دلنوشته کاربران زخمی | LORD کاربر انجمن نگاه دانلود

"LORD"

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/25
ارسالی ها
289
امتیاز واکنش
20,859
امتیاز
641
از پس پنجره‌ی مه گرفته
به آسمان غرق تاریکی می‌نگرم
و بغضم را با سیگارم خفه می‌کنم
چطور به اینجا رسیدیم
اینجایی که حتی خودم خودم را نمی‌شناسم
از بس از خود فاصله گرفتم به
مترسکی مانند گشتم
که لباس آدمیان به تن کرده،
اما هنوز هم فقط یک مترسک
پوشالی است که جای قلب، یک تکه سنگی دارد
و فقط می‌داند وظیفه اش ادامه دادن است
تا کجا را نمی‌داند و نمی‌فهمد
اشک‌هایش خشکیده
و قلبش سرد و بی‌روح شده...
هیچ حسی نمی‌فهمد
نه دوست داشتن
و نه دوست داشته شدن
پکی دیگر به سیگارم می‌زنم
بغض سنگین گلویم را سر ریه‌هایم
خالی می‌کنم، با دود...دود...دود
خیره می‌شوم به قاب عکس آن روزهایم
روزهایی که، چگونه لبخند زدن را می‌دانستم
و چهره‌ام این‌قدر عبوس نبود
واقعاً چه شد که از این لبخند
به جایی رسیدم
که همه با دیدن ظاهر سردم
از من می‌گریزند و می گویند آدم
اخلاق ندارد.
شروع می‌کنند به
نصیحت کردن...
که این‌گونه مباش
در حالی که بندبند گره‌های ابروهایم را
خودشان به هم بافته‌اند
مگر من چه می‌خواستم؟
تنها خواسته‌ام معمولی بودن بود
مثل دیگران اما انگار...
نمی‌توانستن مرا معمولی ببینند
نمی‌توانستند قلبم را زخمی نکنند
و برای خواسته‌هایشان با خود خواهی به آن خنجر نزنند
همین‌اند دیگر مثلاً آدم اند!
منتها در ظاهر
ولی در باطن از کفتار هم پست‌تر اند
که حاضران برای اهداف خود
قلب‌های بی گـ ـناه را لگد مال کنند
آخر زمانه چه رسمی است که گذاشتی
مگر چه ظلمی کردم
که این‌قدر تلخ جوابم را دادی...
باورم را به انسانیت از بین بردی...
دیده اما تیره کردی به تمام افراد دنیا
تا باور کنم هیچ چیز در این دنیا سفید نیست
آخرین پکم را به سیگار می‌زنم
و ته سیگارم در جاسیگاری
پر از ته سیگار خاموش می‌کنم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • "LORD"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/25
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    20,859
    امتیاز
    641
    باز هم باران می بارد
    اسمان شهر حسابی گرفته
    ومن دوباره
    اشک هایم فرو میریزد
    به خودم می پیچم از درد.
    از سنگینی قلب تنهایم.
    با هر نفسی که میکشم این ارزو را دارم که اخرین نفسم باشد
    سـ*ـینه ام سنگین و سنگین تر میشود
    وراه گلویم از هجوم بغض ها
    تنگ تر
    اما باز هم فریاد درد الود دلم را در نتفه خفه میکنم
    تا دیگران نداند آنی که همه می گمانن محکم است
    در سـ*ـینه اش درد های نا گفته ای دارد
    درد تنهایی..
    و نداشتن یاری هم راز قلبش...
    درد احساس درک نشده...
    دیگران او را به جرم این که هم رنگ انها نیست او نمیفهمند
    و ان چه هست را به باد تمسخر می گیرند...
    پوچ می نامند...
    او را منزوی می کنند...
    مبدل میشود به ادمی سرد که باعشق بیگانه است
    با قلبی مجروه از خنجر کسانی که میپنداشت
    دوستند نه گرگانی در لباس میش.
    به جایی میرسد
    که او دیگر هیچ کس را نمی تواند معتمد قلب خیش سازد
    به سکوت مبتلا میشود
    گوشه گیری ایینش میگردد
    و واژه هم چون شادی برای او معنایش را از دست می دهند
    دیگر نمی تواند تبسمش را پیدا کند
    دیگر نمی تواند شاد باشد و ان را بروز دهد
    اما با همه اینها قلب رعوفشو را دارد
    و برای شادی دیگر دل می خندد
    هرچند تلخ
    هرچند به دروغ
    درهایش را
    اشک هایش را
    پنهان میکند
    تا دیگری
    چون اون نشوند
    امافایده چیست؟
    با تمام کوشایش
    کسی ارزشش را نمی داند
    دیگران را به اون ترجیح میدهند
    وبرایشان بود و نبود او یکسان است
    هر روز بیشتر و بیشتر با احساس تنهایی
    دست و پنجه نرم میکند
    و هر روز از وجود خودش بی زار تر می گردد
    اما تحمل میکند زیرا تقدیر اوست تنهایی و غم
    و با تقدیر جنگید و مغلوب نشد ممکن نیست
     

    "LORD"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/25
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    20,859
    امتیاز
    641
    بی چتر با قلبی پر از درد قدم زیر باران می‌گذارم
    قطرات باران بر صورتم شلاق می‌زنند
    و پوست صورتم را می‌سوزانند.
    اما سوزش شلاق باران درد کمتری دارد از شلاقی
    که من از این روزگار و مردمش خوردم.کمرم از خنجرِ به ظاهر
    دوستان شرحه گشته، درست مثل دلم که دیگر تپشش را در سـ*ـینه‌اماحساس نمی‌کنم، انگار که سـ*ـینه‌ام
    خالی است از هر دلی...زمانه مرا بی رحمم کرده دیگر مثل کودکی‌هایم دل نمی‌سوزانم اطلسی‌ها.
    گلی از شاخه چیده شده محکوم به خشک شدن است.
    مثل من که این دنیا ذره‌ذره شریان حیاتم را با بی رحمی خود خشکانده،
    دیگر دلم نمی‌سوزد برای گریه مردم چون می دانم پشت هر اشکشان نیرنگ‌ها پنهان شده
    من اگر پشتم را به آن‌ها بکنم در اولین فرست
    مرا از خجر می‌زنند، سخن خلاصه این که
    دنیا دنیا گرگ‌ها شده و اگر ندری می در نت اگر دل بسوزانی نیرنگ می‌خوری اگر خوب باشی بدیمی‌بینی اگر مظلوم باشی زنده نمی گذارنت چون به جرم نبودن از آن‌ها محکم به فنایی...
    زیر باران خیس و خیس تر می شوم
    به پشت شیشه ی مغازه ای می رسم و یک زوج را
    می بینم که دارند می خندند مرد همان طور که به زن رو به رویش لبخند میزند.
    با تلفنش برای کسی که تایپ می کند تو اولین و اخرین عشقم هستی بعد از قرار کاریم در اختیار توام و زن که دارد
    در آینه خودش را برسی می کند به مرد
    میز کناری چشمک میزند هر دو با هم می خندن...هه...هه... این هم مثلا عشقشان است
    علاقه شان که با کوچک ترین تلنگری تغییر می کند
    و به سمت و سوی منافع بیشتر می رود
    بعد اسم خودشان را میگذارند عاشق و اسم رابـ ـطه ی مسخره شان را عشق واقعا این مردم که را گول میزنند....
    خودشان را....
    یا من را....
    چرا خــ ـیانـت شده رسم رابـ ـطه ها از دوستی
    ساده ی یک بچه گرفته تا یک زوج جوان
    که فرزند نیز دارند از شیشه و صحنه ی
    تحوع آورش گذرم و راه نا معلوم خود را در پیش می گیرم،
    و در دل ارزو می کنم ای کاش در سـ*ـینه ها
    واقعا دل وجود داشت نه فرود گاه که هر سباهی
    کسی در آن بشیند و پس از اندی توقف آن را ترک کند.
    کاش رسم عاشقی بر انداخته نمی شد
    از دنیا و عشق بیچاره را، هـ*ـوس به زور از جایگاهش
    در قلب ها پایین نمی کشید تا خود سلطنت کند ،
    اما چه فایده که این امکان ندارد
    وقتی برادر خون برادر را می مکد تا زنده بماند
    مادر از فرزند میگذرد چون با خود خواهی او را نمی خواهد
    فرزندان از والدین می گذرند چون به اسطلاح نمی خواهند
    ناراحتی همسرشان را ببینند بدون آن که بفهمند
    دنیا تکرار تاریخ است و می رسد روزی که
    همین بلا بر سبر خودشان بیاید.به لب
    دره ای می رسم باد سردی صورتم را نوازش می کند
    پوزخند میزنم، چشمانم را می بندم ،
    دستانم را از هم باز کرده و خودم
    را به قعر دره پرتاب می کنم....
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا