تا شاعر شدیم گفتند طرف مجنون است...
تا خواستیم بخندیدیم گفتند هیس...
تا خواستیم به کام مرگ برویم گفتند زود است برای مردن...
و وای از این زندگی که به چرخ حرف این و آن گذشت و ندانستیم...
دوباره آستینم خیس شد...
نه از عرق شرم روی پیشانی...
فکر چشمانت که به سرم میزند...
وقتی دوباره به خاطر می آورم لحظه هایم از دوباره دیدنت محروم است...
انگار تمام بدنم تشنج بی قراری میگیرد...
و من تازه معنی عرق سرد روی پیشانی را میفهمم... :)
دختر آبی...
دلم نیامد در میان این عاشقانه ها و در زیر آسمان آبی رنگ نامت اسمی از تو نیاآورم...
از تویی که دلت را در سرخی آتشی سوزناک ، با دلی لبریز از رنگ آبی به کام خوابی ابدی رفتی...
روحت شاد...دنیایت آبی تر...رویایت اما شاید ابدی...