع بود. نسخههاي متعدد فراموش شده لاتيني پيدا شده و نويسندگان گمشده لاتينزبان كشف شدند و همه اينها هيجانات عصر رنسانس را دامن ميزد و فضلاي اقوام اروپايي را تحريك به كار شديدتر و پيگيرتر مينمود. آثار هنري كلاسيك پس از سالها مدفون ماندن، از زير زمين بيرون آمده شدند، فرهنگ و انديشه شروع به رشد و نمويي سريع كرد و فرزندان خلفشان (ادبيات و هنر) چارهاي نداشتند جز آنكه از آنها پيروي كنند.
    فلورانس توانست نخستين معلم زبان يوناني در غرب را با نام لئو نتيوس پيلاتوس به جهان معرفي كند و به ياري همين مرد اولين ترجمه از هومر به دست آمد، هرچند كه ترجمهاي بود خشك و بيروح لاتيني.
    3109d7578e442b4a6fac512e597bfac7.jpg

    بازرگاناني كه از بيزانطين ميآمدند زبان يوناني را به طالبان علم يوناني ميآموختند. البته اين زبان با يوناني كلاسيك تفاوت داشت و به راحتي قابل انطباق با متون كلاسيك نبود ولي به هرحال به شكل بارز و به مدد زنجيرهاي زنده و ممتد به زبان يوناني متصل بود.
    همين مشكل عدم انطباق خط و دستور زبان يوناني بيزانطيني با يونان كلاسيك در اولين ماشينهاي چاپ، بروز پيدا كرد زيرا خط يوناني بيزانطيني پر از علائم و حروف به هم پيوستهاي بود كه براي افزايش سرعت در شكستهنويسي مفيد است و به دوم اين بازشناسي يوناني كلاسيك، پيدايش نسخههاي خطي آثار نويسندگان يوناني در غرب بود و اين امر با حمله تركهاي عثماني به قسطنطنيه و فرار فضاي آن ديار به اروپاي غربي روي داد و در اثر هجوم كتابهاي خطي يوناني و خريداري شدن آن توسط پاپ، كتابخانه فعلي واتيكان تأسيس شد و اين كشف فرهنگ يوناني كلاسيك با توسعه و رشد شاخه لاتين علوم همراه بود تا سبب سرعت مكاشفهآور رنسانس گردد.
    مردم در جهت شناخت و همدلي با مردمان عهد باستان قدم نهادند و اين باعث شد تا متون كلاسيك مورد مطالعه و بازخواني قرار گيرند و برداشتهاي غلط و تفسيرهاي احمقانهاي كه از زمان بربرها رواج يافته بود اصلاح شود.
    دريافت مستقيم واژگان يوناني كلاسيك و لاتين كلاسيك زبان روميايي را تقويت كرد و نهايتاً همانطور كه ميبينيم زبان انگليسي هم واژگان يوناني و لاتيني را به خود جذب كرده است. يا اقتباس نويسندگان انگليسي و فرانسوي از آثار كلاسيك واژگان اين دو زبان كلاسيك با بن هاي انگلوساكسوي و فرانسوي نورماندي تركيب شدند و زبان انگليسي برآمده از اين چهار عنصر را چنان غنايي بخشيد كه به نيرومندترين ابزار براي انتقال ادبيات تبديل شد.
    كاري كه نويسندنگاني مانند شكسپير به آن پرداختهاند. درحالي كه زبان انگليسي از طريق يكي از نياكان خود يا همان زبان فرانسوي نرماندي (رايج در ايالتي به همين نام) با لاتين خويشاوند بود آلماني و ديگر زبانهاي اروپاي شمالي (سوئدي، فنلاندي و...) از اين خويشاوندي محروم بودند و اخذ واژگان لاتيني در آن به سختي شكل ميگرفت و همين امر به همراه سطح فرهنگي به نسبت پايين اين كشورها توسعه زبانهاي فوق را با دشواري روبهرو ميكرد.
    7b7ee0d989efdc5ee0bbe9a1e6c70b12.jpg
    لهستانيها در اين دوره آثار خود را به لاتين كلاسيك مينوشتند و روسها به اسلاوي باستان ولي ادبيات در راهي جداگانه به حركت خود ادامه ميداد و كشف دوباره آثار كلاسيك اثري بر آن نداشت، اين امر با هجوم تركها كه راه انتقال فرهنگ و تمدن از بيزانطين را به سوي مردم اسلاو بست، به صورتي عقبگردي كامل براي فرهنگ روسي درآمد.
    با بازشناسي آثار كلاسيك در اروپاي غربي نه تنها زبانهاي روميايي تقويت شد بلكه سبك شاعران و نويسندگان نيز اصلاح گشت و توسعه يافت. ميدانيم كه واقعاً مشكل بتوان ترفندي از ترفندهاي سبك را كه اينك به كار ميرود سراغ كرد كه نويسندگان آثار كلاسيك آن را ابداع نكرده باشند و همين اقتباس نويسندگان عهد رنسانس از آثار غني كلاسيك (چه رومي و چه يوناني) بين ادبيات قبل و پس از رنسانس شكاف ايجاد كرد چرا كه براي نويسندگان بعد از رنسانس نشاندن انديشه در كلام و كلام در جمله برخلاف اسلافشان كاري بس ساده بود.
    سلاست نسبي امروزي كه شاهد آنيم نتيجه تداوم سنت غني و نيرومند سبك كلاسيك است كه در عهد رنسانس به ادبيات اروپاي غربي بازگشت. كشف صورتهاي ادبي حتي مهمتر از نوگرايي در عرصه سبك بود. درحالي كه يونانيها دريايي از صورتهاي ادبي خلق كرده بودند كه براي زبانهاي ديگر نيز قابل استفاده بود، اروپاي غربي ميبايست صورتهاي ادبي خويش را خودش طراحي كند.
    اين كار با كشف صورتهاي ادبي يوناني ـ رومي به همراه ابداعات بسيار در زمينه سبك انجام شد و همين گسترش زبان و غناي مضمون كه تاريخ و افسانههاي قديمي خواهم آورد راه براي ظهور بزرگترين شاهكارهاي عصر جديد باز كرد: تراژدي در انگلستان، فرانسه و اسپانيا
    كمدي در ايتاليا، انگلستان و فرانسه
    حماسه در ايتاليا، انگلستان و پرتغال
    شعر غنايي و شبلان در ايتاليا، انگلستان، فرانسه، اسپانيا و آلمان
    طنز در ايتاليا، انگلستان و فرانسه
    و سرانجام رسانه فلسفي و مقاله در سراسر اروپاي غربي
     

    MILAD_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    27,940
    امتیاز واکنش
    17,247
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    تجریش
    اعصار تاريك: ادبيات انگلستان

    540f516c1eec45371422f75e91fcddac.jpg
    در ميان زبانهاي جديد اروپايي، زبان انگليسي هم از حيث وسعت و هم از نظر اهميت ادبيات كهن، مقام نخست را داراست.

    در طول اعصار تاريك (از سقوط روم تا سال هزار ميلادي) در فرانسه، ايتاليا، اسپانيا و يا روسيه نوعي شعر وجود داشته كه احتمالاً از آوازها و ترانههاي محلي فراتر نميرفته است. كتابها به زبان لاتين نوشته ميشد، هرچند ادباي بيزانطين در تأليفات خود همان سبكهاي كلاسيك ادبيات يوناني را به كار ميبردند.
    در چنين فضايي، مدتها پيش از سال هزار ميلادي، ادبيات ملي غني و متنوع و زنده ادبي در انگلستان پديد آمد. اين ادبيات اندكي پس از سقوط روم غربي متولد شد و عليرغم مشكلات فراوان اعصار تاريك كه اروپا را به پرتگاه توحش نزديك كرد و سرانجام در آن انداخت، به رشد و نمو خود ادامه داد و خالق بسياري از شاهكارهاي ماندگار ادبيات جهان گشت.

    شعر انگلوساكسون:
    مهمترين اثر در ادبيات كهن انگليسي با منظومي حماسي با نام بيوولف است كه شرح و وصف دو واقعه بزرگ زندگي پهلواني با همين نام ميپردازد و در بر گيرنده دوران جواني، به تخت شاهي نشستن و مرگ اوست. ماده خام منظومه توسط جنگاوران وحشي نواحي بالتيك (فرانكها، سوئدها، آنگلها و...) كه پس از ترك روميان گروهگروه به بريتانيا حمله ميكردند فراهم شده است.
    با مقايسه اين اثر با كتب بومي و رومي مانند آثار هومر ميتوان نخستين مراحل تكامل تمدن اروپايي را ديد. تكاملي كه در اعصار تاريك آغاز شده در قرون وسطي جوانه زد و سرانجام در رنسانس به درستي تناور تبديل شد.
    در مقايسه اثر بيوولف با آثار هومر خواهيم ديد كه در بيوولف نبرد ميان انسان و مادون انسان رخ ميدهد، يعني نبرد بيوولف با گرندل ، عضويت آدمخواري كه در غار زندگي ميكند و يا اژدهاي چند سوي كه به نگهباني گنج نشسته است.
    درواقع اين داستان شرح نبرد جنگاوراني است بيباك با درندگاني جانور صورتي كه بيرون از جهان آدمي زندگي ميكنند و از آن نفرت دارند، در مقابل در ايلياد، اثر منظوم هومر نبرد ميان يونانيان بدوي و سربازان تراواي ثروتمند و متمدن است در اثر اول هومر از نبرد ميان انسان و هيولاهاي غولآسا خبري نيست (به جز مورد بلورفون كه فقط 5 مصراع ايلياد را شامل ميشود).
    شبيهترين جنبه بيوولف را در اديسه بايد يافت آنجا كه اوليسس و يارانش به سرزمينهاي وحشي و ماوراي جهان يونان پا ميگذارند. در مقام مقايسه ابيوولف نه در سپيدهدم تمدن (مانند آثار هومر) كه در شفقي نيمه تاريك و گرفته روي ميدهد، همان جهان پهناور و ضد بشري كه در آثار واگنر سيليوس زنده شد.
    جهان بيوولف از جهان ساخته شده و به نمايش درآمده آثار هومر، تنگتر و سادهتر است. چشمانداز جغرافيايي داستان بيوولف به همان نواحي مركزي اروپاي شمالي محدود ميشود و هيچ اثري از روميان و يا اسلاوها در آن به چشم نميخورد. مرزها، مساكن مردم تك افتاده و به دور از هم است درحالي كه در ايلياد وقتي قهرمانان ناآشنا رودرروي يكديگر قرار ميگيرند و يا به سرزمين جديدي پا ميگذارند، از زندگي قهرمانان و يا خصوصيات و آداب و رسوم مردم اين سرزمينها نكات فراواني به خواننده ارائه ميشود تا خواننده با چند و چون نبرد آشنا شود و سير پيچيده حوادث را پيگيري نمايد. درنتيجه دو اثر هومر به تدريج منظومهاي غني و مجموعهاي قابل توجه از معلومات تاريخي و جغرافيايي را به دست ميدهند.
    در بيوولف چنين اطلاعات و تنوع جغرافيايي ديده نميشود به دليل آنكه نويسندگان داستان از گذشته و محيط پيرامون خود چندان آگاه نبودند و حتي سلاحها، جامهها و تدابير نظامي آثار هومر در مقابل انواع مشابه آن در اين حماسه ساكسوني بسيار پيچيدهتر است. بيوولف از نظر هنري شعر خام و بالنسبه ناشيانه است درحالي كه ميدانيم شعر حماسي مانند تراژدي محصول ادبي بسيار تكامليافتهاي است.
    اسلاف ناقص تكاملنيافته شعر حماسي را ميتوان در بسياري از نقاط جهان يافت: اشعار كوتاهي كه به توصيف اعمال منفرد آدمي ميپردازد و نيروي رزمي و يا رنج انساني را تصوير ميكند مانند آوازهايي درباره ماركو كرال يونيچ (قهرمان افسانه صربستان) و يا قطعه زيباي مالدون كه درباره سوارهاي مهاجم دانماركي هيچيك از اين آثار حماسه نيستند (از سرگذشت داوود تا ماجراي آرتورشاه و دلاوران ميزگرد) زيرا از انسجام هنري خاصي كه شعر حماسي داراست، بيبهرهاند شاعر حماسهسرا دلاوريهاي شگفت را توصيف ميكند، جزئيات را تجربه و تحليل ميكند و داستان خودش را با زمينههاي تاريخي، جغرافيايي و فكري پيوند ميزند و حقيقت اخلاقي عميقي را در آن ميگنجاند تا به چيزي عميقتر و با اهميتتر از توصيف يك داستان حماسي دست يابد.
    اغلب اشعار پهلواني جهان به دوره نخست اين دوره تكامل تعلق دارند. مانند حكايت سر پاتريك اسپنس و نبرد اوتربرن و... گفتيم كه بيوولف عليرغم تمام زيبايي و طراوتش از نظر انسجام و تكامل همپاي يك شعر حماسي نيست و البته اين نه مختص يوولف كه بسياري از اشعار پهلواني است كه مربوط به دوره اول تكامل شعر حماسي هستند.
    پهلواننامههاي ايسلندي مرحله دوم تكامل اشعار حماسي تعلق دارند و درواقع به شرح و بسط حوادث ميپردازند. حتي برخي از آنها مانند نجالا (از افسانه پهلوي متعلق به نواحي جنوبي ايسلند) از اصالت حماسه حقيقي برخوردارند.
    بيوولف در تلاشي ناشيانه ولي سرسختانه سعي در رسيدن به مرحله سوم تكامل شعر حماسي دارد تا وحدت و تنوع، كردار پهلواني و مفاهيم عميق معنوي را با هم بياميزد.

    شعر از 3 بخش تشكيل شده است:
    1) نبرد بيوولف با گرندل
    2) نبرد بيوولف با مادر گرندل
    3) نبرد بيوولف با اژدهاي آتشافشان و مرگ او.
    يعني بخش اعظم منظومه نقل و شرح 3 حادثه بزرگ است كه اگر تكراري نباشند، شبيه يكديگرند. جلوس بيوولف بر تخت پادشاهي و حكمراني 50 سالهاش فقط در 150 مصراع بيان شده و بيان رخدادهاي ضمني به خاطرات گذشته، مقايسه بيوولف با پهلوانان قديم و... با اين هدف بوده كه ماجرا را براي گنجاندن در ساختماني چند بعدي آماده كنند ولي نويسنده از عهده كار خوب برنيامده است و اثر از تناسب و هماهنگي لازم برخوردار نيست.
    در اعصار تاريكي كه كليسا و مذهب رسمي بر افكار عمومي سيطره داشت، پرورش شاعري كه قدرت تصور و خلق آثاري عميق و قوي را داشته باشد تقريباً غيرممكن بود و خلق اثري عميق و رسا براي اقوامي تقريباً وحشي و بدوي چندان قابل هضم نمينمود و به راستي كه سبك و زبان منظومه، در قياس با حماسههاي بزرگي مانند آثار حماسي يونان و روم فاقد رسايي لازم است.
    540f516c1eec45371422f75e91fcddac.jpg
    فرهنگ كلاسيك تقريباً هيچ اثر مستقيمي بر بيوولف و ديگر منظومههاي غيرديني انگلوساكسون نگذاشته است چرا كه اين منظومه به جهاني متفاوت از جهان تمدن يوناني، رومي تعلق دارند. برخلاف تصور برخي از محققان كه بيوولف را تقليدي از انهئيد ميدانند تفاوتهاي موجود از حيث زبان و ساختار و صناعت ميان اين دو اثر بسيار عميق است و تنها استفاده از لفظ و زبان پهلواني نميتواند دليل قانعكنندهاي براي اين ارتباط باشد.
    هرگاه نويسندگان و شاعران اعصار تاريك، ادبيات كلاسيك را ميشناختند به دليل كمال و نيروي برتر اين ادبيات، مجبور بودند به شيوهاي دقيقتر و صريحتر آن را اقتباس كنند.
    هرچند اين منظومه از نفوذ احكام و افكار مسيحيت خالي نيست و آرمانهاي مسيحي را بر زيربناي الحادي جهاني بيگانه با تمدن بنا ميكند تا به تدريج آن را دگرگون سازد. البته اين نفوذ صوري و جنبي است و نسبت به فكر اصلي منظومه در مرتبه دوم قرار دارد. نفوذ افكار مسيحي در برخي از پهلواننامههاي ايسلندي و افسانههاي سنتي نيز روي ميدهد (مانند مباحثه اوئيسين) با قديس پاتريك، نوشته ليدي گريگوري) بيوولف با مراسم تدفيني سراسر الحادي آغاز ميشود و پايان ميگيرد، چرا كه نفوذ كلام عيسي(ع) تنها ساختماني نيمهتمام است كه بر زيربناي الحادي جامعه بنا نهاده شده و سالها و بلكه قرنها طول ميكشد كه اين خانه نيمهتمام، به تكامل برسد.
    تناقضهايي كه در بيوولف وجود دارد (مانند شعري كه در باب 5 روز آغاز خلقت است ( مقابل نور كشنده ارواح يا همان ابليس، هنگامي كه قصر مورد حمله غولهاي آدمخوار قرار ميگيرد) دلالت بر تحريف و تداخل فرهنگهاست تأثير و نفوذ مسيحيت (آنچه كه هست) دقيقاً مربوط به سنت عهد عتيق است زيرا مخاطبان بيوولف يا همان مردمان نيمه وحشي درحدي از آگاهي و فرهيختگي نبودند كه بتوانند مقالات و انجيل پولس رسول را بخوانند.
    خداوند براي آنها يك فرمانروا، يك پادشاه و از همه مهمتر مظهر قدرت بود دقيقاً به همين دليل شايسته احترام. در يكي دو مورد از داستان بيوولف نشانههايي از عهد عتيق به همان شكلي كه با فرهنگ الحادي پيوند خوردهاند وجود دارد (مانند گرندل و غولهايي آدمخواري كه از اعقاب قابيل هستند) ولي هيچ اشارهاي به حضرت عيسي(ع) و يا فرشتگان در كار نيست. البته اشاره كوتاهي هم به طوفان نوح شده ولي با همه اين احوال، هرچند از تجربه لاتيني كتاب مقدس موارد فوق در داستان وارد شده تنها سايه كمرنگي از نفوذ فرهنگ كلاسيك را به نمايش ميگذارد و نه بيشتر.
    تأثير فرهنگ كلاسيك بر ادبيات اعصار تاريك از طريق غيرمستقيم و توسط كليسا اعمال ميشد. كليسا بود كه پس از مرگ جهاني يوناني و تسلط وحشيان شمال اروپا بر روم غربي آنها را با تمدن آشنا كرد.
    حماسه بيوولف چگونگي اين آشنايي تدريجي را كه به وسيله دين نو و به طرزي معقول حاصل آمد، نشان ميدهد. آرنولد توينبي در بررسي تاريخ، دليل عدم اشاره به دستاوردهاي نظامي و براندازي امپراتوري روم را در اشعار و آثار اقوام شمال اروپا (كه بايد در آثار حماسي آنها نمود پيدا ميكرد) عظمت و پيچيدگي امپراتوري روم در مقابل بدوي و پيش پا افتاده بودن تمدن اقوام اروپاي شمالي ميداند.
    درحقيقت امر، امپراتوري روم بسيار پهناور با ساختاري پيچيده بود و فتح آن براي قبايل و شاعران قبايل بيش از آن به طول انجاميد كه حركت و عملي پهلواني به حساب آيد و در ايلياد از محاصره تروا سخني به ميان نميآيد بلكه هومر با قدرت نبوغ خود جنگ ده ساله و سرانجام تصرف شهر را در داستان ميگنجاند. اما اقوام بدوي شمال اروپا را چيزي نميتوانست به وجد آورد يا به سرودن شعر برانگيزد مگر: اهانتي، زني، هيولايي و يا گنجي. آنها بيش از آنكه به دشمن متمدني كه به زانو در ميآوردند فكر كنند در تلاش براي رسيدن به سهم مقرر از نعمتهاي ناديده و ناچشيده بودند.
    بربرها امپراتوري روم را از ميان برنداشتند بلكه از مرزهاي آن گذشتند و جانشين قدرت قديمي شدند و همين جريان فتح امپراتوري ميل مفرط اقوام پيروزمند را نسبت به ادبيات حماسي زائل كرد زيرا اين پيشروي همراه با موفقيت كامل بود درحالي كه در حماسه و اشعار برخواسته از آن به شكست پرداختن ارجحتر است زيرا شكست دليران را دليرتر ميكند و زندگي را صيقل ميدهد.
    در حماسه تنها زماني نوشتن از پيروزي مجاز است كه اين پيروزي از آوردگاهي هولناك و وقايع عجيب به دست آمده باشد. زماني كه در زير شمشير شارلماني، اين بربرها خود را در معرض شكست ديدند، اشعار حماسي و پهلواني دوباره سر بر آورد!.
    بنا به تصريح بيد در تاريخ مذهبي انگلستان، شعر انگليسي از سنت شعري انگلوساكسون سرچشمه گرفته است . داستان اين انتقال سنت هاي آميخته با مذهب در اشعار انگليسي نيز در جاي خود زيباست:
    در مجالس انگلستان رسم بر آن بود كه هر يك از ميهمانان به نوبت چنگ نواخته و آوازي بخوانند ( شعر حتما بايد غير مذهبي بود ) ، گاوچراني از مردم نورتامبريا به نام كرمون كه شعري نمي دانست از ميهماني خارج شد و به آغلش رفت تا شب را به نگهباني بايستد . ولي خوابش برد و در خواب شعري به او الهام شد كه پيدايش آفريدگار و ستايشش مضمون آن بود ، پس از بيداري تمام آن شعر در حافظه اش نقش بسته بود ، كه البته به رسم شكوه و جلال كتاب مقدس نكاتي را بدان افزود و چنين بود كه شعر انگليسي بوجود آمد .
    گفتيم كه شاعر انگليسي به واسطه شيوه كهن ادبيات انگلو ساگسون از محدود كردن معني در يك بيت پرهيز مي كرد ( بر خلاف لاكتا نسيوس) و در مقابل به سياهه آلامي كه لاكتانسيوس ، آشيانه ققنوس را از آنها در امان مي خواهد دو مورد ديگر نيز مي افزود ، يعني همان نظراتي كه در كمين بريتانياي دوران انگو ساكسون بود همچون دشمنان انقراض ناگهاني در هر مصراع اين شعر ، آوردن دو يا سه كلمه كه با يك حرف شروع شوند ( صنعت جناس استهلالي ) معمولي است و عبارات لاتيني بر گرفته از سروده هاي مذهبي تقريبأ نيمي از هر مصراع را تشكيل ميدهد . اينها همه نشانه اعتلاي فرهنگ بريتانياست كه چنين شاعري و چنان مخاطبي را در امان خود مي پرورانده است .
    دليل اهميت فراوان ققنوس ، اين است كه اولين اثري است كه از ميان آثار منظوم كلاسيك (لاتين) به يكي از زبانهاي جديد ترجمه شد . سراينده زبان لاتيني را بخوبي مي داند و زبان خود و سنت هاي برآمده از آن را به همراه تخيل و توانائي خويش ، از هر جهت همسنگ با نمونه لاتيني مي داند و دليل واقعي تمدن پيشرفته بريتانيا در حد فاصل هجوم ساكسونها و دانماركيها در همين امر است .
    در ادبيات انگلوساكسون 5 موج اين جريان پيشروي كه ريشه در آثار كلاسيك داشت را به پيش برد .
    1) . شعر دوره الحاد مانند بيوولف و ديگر منظومه هاي پهلواني كوچكتر نفوذ فرهنگ يوناني ؛ رومي در اين آثار ديده نمي شود و فقط پرتو ضعيفي از مسيحيت لاتيني بر آن تابيده است.
    2) . آثار كدمان در نيمه دوم قرن هفتهم كه بر مبناي قصص متن لاتين كتاب مقدس و البته سنت شعر انگلوساكسون ، شعر مي سرود . اين آثار راه ديگر شاعران هم عصر كدمان را براي مطالعه نسخه هاي لاتيني كتاب مقدس باز كرد.
    3) كينه ولف شاعر انگلو ساكسون كه موضوع اشعار خود را از آثار نثر نويسان لاتيني دوره مسيحي بر مي گرفت.
    4) ققنوس، كه ترجمه اي آزاد و مبسوط و تخيلي است و در واقع آميزه اي است از شعر لاتيني و نثر لاتيني دوران مسيحي .
    5) منظومه روياي صليب توسط يكي از شاعران انگليسي كه بر اساس مضامين بر گرفته از مسيحيت لاتيني سروده شده است .
    به راستي تولد دوباره و اعجاز آميز ققنوس در هيأت مسيح ، نماد نوسازي معجزه آساي فرهنگ يوناني -رومي و فرهنگي از مجراي مسيحيت گذشته و تعيير شكل يافته در پهنه اي از جهان است كه زماني توحش بر آن حكومت مي كرد .
    ادبيات منثور انگليسي نيز همانند آثار منظوم انگلو ساكسون ، داستان تـنازع مردم بريتانيا در راه كسب تمدن است . تـنازعي بغايت سخت و دشوار كه بارها رشته آن گسسته شد. در جائي كه شعر چه از نظر شكل و چه از نظر موضوع رو به گذشته و آثار كلاسيك دارد ، نثر به دوران معاصر مي پردازد و منعكس كننده نيازها ؛ توانا ييها و مسائل زمان خويش است و به همين دليل ادبيات اين دوره از آثار منـثور انگليسي، اساسا تعليمي است و هدف آن آشنا ساختن مردم بريتانيا با تمدن ، دوام بخشيدن به آنها و تشويق مردم براي مقابله با اقوام وحشي است .
    ادبيات انگليسي در راه انجام چنين ارتقايي به دو سلاح مسلح بود ، كتاب مقدس و فرهنگ كلاسيك . در اين دوره هيچ كتابي براي تفنن به رشته نگارش در نيامد ، هر آنچه كه نوشته شد اساسا يا فلسفي بود يا مذهبي يا تاريخي . اين كوشش بي حد و حصر براي زنده نگه داشتن چراغ تمدن در بريتانيا را برخوردهايي شديد قطع مي كرد يا به انحراف مي كشاند. اولين برخورد ، اختلافي بود كه ميان كليساي كاتوليك روم و كليساي بريتانيا (قديس پاتريك يا قديس كولومبا) داراي تفسير و تعبيري متفاوت از هم كيشان خود در ايتاليا بودند. كشيش سلتي پلاگيوس ، در ادامه راه اين بزرگان ، پاي مباحثي مانند اختيار و اراده انسان را در آثار منثور انگليسي گشود ، وي كتابهايي را در پاسخ قديس بزرگ اگوستين به رشته نگارش در آمد كه نخستين آموزه ها و احكام پرو تستان مي توان در افكار و انديشه هاي اين راهب و حكيم الهي يافت .
    كشمكش دو كليسا در سال 596 ميلادي، كه كليساي روم براي تسخير دوباره مواضع غربي امپراطوري و شكست رقيب انگليسي خيز برداشت ، به اوج خود رسيد و و پيروزي كليساي روم و نماينده اش قديس اگوستين در شوراي ويتبي ظاهرا به پايان رسيد ولي اين اختلافات ، دير پا و قدرتمند بود و در سراسر دوران نخستين ادبيات منثور انگليسي ، نشانه برخورد ميان دو كليسا و تلفيق ميان آن دو را مي توان مشاهده كرد .
    اين دوران همزمان با عهد كدمان وكينه ولف در ساخت شعر بود . در نثر تنها آثار لاتين بر جا مانده است . نخستين گزارش تاريخي در باره بريتانيا دوران تاريك، توسط يكي از رهبران سلتي به نام گيلواس به رشته نگارش در آمده است.
    او نويسنده اي بود ؛ مسلط به زبان لاتيني و يكي از وارثان بلافصل تمدن رومي در بريتانيا . از ميان اولين ادباي ساكسوني ، آلدهلم كه تعليمات ابتدائي را نزد يكي از راهبان سلتي ( ماندوب) فرا گرفته بود بسيار زيبا شعر مي گفت، (شايد به وسيله تاثيرات ويرژيل) ولي نثر نامه هاي او در باب مسائل ديني به اخلاق و تعليم و تربيت ، گرفتار تقليد از نثر آباء كليساست .
    61a5a77405e6181f9b88fb91375a1e2f.jpg
    گويا به اين دليل كه مطالعه آلدهلم در آثار لاتيني متاخر بوده است و تنها 3 بار در نوشته هاي خود از سيسرو نقل قول كرده است . پس از آلدهلم ، بيد يكي از بزرگان ادبيات منثور انگليسي پا به عرصه وجود نهاد . وي از دركي قوي و صراحتي مطبوع برخوردار بود . آثار او (مردي از شمال جزيره كه تعليمات ابتدائي را در ايرلند نزد اهل كليسا فرا گرفت ) همه به زبان لاتيني است و هر چند جذابيت اين آثار رو به كاهش گذاشته ولي در هيچ كدام اثري از گزافه گويي و يا ابهام آثار قرون وسطي ديده نمي شود. بسياري از اين آثار در واقع تفاسير كتاب مقدس (عهد عتيق) و يا داستانهاي بازگو شده در انجيل هستند ( از قبيل هيكل اورشليم) .
    تلفيق فرهنگ كلاسيك و جديد را به ظرافت مي توان در كتاب تاريخ مذهبي بريتانيا يافت. اين كتاب يك دوره تاريخي از حد فاصل حمله قصير در سال 55 ق.م تا 731 ميلادي را در بر مي گيرد . اين كتاب ، اثر بسيار معتبري است زيرا يكي از نخستين اسناد مهم تاريخي است كه در آن چگونگي غلبه تمدن بر توحش ، پس از سقوط امپراطوري روم ، تشريح شده است . ساختمان معتبر و محكمي دارد ، در نوع خود ازديگر آثار ادبيات كهن انگليسي به مراتب بزرگتر است و با آثار پراكنده و از هم گسيسته هم عصر خود تفاوت بسيار دارد .
    بيد در نگارش اين اثر ، از اسناد گرانبهاي منتشر نشده و اقوال شفاهي و مداركي كه از منابع دور دست ، حتي روم جمع آوري شده استفاده مي كند و داستانهايي كه تنها از اين اثر به دست ما رسيده مانند الهام كدمان و ... را در نوشته هاي خود مي گنجاند . او علي رغم انگليسي بودن در لاتين نيز تسلطي بي مانند داشت و الحق كه زبان لاتين ، زباني بود زنده ، لطيف ، داراي ظرفيت فراوان و قابل فهم در همه جا ، هر چند كه آموختن آن بسيار سخت و با زحمت فراوان بود . فرهنگ ارو پايي عميقا زير تاثير ديد گاههاي تاريخي بيد قرار گرفت .
    هم اوست كه تاريخ اروپا را به دو دوره قبل و بعد از ميلاد مسيح تقسيم كرد. او نخستين نويسنده بريتانيايي است كه سبب اعتلاي عصر خود شد . از دلايل ديگر اعتلاي معارف انگلستان در اعصار تاريك وجود دو تن از بزرگان فضل و دانش در اين عصر است كه در تجديد بناي تعليم و تربيت اروپا نقش داشتند :
    يكي آلكوئين از مردم يورك كه به قصد تدريس در مدرسه علوم كلاسيك به فرانسه رفت همان ديواره ها ئي كه از نظر فرهنگي توسط شارلماني در برابر اقوام وحشي بر افراشته شده بود. آلكوئين بيش از 300 مقاله درباره ادبيات و تعليم و تربيت به رشته نگارش در آورده است .
    نفر دوم جان اريوحنا ، كه خود را( سلت ايرلندي ) مي خواند و از بزرگترين فيلسوفان اعصار تاريك است. جان يكي ديگر از ثمرات كليساي سلتي بود كه در سراسر اين روزگار دشوار به هستي خود ادامه داده بود . اين كليسا توسط مراكز تبليغا تي خود در سراسر اروپا دست نوشته هاي لاتيني گرانبهائي به خط ايرلندي بر جاي گذاشته اند . جان اريوحنا داراي دانش زبان يوناني بالايي بود و طرح وحدت وجود او درباره عالم مخلوق نشانه نبوغ او در زمينه مابعد الطبيعه است؛ نبوغي كه معماران كليسا هاي گوتيك نيز از آن برخوردار بودند ، هر چند توحش زبان اين نبوغ را محدود مي كرد و در فشار مي گذاشت ، ليكن در عين حال سبب تقويت آن مي گرديد .
    در اين شرايط كه انگلوساكسونها به مسيح گرويده و رو به سوي تمدن داشتند ، موج تازه اي از حملات اقوام وحشي شمال اروپا فضاي فرهنگي اروپا را به شدت متاثر كرد . هجوم دانماركي ها و تسلطشان بر بخشي از خاك شمالي بريتانيا سبب شد تا زير بناي فرهنگي اين مناطق مورد تجديد بنا قرار گيرد ، اين تجديد بنا باتوافق نامه اي كه ميان آلفرد كبير و دانماركيها امضا شد و دانماركيها را در مناطق فتح كرده شان تثبيت كرد، شدت و شتاب بيشتري يافت ، زبان انگليسي و لاتيني هر دو محدود شد و بالطبع ادبيات وابسته به آن نيز در زير لگد فاتحان وحشي دانماركي به كناري انداخته شد.
    گفتيم كه پس از هجوم كشتيهاي دانماركي به سواحل انگلستان و قتل و غارت مردم اين كشور آلفرد كبير نيرو هاي مقاومت را رهبري كرد و آنان را با وجود همه شكست ها ي هولناك به بقاي فرهنگ بريتانيا و دوام آيين مسيح دلگرم و مطمئن ساخت. با هجوم اقوام وحشي دانماركي تمدن و فرهنگ بريتانياي به شدت آسيب ديد و رشته هاي پيوند ميان بريتانيا و ديانت و تمدن گسسته شد. اكنون بايستي مدرسه ها ، كليسا ها ذهن افراد و اقشار مختلف ملت را درباره تاريخ جغرافياي بريتانيا و جهان از نو بازسازي كنند. آلفرد كبير براي انجام اين امر خطير( احياي تمدن و فرهنگ برتانيا ) دست به ترجمه 4 اثر كلاسيك زد و اين آثار را از زبان لاتين به انگلو ساكسون ترجمه نمود . چهار موضوع اساسي مباحث اين كتاب ها را تشكيل مي داند كه عبارت بودند از :
    1) اجرائي فرايض دين مسيح كه آلفرد كبير در ترجمه كتاب شبانان به آن پرداخته است، كتابي كه پايه اعظم گريگوري براي استفاده كشيشان محلي نوشته بود هر چند پايه اعظم زبان لاتيني كلاسيك را انكار مي كرد ولي در اين زمان به نيرو و استعداد و خرد عملي اين جنگاور و معلم بزرگ احتياج فراواني بود . مقدمه اين كتاب به قلم آلفرد كبير نخستين قطعه مهم نثر انگليسي شناخته شده بود .
    2) ترجمه تاريخ مذهبي بريتانيا نويشته بيد كه هدف از اين مهم ، نگارش تاريخ بريتانيا در دوران مسيحي و دوام مليت در اين سرزمين والبته مقامي كه مردم انگلستان پيش از هجوم دانماركيها در مورد فرهنگ به آن دست يافته بود.
    3) تاريخ و جغرافياي جهان ، كه پس از ترجمه كتاب تاريخ بر ضد اهل شرك نو شته نويسنده قرن پنجم اسپانيا ، اروسيوس ، از ديدگاه مسيحيت شرح و تفسير شد . بخشهاي تاريخي كتابهاي اساطير يونان و روم ، بعلاوه تاريخ و مقداري جغرافياست كه علي رغم تخريف در خورورانت است .آلفرد كبير مفروضات جغرافياي اروسوس در خصوص نواحي دور افتاده جهان را با ذكاوت حذف كرد و بجاي آن چند مطلب در باره در يا نوردي و جغرافيا يي شمال اروپا را به آن افزود .
    4) فلسفه اخلاق و رابـ ـطه آن ا حكمت الهي ، كه ترجمه تسلاي فلسفه بوئسيوس حاصل آن است و به دليل تأثير شديدش بر تفكر اروپايي در خور برسي بيشتري است.
    بوئسيوس به دوران متأخر روم تعلق دارد و مدت هزار سال يكي از منتقد ترين نويسندگان اروپا بوده است وي از خانواده اي نجيب و ثروتمند پا به عرصه وجود نهاد و زندگي خود را وقف آموختن زبان يوناني كرد. از آنجا كه اين زبان در اروپاي غربي در حال نابودي بود ، تعدادي از آثار معتبر آن را به زبان لاتيني ترجمه نمود و همين كتابها اساسي و مبناي فلسفه و علم قرون وسطي را تشكيل دادند .
    بوئسيوس به جرم دعوت از ژوستي نن ، امپراطور روم شرقي توسط تئودوريك، پادشاه استروگت، دستگير و به اعدام محكوم شد در همين دوران كه زنداني در انتظار مرگ به سر مي برد ، مشهور ترين اثر خود ، تسلاي فلسفي را نوشت. اين كتاب در پنج بخش به رشته نگارش در آمده و از نظر تشكل پلي است ميان رسالت افلاطون ( كه به منظور بازسازي روشهاي تعليمي استادش سقراط ابداع كرده بود) و هجو منيپوسي (نويسنده سوري) كه آميخته اي است از نظم و نثر . اين نويسنده اهل سوريه در نقد فلسفي خود از همين روش استفاده مي كرد در رساله بوئسيوس فصلها به تناوب منظوم و منثور است و به عبارت بهتر هر منظومي يك ميان پرده منثور را پيش از خود دارد. شيوه نثر آن لاتيني متأخر است كه تا حدودي به مرزهاي زبان لاتيني كلاسيك نيز نزديك مي شود . بخش منظوم مجموعه اي است گوناگون ، عمدتأ مصراعهاي كوتاه كه مناسب شعر غنايي است و بسيار ديگر كه به تقليد از همسرا ييهاي آثار سنكا ساخته شده است شگفت آنكه بر خلاف انتظار از آن نوع نظم تعليمي با مصراعهاي بلند و پر تحرير ، كمتر در آن مي توان يافت. سبك كلي رساله يك پارچه نيست و از گفتگوئي پر شتاب به بلاغتي شكوهمند تبديل ميشود يا بالعكس البته وقار واستحكام خود را هرگز از دست نمي دهد . كتاب در باره گفتگويي است كه ميان بوئسيوس و فلسفه( كه طبيب و پرستار اوست) رخ مي دهد فلسفه ابتدا گلايه ها و شكايات بوئسيوس گوش فرا مي دهد و سپس ، خصلت واقعي قدرت و ثروتي را كه از دست داده فراموش كرده و نمي داند كه آنها همه ظواهر بوده و گذرا .اين حقيقت را از ياد بـرده كه جهان محكوم مشيت پروردگار است. اين كه نه تنها سعادت بلكه رنجي است كه صورت كيفر ، تكليف يا تائيد دارد نيز در جهت خير و صلاح آدمي است فلسفه با پرسشهاي بسيار كه به سياق طبيبان است، با دقت و متانت ريشه اشتباهات را از روح بيمار او بيرون مي كشد و با داروي حقيقت در مانش ميكند. اين كتاب به علي رغم شكوه پايانش ، نا تمام به نظر مي رسد زيرا آنچه كه در ابتدا ميان بيمار و طبيب پيش مي آيد با گفتگوي پايان كتاب تناسبي ندارد پايان آن نيز شاعرانه يا متاثر از اساطير نيست. اما حقيقتأ كه اين اثر ، تمام يا ناتمام اثري شگرف است.
    در بسياري از اشعار انگليسي ، سنت كتاب مقدس با سبك و احساس شعر در هم آميخته است. يعني همان زبان شاعرانه و بحر زمخت و كوتاهي كه در بيوولف به كار رفته بود. همه مقدمه نيروهاي بنگاوري و قدرت اراده موجود در شهر هاي كهن غير مذهبي انگلستان در اين اشعار مشهود است. مانند منظومه پيدايش كه ابراهيم را در قامت بنگاوري دلير نشان مي دهد كه قوم لوط را از چنگ اقوام وحشي اسكانديناوي مي رهاند. مضامين اين اشعار ، ريشه درست مسيحي ندارد، بلكه ما خود از تاريخ و افسانه هاي قوم يهود است . حتي در بيوولف فصولي وجود دارند كه بر گرفته از كتاب عهد عتيق است .
    داستاني ديگر ي كه كتاب دانيال نبي، مأخذ آن بوده و از بدويترين آثار بر گرفته از كتاب عهد عقيق است به واسطه سادگي و خشونت خود ، مردم انگلستان را كه در برابر حملات دانماركي ها وحشي مقاومت مي كردند ، مجذوب خود نمود . ابتدا اين اثر را به كدمان ، منسوب مي كردند ، همان طور كه تمام اشعار پهلواني كوتاه يوناني را به هومر نسبت مي دادند، حال آنكه چنين نيست كينه ،ولف شاعر صاحب نام ديگر انگلوساكسون ، ناينده دومين مرحله سير تكاملي شعر بدوي انگلستان است . در گزارشها ، و قايعنا مها و حماسه ها مانند ديگر داستانهاي سنتي ( قصه شاه و پريان) شخصيت سراينده و نويسنده محو مي شود . همانگونه كه ما نمي دانيم سراينده آثاري مانند ايلياد يا اديسه ، كه بوده است ولي چون سبك حماسي هنوز پا بر جاست ، شاعران توانا و قدرتمند كه از رسالت خود آگاه هستند نام خود را در آثار خويش مي آورند ، سبك مرسوم را دگرگون مي كنند تا رنگي از شخصيت خود را به آن بدهند مانند هيسودوس در يكي از مهمتري آثار خود ( كارها و روزها ) خود را پيرمردي كور تصور مي كند كه در جزيره سگلاني خيوس ساكن است . اين اثر سرشار از دانستنيهاي سنتي و زبان سنتي به همراه نام و شرح احوال و بسياري از ديدگاههاي او در باب زندگي است. در شعر انگليسي نيز پس از كدمان كه به سنت اعتقاد داشت ، به همين صورت با نام كينه ولف بر ميخوريم . از كينه ولف چهار منظومه بر جايي مانده است
    1) مسيح، شرح منظوم يكي از موعظه هاي گريگوري كبير در باب عروج عيسي
    2) جوليانا، حكايت منظومي در باب شهادت قديسه جوليانا كه مأخذ آن اثري زبان لاتيني بوده است
    3) سر انجام حواريان ، خلاصه اي در باب دعوت به تبليغ و مرگ دوازده حواري
    4) هلنا، گزارشي بلند و مفصل در باره سفر قديس هلنا، مادر امپراطور كنستانتين، به بيت المقدس وي براي جستجو سليب گمشده حضرت عيسي پاي در راه نهاد و در نهايت با تهديد به كشتار يهوديان ، صليب را يافت و آيين نيايش صليب را معلول داشت .
    در همه اين اشعار نام كينه ولف با الفباي روني درج شده است رمز عجيب اين الفبا در اين است كه هر حرف نه تنها يكي از الفبا به شمار مي آيد ، بلكه كلمه اي است خود داراي معني ! از اين رو مي توانستند در يك شعر اين حروف را به عنوان كلمه بكار ببرند ، اما به صورتي بنويسند كه از تلفظ مجموعشان يك اسم حاصل شود . منظومه هلنا اخباري از زندگي كينه ولف را نيز بدست مي دهد . مي خوانيم كه شاعر مردي ثروتمند وغني بوده كه از شدت گـ ـناه به مسيحيتي افراطي تر كه آيين نيايش صليب در آن مرسوم بوده پناه مي آورد ، مسيحيتي خالصانه تر . آثار كينه ولف همانند كدمان ، تلفيقي از سبكهاي شعر انگلوساكسون است و تفكر مسيحي كه از روم به آن سرزمين ميرسيد . اما كينه ولف بر خلاف كدمان كه از داستانهاي عهد عتيق و عهد جديد در آثار خود سود مي برد ، مطالب خود را از آثار متأخر لاتيني مي گرفت كه در باره اصول و تاريخ مسيحيت بود .
    به همين دليل بايد كينه ولف را از متقد مان نشر آيين مسيح و نفوذ معارف كلاسيك در سرزمين بريتانيا دانست. سبك او به دليل آشنايي وي با آثار قدرتمند و روان كلاسيك از شيوايي بسيار بيشتري برخوردار است ولي لحن او كاملا انگلو ساكسوني است ، لحن رام نشدني و ستيزنده . براي مثال وصف پر شور سفر درياي ملكه هلنا به بيت المقدس با نفرتي كه در غالب اشعار يوناني و لاتيني نسبت به كشتيراني ديده مي شود شديدا در تضاد است ودر عين حال نخستين توصيف سنت كهنسال دريانوردي بريتانيا ست.
    در اينجا بايد به دو منظومه كم نظير اشاره كرد . در اين دو منظومه هر چند از تخلص شاعر ، خبري نيست اما از روي سبك آنها را به كينه ولف منسوب ميكنند. يكي از اين دو، روياي صليب است كه شرح رويايي است در باره صليب و ماجراي تصليب . اين اثر بيش از تمامي آثار هم عصر خود از خصلت فردي برخوردار است و در عين برابري كردن با اشعار پهلواني از جنبه قوت و استحكام ، اين قوت و استحكام را به عوالم روحاني و غريبتري منسوب مي دارد . بخشي از آن بر گرفته از سنت كهن هنر انگليسي است. سخنان مفصل صليب در باره خود ياد آور كتيبه هايي است كه روي سلاحها و زيور آلات انگلوساكسون نش بسته است ( مانند شمري كه روي آن حك شده من به فرمان آلفرد ساخته شده ام) .شعر اين اثر مانند بيوولف با (( هان ،گوش فرا دهيد)) آغاز مي شود و مسيح به شمايل پهلواني جوان به تصوير در مي آيد . اما عناصري در شعر وجود دارند كه به هيچ چيز در ادبيات كهن انگليسي شباهت ندارند از جمله اين عناصر كه مي توان آنان را طليعه داران ادبيات قرون وسطي ناميد عبارتند از: آيين نيايش صليب كه در قرن هشتم تأسيس شده بود يا توصيف تصوير خون چكان عيسي (ع) بر صليبي كه به انواع گوهرها مزين است و دريچه هاي گل را در كليسا ي گوتيك به ياد مي آورد! همچنين است پرسش مسيح نه در هيأت پادشاهي قدرتمند يا معلم اخلاق بلكه در قامتي انساني برتر و محبوب . و اما منظومه دوم (ققنوس) كه شگفترين تلفيق ميان سنتهاي كلاسيك و سنتهاي انگليسي را ارائه مي دهد. پرنده اي سحر آسا كه در دور دستهاي جهان نزديك دروازه هاي بهشت آشيانه دارد . وقتي به كهنسالي ميرسد ، توده هيمه اي فراهم مي آورد و در آتشي كه خود مي افروزد ميسوزد و باز از خاكستر خود بر مي خيزد . شاعر از اين داستان تمثيلي اخلاقي ساخته ، آتش نماد آتش روز رستاخيز است و زنده شدن دوباره پرنده تصويري است از رستاخيز مسيح و ارواح مسيحي و حيات جاودانه آنان توصيف ققنوس از اشعار لاتيني منسوب به لاكتانسيوس شاعر و نويسنده مسيحي است و تمثيل اخلاقي شاعر يكي از مواعظ آمبروز در خصوص قيامت مسيح است وملحقاتي از عهد عتيق و بيد وديگران به آن افزوده شده است شاعر دگرگونيهاي وسيعي در شعر سنگين و ملال آور لاكتانسيوس ايجاد كرده است و از مهمترين اين تعغيرات ، كيفيت لحن احساس و تأثر در شعر منسوب گينه ولف است .لاكتانسيوس علي رغم انتخاب چنين موضوع بكري از توانايي و قدرت لازم در سرودن اشعار غني بر خوردار نيست و مهمترين تاثيري كه بر خواننده خود مي گذارد نفرت از زندگي است كه از ويژ گي ها ي تفكر صدر مسيحيت است . موضوع بسيار بديع است حتي از موضوع قو كه مطلوب شا عران دوره اليزابت و نمادگرايان بود زيباتر است . موضوعي است شبيه به مرغ طوفان بو دلر، عقاب تني سون يا قويي كه مالارمه به تصوير مي كشد ، نماد هاي عارفانه و سرشار از درد اشتياق در مقابل شاعر انگلوساكسون به زندگي عشق مي ورزد و در نتيجه با ستايشي مهر آميز به توصيف اين مرغ شگفت انگيز مي پردازد.
    قوه تخيل شاعر انگلوساكسون در درجات بسيار بالاتري قرار دارد واين مطلب را آنجا كه طبيعت و آشيانه با شكوه ققنوس را وصف مي كند و آنجا كه به مقايسه اين آشيانه با طبيعت مه آلود و دلگير بريتانيا مي پردازد و جزئيات دقيقي را ارائه مي دهد به وضوح مي بينيم واژه patet به معناي هر دري كه بسته نباشد و توسط لاكتانسيوس براي وصف دروازه آسمان ( جايي كه ققنوس آشيانه ندارد) به كار رفته معناي متعارفي براي شاعذان انگليسي ندارد ، بلكه تصويري است كه محرك او در خلق معنايي نو و زيباست .دروازه اي آسماني كه نه تنها گشوده است بلكه پژواك سروده هاي قدسي را به گوش بشر خاكي مي رساند، پرا كه بشر را به آشيانه ققنوس راهي نيست .لاكتانسيوس ققنوس را از آنرو سعادتمند مي داند كه جفت و فرزندي ندارد واز طريق مرگ به زندگي ميرسد در حالي كه شاعر انگليسي ، تفكرات لاكتانسيوس را به ستايش قدرت پروردگار بدل مي كند ! و تفكرات بعدي او را اشارتي به جاودانگي!! و در ايجاست كه خود را از قيد متن اصلي لاكتانسيوس ( كهمضموم آن نفرت از بشر است ) آزاد مي سازد و آنرا بسط مي دهد.
    تفاوت اساسي كه ميان شعر انگليسي و شعر روميايي كه سنت كهنسال آن سالها ادامه داشته است ، وجود داشت اين بود كه شاعر انگليسي از محدود كردن معني در يك بيت پرهيز ميكند و آن را رها مي سازد و حتي گفتار با توصيف را در ميانه مصراع قطع مي كند به همين دليل است كه شعر شاعر انگليسي از متن اصلي بسيار حجيم تر است نه به دليل آنكه شاعر از ترجمه احساس خود را در توصيف ها افزايش دهد و تشديد كند.
    گفتيم كه يكي از قوي ترين كتاب هاي نثر انگلوساكسون، تسلاي فلسفه نوشته بوئسيوس رومي بود، او اين كتاب را در هنگامي كه انتظار مرگ را مي كشيد به رشته نگارش در آورد . تسلاي فلسفه علي رغم نقاط ضعفي كه دارد، اثري شگرف است و دلايل چندي را مي توان براي اين مدعي، بجا آورد از جمله:
    1). خصلتي شخصي دارد هر چند كه تركيبي از استد لا لهاي فلسفي ديگران و تصاوير بسياري از شاعران گذشته است. سيماي جذاب و ذهن با وقار بوئسيوس در تمام كتاب به وضوع ديده ميشود و به سير داستان وحدت مي بخشد . اشعار كتاب توسط خود بوئسيوس يا شخصيت زن كتاب( فلسفه ) به آواز خوانده مي شود كه مانع مي شود تا كتاب به رسالت فلسفي شباهت پيدا كند و از آنجا كه با زندگي و مرگ بوئسيوس ارتباط دارد اثر يكتا و بي نظير جلوه مي كند. به راستي تسلاي فلسفي داراي همان خصوصيات منفرد رسالت بزرگي چون گور گياس ، فايدون و جمهوري افلاطون است.
    2). كتاب از احساس و تاثر سرشار است مثلا، صحنه وقوع حادثه يا همان سلول مخصوص زندانيان محكوم به مرگ كه در آن مردي فرهيخته و شريف چشم به پايان كار خود دارد ،سخت تكان دهنده،مينمايد استدلالهاي فلسفي با همه خشكي و دشواري( كه در فايدون افلاطون هم ديده مي شود) ، در اين كتاب به مباحث فلسفي كلاسيك شباهتي ندارد، بلكه در اثر ضرورت و الزام بوئسيوس و طبيب در پيگيري آنها، زنده و از احساس و تأثر مشمون است و همين از كتاب اثري متفاوت مي سازد .ايكيفيت الزام را شعر تشديد مي كند مانند آوازه هايي بي اميد و تسلا جو كه بيان درد اشتياق است و از ديواره هاي زندان به بيرون درز مي كند .مسئله اي كه بوئسيوي با آن در حال دستو پنجه نرم كردن است ، تنها مشكل و ابهام او نيست بلكه مسئله هر مردو زني است كه براي لحظه اي سايه مرگ را بر سر خود احساس كند. بوئسيوس مردي است كه هيچ چيز برايش نمانده تا به خاطر آن زندگي كند و فقط و فقط ، در پي دست يافتن به حقيقتي است تا او را به كمال برساند ،احساس صادقانه و قابل انتقال به خواننده ، همانطور كه فلسفه نيز موجودي مجرد نيست ، بلكه زني است زيبا، مهربان، با وقار و جذاب!! او در حقيقت نماينده و سمبول جانها ي زيبا است كه در صفي طويل ، در تفكر اسرار اروپا ادامه پيدا كردند و با حضور خود درنده خويي زمانه خويش را تعديل كردند. تسلاي فلسفه از نظر محتوا بسيار غني است ، زيرا تركيبي است از طلاترين انديشه هايي كه هر كدام به يكي از حوزه هاي بزرگ و گوناگون فكر تعلق دارند از جمله:
    الف). فلسفه يوناني رومي و از همه مهمتر فلسفه افلاطون روشن و واضح است كه در اين كتاب چهره سقراط( استاد افلاطون و شكل دهنده افكارش ) كه لا آرامش در زندان مهياي مرگ مي شودو تسلاي خود را تنها در فلسفه مي جويد، مد نظر بوده استتمامي داستان، گام به گام، شرح تبديل و دگرگوني است كه از نظر افلاطون ، شرط لازم براي ورود به زندگي فلسفي است. راز جاودانگي سيسرو ، طبيعت ارسطو و حتي رسالت و تفاسير نو افلاطونيان در جاي جاي كتاب د يده ميشود . از مهمترين نكات كتاب مقايسه اي است كه بوئسيوس ميان جهان مادي( متعلق) و قانون اخلاقي به عمل مي آورد .
    ب).در اين ادبيات كلاسيك، تأكيد بوئسيوس بيشتر برآثار رومي است تا يوناني ، همانطور كه در شعر سرمشق اصلي او سنكاست ( شاعر شهير رومي ). در نثر پيرو سبك سيسرو است ولي از اندرز هاي حكيمانه هوراس و ويژل نيز سود بـرده است.
    ج). هر چند از آرمانهاي مسحيت ذكري به ميان نمي آيد و لي كتاب چندين از اين آرمانها دور نيست هرچند از حضرت عيسي يا مباني ديني چيزي به ميان نمي آيد و تسلا بخش بوئسيوس فلسفه است نه مذهب با اين حال كتاب مبين اعتقاد نويسنده به توحيد است ، جاودانگي را امري بديهي تلقي مي كند، بر اهميت حيات اخلاقي تأكيد ميكند و حتي از برزخ سخن مي گويد و شكل مجسم آرمانها ي مسيحي را ميستايد ( مانند شجاعت در هنگام شكنجه) تسلاي فلسفي كتابي است با ارزش تعليمي و بسيار بالا كه مانند رسالت افلاطون خواننده را در مسير تعليماتي كتاب قرار مي دهد و مباني مورد نظرش را به او مي آموزد . فلسفه در قامتي زني زيبا رنج هاي بوئسيوس ( يا هر آدم ديگري را) در مان مي كندو او از كوري و ظلمتي كه حاصل رنجهاي پس از ايام سعادت است، نجات مي دهد. خود كلمه بوئسيوس نيز مشتق از وا ژه هاي يوناني است كه به معني ياري دادن بيمار و بهبود بخشيدن اوست!! همان گونه كه سقراط خويشتن را با پزشكان مقايسه مي كرد ، فلسفه نيز خود را نه به آموزگاري در برابر شاگرد ،بلكه به طبيبي در برابر بيمار تشبيه مي كند( كاري كه امروز روانكاوي بيمار روحي خوانده مي شود) .
    بوئسيوس بر خلاف يونانيان اي از ضعف هاي جسماني رنج نمي برد بلكه همچون انسان عصر نو ! به بيماري روحي مبتلا بود. مجموعه اي از اين عوامل سبب شد تا تأثير و نفوذ تسلاي فلسفه در سراسر اعصار تاريك و حتي قرون وسطي گسترده مي شود و دوام بيابد. آلفرد كبير در ترجمه تسلاي فلسفه ، كتاب را چنان پيراست كه در خور خوانندگان منظور نظر او باشد. گاه تعابير ساده تري را جايگزين بخش هاي غامض و پيچيده كتاب كرد
     

    MILAD_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    27,940
    امتیاز واکنش
    17,247
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    تجریش
    اندوه ناكترين كمدي و ظالمانه ترين مرگ

    632da5e51c8d9b9b0c0a222e8ccba60d.jpg
    قصه پيراموس و تيسبي ؛ شعري از اويد
    يكي از داستانهاي معتبر اويد و يكي از جانسوز ترين آنها داستان فيلوملا است . تره اوس ، شوهر خواهر فيلوملا پس از تجـ*ـاوز به او زبان او را مي برد و به زندانش مي اندازد. فيلوملا سر گذشت خود را بر نقش پرده اي مي بافد و آن را براي خواهر خود پرو كند، مي فرستد. پروكند با همدستي فيلوملا فرزندان خود را مي كشد و گوشت آن ها را به خورد تره اوس مي دهد. دو خواهر پس از تحمل رنج ها و مشقت هاي بسيار به پرنده تبديل مي شوند ، اين داستان از كهنترين افسانه هاي جهان است كه قدمتش به زمان هومر مي رسد و پس از وي در تمام ادبيات; رومي يوناني رد پاي آن ديده مي شود.
    632da5e51c8d9b9b0c0a222e8ccba60d.jpg
    اويد از همين خمير مايه براي داستان فيلو ملا در ادبيات قرون وسطي استفاده كرد و سرانجام شكسپير در نمايشنامه تيتوس آندرو نيكوس( با خمير مايه خشن تر) از آن سود بـرده است. ( نمونه ايراني اين افسانه داستان بلبل سر گشته است : قصه تبد يل انسان بي گـ ـناه به پرنده) در نمايشنامه هاي بعدي نيز از اين داستان استفاده شده است . از جمله در منظومه پرووانسي فلامنكا كه تاريخ آن به 1234 ميرسد ذكر اين داستان رفته است( به همراه ديگر داستانهاي اساطير روم و يونان كه اغلب هم از اويد گرفته شده است) هنر عشق ورزي ، يكي از برجسته ترين آثار اويد را ، اولين شاعر فرانسه ، كريتين دو تروا ترجمه كرد، هر چند اين اثر از بين رفته ولي چهار ترجمه ديگر از اين مجموعه باقي مانده است .
    يكي از اين ترجمه ها از مترالي شاعر جوان رومي است كه ابتكارات جالبي در آن « به كار رفته است . مدتي بعد( بين سالهاي 1316تا 1318) مسخ شدگان اويد ترجمه شد و تفريط اخلاقي 70000 مصراعي در بحر هشت هجايي به آن منضم گرديد . سراينده ناشناس ( احتمالا اهل بور گندي ) ابتدا داستان را نقل كرده و سپس خودش نكاتي به آن افزوده است مانند داستان نارسيوس و گل نرگس: گل غرور آدمي .
    براي درك و شناخت قرون وسطي از طريق ادبيات ، خواندن سه كتاب ضروري است: كمدي دانته، قصه هاي كنتر بري و رمان گل سرخ.
     

    MILAD_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    27,940
    امتیاز واکنش
    17,247
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    تجریش
    رنسانس:انقلاب فرهنگي

    a8c34d7e57bd3317fad5fc354369f6b5.jpg
    همان گونه كه اعصار تاريك پيروزي بربريت بر تمدن كلاسيك بود، در مقابل قرون وسطي دوراني بود كه بر بر ها به دين مسيح در آمدند و به ياري كليسا و آثار پراكنده باز مانده از فرهنگ كلاسيك با تمدن آشنا شدند.

    رنسانس اين تمدن در حال رشد را بارور كرد و به موهبت مادي و معنوي بسياري كه بعضي براي اولين بار به دست آمده بود و برخي پس از خوابي طولاني و مرگ آسا دوباره كشف مي شد، اين مسير طولاني را به مقصد رساند و در اين مسير از گنجينه هاي كلاسيك ( رومي …#34; يوناني) سود فروان برد.

    اعصار تاريك در ايتاليا بسيار دير پا بود و نياز به زمان بيشتري داشت تا بساط آن در آنجا برچيده شود. اين تاريكي دير پا با تجزيه امپراطوري روم ( شرقي و غربي ) و جدايي فرهنگ روم از يونان آغاز شده بود، پس از آن ، زوالش در غرب هم آغاز شد . در حالي كه عصر تاريكي به همان اندازه خوف انگيز، بر شرق دامن مي گسترد كه از برخي جهات هنوز هم از ميان برداشته نشده است .

    فرهنگ يوناني كه پس از اعصار تاريك

    در قرون وسطي ابتدا به ايتاليا وارد شد، طليعه صبح آغاز رنسانس و رشد و نمو تمدن جديد بود. در ايتاليا دو نفر بيش از ديگران در شناسايي فرهنگ يوناني تلاش كردند:

    1). جوواني بو كاچو

    2). فرانچسكو پترارك.

    گو اينكه اين دو ريشه فرانسوي هم داشتند. پترارك به نسل پس از دانته تعلق داشت، هر چند كه در يك عصر زندگي مي كردند ولي تفاوت فكري آنها نماد شكاف دو مرحله فرهنگي محسوب مي شود. پترارك چندان اشعار دانته را نمي پسنديد، زيرا زبان لاتيني را به زبان بومي ايتاليايي رجحان مي داد و از طرفي سادگي زاهدانه نوشته هاي دانته در نظرش عاري از جاذبه بود و علاقه اش را بر نمي انگيخت.

    رابـ ـطه پترارك با دانته تقريبأ شبيه به رابـ ـطه ويرژيل با اويد بود . اويد يكبار گفته بود:« من ويرژيل را ديدم، همين» . سعي و تلاشش بر اين صرف كرد تا آثاري بهتر از استاد بيافريند.

    دانته در ميان سالي به تبعيد فرستاده شده بود و همين سبب مي شد تا آرزوي ديدن دوباره فلورانس را همواره در سر بپروراند ولي پترارك در تبعيد زاده شد ، شايد به همين دليل آنجا كه جهان خارج را با لـ*ـذت نظاره مي كرد ، دانته متوجه درون خود بود .

    پترارك بر خلاف دانته هويت گمشده اي نداشت كه در درون خود به دنبال آن بگردد ! بر خلاف دانته ، پترارك صاحب اولين كتابخانه كامل به معناي امروزي بود و هر روز بر تعداد اين كتا بها مي افزود. دانته كتابهاي تنك خود را با دقت مطالعه كرده بود ، در مقابل پترارك نه كتاب مقدس را خوب مي شناخت و نه اساطير را و لي در زمينه ادبيات كلاسيك با آثار بسيار بيشتري آشنايي داشت. اين آثار كلاسيك در كتابخانه ها موجود بودند ولي كمتر كسي از وجود آنها خبر داشت و تنها در قرون وسطي و رنسانس بود كه اين گنجينه غني دوباره مورد توجه قرار گرفت و راه را براي صعود به قله تمدن جديد گشود.

    كار مرداني چون پترارك جستن و يافتن آنها به دست خود و نشر آنها از طريق نسخه برداري شخص يا تشويق ديگران به نسخه برداري ، بحث و گفتگو با دوستان درباره اين آثار و مشهور و مقبول ساختن آنها بود. مطالعه جامعي كه در شخصيت چند بعدي سيسرو انجام شد به ياري همين آثار كشف ناشده ممكن بود. پترارك در اين مطالعه سيسرو را به صورت يكي از نيرو هاي شكل دهنده آرمان اومانيسم عهد رنسانس عرضه كرده است .

    تفاوت فكري دانته و پترارك در بسياري از موارد خودش را آشكار مي كند : براي مثال هر دو آنها ويرژيل را مي شناختند ولي برداشت آنها از ويرژيل كاملا متفاوت بود زيرا پترارك در آستانه رنسانس به آثاري از ويرژيل دست يافت كه به او امكان قضاوت كاملتري را مي داد( بر خلاف دانته كه از اين اطلاعات محروم بود) ، دانته به زبان بومي ايتاليايي كه زباني نو بود، مي نوشت، حال آنكه پتراك به زبان يوناني مسلط بود و فقط كتابهاي لاتيني را مطالعه مي كرد و....

    همه اين تفاوتها جهش تفكر و انديشه از قرون وسطي به عصر رنسانس را به زيبايي و در همه ابعاد نمايش مي دهد.
    a8c34d7e57bd3317fad5fc354369f6b5.jpg
    اخلاق و فيزيك ارسطويي كه پايه و اساس تفكر دانته را تشكيل مي داد در ساختمان فكري پترارك و متفكران هم عصرش جاي خود را به تفكر فلسفي افلاطون داد و به همين ترتيب پترارك بر خلاف دانته شور مذهبي نداشت و كمتر از او در مسائل مربوط به اخلاق و خداشناسي از خود علاقه نشان مي داد.

    امانيسم و الحاد از همين نقطه شكل گرفت و مظاهر(از جمله ادبيات الحادي) بر اروپا حاكم شد و مظاهر كليسا را كنار زد . تنها مشكل و اشتباه مسلم نويسندگان و متفكران نوپاي عصر رنسانس در يك نكته خلاصه مي شد : اينك هر چقدر از مطالب صوري شاعران كلاسيك بيشتر و بهتر پيروي شود، اشعار نغز تر و زيبا تر خواهد شد و نتيجه زيانبار چنين تفكري اين است كه ذهن خلاق هنرمند تنها تكيه به هماهنگي موضوع و شكلي كه در كار ايجاد آن است قادر به عمل آزادانه نيست و همه چيز بايد به معيار بيروني ارجاع شود !! چنين نويسنده اي آثار اصيل هنري نمي آفريند بلكه تنها تنديسهاي گچي به قالب مي ريزند. اين سئوال مهمي است كه چرا از ميان نويسندگان عصر جديد كه به اقتباس و تبليغ از آن آثار كلاسيك پر داختند، تنها پترارك و هم نسلانش گرفتار شكست شدند؟( علي رغم آنكه دقيق تر از بسياري از آيندگان خود بودند. )

    علت اصلي در تفاوت ديد گا هها و تكامل ديد گاه نويسندگان عصر جديد در مقابل هم عصران نوپا بود. كساني كه توفيق يافتند هدف اصليشان آفرينش اثري خلاقانه و نو بود . از اين رو بر خلاف پترارك و ديگر نويسندگان طليعه رنسانس هر چه را از نويسندگان كلاسيك مي گرفتند ، تنها به منزله ماده خام مي دانستند مانند همه مواد خام ديگري كه از منابع گوناگون( مشاهدات زندگي- اوهام و تصورات شخصي و...) به دست مي آوردند. حتي اگر يكي از شكلهاي كلاسيك را به كار مي گرفتند ، دست خود را در دگرگون كردن و پروردن آن شكل آزاد مي ديدند. و اين همان كاري بود كه مرداني مانند دانته و شكسپير انجام مي دادند، آنها اين مواد خام را در بوته تخيل خلاق خودشان مي ريختند، به هم مي آميختند، تغيير مي دادند و سر انجام تركيبي به وجود مي آوردند كه مانند هر ماده مكعب شميايي در عين حال كه از عناصر مشخص توليد شده است، كيفيتي متفاوت با اصل داشت و اساسأ چيز تازه اي بود.

    راست است كه كار خلاقه ، هر چند دشوار ولي همواره سبب رياضت باطني است. حال كه تفاوتها و نقاط قوت و ضعف ساختار فكري پترارك را مورد برسي قرار داديم بايد به برسي مهمترين آثارش نيز بپردازيم ، به غير از الكوگ ها( مجموعه 12 شعري پترارك) كه به تقليد از ويرژيل سروده شده، جذاب ترين اثر لاتيني پترارك راز ناميده مي شود.

    در اين كتاب سه جهان با هم تصادم پيدا مي كنند و موضوع آن شرح مكالمات ميان پترارك و قديس آگوستين است. گفتيم تفكرات افلاطون در عهد رنسانس ، جايگزين انديشه ارسطو در قرون وسطي شد . انديشه هاي افلاطون از طريق بزرگاني مانند سيسرو و بوئسيوس به پترارك رسيد. در اين داستان، بانوي فلسفه بوئسيوس به نام بانوي حقيقت و باز هم به مقصد شفاي بيمار حضور دارد. جالب اينجاست كه انتخاب هم سخني مانند قديس آگوستين و تمركز نويسنده بر انديشه هاي مربوط به دوزخ و مرگ به او چهره اي قرون وسطايي بخشيده است. لحن رمانتيك نويسنده در ستايش از شخصيت هاي زن داستان هم دقيقأ متعلق به قرون وسطـــــي است، چرا كه در اين دوران زن چهره اي ملكوتي و شفابخش دارد كه توسط نويسندگان بزرگ اين عصر بارها باز سازي شده است. ولي هنگامي كه به خويشتن نگري ژرف- حساسيت روحي- عدم اعتماد به خود و نگراني و اندوه پترارك مي نگريم ، او را به مانند انسان عصر نو مي يابيم. همين مكاتبات در رازها از آنجا كه هيچ الگويي معيني براي تقليد در دسترس نبود ، همه ساخته و پرداخته ذهن غني و انعطاف پذير خود اوست.

    در زبان ايتاليايي ، غزلهايي عاشقانه پترارك اهميت فراواني دارد و الهام بخش شاعران فراواني در انگلستان، فرانسه و اسپانيا بوده است. به لحاظ تفكر اين اشعار از سرچشمه هاي گوناگون كلاسيك سيراب شده اند ولي هسته اصلي آنها عشق رمانتيك و الگوي آنها شكل تكامل يافته آوازهاي عاميانه است و اساسأ به عصر جديد تعلق دارد. رقابت و نبرد اصلي پترارك در مقابل دانته را در مجموعه« پيروزي ها» مي بينيم. جاودانگان گذشته دوباره زنده مي شوند و زبان به تجليل معشوق از دست رفته مي گشايند ، دسته هاي مختلف ( عشق- پاكدامني- مرگ- شهرت و...) مي گذرند و سر انجام هم منظومه با شرح اشتياق بهشت( در قامت زني زيبا و جوان به نام لورا) پايان مي آيد. ولي اين رقابت يك طرفه است زيرا نوشته پترارك چيزي بيش از تقليد نمايان از دانته نيست و قدرت ابداع شاعر در آن جايي براي تنفس و رشد نمي يابد. فكر اين مجموعه هم مانند انديشه هاي ادباي سر سپرده معارف كلاسيك ايستا و در نتيجه ملال انگيز است .

    در حالي كه در كمدي الهي دانته چشم اندازها مرتب تغيير مي كند و حال خواننده را نيز دگر گون مي سازد درپيروزي هاي پترارك خواننده در نقطه اي بي حركت ايستاده و دسته هايي را كه از برابرش مي گذرند نظاره مي كند( تنديسهاي گچي در قالبي قديمي). نبايد فراموش كرد كه پترارك هم مانند دانته مظهر پيوند فرهنگ يوناني- رومي و اروپا عصر جديد بود( ضعيف تر از دانته اما مترقي تر از او) . پترارك با علوم كلاسيك آشنايي بيشتري داشت و از طريق همين تفكر كلاسيك حيات خود و هم عصرانش را بارور ساخت. به مدد ا و امثال او بود كه رسوم كهن رومي دوباره احيا شد و زيبايي و فرهنگ معنوي كلاسيك راه خود را در جامعه جديد اروپايي گشود . پترارك و همكارانش در تلاش براي احيا و زنده كردن فرهنگ رومي- يوناني به مشاهده شاهد حتي خفته ، باز پس دادن جواني او و زناشويي با او! بودند و اين تجديد حيات يك ملت نبود بلكه آموزش دوباره اروپا به حساب مي آمد.
    8779197a324b4069cece713d6e138836.jpg
    به غير پترارك كه در كاوش و باز آفريني فرهنگ يوناني سعي و تلاش فراواني انجام داد بايد به جوواني بو كاچو اشاره كنيم كه از طلايه داران جنبش رنسانس در اروپا بود.

    بو كاچو احتمالا در پاريس به دنيا آمد واين نشان مي دهد كه دوتن از متمدن ترين كشورهاي اروپايي ( ايتاليا و فرانسه) براي نوزايي فرزندي به نام رنسانس بيشترين جانفشاني را انجام داده اند . بو كاچو دوست و شاگرد پترارك بود و مانند او به هر دو زبان لاتيني و ايتاليايي مي نوشته. بو كاچو هم در فرهنگ كلاسيك تبحر داشت و هم نويسنده اي نوگرا بود. تضاد ميان زندگي او و دانته حتي بارزتر و نمايانتر از تضاد ميان زندگي دانته و پترارك بود. اين تضاد هاي آشكار سبب مي شد تا عكس العمل هاي متضادي در مقابل حوادث و مفاهيم فكري و فلسفي بروز كند. بو كاچو در مقابل تجارت سخت زندگي (بر خلاف دانته كه به الهيات پناه مي برد ) كتاب « دكامرون» را نوشت ، اثري شوخ و كفرآميز كه هنوز هم خوانندگان فراوان دارد .

    يك سلسله داستان به زبان ايتاليايي كه حادثه و عشق ونيرنگ موضوع غالب آنهاست. داستان از هفت زن وسه مرد در ايام تعطيل ده روزه نقل مي شود ( دكامرون واژه هاي يوناني به معني دوره ده روزه است). راويان مردم متشخص هستند كه از شهر طاعون زده اي گريخته و به خانه ييلاقي با صفا وامني پناه بـرده اند. از اين رو كتاب را در عين واقع گرايانه بودن بايد از زمره ادبيات گريز به شمار آورد( نوشته اي صرفأ تخيلي به منظور گريز از واقعيت و مسائل و مشكلات روزانه ) از چنين داستاني از ادبيات كلاسيك نمونه اوليه اي نمي توان يافت و اصل اين الگو را احتمالا در شرق نزديك بايد جست. كتاب در حقيقت با تلفيقي از الگوهاي شرقي به جهان زرين قرون وسطايي و حوادث واقعي زندگي اروپاي غربي نوشته شده بود ولي سبك نشر كتاب ، سبك معمول واقع گرايانه نيست ، نثري فاخر وآهنگين و البته غامض و مسجع كه از اين نظر بو كاچو پيرو سيسرو بوده است.

    در طول داستان اشارتي موهني هم به كليساي مسيحي مي شود . اما خود داستان: مردي يهودي مي خواهد به آيين مسيحيت بگرود اما دچار شك و ترديد است ، براي غلبه بر ترديد به رم سفر مي كند و در بازگشت بي درنگ غسل تعميد مي يابد!! زيرا در قلب جهان مسيحيت آنقدر گـ ـناه و فساد به چشم مي بيند كه نتيجه مي گيرد كه حتمأ خدا پشت وپناه اين دين بوده كه تا به حال بقا و گسترش يافته است.

    در آثار بعدي بو كاچو ، عناصر كلاسيك و غير كلاسيك كاملا به هم آميخته مي شوند. مهمترين منظومه او « حكايت تزه ئوس » است كه نخستين حماسه ايتاليايي حداقل بعد از كمدي دانته محسوب مي شود.

    گفته بوديم كه در آثار بو كاچو جدا كردن عناصر كلاسيك از غير كلاسيك حتي از كتابهاي پترارك شوار تر است. بايد اضافه كنيم كه رمان نو در حقيقت با بو كاچو آغاز شد. او نخستين نويسنده اي است كه كه داستان منثور بلندي درباره مردم عصر خود به يك زبان بومي جديد ( ايتاليايي) نوشت .

    اين اثر كه فياماتا خوانده مي شود به دليل زبان و مضمون آن بيشتر قرون وسطايي به نظر مي رسد تا كلاسيك. ولي با دقت بيشتر آميزه اي از شيوه هاي هنري كلاسيك و مدرن را درون آن مي بينيم. زمينه فكري آن كلا يوناني نه رومي است. مثلا زني كه قهرمان داستان است وقتي از معشوق بي خبر مي ماند، گاه او را همانند لئاندر ( از عشاق افسانه اي) غرق شده مي پندارد و گاه تصور مي كند كه همچون آخي مندس( از شخصيت هاي اويد و ويرژيل) تك و تنها در كرانه ها ي متحرك رها شده است. همچنين بايد ياد آوري كرد كه بو كاچو غالب شيوه هاي انشائي كتاب خود را از شعر كلاسيك گرفته است؛ جمله هاي دقيق و صريح به گفتارهاي بلند كه در واقع تك گوئي نمايشي است سوگند و افسونهاي تشبيهات استادانه و... كه همه از دقايق فن بلاغت است. در مقابل از خدا و اخلاقيات مسيحي خبري نيست، مذهب آن الحاد است و بجاي كليسا، معابد مقدس جاي گرفته اند. وقتي فياماتا در مورد تسليم خود به عاشق ترديد مي كند انديشه خدا، مسيح و يا مريم مقدس از خاطر او نمي گذرد. بلكه اين ونوس است كه او را به تسليم وادارش مي كند و نشان دهنده كامل سنت اويد است( و به راستي اويد انساني متعلق به عصر جديد بود.) بو كاچو در زمان خود از ادبايي بود كه فقط در مقايسه پترارك مقانم نازلتري داشت ، هر چند در مقابل به زبان يوناني مسلط بود و همراه با معلم زبان خود دست به ترجمه آثار هومر زده بود. بوكاچو نيز مانند پترارك بسياري از اثار مفقود كلاسيك را يافت ولي ميان اين دو يك تفاوت اساسي و جود دارد.

    بو كاچو مانند پترارك رو به رنسانس داشت و لي پس از آنكه در سال 1361 به آيين مسيح گرويد بار ديگر به مردي قرون وسطايي تبديل شد!! البته او پايبندي خود به سنتهاي كلاسيك را هميشه حفظ كرد. او پس از غسل تعميد به جاي آينده به گذشته مي نگريست. بو كاچو نخستين نويسنده بزرگي بود كه در عصر جديد ، دست از مسيحيت شست و رو به الحاد آورد. هر چند در آخر عمر بار ديگر به اين آئين گرويد اما در آثاري كه شهرتش را مديون آنهاست ، اصول و اخلاق مسيحي را نفي كرده است و به عالم الحاد يوناني - رومي كه آن را جهان برتري مي دانسته، روي آورده است. بايد دانست كه اين نخستين مورد عكس العمل تند و پر دامنه اي نبود كه در عصر جديد نسبت به جهان الحاد نشان داده شد و به دور شدن از اخلاق و الهيات مسيحي انجاميد، هر چند مهمترين نمونه آن بود. اين عكس العمل انكار صرف نيست، وجه مثبت آن ادعاي يان مطلب است كه انديشه هاي يوناني و رومي در باب خدا و مسائل اخلاقي بهتر، آزادتر واقعي ترند زيرا با واقعيت هاي زندگي اين جهان تناسب و هماهنگي بيشتري دارند.

    البته اين همان جنبشي نيست كه سبب رفورماسيون شد و تفاوت هايي با آن دارد ولي نيرو محركه رفورماسيون به حساب مي آيد و ما در اوج رنسانس، بار ديگر با آن روبرو خواهيم شد. در اين زمان آخرين نبرد حياتي ميان ارزشهاي الحادي و آرمانهاي مسيحي روي داد كه پيروزي غالبا با طرف اول بود. اين جنبش فكري( كه در قرن هفدهم و هجدهم در نبرد كتاب ها متجلي شد) در عصر انقلاب( قرن نوزدهم) از هر زمان ديگري نيرومند تر بود. در اين زمان نويسندگان اروپايي به چند گروه تقسيم مي شدند. نويسندگاه مسيحي ( تولستوي) پيروان الحاد( نيچه) و مسيحيان نا راضي و موافق الحاد ( آرنولد) . اين جنبش فكري در سايه معابد الحادي نويي بدست آمد كه امثال بو كاچو بر ويرانه هاي بازمانده از عهد كهن بنا كردند.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا