دلنوشته کاربران خاطراتم | N##@ کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع N##@
  • بازدیدها 871
  • پاسخ ها 6
  • تاریخ شروع

N##@

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/01
ارسالی ها
73
امتیاز واکنش
3,426
امتیاز
396
سن
29
محل سکونت
.,.
سلام فکر کنم تا حالا دیگه اکثر بجه ها آشنایی دارن باهام
این یه تایپیکه خاصه واسه یه عزیز خاص ...و دوستان خاص
این تایپیک رو به درخواست چند تا از دوستام زدم
خب حالا در مورد تایپیکون صحبت کنیم
اینجا همه چیز واقعیه ،یه واقعی تلخ و یکی دیگه شیرین

واقعیتی که دور هست ولی نزدیک .اونقدر دور که بهش میگم خیال و اونقدر نزدیک که بهش میگم عشق
اینجا دل نوشته و شعر ها و متن های خودمه در خودم و برای دله خودم:aiwan_light_heart:
فقط خواهش میکنم که هیچ گونه پستی رو توی این تایپیک نزنید و هر گونه پیشنهاد یا نظری در مورد این مطالب دارید به پروفم پیام بدید...مطمعن باشید نظراتتون رو لازم دارم .پس فقط لایک نزنید بخونید و توی پروفم نظر بدید

ممنون از همراهی:aiwan_light_friends:
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • N##@

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/01
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,426
    امتیاز
    396
    سن
    29
    محل سکونت
    .,.
    سلام میخوام یه داستان کوتاه نه بلکه یه دلنوشته براتون بزارم،یه دلنوشته واقعی ،یه آدم واقعی و یه عشق واقعی
    تا حالا شده توی یه خیال اونقدر غرق بشید که فکر کنید واقعیته؟؟؟ بعد که از خیال درمیاید شک زده و گیج فقط به اطراف نگاه میکنید ،من شدم درست زمانی که ......

    **********


    در ماشین رو میبندم دلم گواهی بد میده ،نمیدونم چرا ؟؟شاید بخاطر اینکه بعد 5 سال میام دیدنش.....میدونم دلگیره ،قدم هام رو یکی بعد دیگری بر میدارم استرس دارم ،صدای قلبم اونقدر بلنده که شک دارم پیاده رو ها صداشو نشنون ،یه لحظه وایمیستم ... اممم نه شدنی نیست نمیتونم ،پشیمون شدم برمیگردم ،آره نمیتونم شاید بزارم تولد بعدیش ،آره بنظرم فکر خوبیه ..
    .هوفففف ...

    ..آیناز چی میگفت تو این لحظه ها؟؟ {آیین دو بار بگو من میتونم جواب میده بقرآن}آره ،آره میگفت تو میتونی،
    واقعا میتونم ؟؟؟؟
    قدم هام رو بلند بر میدارم تا دیگه راهی برای پشیمونی جلوم قرار نگیره ،به دور و اطرافم نگاه میکنم ،برام ناآشناست همچین مکانی...تا حالا توی این منطقه

    نیومده بودم .......راستی پلاک خونه جدیدش چند بود؟؟؟؟آهان 219 ، همینجوری که دنبال پلاکش میگردم با خودم زمزمه میکنم 219 ،219،قلبم وایمیسته {آیین من عاشقه نمره 19ام ..-دیووونه -آآآآآآ آیین ،مسخره نکنیا؟؟؟ولی خودمم نمیدونم چرا؟؟؟}219..
    سرمو بلند میکنم اطرافو یه بار دید میزنم گل های زیاد و باغچش بزرگ و پر از گل های صورتی ،
    صورتی؟؟؟{آیین چه رنگی رو دوس داری؟؟؟؟-مشکی،-مشکی؟؟؟؟،-آره مشکی ،از قدیم و ندیم میگن مشکی رنگه عشقه ،- یعنی تو دیگه واقعاااخیـــــلی..،-خیلی چی؟؟؟،- هیچی بابا حسودیم شد فقط ..آهان من عاشقه رنگه صورتیم...}
    گله رز رو توی دستم جا به جا میکنم ،آینازم عاشقه گله رزه...
    یه قدم دیگه فاصله دارم باهاش،عرق از صورتم چیکه میکنه ،استرسم صد برابر و صدای قلبم از تلمبه هم بلند تر ..لعنتی،نکنه باهام صحبت نکنه ؟؟یعنی دلگیره ؟؟؟آره اگه منم بودم ..... ،راستی اگه من بودم دلگیر میشدم؟؟
    از پشت یه قدم عقب میرم ،نه نمیتونم ،من مرد همچین امتحانایی نیستم ..حتما دلگیره که پیشوازمم نیومده ،آره حتما...با سرعت رو مو بر میگردونم که برم

    _بالاخره اومدی؟؟؟؟{تمام تنم میلرزه ،قلبم تند تر میزنه ،صدای خودش بود ،لرزش دستام گواهی استرس زیادمه،راستی شنیدین؟؟صداش تغییر کرده ،شونه هام میلرزه ،صدای نالم داره بلند تر میشه ..این گریه دلتنگیه یا پشیمونی؟؟؟خودمم نمیدونم ؟؟
    _آیین ؟؟؟؟نگا کن منو،میدونستم میای ،
    {آروم رومو برمیگردونم طرفش ،جرعت باز کردنه چشمام رو ندارم
    _باز کن چشای خوشگلتو آیینم،{آیینم ،_جانم؟؟_یه چیزی بگم؟؟_بگو عزیز ،_اوووم یه قول بده؟؟_چه قولی ؟؟،_تو بده تا بگم خب؟؟؟؟_اووف باش بگو،_قول بده جز من هیشکی بهت نگه آیینم خب؟؟فقط من باش؟؟؟؟}
    {چشمامو باز میکنم ...تو یه کلمه فرشته،با دیدنش صدای گریم بلند تر میشه ،دستامو میزارم جلوی صورتمو خودمو غرق میکنم توی گریه }
    { اون سکوت کرده و من با صدای بلند رکردمو میشکنم ..رکردی که پنج سال طول کشید
    _یادت رفته از گریه بدم میومد؟؟؟
    _سرمو به طرف بالا پرت میکنم به جواب نفی
    _خیلی نامردی،چرا هیچی نمیگی ؟؟میدونی عاشقه صداتم برام ناز میکنی آره؟؟؟
    دستامو از روی صورتم بر میدارم و اشکام رو پا میکنم با هق هق میگم }_نه مگه دخترم که ناز کنم؟؟؟
    {سرشو کج میکنه و لبخند میزنه ،
    _چقد خوشگل شدی آینازی ؟؟
    {سرشو فقط تکون میده،}
    _آی آینا {بغضم وادارم میکنه اسمشو کامل نکنم {گریمو رها میکنم تو فضای دلگیر خونش ..نمیتونم جلوی خودمو بگیرم دلم براش تنگ شده بود،چطور تونستم طاقت بیارم پنج سال نیام دیدنش؟؟چطور طاقت آوردم دور بمونم از نگاهش؟؟؟؟
    دستمو برای لمس کردنش جلو میبرم نگاهش با حرکت انگشتای دستم حرکت میکنه ،تو نیمه راه پشیمون میشم ،دستمو میکشم عقب ،همینطور که گریم شدت میگیره انگشتام رو محکم به موهام میکشم
    _آیین گریه نکن دیگه ؟؟
    _آیناز
    _جانم،{یه مکثی میکنه و میگه} آیینم؟؟؟
    {لبخند تلخی میزنم ،بعد اون اجازه ندادم هیچکی م مالکیت بزاره رو اسمم}
    _دلم برات تنگ شده نامرد..
    _منم
    {دلم آتیش میگیره از این حرفش با داد میگم }_دورغ میگی
    _سرشو کج میکنه برای تموم کردنه جملم {پس با داد جملمو تموم میکنم }
    _آره،اگه دوستم داشتی هیچ وقت ولم نمی کردی،تنهام نمیزاشتی ،یا لا اقل منم با خودت میبردی،حداقل زمانی که توی کما بودم میومدی سراغم ، { تا حالا اسمه بغض مردونه رو شنیدین؟؟؟گریه مردونه رو چی؟؟؟؟}تنهام گذاشتی آیناز ،{همینطور که صدام تحلیل میره کم کم زانو میزنم کنارش }

    _نامردی بود آیناز تو تو آبجیه منی،دوقلوی منی،هم سنمی ،فقط پنج دقیقه بزرگ ترم بودی
    {نفسام به شماره میفته و نمیتونم جملاتمو درست ادا کنم }
    _ببین ام،امرو،امروز روزه تولدته.....برات گل آوردم آینازی..عاش ،عاشقه گله رز بودی ،یاد، یادته که ؟؟آره؟؟
    {هیچی نمیگه ،هه حرفی نداره که بزنه ، نا خودآگاه غمگین ترین لبخند زندگیمو میزنم و مثله خودش سرمو کج میکنم

    _حق نداشتی بی اطلاعم ترکم کنی آینازی، چطور توی اون تصادف لعنتی ؛رفیق نیمه راه شدی؟؟؟ تو که نیمه راه نبودی دختر
    {دیگه هیچ کنترلی رو رفتارم ندارم ..گریه هام به ناله تبدیل شده ،دیگه نایی ندارم برای داد زدن ، دستمو به طرفش دراز میکنم ،آروم رو قبرش دست میکشم
    و میگم تنهام گذاشتی نیمه راه

    *********
    اولین دلنوشتمو که توی سن 15 سالگی و یه واقعه کاملا دردناک و غمگین رو براتون گفتم
    اینجا یه آیین واقعی بود و یه آیناز واقعی ،یه خیال ،یه آرزو و یه حادثه بد
     

    N##@

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/01
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,426
    امتیاز
    396
    سن
    29
    محل سکونت
    .,.
    سلام امید وارم که دلنوشته هایی که مینویسم رو بپسندید
    حالا میخوام دومین دلنوشتم رو براتون بگم ،فــــــقط یادتون نره نظراتتون رو برام توی پروفم بفرستید

    **********

    که میگوید که من غمگینم؟؟؟؟
    که درد دارم و کمی سرسنگینم؟؟؟؟؟؟
    کمی فقط کمی هوای مردن کرده ام....
    نمیگویم که حتم اینست
    اما کمی دلخراشاین است
    آه...
    گریه نمیکنم اما..جای بغض در گلویم کبود است....
    به فریاد هایم نرسیدید که اکنون
    احساس کوفتگی دارد.....
    قلبم شکسته نیست ..اما جای قلب در سـ*ـینه ام درد دارد....
    با شما از رنج 7 ساله ام سخن گفتن چه فایده؟؟؟؟
    مگر شما همان مردمانی نیستید که در جواب دخترک جوان مرگ
    شانسش{این بود }را میگفتید؟؟؟؟؟
    مگر شما همان قاتلان کوچه و خانه نیستید که
    آرزوی این نگون بخت را یکی یکی سر میبریدید؟؟؟؟؟
    مگر در دیار شما قتل به چه معناست؟؟؟؟
    غیر از اینکه پسرکی را در کنچ خانه با آرزوهایش به حبس کشیدید؟؟
    من حکایت نمیکنم اما.....

    کمی هوای آرزو هایم را کرده ام

    *******
    امید وارم که پسندیده باشید ..نظر در پروفایل یادتون نره ..ممنون از همراهی
     
    آخرین ویرایش:

    N##@

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/01
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,426
    امتیاز
    396
    سن
    29
    محل سکونت
    .,.
    سلام ممنون از همه ی دوستانی که دلنوشته هام رو دنبال میکنند و ممنون بخاطر انتقاد ها و نظراتتون در مورد این پست ها
    بعضی از بچه ها انتقاد کردند که چرا پستاتون غمگینه و در مورد امیدبه خدا پستی قرار ندادید توی تایپیکتون ..خب اول از همه بگم من تازه اوله کارمه و این دلنوشته هام از زمانی که این حادثه اتفاق افتاده استارت زده شده وگرنه من علاقه ای به نوشتن نداشتم ،ولی الآن علاقم شدید شده برای نوشتن
    و دوم اینکه همه جای زندگی انسان ها امید هست ولی متاسفانه بعضی موقع دیر متوجه میشیم
    و سوم اینکه این حادثه و اتفاقای بعدیش رو که به صورت دلنوشته هست تا زمان رسیدن و دیدن همون امید ادامه داره
    ***************
    این روز ها عجیب دلتنگم

    کاش زمان...
    کاش خیال...
    کاش مجاب کند دل مرا...
    اما..
    من در این تاریکی پر پروازم شکست
    حسه درمانم پرید
    روح آزادم گریخت
    با رفتنت تک یار من
    ******* آیین "آیناز

    ممنون بخاطر همراهی و در ضمن نظر توی پروفم فراموش نشه
     

    N##@

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/01
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,426
    امتیاز
    396
    سن
    29
    محل سکونت
    .,.
    سلام..اگه اشتباه نکنم این پست چهارممه و یه دل نوشته از سن 17سال و خوده ایم هست..و یه خواهش
    من الآن با گوشی دارم تایپ میکنم و کمی سخته اگه غلط املایی یا اینکه اگه پستم کم بود به بزرگی خودتون ببخشید
    *****************/
    هیس آرام اینجا جزیره ی من است
    خیالات و عجایب من است
    نمی خواهم در خیالاتم فکر کنی
    پس ...
    فقط گوش کن
    آرام راه میروم....به فکر راهکارم....چگونه میشود شکفتن صدایت را لمس کرد....هیچ میدانی؟؟ سکوتت طنین انداز خاطره های تلخ است؟؟؟؟میخواهم دنیا را دست کاری کنم...پیچ و مهره های زمان رادر هم ریزم و تو را در پس و سوی لحظه های شیرینم در قلب رویا هایم بیابم تا برای لحظه ای...
    —آقای رادمهر؟؟؟؟
    (چشمام رو محکم فشار میدم این تذکر سومه این بار از گنجینه دانش معافم)
    —تذکر سومه بیرون
    (هه،شاید عجیب باشه برای افراد که یه دانشجو 17ساله بینشون باشه واین قدر آروم و توی دنیای دیگه ای باشه)
    —بله استاد
    (و شاید عجیب تر از اون این باشه که این قدر حرف گوش کنم ،هه اونا نمیدونن ک برای زود تر رسیدن به تو هر کاری میکنم،،،میدونن؟؟؟؟،لبخند میزنم و خودم جواب خودمو میدم نه)
    امروز رو بیخیال پولام میشم و سوار تاکسی میشم...از اتوبوس خیلی راحتره....سوار اولین ماشین میشم و در بست به سوی خونه جدیدم میشم...بدون اختیار ذهنم به دو هفته قبل سفر میکنه
    **************
    خسته و کسل کلید رو توی در میفرستم ،قبل از اینکه قفل رو بچرخانم،صدای علی از اف اف میزنه بیرون
    —به به بدو شازده که مهمون دارین
    (تعجبم رو پشت حاله خسته ام جا میدم،همینطور که راه می رم چشمم به تاب میفته چشمم رو محکم فشار میدم تا خاطره های تاب سواریمون دوباره یاد آوری نشه برام،
    آخ آیناز.....
    در سالن رو باز میکنم..فقط یه چیز میتونم بگم« تعجب ،شلوغ و ساکت»انگار فقط منو کم داشتن ،ولی تعجب من از داییم آرمان و خاله هام آسیه و آسمان نیس از عموم احسان و احمد نیس حتی از عمم محدثه هم نیس از آرمین گوشه گیر و از مامان و بابام و علی هم نیس از ساکت بودنه اینجا از علی که حاضر نبود توی جمع های خانوادگیمون شرکت کنه،از پاکتی که روی میزه و مامان نگاه میکنه و پلکم نمیزنه،از لیوانی که حدس میزنم آب قنده و توی دسته بابامه و،و،و،و،و دلم فقط یه چیزی میگه(حادثه ای که اصلا خوب نیس برام )
    —آآآ،آیین چیو نگا میکنی تو؟؟؟بیا بشین
    (همه نگاها،به طرفم کشیده میشه،لبخند کج و کوله عمه و خاله هام رو میبینم چشمای ریز شده عموم رو هم ،نگاه مصمم دایمی رو،چشمای بی حالت و پوزخند آرمین رو هم،نگاه نگران علی و دست چنگ شده مامان رو به پیرهن بابا و قاشق پرت شده رو زمین از دست مامان رو هم میبینم حتی سر بالا و مصمم بابا و دستی که سعی در آروم کردن مامان داره..چند لحظه سکوت....و همه نگاه ها به پاکت روی میز میفته «و من بی خبر از همه جا دلم یه پناهگاه یه پشتیبان و یه راه فرار از دنیا رو می خواد»
    **************
    دوستان این یه پست دنباله دار هست و امید دارم دنبال کننده باشید...اگه نظری دارید در مورد این پستم به پروفم پیام بدید ....ممنون
     

    N##@

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/01
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    3,426
    امتیاز
    396
    سن
    29
    محل سکونت
    .,.
    سلام بچه ها امیدوارم منو ب یاد داشته باشین،خیلی وقته ک دیگ دستم میل به نوشتن خاطره هام نرفته،خواننده های قدیمیه تاپیک به طور عجیب و غریبی محو شدن ،حیف شد ،آخه خیلیا در خواست ادامه این تاپیک رو کرده بودن،شاید بیشتر از شصتا خواننده نداشت،ولی حتم داشتم ک خواننده های واقعی بودن و از دل و جون میخوندن و ابراز احساسات می کردن،بعد از چند ماه اولین پست رو میزارم،امیدوارم مثل همیشه پروفم زمینه ای برای نظر هاتون و دلگرمیه من باشه❤
    ********
    نه بغضی بود نه گریه ای ،چشمام مات موندن ،مات از دنیا ،مات از جای خالیه آیناز،دلم ی بال میخواست برای پرواز ،برای دوری،اختیار پاهام ب دست خودم نبود،می دویید دلش فرار میخواست ، صدای قدمای سریع علی رو میشنیدم،دستمو محکم کشید ی آن پرت شدم جلوی تاب، صدای بازی کردن خودمو آیناز به گوشم خورد،داشتم دور تاب دنبالش میدوییدم،صدای آیین بسه توی گوشم اکو میداد،میخواستم دستشو بگیرم،آخه تو دو قدمیم بود،یه آن دنیا زیر و رو شد ،آب بود ک شر شر از صورتم میچکید، علی بود ک دوباره منو پرت کرد به زمان حال،حالی ک توی بدنم نمونده بود،
    علی- آیین خوبی پسر؟نگام کن آیین،
    مزخرف ترین جمله ای ک توی عمرم شنیده بودم،خوب؟ دوست نداشتم صحبت کنم،خواب میخواستم،بدنم ب خواب نیاز داشت،علی دردمو فهمید ک زود منو انداخت روی شونش
    ****
    چشممو ک باز کردم سقف اتاق علی رو دیدم،گیج بودم ،وقایع کم کم تو ذهنم شکل گرفت،دیوونگی ب جنون رسیده بود،با یه حرکت لباسامو پوشیدم،هرچی دنبال ساعت گشتم ندیدم،دسته ی در رو پایین کشیدم ،قفل بود،قفل،قفل قفل
    روبه روم ی آینه قدی بود، سر خوردن خودمو روی دیوار میدیدم ،ممانم حامله بود،بجای آینازی به جای خواهرم یکی دیگ میخواست بیاد،میخواستن جاشو بدن یکی دیگه،اگ دختر بود چی؟لباساشو میدادنش؟نکنه اسمشو بزارن آیناز،نکنه اصلن دوقلو باشن بچه هاش،یکی مثله منو آیناز،عصبانیتم به حد جنون رسیده بود،بلند شدمو گوی روی میز رو توی آینه پرت کردم،تصویرم هزار تیکه شد،پنجه هامو محکم توی موهام کشیدم ،تاحالا توجه نکرده بودم،چقد تیکه های آینه تیزه،توجه کردین؟چقد نمای قشنگی داره،؟یه تیکشو برداشتم،آروم روی دستم کشیدم ،خون زلالی بیرون اومد از دستم،چراحس نداشتم؟اصلن درد نداشت،کم کم تیغه ی آینه روی رگام کشیده شد،هیچ دردی رو حس نمی کردم،فقط حالت کرختی بهم دست میداد،صدای زیادی بیرون میومد ،صدای تند تند حرف زدن علی بود،داشت آیین آیین می کرد،تیغه رو روی دست دیگم کشیدم،کم کم صداها کم شد،پرت شدم روی زمینی ک حکم پره قو رو داشت،چقد نرم پرت شدم،هیچ حسی نبود ،تصویر علی برای لحظه ای جلو چشمم اومد با کلمه ی یا خدایی ک گفت توی زمان غرق شدم،بی خبر از همه جا
    ***********
    خیلی سخته نوشتن این خاطرات ،گاهی اوقات دلم میخواد این تاپیک رو حذف کنم،ولی از ی جایی باید این ریسه قوی پاره شه
     

    Mehrsa.R*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/28
    ارسالی ها
    89
    امتیاز واکنش
    20,247
    امتیاز
    586
    سلام...متن کمی بود ولی به زیبایی نوشته شده بود...جوری که منتظر خوندن بقیه اش هستم...بهتون پیشنهاد می کنم بنویسید ومن هم حتما دنبال خواهم کرد...درضمن دست به قلم خوبی هم دارین:campeon4542::campeon4542:
     

    برخی موضوعات مشابه

    P
    پاسخ ها
    29
    بازدیدها
    958
    Paradise
    P
    بالا